درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

70/11/19

بسم الله الرحمن الرحیم

 


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 200

 

﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾﴿200﴾

 

تفاوت حكومت اسلامي و نظامهاي مادي

فصل دوازدهم[1] از فصول پانزده‌گانه‌اي كه ذيل اين كريمه مطرح شده بود اين بود كه مسئلهٴ زمامداري در اسلام به عهدهٴ كيست و اين بحث هم در سه بخش خلاصه شد: بخش اول زمان رسالت و نبوت رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بود؛ بخش دوم زمان ارتحال آن حضرت است و بخش سوم زمان غيبت و يک سلسلهٴ اصول و مباني مشترك در اين سه عصر و سه بخش است و يک سلسله مباني مخصوص به هر كدام از اين سه عصر ياد شده كه تا حدودي همهٴ اينها بيان شد. بعضي از اصول مشترك اين سه عصر اين است كه، چون براساس توحيد برنامه‌ريزي شد، نظام اسلامي نظام تعاون و احسان و عدل و ايثار است، نه نظام استثمار و استخدام و استعباد و استحمار و امثال ذلك. آنچه به عنوان رشتهٴ نظام، در همه شئون حاكم است همين مسئلهٴ توحيد است و الهي بودن جريان است كه كسي حق ندارد بر كسي تحميل كند و كسي حق ندارد به كسي تعدّي كند. آيات فراواني همه را در برابر مقررات الهي يكسان دانست و روح حاكم را روح عبادي معرفي كرد نه طغيان و در نظامهاي ديگر اين‌چنين نيست. در نظامهاي ديگر آن روح حاكم، روح تمتع مادي است، نه روح تعبد توحيدي، هر كسي دستش برسد و بيشتر استفاده كند، همان راه را طي مي‌كند ولي در نظام الهي اين‌چنين نيست.

تفاوت توزيع ثروت در حكومت اسلامي با نظام مادي

مطلب دومي كه جزء اصول مشترك است اين است كه فاصله طبقاتي در نظام اسلامي پذيرفته نشد يعني به اين معنا كه اموال و ثروتهاي نظام اسلامي در اختيار گروه خاصي باشد، اين‌چنين نيست. در همان سورهٴ مباركهٴ «حشر» فرمود كه انفال و غير انفال را طوري تقسيم بكنيد، به دستور رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عمل بكنيد ﴿كَيْ لا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ اْلأَغْنِياءِ مِنْكُمْ﴾[2] اين يک اصل حاكم است كه راه اقتصادي را ارائه مي‌دهد. فرمود اين نحوهٴ عمل كردن باعث مي‌شود كه ثروت در نظام اسلامي در دست يک گروه خاصي دور نمي‌زند و نمي‌گردد يعني تداول ثروت، در دست همهٴ مردم است، به دست همهٴ مردم مي‌گردد، قهراً در دسترس همهٴ مردم است. نه نظير نظام كاپيتال غرب است كه مجموعهٴ ثروت در دست يک گروه خاصي است، بقيه بايد نيروي انساني صرف كنند و يا مصرف كننده‌اند يا كارگرند، باربرند و مانند آن، كه مجموعهٴ اصيل ثروت، تداول مي‌شود ﴿بين الاغنياء﴾ اين نظام سرمايه‌داري غرب است. نظام سوسيال شرق هم همين طور است؛ منتها در آنجا دولت سالاري است و سرمايه‌ها فقط در اختيار دولت است؛ از دولتي به دولت ديگر منتقل مي‌شود، در دسترس مردم نيست تا تداول بشود. در اين آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «حشر» مي‌فرمايد كه مال در نظام اسلامي، نبايد در دست گروه خاصي بگردد: ﴿كَيْ لا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ اْلأَغْنِياءِ مِنْكُمْ﴾ بلكه دولت باشد و تداول بشود «بين الناس اجمعين» نه بين گروه خاص. قهراً نظام سرمايه‌داري يا نظام بلشويكي و كمونيسم و سوسيال و مانند آن، هر دو محكوم خواهد بود، اين هم فرق دوم كه نظام اسلامي با نظامهاي ديگر دارد و مشترك است در هر سه عصر و هر سه نسل و مانند آن.

پرسش:...

پاسخ: مردم، براساس ﴿لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ﴾ نيست،[3] مردم كارگرند، دولت مالك است، مي‌شود دولت سالاري. در نظام اسلامي مي‌گويد كه ﴿لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْن﴾؛ هر كس هر چه كسب كرد براي اوست، و طوري هم بايد باشد كه در دست همه دور بزند، قهراً راه كسب براي همه باز است؛ نه امتيازات كسبي مربوط به گروه خاص است، نه توافقهاي اصولي مربوط به گروه خاص است، اگر بخواهند امتياز بدهند به همه «علي السواء»، توافق اصولي بدهند به همه «علي السواء»، راه توليد را باز كنند به همه «علي السواء»، اين نظام است؛ اما آنجا اين‌چنين نيست كه اين راهها را به چهرهٴ همه باز كند. نوع افراد نيروي انساني صرف مي‌كنند و جيره مي‌خواهند همين، يك بردگي مدرني است.

