71/01/31
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر سوره نسا/آیه1/
﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُم مِن نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِيراً وَنِسَاءً وَاتَّقُوا اللّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبَاً﴾[1]
خلاصه مباحث گذشته
نظريه اول در وحدت ريشه نسل بشر
خلاصه مبحث اول اين شد كه از آيات قرآن كريم ميتوان استظهار كرد كه تمام افرادي كه فعلاً روي زمين زندگي ميكنند به آدم و حوّا(عليهما السلام) منتهي ميشوند و آدم و حوّا(عليهما السلام) پدر و مادر جميع انسانها هستند و اينها هم برادر و خواهر يكديگرند كه به جدّ اعليٰ ختم ميشوند. پس اين بياني كه صاحب تفسير المنار دارد كه اين نفس را خدا مبهم ذكر كرد، ما هم او را به ابهام رها ميكنيم و دربارهاش نميشود تحقيق كرد كه منظور از اين نفس، آدم است يا نه [نا تمام است] اين يك مطلب.
نظريه اول در وحدت ريشه نسل بشر
مطلب دومي كه ميگويند پيشرفت علوم و شواهد تجربي نشان ميدهد كه انسانها از نسلهاي گوناگوناند، به يك پدر و مادر ختم نميشوند اين دو مطلب و اينكه ميگويد قول به اينكه همه انسانها از يك زن و مردند اين از تاريخ يهود به ما رسيده است و ما دليلي بر اعتبار سخن عبرانيين نداريم، گرچه آنها به موسي(عليه السلام) اسناد ميدهند ولي در تورات اصيل مشاهده نميشود و اين تورات، تورات محرّف است، پس دليلي ندارد كه ما حرف عبرانيين را گوش بدهيم اين سه حرف و اينكه ميگويد چينيها، اصلاً آدم و حوّا را نميشناسند و براي انسان، نسل ديگري و مبدأ ديگري غير از آدم و حوّا قائلاند، اين چهار حرف[2] و اينكه ميگويد اين خطاب ﴿يَا بَنِي آدَمَ﴾ كه در عصر نزول قرآن نازل شده است، متوجّه يك قشر مخصوصي است كه اينها فرزندان آدم و حوّايند نه جميع انسانها، اين پنج حرف و حرفهاي ديگري از اين رقم كه ايشان دارند، ظاهراً اينها ناتمام است. البته اگر برهان قطعي تجربي اقامه بشود كه ممكن نيست انسانها يك پدر و مادر داشته باشند، با تفاوت رنگهايي كه هست يا با وجود اقيانوسهاي عظيمي كه در روي زمين هست، هيچ وقت ممكن نبود كسي بتواند از اين طرف به آن طرف سفر كند، كساني كه در آن طرف اقيانوساند يك نسل ديگرياند و كساني كه در اين سَمت اقيانوساند يك نسل ديگرياند، اگر يك براهين قطعي در اينگونه از علوم اقامه بشود، آنگاه انسان در ظاهر قرآن يا نصوص روايي تصرّف ميكند ولي وقتي علوم تجربي پايش به فرضيه بند است نه به قضيه بديهي و ممكن است در آينده نزديك يا دور خيلي از اين فرضيهها عوض بشود، دليلي ندارد كه انسان دست از اين ظواهر ديني بردارد. اين ظواهر، به اعتبارشان باقياند تا يك برهان قطعي بر خلافش اقامه بشود، اگر برهان قطعي شد خود آن برهان قطعي، حجت خداست چون عقل حجت خداست آن وقت با حجت خدا كه قطعي است، آن حجت ظنّي، برخلاف ظاهر حمل ميشود. هميشه نص، بر ظاهر مقدم است خواه يكي عقل باشد و ديگري نقل يا هر دو نقل باشد، اين خلاصه كلام در مبحث اول.
نظريه دوم: در تعدد ريشه نسل بشر
اما مبحث ثاني، مبحث دوم اين بود كه حالا كه به حسب ظاهر همه افرادي كه روي زمين فعلاً زندگي ميكنند به آدم و حوّا(عليهما السلام) منتهي ميشوند، خود آدم و حوّا آيا از يك حيوانِ ديگري متولّد شدند يا از انسانهاي غيرمسئول متولّد شدند يا از خاك خلق شدند? آرايي است كه حدّاقل، اين سه رأي در آن معروف است.
