70/11/06
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 200
﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾﴿200﴾
شبهه ناكارآمدي اسلام براي تحول جامعه
دهمين فصل از فصول پانزدهگانهاي[1] كه ذيل اين آيه مطرح شد به مناسبت مسئله جامعهشناسي، وظيفه فرد نسبت به جامعه، اين بود كه گروهي گفتند بر فرضي كه جامعه اسلامي يك جامعه برين و عالي باشد مربوط به عصر خودش هست، زيرا ركودي كه در معارف ديني است و تضارب آرايي كه بايد باشد نيست و آزادي در بازسازي و نوسازي اين قوانين و قواعد وجود ندارد، قهراً اين قواعد و قوانين ديني ميشود راكد و ايستا و اثر ركود و ايستايي او ركود جامعه است و نشانهاش آن است كه جامعهاي كه به اين قوانين و قواعد راكد معتقد نيست پيشرفتهاي فراواني كرده است و علت محروميت و عقبافتادگي جامعه اسلامي، همين ركود قوانين و قواعد اوست كه نه جاي بازسازي است، نه نوبت به نوسازي و مانند آن.
پاسخ علامه طباطبايي(ره) بر ادّعاي تغييرپذيري حقايق
اين مطلب را سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) به دو بخش منحل كردند: يك بخش به اين برميگردد كه همه چيز در تغيير و تحول است؛ يك بخش به اين برميگردد كه برداشتها متغير است و استفاده صاحبنظران از قوانين، متغير است. اما آن بخش اول كه هر چيزي متغير است و ما شيء ثابتي نداريم و علت پيشرفت جامعههاي مترقي براي آشنايي به اين اصول است و علت عقبافتادگي جامعه اسلامي، براي ناآشنايي به اين اصول است و امت اسلامي خود را گرفتار يك سلسله قوانين راكد كرده است، لذا ركود، دامنگير اوست و امتهاي غير اسلامي خود را از اين قوانين راكد آزاد كردند، لذا ترقي كردهاند، ميفرمايند كه اين مبني است بر آن مبنا كه هر چيزي در گرو تغيُّر است و اين در جاي خود ابطال شد و ثابت شد كه موجودات دو قسماند: بعضي مادياند؛ بعضي مجردند. موجوداتي كه مادي و طبيعياند، متغيرند [و] موجودات مجرد و ماوراي طبيعي ثابتاند، اين يك مطلب.
دومين پاسخ علامه طباطبايي(ره) بر ادّعاي ناكارآمدي اسلام و تحول جامعه
مطلب دوم آن است كه علت پيشرفت بعضي از امم و جوامع، اين نيست كه آنها به اين اصول و قوانين ثابت معتقد نيستند. پيشرفت جوامع، يك سلسله علل و اسباب خاص خود را دارد و اين قوانين و معارف كلي يك سلسله آثار مخصوص خود را. بيانذلك اين است كه بعضي از علوم و معارفاند كه اگر تحولي دارند، تحول آنها كيفي و طولي است نه تحول از ثبوت به سلب يا از سلب به ثبوت، تحولي دارند در عمق، اولاً و اين در تكامل روح و معارف قلبي و عقلي اثر دارد ثانياً و ارتباط مستقيم، بلاواسطه با پيشرفتهاي علوم و صنايع ندارد ثالثاً. مثلاً بحث در باب توحيد و اثبات صفات حق براي تعالي، نفي نظريه معتزله كه قائل به نيابتاند، نفي نظريه اشاعره كه قائلاند به زيادي صفات بر ذات واجب و اثبات اينكه «كَمالُ الْإِخْلاصِ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ» اينگونه از معارف بلند، در پرورش روح و ترقي روح تا به لقاءالله نقش مؤثر دارند؛ اما بين اين معارف عميق ديني با پيشرفت صنايع و علوم، ارتباطي برقرار نيست تا ثبات اينها دست و پاگير باشد. پيشرفت صنايع و حِرَف، مربوط به علوم تجربي است كه دين، در آن بخش مرتب تشويق ميكند به اينكه شما نوآوري داشته باشيد، شما پيشرفت كنيد اين ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ﴾[2] به عنوان نمونه، در مسائل ارتش و دفاع و سپاه مطرح است. درباره مسائل اقتصادي هم ﴿فَامْشُوا في مَناكِبِها﴾[3] مطرح است، درباره مسائل شيلات و كشتيراني هم همان آياتي كه قبلاً تلاوت شد مطرح است كه در آن بخش، آيات فراواني هست كه جوامع بشري را ترغيب ميكند به فراگيري علوم و صنايع و حِرف. در بخش ديگر يك دستورات ديگري هم ميدهد كه انسانها را كارشناسان اين رشته را وادار ميكند در «كَمالُ الْإِخْلاصِ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ» يا «كَمالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلاصُ لَهُ»[4] و مانند آن. پس ادله ديني دو قسم است: بخشي مربوط به عالم طبيعت است و علوم و صنايع طبيعي، بخشي مربوط به ماوراي طبيعت است و معارف عقلي هم در آن رشته كارشناسان را وادار ميكند به تحول عميق يعني دقت در علوم تجربي و صنايع، هم در رشته معارف صاحبنظران را تشويق ميكند به شهود و امثالذلك و هيچ ارتباط مستقيمي بين آن معارف ديني با علوم روز نيست. آري آنها سايهافكناند يعني آنگونه از علوم روز، آنگونه از علوم و معارف، خط مشي علوم تجربي را مشخص ميكنند يعني ميگويند شما از مواهب طبيعي به سود خود و ديگران قدم برداريد.