تفاوت جايگاه رهبري و مردم در حكومت اسلامي و نظام مادي

فرق سومي كه در نظام اسلامي هست و در نظامهاي ديگر نيست آن است كه قرآن كريم، نوع اين احكام را متوجه جامعه كرده است و جامعه را مسئول اجراي آنها مي‌داند. لذا مسئلهٴ امر به معروف و نهي از منكر، در جامعه اسلامي يک قانون رسمي است يعني گذشته از اينكه اين احكام، متوجه جامعه است كه ﴿السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا﴾[4] يا دربارهٴ ديگران ﴿فَاجلِدُوا﴾[5] و امثال ذلك كه خطاب متوجه جامعه است، امر به معروف و نهي از منكر هم متوجه جامعه است كه مردم عهده دارند؛ منتها همهٴ اين اوامري كه به صورت جمع، متوجه جامعه شد در آن بحثهاي قبلي ملاحظه فرموديد كه منظور اين نيست كه جامعه ذي حق است تا جامعه ذي حق باشد، دربارهٴ اين احكام و حقِ خود را به زمامدار واگذار كند كه زمامدار، وكيل از طرف مردم باشد، اين‌چنين نيست. بلكه جامعه، موظف است نه ذي حق. اين حدود الهي براي جامعه نيست كه جامعه، اجراي اين حد را به زمامدارش واگذار كند كه زمامدار بشود وكيل مردم. اگر زمامدار فقيه عادل بود، بشود وكالت فقيه، اين طور نيست. چون اين حدود براي خداست نه براي مردم پس مردم چيزي را به زمامدار واگذار نكردند، بلكه ذات اقدس الهي زمامدار را يعني فقيه عادل را به وسيلهٴ ائمه(عليهم السلام) ملزم كرده است و براي او اين سمت را جعل كرد، قهراً فقيه عادل مي‌شود وليّ مسلمين نه وكيل مسلمين.

البته چون اين حدود، براي خود فقيه عادل هم نيست، فقيه عادل با ساير افراد در حكم، يكسان‌اند. لذا اگر فقيه، مرجع بود مثل امام(رضوان الله عليه) در هر دو قسمت با ساير افراد يكسان بود يعني اگر فتوا مي‌داد، همان طوري كه بر ديگران عمل واجب بود، بر خود ايشان هم واجب بود، اگر حكم مي‌كرد همان طوري كه بر ديگران واجب بود، بر خودشان هم واجب بود همان طوري كه نقض حكم ايشان بر ديگران حرام بود، بر خودشان هم حرام بود اين‌چنين است در نظام اسلامي. اين طور نيست كه او خارج از قانون باشد، مافوق قانون باشد. او با ساير افراد مسلمان، از نظر اينكه احكام الهي براي همه است يكسان است، از اين جهت فرقي نيست ولي اين خطابات كه متوجه جامعه شد، معنايش اين نيست كه جامعه اسلامي، مالك اين حدود و حقوق‌اند تا اينكه اين را به زمامدارشان واگذار بكنند و زمامدارشان وكيل از طرف اينها باشد، بلكه اينها موظف‌اند كه شاهد اجرايش باشند، لذا مسئلهٴ امر به معروف و نهي از منكر هم در كنارش همين را تأييد مي‌كند. همگان، آمر به معروف و ناهي از منكرند تا به اتفاق هم اين احكام جاري بشود.

پس قوهٴ اجرايي در نظام اسلامي، مخصوص به گروه خاصي نيست؛ نمي‌شود يک مسلمان را گفت به تو چه؟ تو كه سمتي نداري؟ اين طور نيست/ نه هيچ مسلماني مي‌تواند بگويد به من چه، نه به هيچ مسلماني مي‌توان گفت به تو چه، در نظامهاي ديگر، اجراي حدود و قوانين آن كشور به عهدهٴ پليس و مانند آن است، اين نيروهاي نظامي و انتظامي، اينها قوه مجريه‌اند، ساير افراد حق دخالت ندارند به هيچ وجه. ولي در نظام اسلامي اين طور نيست كه اگر گروه خاصي به عنوان نيروي نظامي يا انتظامي معرفي شدند، ديگر حق يا وظيفه از مردم ساقط شده باشد، اين‌چنين نيست. البته مردم بايد بگويند، اعتراض بكنند. راه اجرايش همان راه نيروي انتظامي است؛ اما حضور مردم، دخالت مردم، اعتراض مردم، نقد مردم، نهي مردم، امر مردم، سرجايش محفوظ است، اين فرق سوم است كه در نظام اسلامي هست و در نظامهاي ديگر نيست. اين گونه از اصول، مشترك است چه در عصر رسالت، چه در عصر امامت، چه در عصر غيبت.

مطلب ديگر آن است كه نزد برادران اهل سنت، سيستم حكومت در سه عصر خلاصه نمي‌شود، همان دو عصر است. اينها زمان حضور رسول(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را دارند و بعد از ارتحال، همين دو عصر را. چون قائل به امامت نيستند، براي آنها مسئلهٴ زمان حضور و ظهور امام و زمان غيبت امام اصلاً مطرح نيست، آنها فقط در دو مرحله بحث مي‌كنند: اصل رسالت و اصل ارتحال رسول. اما شيعه است كه چون قائل به امامت است، اين در سه عصر بحث مي‌كند.

كلامي بودن بحث امامت نزد اماميه

مطلب ديگر آن است كه اينها همان طوري كه در نوبتهاي قبل ملاحظه فرموديد، مي‌گويند امامت يک مسئلهٴ فقهي است، نه مسئلهٴ كلامي. قاضي عضد ايجي و همفكران ايشان، مي‌گويند سِرّ اينكه ما مسئلهٴ امامت را در كتابهاي كلام طرح كرديم، براي آن است كه چون ديگران در كلام طرح كردند وگرنه امامت را ما بايد در كتابهاي فقهي مطرح بكنيم نه در كتابهاي كلامي. مسئله‌اي مسئله كلامي است كه موضوع آن مسئلهٴ فعل الله باشد. اگر بحث در آن است كه آيا خدا اين كار را كرد يا نه؟ مثل قضا و قدر مي‌كند يا نه، نظير كيفر و پاداش، نظير بعث و امثال ذلك، مبعوث كرد يا مي‌كند و مانند آن كه بحث در فعلي از افعال خدا باشد اين مي‌شود مسئلهٴ كلامي. اما اگر مسئله‌اي موضوع آن فعل مكلف بود، نه فعل الله اين مسئله، مسئلهٴ فقهي است. لذا قاضي عضد در مواقف و همچنين مير سيد شريف در شرحش مي‌گويد مسئلهٴ امامت نزد اهل سنت يک مسئلهٴ فقهي است كه «يجب علي الناس ان يُعيِّن اماماً و حاكماً» ولي شيعه مي‌گويد «يجب علي الله ان ينصب اماما» پس امامت، نزد شيعه از اصول به شمار مي‌آيد و جزء مسئلهٴ كلامي است و نزد اهل سنت يک مسئلهٴ فقهي است، اين يك مطلب.

