70/11/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 200
﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾﴿200﴾
پاسخ علامه طباطبايي(ره) بر شبهه ناكارآمدي اسلام در اصلاح جامعه
خلاصه فصل دهم از فصول پانزدهگانهاي كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه)[1] ذيل اين آيه به مناسبت مسئله جامعهشناسي از نظر اسلام و اينكه جامعه اسلامي، جامعه برين و عالي است مطرح كردند اين بود كه گفته شد اگر جامعه اسلامي، جامعه برين هست بر فرض صحتش، اين مخصوص عصر خود بود ولي در اعصار بعدي، اين وصف را از دست داده و ميدهد. ايشان فرمودند كه در پاسخ اين شبهه و توهم بايد چند مطلب را مطرح كرد؛ اول اينكه مبناي بعضيها اين است كه هر موجودي مادي است و چيزي كه ماده ندارد وجود ندارد «كل موجودٍ مادي» و عكس نقيضش هم اين است كه «ما ليس بمادي فليس بموجود» اين توهم، براي كساني كه تفكر مادي دارند هست، حتي اسرائيليهاي زمان موساي كليم(سلام الله عليه) آنها هم مبتلا به يك چنين تفكري بودند كه به موساي كليم(عليه السلام) ميگفتند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[2] ؛ اگر خدايي هست ما بايد او را به طور آشكار ببينيم اگر ديدني نيست، معلوم ميشود نيست ـ معاذالله ـ اين تفكر را ابطال كردند، براساس اصولي كه در جاي خود ثابت شد بيان بكند كه موجود دو قسم است: مادي و غير مادي طبيعي و غير طبيعي. پس اين نظر كه «كل موجودٍ فهو ماديٌ» تام نيست، چه اينكه براساس ماديت هر موجود، همه اصول و انديشهها هم تغييرپذير باشد آن هم تام نيست، بلكه اصول و مباني و انديشهها هم دو قسم است: بعضي ثابتاند؛ بعضي متغير، پس هم موجودات خارجي دو قسماند، هم انديشهها و افكار و علوم دو قسماند. از آن مرحله كه گذشتند وارد اين بحث شدند كه حالا كه ثابت شد موجود دو قسم است: بعضي مجردند؛ بعضي مادي، بعضي طبيعياند بعضي ماوراي طبيعي، بعضي متغيرند بعضي غير متغير، آيا علوم و انديشههاي ما هم ميتواند به آنچه در خارج است برسد يا علوم و انديشههاي ما نسبي است، هرگز به آن واقع مطلق ثابت لايتغير راه ندارد.
تقابل نظريه نسبيت با اطلاق و تصويب با تخطئه
در اين بخش ديگر از سخن ايشان، مسئله نسبيَت انديشه مطرح شد براي تبيين نسبيَت انديشه، بايد مسئله نسبيَت را از تصويب جدا كرد مسئله نسبيَت، غير از مسئله تصويب است. مسئله تصويب آن است هر كس هر چه فهميد حق است، خواه به صورت جزئي بفهمد خواه به صورت كلي، مصوبه ميگويند هر كس هر چه فهميد حق است، خواه به صورت مطلق بفهمد خواه به صورت مقيد و اين سخن كه سخن تصويب است مورد بحث نيست [و] رأساً خارج از بحث است، آن را در جاي خود چه در كلام و چه در اصول ثابت كردند كه سخني است باطل؛ اما نسبيَت، معنايش آن است كه هيچ كسي آن حق مطلق را كما هو حقه درك نميكند، هر كسي برابر با اموري كه در درك او نقش دارد درك ميكند، اين معناي نسبيَت در مقابل مطلق است نه در مقابل حق بودن يا تخطئه؛ ممكن است كسي قائل به نسبيَت باشد ومصوبه هم نباشد؛ بگويد كه دركها متفاوت است بعضي از دركها مطابق با واقع است بعضي از دركها مطابق با واقع نيست، صواب و خطا دارد ولي آنها كه مطابق با واقع است دو قسم است: بعضيها خود واقع را كما هو حقه درك ميكنند ميشود واقع مطلق؛ بعضيها واقع را مقيداً درك ميكنند. چه اينكه برخيها اصلاً واقع را درك نميكنند و برخيها هم واقع را مقيد به قيد درك ميكنند، از آن طرف آنها كه در خطا هستند يا مطلقا خطا هستند يا در بخشي و اينهايي هم كه واقع را درك ميكنند و صواب هست يا مطلقا حق است يا در بخشي، پس نسبيت غير از تصويب است. معناي نسبيت آن است كه هيچ كس به واقع علي ما هو حقه نميرسد. واقع، حق است و واحد است و خالص است و ثابت است و مقدس، اينها اوصاف واقع است.
