71/02/20
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر سوره نسا/آیه3تا5/
﴿وَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَي فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُم مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَي وَثُلاَثَ وَرُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ذلِكَ أَدْنَي أَلَّا تَعُولُوا﴾[1] ﴿وَآتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِن طِبْنَ لَكُمْ عَن شَيْءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً﴾[2] ﴿وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ قِيَاماً وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا وَاكْسُوهُمْ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً﴾[3]
شمول خطاب ﴿وإن﴾ در آيه سوم
نكاتي كه در اين آيات قرائتشده مانده است عبارت از اين است اولاً اينكه فرمود: ﴿وإن خِفْتُمْ﴾ خطاب به اولياي ايتام نيست، براي اينكه همه خطابهاي بعدي، شامل غير اوليا هم ميشود، پس اختصاصي به اولياي ايتام ندارد. منظور اين است كه شما مردم اگر ميترسيد با دخترهاي يتيم ازدواج بكنيد، عدل را رعايت نكنيد، با زنهاي ديگر ازدواج بكنيد، هيچ اختصاصي به اولياي ايتام ندارد.
ازدواج با زن آزاد يا ازدواج با کنيز معناي فراز اخير آيه سوم
مطلب دوم اين است كه اينكه فرمود: ﴿فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ﴾ به اين معنا نيست كه اگر نتوانستيد چند زن آزاد را عادلانه اداره كنيد، يك زنِ آزاد بگيريد، بقيه را با اِما ازدواج كنيد، اينچنين نيست يا دومي را از كنيزان انتخاب كنيد، بلكه اين است كه يا يك زنِ آزاد بگيريد يا با كنيزكان ازدواج كنيد، چون آنها حقوق كمتري دارند، نه اينكه ﴿فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ﴾ يعني دوّمي را از كنيزها بگيريد، به آن معنا نيست.
اسلام و حفظ کرامت زن
سوم اينكه قداست و عظمت زن را اسلام حفظ كرده است، گرچه بين آزاد و بنده از اين جهت فرقي نيست كه هم عبد ميتواند با زنِ آزاد ازدواج كند هم آزاد ميتواند با كنيز ازدواج كند. ولي اين تفاوت هست كنيزهايي كه مِلك يميناند، مردها كه مالك اينها هستند ميتوانند با اينها ازدواج كنند ولي زنهايي كه غلامان را به مِلكيّت درآوردند؛ مِلك يمين اينهاست، با آنها از راه مِلك يمين ازدواج نميكنند، اين قداست خانوادگي محفوظ ميماند. اگر كنيزي با مولايش با مِلك يمين، نكاح كرد اين صلابت آن مالك محفوظ است، آن مرد محفوظ است ولي اگر غلامي با سيّدهاش، با مولاتش ازدواج كرد، اين آن قداست محفوظ نميماند. لذا درباره مِلك يمين براي مرد، رواست كه براساس مِلك يمين با كنيز ازدواج كند، عبد لازم نيست ولي زن مجاز نيست كه برابر مِلك يمين با غلامان خود ازدواج كند.
مشروط بودن هبه مَهريه به طيب نفس
اما ﴿وَآتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِن طِبْنَ لَكُمْ عَن شَيْءٍ مِنْهُ نَفْساً﴾ چون ممكن است زن، در اثر آن عاطفه و احساسي كه دارد همين كه مقداري از همسرش محبّت ديد، فوراً مَهريه را ببخشد. اين هِبه، احياناً با آن طِيب نفس همراه نيست، نشانهاش اين است كه بعداً پشيمان ميشود. لذا نفرمود «فإن وهبن لكم كذا»، بلكه فرمود: ﴿فَإِن طِبْنَ لَكُمْ عَن شَيْءٍ﴾ يعني اگر اين هِبه اينها با طِيب نفس بود كه واقعاً علاقه داشتند به بخشيدن، شما ميتوانيد بخشش آنها را بپذيريد، اين يك.