آيا براساس قانون تكامل حيوانها تطوّري پيدا كردند؛ به صورت بوزينه درآمدند و بوزينه، مبدأ پيدايش انسان شد يعني انسان اوّلي فرزند بوزينه است، اينچنين است يا انسان اوّلي، فرزند انسانهاي غيرمسئولاند كه دركشان ضعيف است، لذا مكلّف نبودند و آن انسانهاي غيرمسئول، در درازمدت به حيوانها منتهي ميشوند كه آن حيوانها در درازمدت به گياهان ختم ميشوند و مانند آن، اين دو فرض. نظر سوم آن است كه آدم و حوّا(عليهما السلام) كه انسانهاي اوّلي اين نسلاند، بدون اينكه از حيوان، متكوّن شده باشند يا از يك انسانِ غيرمسئول، متكوّن شده باشند خداوند اينها را آفريد. حالا نوبت به مبحث سوم و چهارم ميرسد كه خدا اينها را از خاك خلق كرد با طيّ درجات تكاملي خلق کرد يا دفعتاً آفريد كه آن مبحث سوم است و بعدش هم يك مبحث چهارمي هست.
ظهور قوي آيات در خلقت خاکي آدم و حوا (عليهماالسلام)
ظاهر قويّ آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» يعني آيهٴ 59 سورهٴ «آلعمران» اين است ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ در سورهٴ مباركهٴ «توبه» حرفِ يهوديها را قرآن كريم اينچنين نقل ميكند؛ آيهٴ سي سورهٴ «توبه» اين است كه ﴿وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّهِ﴾ بعد ميفرمايد: ﴿وَقَالَتِ النَّصَارَي الْمَسِيحُ ابْنُ اللّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ﴾؛ حرف يهوديها در اينکه عُزير، ابنالله است براي آن است كه او مُرده شد و زنده شد و پدر و مادري نداشت مثلاً. حرف مسيحيها در اينكه عيسي(عليه السلام) ابنالله هست اين است كه انسان كه بدون پدر و مادر كه به دنيا نميآيد. عيسي(عليه السلام) مادر داشت و چون بدون پدر به دنيا نميآيند و او هم پدر نداشت ـ معاذ الله ـ او ابنالله است و خدا پدر اوست: ﴿وَقَالَتِ النَّصَارَي الْمَسِيحُ ابْنُ اللّهِ﴾.
احتجاج آنها هم اين است كه انسان، پدر ميخواهد و چون عيسي پدر نداشت، پس پسر خداست. اين طرز تفكّر چه در يهوديها چه در نصارا بود؛ منتها نصارا كه دوستان جاهل بودند افراط كردند، يهوديها هم كه دشمنان جاهل بودند، تفريط كردند. عدهاي از يهوديها مريم(عليها سلام) را متّهم كردند به خلاف، كه در قرآن كريم آمده است ﴿وَقَوْلِهِمْ عَلَي مَرْيَمَ بُهْتَاناً عَظِيماً﴾[3] از اين طرف دوستان نادان مسيحيت هم گفتند عيسي، ابنالله است تا ثابت كنند عيسي پدر دارد، اين خلاصهٴ احتجاج آنها.
جدال احسن قرآ ن در تمثيل عيسي به آدم (عليه السلام)
آيهٴ 59 سورهٴ «آلعمران» براي ردّ اين به عنوان جدال احسن نازل شده است. ميفرمايد شما كه قبول داريد اين مسئله حق را قبول داريد كه آدم(سلام الله عليه) مخلوق خداست و انسان است و پدر نداشت، چه اينكه مادر هم نداشت. اگر شما ميپذيريد كه ممكن است انساني بدون پدر و مادر به دنيا بيايد، مانند آدم(عليه السلام) چرا نميپذيريد كه مسيح(عليه السلام) بدون پدر به دنيا بيايد ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ اين يك جدال احسني است يعني هم مسئلهاي است حق و هم مورد قبول آنها. اگر حق نباشد ميشود جدال باطل يا اگر حق باشد ولي مورد اعتراف آنها نباشد، اين جدال نيست. جدال احسن در جايي است كه سخن، حق باشد و مورد پذيرش رقيب هم باشد. فرمود شما كه دربارهٴ آدم(عليه السلام) اين مسئله حق را ميپذيريد كه آدم، بدون پدر خلق شده است، بدون مادر خلق شده است، از خاك خلق شده است. پس چه انكاري داريد درباره عيسي(عليه السلام) ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[4] چون هر انساني را بدن و روح او تشكيل ميدهد و بدنش به خاك مرتبط است و روحش به عالم امر و تجرّد رابطه دارد، درباره آفرينش انسانِ اوّلي اينچنين فرمود: ﴿إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ ٭ فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾[5] . درباره آدم(عليه السلام) اينجا اينچنين فرمود كه ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾، ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ يعني «خلق بدنه من تراب»، آنگاه افاضهٴ روح را كه به عالم امر مربوط است فرمود: ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾، چون ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[6] .
