درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

70/11/05

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 200

 

﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾﴿200﴾

 

محدوده آزادي قلم و بيان

نهمين اصل يا فصل از فصول پانزده‌گانه‌اي كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در ذيل اين كريمه عنوان كردند، مسئله حريّت بود[1] كه بعضي از مباحث اين حريّت، در ذيل آيهٴ سورهٴ ﴿لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ﴾[2] در جلد دوم الميزان گذشت[3] و بخشي از مسائل حريّت هم در فصل چهاردهم از همين فصول پانزده‌گانه مطرح مي‌شود[4] . به خواست، خدا و بخش ديگري از مسائل حريّت در همين فصل نه تا حدودي بيان شد و روشن شد كه كجا ميدان آزادي فكر و بيان است و كجا نيست.

رابطه علم و ايمان

اين هم روشن شد كه گاهي علم، از ايمان جدا مي‌شود يعني ممكن است علم باشد و ايمان نباشد؛ اما عكس ممكن نيست، كه ايمان باشد و علم نباشد، هر جا ايمان هست، يقيناً علم هم هست حالا يا تحقيقي يا تقليدي يا تفصيلي يا اجمالي ولي گاهي ممكن است علم باشد و ايمان هم نباشد، زيرا ايمان، مجموعه دو تا عقيده و دوتا عقد و گره است. آن عقد اول، گره‌اي است بين موضوع و محمول كه فلان مطلب، فلان خصوصيت را دارد يا فلان چيز ثابت است. اين ايجاد ربط بين محمول و موضوع است كه از اين جهت، قضيه را عقد مي‌گويند، براي اينكه بين محمول و موضوع گره خورده است.

مطلب دوم آن است كه بين عصاره قضيه و نفس بايد گره‌اي ديگر بخورد به نام عقيده كه نفس، اين مطلب علمي را بپذيرد و گردن بنهد، اين به نام ايمان است. هر جا ايمان هست، يقيناً علم هست حالا يا اجمالاً يا تفصيلاً يا تحقيقاً يا تقليداً. ايمان به يك امر مجهول، منقدح نمي‌شود، متمشي نيست. ولي هر جا علم است، لازمه‌اش اين نيست كه ايمان باشد يعني ممكن است كسي مطلبي را بداند ولي به او ايمان نياورد و قلباً در برابر او تسليم نشود.

نمونه‌اي قرآني بر امكان جدايي علم از ايمان

شواهد قرآني اين را تأييد مي‌كرد و آن همان جريان فرعون بود كه خدا مي‌فرمايد آل فرعون، يقين داشتند كه حق با موسي است ولي انكار كردند ﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ﴾[5] يا اينكه در قرآن كريم آمده كه موساي كليم(عليه السّلام) به فرعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ﴾[6] تو عالمي به اينكه اين معجزات را فقط خدا انجام مي‌دهد بنابراين اينها بينات الهي‌اند، مع‌ذلك ايمان نمي‌آورند. در اينجا نبايد گفت كه و نمي‌توان گفت كه معناي آيات اين است كه واقعاً فرعون موحّد شد و مؤمن بود قلباً، ولي طبق مصلحت‌خواهي يا سلطنت‌طلبي، لساناً انكار مي‌كرد، اين‌چنين نيست. زيرا در آيات قرآني شواهدي هست كه فرعون نه تنها اهل جهنم است، بلكه مخلد است، معلوم مي‌شود او موحّد نبود و ايمان نياورد. اگر كسي قلباً موحّد باشد؛ منتها لساناً اقرار نكند، اين مهم‌ترين ركن ايمان را تحصيل كرده است و اين مهم‌ترين ركن، در قيامت بايد ظهور كند، چون ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ﴾[7] و چون ايمان قلبي از مهم‌ترين اركان اعتقادي است و اين شخص بايد در قيامت اثرش را ببيند. آنهايي كه آثار خير دارند و گناه هم دارند آنها اول، در جهنم مي‌سوزند برابر گناهشان، بعد نجات پيدا مي‌كنند. اين‌چنين نيست كه اول بروند بهشت، بعد بيايند جهنم، بلكه اول مي‌روند جهنم تطهير مي‌شوند، بعد مي‌آيند بيرون. اگر كسي قلباً موحّد باشد بايد اثر اين ايمان را در قيامت ببينند، براي اينكه اين يك كوه از فضيلت است، مثقال ذره‌اي نيست. در قرآن فرمود: ﴿وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ﴾ اين مهم‌ترين ركن ايمان كه همان اعتقاد قلبي است فراهم كرده، بايد اثرش را در قيامت ببيند. در قيامت، اين‌چنين نيست كه فرعون بهره‌اي از بهشت داشته باشد كه مثلاً او را از جهنم بيرون بياورند به بهشت ببرند كه آيات، هم به خلود او فتوا داده است. لذا بعضي از اهل معرفت، در كتابهاي عرفاني در ذيل آن جمله‌اي كه گفت: ﴿آمَنتُ﴾ به الهي كه ﴿آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائيلَ﴾[8] و قبول كرد كه فرعون در آنجا واقعاً ايمان آورد نه لساناً و مؤمناً از دنيا رفته است يعني مُسْلِماً از دنيا رفته است، گرچه برابر آن جنايات فراواني كه داشت ساليان متمادي بايد در جهنم بسوزد، برابر همه گناهاني كه كرده است ولي ايمان به اسلام آورد و مُرد، گرچه آن بزرگوار، اين حرف زده است؛ اما عرفاي ديگر نپذيرفتند، گفتند چون در قرآن كريم، خداي سبحان درباره فرعون، حكم خلود صادر كرده است و هرگز كسي كه موحّد باشد، مخلّد نيست، معلوم مي‌شود او كافراً طاغياً مُرده است، هم در جريان ﴿آمَنتُ﴾ به آن الهي كه ﴿آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائيلَ﴾ ايمانش مقبول نشد، هم در جريان ﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ﴾[9] يا ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ﴾[10] او واقعاً كافر بوده است، نه اينكه واقعاً و قلباً پذيرفت و لساناً اقرار نكرد، اين هم يك مطلب.