احراز طيب نفس و هشدار به کنترل احساسات در هبه مهريه
نكته دوم آن است كه چون زن براساس عاطفه و محبّت و احساس ممكن است دفعتاً همهٴ مَهر را ببخشد ولو با طِيب نفس و اين مَهر، ذخيرهاي براي زن است، هم ذخيرهٴ اقتصادي و مالي است و هم يك پشتوانهٴ ارزشي محسوب ميشود در خانواده براي او، به زنها هم هشدار دادند كه شما سعي نكنيد همه مَهر را ببخشيد. گرچه اين «مِن» ميتواند براي بيان باشد، نه براي تبعيض ولي مُشعر به تبعيض هم است يعني اگر يك وقت زن خواست ببخشد بعضي از مَهر را ببخشد، نه كلّ مَهر را، براي اينكه پشتوانهاي هم براي خود داشته باشد. پس هم به مردها فرمود که صِرف بخشش زن كافي نيست، بايد شما احراز طِيب نفس بكنيد، هم به زنها هشدار داد كه شما يكجا تحت احساس و عواطف قرار نگيريد كه همه مَهر را عطا كنيد، بلكه مقداري از مَهر را عطا كنيد.
تبيين دليل استعمال مفرد واژه «نفس»
اما اينكه نفرمود «فإن طبن لكم عن شيء منه نفوساً» جمع نياورد و مفرد آورد، براي اينكه چون جنس است و جنس كه شد كافي است، همه را شامل ميشود. مثلاً ميگويند «طاب زيدٌ نفساً» اين تمييز است، «طاب زيد و عمرو نفسين» اين تمييز است؛ اما وقتي گفتند «طاب القوم» هم ميتوان گفت «نفوساً» هم ميتوان گفت «نفساً»، اين «نفساً» كه اينجا گفته ميشود جنس است و شامل همه خواهد شد. لذا در آيهٴ محلّ بحث نفرمود «فان طبن لكم عن شيء منه نفوساً»، بلكه ﴿نَفْساً﴾ چون جنس است. اما اين ﴿هَنِيئاً مَرِيئاً﴾ كه منصوب است يا وصف أكل است «فكلوه أكلاً هنيئاً مريئا» يا وصف مأكول است «فكلوه» آن را، در حالي كه آن مأكول «هنيئاً مريئا» دو وجه براي اين گفته ميشود.
بررسي معاني فقهي و کلامي «سفه» و مراد از آن در آيه مورد بحث
اما آيه ديگر ﴿وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ قِيَاماً﴾ سَفه، همان طوري كه ملاحظه فرموديد در اين كتابهاي فقهاللغه يا كتابهاي تفسيري ديگر به معناي خفّت است. سفيه يعني سبك، آن انسان سبكمغز و تهيمغز را ميگويند سفيه. حق، سنگين است ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾[4] حق، وزين است، سنگين است عاقل، وزين است و كسي كه از عقل و حق، سهمي ندارد سبكمغز است. كاري كه فرعون با قومش كرد همين بود كه آنها را تهيمغز كرد ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ﴾[5] يا ﴿ولاَ يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لاَيُوقِنُونَ﴾[6] خفيف كردن، سبكمغز كردن، تهيمغز كردن يعني آنها را از خرد و فرزانگي تهي كردن، اين معناي لغوي است و به همين مناسبت بر انسانهاي كمخرد، سفيه گفته ميشود. قرآن هم اين تعبير را دارد كه عدهاي تهيمغزند ﴿أَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ﴾[7] يعني فؤاد اينها، قلب اينها خالي است با اينكه خيلي از خيالات، در قلب اينها جا كرده، افكار جاهلي در قلب اينها رسوخ كرده و راسب شده؛ اما قرآن ميفرمايد چيزي در قلب اينها نيست؛ قلب اينها خالي است ﴿أَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ﴾[8] يعني تهي است. بر همين معيار كه فؤاد و دل يك عده تهي است، اينها سبكمغزند در قيامت هم ميزان اينها سبك خواهد بود. در مقابل ﴿فلمَّا مَن ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ ٭ فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رَاضِيَةٍ﴾ يك عده مبتلا هستند به ﴿وَأَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ﴾[9] اينها خفيفالميزاناند، چون محصول اعتقادي و اخلاقي و عملي اينها كم است، لذا در ترازوي حق، هنگامي كه سنجيده ميشوند سبكاند و به همين معيار هم كافر، منافق و معصيتكار را ميگويند سفيه.