مراد از نسبي بودن معارف بشري
آنچه را كه بشر ميفهمد هيچ يك از آن علايم و نشانههاي واقع را ندارد، آنچه را كه بشر ميفهمد پراكنده است، ميبينيم آراي صاحبنظران با هم اختلاف دارند، در حالي كه دين، اختلاف ندارد ﴿لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافًا كَثيرًا﴾[3] دين واحد است بلا اختلاف و اما آراي صاحبنظران، كثير است معالاختلاف. دين، حق است [و] باطل در او نيست ﴿لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ﴾[4] در آراي صاحبنظران باطل راه دارد. دين، خالص و سره و ناب است، در آراي صاحبنظران التقاط هست، حق و باطل آميخته است. دين، ثابت است و لا يتغير، رأي صاحبنظران، متغير است و غير ثابت. خلاصه كلام اين است كه دين، داراي قداست است و فهم بشري و رأي صاحبنظر، قداست ندارد. اين سخن در همين محور بايد بحث بشود، چه اينكه بعضي از مباحث در اين محور گذشت.
مطلب ديگري در اين زمينه مطرح است و آن اين است كه هر چه را كه انسان ميفهمد اين يك ارتباط تنگاتنگ با مباني و اصول و علوم قبلي و بيروني او دارد. آن مطلب، حالا يا تام يا ناتمام در اينجا اصلاً بحث نشد و فعلاً در اين فصل دهم از فصول پانزدهگانهاي كه اينجا مطرح است اين عنوان، طرح نشد كه رأيي كه هر صاحبنظري اعمال ميكند به آن فهمهاي قبلي او يا به فهمهايي كه از علوم ديگر دارد وابسته است، چون در اينجا اصلاً مطرح نشد. ولي بر فرض صحتش، در اينجا نقشي ندارد. براي روشن شدن مطلب، سه صف تنظيم شد: صف اول صفي است كه دين در او قرار دارد به نام قرآن و عترت؛ صف دوم صف علوم و علما و آرا و صاحبنظران قرار دارند؛ صف سوم هم صف معرفتشناسان است كه معرفتشناس در آنجا جا گرفته. البته صفوف فراواني هم در پشت سر هست كه عدهاي هم پشت سر اين معرفتشناس نشستهاند و معرفتشناسي او را زير كنترل دارند، اعم از فقيهاني كه معرفتشناسي معرفتشناسان موضوع براي آن احكام قرار ميگيرد يا صاحبنظراني كه در رشتههاي ديگر دارند اينها را كنترل ميكنند ولي فعلاً محور بحث، در اين سه صف است. همانطوري كه بايد اين سه صف را از هم جدا كرد، در صف دوم هم دو مطلب است كه بايد از هم كاملاً جدا كرد. در صف دوم كه علما و صاحبنظران نشستهاند، اينها همهشان بشرند و بشر براساس ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[5] متغير است و هر چه كه جنبه بشري دارد تغييرپذير است ﴿ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ﴾ است، چون خود شما هم نافديد ﴿وَ ما عِنْدَ اللّهِ باقٍ﴾[6] چون خود خدا باقي است «هو الْحَيِّ الَّذي لا يَمُوتُ»[7] اگر خدا باقي است، ما عندالله هم باقي است، اگر بشر فاني و متغير است ما عندالناس هم متغير است. در اين صف دوم بايد بين آنچه به فهمنده برميگردد با آن مفهوم، فرق گذاشت. بشر يك موجود مخلوقي است و فهم او بشري است؛ اما آيا ميتواند به قوانين الهي راه پيدا بكند كه مفهومش بشود الهي يا ممكن نيست. يك وقت است كسي ميگويد هر كسي كه بخواهد به سراغ دين برود دينشناس باشد، علل و عواملي فهم او را همراهي ميكنند، دست و پاي فهم او را ميبندند، خصوصيتهاي نفساني و رواني او و اوصاف و ملكات و حالات نفساني او از يك سمت، خصوصيتهاي معيشتي و اقتصادي او از سمت ديگر، خصوصيتهاي خانوادگي او از سمت سوم، رسوب و رسوم و سنن ملي، فرهنگي جامعه او از سمت چهارم، علوم و مباني و مبادي پيشپذيرفته او از سمت پنجم و بالأخره از سمتهاي گوناگون، چيزهايي فهم او را همراهي ميكنند كه به فهم او قالب ميدهند و فهم او قالبگيري شده است وقتي فهم او قالبگيري شد يك ظرفيت خاص دارد، وقتي ظرفيت خاص داشت با اين ظرفيت به سراغ دين رفت، دين را در اين چهارچوب، با اين صبغه، با اين عواطف و خواستهها و پيشفرضها و پيشقبول شدهها درك ميكند و اگر آن علل و عوامي بيروني يا اوصاف نفساني يا محيط خانوادگي يا مسئله معيشتي يا مسائل اجتماعي دگرگون بشود، خواه علوم، خواه اعمال، خواه عواطف، خواه افكار، قهراً طرز تفكر او هم عوض ميشود، برداشت او هم دگرگون خواهد شد، قهراً هر چه را كه بشر فهميد غبار بشريت روي او مينشيند، وقتي غبار بشريت روي او نشست آن اوصاف پنجگانه و مانند آن را از دست ميدهد، مخصوصاً آن ثبات و قداست را از دست خواهد داد، چون فهم بشري غبار بشريت روي آن نشسته وقتي غبار بشريت رويش بنشيند ديگر قداست ندارد، اين خلاصه شبهه.