اين آيه به خوبي در مبحث دوم ثابت ميكند كه آدم(سلام الله عليه) فرزند كسي نيست نه از حيوان، نه از انسان غيرمسئول، زيرا اگر آدم(سلام الله عليه) فرزند يك پدر و مادري ميبود، اين دوتا محذور داشت: يكي اينكه اولاً احتجاج ناتمام بود و ثانياً اختصاصي به آدم نداشت. اما اولاً چرا احتجاج ناتمام بود، براي اينكه شبهه مسيحيين اين است كه چون عيسي پدر ندارد، پس فرزند خداست ـ معاذ الله ـ حالا اگر آدم، پدر داشته باشد، ميشود گفت كه جريان عيسي عند الله مثل جريان آدم است. خب، آنها ميگويند آدم، پدر دارد آدم از يك پدر و مادري خلق شده است، چگونه مَثل عيسي مثل مَثل آدم ميشود، خود احتجاج باطل خواهد بود «هذا اولاً».
بنابراين اگر آدم(سلام الله عليه) فرزند چيزي يا كسي باشد اين احتجاج، تام نيست. نصارا ميگويند چون عيسي پدر ندارد، پس پدرش خداست ـ معاذ الله ـ . در قرآن، جوابش اينچنين داده شد كه عيسي مثل آدم است. خب، اگر آدم، پدر داشته باشد كه عيسي، مثل آدم نخواهد بود، اين نكته اول. نكته دوم آن است كه فرقي بين آدم و ساير افراد نيست، چرا خدا فرمود: ﴿مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ﴾[7] ، خب «ان مثل عيسي عند الله كمثل نوح، كمثل ابراهيم، كمثل داود، كمثل سليمان» مثل همه افراد ديگر، حالا كه بنا شد باطل باشد چرا به آدم مثال بزند. پس اين دو نكته نشان ميدهد كه آدم(سلام الله عليه)، فرزند چيزي يا كسي نيست ﴿من تراب﴾[8] 2 است. نبايد گفت كه در قرآن، بيش از يك آيه در اين زمينه چيزي ندارد. آيات ديگر كه دارد ما انسان را يا آدم را از تراب خلق كرديم، ممكن است منظور اين باشد كه مادهٴ اصلياش تراب است ولو معالواسطه خلق شده. همين يك آيه است كه ميگويد ما او را از تراب خلق كرديم و ظهور تام دارد در اينكه بلاواسطه از تراب است.
اين سخن، تام نيست براي اينكه مسئلهٴ يك آيه و بيشتر از يك، آيه در قرآن مطرح نيست. در روايات اين مسئله مطرح است كه مثلاً ميتوان گفت در آن طرف چندتا روايت است، در اين طرف يك روايت و كمتر، حالا آنكه «أشهر رواية» است يا «أكثر رواية» است مثلاً رجحان دارد. سرّش آن است كه روايات، سندش ظنّي است اگر روايتي شهرت پيدا كرد در نقل يا مضمونش كثير بود؛ چندتا روايت به اين مضمون آمده است، اين تراكم نصوص، مايه قوّت ظنّ ميشود. لذا اگر روايتي مشهور شد يا كثير بود، بر روايت غيرمشهور يا غيركثير مقدم است.
بنابراين اگر سخن از كثرت و قلّت در روايات است در آيات، اين بحث جا ندارد، چون هر آيهاي قطعيالصدور است. اگر در نصوص، سخن از شهرت يا كثرت است، براي اينكه سند تقويت بشود ولي در قرآن چون سند قطعي است نبايد گفت كه ما در قرآن بيش از يك آيه نداريم. همين يك آيه كافي است؛ دهتا آيه با يك آيه از نظر سند يكي است و از نظر دلالت كه اين دلالتش و ظهورش خيلي قوي است، پس ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ يعني بدنش را از خاك، خلق كرد آن وقت روحش را كه به عالم امر برميگردد، فرمود: ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[9] .