درباره منافقين، همان اوايل سورهٴ مباركهٴ «بقره» بود كه منافقين ميگفتند ﴿أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ﴾ كه مؤمنين را سفيه ميپنداشتند. قرآن كريم ميفرمايد: ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلكِن لاَ يَعْلَمُونَ﴾ اينها خودشان سفيهاند ولي نميدانند. آيهٴ سيزده سورهٴ «بقره» اين بود كه ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلكِن لاَ يَعْلَمُونَ﴾ اين درباره منافقين. درباره كساني كه از تغيير قبله، شكايتي داشتند از آنها هم به عنوان سفيه ياد كرد كه ﴿سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَن قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا﴾ اين ﴿سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ﴾ در جريان تغيير قبله آمده است كه آنها اين حرفِ سفيهانه را ميزنند. آيهٴ 142 سورهٴ «بقره» اين بود: ﴿سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَن قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا قُلْ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ﴾. چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» هم وقتي موساي كليم(سلام الله عليه) از خفّت عقل اسرائيليها خبر ميدهد، به خدا عرض ميكند در آيهٴ 155 سورهٴ «اعراف» اين است كه ﴿أَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهَاءُ مِنَّا﴾ كه اينها سفاهتهاي عقلي و معنوي است و اين اختصاصي به انسانها ندارد، در گروه جن هم همين طور است، آنها كه ميگفتند ﴿وَأَنَّهُ كَانَ يَقُولُ سَفِيهُنَا عَلَي اللَّهِ شَطَطاً﴾[10] آنهم از همين قبيل است، پس سَفه به معناي خفّت عقل است البته اين آثار كلامي دارد، آثار تفسيري دارد و مانند آن؛ اما آثار فقهي ندارد كه اينها محجور باشند، چون سَفه از اسباب حَجر است در فقه، اينها محجور باشند، حُكم فقهي داشته باشند و اين آيهٴ محلّ بحث، شامل حال آنها بشود، اينچنين نيست.
اما سَفه دربارهٴ معصيتكارها آن روايتي كه رسيده است كه شارب خَمر، سفيه است[11] از همين باب است. اختصاصي هم به شارب خمر ندارد حالا به عنوان تمثيل است نه تعيين؛ هر معصيتكاري همين است. عقل «ما عُبِدَ به الرحمٰن و اكتُسِب به الجِنان»[12] عكس نقيض اين قضيه اين است كه «ما لا يعبد به الرحمن و لا يكتسب به الجنان فهو ليس بعقل» اگر عاقل، كسي است كه خدا را بپرستد و بهشت كسب ميكند، هر كس كه خداپرست نبود و نتوانست بهشت كسب بكند، عاقل نيست. به همان معيار ﴿مَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[13] قابل توجيه است، چون به منزلهٴ همان عكس نقيض آن حديث شريف است كه عقل «ما عُبِدَ به الرحمٰن و اكتُسِبَ به الجِنان»؛ هر كس نتوانست بهشت كسب بكند عاقل نيست، اين براساس حساب معنوي.
پرسش: ...
پاسخ: چرا، رشد هم مشخص شده است ديگر، چون رشد هم مشخص شده است، براي اينكه رشد را در سورهٴ مباركهٴ «حجرات» با پنج صفت دوتا ثبوتي و سهتا سلبي مشخص كرده است ديگر، فرمود: ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ اين دو، ﴿وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ﴾ اين پنج، ﴿أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ﴾[14] اگر كسي اين اوصاف ثبوتي و سلبي را نداشت، سفيه است. لذا گاهي بر منافق، گاهي بر يهودي كه مادهپرست است گاهي هم بر جنّي كه منكر نبوّت و مانند آن است سفيه، اطلاق شده.