شبهه نسبي بودن معارف به سبب ترابط علوم و تأثير عواطف
جوابش اين است كه آنكه ميفهمد بشر است بر فرض، همه اين امور ياد شده در فهم او نقش داشته باشد ولي ما بايد دو تا كار بكنيم؛ يكي اينكه فهم را از مفهوم جدا بكنيم، گرچه بشر ميفهمد ولي مفهوم، گاهي حكمالله است در صورت صواب، گاهي غير حكمالله است در صورت خطا، اين يك مطلب؛ مطلب ديگر كه بايد تفكيك بكنيم اين است كه مجموعه مسال را نبايد به حساب يك مسئله بياوريم، مجموعهٴ رهآورد انبيا را نبايد يك مطلب خيال بكنيم، چون اين را هيچ كس ادعا نكرد كه همه حرف را بايد يك نفر بزند و همه علوم نزد يك نفر است و همه آنچه را كه قرآن و عترت فرمودند يك نفر ميداند اين نه محور بحث است، نه كسي ادعا كرد نه جاي سخن است، چون مجموعه مسائل، مسئله واحد نيست تا انسان بگويد اين حق است يا باطل، صدق است يا كذب. قهراً بايد تك تك اين مسائل را ما از هم جدا بكنيم. وقتي تك تك اين مسائل از هم جدا شدند، اختلافاتي كه بين صاحبنظران است سه رشته است كه در بحثهاي قبل هم يادآوري شد گاهي ممكن است كه مردم يك عصر يا همهشان يا اكثري آنها حكمي از احكام الهي را به حق بفهمند، درست بفهمند؛ منتها بعضي دقيق، بعضي دقيقتر، بعضي به اكثر لوازم آن شيء پي ببرند، بعضي به نصف از لوازم و بعضي به كمتر از نصف، بعضي به خود آن شيء پي ببرند. مثلاً در همين مثالهاي ياد شده چه مسئلهٴ عبادي نظير وجوب نماز جمعه، چه مسئلهٴ معاملي نظير اينكه آيا شرايط ابتدايي نافذ است يا نه، خيار غبن در معاملات هست يا نه، آيا فوري است يا نه، آيا ارش هست يا نه، اينها همهشان مسائلي است كه بين نفي و اثبات دور ميزند. گاهي ممكن است فقيهان فراواني باشند كه درباره يكي از اين مسائل به حق رسيده باشند با اختلافي كه بين اينهاست در درك لوازم، اين يك قسم.