شرط همراهي علم با ايمان

مطلب ديگر آن است كه اگر علم بخواهد به ايمان منتهي بشود، يك علم ديگري كه از سنخ ايمان هست، از نظر رشته علمي، رشته ايمان است بايد ضميمه آن علم اول بشود يعني اگر كسي فهميد خدايي هست ‌«الله موجود‌» بايد يك علم ديگري هم پيدا كند و آن اين است كه اعتقاد من به او، براي من يقيناً خوب است، ترك اعتقاد من به او، يقيناً براي من ضرر دارد. اين يك علم به بايدي است كه در كنار آن علم به هست، بايد ضميمه بشود تا نفس، ايمان بياورد وگرنه صرف اينكه بداند چه چيزي حق است ممكن است، ايمان نياورد.

فتحصل كه هر جا علم هست، لازم نيست ايمان باشد، مگر اينكه يك علم به بايدي در كنار آن علم به هست ضميمه بشود، آن‌گاه نفس، طبعاً مي‌پذيرد و اگر اين علم دومي حاصل نشد، همان علم اولي حاصل شد هيچ دليل عقلي بر حصول ايمان نيست و نشانه‌اش هم اين شواهد نقلي است به نام جريان فرعون و نمي‌شود گفت كه فرعون واقعاً مسلمان شد و واقعاً موحد بود و لساناً اقرار نكرد، براي اينكه آيهٴ قرآن، تهديد كرد او را به خلود و درباره او فرمود او جزء مخلدين است، لذا حرف آن عارف بزرگوار كه گفت او مسلماً از دنيا رفته است، آن حرف را هم ساير عرفا نپذيرفتند و گفتند كه با خلودي كه قرآن بيان كرده است سازگار نيست، اين هم يك مطلب.

عواقب انكار لساني ضروريات دين

مطلب ديگر آن است كه در اين فصل نهم كه فصل حريت و آزادي است، بخشي از مطالب كه مربوط به آزادي عقيده است، سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) به آن فصل چهارده ارجاع مي‌دهند كه در ذيل فصل چهارده ـ ان‌شاء‌الله ـ مي‌آيد[11] . اما يك اشاره كوتاهي كه مربوط به آزادي بيان است در فصل نهم بايد بازگو بشود و آن اين است كه اگر كسي عالماً عامداً، حق براي او روشن شد و مي‌داند كه اين سخن خداست، حالا يا اصل اسلام و دين است يا ضروري دين است كه چون ضروري دين به اصل دين برمي‌گردد؛ انكار ضروري، در حقيقت انكار اصل دين است، چون شخص مي‌داند اين مطلب، ضروري است ولي علم دارد كه اين را دين گفته، عالماً به اينكه اين حرف، حرف دين است عامداً، انكار بكند، اين در حقيقت، دين را انكار مي‌كند اگر به اينجا رسيد، البته اين كفر است، حالا اگر قبلاً مسلمان بود و الآن اين حرف را زد كه مي‌شود ارتداد، اگر قبلاً مسلمان نبود كه خود همين اظهار كفر است. ولي اگر اظهار نكرد يك كفر مستتري دارد، اين فقط حكم كلامي‌اش در قيامت ظهور مي‌كند كه جهنم است؛ ما حكم فقهي‌اش كه ردگويي است و انكار است، در دنيا بر او مترتب نيست. در دنيا، انكار و نفي لساني موضوع حكم است، نه آن حكم قلبي و اعتقادي.