مبحث سوم آن است كه حالا كه به حسب ظاهر قرآن، جميع افراد بشر فرزند يك پدر و مادرند و قرآن هم وقتي ميخواهد با كلّ بشر سخن بگويد از اينها به عنوان بنيآدم ياد ميكند، پس احتمال اينكه انسانها به چند پدر و مادر منتهي بشوند اين رخت برميبندد تا وارد مبحث سوم بشويم.
گستره دلالت «بني آدم» بر جميع يا قشر خاصي از انسانها
در اين آيهٴ معروف سورهٴ «اعراف» آيهٴ 172 سورهٴ «اعراف» که فرمود: ﴿وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ﴾ آيا اين آيه، ناظر به يك قشر خاص است يا ناظر به جميع افراد انسان و همچنين آيهاي كه در سورهٴ مباركهٴ «يس» است: ﴿أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لاَّ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ﴾[10] اين ناظر به يك نژاد مخصوص است كه اينها بنيآدماند يا ناظر به همه افراد انسان? ظواهر اين آيات، اين است كه همه افراد انسان بنيآدماند و آدم هم از نظر قرآن كريم يك موجود شخصي است كه ﴿يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ﴾[11] [12] و ﴿عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ﴾، ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ﴾ همه آيات، نشان ميدهد كه آدم يك موجود شخصي است نه آدم نوعي.
بررسي نحوه تکامل خلقت انسان از خاک
اما مبحث سوم اين است كه حالا جميع افراد روي زمين به آدم و حوّا(عليهما السلام) منتهي ميشوند و آدم و حوّا هم از تراباند، آيا مستقيماً خدا خاك را به صورت انسان درآورد؛ مجسمهاي ساخت در آنها روح دميد، اينچنين است يا همان كاري را كه خداوند با يك قطره آب، در رَحِم ميكند با همان كار، مقداري خاك را با آب ممزوج كرد، طين درست شد بعد حمأ مسنون شد، بعد صلصال كالفخار شد و امثالذلك، به تدريج اين مراتب طي شد تا لايق شد براي دريافت روح، همان طوري كه يك قطره آب، وقتي مراحل را طي كرد [و] آماده شد براي دريافت روح و جنين شد، آنگاه خدا ﴿ثم سّواه﴾[13] امثالذلك در بيرون رَحِم هم وقتي شرايط كمال حاصل شد و اين شيء متطوّر، آمادهٴ دريافت روح انساني شد خدا در آن روح افاضه كرده است، آيا دفعتاً بود يا تدريجاً?
ناسازگاري طفره با اصول مسلم عقلي
از قرآن كريم فعلاً آيهاي كه يكي از اين دو نظر را به صورت باز تبيين بكند در نظر نيست، حالا يا تعرّض نفرموده يا ما به آن دسترسي پيدا نكرديم كه دوّمي شايد اُوليٰ باشد. ولي آنچه مسلّم است اين است كه طفره، محال است؛ چيزي كه برخلاف عقل است هرگز دين او را نميپذيرد. طفره، محال است طيّ درجات از مرحلهٴ نخست تا مرحلهٴ عاليه لازم است؛ منتها طيّ درجات يا براساس جريان عادي و درازمدت است يا براساس خرق عادت و كوتاهمدت و سريع انجام ميگيرد. اگر با سرعت، انجام گرفت ميشود معجزه و خرق عادت، اگر در درازمدت، انجام گرفت، ميشود عادت [و] آن فاصلهٴ بين مبدأ و منتهيٰ حتماً بايد طيّ بشود.