بررسي كلامي يا فقهي بودن بحث امامت

مطلب ديگر آن است كه ما اگر خواستيم ببينيم اين مسئله، مسئلهٴ فقهي است يا مسئلهٴ كلامي، موضوع مسئله را و سنخ مسئله را بايد بررسي كنيم، نه دليل مسئله را. ممكن است دليل مسئله، عقلي باشد ولي خود مسئله، فقهي باشد. مثلاً العدل واجبٌ، الظلم حرامٌ، حفظ الامانة واجب الخيانة محرمةٌ اينها همه ادله عقلي دارد و دليل نقلي مؤيد اينهاست؛ اما همهٴ اينها مسئله فقهي است، چون عدل فعل مكلف است خيانت، فعل مكلف است حفظ امانت، فعل مكلف است ظلم، فعل مكلف است، گرچه دليل وجوب و حرمت اين مسائل ياد شده عقل است. دليل، عقلي است ولي مسئله، مسئلهٴ فقهي است؛ واجب است كه مكلف، عادل باشد، حرام است كه ظالم باشد، واجب است كه امين باشد، حرام است كه خائن باشد. خب، البته ادله نقلي هم در اين گونه از مسائل ياد شده هست ولي مؤيّد حكم عقل است، صرف اينكه عقل بر امري دلالت مي‌كند آن مسئله را جزء علوم عقلي قرار نمي‌دهد مسئله، مسئلهٴ فقهي است چون موضوع مسئله فعل مكلف است. از اينجا معلوم مي‌شود كه امامت چه نزد اشاعره چه نزد معتزله مسئلهٴ فقهي است. اشاعره چون قائل به حسن و قبح عقلي نيستند، مي‌گويند شرعاً بر مردم، نصب خليفه و امام واجب است. نظير ساير واجبات شرعي. معتزله و همچنين زيديه چون قائل به حسن و قبح عقلي‌اند، مي‌گويند عقلاً بر مردم، نصب خليفه واجب است. مسئله چه نزد معتزله، چه نزد زيديه، چه نزد اشاعره مسئلهٴ فقهي است؛ منتها دليل اين مسئله نزد معتزله عقل است نزد اشاعره شرع، آنها كه منكر حسن و قبح عقلي‌اند.

فقهي بودن بحث امامت نزد عامّه و خوارج

خوارج در اين وسط، مي‌گويند دليلي بر وجوب نصب امام نيست، اينها هم چند گروه‌اند: بعضي مي‌گويند مطلقا واجب نيست؛ بعضي مي‌گويند در بعضي از حالات واجب است «عند الامن» واجب است «عند الفتنه» واجب نيست، بعضي به عكس مي‌گويند. خوارج همانهايي بودند كه در برابر حضرت امير(سلام الله عليه) شعار مي‌دادند ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾[6] كه حضرت فرمود «كلمةُ حقٍ يُرادُ بها باطل» خب، ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ مورد قبول همه است ولي شما با اين شعار، خواستيد بگوييد «ان الإمارة الا لله» يعني خدا امير است؛ غير از خدا هيچ كس امير نيست، منكر امارت هستيد، منكر حكومت هستيد، شما با اين شعار، اصل امامت و امارت را نفي مي‌كنيد، نه اينكه غير از خدا حكم ندارد، خب آن مورد قبول همه است ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ كلمه حق است و خدا هم حق اراده كرده ولي شما با اين شعارتان، جلوي حكومت را مي‌گيريد «كلِمة حقٍ يُرَادُ بها باطل». بعد فرمود در همان خطبه كه بالأخره مردم ناچارند يك زمامدار داشته باشند «مِن أمير بَرٍّ او فاجر»[7] منتها نظام اسلامي مي‌گويد مؤمن بار، فقيه و مانند آن زمامدار است، ديگران به هر شرايطي هم راضي‌اند.

عده‌اي از خوارج استدلالشان اين بود كه اين آشوب مي‌شود و مانند آن، كه زمان امن نمي‌شود ولي زمان فتنه ما يك زمامدار داريم يعني زمان جنگ و تهاجم و اينها. خب، خوارج با آن اختلافات داخلي كه دارند آن هم مسئله فقهي مي‌دانند، معتزله هم مسئله فقهي مي‌دانند، اشاعره هم مسئله فقهي مي‌دانند. فقط شيعه و اسماعيليه‌اند كه اينها را مسئله كلامي مي‌دانند، مي‌گويند كه نصبِ امام، كار خداست، چون آنها امامت را يك مسئله فقهي مي‌دانندبراي آنها فرق بين زمانِ حضور و غيبت نيست از باب سالبه به انتفاء موضوع، براي اينكه به امامي معتقد نيستند تا بگويند تا آن عصر، عصر حضور بود، از آن به بعد عصر غيبت است. ولي شيعه كه قائل است كه امامت، فعل خداست درباره عصر غيبت و حضور دوتا نظر مختلف دارد: يكي بالاصالة؛ يكي بالتبع، از اين جهت شيعه در سه فصل بحث مي‌كند.

