درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

70/11/27

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 200

 

﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾﴿200﴾

 

مراوده افكار، مهم‌ترين مصداق ‌«‌رابطوا»

در فصل چهاردهم[1] از فصول پانزده‌گانه‌اي[2] كه ذيل اين كريمه مطرح بود، بيان شد كه بهترين راه براي برقراري مرابطه، همان آزادي فكر است، زيرا يك موجود متفكر مختاري به نام انسان، اگر بخواهد باهم نوعش مرابطه برقرار كند اصيل‌ترين راه ترابط، همان ترابط فكري است. لذا سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) عنوان ترابط افكار را و مراوده انديشه‌ها را در ذيل اين فصل چهارده مبسوطاً بيان كردند، چه اينكه در بعضي از فصول قبلي هم از آزادي بيان و فكر سخني به ميان آوردند. مسئله آزادي را در دو فصل بيان كردند، در بعضي از فصول سابق هم به مسئله فصل چهارده ارجاع شده است كه اينجا هم خواهد آمد يعني مسئله آزادي انديشه و فكر، آزادي بيان و قلم، آزادي نقد و تحقيق و بررسي در دو فصل از اين فصول چهارده‌گانه مطرح است، زيرا يكي از بهترين راه براي برقراري مرابطه است. اگر اين ﴿رَابِطُوا﴾ امر به انسانهاست كه جوامع انساني با يكديگر مرابطه برقرار كنند، بايد تفاهم كنند؛ حرفهاي يكديگر را درك كنند. درك حرفهاي يكديگر به تدبَر در مكتبهاي يكديگر است. اگر كسي زبان كسي را نداند، هرگز راه براي ترابط با او ندارد و اگر زبان او را بداند؛ اما محتواي زبان او را نداند، باز هم راه براي مرابطه نيست. مثلاً يكي تازي است و يكي فارسي، يكي عجم است و ديگري عرب. كسي كه عربي بلد نيست، ممكن نيست با عرب زبان رابطه برقرار كند. كسي كه عربي بلد ست ولي از فكر و مكتب آن عرب زبان آگاهي ندارد، نمي‌تواند با او رابطه برقرار كند. بهترين راه براي ترابط افكار، آزادي در فكر است، زيرا وقتي دعوت اسلام جهاني است و ارباب ملل و نحل را به فراگيري اسلام دعوت مي‌كند، يقيناً داعيان اسلام بايد هم شبهات صاحبان مكاتب را خوب بتوانند پاسخ بدهند و هم براهين خود را بتوانند درست منتقل كنند. در اين انتقال فرهنگي، يقيناً هم قلم بايد آزاد باشد هم بيان. اگر كسي داراي شبهه است، نتواند شبهه‌اش را درست تبيين كند، هرگز مرابطه برقرار نخواهد شد، زيرا آن كسي كه شبهه دارد، همواره در شبهه مي‌ماند و كسي هم كه حق در دست اوست، قدرت تبليغ ندارد، پس شرط اول آن است كه انسانها در تفكرشان آزاد باشند.

آزادي انديشه و تفكر در قرآن كريم

قرآن كريم هم يكي از بهترين نعمتهايي را كه وجود مبارك پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آورده است، اين است كه فرمود: ﴿يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اْلأَغْلالَ الَّتي كانَتْ عَلَيْهِمْ﴾[3] ؛ آن بندها و زنجيرهايي كه در دست و پاي اينهاست در گردن اينهاست، وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) باز مي‌كند، اينها را رها مي‌كند، وا مي‌نهد. بدترين زنجير، زنجير جهل است يا زنجير بردگي و بندگي است كه انسان نتواند عالم بشود يا نتواند بعد از علم، حرفهاي خود را بيان كند. پس ممكن نيست قرآن، دعوت همگاني داشته باشد به مرابطه و بهترين عامل ارتباط كه آزادي در تفكر و طرح نظرات است او را منع كند. چه اينكه قرآن كريم مسئله آزادي انديشه را به خوبي طرح كرده است، اين نه تنها در آن سيصد آيه يا حدود بيش از سيصد آيه است كه مسئله تفكر را، تعقل را، تدبر را و گوش فرا دادن را و امثال‌ذلك را مطرح كرد﴿أَ فَلا يَعْقِلُونَ﴾[4] ، ﴿أَ فَلا تَعْقِلُونَ﴾[5] و امثال‌ ذلك طرح كردند كه اينها به صورت روشن، مسئله تفكر را ارائه مي‌دهد، بلكه سراسر قرآن، مسئله تفكر را به همراه دارد، كار سيصد آيه و سه هزار آيه نيست، براي اينكه قرآن از اول تا آخرش، مالامال از معارف بلند الهي است، از اصول تا فروع. بعد هم فرمود شما در كل قرآن تدبَر كنيد، اگر ما را به تدبَر در قرآن دعوت كرد و قرآن هم يك كتاب عميق علمي است، پس ما را به تفكر آزاد دعوت كرده است. تفكر، هميشه با سؤال همراه است، با اشكال همراه است. هر متفكري چند تا مسئله براي او طرح مي‌شود كه بعضي از آنها حق است بعضي از آنها باطل، بايد قدرت طرح اين مسائل را داشته باشد، در يك فضاي باز. پس سخن در اين نيست كه مثلاً كسي به المعجم مراجعه كند، ببيند كه در حدود سيصد آيه قرآن ما را به مسئله تعقل و تفكر و تدبر دعوت كرده است، آيات تدبر را، آيات تعقل را، آيات تفكر را اينها را استخراج بكند، بگويد قرآن سيصد جا مسئله تفكر را دارد، اين‌چنين نيست. قرآن از اول تا آخر، مطالب عميق را بيان كرده است چه در اصول چه در فروع، بعد فرمود در آن تدبر كنيد يعني سراسر قرآن آزادي فكر را ارائه كرده ‌است، تشويق به فكر است.