فرق طفره با معجزه
بيانذلك اين است كه اگر تراب بخواهد به مقام انسانيّت برسد [و] انسان بشود، ممكن نيست اين موجودي كه بخواهد انسان بشود، قبل از طيّ مراحل گياهي و مراحل حيواني و مراحل ضعيف انساني، به انسانِ عاقلِ بالغ برسد، اين ممكن نيست. چون بين آن تراب و انسانيّت، درجات وجودي فاصله است، اين يك مقدمه و چون درجات، فاصله است اگر شيئي از آن مرحلهٴ نخست دفعتاً بدون طيّ اين مراحل در اين منتها سردربياورد اين ميشود طفره، طفره كه محال است به همين معناست كه جمع بين نقيضين است. يك طفره به معناي جهش و سرعت است كه آن محال نيست، طفره به اين معنا كه مبدأ «الف» باشد، منتها «باء» باشد، بين «الف» و «باء» هم بُعدي، يك درجه وجودي فاصله باشد، شيئي كه در مبدأ يعني «الف» به سر ميبرد بدون طيّ اين مراحل، در «باء» ظهور پيدا كند، اين ميشود طفره و محال، چرا محال است؟ براي اينكه چون بين اين مبدأ و منتها فاصله است [و] اين بُعد، اين فاصله، اين درجات بايد طي بشود حالا يا در كوتاه مدّت به سرعت يا در درازمدت به تدريج و كُندي. اگر شيئي با حفظ اينكه بين مبدأ و منتها فاصله است، بدون طيّ اين فاصله همين كه در مبدأ است، سر از منتها دربياورد يعني بين «الف» و «باء» هم فاصله هست هم فاصله نيست. اين است كه در كتابهاي عقلي ميگويند «والضرورة قد قضت ببطلان الطفرة والتداخل» طفره، محال است سرّش اين است. الآن اگر كسي در شرق است بخواهد به غرب برود، اين فاصله را يا روي زمين يا بالاي زمين يا زيرزمين به يكي از طُرُق سهگانه بايد طي بكند حالا يا به تندي طي ميكند يا به كُندي، بالأخره اين فاصله را بايد طي بكند، به يكي از اين راهها. اگر كسي در شرق است بدون طيّ اين فاصله به احد انحا، دفعتاً سر از غرب دربياورد يعني بين شرق و غرب هم فاصله هست، هم فاصله نيست، اين است كه محال است. براساس اين برهان عقلي كه ميگويد طفره محال است، ميشود گفت كه موجودي بخواهد يك قطره آب باشد دفعتاً بشود انسان، اين مستحيل است. موجودي يك مُشت خاك باشد دفعتاً بشود انسان، اين مستحيل است حتماً اين مراحل را طي ميكند، حالا يا به نحو عادي طي ميكند نُه ماهه طي ميكند در رَحِم يا به نحو غيرعادي طي ميكند، نُه لحظه يا يك لحظه طي ميكند، اين درجات را بايد طي كند. همان طوري كه طيّ زمان ممكن است، طيّ زمين ممكن است، طيّ درجات وجودي هم ممكن است. در جريان عصاي موسي(عليه السلام) كه مار شده است يك چوب بخواهد حيوان بشود، بايد درجاتي را طي كند يعني بالأخره بايد گياه بشود، مراحل گياهی را طي بكند، نطفه بشود، بعد كمكم بشود حيوان. يك چوب ممكن است بشود يك مار، براي اينكه همين چوب اگر بپوسد و خاك بشود و زير بوتهٴ گياهي قرار بگيرد و با آمدن باران، اين خاكها جذب بدنهٴ آن گياه بشود و جزء آن گياه بشود و عصارهٴ آن گياه را يك مار صحرايي ارتزاق بكند، از همان جا نطفهاي خلق بشود، اين ميتواند در آينده بشود يك بچه مار. يك تكّه چوب ميتواند مار بشود؛ اما اينچنين نيست كه دو، دوتا بشود پنجتا بعد از صد سال يا صد ميليون سال اينچنين نيست. محالهاي عقلي زمان و مكان براي آنها تفاوت نميكند، امور عادي البته شرايط مادي دارد، اين شرايط مادي گاهي تند است گاهي كند. يك درخت پژمرده در طيّ گذشت پنج، شش ماه ميتواند ميوه بدهد؛ اما دفعتاً ميوه بدهد، اين ميشود معجزه يعني آن راه ششماهه را يك لحظه طي ميكند، نه اينكه راه را طي نكند.