تشكيل حكومت، لازمه اجراي حدود و احكام اسلامي

مطلب ديگر اينكه سيدنا الاستاد مرحوم علامه، در ذيل همين فصل دوازده[8] اشاره كردند و عصاره اين فرمايش دو، سه صفحه‌اي مرحوم علامه را سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه) در چهل صفحه همان كتاب بيع مكاسب، كتاب بيع جلد دوم، مسئله ولايت فقيه را در حدود چهل صفحه بحث كردند.[9] در آنجا مبسوطاً وارد شدند و ادله فقهي‌اش را هم ذكر كردن. عمده، آن اسلام شناسي است كه آن را اول ذكر كردند؛ بعد اين مقبوله عمربن‌حنظله و روايتهاي ديگر را تقريباً مؤيّد آن مسئله اصلي قرار دادند، گفتند اگر كسي از دور به اسلام نگاه كند، مي‌بيند اين حكومت دارد. هيچ دليلي لازم نيست براينكه حكومت بايد باشد، همين شناخت خود اسلام وقتي كه ديني كه جنگ و صلح دارد، حدود و قصاص و قضا و ديات و امثال ذلك دارد خب، بالأخره يك راهنما دارد يك مجري دارد ديگر، هيچ نيازي ندارد به مسئله مقبول عمربن‌حنظله و امثال ذلك مگر به عنوان تأييد، لذا ايشان مي‌فرمايند اگر كسي اسلام شناس باشد و جوانب قضيه را فقط خوب تصور كند، تصديقش بديهي است. اگر كسي اين دين را نگاه كند، مقداري از اسلام فاصله بگيرد و اول تا آخر اسلام را نگاه كند كه ديني نيست كه رهبانيت باشد فقط عبادات داشته باشد، عبادات دارد، معاملات دارد، جنگ و صلح دارد، حدود دارد، قصاص دارد، ديات دارد، تعزير دارد، زندان دارد و صدها كار ديگر دارد. اين بالأخره يك متولي مي‌خواهد. مي‌فرمايند اگر كسي مقداري از دور، اسلام را از اول تا آخرش را نگاه كند كه اسلام چيست، اين هيچ ترديدي نمي‌كند كه اين اسلام متولي مي‌خواهد و اگر ابهامي هست، در تصور مسئله است، بحث شناخت اسلام است. ممكن است فقيهي در دلالت كردن مثلاً مقبوله عمربن‌حنظله مناقشه كند يا در سند روايتي خدشه كند يا «الفُقَهَاءُ اُمَنَاءُ الرَّسولِ»[10] خدشه كند و مانند آن ولي خود آن روايات هم زيرمجموعه همين نظام اسلامي است، اين يك مقدار از دين فاصله بگيرد، اسلام را از بيرون و بالا بخواهد بشناسد مي‌ببيند ديني نيست كه فقط مسجد و روضه و اينها داشته باشد، ديني است که عبادات دارد، معاملات دارد، قضا دارد، ديات و قصاص دارد، جنگ و صلح دارد، زندان دارد و هزارها حكم مشابه اين، اين هيچ ترديد نمي‌كند كه يك متولي بر اين دين هست و اين ادله هم كه نمي‌گويد كل اين مجموعه، براي همان چند سالي بود كه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) زنده بود بعد هم الي يوم القيامه ممكن است هزارها سال طول بكشد ـ معاذ الله ـ به تعبير همه و حضرت(سلام الله عليه) ـ معاذ الله ـ ظهور نكند، مردم همين طور رها باشند كه تنها فقط براي همان چند سالي كه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) زنده بود يا امام معصوم بود، دين براي آنهاست، بقيه معطل‌اند، اين هم كه قابل قبول نيست. قهراً چنين نگاهي بشود، جزم پيدا مي‌شود كه اين دين يك متولي زمامدار مي‌خواهد و خود اين دين، نشان مي‌دهد كه يك اسلام شناس امين بايد زمامدار باشد، اين مي‌شود فقيه عادل ديگر، اسلام شناسي كه بر اساس تقليد نباشد، خودش صاحب‌نظر باشد و اسلام شناسي كه خائن نباشد، ظالم نباشد، امين باشد. اسلام شناس امين، همان فقيه عادل است.

نقش مردم در استقرار و دوام حكومت اسلامي

نقش مردم اين است كه اگر مردم بپذيرند و عمل كنند اين مي‌ماند، اگر نپذيرند و عمل نكنند شكست، يقيني است ولو زمامدارشان يك امام معصوم باشد. در بيانات حضرت امير(سلام الله عليه) هست كه حضور مردم، حجت خدا را تمام مي‌كند. البته مادامي كه مردم در صحنه هستند حكومت اسلامي پيروز است، مادامي كه مردم منزوي شدند و در صحنه نبودند حكومت اسلامي شكل نمي‌گيرد و از بين مي‌رود ولو زمامدارش علي‌بن‌ابي‌طالب(سلام الله عليه) باشد، بالأخره دين را مردم بايد اجرا بكنند ولو زمامدارش حسن‌بن‌علي(عليه السلام) باشد، چه اينكه اين‌چنين بود. در صدر اسلام با وجود زمامداري مثل حضرت امير خب، شكست بود يا با وجود زمامداري مثل حسن‌بن‌علي(عليهم السلام) شكست بود. آن‌ كه اجرا مي‌كنند مردم‌اند؛ منتها مردم مسلمان خود را آزاد از غير خدا مي‌دانند و بنده حق، در برابر غير خدا هر كسي باشد مي‌ايستند، در برابر حق، تابع‌اند. بيان نوراني حضرت امير(عليه السلام) اين است كه «الهي كَفَي بِي عِزّا أَن اَكوُنَ لَكَ عبداً و كَفَي بِي فَخراً ان تَكُونَ لِي رَّبا»؛[11] عزت من و فخر من در ربوبيت تو و عبوديت من است؛ من فخرم در اين است كه بنده توأم و عزت من در اين است كه تو مولاي مني. مردم عاقل، در برابر غير خدا هر كه باشد مي‌ايستند، فقط در برابر خدا تمكين مي‌كنند. اگر مردم با طوع و رغبت اين را پذيرفتند و درباره اجرايش كوتاهي نكردند، اين نظام مي‌ماند. اگر نپذيرفتند يا كوتاهي كردن اين نظام ساقط مي‌شود ولو زمامدارش اميرالمومنين(عليه السلام) باشد يا امام مجتبي(عليه السلام) باشد. پس نقش مردم در اين قسمت است.