عدم تأثيرپذيرش ترابط علوم بر مطلق بودن فهم بشري
قسم ديگر آن است كه ممكن است گروه فراواني كه در يك رشته كار ميكنند همهشان اشتباه بكنند، هيچ كدامشان به حكمالله نرسند. مثلاً اكثري علما، اين هم ممكن است؛ اما در غالب موارد يك راه سومي هم هست و آن اين است كه اجماع كل يا اتفاق كل به يك سمت نيست، نوعاً در مسائل بين آرا اختلاف هست و در هر مسئلهاي كار به آن نقيضين ميرسد، يكي ميگويد حكم اينچنين است، ديگري ميگويد اينچنين نيست. بنابراين وقتي علوم با اين سه نحوه هويت جمعي خود را تشكيل داد كه گاهي ممكن است اكثري حق بفهمند؛ منتها بعضي بيشتر بعضي كمتر، گاهي ممكن است اكثري از درك حق محروم باشند؛ منتها بعضي محروم، بعضي محرومتر ولي در بسياري از موارد، حكم دائر بين نفي و اثبات است، وقتي دائر بين نفي و اثبات شد يكي يقيناً حق است ديگري باطل آنكه به عنوان فقيه، در صف دوم نشسته است نه به حرف خود يقين دارد صد در صد، چون براساس ادله ظني فتوا ميدهد و نه حرف فقيه ديگر را تقديس ميكند، خود فقيه را تكريم ميكند؛ اما حرف او را تكريم نميكند، ميگويد قابل مناقشه است. خود آنها با هم اختلاف نظر دارند، هر كدام رأي ديگري را تخطئه ميكنند. ولي كسي كه در صف سوم نشست و معرفتشناسانه داوري ميكند، ميگويد اين علما كه درباره مسائل فقهي، معاملاتي، عبادي يا مانند آن يا در مساءل تفسيري و كلامي يا در مسائل عقلي ديگر، بين دو طرف نقيض اختلاف دارند، يكي از دو فتواها يقيناً حق است و ديگري يقيناً باطل. در اينجا به فهم كار ندارد كه زيد فهميد يا عمرو فهميد، به مفهوم كار دارد، به مفتي كار ندارد [بلكه] به فتوا كار دارد. در بين نظرات صف دوميها، مفتيان را تكريم ميكنند؛ اما فتاوا را يكديگر تخطئه ميكنند، كساني كه در صف سوم نشستهاند مفتيها را تخطئه ميكنند و ميگويند اينها بشرند و هيچ كدام معصوم نيستند؛ اما فتواها را تخطئه نميكنند، ميگويند بعضي از فتاوا حق است يقيناً، بعضي از فتاوا باطل است يقيناً، آنكه حق است واحد است، بدون اختلاف است، صدق است، خالص است، ثابت است و مقدس. ممكن است خود اين فقيه نداند كه كدام فتوا حق است، لذا برگردد، تجديد نظر بكند؛ اما معرفتشناس يقين دارد كه در اين فتاوا، بعضيها حقاند خالصاند، سرهاند و ثابتاند و لا يتغير و مقدس. در اين محور، انسان اگر به صورت موجبه كليه حكم بكند كه هر چه كه بشر فهميد غبار بشريت روي او نشسته است، اين درست نيست. البته بعضي از چيزها حق است بعضي از چيزها باطل، فهم، فهم بشري است ولي مفهوم الهي است، آنهايي كه درست اين راه را رفتهاند آنچه را كه دين گفته است آنها خوب درك ميكنند و عمل ميكنند و افراد اينچنيني را هم صدر اسلام به خود ديد. مثلاً درباره عمار ياسر وارد شده است كه «اخْتَلَطَ الايَمانُ بِلَحْمِهِ و دَمِهِ» يا عمار، غرق ايمان است «مِنْ قَرْنِهِ الي قَدَمِهِ»[8] بعضيها حق را ميفهمند، بعضيها هم حق را نميفهمند. پس اينچنين نيست كسي به صورت موجبه كليه بگويد هر چه را كه بشر ميفهمد غبار بشريت گرفته است، بشر ميفهمد ولي مفهومها صبغه الهي دارد، نه غبار بشري. دو نمونه ذكر كرديم آنجا كه همه حق فهميدند يا آنجا كه احد الطرفينالنقيض حق است. البته نمونه باطل هم دارد، چون اينچنين است پس معرفتشناس بايد بگويد علوم، درش حق و باطل است، مقدس و غير مقدس هست و مانند آن. آنگاه كساني كه در صف چهارم و پنجم و مانند آن نشستهاند كه كرسي فقاهت گذاشتهاند و كار معرفتشناس را زير نظر دارند، به معرفتشناس ميگويند تو وقتي علم اجمالي داري كه در بين علوم، بعضيها مقدساند بعضي غير مقدس، بعضي ثابتاند بعضي غير ثابت، نميتواني به نحو موجبه كليه بگويي هيچ كدام مقدس نيستند، همه اينها غبار بشريت را ديدند، اين صحيح نيست.