 

اهميت تدبر و تفكر در قرآن كريم و موانع آن

مطلب ديگر آن است كه نه تنها به ما فرمود كه تدبر كنيد، بلكه از تدبر نكردن نهي كرده است و نه تنها نهي كرده است كه شما مبادا تدبر را ترك بكنيد، بلكه انسان را به آن مانع دروني تفكر و تدبر هم آشنا كرد. فرمود اين گناه، قفل دل است. دل كه باز باشد، قهراً غذا طلب مي‌كند، ظرفي كه خالي باشد مظروف طلب مي‌كند؛ اما وقتي ظرف خالي نباشد مظروف، طلب نمي‌كند، چون مظروف بيگانه بود و آمد اين ظرف را پر كرد. بخشي از آيات مي‌فرمايد كه اصلاً ما قرآن را براي تدبر مردم نازل كرديم: ﴿كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ﴾[6] و چون اين كتاب عميق علمي است، فرمود: ﴿لِتُبَيِّنَ لَهُمُ﴾[7] به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور داد كه تو مفسر و مبين باش و مردم هم تدبر كنند. بعد فرمود: ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها﴾[8] اين در سورهٴ 47 است يعني چرا در قرآن تعقل نمي‌كنند، اين ﴿ام﴾ مي‌شود «ام» منقطعه يعني سرّ عدم تدبر در آيات اين است كه قلبشان قفل است. قلبشان قفل است نه يعني قلب به منزله يك اتاق است، آن وقت در قلب قفل شده و قلبشان خالي است، اين‌چنين نيست، بلكه سراسر قلب قفل است، اين طور نيست كه درون قلب خالي باشد فقط درِ قلب را اينها با گناه قفل كرده باشند، چون گناه به منزله قفل در نيست كه فقط بيرون را ببندد. اينكه فرمود: ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها﴾[9] سرّ اينكه اينها تدبر نمي‌كنند، براي اينكه قلبهاي اينها قفل است نه يعني قلبشان خالي است و پاكيزه است، فقط بيرون قلب كه دم در قلب است اينجا را قفل كرده‌اند وگرنه قلبشان خالي است و صاف است، اين طور نيست. گناه ريني است كل اين قلب را تيره مي‌كند، چون كل قلب را تيره كرده است ﴿كَلاّ بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ﴾[10] آن وقت جلوي اين ديد قلب را گرفته. اگر خود اين قلب كه چشم دل است اين كور شد و نابينا شد يا جلوي ديدش گرفته شد، اين ديگر قدرت فكر ندارد. اين‌چنين نيست كه خانه قلب و حريم قلب خالي باشد، فقط درِ قلب قفل باشد اين قفل مي‌خورد به درون خود قلب يعني سراسرش مي‌شود قفل. گاهي تعبير به قفل است، گاهي تعبير به طبع است ﴿طُبِعَ عَلَي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَيَفْقَهُونَ﴾[11] و امثال‌ذلك، گاهي تعبير به رين است. خب، پس اگر كسي نخواست در معارف الهي فكر بكند بايد خودش را متَهم بكند. مثل اينكه اگر كسي نخواست فضاي روشن جهان را ببيند بايد خودش را به ضعف باصره متَهم بكند، اين‌چنين نيست كسي بگويد من حوصله ندارم درباره قرآن فكر بكنم، من علاقه ندارم كه درباره قرآن فكر بكنم. اين به دلخواه ما نيست، زيرا اين حيات ما را تأمين مي‌كند و اگر حيات ابد ما را تأمين مي‌كند و كسي كشش نداشت، بايد خودش را متهم بكند ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها﴾ اين هم يك بخش از آيات.

مراد از ‌«‌صدر» و ‌«‌قلب» در قرآن

پرسش:...

پاسخ: همان روح مجرد است ديگر، همان لطيفه الهي است وگرنه جايي كه به‌نام قلبُ در مقابل چشم و گوش و اينها كه نيست. حقيقت انسان، روح انسان، فؤاد است، قلب است، عقل است و مانند آن. اينها شئون گوناگون روح است كه به مناسبت شئون گوناگوني كه روح دارد گاهي از او به روح ياد مي‌شود گاهي به نفس ياد مي‌شود گاهي به قلب ياد مي‌شود گاهي به فؤاد ياد مي‌شود و امثال‌ذلك وگرنه يك حقيقت بيش نيست، داراي شئون گوناگون است.

پرسش:...