علّت مخلّد بودن منافق و جهنم

اما اينكه چطور درباره فرعون گفته شد كه اگر او موحّد بود بايد به اين توحيد و اعتقاد او، خدا پاداش و رحمت بدهد ولي به منافق كه لساناً اقرار دارد هيچ پاداشي نمي‌دهد، با اينكه ايمان سه ركن دارد: اعتقاد قلبي است، اقرار لساني است و عمل به اركان[12] . منافق، دو ركن از اركان سه‌گانه ايمان را داراست ولي يك ركن را ندارد، مع‌ذلك با كافر يكجا به جهنم مي‌رود و مخلد هم هست، با اينكه دو ركن از اركان ايمان را دارد، مع‌ذلك مخلّد در نار است.

جوابش آن است كه اين دو معصيت بر آن سه معصيت افزوده است. بيان‌ذلك اين است كه بر هر انساني لازم است اعتقاد قلبي، اقرار لساني و عمل به اركان و جوارح. منافق، اعتقاد قلبي ندارد يك‌، اقرار لساني ندارد، عمل به جوارح هم ندارد، چون آن اقرار لساني بايد مستند باشد به اعتقاد قلبي يعني صدق باشد، اين عمل جوارحي هم بايد مستند باشد به آن عمل قلبي يعني صدق و صالح باشد. منافق، گذشته از اينكه آن سه ركن را ندارد يعني اعتقاد قلبي را ندارد، اقرار صادقانه ندارد، عمل صالحانه ندارد دو تا دروغ هم گفته است: يكي دروغ قولي، ديگري دروغ فعلي. دروغ قولي همين است كه لساناً مي‌گويد: «اشهد أن لا اله الا الله» و قرآن كريم درباره اينها فرمود كه منافقين وقتي آمدند گفتند ما شهادت مي‌دهيم كه تو پيامبري، خدا مي‌داند كه تو پيامبري ولي خدا مي‌گويد اينها دروغ مي‌گويند. كسي كه مي‌گويد من شهادت مي‌دهم يعني قلباً معتقدم و چون قلباً معتقد نيستند، لساناً دارند دروغ مي‌گويند، پس اين حرفشان يكي از گناهان كبيره است يعني اينكه گفتند: ﴿نَشْهَدُ﴾[13] همين اين ﴿نَشْهَدُ﴾ معصيت كبيره است و همان نمازي كه منافق مي‌خواند همين نمازش معصيت كبيره است، لذا جاي او در جهنم، بدتر از كافر است. كافر آن سه ركن را ندارد يعني اعتقاد قلبي را ندارد، اقرار لسان را ندارد، عمل به اركان را ندارد، اين سه تا ركن را ندارد همين، ديگر معصيتهاي كبيره‌اي در كنار او انجام نمي‌دهد ولي منافق، مرتباً با لسان و با اركان و جوارح، معصيت كبيره انجام مي‌دهد، چون دروغ فرق نمي‌كند. يك وقت است كذب قولي است، يك وقت كذب فعلي. در قرآن كريم صدق به قول و فعل هر دو نسبت داده شده است، صدق قولي كه مشخص است؛ اما صدق فعلي اين است كه ﴿رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ﴾[14] خب، ﴿صَدَقُوا﴾ يعني «فعلوا ما عاهدوا» اين مي‌شود صدق فعلي. كذب هم دو قسم است: كذب قولي و كذب فعلي، آن مُرائي چرا مُرائي معاقب است، براي اينكه با همين نماز دارد معصيت كبيره انجام مي‌دهد، با خود نماز اگر نماز نخواند همان كيفر ترك صلات دارد؛ اما مُرائي دو تا كيفر دارد: يكي كه نماز نخوانده، در قيامت عقاب مي‌شود كه چرا نماز نخواندي نه أدائاً نه قضائاً؛ يكي اينكه دروغ گفته، خود اين ريا ‌«معصيت كبيره‌». يك وقت كسي نماز نمي‌خواند نه أدا نه قضا اين يك عقاب دارد؛ اما كسي كه ريا كرده است دو تا عقاب دارد: يكي اينكه نماز را نخوانده أدائاً و لا قضائاً؛ يكي اينكه خود ريا معصيت كبيره است، لذا چون منافق، بدتر از كافر است ﴿إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ اْلأَسْفَلِ مِنَ النّارِ﴾[15] .

پرسش:...

پاسخ: بله، چون لساناً نفي نكرده همين، دمش هدر نيست، حكم فقهي‌اش اين است كه دمش هدر نيست؛ اما حكم كلامي‌اش اين است كه ﴿إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ اْلأَسْفَلِ مِنَ النّارِ﴾.