نقش دين در هدايت علوم و پيشرفت جامعه بشري
اگر هم يك وقت خواستيد چيزي بسازيد، سلاح تخريبي و تهاجمي نسازيد [بلكه] سلاح دفاعي بسازيد. نمونهاش همان جريان حضرت داود(عليه السلام) بود كه قرآن كريم دو مطلب را بازگو كرد: يكي مسئله كرامت و معجزه است، فرمود ما از راه كرامت و اعجاز و راه غيب، آهن سرد سخت را در دست داود پيامبر(سلام الله عليه) نرم كرديم، اين علم نيست كه كسي برود درس بخواند و ياد بگيرد كه چگونه آهن متصلب را مثل يك مشت خمير، نرم بكند. لذا نفرمود «و علمناه اِلاٰنَةَ الْحَدِيْدُ» اينجا سخن از «تَعْلِيمُ و عَلّم و يُعلم» اينها نيست، فرمود: ﴿وَ أَلَنّا لَهُ الْحَديدَ﴾[5] ما طبق اراده خود، آهن سخت را در دست داود(عليه السّلام) ليّن و نرم كرديم، مثل موم. مطلب ديگر كه مطلب علمي است نه كرامت و آن آموختني است و آن اين است كه فرمود: ﴿وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ﴾[6] ؛ ما به او صنعت زرهبافي را ياد داديم، اين جزء علوم است و شما ميتوانيد اين را ياد بگيريد. اينجا تعليم است، آنجا اِلانِه است؛ ما يادش داديم كه آهن سرد را به صورت زره دربياور، نه به صورت شمشير و خنجر و تير، وسايل تخريب و كشتن و كشتار نساز. مشابه همين بحث قرآني، حديثي است كه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در فروع كافي نقل ميكند از امام صادق(سلام الله عليه) كه كسي آمده به حضور حضرت(سلام الله عليه) عرض كرد اهل دو قريه، اينها شروع به جنگ كردند و هر دو هم كافرند، هيچ كدام مسلمان نيستند. آيا ما مجازيم كه اسلحه بفروشيم يا نه، چون فروش اسلحه به كسي كه در حالت جنگ با مسلمين است حرام است، لذا اينها سؤال كردند كه اين هر دو گروه كافرند و هر دو هم به جنگ هم قيام كردند و ميخواهند اسلحه بخرند، ما بفروشيم يا نه. حضرت يك جواب كوتاهي فرمودند كه سه مطلب از آنها استفاده ميشود، فرمود: «بِعْهما ما يَكنُّهما»، «بعهما ما يكنُّهما»[7] يعني فروش اسلحه به اينها جايز است [و] حرام نيست، اين يك. ثانياً به هر دو گروه بفروش، نه به يك گروه كه يكي را مسلح كني ديگري را نه، به هر دو بفروشيد. ثالثاً سلاح دفاعي بفروشيد، نه سلاح تخريبي؛ شمشير و خنجر و دشنه و تير و نيزه نفروشيد، زره و سپر و امثالذلك بفروشيد، سلاحهاي دفاعي بفروشيد نه تهاجمي. فايده آن معارف و پيدايش اخلاق به دنبال آن معارف، اين است كه اين صنعت قهار را رام ميكند كه اين عاليترين ترقي است. نبايد از توحش غرب و شرق، انسان به صورت تمدن ياد بكند. اينها كه الآن كليد جنگ ستارگان در دست آنهاست، خوابي ندارند. الآن يلتسين اين تمام كوششاش اين است كه از غرب وام بگيرد و فشار اقتصادي روسيه را كاهش بدهد. آنها گفتند به اين شرط كه