دلالت معناي کلامي «سفه» بر شارب خمر
در روايتي كه آمده شارب خمر سفيه است[15] ، آنهم به همين معناست. حالا اگر كسي مبتلا به شُرب خمر بود ولي هوش مالي و اقتصادياش خوب بود، او كه محجور نيست، حُكم فقهي كه حَجر سفيه است شاملش نميشود ﴿لاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ﴾ شاملش نميشود. البته اگر كسي بداند كه اين مال را در شرب خمر صرف ميكند آنجا ممنوع است، چه اينكه اگر كسي بداند مال را در قمار صرف ميكند يا در حرام ديگر صرف ميكند آنهم ممنوع است؛ منتها اگر كسي شارب خمر بود و عادت كرده است، اين اعتياد به شُرب خمر تيرگي شعور ميآورد، قهراً آن عقل را از بين ميبرد، او ميشود سفيه به اين معنا درست است [و] نيازي به توجيه ندارد، چون مُدمن خَمر، خواه و ناخواه آن هوش الهي را از دست داده است، تخمير كرده او را. ولي اگر كسي يكبار يا دوبار به اين گناه تن درداد، او همان سفيه معنوي است؛ اما سفيهي كه فقه او را محجور بكند، اينچنين نيست. حالا اين اختصاص ندارد را در اموال شخصي و در اموال عمومي يك كارگزار سفيه مُدمن خمر است او نميتواند امين بيتالمال باشد و مانند آن. پس سَفه، حُكم لغوياش مشخص است و سَفه معنوي هم مشخص، حالا به سراغ سفه فقهي كه در خصوص مسائل مالي محجور است برويم، چون سفيه در خيلي از مسائل محجور نيست، در خصوص مسائل مالي محجور است.
سفه فقهي و بيان دلالت معناي آن
اينكه فرمود: ﴿وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ﴾ اين همان سفيه فقهي است كه در فقه، يكي از اسباب حجر، سَفه است؛ منتها در فقه ملاحظه فرموديد كه آيا سفه «بما هو سفه» سبب حَجر است، سفيه «بما أنه سفيه» محجور است، مثل يتيم «بما أنه يتيم» نابالغ «بما أنه نابالغ» يا سفه مثل افلاس است؛ اگر كسي ورشكست شد و دِينِ مستوعب داشت تا به محكمهٴ شرع نرفت و ثابت نشد و حاكم انشاء نكرد و اين حُكم را نشان نكرد نگفت «فلَّستُك» يا نگفت «أنت محجورٌ بالفَلَس»، «أنت محجور بالافلاس» اين شخص، محجور نيست، كارهايش نافذ است. ولي مسئله نابالغ، اينچنين نيست؛ لازم نيست كسي به محكمه برود و حاكم شرع بگويد من اين كودك را محجور كردهام، اينچنين نيست. همين كه شخص نابالغ بود، محجور است و همين كه بلوغش فرارسيد و آن صبا و كودكياش رخت بربست، از حجر درميآيد.
هم سياق بودن «سفه» و «يتم» در اثبات
سفيه آيا مثل مُفلَّس است كه نياز به محكمهٴ شرع دارد يا مثل يتيم است كه نيازي به محكمهٴ شرع ندارد. اگر در كسي آثار سَفه روشن شد، محجور است و اگر درمان شد؛ اين سفهش به رشد تبديل پيدا كرد از محجوريّت بيرون ميآيد، ظاهراً دوّمي حق است نه اوّلي، نيازي به محكمهٴ شرع ندارد؛ وِزان سفه وزان يُتم است، نه وزان مفلّس بودن. هر كسي وقتي احراز كرد اين شخص، سفيه است مكلّف است كه به اين نهي عمل كند ﴿وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ﴾.