مراد از جمهوري بودن نظام اسلامي

وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم استدلالش اين بود كه ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُرًا﴾[12] فرمود شما شناسايي بكنيد، من عمري در بين شما امتحان دادم شما اگر به زمامداري من رأي ندهيد، به زمامداري چه كسي مي‌خواهيد رأي بدهيد؟ من كه عمري با سابقه خوب در بين شما زندگي كردم، جمهوريتش از اينجا برمي‌خيزد كه ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُرًا﴾ اين استدلال پيغمبر است. خب، فرمود شما بايد بپذيريد خب، بپذيريد. شما اگر منتظر باشيد كه عاقبت امر چه مي‌شود، پس هيچ وقت بشر موفق نمي‌شود به انتخاب زمامدار يا به تولي زمامدار. اگر يك مدت معقولي در حدود چهل سال، امتحان كافي است خب، من امتحان دادم ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُرًا﴾؛ عمري را امتحان دادم. شما اگر منتظر باشيد كه آينده چه مي‌شود، پس هيچ كس نبايد به هيچ كس اطمينان كند. اگر گذشت يك مقدار از عمر به عنوان امتحان كافي است خب، گذشت چهل سال كافي است ديگر. مگر عاقل نيستيد شما، اين جمهوريت قضيه است. شعارهاي انقلابي كه مي‌گفتند استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي نه يعني اسلام، نظامش جمهوري است در مقابل سلطنت، جمهوري در مقابل سلطنت نيست، جمهوري اسلامي است كه زير پوشش اسلام است، وگرنه نظام، نظام اسلامي است لذا جمهوريتش زير پوشش ولايت فقيه تأمين مي‌شود. كشورهاي ديگر، نظامشان آن سقف بالايش يا سلطنت است يا جمهوريت يا رياست جمهور است يا سلطان. اينجا سلطنت نيست، سقف نهايي نظام اسلامي هم جمهوري نيست كه رئيس جمهور بشود عرش اين كشور، اين طور نيست. اين زيرپوشش فقاهت و عدالت دارد اداره مي‌شود که فقيه عادل هم اگر فتوايي هست بر همه واجب است بر او هم هست، اگر حكمي هست نقض آن حكم حرام است حتي بر خودش. قهراً چيزي در جامعه اسلامي حكومت نمي‌كند، مگر همان دين خدا اين هم يك بخش.

ردّ ادعاي وكالتي بودن رهبري در حكومت اسلامي

بخش ديگر سخن اين است كه اگر كسي اين‌چنين برداشت كند كه آيات قرآني، متوجه جامعه است كه ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾،[13] ﴿أَقيمُوا الصَّلاةَ﴾،[14] ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ﴾،[15] ﴿وَ لْيَجِدُوا فيكُمْ غِلْظَةً﴾،[16] ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ﴾[17] همه اين مسائل كه مربوط به عبادات و معاملات و حدود و ديات و جنگ و صلح است، متوجه جامعه كرد. چون متوجه جامعه كرد، پس تعيين زمامدار به دست جامعه است حق مردم است. حق مردم كه شد، مسئله رهبري مي‌شود انتخاب، نه انتصاب آن وقت قدرت از پايين شروع مي‌شود نه از بالا، وقتي حق مردم شد، مردم حق را به يک رهبر دادند، رهبر مي‌شود وكيل مردم، عزل او هم مثل نصب به دست مردم خواهد بود، او مي‌شود وكيل مردم نه وليّ مردم، براي اينكه اين خطابات متوجه جامعه است. در نوبتهاي قبل ملاحظه فرموديد كه اين خطابات، بيش از اين نيست كه مردم موظف‌اند در اجراي اين حدود، بسياري از مسائل در همين محورها يافت مي‌شود كه حق مردم نيست، حالا برفرض مردم خواستند صرف نظر كنند، نظير شكايتهايي كه در جامعه‌هاي غربي و مانند آن هست. اگر تعدّي شده است به ناموس كسي، در نظامهاي غربي اين طور است كه اگر خود زن راضي شد يا شوهرش رضا داد يا باهم رضا دادند، پرونده مختومه مي‌شود؛ اما اينجا مسئله حق الله است ﴿فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما﴾[18] اين حق الله است، اين‌چنين نيست كه با رضاي زن يا با رضاي شوهر مسئله حل بشود. خيلي از مسائل است كه خيلي روشن است كه اينها حقوق الهي است كه از آن به عنوان احكام الهي ياد مي‌شود.

بنابراين اگر قذف شد، كسي مي‌تواند بگويد حالا او قذف كرده من هم قذف مي‌كنم، او زد اين هم مي‌تواند بزند؛ اما او قذف كرد، اين هم مي‌تواند قذف بكند، اين‌چنين نيست. خيلي از اين مسائل است كه به حقوق الهي برگشت مي‌شود. وقتي به حقوق الهي برگشت شد، مثلاً سبّ نبي ـ معاذ الله ـ و امثال ذلك، مگر حق جامعه است كه جامعه ببخشد؟! حالا اگر امت اسلامي بخواهد سلمان رشدي را تبرئه كند، مگر مي‌تواند. حق مردم نيست تا مردم اين حق را تسبيباً يا مباشرتاً اجرا كنند و چون مي‌توانند اعم از تسبيب يا مباشرت اجرا كنند، به كسي بدهند بگويند تو از طرف ما وكيل باش. مردم مكلف‌اند نه مستَحِق، وقتي مكلف بودند نه مستَحِق، نمي‌توانند بگويند ما بايد اين را اجرا كنيم، نمي‌توانيم يا كار داريم يا مثلاً نمي‌شود تو براي ما انجام بده. قهراً مي‌شود حق الله. اگر حق الله شد جا براي توكيل نيست، چون منطق وكالت، آنجايي است كه حق اولاً و بالاصاله براي موكّل باشد، موكل اجراي اين حق را به وكيل واگذار مي‌كند، ولي اگر چيزي حق الله بود نه حق النّاس، ناس نمي‌تواند اين را به يك رهبر به عنوان وكيل واگذار كند، اين هم يك بخش است،