محال بودن طفره عقلي و ممکن بودن معجزه
بنابراين آنچه را كه عقلاً ممكن است؛ منتها زمان ميخواهد، معجزه و كرامت ميتواند در كوتاهترين مدت به عنوان خرق عادت انجام بدهد، اين محال نيست؛ اما آن فاصله بايد طي بشود. گرچه در قرآن كريم آيهاي كه فعلاً بشود به آن استدلال كرد آدم(سلام الله عليه) همان طوري كه يك قطره آب در رَحِم با حفظ مراتب، انسان ميشود او هم در بيرون رَحِم با حفظ مراتب به انسانيت رسيد يا نه، روشن نيست؛ اما خيلي از اين مراحل ابتدايي را ذكر فرمود كه تراب بود، بعد طين بود، بعد حمأ مسنون بود، اينها را ذكر فرمود. آنچه مسلّم است اين است كه اين درجات را آدم طي كرد، حالا يا به سرعت طي كرد يا در درازمدت، طبق عادت. يا عادت بود يا خرق عادت بود ميشود معجزه؛ اما خرق قانون عقل نبود، طفره نبود اين هم مبحث سوم.
بيان معناي «از جمادي مردم و نامي شدم...»
مبحث چهارم اينكه آنها كه اهل سير و سلوكاند ميگويند ما مرحلهاي را پشت سر گذاشتيم به نام جماد، از جمادي مُرديم بعد نامي شديم، از نامي مُرديم حيوان شديم، از حيوانيت مُرديم آدم شديم و چه هراسي داريم كه از آدميت هم ترقّي بكنيم، اين به آن معنا نيست كه جماد، غذاي گياه است اين درختها و اين گياهان و اين سبزيها خاك ميخورند و رشد ميكنند و آن جماد، به صورت نبات درميآيد، آن وقت آن نبات را، آن گياهان را حيوان، ارتزاق ميكند مثل گوسفند و اين گياه، غذاي حيوان ميشود بعد حيوان را انسان ميخورد و گوشت گوسفند غذاي انسان قرار ميگيرد و اين حيوان شده انسان، اين معناي تكامل نيست. براي اينكه اولاً حيوان، گياه نميخورد همين كه اين علف را بُريدند يا او با دندانش قطع كرد ديگر گياه نيست، ديگر نامي نيست، ديگر نبات نيست [بلکه] جماد است و همين كه گوسفندي را ذبح كردهاند، ديگر حيوان نيست، جماد است. انسان كه در كنار سفره نشسته است قدري آب هست، قدري نان هست، قدري سبزي هست، قدري گوشت، همهشان جمادند، اينچنين نيست كه انسان، حيوان بخورد كه يا حيوان، نبات بخورد كه، همه جماد مصرف ميكنند.
اينكه آن آقايان ميگويند انسان، اول جماد بود يا ما جماد بوديم بعد نامي شديم، از نما رشد كرديم به حيوانيت رسيديم، از حيوانيت سر بيرون آورديم و پشت سر گذاشتيم حيوانيت را [و] انسان شديم، بخشي از آنها مربوط به داخلهٴ ساختمان وجودي خود انسان است. انسان قبلاً خاك بود و مانند آن، بعد به صورت نطفه درآمد كه در رَحِم رشد ميكند حدّ نباتي دارد. بعد وقتي روح به او دميد، ميشود اين حيوانٌ بالفعل، وقتي به دنيا ميآيد انسانٌ بالقوه، حيوانٌ بالفعل و حيوانٌ بالقوه، البته اينهايي كه به دنيا ميآيند اول، تقريباً نامي بالفعلاند و حيوان بالقوه. كمكم حيوان بالفعل ميشوند و بعضي در اين حيوان بالفعل ميمانند و همان انسانيت بالقوه را دارا هستند، بعضيها نه؛ از حيوان بالفعل به انسان بالفعل ميرسند و از انسان بالفعل هم اميد اينكه ترقّي بكنند [را] دارند.