علت عدم پذيرش اقرار لساني توحيد از منافق و كافر

بنابراين نمي‌شود گفت كه چطور درباره فرعون گفته شد كه اگر او موحّد بود، بايد به عنوان اينكه مثقال ذره‌اي از خير دارد يا خيرات فراوان دارد، مشاهده بكند ولي در منافق كه لساناً اقرار دارد از نظر جارحه عمل مي‌كند هيچ اثري بر عمل او مترتب نيست، سرّش آن است كه منافق هيچ عملي انجام نداده يعني آنچه را كه لساناً انجام مي‌دهد معصيت كبيره است، آنچه را كه جارحتاً انجام مي‌دهد، آن هم معصيت كبيره است.

خب، منافق چون انكار نكرده است، دمش مصون، حكم كافر بر او بار نيست و خونش هم مصون است. اگر كسي معارف ديني براي او حل نشد يا به شبهه افتاد كه خب حساب ديگري دارد، او شاك محقق و شاك متفحص است او هيچ، اگر به زعم باطل خود، به نفي رسيده است، آزاد نيست كه اقرار بكند؛ از نظر بيان آزاد نيست. اگر صريحاً انكار كرده است البته، حكم كافر بر او بار است، اما كافراني كه در امان دولت اسلامي‌اند، جزء مستأمنين آنها هم حسابشان جداست، اين‌چنين نيست حالا اگر كسي كافر شد، دمش هدر باشد، كافراني هستند كه مستأمن‌اند و در پناه دولت اسلامي‌اند و كاري هم با نظام ندارند، آنها هم از زندگي معقولي برخوردارند. مسئله آزادي عقيده و بطلان تفتيش عقيده و امثال‌ذلك، اگر خدا بخواهد در فصل چهارده مطرح مي‌شود[16] . خب، اين خلاصه بحث بود در فصل نهم[17] .

شبهه ناكارآمدي احكام اسلامي براي تحوّل جامعه بشري

اما فصل دهم عنوانش اين است كه راه تحول و تكامل در جامعه اسلامي چيست[18] . خدا، علامهٴ طباطبايي را با انبيا و اوليا محشور كند، ببينيد چهل سال قبل، حرفهايي را زدند كه الآن حرف روز است. همين شبهات را كه شما مي‌بينيد كم و بيش مطرح است، كاملاً در چهل سال قبل ايشان طرح كردند، البته فاصله الميزان با نهايه خيلي زياد است، همان‌طوري كه براي كسي كه بخواهد در فلسفه و حكمت كار كند، نهايه را سطر سطر بايد بخواند، الميزان عموماً اين قسمتهاي عميق‌اش، خصوصاً سطر به سطر بايد خوانده بشود. حالا شما وقتي مطالعه مي‌كنيد، مي‌بينيد كه هر سطري متني است كه شرح، طلب مي‌كند. اين فصل دهم اين است كه راه تحول و تكامل در جامعه اسلامي چيست. مستشكل مي‌گويد ما قبول نداريم كه جامعه اسلامي، جامعه برين است و بهترين جامعه است، اگر هم تازه ما بپذيريم كه جامعه اسلامي، جامعه برين و بهترين جامعه بود، اين براي 1400 سال قبل است، براي عصر خودش است، براساس لزوم تحول و تكامل، بايد اين جامعه وضع‌اش عوض بشود. ساختار جامعه اسلامي بايد دگرگون بشود، چيز متحجر ايستا، قابل تكامل نيست، بايد با تضارب آرا، با تضاد آرا، تحول دروني و بيروني، يك بازسازي در متن دين بشود يا اين نظام ديني رخت بربندد، نظام نوين جاي او بنشيند يا اگر نوسازي نيست، بازسازي بشود، چيزي كم و زياد بشود. به احدالنحوين بايد دين، دستكاري بشود يا كل اين ساختار دين عوض بشود، يك نظام جديدي جايگزين بشود يا نه، اگر نوسازي اصيل نيست، بازسازي بشود يعني بعضي از احكامش كم، بعضي احكامش زياد، بعضي احكامش جابه‌جا، تغييري در اين نهاد دين راه پيدا كند وگرنه اين شريعتي كه براي چهارده قرن قبل بود، بدون بازسازي، بدون نوسازي كما هو كان، همين‌طور باشد، اين با نظام تحول و تكامل و ترقي و امثال‌ذلك نمي‌سازد، آن‌وقت اين حرف، پشتوانه‌اش هم پيشرفت علمي جهان روز كه ما جهاني را كه اسلام در آنجا حضور و ظهور ندارد مي‌بينيم كه چه ترقيات فراواني كردند از عمق دريا تا سينه باز فضا و اوج آسمانها. جامعه اسلامي، جامعه بسته است، جامعه غير اسلامي جامعه باز و روشن است، اين خلاصه شبهه كه ايشان در اين فصل دهم[19] ذكر مي‌كند.