بازگشت ادَعاي ترابط علوم به مغالطه
نتيجه اينكه حالا اگر هم بر فرض، اين علومي كه يك صاحبنظر تفسيري يا فقهي دارد به مباني يكديگر وابسته باشد، به سراغ تك تك آن مباني هم برويم حرف همين حرف است، چون مجموعه مسائل كه مسئله واحد نيست تا كسي بگويد حق است يا باطل، يا مثلاً بگويد درباره همين وجوب نماز، گرچه وجوب نماز ضروري است ولي بالأخره بين اينكه آيا وجوب، حقيقي است يا وجوب، اعتباري است متكلم از وجوب چيزي ميفهمد، فقيه طور ديگر ميفهمد، آيا وجوب اعتباري است و خدا هم داراي نشئه اعتبار است يا نه، آيا به نحو حضور است يا به نحو حصول، آيا به نحو ايجاد است يا به نحو اعتبار، آنها مسائل پيچ در پيچ ديگر است كه مجموعه مسائل را نبايد يكجا ذكر كرد. يكي از اقسام مغالطه كه در منطق ملاحظه ميفرماييد همين است «جمعالمسائل في مسئلة واحده» اين يكي از اقسام سيزدهگانه مغالطه است كه چند چيز را آدم يكجا حل بكند، يكجا طرح بكند. اين «جمعالمسائل في مسئله واحده» از آن نمونههاي بارز مغالطه است. در تك تك اينها ضابطه همين است كه بيان شد، مجموع اينها ميشود مغالطه، چون مجموعه اينها كه مسئله واحد نيست تا كسي بگويد در ضروريات هم بله ميشود اختلاف كرد. بله نماز واجب است ولي به وجوب ضروري است. ولي متكلم از وجوب، طور ديگر ميفهمد حكيم، طور ديگر ميفهمد اصولي، طور ديگر ميفهمد، فقيهي كه مشرب كلامي دارد، طور ديگر ميفهمد و از اينجا هم معلوم ميشود كه فقه، مشروب از كلام است و فقه كلام را اشراب ميكند اين «جمع المسائل في مسئله واحده» از همان اقسام مغالطه معروف است. هر مسئلهاي را تك تك حساب بكنيد، اين را در ميزان بين طرفي النفي و الاثبات ارزيابي بكنيد، آنگاه يكي يقيناً حق است ديگري باطل.
امكان مطلق بودن فهم بشري با پذيرش ترابط علوم
بر فرض يك رابطه ديالوگ بين معارف بشري باشد يعني اين كسي كه فتوا داد به اينكه شرايط ابتدايي نافذند يا خيار غبن، فوري است يا در خيار غبن، ارش نيست و مانند آن، اين علمش وابسته به مبادي ديگر است. به سراغ تك تك آن مبادي هم كه برويم، حرف همين است يا آن حق است يا حق با رقيب او، يا او حق ميگويد يا كسي كه نظر مخالف ارائه كرده است، در تك تك مسائل حكم از احدي الطرفيالواقع بيرون نيست، بر فرض هم كه اين علوم، به خارج وابسته باشد، نتيجه اين ميشود كه دسترسي بشر به احكام الله كما انزل الله ممكن هست، نه اينكه كسي ادعا كند، فقيهي علوم اولين و آخرين را ميداند اين محل بحث هم نيست مورد دعوا هم نيست. بحث در تكتك مسائل است. در تكتك مسائل، ممكن است يك فقيه در اين مسئله به آن ما انزل الله برسد، ممكن است لازمش را خوب درك نكرده باشد، فقيه دوم مطلب دوم را بفهمد ولي فقيه اول، فقط مطلب اول را بفهمد. مطلب دوم مسئلةٌ بحالها و حيالها و همچنين مسئله سوم و چهارم و امثال ذلك. وقتي فهم از مفهوم جدا شد اولاً و هر مسئلهاي بحيالها بحث شد، جمعالمسائل في مسئله واحده نشد ثانياً، آنگاه ميتوان گفت كه بشر دسترسي دارد به فهم آنچه را كه خدا نازل كرده است، گرچه فهم، بشري است ولي مفهوم، الهي است از اين جهت داراي قداست است و ثواب ولو خود اين فقيه متوجه نباشد، رأيش ممكن است برگردد ولي فقيه ديگر بيايد همين رأي را تأييد كند. مثل اينكه مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) مسئلهاي را فتوا داد، بعد خيلي از كساني كه بعد از مرحوم شيخ طوسي آمدند فرمايش ايشان را رد كردند، در بين متأخرين بزرگاني پيدا شدند كه همان رأي شيخ طوسي(رضوان الله عليه) را پذيرفتند. آنكه حق است ثابت است لايتغير؛ اما اين دركها يعني فهمندهها، چون متغيرند، احياناً ممكن است تغيير فتوا بدهند ولي آن فتاوايي را كه اظهار كردهاند و در علوم ثبت شده است، بعضيها حقاند و خالصاند و بدون اختلافاند و ثابتاند و مقدس، اين رأي يك معرفتشناس ميتواند باشد.