ولايت فقيه، عهده‌دار اموال عمومي در عصر غيبت

بخش ديگر مسائل مالي است در اسلام. مال در اسلام به سه قسم تقسيم مي‌شود: يك مالهاي شخصي است كه هركسي هرچه كسب حلال كرد برايخود اوست، اين يک يا ارث مي‌برد و مانند آن؛ قسم دوم اموال عمومي است؛ چيزي كه فيء مسلمين است كه براي مسلمين است بما هو مسلمين، اين دو؛ قسم سوم اموالي است كه نه براي اشخاص معين است، نه براي عنوان مسلمين، بلكه براي حكومت اسلامي است مثل انفال. انفال، غير از چيزهايي است كه فيء‌مسلمين است. از اين قبيل قسم سوم است مسئله وجوهات فقهيه كه قسمت مهم مسائل مالي را در اسلام را همين وجوهات تشكيل مي‌دهد. وجوهات، آن بخشهاي مهمي كه مربوط به زكات است، بخشهاي مهمي كه مربوط به خمس است. خمس يعني 20% از كل مازاد آن درآمدها. در خيلي از قسمتها بعد از صرف هزينه نيست، از خود 20% از كل درآمد است، نظير معادن و امثال ذلك كه هزينه سال لازم نيست، حالا هزينه استخراج مسئله‌اي است جداگانه، فقط ارباح مكاسب است كه 20% درآمد و سود خالص يعني هم سودي است كه هزينه كار را از آن استخراج كردند، هم سودي است كه هزينه زندگي سالانه از او استخراج شده است؛ سود خالص نه سود كار؛ سود بعد از گذشت هزينه سال. خب اين رقم، رقم سنگيني است حالا مردم نمي‌پردازند مسئله‌اي است جداگانه. اگر نظام اسلامي 20% از كل اين درآمدها را گفت مردم بايد بپردازند، براي كيست؟ براي تك تك اشخاص است، اينكه نيست. سهم امام كه كه 10% است، اينكه مشخص است براي مقام امامت است، نه براي شخص امام، چون اگر براي شخص امام باشد بعد از رحلتِ امام بايد ورثه‌اش ارث ببرند. مثلاً در زمان امام هفتم(سلام الله عليه) هرچه كه آن حضرت به عنوان سهم امام گرفت، اگر براي شخص ايشان مي‌شد بعد از رحلت ايشان همه بچه‌هاي او اعم از دختر و پسر بايد ارث ببرند و حال آن كه اين‌چنين نيست، اين براي سمت امامت است، آن هم امامت، مالك نيست وليّ تصرف است در حقيقت. آن 10% ديگر كه سهم سادات است آن هم براي سادات نيست كه بدهند به سيد، چون فقر در آن شرط است، براي سادات فقير است. وقتي براي سادات فقير بود بايد هزينه سالانه اينها تأمين بشود به اندازه كفاف. خب، مختصري از اين 10% كل سادات نيازمند را تأمين مي‌كند، پس بقيه را چه كار بكنند؟ اگر نظام، نظامي است كه فرمود 20% از تمام درآمدها،حالا مسائل معادن كه يك حساب رقم نجومي را به همراه دارد، اين مالها براي كيست، براي مردم است؟ فيء مسلمين است؟ نه، براي اشخاص كه نيست، براي جميع هم كه نيست، براي مجموع هم كه نيست، براي يك سمت است آن سِمَت امامت است. مثل اينكه بگويند فلان چيز براي دولت است، پس نظام اسلامي دولتي دارد كه اين دولت به صورت امامت ظهور مي‌كند كه او وليّ اين كارهاست، او هم مالك نيست او وليّ است، مثل متولي اوقاف. متولي اوقاف وليّ در دخل و تصرف است، برحسب وقف نه مالك است، اين وليّ در تصرف است؛ حق دارد تصرف بكند و اين را توزيع بكند و مانند آن. خب، پس اين اموال نشان مي‌دهد كه يك زمامداري و يك ولايت و يك حكومتي هست. اين رقم نجومي مال، براي مردم نيست تا مردم به وليّ‌شان بگويند تو از طرف ما وكيلي كه اين اموال را صرف بكني. پس سخن از وكالت فقيه نيست بلکه وكالت، در جايي است كه حق براي موكّل باشد و اين موكّل، حق را به وكيل واگذار كند، در حالي كه ما ديديم همان طوري كه بسياري از حدود، حق الله است نه حق الناس، بسياري از مسائل مهم مالي هم حق الله است نه حق الناس، پس مردم موكّل زمامدار نيستند كه به زمامدار بگويند تو اين مالها را از طرف ما دخل و تصرف بكن، بلكه مردم متولي‌اند يعني ولاي آن وليّ فقيه را مي‌پذيرند، نه موكل مردم تولي دارند، نه توكيل.