بازگشت شبهه به تغييرپذيري و نسبيت علوم

اين فصل دهم را به دو بخش تحليل مي‌كنند، مي‌فرمايند حرف صاحب حرف بايد مشخص بشود كه او با چه كسي سخن مي‌گويد، در كجا سخن مي‌گويد تا جواب هم در برابر هر بخشي، جداگانه بيان بشود. دو بخش را از هم جدا مي‌كنند يك بخش مربوط به مكتب ماترياليست، ديالكتيك است، يك بخش مربوط به مكتب نسبيت علوم است. يك بخش در اين است كه همه چيز در تغيير هستند، ما شيء ثابت نداريم، ايستايي در نظام هستي ممنوع است. جمود، در جهان هستي راه ندارد؛ همه چيز متغير‌اند، چون همه چيز متغير‌اند، ما يك واقعيت ثابتي نداريم. دين هم جزء اين همه چيز است، بر فرض اينكه ما صحت او را بپذيريم، اين براي روزگاري بود، اين حتماً بايد بازسازي و نوسازي بشود اين درباره اصل مقررات دين. درباره علوم و افكار و انديشه‌ها هم بشرح ايضاً كه علوم و افكار و انديشه‌ها و عقايد علمي، اينها هم جزء موجودات جهان هستند، هيچ شيء ثابتي ما در جهان نداريم ‌«كل شيء متغير‌» چه آن شيء در خارج باشد، چه شيء در ذهن و نفس باشد، چه عيني و چه علمي «كل شيء متغير» كه علم، هم تغييرپذير است معلوم، هم تغييرپذير است، چون «كل شيء فهو متحول» اين يك سخن، كه يك بخش خاص را طلب مي‌كند.

بخش ديگر مسئله نسبيت علوم است كه گرچه ما واقعيتهاي ثابتي داريم ولي برداشتها و دانشهاي انسانها از اين واقعيتها يكسان نيست، اين مي‌شود نسبيت علوم. هر كسي برابر خود، برمي‌دارد، علم مطلق نزد هيچ كس نيست، گرچه واقع ثابت است ولي علم مطلق نزد كسي نيست، معلوم ثابت است ولي علم، ثابت نيست هر كسي طرز خاص خود را دارد، هر كسي برابر پيش‌فرضها و اصول گذشته خود برداشتهايي دارد، افرادي كه در منطقه‌هاي سردسير زندگي مي‌كنند، طرز تفكرشان با كساني كه در منطقه گرمسير به سر مي‌برند متفاوت است، طبقه مرفه با طبقه كارگر پابرهنه دو طور فكر مي‌كنند، مردم استوايي با مردم قطبي دو طور فكر مي‌كنند. اين بخش دوم اين بحث است كه به نسبيت علوم و انديشه‌ها برمي‌گردد كه در بخش دوم، مستشكلين مي‌پذيرند كه ما واقع ثابت لايتغير داريم واقع، نسبي نيست ولي برداشتها و علوم نسبي است، پس اين فصل دهم به دو بخش تقسيم مي‌شود.

مكاتب مختلف و واقعيت اشيا

در بخش اول مي‌فرمايند كه اين سخن كه همه چيز در تغيير است ما يك شيء ثابتي نداريم و آنها كه ترقّي كرده‌اند در اثر تحول جامعه ترقّي كرده‌اند و ما كه خود را گرفتار يك سلسله اصول ثابت كرده‌ايم، عقب افتاده‌ايم، اين مبتني است بر همان مباني مكتب ماترياليسم ديالكتيك كه ما قبلاً در جاي خود اين را ابطال كرديم، حالا عصاره اين ابطلال را هم در همين الميزان ذكر مي‌كند. در كتابهاي عقلي ايشان مثل روش رئاليسم و اصول فلسفه آنجا اين مكتبهاي گوناگون را خوب تشريح كردند كه از نظر دسته‌بندي و تقسيم، اولين تقسيم همان دو مكتب رئاليسم و ايده‌آليسم است يا انسان، منكر اصل واقعيت است يا اصل واقعيت را مي‌پذيرد و انكار نمي‌كند. آن مكتبي كه مبناي او انكار اصل واقعيت است، مكتب ايده‌آليسم است و آن اشخاص را هم ايده‌آليست مي‌نامند، آن مكتبي كه مبنايش پذيرش اصل واقعيت است، رئاليسم است و صاحبان اين نظريه را رئاليست مي‌نامند، پس اولين تقسيم، تقسيم مكتب است به رئاليسم و ايده‌آليسم.