تفاوت جايگاه نظرات معرفتشناسانه با آراي فقيهانه
پرسش:...
پاسخ: نه، ما وقتي كه در خارج نشستهايم به عنوان معرفتشناس در صف سوم، حاصل كارمان را به فقيهي كه در صف چهارم پشت سر نشسته و كارهاي ما موضوع حكم اوست به او بايد گزارش بدهيم. ما بايد به او گزارش بدهيم كه نتيجه معرفتشناسي ما اين است كه ما علم اجمالي پيدا كردهايم كه آرا فقيهان بعضيها حقاند بعضي باطل، بعضي صدقاند بعضي كذب، بعضي خالصاند بعضي مخلوط، بعضي ثابتاند بعضي متغير، بعضي مقدساند بعضي غير مقدس، تكليف چيست، او ميگويد وقتي علم اجمالي داريد نبايد حكم بكنيد كه هيچ كدام مقدس نيستند. پرسش ...
پاسخ: بالأخره معرفتشناس، اگر خودش مجتهد است در صف چهارم هم يك كرسي اجتهاد دارد، اگر مقلد است بايد ببيند آن فقيهي كه در صف چهارم، روي كرسي فتوا نشسته است چه ميگويد. اگر محتاط است بايد هم برابر احتياط و علم اجمالي عمل كند.
پرسش: ...
پاسخ: نه؛ هر چيزي در جاي خود، اگر مسئله، مسئلهٴ فقهي شد ميشود تعبد، مسئله معرفتشناسي شد كه در صف سوم است ميشود مسئله تحقيق، قبل از اينكه ما گزارش كار را به صف چهارم بدهيم كه سخن از تعبد نبود. ما ما مادامي كه در صف سوم نشستهايم تحقيقاً بحث همين است كه عرض شد، مبرهن است و مستدل. وقتي كه به نحو علم اجمالي برايمان ثابت شد كه بعضي از فتاوا ثابتاند بعضي نه، بعضي حقاند بعضي نه، بعضي صدقاند بعضي نه، بعضي مقدساند بعضي نه، آنگاه ميرويم در صف چهارم روي كرسي مينشينيم يا از صاحبان كرسي صف چهارم استفتا ميكنيم. بالأخره اگر مجتهديم، نظر ما اين است كه علم اجمالي احتياطآور است، نه حكم احتياطي ميكنيم، نه فتواي احتياطي ميدهيم [بلكه] حكم به احتياط ميكنيم، فتوا به احتياط ميدهيم. اگر در اينگونه از موارد، فقيه فتوا داد كه مقلد نميتواند به غير مراجعه كند، فتواي احتياطي غير از فتوا به احتياط است. فتواي احتياطي آنجاست كه در اثر تزاحم ملاكها يا تعارض ادله يا تعارض مشهور با ظاهر نص، فقيه نتواند درست جمعبندي كند ميگويد احوط اينچنين است، در اين حال، فقيه فتواي احتياطي داده است، مقلد ميتواند به فالأعلم مراجعه كند. ولي اگر محور، محور علم اجمالي بود، مثلاً اگر كسي از فقيه سؤال كرد كه يكي از اين دو زن، خواهر رضاعي من هستند، من علم اجمالي دارم چه كنم، او ميگويد بايد احتياط كني، فتواي احتياط ميدهد و در اينجا نميشود به فالاعلم مراجعه كرد، چون اين فقيه، به طور جزم گفت تو بايد احتياط بكني، فتواي به احتياط دادن غير از فتواي احتياطي است. در اينگونه از موارد اگر كسي مجتهد بود حكم به احتياط ميكند، فتوا به احتياط ميدهد، اگر محتاط بود كه خب بنابر احتياط همين است عمل ميكند و اگر مقلد بود به مرجعش مراجعه ميكند، مرجعش هم كه در علم اجمالي احتياط ميكند. ولي مادامي كه در صف سوم نشسته است، نظر معرفتشناسانه دارد.