حدوثاً و بقائاً اينچنين است و اين نهي هم چون مسائل مالي است، دوتا حُكم را به همراه دارد: يك حُكم تكليفي است كه اگر كسي مال را به سفيه اعطا كند، سفيهي كه تبذير ميكند چون تبذير، حرام است ﴿لاَ تُبَذِّرْ تَبْذِيراً*إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ وکان الشيطان لربّه کفورا﴾[16] تبذير، حرام است كسي حق ندارد مال را در اختيار مُبذّر قرار بدهد، چون اينهم به نوبهٴ خود تبذير است، اين حُكم تكليفي و اگر مال، مال خود شخص نبود، مال بيتالمال بود يا مال شخص ديگري بود، خلاصه مال شخصيت حقيقي يا شخصيت حقوقي بود، اين كسي كه مال را به سفيه داده است اگر آن سفيه، بيجا مصرف كرده است او ضامن است. پس حُكم تكليفياش حُرمت است، حُكم وضعياش هم ضمان، اين ضامن است ﴿وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ﴾.
حالا اگر يك وقت مال را داد و اين سفيه هم بهجا مصرف كرده است، آن ﴿لاَ تُؤْتُوا﴾ ميشود تجرّي، چون واقعاً اين يك تعبّد محض نيست، نظير رَمي جمره. حالا اگر سفيه اتفاقاً در جايي كه خيلي مصلحت بود و خردمندانه بود صرف كرده است، اينجا ديگر جا براي ضمان نيست، چون تبذير نكرده.
دلالت آيه بر عدم ارائه مال سفيه بر او
مطلب بعدي آن است كه گرچه اين ﴿لاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ﴾ شامل همهٴ انسانها ميشود، براي اينكه ﴿أَمْوَالَكُمُ﴾ گفته است؛ مالِ خودتان را به سفيهان ندهيد ولي به همان قرينهاي كه در ذيل بود و در بحث ديروز ملاحظه فرموديد، ظاهر آيه ناظر به آن است كه مالِ سفيه را به سفيه ندهيد، براي اينكه در ذيلش دارد كه ﴿وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا﴾ خب اگر اين مال، مال سفيه نباشد مال شما باشد، تأمين هزينهٴ سفيه كه بر شما واجب نيست. اينكه فرمود: ﴿وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ﴾ به قرينهٴ ذيل، مخصوص سفيهاني است كه اموال سفهاست.
نحوه جمعبندي صدر و ذيل آيه پنجم
آنگاه اگر بتوان بين عموم صدر و خصوص ذيل جمع كرد، اين تهافتي ندارد يعني شما اموالتان را به سفيهان ندهيد و اگر سفيهي واجبالنفقه بود يا مثلاً اين مال، مال او بود ﴿وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا﴾ يعني ﴿وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا وَاكْسُوهُمْ﴾ اگر آنها مالك اين مال بودند. اگر توانستيم با تقدير يك قيد، بين خصوص ذيل و عموم صدر جمع بكنيم كه با دلالت لفظي، مسئله حل است و هيچ كس حق ندارد مال را به سفيه بدهد خواه مال سفيه، خواه مالِ خود مالك؛ منتها اگر مال سفيه بود، تكليفاً حرام است وضعاً ضامن، اگر مال خود شخص بود، تكليفاً حرام است و اگر نتوانستيم با تقدير، بين عموم صدر و خصوص ذيل جمع بكنيم و ذيل را قرينه براي صدر قرار داديم و گفتيم منظور آن است كه مال سفيهان را به اينها ندهيد، از اين تعليلي كه در وسط آيه است، ميشود عموم يا اطلاق را استنباط كرد، براي اينكه فرمود: ﴿وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ قِيَاماً﴾ مال، قيام شماست كه به وسيله مال شما قائم هستيد.