اين سلاحهاي هستهاي و اتمي كه به طرف غرب بود اين را مسيرش را برگرداني، تمام كوششها و تلاشهاي اينها بر مهار كردن اين سلاحهاي هستهاي است، چون اسلحه هست و عقل نيست، همين درندهخويي پيدا شده، اينكه پيشرفت نيست. پس دو مطلب است: يكي اينكه معارف الهي در راه خود تكامل پيدا ميكند، براي پرورش روح، ارتباط مستقيمي با پيشرفت صنايع و علوم ندارد و آن علومي كه مايه پيشرفت صنعتهاست آن علوم را هم دين، تشويق كرده است كه همانطوري كه يك سلسله صاحبنظران در معارف عقلي، آيات قرآني را خوب ميفهمند، نهجالبلاغه و احاديث را خوب ميفهمند، يك سلسله كارشناسان فني هم از منابع طبيعي خوب استنباط كنند و استفاده كنند تا هر دو جهت رشد پيدا كند.
معارف الهي، عهدهدار هدايت علوم و صنايع تجربي
يك بخش ديگري هم به نام مطلب دوم هست كه اين معارف عقلي، گرچه ارتباط مستقيم در پرورش و شكوفايي علوم تجربي ندارد؛ اما يك معلم راهنماي خوبي است كه چگونه انسان از اين علوم استفاده كند، چگونه از اين صنايع بهرهبرداري كند تا جامعه بشود مدينه فاضله. پس اگر كسي بگويد همه چيز در تغيير و تبدّل است هم اصل آن نارواست، چه اينكه در جايش ثابت شد و هم اگر بپندارد علت پيشرفت جوامع غير اسلامي آن است كه خود را از اين قوانين دست و پا گير آزاد كردند، دو تا مغالطه است: اولاً آنها پيشرفت نكردند به صورت تمدن صحيح در نيامدند؛ ثانياً اين معارف عميق، ارتباط مستقيم آن در شكوفايي علوم تجربي نيست، آن ارتباطش در راهنمايي و رهبري و رهنمود استفاده از علوم تجربي است.
ضرورت تفكيك معارف كلي قطعي از علوم جزيي و تجربي
مطلب ديگري كه باز مربوط به اين بخش اول است اين است كه جوامع غير اسلامي، گرچه خود را از يك سلسله معارف ديني متأسفانه رها كردند؛ اما يك سلسله معارف نظري كلي را پذيرفتهاند كه در آن معارف، تغييري نيست و آن اين است كه در جهان، حقايقي هست همه پوچ و خيال و سراب نيست، اين اصلي است هميشگي. انسان موجود است، هر انساني بايد كار بكند، هر انساني بايد به سود خود كار بكند، هر انساني بايد جمعي بينديشد، اينها يك سلسله قوانين كلي است كه بخشي مربوط به جهانبيني است، مثل قانون اينكه جهان حقيقتي هست و پوچ نيست، بخشي هم مربوط به جامعهشناسي است و بخشي هم به انسانشناسي است كه اينها يك سلسله قوانين كلي و ثابت است، هرگز پيشرفت جوامع، باعث نميشود كه انسان دست از اين اصول بردارد و هرگز نبايد توهم كرد كه ثبات اين اصول، مايه ركود جوامع خواهد بود، اينچنين نيست. آري، آن علومي كه ارتباط تنگاتنگ با زندگي روزانه مردم دارد، آن قوانين اگر راكد باشد زندگي روزانه راكد است، نه هر قوانيني اگر ثابت بمانند مايه ركود جامعه خواهند بود، اينها خلاصه كلام در بخش اول.