پاسخ: بله ظهورش در سينه است؛ منتها چون دست آدم اگر قطع بشود، حيات انسان هست ولي قلب اگر گرفته بشود حيات نيست، چون اعظم اجزاي بدن هست از اين جهت مسئله صدر و مسئله ﴿لا تَعْمَي اْلأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُورِ﴾[12] و امثال‌ذلك ياد مي‌شود وگرنه صدر، به اين معنا كه نيست ﴿رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري﴾[13] و امثال‌ذلك نيست. صدر به معناي سينه يعني جايي كه مادي باشد و در قسمت جلوي بدن قرار بگيرد و امثال ‌ذلك كه نيست.

سر پيان شبهات ملحدان در قرآن كريم

خب بخش ديگر از آيات قرآن كه نشانه آزادي تفكر است اين است كه قرآن بعد از اينكه تشويق كرده، تحريص كرده به تدبر در آيات، خودش مطالب عميق را كه شبهه برانگيز است طرح مي‌كند. شبهه ملحدان را نقل مي‌كند؛ آنهايي كه مي‌گويند ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا﴾ حرف آنها را نقل مي‌كند، حرف ملحدي كه مي‌گويد ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيانَمُوتُ وَ نَحْيا﴾[14] اينها را نقل مي‌كند. حرف منكرين معاد را نقل مي‌كند، شبهه منكرين معاد را نقل مي‌كند، مي‌گويد كه آيا شنيده‌ايد يك خبر مهم جديدي در مكه پيدا شد، شنيده‌ايد كه كسي آمده و مي‌گويد كه ﴿اِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفي خَلْقٍ جَديدٍ﴾ نظير همين شبهه آكل و مأكول و امثال‌ذلك كه شما اگر تمزيق شديد، تكه تكه شديد، قطعه قطعه شديد دوباره زنده مي‌شويد، چنين چيزي شما شنيده‌ايد. اين به عنوان خبر رسمي و خبر عجيب روز در حجاز منتشر مي‌شد كه به يكديگر مي‌گفتند كه شنيده‌ايد كه چه مي‌گويد اين كسي كه مدعي نبوت است: ﴿يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفي خَلْقٍ جَديدٍ﴾[15] شما چنين خبر تازه‌اي شنيديد كه خبر مهم رسمي حجاز، آن روز اين بود كه به يكديگر مي‌گفتند كه اين مي‌گويد شما دوباره زنده مي‌شويد، اين ﴿عَمَّ يَتَساءَلُونَ ٭ عَنِ النَّبَإِ الْعَظيمِ﴾[16] همين است ديگر، آنها مي‌گفتند چه خبر؟ خبر تازه چه داريد. اين خبر تازه يعني كسي كه آمده و ادعاي وحي و نبوت دارد ديگر چه گفته است. وقتي مسئله معاد طرح شد، به يكديگر مي‌گفتند شنيده‌ايد او چه مي‌گويد، اين خبر رسمي روز بود ﴿عَمَّ يَتَساءَلُونَ﴾ بعد خودش فرمود: ﴿عَنِ النَّبَإِ الْعَظيمِ﴾ اين خبر مهم است. مهم‌ترين خبري كه اتفاق افتاده اين است كه شما بعد از مرگ زنده مي‌شويد و هرگز از بين نمي‌رويد، شماييد براي ابد. خب، حرف منكران مبدأ و ملحدان يك، حرف منكران معاد و شبهات منكران معاد، حرف منكران توحيد و شبهات منكران توحيد همه را قرآن كريم نقل مي‌كند. هر كدام از اين شبهات، بالأخره سؤالهاي فراواني را به همراه دارد. اگر يك محيط باز آزادي براي تفكر ديني نباشد كه طرح اين شبهات ممكن نيست. چطور ممكن است كه انسان در مسائل جزئي بحث مي‌كند و دهها سؤال مطرح مي‌شود كه آيا اين اطلاق دارد يا نه، عموم دارد يا نه، مخصص دارد يا نه، قرينه دارد يا نه، حقيقت است يا مجاز معارض دارد يا نه. در هنگام عمل ملاكش مزاحم دارد يا نه، همه اينها را نقل مي‌كند. آن‌گاه مسئله معاد كه مطرح بشود چه شبهات عظيمي را طرح خواهد شد. خدا رحمت كند سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) را ايشان چه در بداية‌الحكمة چه در نهايةالحكمة، بالأخره مسئله نفس و بعد را طرح نفرمودند. گاهي مي‌فرمودند مسئله معاد، هنوز وقتش نرسيده است كه جامعه ما به اين فكر بيفتد كه مسئله معاد را بررسي كند كه معاد يعني چه، براي مردم هر عصري يك روزي‌اي هست. مي‌فرمود هنوز وقت آن نشده كه جوامع، به اين فكر باشند كه معاد را بشناسند معاد يعني چه، همان طور دست نخورده مانده است مسئله معاد، در حوزه‌ها مطرح نيست چه رسد به جاهاي ديگر. غرض اين است كه وقتي اينها طرح مي‌شود صدها سؤال به همراه اوست.