آنها كه رئاليست‌اند، مكتب اصل واقعيت را مي‌پذيرند، از اين به بعد به دو گروه تقسيم مي‌شوند: يا مي‌گويند هر چه هست مادي است و ما موجود مجرد و ماوراي طبيعت نداريم؛ يا مي‌گويند نه موجود جهان هستي دو قسم است: بعضي طبيعي، بعضي ماوراي طبيعي، بعضي مجرد، بعضي مادي و مانند آن. مكتبي كه مي‌گويد هر موجودي مادي است و هستي با ماده، مساوي است جايي كه ماده، حضور و ظهور ندارد هستي نيست، اين مكتب را به نام مكتب ماترياليسم مي‌نامند، آن مكتبي كه مي‌گويد هستي دو قسم است: يك قسمش مادي است؛ يك قسمش مجرد، طبيعي و ماوراي طبيعي آن مكتب را متافيزيك مي‌گويند، اين هم دو تقسيم.

تقسيم سوم آن است كه آنهايي كه مي‌گويند موجود غير از ماده چيز ديگر نيست و هر چه هست مادي است و چيزي كه مادي نيست وجود ندارد، آنها يعني صاحبان مكتب ماترياليسم، اينها هم دو گروه‌اند؛ گروهي معتقدند كه زيربناي فكر منطقي آنها يك سلسله اصول ثابت است، گرچه همه اشياء مادي‌اند؛ اما بعضيها ثابت‌اند. گروه ديگر مي‌گويند نه، ما يك اصل ثابت و لايتغيري در جهان نداريم، هر چه هست متغير است. در اين دسته‌بندي سوم آنها كه مي‌گويند گرچه همه موجود، مادي‌اند ولي بعضي از موجودات ثابت‌اند، بعضي از انديشه‌ها ثابت‌اند، مكتب اينها مكتب ماترياليسم متافيزيك است، آنها كه مي‌گويند همه موجودات، مادي‌اند و از طرفي هيچ موجودي چه در ذهن چه در خارج ثابت نيست مكتب اينها ماترياليسم ديالكتيك است. پس سه تقسيم شد: اول رئاليسم و ايده‌آليسم است، بعد رئاليسم تقسيم مي‌شود به متافيزيك و ماترياليسم بعد ماترياليسم تقسيم مي‌شود ماترياليسم متافيزيك و ماترياليسم ديالكتيك.

پاسخ علامه طباطبايي(ره) بر ادّعاي تغييرپذيري حقايق

مي‌فرمايند اشكال شما بر مبناي ماترياليسم ديالكتيك است يعني همه چيز بايد تغيير كند، ما شيء ثابتي نداريم نه در خارج، نه در انديشه؛ هم از نظر علوم بايد دست از اين عقايد برداريم، بازسازي كنيم يا نوسازي، هم در جهان خارج بايد تغيير بدهيم آنچه را كه در جهان خارج است، چون تغييرپذير است و آنهايي هم كه ترقي كرده‌اند، چون بازسازي كرده‌اند عقايدشان را، نوسازي كردند افكارشان را، ترقي‌ كردند.