بازگشت شبهه ناكارآمدي اسلام به ادّعاي نسبيّت
اما آنچه به بخش دوم برميگردد و آن اينكه اگر كسي بگويد هر كسي برداشتش چه از طبيعت چه از شريعت، هر كسي استفاده علمياش، چه از تكوين چه از تشريع، مربوط به خصوصيتهاي اخلاقي اجتماعي علمي اوست و وابسته به علوم و اصول و موضوعات پيشپذيرفته اوست و وابسته به محيط زيست و زندگي و رسوم و سنن و عادات و آداب و فرهنگ خاص اوست، چون اين به عنوان يك اصل تلقي شد كه هر كسي هر جايي به سر ببرد، در هر شرايطي به سر ببرد، برابر با خصوصيتهاي آن محيط زيست و شرايط زندگي، از طبيعت برداشتي دارد، از شريعت برداشتي دارد، قوانين تكوين را طوري تفسير ميكند، قوانين تشريع را طرز ديگر تفسير ميكند. اگر اينچنين باشد بنابراين، چه اينكه مثلاً تهيدستان يك طور ميفهمند، توانگران طور ديگر، استواييها يك طور ميفهمند، قطبيها طور ديگر ميفهمند، كساني كه در مناطق اعتدالي زندگي ميكنند، يك طور ديگر فكر ميكنند، افرادي كه هيجانزده هستند يك طرز خاصي برداشت دارند، افرادي كه خونسردند و اهل هيجان نيستند يك سبك خاص برداشت دارند، چون عادات و آداب و رسوم و سنن و اخلاق و محيط زيست و آداب اجتماعي فرق ميكند و چون اينها نقشي در كيفيت استنباط از طبيعت و شريعت دارند، يقيناً برداشتها در طول زمان، مختلف است. وقتي برداشتها در طول زمان، مختلف شد، ما هرگز قوانين ثابت يكدست ماندني نداريم، بايد تغيير بكند و شما چون در دين يك سلسله قوانين ماندني ثابت داريد اين برخلاف اصل معرفتشناسي و درك فرد و افراد است. يقيناً دركها فرق ميكند در طي زمان و زمين و شما هم كه اجازه تفاوت درك نميدهيد، اين مربوط به بخش دوم.
ضرورت تفكيك ادّعاي نسبيّت از ادعاي تصويب
ميفرمايند كه اين سخن مبتني است بر مبنايي كه آن مبنا هم ناتمام است و آن مبنا، نسبيت علوم است. مسئله نسبيت علوم غير از مسئله تصويب است، مسئله تصويب يك بخش ديگري دارد. مسئله نسبيت علوم يعني مطلق را هيچ كس نميتواند بفهمد، حق مطلق را، صدق مطلق را هيچ كس نميتواند بفهمد. هر كس فهم او در گروه پيشفرضها و پيشپذيرفتههاي اوست؛ آنچه مربوط به هستي خاص خود اوست با شئوني كه دارد ميفهمد، مطلق را كسي نميفهمد. اين بخش، مربوط به اين نسبيت علم است. نسبيت علم، غير از تصويب است. تصويب را عنديه ميپروراندند، عنديه ميگفتند: «كل ما عندي و هو حق، كل ما عندك فهو حق، كل ما عنده فهو حق» كه اين سخن را مرحوم خواجه در نقد المحصل هم ذكر كرده است. مصوبه كسانياند كه ميگويند هر كه هر چه فهميد حق با اوست، اين برگشتش به اين است كه واقع اين نيست يا واقع، تابع اراده و درك اينهاست كه اين را ميگويند مصوبه و تصويب اگر كسي سؤال نسبيت را مطرح كرد، نبايد به او جواب داد كه ما كه نميگوييم هر كه هرچه فهميد حق است، آن جواب با اين سؤال هماهنگ نيست. تصويب معنايش آن است كه هر كه هر چه فهميد، حق است. مصوبه طايفهاياند كه ميگويند ما خطا نداريم، در برابر مخطئه كه قائلاند به خطا و مخطئه كه نسبت به خطا ميدهند. مصوبه نسبت به صواب ميدهند، ميگويند همه آرا صحيح است، هر كه هر چه فهميد حق، فهميد. مسئله تصويب غير از مسئله نسبيت است. مسئله نسبيت ميگويد كه فلان شخص يك گوشه مطلب را ميفهمد، فلان كس برابر با محيط و اصول و رسوم خاص خود ميفهمد و مانند آن. چون فهم مطلق نزد كسي نيست و شما هم اجازه بازسازي و نوسازي نميدهيد، پس آنچه را كه شما ادعا ميكنيد قابل فهم بشر نيست، آنچه را كه هم كه بشر ميفهمند كه چيزي نيست كه دين آورده باشد، زيرا بشر نسبي ميفهمد و دين، مطلق است. تفاوت اين دو مطلب يعني نسبيت و تصويب آن است كه نسبيت در مقابل اطلاق است، تصويب در مقابل خطا. قول به نسبيت اين است كه ما فهم مطلق و حق مطلق نداريم، قول به تصويب آن است كه ما خطا نداريم؛ هر كه هر چه فهميد درست فهميد، اينها كاملاً از هم جدايند. پس اگر كسي سخنش اين است كه فلان مطلب سر از نسبيت درميآورد، نبايد جواب داد كه ما كه نگفتيم هر كس هر چه فهميد درست فهميد، آن سخن سخن تصويب است.