نقش تربيتي معاد در زندگي انسان

خب ديني كه اين همه اصرار دارد و مسئله معاد را هم مكرر در مكرر نقل كرده است، چون اثر مسئله معاد بيش از مسئله توحيد است. گرچه معاد همان توحيد است؛ اما اعتقاد به توحيد، نقشي ندارد خدايي هست بله خدايي هست، اين را همه مشركين قبول داشتند خدايي هست و خدا انسانها را خلق كرده، خدا آسمان و زمين را خلق كرده. آنكه نقش دارد اين است كه خدا ما را رها نكرده [و] از ما كار مي‌خواهد، ما را بايد بپروراند، قانون براي ما تعيين كند مي‌شود وحي و رسالت اين يك، و ما را زير پوشش سؤال قرار مي‌دهد كه با اين قانون چه كرديد دو آنكه خيلي مهم است اين است كه اين خدايي كه ما را آفريد با ما كار دارد، ما هم با او كار داريم او ربّ ماست، او بايد ما را بپروراند از راه قانون، ما بايد او را بپرستيم از راه عبادت. مسئله‌ٴ اينكه خدايي هست ثمره علمي او بيش از ثمره عملي او است، لذا همه مشركين چه حجاز چه غير حجاز قائل بودند بله خدايي هست، خدا آسمان و زمين را خلق كرده، بله ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾[17] ؛ ﴿خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ﴾[18] بله امَا آيا اين خدا با ما رابطهٴ تربيتي دارد يا نه، رابطه تعليمي دارد يا نه، رابطه تزكيه‌اي دارد يا نه، رابطه حسابرسي دارد يا نه، اين عناوين است كه وحي و نبوت و معاد را تأمين مي‌كند، اين را منكر بودند. بخش مهم كار انبيا براي اثبات همين اصول بعد از توحيد است، نه اصل توحيد. اصل اينكه خدايي هست نوعاً مورد قبول بود. شما اگر بخواهيد مسئله ملحدان و شبهات ماركسيستي را در قرآن پيدا كنيد خيلي بايد به زحمت آيات را تورق كنيد تا ببينيد شبههٴ ملحدان را قرآن چگونه طرح كرده؛ اما حرف مشركان را زياد مي‌بينيد، براي اينكه انبيا اصولاً با ملحد روبه‌رو نبودند با مشرك روبه‌رو بودند يعني با كساني روبه‌رو بودند كه مي‌گفتند خدايي هست، پس ما اگر برهان فلسفي اقامه بكنيم كه اصل عالم واجب الوجودي دارد، اين به درد مردم نمي‌خورد، اين به درد حل شبهات ماركسيستها و ملحدان مي‌خورد. براهين فلسفي بردش در آن راه نيست كه كاربرد عملي براي توده مشركان داشته باشد، چون همه اينها قبول داشتند كه خدا هست. بعد از مسئله اثبات واجب، توحيد واجب است كه اينها ثمره علمي دارد، نه عملي. بعد از توحيد واجب، اثبات خالقيت است كه خدا خالق است، اين هم ثمره علمي دارد نه عملي. بعد از مسئله اثبات خالقيت، توحيد خالقيت است كه اين هم كاربرد علمي دارد نه عملي، چون همه اينها را همه مشركين قبول داشتند. خدا هست، واجب الوجود هست، شريك ندارد، او خالق است، شريك ندارد. به استثناي آنچه در برخي از اصناف زرتشتي مطرح است وگرنه همه اين اصول را مشركين قبول داشتند. آنچه كاربرد عملي دارد آن را قبول نداشتند و آن اين است كه خب، حالا خدا هست با ما كاري دارد يا نه، از اين به بعد مي‌گفتند ارتباط ما با او قطع است