نمونه‌اي از واگذاري مسئوليت اجرايي به مردم در نهج‌البلاغه

مطلب بعدي آن است كه همان طوري كه اصل خطابات، متوجه نوع مردم است، مسئوليت اجرا هم متوجه نوع مردم است. اگر يك وقت خود حضرت امير(سلام الله عليه) حضور مي‌داشت ما از نحوه حكومتش مي‌فهميديم كه حضرت چگونه حكومت مي‌كند. حالا که در خدمت حضرت نيستيم، در حضور نهج‌البلاغه‌اش هستيم. نهج‌البلاغه‌اش ترسيم مي‌كند كه حكومت حضرت به چه سبك بود، چه كساني در دستگاه حضرت بودند. اگر حكومتي حكومت اسلامي شد و زمامدارش مثل حضرت امير بود نبايد توقع داشت كه همه افرادش، عالم عادل امين و امثال ذلك‌اند بر كساني كه قدرت اجرايي دارند بايد خودشان را عرضه كنند، نه مي‌توان گفت به من چه، نه مي‌توان گفت به تو چه، اين يك واجب كفايي است، در بعضي از موارد هم بالاتر از واجب كفايي است. اگر عده‌اي شهيد بشوند. عده‌اي خودشان را بكشند كنار، يك عده بگويند ما درس و بحث داريم، قهراً عده‌اي كه فاسدند مي‌مانند يا آنها جذب مي‌شوند. در زمان حضرت امير(سلام الله عليه) اين نامه‌هايي كه در نهج‌البلاغه هست، مشخص مي‌كند كه كارگزاران حضرت امير چند گروه بودند. بخشي از اين نامه‌ها، نظير نامه‌هايي است كه براي مالك اشتر(رضوان الله عليه) مي‌نوشت. خب، كسي مثل مالك اشتر، فقيه باشد عادل باشد مدير باشد مدبر باشد شجاع باشد آگاه باشد خيلي كم هستند، اينها يك بخش از نامه‌هاي حضرت امير هستند. بخش ديگر از نامه‌هاي حضرت امير اينكه براي كميل(رضوان الله عليه) نوشت. كميل از شخصيتهاي عميق شاگردان حضرت امير(سلام الله عليه) بود كه حضرت دستش را گرفته، گاهي از مسجد بيرون مي‌برد آن معارف بلند را به كميل مي‌آموخت يا كميل «انَّ هذِهِ القُلُوبَ أَوعَيِة فَخَيرُهَا أَوعَاهَا»[19] آن حرفهاي بلند را به «كميل» فرمود يا اين دعاي كميل را به كميل آموخت، اينها از اصحاب معارف است از شاگردان مخصوص حضرت امير است، اما مديريت اجرايي‌اش ضعيف است، يك نيروي اجرايي نيست. اين را حضرت امير به منطقه‌اي فرستاده به نام هيت، در آنجا اين انبار مهمات آن مصالح جنگي و آن مرزداري را كاملاً رعايت نكرده، امويان آمدند زدند، بردند، غارت كردند و گزارش به حضرت امير رسيد. حضرت طبق نامه‌اي كه شصت و يكمين نامه از نامه‌هاي حضرت امير(عليه السلام) است، براي همين كميل بن زياد نخعي مرقوم فرمود كه عامل حضرت بود در هيت، فرمود «اما بعد فانّ تَضيِيعَ المَرءِ ما وُلّي و تَكلُّفَه ما كُفِيَ لَعجزٌ حاضِر و رأيٌ مُتبَّر و اِنَّ تَعاطِيكَ الغَارَةَ عَلَي اَهلِ قِرقِيسِيا» «قرقيسيا» منطقه‌اي است همان كنار فرات «و تَعطِيلَكَ مَسَالِحَكَ»؛ آنجا كه اسلحه‌ها و مهمات را گذاشتند تو غفلت كردي «الَّتي وَلَّينَاكَ لَيسَ بِهَا مَن يمنَعُهَا و لا يَرُدُّ الجَيشَ عَنهَا لَرأيٌ شَعَاع»؛ يك نظر پراكنده است، تو آخر فرمانده سپاه بودي، نيروي اجرايي بودي، غفلت كردي از اين مهمات آنها آمدند زدند و بردند پس چه مي‌كردي آنجا «فَقَد صِرتَ جِسراً لِمَن اَرادَ الغَارةَ» تو يك سرپلي بودي براي غارتگران، خاصيت ديگر نداشتي «فَقَد صِرتَ جِسراً لِمَن اَرادَ الغَارَةَ مِن اَعدائِكَ عَلَي اَولِيائِكَ غَيرَ شَديِد المَنكِبِ ولا مَهِيبِ الجَانِبِ و لا سَادٍّ ثُغرَة»؛ نتوانستي مرز را حفظ بكني «و لاكَاسِرٍ لِعَدُوٍ شَوكَة ولَا مُغنٍ عَن اَهلِ مِصرِهِ ولا مُجزٍ عَن اَميرِهِ»؛[20] نه توانستي از طرف اميرت يك كار با كفايتي را انجام بدهي، نه از حوزه مأموريتت توانستي خوب دفاع كني، نه جلوي دشمنان را توانستي بگيري. خب، كميل از بزرگان اصحاب حضرت بود، او براي دعاي «كميل» خوب است نه فرماندهي اين است.