تبيين مراد از علم و حق مطلق
خب، پس بين اين دو مطلب، در همين بخش دوم، كاملاً فرق است كه نسبيت غير از تصويب است. قبل از اينكه به اين نسبيت پاسخ داده شود بايد اين مطلق معنا بشود كه منظور از مطلق چيست. يك مطلق نامتناهي از بيكران تا بيكران است آن را هيچ كسي ادعا نكرده، هيچ پيامبري ادعا نكرده، هيچ معصومي ادعا نكرده. آن فقط يك موجود است كه علمش بيكران تا بيكران است و آن ذات اقدس الهي است. همه حقايق را به عنوان حقيقت مطلقه ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾[8] است. از ذات اقدس الهي كه تنزل بكنيم، وقتي به سلسله انبيا ميرسيم، ميبينيم خود خدا ميفرمايد: ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ﴾[9] اينها در درجات علمي فرق ميكنند، در درجات عصمت فرق ميكنند، همه نصاب لازم عصمت و نبوت را دارا هستند؛ اما اينها چون مقول به تشكيك است، بعضي عالماند بعضي اعلم، بعضي معصوماند بعضي معصومتر، بعضي شاهدند بعضي اشهد و مانند آن ﴿لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلي بَعْضٍ﴾[10] يك آيهٴ، ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ﴾ آيه ديگر، گرچه وظيفه هر مسلماني اين است برابر آيات سورهٴ «بقره» بگويد ﴿لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾[11] ﴿لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾[12] ما در اقرار به حقانيت انبيا، هيچ فرقي نميگذاريم، ميگوييم همهشان حقاند، اين ﴿لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾، ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾ نه معنايش اين است كه اينها همهشان يكساناند، بلكه معنايش آن است كه ما به حقانيت همه اينها اقرار داريم، همه اينها حقاند؛ منتها يكي عالم است، ديگري اعلم، يكي فاضل است و ديگري افضل. پس از ذات اقدس الهي كه تنزل كرديم، انبيا هم هيچ كدام آن مطلق محض را ندارند. نه تنها انبيا، فرشتگان هم با هم و فرشتگان با انبيا، انبيا و فرشتگان، همه اينها را هم روي هم حساب بكنيم، ميبينيم هيچ كدام علم مطلق را ندارند، برابر آيهٴ سورهٴ «يوسف» كه فرمود: ﴿وَ فَوْقَ كُلِّ ذي عِلْمٍ عَليمٌ﴾[13] تا برسيم به عليم محض كه ذات اقدس الهي باشد. پس اگر كسي خيال كند كه مطلق يعني بيكران در بيكران، آن را هيچ كسي غير از خدا ادعا نكرد، نصيب هيچ موجودي هم غير از خدا نشد.