در جواب، سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) مي‌فرمايد آن مقداري كه مربوط به بحث فلسفي است در كتابهاي معقول بيان شده؛ اما آنچه مربوط به تفسير برمي‌گردد و شما فكر كرديد سنت اسلامي و جامعه اسلامي، ايستايي‌اش براساس اعتقادات اوست كه اگر اعتقاداتش را بازسازي يا نوسازي كند او هم مي‌تواند ترقي كند، اين يك مغالطه است. بيان‌ذلك اين است كه ما تحول را مي‌پذيريم؛ اما معناي تحول اين نيست كه هر چيزي از هست به نيست مبدل بشود. تحول، در انديشه‌ها و در افكار راه دارد و آن اين است كه در طي اعصار و قرون، صاحب‌نظران يكي پس از ديگري مي‌آيند، همان مطلب ثابت را اقدمين طرزي مي‌فهميدند، قدما بهتر از آنها ‌فهميدند، متأخرين عميق‌تر از قدما فهميدند، متأخر المتأخرين عميق‌تر از متأخرين فهميدند، اين تحول در صراط طولي و تكامل است، نه در جابه‌جايي و نفي و اثبات و مانند آن. ما نگفتيم دين، تحول ندارد، تكامل ندارد يعني نظير تفكر اخباري، از روايت همان برداشت ابتدايي را بايد داشته باشيم كه بعضي از اوساط يا بسايط از مسلمين صدر اول داشتند، اين را كه كسي ادعا نكرد كه. آيات و روايات، اينها نظير نردباني‌اند كه هر درجه‌اي كه انسان طي كرده‌ است راه ديگر براي او باز است. گفتند درجات بهشت به عدد آيات قرآن كريم است، اين در روايات ما هست وجود مبارك حضرت علي(عليه السّلام) به فرزندش ابن‌حنفيه مي‌فرمايد ـ در جاهاي ديگر هم هست[20] ـ كه در بهشت به قاري قرآن مي‌گويند: «يُقٰالُ لِقٰارِئ القُرْآن اِقْرأ و ارلقَ»[21] يعني بخوان و بالا برو. خب، تا خواننده در دنيا چه اندازه از قرآن بهره‌برداري كرده باشد. اگر ده مطلب را از يك آيه فهميد ده درجه دارد، هزار مطلب را از يك آيه فهميد هزار درجه دارد. درجات بهشت كه لا الي نهايه است، درجات قرآن هم بشرح ايضاً «يقال لِقارِئ القُرْآن اِقْرأ وارقْ»؛ بخوان و ترقي كن. الآن هم همين‌طور است، درباره حديث هم همينطور است، چون قرآن و عترت و حديث هماهنگ‌اند؛ اين‌چنين نيست كه قرآن، درجات بي‌كران داشته باشد احاديث، درجاتش محدود باشد كه يا سخنان عترت طاهره(عليهم السّلام) محدود باشد كه وگرنه انفكاك يكي از ديگري لازم مي‌آيد اگر برد قرآن خيلي بيش از برد حديث باشد، حديث عصارهٴ عترت است يعني عترت هر چه داشتند به صورت سنت بيان فرمودند. اگر لباس سنت، نارسا باشد؛ نتوان از احاديث، مطلبي را كه قرآن گفته است فهميد، آن‌گاه «فقد افترق القرآن عن السنة» يعني آن بردش خيلي قوي است، معارف فراواني را دارد كه سخنان عترت آنها را همراهي نكردند، گرچه در حديث ثقلين، سنت در برابر قرآن عِدل او قرار داده نشد عترت عدل او قرار داده شد و عترت يعني اين ذوات نوراني(عليهم السّلام)؛ اما اينها هرچه داشتند به صورت سنت بيان كردند. بنابراين اگر درباره قاري قرآن گفته مي‌شود: «اقرأ و ارقع»[22] درباره كساني كه در سنت عترت طاهره(عليهم السّلام) هم كار مي‌كنند به آنها هم گفته مي‌شود: «اقرأ و ارق»، «تعلّم و ارق، اكتب و ارق» و مانند آن، احاديث هم درجات فراواني دارد، اين‌گونه از تحول راهش باز است. اما بازسازي و نوسازي، اين برابر يك اصل كلي نيست كه ما هر چيزي را بايد بازسازي كنيم خب، اگر ما نظامها را بازسازي كرديم، به يك نظام حق، رسيديم. اين را بايد تحول طولي داشته باشيم، نه تحول دروني كه بازسازي كنيم يا نوسازي كنيم، هذا اولاً

دومين پاسخ علامه طباطبايي(ره) بر ادّعاي تغييرپذيري حقايق

و ثانياً مغالطه‌اي شده بين علوم عقلي و معارف قرآني و الهي از يك سوي و علوم تجربي از سوي ديگر. حالا شما هر چه درباره سورهٴ «اخلاص» رشد بيشتري پيدا كرديد، معناي واحديت و احديت را فهميديد، معناي صمديت را فهميديد، اين چه كار به اختراع و ابتكار دارد؟ يك سلسله علوم تجربي است كه قرآن كريم، همه را هشدار داده، تحصيص كرده ترغيب كرده، به فراگيري فرمود ما اين نظام را براي شما مسخر كرديم برويد ياد بگيريد ﴿فَامْشُوا في مَناكِبِها﴾[23] فرمود، روي دوش زمين سوار بشويد و از آن روزي بگيريد روي دوش اسب سوار شدن كار آساني نيست. اين كوهها و اين تپه‌ها و اين تلها به منزله دوش زمين است، يك معدن‌شناس معدن‌كاو بر دوش زمين مسلط مي‌شود و روزي مي‌گيرد، فرمود اين كارها را بكنيد، روي دشت راه رفتن كار سهل است ما همه اين زمين را براي شما ذلول كرديم يعني نرم و رام كرديم، نظير حيوانات وحشي كه ذلول و رام‌اند، شما ﴿فَامْشُوا في مَناكِبِها﴾[24] درباره آسمان اين‌طور است، زمين اين‌طور است. اين را فرمود با علوم تجربي و صناعي شما بايد انجام بدهيد، شما گناه تنبلي خود را بر عهده معارف الهي نگذاريد، يا آنها كه نگذاشتند شما درباره صنايع و علوم تجربي ترقي كنيد، آن را به حساب دين نگذاريد. دين، يك سلسله اصول ثابتي است كه در كاربرد اين صلاح نقش دارد، آن اصول ثابت دين، به شما مي‌گويد وقتي پيشرفت كرديد از صنايع جهان چگونه استفاده كنيد، آيا سلاح تخريبي بسازيد، سلاح تهاجمي بسازيد يا سلاح دفاعي بسازيد. يك سلسله معارفي است كه اين معارف، پشتوانه علوم است.