خلط ميان تكوين و تشريع، مهم‌ترين شبهه مشركان

محققين آنها شبهه‌اي دارند كه اين شبههٴ محققين از وثنيين را امروز هم براهنه هند دارند. بت‌پرستها دو قسم بودند: يك عده جزء توده مردم بودند كه اينها مي‌گفتند ﴿إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾[19] اين حرفها را هم قرآن نقل مي‌كند تا با اين سنتهاي فرسوده كهن باطل مبارزه كند اين يك دسته. يك دسته علمايشان بودند، محققينشان بودند كه الآن هم به عنوان مشركين در هند و غير هند هستند، شبهه آنها را هم قرآن نقل مي‌كند، مي‌گويند خدا نامتناهي است ما متناهي هستيم، رابطه با او نداريم نه او را مي‌شناسيم، نه او را مي‌توانيم عبادت كنيم. عبادت، فرع بر معرفت است وقتي معرفت مقدورمان نبود ما غير معروف را چگونه معبود قرار بدهيم، حتماً بايد بت را بپرستيم، حتماً بايد فرشته‌ها را بپرستيم. فرشته‌پرستي واجب است، بت‌پرستي واجب است و خداپرستي محال است، چنين شبهاتي داشتند كه قرآن نقل مي‌كند شبهات اينها را. البته آنچه بعدها به صورت سنگ و چوب درآمده اين براي عوام آنهاست وگرنه اين سنگ و چوب را اينها به عنوان پيكر و مجسمه و مثال و تمثال قرار مي‌دادند براي بتهاي راستينشان؛ فرشتگان را مي‌پرستيدند، قدسين بشر مثل عيسي(عليه السلام) را مي‌پرستيدند، عده‌اي ستاره‌ها را مي‌پرستيدند و مانند آن. به توده مردم انبيا مي‌فرمودند: ﴿أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ﴾[20] ، ﴿أُفِّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ﴾[21] و مانند آن وگرنه براهين و شبهاتي كه محققين از مشركين داشتند اين بود، مي‌گفتند خدا هست، هيچ حرفي در او نيست. اين كارها را هم ما مي‌كنيم، اين كارها يقيناً مرضي خداست. اگر اين كارها مرضي خدا نباشد، قدرت او مطلق است مي‌تواند جلوي كارهاي ما را بگيرد: ﴿لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا﴾[22] اينجاست كه قرآن فرمود شما بين تشريع و تكوين خلط كرديد. خدا قدرت مطلقه تكويني دارد ولي در تشريعاً شما را آزاد گذاشته بين توحيد و وثنيت. خدا هرگز نخواست كه غير او را بپرستيد، اگر بخواهد جلوي شما را مي‌گيرد ﴿وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ َلآمَنَ مَنْ فِي اْلأَرْضِ كُلُّهُمْ جَميعًا﴾[23] همه بشر، مؤمن مي‌شوند ولي آن مي‌شود الجا و اضطرار، آنكه كمالي نيست. خب، خلط بين تشريع و تكوين از آن مهم‌ترين شبهاتي است كه در ذهن محققين از وثنيت بود. قرآن اين حرفها را هم نقل مي‌كند، حرف منكرين معاد را نقل مي‌كند، حرف منكرين وحي و رسالت را هم نقل مي‌كند. اگر روزي اين حرفها به صورت آزاد در حوزه‌هاي علمي يعني آن بخشهاي اعتقادي قرآن، به صورت آزاد در حوزه‌هاي علميه طرح بشود، حالا معلوم مي‌شود چه شبهات تازه‌اي در اذهان ظهور مي‌كند. خب، اگر كسي شبهه به ذهنش آمده و بيان نكند و قدرت تبيين نداشته باشد، آزاد نباشد كه اين ترابط فكري نيست، اين ﴿رابطوا﴾ نيست اين «خاصموا» است نه ﴿رابطوا﴾، اين ‌«تَفَرَّقُوا‌» است نه ﴿وَاعْتَصِمُوا﴾[24] . پس خود قرآن كه شبهات ملحدان و منكران و حتي منافقان و امثال‌ذلك را نقل مي‌كند، اين را در يك فضاي باز و آزاد نقل مي‌كند، اين‌چنين نيست كه در يك محور بسته بگويد شما فكر نكنيد و حرفها را بپذيريد.

آزادي بيان، مهم‌ترين ويژگي اسلام

مطلب ديگر آن است كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در همين فصل چهارده بيان فرمودند كه آنچه در قرن پانزده و شانزده ميلادي در بين ارباب كليسا گذشت اين يك فاجعه بود، به عنوان محكمه تفتيش عقايد كه چرا شما مثلاً برخلاف ظاهر انجيل سخن گفتيد. خب، فهم انجيل را هم مخصوص خودشان كردند، برخلاف قرآن كه فهم قرآن را مخصوص هيچ كس نكرده، مخصوص هر كسي كرده كه ساليان متمادي درس روشمند بخواند. نگفته يك گروه خاصي بايد قرآن بفهمند، يك گروه خاصي بايد حديث بفهمند، راه را براي همه باز كرده. حوزه علمي درش براي همه باز است؛ از هر صنفي مي‌توانند بيايند درس بخوانند، عالم رباني بشوند با آن كتاب و عترت ارتباط داشته باشند. اين‌چنين نيست كه بگويند يك گروه بايد درس بخوانند و يك گروه درس نخوانند. البته اين هم مثل ساير رشته‌ها است؛ همان‌طور كه درس نخوانده‌هاي در طب، حق اظهار پزشكي ندارند، درس نخوانده‌هاي در مهندسي؛ حق اظهار نظر هندسي ندارند، درس نخوانده‌هاي در علوم ديني هم حق اظهار نظر ندارند،8 اين يك امر طبيعي است اين را كه نمي‌گويند خلاف آزادي، اين تثبيت آزادي است. ولي ارباب كليسا جلوي درك را گرفته‌اند، جلوي فهم انجيل و تورات را مخصوص خود كردند اولاً و براساس تشكيل دادن محكمه تفتيش عقايد، بسياري از افراد را به صرف داشتن عقيده ـ نه تبليغ در عقيده ـ اعدام كردند و از بين بردند و مانند آن. ايشان مي‌فرمايند حاشا ساحت مقدس اسلام كه اين كارها را امضا بكند، رسميت بدهد، تجويز كند، ترخيص كند و مانند آن.

قلمرو آزادي بيان در مباحثات علمي

البته در همين مسئله آزادي تفكر، آزادي بيان و قلم را هم اشاره مي‌كنند. مي‌فرمايند كسي حق ندارد به اينكه هر چه به ذهنش آمده بنويسد منتشر كند و بگويد. در بحثها، در مناظره‌ها كاملاً آزاد است، بگويد اين مطلب به ذهن من رسيده است و آزادانه بيان مي‌كنم؛ اما اين ديگر از سطح مراكز علمي كه بيرون نمي‌رود، به دست توده مردم كه نمي‌رسد. توده مردم هم گرچه در نوع مسائل ممكن است، اهل تفكر نباشند ولي در كارهاي خودشان خيلي عاقل‌اند، مي‌گويند كه اينها يك سلسله مسائل علمي دارند با يكديگر، ما كه نمي‌فهميم حق با كيست، دخالت نمي‌كنند. نه مي‌دانند حق با سائل است، نه مي‌دانند حق با مجيب، مي‌گويد اينها يك نظرات علمي دارند كه باهم طرح مي‌كنند. طرح نظرات و شبهات، آزادانه در مراكز علمي نه تنها مشكلي ندارد، بلكه زمينه همين ترابط فكري است به تعبير سيدناالاستاد و امتثال اين ﴿رابطوا﴾ آيهٴ سورهٴ «آل‌عمران» است؛ اما نشرش در مجلات و روزنامه‌ها و رسانه‌هاي گروهي و عوامها را و توده مردم را تهييج كردن و ترغيب كردن، اين مسئله‌دار است. فرمود اين ممنوع است، چيزي را كه مردم اهل تشخيص آن نيستند، نبايد با مردم با توده مردم در ميان گذاشت.