پاسخ علامه طباطبايي(ره) در ردَ ادعاي نسبي بودن فهم بشري
بخش ديگر از سخنان سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين است كه اينها كه قائلاند به نسبيت علوم، عدهاي گفته بودند و سيدناالاستاد آن را رد كرده است، در بين آن حرفها آنچه گاهي مطرح ميشود اين است كه اين آقايان ميپذيرند دين حق است، واحد است، خالص است، ثابت لا يتغير است و مقدس و تصويب را هم باطل ميكنند، نسبيَت به معناي تصويب را هم باطل ميكنند؛ منتها بايد توجه كرد كه نسبيَت، غير از تصويب هست. ولي اين معنا را كه ميگويند هر كسي با چهارچوب خاص ميفهمد. اين سر از نسبيَت در ميآورد يعني يا بايد بپذيرند كه اين چهارچوبها نقشي ندارد در درك واقع علي ما هو عليه، انسان با اينكه داراي عواطف نفساني است، وضع معيشتي است، محيط خانوادگي است، سنت جامعه است، با داشتن اينها ميتواند براساس آن مباني روشمند اولي و اصول متعارفه به واقع برسد. اينها هيچ كدام رهزن نيستند، ميتواند با داشتن گرايشهاي گوناگون به واقع برسد يا لااقل بعضيها ميتوانند برسند. اگر بعضيها توانستند برسند، پس علل و عوامل بيروني، هيچ كدام رهزن نبودند يك، و اين شخص هم ميتواند به واقع «علي ما هو عليه» برسد دو، اگر كسي اين را انكار نكند؛ بگويد ما منكر اينها نيستيم، بعضي از مواردند كه علل و عوامل بيروني مؤيد انسانند كه انسان، واقع را علي ما هو عليه درك بكند. اگر پذيرفتند پس اطلاقي خواهند بود، نه نسبي يعني بايد بپذيرند كه گرچه بشر ميفهمد ولي بعضي از مفهومها حق است واحد است خالص است، ثابت است و مقدس، بعضي از فتاوا اينچنين است، اين شد نبايد بگويند هر چه را كه بشر فهميد غبار بشريت روي او مينشيند، اين فتوا چون مطابق با انزلالله است، بشر فهميد ولي اين فتوا، صبغه الهي دارد و غبار بشريت روي او ننشست.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ حالا چه ترابط ... و ديالوگ علوم را بپذيريم يا نپذيريم، از اين دو طرف در آغاز اين حلقات ارتباطي تا پايان اين حلقات ارتباطي، كار از اين دو طرف بيرون نيست. در همه موارد، يك طرف حق است طرف ديگر باطل، اين شخص كه در اثر ديالوگ معارفش و علوم پيشرفتهاش و پيشبيني شدهاش و پيشپذيرفتهاش آمده در مكتب دين، حالا دارد دين را ميفهمد يا حق با اوست يا حق با رقيب او.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ ترابط علوم يعني آنچه را كه اين شخص الآن ميخواهد بفهمد؛ مبتني است بر يك سلسله دانشهاي از پيش پذيرفته شده، آنها اگر عوض شدند اين عوض ميشود، آنها اگر ماندند اين ميماند، اينها ارتباط تنگاتنگ ديالوگي با معارف قبلي دارد.
نمونهاي از تفكيك نظرات معرفتشناسي از آراي فقهي
پرسش:...
پاسخ: با آنها داشته باشد، در تك تك آن اصول و مباني اين حرف است كه حق يا با اين شخص است يا با رقيبش، اين يك مطلب و اگر كسي با همه اصول پيش پذيرفته شده وارد محضر دين شد، آمده در مكتب دين حالا ميخواهد از دين استنباط كند كه شرط ابتدايي نافذ است يا نه، يك فقيهي هم با ديالوگ معارف خاصش آمده و ميخواهد ثابت كند كه شرط ابتدايي نافذ است يا نه، يكي از اين دو با كولهباري از علوم آمده و فهميده شرط ابتدايي نافذ نيست، بيمه نافذ نيست، ديگري با ديالوگ و كولهباري از علوم پيش پذيرفته آمده در مكتب دين، فهميده شرط ابتدايي نافذ است.
پرسش:...