چگونگي برخورد اميرمؤمنان(عليه السلام) با كارگزاران فاسد

اما بخش سوم نامه‌هايي است كه به زياد بن أبي شما اگر بخواهيد جستجو كنيد در فاسدها كمتر كسي را به فساد زياد بن أبي پيدا مي‌كنيد، يك آدم بدنام. حضرت چند تا نامه به زياد بن أبي مي‌نويسد، اينها در نهج‌البلاغه است. زياد بن أبي استاندار رسمي نبود ولي خليفه عامل حضرت بود، قبلاً هم سر كار بود حضرت هم ديگر اجازه داد اين باشد. خب، وقتي مي‌بيند خيلي از افراد در جبهه‌ها شهيد شدند، آن وقت اگر زياد بن أبي بيايد خليفه عامل حضرت امير بشود حضرت تمکين مي‌کند چه كند يا بايد كشور را رها كرد يا راضي شد كه زياد ابن ابي هم سر كار باشد، ظلم بالسويه بهتر از هرج و مرج است. دو تا نامه در نهج‌البلاغه هست كه براي زياد نوشته، نامه تهديد آميز. حضرت فرمود كه به من گزارش دادند، يكي نامه بيستم است. يكي نامه 21. نامه بيستم اين است كه «وَ إِنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً، لئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَيْ‌ءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَوْ كَبِيراً، لَأَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدَعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ، ثَقِيلَ الظَّهْرِ، ضَئِيلَ الْأَمْرِ، وَالسَّلامُ»؛[21] قسم به خدا اگر به من خبر برسد كه خيانت كردي ‌چنين مي‌كنم، چنين مي‌كنم، چنين مي‌كنم. خب، به عنوان يك كارگزار رسمي در دستگاه حكومت حضرت علي بود؛ عامل رسمي حضرت، عبد الله بن عباس بود در بصره. عبد الله هم عامل حضرت امير بود، بصره بود، اهواز بود، فارس بود، كرمان بود، اين فلات وسيع زير پوشش عبدالله بن عباس بود. خليفه عبدالله بن عباس همين آدم بدنام به نام زياد ابن أبي بود. خب، اگر هيچ كس نباشد آدم رها مي‌كند يا زياد را سر كار مي‌گذارد، اين است كه دست حضرت امير بسته شد. اگر كسي بخواهد تا نظامش بماند اولاً و بالاصالة كار حوزه تربيت انساني است متقي. انساني كه يك سواد متوسط داشته باشد ولي تقواي صد در صد، او مي‌توان استاني را به خوبي اداره كند. علم خيلي بالا اولاً نه به اين آسانيها نصيب كسي مي‌شود، نه انسان اگر در مقام علم اوج گرفت، حاضر است كه با مردم همكاري كند اين خطر هست. ولي يك علم متوسط؛ اما تقواي صد در صد که هيچ خلئي در آن نباشد، آدم ساده نباشد«صائنا لنفس»[22] باشد، مي‌تواند يك استان را به خوبي اداره بكند، نشد كار به زياد بن أبي‌ها مي‌رسد. نامه دوم نامه 21 حضرت است، به زياد مرقوم فرمود «فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً، وَ اذْكُرْ فِي الْيَوْمِ غَداً» اين‌قدر عياش نباشد، اين‌قدر اهل اسراف نباش «وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ، وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ أَتَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ وَ تَطْمَعُ - وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النِّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَ الْاَرْمَلَةَ - أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ»؛ مي‌خواهي ثواب صدقه دهنده‌ها را ببري، در حالي كه حق اراامل را از بين بردي. خب، اين يك وقت است كه تهديد مي‌كند يك بيگانه را، بله يك وقت است كه دارد براي كارگزار خود چيز مي‌نويسد. اگر كسي بگويد حالا من داراي رهبري‌ام مثل علي بن ابي‌طالب، خودش مشغول كارهاي خودش باشد، اين نمي‌تواند نظام را حفظ كند. مهمترين رسالت حوزه پرورش انسانهاي پاك است. وقتي اينها وارد نظام بشوند يا وارد جامعه بشوند، حواس حوزه جمع است كه اينها ديگر آلوده نمي‌شوند. قسمت مهم اين است كه حالا انسان خوب بررسي كند كه چه طرفي از مال حلال مي‌بندد چه رسد به حرام يعني هيچ جايي اين حرفهايي كه خدا به پيغمبر فرمود تو به مردم بگو كه ما حرفهايي داريم كه در هيچ جاي روي زمين نيست، انبيا اين حرفها را آوردند گفتند ما يك حرفهاي تازه داريم كه هيچ جاي روي زمين اين حرفها پيدا نمي‌شود

مهم‌ترين ويژگي حكومت ديني

﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾[23] اين ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ﴾[24] اين سه تا وظيفه است، اينها خيلي مهم نيست، آن چهارمي خيلي مهم است كه آن چهارمي به حكمت بها مي‌دهد، به تلاوت بها مي‌دهد، به ﴿يزكيهم﴾ بها مي‌دهد. چهارمي اين است كه پيغمبران يك حرفهاي تازه دارند كه در هيچ جاي عالم نيست و ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾ نه ما لا تعلمون يعني ما يك چيزي آورديم كه شما نمي‌توانيد ياد بگيريد، اگر حرفهاي پيغمبران نباشد؛ شناخت دنيا چيست، مال حلال و حرام چيست، قبر و برزخ چيست، مال حرام چه مي‌كند با آدم، تعدّي چه مي‌كند، اين هيچ علمي نمي‌تواند به آدم بگويد كه مال حرام چه بلايي به جان آدم فراهم مي‌كند، با هيچ دستگاه هم نمي‌شود شناخت كه مال حرام سمّ است. فرمود ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾ نه «ما لاتعلمون» اين حرف هميشه هم زنده است. فرمود ما چيزهايي آورديم كه در هيچ مكتبي نيست و آن معرفي كردن حلال و حرام خداست. حالا در بيانات حضرت امير(عليه السلام) خودش معرفي مي‌كند كه به من اگر بگوييد كه چرا اين‌قدر ساده زندگي مي‌كنم، براي اينكه وظيفه ديگر دارم. به ديگران گفت شما لازم نيست اين‌قدر ساده زندگي بكنيد، به خودتان سخت بگيريد ولي از مرز حلال تجاوز نكنيد براي شما كافي است؛ اما من چرا اين ‌طور زندگي مي‌كنم، براي اينكه خدا بر زمامداران مردم واجب كرده كه در حد ساده‌ترين مردم زندگي بكنند تا فقر، فقرا اينها را به طغيان نكشاند،[25] اين را در يك سخن ديگر فرمود.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 


[1] . الميزان، ج4، ص121- 125.
[2] حشر/سوره59، آیه7.
[3] نساء/سوره4، آیه32.
[4] مائده/سوره5، آیه38.
[5] نور/سوره24، آیه2.
[6] انعام/سوره6، آیه57.
[7] . نهج‌البلاغه، خطبه 40.
[8] . الميزان، ج4، ص121- 125.
[9] . ر. ک: کتاب البيع(امام خميني)، ج2، ص615- 655.
[10] . بحارالانوار، ج1، ص216.
[11] . بحارالانوار، ج71، ص402.
[12] یونس/سوره10، آیه16.
[13] مائده/سوره5، آیه1.
[14] بقره/سوره2، آیه43.
[15] بقره/سوره2، آیه183.
[16] توبه/سوره9، آیه123.
[17] انفال/سوره8، آیه60.
[18] نور/سوره24، آیه2.
[19] . نهج‌البلاغه، خطبه147.
[20] . نهج‌البلاغه، نامه61.
[21] . نهج‌البلاغه، نامه20.
[22] . ر. ک: وسائل الشيعه، ج27، ص131.
[23] بقره/سوره2، آیه151.
[24] بقره/سوره2، آیه129.
[25] . ر. ک: نهج‌البلاغه، خطبه209.