انسان، در اين مراحل يكي پس از ديگري اين مراتب را طي ميكند. بعضيها هم در آن دوران نوظهوريشان، نوجوانيشان، اينها نامي بالفعلاند و حيوان بالقوه. اينها مثل درختاند؛ خوب تغذيه ميكنند، خوب خرامان حركت ميكنند، خوب لباس دربر ميكنند همين، دركي به آن صورت ندارند. بعضيها نه، درك دارند، عواطف دارند، تخيّل و اوهام دارند اينها حيوان بالفعلاند و انسان بالقوه. اگر در همين حد، ماندند تا آخر عمر، حيوان بالفعلاند و انسان بالقوه اين قوّه را مستترتر كردند و اگر از اين مرحله، رشد كردند شدند انسان بالفعل و مَلَك بالقوه. از اين مرحله كه بازتر شدند، ميشوند مَلَك بالفعل. اين معنا كه انسان، مراحلي را يكي پس از ديگري طي ميكند، ناظر به مسئله تنازع بقا نيست و همچنين ناظر به آن مسئلهاي نيست كه در رَحِم هست، آن تكامل نيست آنچه به عهده خود انسان است، انسان خود را شناخت اين يا در مرحله نموّ زندگي ميكند، مثل آنهايي كه فقط كارشان اين است كه خوب بپوشند، خوب بخورند، خوب بنوشند، بخرامند و خرامان خرامان حركت بكنند. اين «نامٍ بالفعل و حيوان بالقوه»، عاطفهاي داشته باشد و با پدر و مادر رابطه داشته باشد، با برادرها رابطه خوبي داشته باشد، اينچنين نيست اين فقط خودش را ميخواهد، ميخواهد بخرامد خلاصه. اين «نامٍ بالفعل و حيوان بالقوه» اگر نه، از اين مرحله بالاتر آمد، عاطفهاي در او پيدا شد مِهر مادري پيدا شد مادري و فرزندي و برادري، اينگونه كه در حيوانات هم هست اين «حيوانٌ بالفعل». اگر در حدّي شد كه مثلاً مالي به او دادند، خيانت نكرد امين بود، اين «حيوانٌ بالفعل» هنوز انسان نشد، چون انسانيّت سطحش خيلي بالاست. اگر كسي در امانت خيانت نكرد اين را نميگويند انسان، اين تازه حيوانِ خوبي است، نه حيواني كه حيوان ساهل باشد يا ناهق. حيوان خوب، حيوان تربيت شدهاي است كه در امانت، خيانت نميكند، حيوان خوب حيواني است كه از حوزهٴ مسئوليتش دفاع ميكند شما ببينيد ظواهر آيات قرآن كريم و همچنين نصوص ديني ديگر؛ اين كَلب معلَّم را به عظمت ميستايد. ميفرمايد دسترنج كلب معلَّم، حلال است يعني صيد كلب معلَّم، حلال است. اگر يك شكارچي اين كلب معلَّم را اغرا كرد به «بسم الله الرحمن الرحيم» اين سگ شكاري تربيتشده رفت صيدي را گرفت و خفهاش كرد، آن حلال است شرعاً، ديگر سربريدن لازم نيست. البته آنجايي كه اين سگ شكاري دهن زد بايد آنجا را شست، طهارت ندارد ولي حليّت دارد ﴿فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ﴾[14] چه كلب و چه ساير جوارح. خب، دسترنج يك سگ تربيت شده، حلال است. اين سگ در عين حال كه اين سينهٴ سخت كوه را طي كرده است، خودش گرسنه است و گوشت كَبك هم لذيذ است، امانت را حفظ ميكند [و] نميخورد. اين را به نزد شكارچي ميآورد شكارچي از آن كبك استفاده ميكند، استخوان را به اين سگ ميدهد، اين هم قانع است. اگر كسي در امانت، خيانت نكرد حيوانِ خوبي است و اگر كسي از حوزهٴ مسئوليتش دفاع كرد، ميگويند يك حيوان تربيت شده است. مرغ خانگي قبل از اينكه مادر بشود احساس مسئوليت ندارد؛ اما همين كه چندتا تخممرغ را زير پرش گذاشتند و اين جوجه درآورد و مادر شد، همين مرغ خانگي كه اعضاي منزل را ميديد فرار ميكرد، الآن اعضاي منزل او را ديدند ميبينند آن دارد حمله ميكند كه از اين بچهها حمايت بكند. اين است كه اگر كسي از زيردستانش حمايت نكرد، از حيوان پستتر است، اگر كسي در امانت، خيانت كرد از حيوان پستتر است.
اين مرحله، مرحلهٴ حيوانيت كامله است. انسانيت يك حساب ديگري دارد، كماند. كسي كه آن اوج انسانيت را درك بكنند، خيليها انسان بالقوهاند. آن بزرگوار كه ميگويد من حيوانيّت را پشتسر گذاشتم و انسان شدهام، آن كه اهل سير و سلوك است، اهل صوم و صلات است، اهل تهجّد است، اهل مناجات شعبانيه است، اين مزهٴ انسانيت را ميچشد كه اين معارف، در سطح حيوانات نيست.
«و الحمد لله رب العالمين»