درمعناي فقر و قيام جوامع به اموال
در بحثهاي قبل هم به اين نكته عنايت فرموديد كه فقير را كه فقير ميگويند نه براي اينكه مال ندارد، فقدان مال، فقر نيست [بلکه] به كسي ميگويند فقير كه ستون فقراتش شكسته است و قدرت قيام ندارد. حالا اگر كسي مالدار بود ولي اين ستون فقراتش آسيب ديد، او نميتواند بايستد. گرچه او مَليّ است، مالك است، غني است؛ اما «فهو فقيرٌ» يعني ستون فقراتش شكسته است، فقير را كه فقير ميگويند يعني افراد تهيدست را فرد يا جامعهٴ تهيدست را كه فقير ميگويند، براي اينكه قدرت قيام ندارد، اين جامعه ستون فقراتش شكسته است مال، عامل قيام است. پيشينيان به اين مال اشاره ميكردند ميگفتند «لولاها لتمندل بي الناس»؛ ميگفتند اگر اين مال نباشد، ديگران ما را مِنديل ميكنند، دستمالشان قرار ميدهند، تمندُل ميكند «تمندل بي الناس» سفيان در اين باره گفت «لَتَمَندَلَ بي بنوالعباس»[17] .
مال، عامل قيام است و به همين مناسبت بيمالها را فقير ميگويند. اگر مال، عامل قيام جامعه شد اين دليل، عام است [و] اختصاص ندارد به مال سفيه و غيرسفيه، لذا هيچ كسي حق ندارد مال خود را تبذير كند يا بلاواسطه، چون ﴿لاَ تُبَذِّرْ تَبْذِيراً﴾[18] نه معالواسطه كه بدهد به سفيهان تا آنها تبذير بكنند.
تقدير يا تعليل نحوه جمعبندي صدرو ذيل آيه
فتحصّل كه يا با تقدير در ذيل، بين خصوص ذيل و عموم صدر، ميتوان جمع كرد كه صدر مخصوص سفيهاني كه يتيماند و مانند آن نباشد و اموال سفيه، مخصوص اراده نشده باشد يا اگر نتوانستيم با تقدير بين عموم صدر و خصوص ذيل جمع بكنيم، از اين عموم تعليل ميشود حُكم كلّي را استنباط كرد كه هيچ كسي حق ندارد مال خود را، مال بيتالمال را يا مال ديگري را در اختيار سفيه قرار بدهد، چرا? چون اين مال، عامل قيام مردم است، از همين راه است كه در همين سورهٴ مباركهٴ «نساء» فرمود: ﴿الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّسَاءِ﴾[19] قبلاً هم اشاره شده است كه زن، در مقابل شوهر غير از زن، در مقابل مرد است. زن در مقابل مرد ما چنين دليلي نداريم كه ﴿الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّسَاءِ﴾ گاهي «النساء قوّامون علي الرجال» است، گاهي به عكس است، گاهي هيچ ارتباطي نيست. اگر زن، مادر شد اطاعت آن مادر، بر فرزند واجب است ولو فرزند تحصيلكرده باشد، مجتهد باشد، طبيب باشد، مهندس باشد قيّم بودن، مطاع بودن، واجبالاطاعه بودن اختصاصي به زن يا مرد ندارد. زن، در مقابل شوهر يك حُكم دارد كه اين كارهاي اجرايي است براي تنظيم اصول خانواده، نه كارهاي ارزشي، زن در مقابل مرد، مرد در مقابل زن، اينها هيچ كدام فرق ارزشي با هم ندارند كه يكي بيش از ديگران بيارزد. مسئله دِيه و امثالذلك هم كه ارزش تن است، نه ارزش روح و دِيه هم براي كلاب هم مقدّر است؛ سگي را اگر كسي كُشت بايد دِيهٴ او را بپردازد، نه قيمت او را، ديه يك حساب ديگري دارد كه به تن برميگردد، ارزشهاي انساني به جان آدمي است و جان آدمي هم نه زن است نه مرد و زن در مقابل مرد، مرد در مقابل زن، هرگز ((الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّسَاءِ)) نيست؛ اما زن در مقابل شوهر، براي اينكه يك نفر بايد بالأخره كارهاي خانه را انجام بدهد، مدير داخلي باشد، مجري باشد و كارگردان خانه باشد او مرد است.