 

مخالفت برخي از گروههاي اسلامي با آزادي تفكّر و انديشه

پس ارباب كليسا، نوعاً مانع آزادي تفكر بودند و آن كشتار قرن پانزده و شانزده ميلادي هم سند گناه كبيره كليسا و مانند آن است كه نبايد او را امضا كرد. ولي در ذيل ايشان دارند متأسفانه اين در بخشي از قشرهاي اسلامي هم ظهوركرده است؛ اما در بين مسلمين خود اهل سنّت هم نقل كردند در كتابهاي اماميه هم هست كه از مالك سؤال كردند عرش خدا مستواي خداست يعني چه گفت «الاستواء معلوم و الكيفية مجهولةٌ والايمان به واجب و السئوال عنه بدعةٌ»[25] خب، با اين طرز زمينه‌اي پيدا مي‌شود براي اينكه در بين همينها، گروهي را عبدالوهّاب ترويج بكند و وهابيت را هم راه بيندازد، اين براي آنها. در بين ما هم كساني كه تفكر اخباري داشته‌اند و اجتهاد را قدغن كردند در فروع دين چه در اصول دين، قدغن كردند آنها هم احياناً مبتلا شدند به منع آزادي تفكر.

بررسي حجيت عقل نزد گروهها و مذاهب اسلامي

عده‌اي هم از خودي كه نه تنها اهل سنت نيستند از مخلصان اهل ولايت و تشيع‌اند، اينها هم ميدان عقل را باز نگذاشتند، گرچه افراط در باز بودن ميدان عقل بد است، تفريط در ميدان آزادي عقل هم بد است. بعضيها عقل را نسبت به شريعت ميزان مي‌دانند، مي‌گويند عقل، ميزان الشريعة است؛ هر چه را كه شريعت گفته ما بايد در محورهاي عقل بسنجيم. اگر مطابق با عقل درآمد، قبول مي‌كنيم [و] اگر مطابق با عقل درنيامد ـ العياذ بالله ـ قبول نمي‌كنيم. اين حرف، درباره كل شريعت به هيچ وجه جا ندارد، خطوط كلي شريعت را كه همان اخلاق باشد اصل عبادات باشد، عقل مي‌فهمد؛ اما مسائل ريز شريعت را اصلاً عقل راه ندارد، آنچه را كه عقل مي‌فهمد اصل ضرورت عبادت در پيشگاه حق است؛ اما كجا نماز دو ركعت است، كجا چهار ركعت است، فرق سفر و حضر چيست؟ كجا جهر است كجا اخفات است عقل اصلاً راه ندارد. درباره اصل معادين را عقل مي‌تواند به خوبي اثبات كند، اصل حساب را، اصل بهشت را، اصل جهنم را اين خطوط كلي معاد را عقل به خوبي مي‌تواند اثبات كند؛ اما جزئيات جهنم، جزئيات بهشت، دركات جهنم، درجات بهشت اينها اصلاً كار عقل نيست تا عقل در اينجا ترازوي تشخيص باشد. درباره اسماي حسناي ذات اقدس الهي هم خطوط كلي را عقل درك مي‌كند و در مسائل جزئي، اسماي حسناي ذات اقدس الهي، عقل اصلاً راه ندارد و صدها مسائل ديگر. پس اگر كسي بگويد عقل، ميزان الشريعة است اين افراط كرده و اگر كسي بگويد عقل، مفتاح شريعت است نه ميزان شريعت، اين هم مقداري تفريط كرده، چون مفتاح كارش اين است كه فقط مي‌آيد تا دم در، در را باز مي‌كند، از آن به بعد ديگر همراه اين شخصي كه وارد آن مخزن مي‌شود نمي‌شود، اگر كليدي براي گشودن قفل در به كار رفت، ديگر همان دم در مي‌ماند، ديگر در درون اين مخزن اين كليد راه ندارد. عده‌اي مي‌گويند عقل ما به منزله مفتاح شريعت است، گرچه اين اصطلاح و اين تعبير در گفته‌ها نيست ولي خلاصه بيانشان به اين برمي‌گردد، مي‌گويند عقل ما مي‌گويد ما محتاج به امام معصوميم، وجود امام معصوم ضروري و لازم است، تا اينجا را با عقل مي‌فهميم، از آن به بعد عقل را مي‌گذاريم كنار، هر چه امام معصوم گفته است ما قبول داريم.

خب، اين حرف را چه كسي مي‌گويد؟! اين حرف را كسي مي‌گويد كه الآن در محضر ائمه معصومين(عليهم السلام) نيست، در محضر روايات آنهاست. آن‌گاه روايت را به جاي امام معصوم مي‌نشاند، مي‌گويد ما در اين روايات، تأمّلات عقلي نداريم هرچه را ظاهر روايت گفت براي ما حجت است.