رابطه احكام و قوانين با علم و حق مطلق
اما وقتي مسئله باز شد، معناي مطلق اين است كه طبيعت، هزارها قانون دارد شريعت، هزارها احكام دارد، نبايد مجموعه قوانين طبيعت و مجموعه احكام شريعت را يك مسئله حساب كرد، چون مجموعه مسائل، مسئله واحد نيست، مجموعه مسائل، وقتي مسئله واحد نبود نه صواب دارد نه خطا، نه صدق دارد نه كذب. مجموعه مسائل كه مسئله واحد نيست، تك تك اين مسائلي كه مربوط به قوانين طبيعت است يا احكام و شريعت بايد بررسي بشود. وقتي تك تك اين قانون بررسي شد، هر كدام ميشود مسئلة «بحالها و حيالها»، آنگاه اطلاق در اينجا معنا دارد، بعضيها ممكن است مطلق را بفهمند، حق را بفهمند، بعضيها ممكن است مطلق را نفهمند و حق را نفهمند. مثلاً درباره نماز جمعه، نماز جمعه در عصر غيبت يك مسئله فقهي بيش نيست، اختلافات فراواني ممكن است بين صاحبنظران فقهي باشد، اين اختلافها سه قسمت است: بعضي از اين نظرها ممكن است همهاش حق باشد؛ منتها بعضي حق بعضي احق، بعضي دقيق، بعضي ادق و ممكن است همهاش باطل باشد؛ منتها بعضي باطل بعضي باطلتر، بعضي دور از حق، بعضي دورتر. اختلاف سوم آن است كه اينچنين نيست كه همهاش حق باشد يا همهاش باطل، يكي يقيناً حق است و ديگري يقيناً باطل، اين سهگونه اختلاف در فهم است، خواه در طبيعت خواه در شريعت. اين قسم سوم كه يكي يقيناً حق است و ديگري يقيناً باطل، آنجاست كه دو طرف اختلاف، طرفين نقيض باشد: يكي ميگويد نماز جمعه در عصر غيبت واجب است، ديگري ميگويد واجب نيست. بالأخره احدهما حق است والآخر باطل، آنكه نظرش حق بود به مطلق رسيده است، آنكه نظرش باطل بود، حرفش مطلقاً باطل است. حالا چه كسي حق گفت و چه كسي حق نگفت، آن مربوط به معيارهاي فقهي است. ما كه الآن درباره اين علوم سخن ميگوييم، به داوري ننشستيم كه حق با كيست ولي ميتوان گفت يكي حق مطلق است، ديگري باطل بالقول المطلق. حالا آنها كه رسيدند به يك طرف، مثلاً گفتند نماز جمعه واجب است، بعضيها دقيقاند بعضي ادق، همه اين جوانب را رعايت كردند، يكي گفت وجوبش تعييني است ديگري گفت تخييري است، سومي گفت با نماز ظهر بايد جمع بكنند احتياطاً وجوبيا، چهارمي گفت با نماز ظهر بايد جمع بكنند احتياطاً ندبيا، اينها همه در يك حوزه و محور است كه همهشان حق است؛ منتها يكي دقيق، يكي ادق.
وظيفهٴ اصلي در برابر آراي مختلف حكما و صاحب نظران
خب، پس قوانين طبيعي و قوانين تشريعي اگر وارد اختلاف شد يكي به حق ميرسد، ديگري باطل. ما كه از دور درباره اين قوانين و فتاوا و نظرات صاحبنظران سخن ميگوييم بايد اينچنين سخن بگوييم كه بعضيها به حق ميرسند، بعضيها به حق نميرسند. چون حق، ثابت است، پس بعضي از فهمها ثابتاند، چون حق قداست دارد بعضي از فهمها قداست دارند، چون حق، لايتغير است پس بعضي از فهمها لايتغيرند، چون حق، خالص است، كامل است، سره و ناب است بعضي از فتاوا سره و خالص و كامل و ناباند؛ اما كدام فتوا داراي اين مزاياست و كدام فتوا، فاقد آن است اين به عهده ما نيست. اگر كسي بگويد كه آنچه دين آورده او كامل است و خالص است و حق و آنچه از دين ميفهمند ناقص است و ناخالص است و حق و باطل باهم مخلوط است و متغير. دين، قداست دارد، فتوا فهمي است بشري و هيچ قداست ندارد دين، ثابت است، فتوا متغير، دين خالص است فتوا غبار بشريت گرفته و مانند آن، اين سخن بايد باز بشود. بايد گفت در صف اول، دين قرار گرفته كه به صورت قرآن و عترت است اين در صف اول. در صف دوم، علماي دينشناس قرار دارند يعني مفسر قرار دارد متكلم و فيلسوف قرار دارد، فقيه و اصولي قرار دارد، رجالي قرار دارد و مانند اينها. در صف سوم، معرفتشناسها كرسي گذاشتهاند نشستهاند ولي بايد بدانيم كه ما كه در صف سوم هستيم و داريم درباره علوم صاحبنظران سخن ميگوييم، ما آخرين صف نيستيم صفوف فراواني هم پشتسر ما صف بستهاند كه مواظب مايند. ما كه در صف سوم نشستهايم درباره نظرات صاحبنظران صف دوم اظهارنظر ميكنيم، گرچه نميتوانيم بگوييم حق با كيست، چون اگر بگوييم حق با فلان شخص است يا با رقيبش، فهم درجه اول را به كار برديم، ما در صف دوم ننشستيم كه بگوييم حق با كسي است كه فتوا به وجوب داد يا حق با كسي است كه فتوا به عدم وجوب داد، ما هيچ سخني در اين زمينه نداريم. در صف سوم كه نشستهايم، ميگوييم اين آقايان كه در درك ديني اختلاف دارند يكي ميگويد نماز جمعه واجب است، ديگري ميگويد واجب نيست، چون از دو طرفين نقيض بيرون نيست، يكي يقيناً حق است يكي يقيناً ثابت است، يكي يقيناً خالص است يكي يقيناً كامل است، يكي يقيناً مقدس، بشر فهميد ولي مفهوم كه بشري نيست.