پاسخ: از اين به بعد هم اين كسي كه فتوا ميدهد ميگويد بعداً هم الي يومالقيامه همين است چرا، براي اينكه حكمالله از احدالطرفيالنقيض بيرون نيست، اين الآن از نقش ماضي و مضارع آمده بالا، اين فقيهي كه ميگويد شرط ابتدايي نافذ است يا خيار غبن فوري است يا در خيار غبن ارش نيست و مانند آن، اين از دو نبش ماضي و مضارع آمده بالا، در افق حكمالله قرار گرفته. وقتي در افق حكمالله قرار گرفته، استنباط كرد كه اين شرط ابتدايي نافذ است با كوله بارهاي از علومي كه به همراه آورده، ديگري هم با كوله بارهاي كه از علومي كه به همراه آورده، ثابت كرده كه شرط ابتدايي نافذ نيست. معرفتشناسي كه در صف سوم نشسته است، ميگويد يكي از اينها حتماً حكمالله هست، هم براي گذشته است هم براي آينده الي يومالقيامه خواهد بود و مقدس، ديگري يقيناً حكمالله نيست ولو براي عصر خود، براي اينكه اين شخص معرفتشناس كه نميآيد درباره آيندگان سخن بگويد كه آيندگان چه ميفهمند. معرفتشناس، درباره معرفت حرف ميزند نه عارفان. معرفتشناس، درباره فتاوا سخن ميگويد نه مفتيان، ممكن است مفتيان بعدي بيايند يكي اين را تأييد كند، ديگري آن را يا اجماع كنند بر يكي بر اين يا اتفاق كنند بر آن، سخن در معرفتشناسان نيست، سخن در معرفتشناسي است. علوم، هر چه بيايد هر معرفتي كه بيايد احدالفتويين يقيناً حق است و مقدس، ديگري يقيناً باطل است و نامقدس، چون حكمالله اين است كه از احدالطرفين بيرون نيست يا شرايط ابتدايي نافذ است يا نيست. خيار غبن يا فوري است يا نه، ممكن است در آينده نزديك يا دور كساني بيايند طرز ديگر بفهمند، آنكه امروز گفت خيار غبن فوري است، فردا و فوراً رأيش برگردد. ولي معرفتشناسان درباره علما كه سخن نميگويند، دربارهٴ معرفت سخن ميگويند نه درباره عارفان. بنابراين حكم از اين دو طرف بيرون نيست، پس في ما بأيدي الفقهاء و العلماء يك سلسله آرا هستند كه از قداست برخوردارند.
مهمترين دليل بر ردّ ادّعاي نسبي بودن معارف
مطلب ديگري كه ايشان ذكر كردند كه اين بود كه حالا ديگر اين آخرين بحث است كه ديگر تكرار نكنيم فرمودند اينكه شما ميگوييد علوم نسبي است ـ البته به نسبيت دانش برميگردد ـ شما اينكه ميگوييد ما انديشه ثابت نداريم، خود اين يك قضيه است، خود اين يك انديشه است. اين انديشه بالأخره يا ثابت است يا نه، اگر شما به نحو قضيه موجبه كليه گفتيد يا قضيه سالبه كليه كه ما هرگز انديشه ثابت نداريم و همه انديشهها متغيرند، پس اين انديشه شما بايد تغيير كند. وقتي انديشه شما تغيير كرد، ديگر نخواهيد گفت ما هيچ انديشه ثابتي نداريم، قهراً خواهيد گفت بعضي از انديشهها ثابتاند بعضي انديشهها ثابت نيستند، اين يك. و اگر اينكه گفتيد هيچ انديشهاي ثابت نيست (هيچ انديشهاي ثابت نيست) خودش انديشه است ديگر، اگر به نحو سالبه كليه صادق باشد، خودش انديشه است پس خودش شده ثابت، خودش خودش را نقض ميكند و چون خودش اولي نيست، نظير اجتماع نقيضين نيست، به يك سلسله اصول و مباني تكيه ميكند، وقتي اين يك قضيه سالبه كليه اگر بگوييد ما هيچ انديشه ثابتي نداريم يا موجبه كليه، اگر بگوييد همه انديشهها سيال و متغيرند خود اين قضيه كليه به يك سلسله مباني تكيه ميكند، پس آنها بايد ثابت باشند تا اين قضيه كليه ثابت باشد، فتحصل اگر كسي بگويد ما هيچ انديشه ثابت نداريم يا همه انديشهها متغيرند، همين حكم نقض خود را در بر دارد، براي اينكه اگر همه انديشهها متغيرند، پس انديشه شما هم بايد متغير باشد؛ از موجبه كليه ميآيد موجبه جزئيه. اگر بگوييد نه، همه انديشهها متغيرند حتي انديشه من، حتي انديشه من هم متغير است، من كه گفتم همه انديشهها متغيرند، اينچنين نيست در آينده نزديك يا دور ممكن است كسي بيانديشد كه بعضي انديشهها متغيرند، بعضي انديشهها نه، پس باز ثابت ميشود كه بعضي انديشهها متغير نيستند، اين انديشه شما چه متغير باشد چه ثابت باشد، ثابت ميكند كه بعضي از انديشهها ثابتند.
«و الحمد لله رب العالمين»