تبيين حجيت كلام معصوم(عليه السلام)

غافل از اينكه عقل مي‌گويد ما محتاج به امام معصوميم، براي اينكه بسياري از مسائل را ما نمي‌فهميم و درك آن مسائل مقدورمان نيست، بدون درك هم طي راه ميسر نيست، يك راهنماي معصوم لازم داريم. اگر كسي به خدمت امام معصوم رفت و خود امام معصوم هم فرمود كه در خود مسائل عقلي جا براي احتجاج هست، مي‌بينيم خود مرحوم محدث قمي و ديگران هم نقل كردند كه مثلاً بعضي از عابرين از پشت كوچه كه مي‌گذشتند، صداي مباحثه زراره را مثلاً با امام صادق(عليه السلام) از پشت كوچه مي‌شنيدند، اينها كه در فروع دين نبود كه. گاهي اشكال مي‌كردند گاهي جواب مي‌دادند، اين احتجاجات اينها پيداست، اين مي‌خواهد بفهمد مسئله‌اي را. در مسائل فروع دين كه نمي‌خواهد سرّش را بفهمد كه، مي‌خواهد بگويد چگونه وضو بگيرم، فرمود از بالا به پايين، مي‌گويد چشم. چگونه قرباني كنم گفت در روز دهم، در سرزمين منا نه كمتر نه زيادتر مي‌گويد به چشم. اما وقتي سؤال از مسائل اعتقادي و اينها است، اين مي‌خواهد بفهمد، نمي‌خواهد عمل كند كه، قهراً سؤال پيش مي‌آيد. آن وقت اگر امام مسئله‌اي را فرموده به عنوان بيان نهايي، اين شخص مطمئن است كه بر فرض هم نفهميد سخن وليّ الله را مي‌تواند حد وسط قرار بدهد. مرحوم صدرالمتألهين در همان كتابش اسفار مي‌فرمايد كه همان طوري كه لازم يك شيء حد وسط قرار مي‌گيرد، علت، حد وسط قرار مي‌گيرد قول معصوم هم مي‌تواند حد وسط برهان قرار بگيرد يعني يك حكيم مي‌تواند بگويد اين را معصوم گفته است، هر چه را كه معصوم فرمود حق لا ريب فيه، پس اين سخن حق لا ريب فيه. اين براي كسي است كه در خدمت خود معصوم(عليهم السلام) نشسته است كه هر چه مي‌شنود، سنداً قطعي است، دلالتاً هم قطعي است.

شرط حجيت دليل عقلي

اما اگر ما بوديم و زمان غيبت بود و روايات، اگر روايتي متواتر بود سنداً يا خبر واحد محفوف به قرائن قطعي بود سنداً و نص بود دلالتاً چنين روايتي هم كار زمان حضور را مي‌كند؛ اما اين به ندرت يافت مي‌شود. ماييم و روايات موجود، اگر ماييم و روايات موجود، نبايد اين روايات را به صورت يك‌ مخزن كتابخانه‌هاي خطي قرار داد و عقل را مفتاح شريعت دانست و با عقل، در را باز كرد و اين عقل را همين دم در گذاشت، بعد آمد به سراغ اينكه هر چه را كه ظاهر گفت قبول بكنيم، اين‌چنين كه نيست. همان طوري كه وقتي به خدمت روايات رفتيم، خواستيم قواعد ادبي را رعايت كنيم بايد ببينيم كه در نحو و در صرف آيا اين كلمه به اين معنا آمده، در لغت به اين معنا آمده، در فلان جا فعل به اين معنا آمده يا نه، به استناد قواعد نحوي و صرفي و دستورات لغوي، ظاهر اين روايت را عمل كنيم [و] بفهميم، اين يك و اگر خواستيم از همين روايت يك مطلب اصولي را بفهميم بايد ببينيم منقح شده در علم اصول چيست تا آن مطلب را از اين روايت بفهميم وگرنه اگر مطلبي در اصول، بطلانش ثابت شد، هرگز نمي‌شود آن مطلب را از اين روايت استفاده كرد، اين دو. اگر خواستيم از اين روايت يك حكم فقهي بفهميم بايد به مسلمات فقه مراجعه كنيم. اگر در فقه به طور مسلّم، اين مسئله ابطال شده است به كمك ساير ادله شرعي، نمي‌توان آنچه از ظاهر اين روايت برمي‌آيد، برخلاف مسلّم فقه حمل بكنيم، اين سه‌. در مسائل عقلي فلسفي و كلامي هم بشرح ايضاً [همچنين]؛ اگر ما خواستيم از اين روايت، معنايي را برداشت كنيم كه در فن معقول، بطلانش مسلّم ثابت شد، خب نمي‌شود حمل كرد كه عقل، تابع نيست. اين طوري كه بگويد چيزي را كه من نمي‌فهمم مي‌پذيرم، چون نه سنداً قطعي است نه دلالتاً قطعي است، بايد عمل بكند اينجا هم كه جاي عمل نيست. علم و قطع، يك مبادي دارد اگر آن مبادي حاصل شد قطع پديد مي‌آيد، اگر مبادي حاصل نشد قطع پديد نمي‌آيد.