معيار قداست و حقانيت فهم بشري
يك وقت بشر مينشيند نظير مجلسهاي غربي و شرقي،؛ يك قوانين را خود ميسازند. اينجا بشر فهميد، مفهوم بشري، فهم هم بشري يعني يك سلسله قوانيني را از رسوم و رسوب فرهنگي جامعه خود استنباط كردند. اينجا بشر، فهمنده است، قوانين هم بشري است. غبار بشريت روي فهم و مفهوم، روي علم و معلوم، هر دو نشسته است. يك وقت است كه بشرهاي روشمند، از قانون حق دارند استنباط ميكنند و دو طرف نقيض را فتوا دادهاند و دين هم از احدالطرفين نقيض، بيرون نيست. در اينجا، گرچه صاحبنظران بشرند؛ بشرها دارند ميفهمند؛ اما سخن وحي را دارند ميفهمند، نميشود گفت هر دو باطل است، نميشود گفت هر دو حق است و نميشود گفت آن كسي هم كه فتوايش مطابق با دين است و حق است آن هم بشري است، آن ديگر بشري نيست، بشري فتواي صاحب شريعت را فهميد بعد فتوا داد. افتا، بشري است ولي فتوا الهي است. فهم، بشري است ولي مفهوم الهي است. اگر او گفت نماز جمعه واجب است، گرچه اين فقيه، به نام شيخ انصاري يا صاحب جواهر يا بزرگان ديگر(رضوان الله عليهم) گفتهاند؛ اما نه چون اينها گفتهاند وجوب نماز جمعه مقدس است، چون اينها سخن دين را فهميدهاند، آن فتوا ميشود حق، ميشود خالص، ميشود ثابت، ميشود مقدس. پس نبايد گفت چون بشر فهميده است هيچ قداستي ندارد. بشر اگر قوانين رسوم خود را ميفهميد هم فهم، بشري بود هم مفهوم، بشري هم استنباط كننده و استنباط بشري بود، هم قانون مستنبط بشري بود، هيچ كدام قداست نداشت. ولي اگر طبق اين تثليثي كه بيان شد بعضي از فتاوا، يقيناً مطابق با دين است و يقيناً حق است، گرچه بعضيها يقيناً باطل، پس آنها كه يقيناً مطابق با حقاند، يقيناً ثابتاند. آن فتوا كه مطابق با حق است، ميشود حلال خدا. اين حلال، الي يومالقيامه حلال است[14] ، پس ميشود ثابت. ممكن است در آيندهٴ نزديك يا دور، ديگري بيايد و همين فقيه را تخطئه كند، فتواي مخالف بدهد ولي اينها در صف دوماند. صف اول، صف قرآن و عترت است. صف دوم، صف علما و صاحبنظراناند، صف سوم صندليهايي است كه ما روي آن نشستيم و داريم درباره صاحبنظران، نظر معرفتشناسانه ارائه ميكنيم. ما كه در صف سوم نشستهايم، نبايد بگوييم هيچ كدام از اين فتواها مقدس نيست، هيچ كدام ثابت نيست، هيچ كدام حق نيست هيچ كدام ...، اينكه ميگوييم هيچ كدام ثابت نيست يعني آنهايي كه باطلاند ثابت نيستند، چون اصلاً ريشهاي نداشتند ولي آنگونه از فتاوا كه مطابق با حق است كه آن براي هميشه ثابت است؛ منتها حالا كدام يك از اينها مطابق با حق است، آن مربوط ماها كه در صف سوم قرار داريم نيست، آن مربوط به كساني است كه در صف دوماند و روزي هم بالأخره روشن خواهد شد. ما اگر نظر معرفتشناسانه داريم كه در صف سومايم بايد اينچنين بگوييم: فتواها دو قسم است: بعضيها خالص، صحيح، صواب، صدق، حق، مقدس؛ بعضيها ناخالص، باطل، بدون قداست و مانند آن، يك سره به عنوان موجبه كليه بگوييم چون فهمندهها بشرند، هيچ فتوايي قداست ندارد ولو كان حقا، هيچ فتوايي ثابت نيست ولو كان حقا، اين تام نيست. بين آن فتوايي كه مطابق با حق است، با خود حق هيچ فرقي ندارد و جاي اين قوانين هم اذهان است، چون قوانين اعتبارياند.