در همان آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «نساء» كه فرمود: ﴿الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّسَاءِ﴾ يعني آيهٴ 34 سورهٴ «نساء» دليلي هم كه اقامه كرده اين است كه «ما به القيام» به دست اوست: ﴿الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّسَاءِ﴾ چرا? ﴿بِمَا فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ وَبِمَا أَنْفَقُوا﴾ چون انفاق، مال كه عامل قيام است به دست مرد است، او قيّم است و قائم است و قوّام، پس اين كار به مسائل ارزشي ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: حُكم كه برعكس نميشود، ممكن است او انفاق كند و صدقه بدهد به شوهرش وگرنه حُكم كه وجوب انفاق باشد بر مرد است و اگر او بود، بله اين يدِ عُليا براي زن هست و آن يَد سُفلا براي شوهر است كه ميگيرد. آن كه ميگيرد يد سفلاست و آنكه ميبخشد، يَد عُلياست. اينكه در روايات دارد «فإنِ استَطَعتَ أن تكون يدُك العُليا عليهم فَافعَل»[20] ؛ اگر تا توانستي بگذار دستت بخشنده باشد نه گيرنده، براي همين است ديگر؛ آن مردي كه از مالِ زن استفاده ميكند او در تحت قيموميّت زن زندگي ميكند.
پرسش: ...
پاسخ: نه؛ از نظر مسائل مالي وگرنه وجوب انفاق بر مرد است كه بر مرد واجب است كه نفقهٴ زن خود را تأمين كند و امثالذلك. بعضي از حقوق است كه مرد بايد اطاعت كند، اينچنين نيست كه هميشه زن واجبالاطاعه مرد باشد، بعضي از حقوق است كه براي زن است و مرد حتماً بايد از زن اطاعت كند.
لزوم حفظ اموال از طرف عموم مردم به عنوان اصلي اجتماعي
پس بنابراين ﴿وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾؛ اما ﴿وَلِلرِّجَالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ﴾[21] درجه همين است كه در سورهٴ «نساء» آيهٴ 34 تبيين كرده: ﴿وَبِمَا أَنْفَقُوا﴾. پس اگر مال، مايهٴ قيام جامعه است، جامعه حق ندارد چه اينكه فرد حق ندارد، آن مال را تبذير كند نه معالواسطه، نه بلاواسطه. گاهي اين تعبير كه ﴿لاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ﴾ گفته ميشود كه پس اگر مال، مال سفيه است، به قرينهٴ ذيل، صدر آيه عموم ندارد و مخصوص ايتام است، چرا فرمود: ﴿أَمْوَالَكُمُ﴾ نفرمود «اموالهم»، براي اينكه كلّ جامعه در اين مال سهيماند و يك واقعيتاند، نظير اينكه فرمود: ﴿لاَ تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ﴾[22] . اين ﴿لاَ تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ﴾ معنايش اين نيست كه انتحار نكنيد، خودتان را نكُشيد [بلکه] معنايش اين است كه خودهايتان را نكشيد يعني يكديگر را نكشيد وگرنه اينچنين نيست كه فقط نهي از انتحار باشد كه ﴿لاَ تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ﴾ يا ﴿فإِذَا دَخَلْتُم بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلَي أَنفُسِكُمْ﴾[23] ؛ وقتي وارد خانه شديد، بر خودتان سلام بكنيد. گرچه اينهم وارد شده است كه اگر كسي وارد اتاقي شد كه كسي در آن اتاق نبود، بگويد «والسلامُ علينا و علي عباد الله صالحين»[24] ، «السلام علينا مِن عندِ ربِّنا»[25] اين ادب ورود در اتاقي است كه كسي در آن اتاق نيست؛ اما به هر حال اينكه ﴿فإِذَا دَخَلْتُم بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلَي أَنفُسِكُمْ﴾ يعني بر اينهايي كه هستند سلام بكنيد. پس ميشود كه مالِ سفيه را به ديگران هم اسناد داد، خواه ديگران سرپرست او باشند، خواه نه.