مصباح شريعت بودن عقل

پس اين‌چنين نيست كه ما بگوييم عقل به منزله مفتاح شريعت است، ماييم و اين روايت، كار نداريم كه علماي عقلي چه گفتند. البته نبايد عقل را تحميل كرد بر او، چه اينكه نبايد نحو را تحميل كرد، نبايد اصول را تحميل كرد. آنچه را كه فقها گفتند نبايد تحميل كرد ولي آنچه را كه فقه مسلّم كرده است اين قرينه مي‌شود كه مثلاً اگر روايت پنج، شش تا احتمال دارد، نمي‌شود اين روايت را بر معنايي حمل كرد كه مخالف با مسلّمهٴ علم فقه است؛ اگر اين روايت پنج تا احتمال دارد، آن احتمالي كه بطلانش در اصول به طور مسلّم ثابت شده است، نمي‌شود بر او حمل كرد. اگر اين روايت پنج تا احتمال دارد كه يكي از اين محتملات، مخالف با قواعد نحوي يا صرفي يا لغوي است، نمي‌شود بر آن يكي حمل كرد، بر آن معاني ديگر حمل بكنند. از آن به بعد آزادند؛ اما نحو يك وسيله خوبي است، صرف و لغت وسيله خوبي است، اصول وسيله خوبي است، فقه وسيله خوبي است. فقه نمي‌گويد هرچه من گفتم تو بر روايت تحميل بكن [بلكه] مي‌گويد من خيلي از وسيله‌ها را فراهم كرده‌ام، معقول هم همين حرف را مي‌زند، نمي‌گويد اصطلاحات مرا بر روايت حمل بكن، مي‌گويد اين ظاهر آيه يا ظاهر روايت كه پنج تا احتمال مي‌دهد، شما مي‌توانيد هر كدام از آن احتمالات چهارگانه را بپذيريد و اما احتمال پنجم كه مخالف عقل است، اين را شما نمي‌توانيد قبول كنيد، اين مقدار را مي‌گويد. از اينجا معلوم مي‌شود كه عقل، نه ميزان شريعت است كه شريعت بشود تابع عقل، نه مفتاح شريعت است كه به منزله كليد باشد و دم در باشد و اصلاً در كتابخانه عقل نيايد. اين به منزله مصباح شريعت است. مصباح كه شد چراغي است كه به همراه اين شخص، وارد مخزن مي‌شود. انسان وقتي با چراغ وارد مخزن شد، كتابها را مي‌بيند، كتاب خطي را مي‌بيند هر رشته‌اي را در جاي خود تشخيص مي‌دهد، هرچه را كه بايد بپذيرد مي‌پذيرد. اين همان بياني است كه در اصول به ما گفتند عقل از حجج الهي است، دين را به وسيله كتاب و سنت و اجماع و عقل اثبات مي‌كنند، نه اينكه دين، تابع عقل است، بلكه عقل، مصباح دين است در همين حد فقط و اگر در حد مصباح الشريعه جلوي اين را گرفتند، اين يك سلب آزادي است كه هرگز با تدبر در آيات و تعقل در آيات و امثال ‌ذلك سازگار نيست.

مطلبي كه بايد عرض كنيم اين است كه مسئله آزادي بيان و انديشه و اينها ناتمام مانده. حالا اگر ـ ان‌شاء الله ـ يك فرصت ديگري به خواست خدا پيش آمد، ممكن است بازگو بشود. حالا چون در آستانه ميلاد مبارك حضرت حجّت(سلام الله عليه) هستيم، در ذهن ما بود كه اين فصل پانزده را مطالعه بفرماييد، ببينيد آينده جهان از نظر اسلام چيست و نقشي كه وجود مبارك حضرت حجّت(سلام الله عليه) در جهان دارد چيست، كم كم وظيفه ديگران به نام انتظار را هم مشخص خواهد شد.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 


[1] . الميزان، 4، ص126 ـ 131.
[2] . الميزان، ج4، ص92 ـ 133.
[3] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 157.
[4] . سورهٴ يس، آيهٴ 68.
[5] . سورهٴ بقره، آيهٴ 44.
[6] . سورهٴ ص، آيهٴ 29.
[7] . سورهٴ نحل، آيهٴ 64.
[8] . سورهٴ محمد، آيهٴ 24.
[9] . سورهٴ محمد، آيهٴ 24.
[10] . سورهٴ مطففين، آيهٴ 14.
[11] . سورهٴ توبه، آيهٴ 87.
[12] . سورهٴ حج، آيهٴ 46.
[13] . سورهٴ طه، آيهٴ 25.
[14] . سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 37.
[15] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 7.
[16] . سورهٴ نبأ، آيات 1 و 2.
[17] . سورهٴ لقمان، آيهٴ 25؛ سورهٴ زمر، آيهٴ 38.
[18] . سورهٴ زخرف، آيهٴ 9.
[19] . سورهٴ زخرف، آيهٴ 22.
[20] . سورهٴ صافات، آيهٴ 95.
[21] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 67.
[22] . سورهٴ انعام، آيهٴ 148.
[23] . سورهٴ يونس، آيهٴ 99.
[24] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 103.
[25] . التفسير الكبير، ج7، ص147؛ تفسير القرآن الكريم (ملاصدرا)، ج4، ص164.