امكان اختلاف فهم بشري هنگام درك قانون ثابت الهي
بنابراين اگر كسي بخواهد مسئله نسبيت را به اين بيان طرح كند كه هر كسي برابر با اصول پيشرفته خود چيز ميفهمد، اين سخن تام نيست بعضيها مطلق را ميفهمند، بعضيها مطلق را نميفهمند ممكن است بالنسبه بفهمند.
پرسش:...
پاسخ: ما كه در صدد تعيين ملاك نبوديم و نيستيم. ما الآن در صف سوم نشستهايم، ميخواهيم درباره كساني كه در صف دوم قرار دارند اظهارنظر بكنيم. صف اول، صف قرآن است و عترت يعني صف دين. صف دوم علما و صاحبنظران نشستهاند، ما در صف سوم نشستهايم، پشتسر ما هم صندليهاي فراواني است و صفوف فراواني هم هست كه عدهاي ما را كنترل ميكنند، ما هر نظري را كه داديم فقيه هم آنجا نشسته است كارهاي ما را كنترل ميكند، او يك صندلي در صف دوم دارد، يك صندلي هم در صف چهارم. يك صندلي دارد كه احكام را استنباط ميكند، يك صندلي هم در صف چهارم دارد كه ماها را كنترل ميكند. مايي كه به نحو علم اجمالي ميدانيم بعضي حقاند، بعضي مقدساند، بعضي ثابتاند اگر به نحو موجبه كليه بگوييم هيچ كدام از اينها قداست ندارد او كه در صف چهارم نشسته است فتوا ميدهد كه تو برخلاف علم اجمالي سخن نبايد بگويي. اين راه ديگري است؛ اما ما كه الآن در صف سوم قرار داريم، درباره اين اعضاي صفوف صف دوم حرف ميزنيم، ميگوييم اين صاحبنظران و علما و فقها كه در صف دوم ديننگرند، بعضيها ممكن است در مطلبي همهشان اشتباه بكنند، اين ممكن است بعضيها ممكن است همهشان حق بفهمند؛ منتها يكي دقيق، يكي دقيقتر، اين هم ممكن است. در بخشي از مسائل، يكي حتماً حق است و ديگري حتماً باطل، آنجا كه في طرفيالنقيضاند، يكي ميگويد فلان چيز، مفطر صوم است، يكي ميگويد نيست، يكي ميگويد فلان چيز حلال است، يكي ميگويد نيست، يكي ميگويد فلان چيز واجب است يكي ميگويد نيست. اينجايي كه «يُعِيدُ لا يُعِيد، يَبطُلُ لايَبْطُل، يُبْطِلُ لا يُبْطِل» بين طرفيالنقيض اختلاف هست ما كه در صف سوم نشستهايم، ميگوييم يقيناً يكي حق است مطابق با دين، ديگري باطل. اگر يكي حق شد، ديگري باطل، گرچه فهمنده فقيهي است مثل شيخ انصاري و صاحب جواهر و علامه(رضوان الله عليهما) فهمنده بشر است؛ اما آن فتوا و قانون كه بشري نيست.
«و الحمد لله رب العالمين»