يك سلسله تشويقهاي فراواني است كه انسان را وادار مي‌كند كه از جهان تجربه و صنعت بهره ببرد؛ اما چگونه بهره ببرد، آن چگونه را دين ياد مي‌دهد تا آنجا كه مسئله كشف اسرار عالم است، دين ترغيب مي‌كند اين يك بخش، بخش وسيعي است از صنايع، رصدخانه‌ها و امثال‌ذلك براي پي بردن به آنچه در اعماق آسمانها است يا در دل دريا‌هاست، اينها را تشويق مي‌كند. بخش ديگر به تأمين مسايل رفاهي است كه چطور زندگي كنيد، چطور مسافرت كنيد، چطور مسايل درماني‌تان را تأمين كنيد، چگونه مسايل جمعي‌تان را تأمين كنيد، اينها را هم تشويق مي‌كند. درباره مسايل مسايل نظامي، چگونه مسايل دفاعي داشته باشيد، آسيب نبينيد، نه از علل طبيعي نه از عوامل بيروني آسيب نبينيد، اين را هم حمايت مي‌كند. درباره مسايل سرگرميها، آنچه به نوسالان و كودكان است، آنها را هم تشويق مي‌كند. بقيه را كنترل مي‌كند يعني سلاحهاي تخريبي و آدم‌كشي را كنترل مي‌كند. فرايند صنعت در پيشگاه اين علوم الهي اين است كه اگر قدرت پيدا كرديد توانستيد آهن متصلب را نرم بكنيد، با او سعي كنيد سلاحهاي دفاعي بسازيد كه همگان مصون بمانند، نه سلاحهاي تهاجمي و تخريبي كه كسي در امان نباشد. وقتي جريان داود(سلام الله عليه) را بازگو مي‌كند، مي‌فرمايد ما اين آهن سرد سخت را در دست او مثل موم نرم كرده‌ايم ولي به او گفتيم كه تو زره بباف شمشير نساز ﴿وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ﴾[25] ، ﴿وَ أَلَنّا لَهُ الْحَديدَ﴾[26] . ما اين آهن سرد را در دست او مثل موم نرم كرديم، اين يك كارگاه ذوب آهن دارد؛ اعجازاً، اما نگفتيم با اين قدرت، تو اسلحه تخريبي بساز، گفتيم زره بباف اگر آن اصول و معارف كلي باشد، صنعت را سامان مي‌دهد، چون اين اصول و معارف و اخلاق در دنياي غرب و شرق نيست اين جنگ ستارگان، امنيت را از خود آنها هم گرفته است، هيچ وقت احساس آرامش نمي‌كنند. اين شوروي سابق كه فروپاشيده شد اول جنگ داخلي در خود خاك اتحاد جماهير شوروي سابق شروع شد كه اين سلاحهاي هسته‌اي به دست چه كسي باشد. آن اصول، انسان را در معارف پيش مي‌برد اولاً و تشويق مي‌كند به بهره‌برداري از نظام و آشنايي به اسرار طبيعت ثانياً و تعليم مي‌كند كه چگونه انسان از اسرار عالم استفاده كند[27] .

«و الحمد لله رب العالمين»

 


[1] . الميزان، ج4، ص116 ـ 117.
[2] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[3] . الميزان، ج2، ص342 ـ 344.
[4] . الميزان، ج4، ص130 و 131.
[5] . سورهٴ نمل، آيهٴ 14.
[6] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 102.
[7] . سورهٴ زلزله، آيهٴ 7.
[8] . سورهٴ يونس، آيهٴ 90.
[9] . سورهٴ نمل، آيهٴ 14.
[10] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 102.
[11] . الميزان، ج4، ص130 ـ 131.
[12] . بحال ارانوار، ج10، ص367.
[13] . سورهٴ منافقون، آيهٴ منافقون، آيهٴ 1.
[14] . سورهٴ احزاب، آيهٴ 23.
[15] . سورهٴ نساء، آيهٴ 145.
[16] . الميزان، ج4، ص126 ـ 131.
[17] . الميزان، ج4، ص116 ـ 117.
[18] . الميزان، ج4، ص117 ـ 120.
[19] . الميزان، ج4، ص117 ـ 120.
[20] . الكافي، ج2، ص606.
[21] . من لا يحضره الفقيه، ج2، ص628.
[22] . الكافي، ج2، ص606.
[23] . سورهٴ ملك، آيهٴ 15.
[24] . سورهٴ ملك، آيهٴ 15.
[25] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 80.
[26] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 10.
[27] . بخش كوتاهي از انتهاي صوت موجود نيست.