درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

70/10/28

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 200

 

﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾﴿200﴾

 

تبيين جايگاه بحث آزادي از نظر علامه طباطبايي(ره)

نهمين فصل از فصول پانزده‌گانه‌اي[1] كه ذيل اين آيه كريمه، در كتاب شريف الميزان مطرح شد معناي حريّت است[2] ، زيرا فرد كه با جامعه زندگي مي‌كند، در جمع زندگي مي‌كند آيا از حريّت برخوردار هست يا نه و هر فردي آزاد است يا نه، جامعه بنا بر اينكه يك وجود جدايي داشته باشد آن هم از حريّت برخوردار است يا نه، معناي حريّت و حدود حريّت، اقسام حريّت و شئون و شعب حريّت، بايد اينجا مطرح بشود، كه اين بحث آزادي يك مقدار در ذيل كريمه ﴿لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾[3] مطرح شد، بخشي هم در ذيل فصل چهاردهم از اين فصول پانزده‌گانه به خواست خدا مطرح مي‌شود. اما آنچه در ذيل فصل نُه مي‌توان به طور خلاصه بيان كرد، اين است كه آزادي، يك بحث عقلي دارد كه كتابهاي فلسفه و كلام مطرح است. يك بحث اخلاقي دارد كه در كتابهاي اخلاق، معنون است. يك بحث عرفاني دارد كه اهل معرفت، آن را عنوان مي‌كنند. يك بحث حقوقي دارد كه قانون‌دانها از او ياد مي‌كنند كه آزادي عقلي، غير از آزادي اخلاقي و غير از آزادي عرفاني و غير از آزادي حقوقي است.

تبيين آزادي از منظر فلسفي، اخلاقي، عرفاني و حقوقي

اما آن آزادي كه در كتابهاي عقلي، چه در فلسفه و چه در كلام مطرح است اين است، كه آيا انسان مجبور است يا مُفَوّضْ، جبر حق است يا تفويض يا نه جبر حق است و نه تفويض، بلكه انسان آزاد است و مختار، اين يك بحث تكويني است، نه بحث اخلاقي است و نه بحث قانوني و حقوقي و قراردادي. در آنجا روشن شد كه انسان، نه مجبور است كه اسناد فعل به انسان مجاز باشد و نه مُفَوّضْ است كه اسناد فعل به انسان به نحو استقلال باشد، بلكه هم جبر باطل است هم تفويض و آنچه حق است امر بين‌الامرين است كه از او به عنوان اختيار و آزادي در انتخاب ياد مي‌شود كه اين آزادي، در كتابهاي عقلي مطرح است و كساني كه قائل به جبر تاريخ و مانند آن‌اند، نظير كساني كه تفكر اشعري دارند، انسان را آزاد نمي‌دانند، آن بحث و اقوال آن بحث، از اين حوزه تفسير بيرون است. آن در ذيل آيات كريمه‌اي از قبيل ﴿إِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمّا شاكِرًا وَ إِمّا كَفُورًا﴾[4] ، ﴿وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُر﴾[5] و امثال ‌ذلك مطرح است. آن بحث نفي جبر و تفويض و اثبات آزادي، در ذيل آن آيات ياد شده مطرح است.

قسم دوم، آزادي اخلاقي است كه اين آزادي اخلاقي را قرآن و روايات، به انسانها آموختند تا انسان گرفتار رذايل اخلاقي نباشد، يك انسان طمّاع آزمند، آزاد نيست. يك انسان متكبر، آزاد نيست. آزادي از رذايل اخلاقي، اين در كتابهاي اخلاقي مطرح است و به عنوان يك فضيلت اخلاقي مورد بحث است، اين دو قسم. از اين بالاتر آزادي است كه اهل معرفت ذكر مي‌كنند و آن آزادي عارفانه است، نه زاهدانه و آن اينكه انسان، از هر چه رنگ تعلّق پذيرد، بلكه بالاتر، از هر چه رنگ تعيّن پذيرد آزاد باشد. چيزي او را به خود جذب و جلب نكند، براي انسان چيزي جزء خدا كه مطلق محض است جاذبه‌اي نداشته باشد، اين مي‌شود آزادي كه عارف، دنبال اوست و احياناً اگر در كتابهاي اخلاقي مطرح مي‌شود، به عنوان يك اشاره از او مي‌گذرند، اين اوج اخلاق است و در محور يافته‌هاي اهل معرفت. قسم چهارم، آزادي حقوقي است كه قانون دانها از او ياد مي‌كنند كه مواد قانوني بايد طرزي تدوين بشود كه اجرايش مستلزم برخورد حقوقي نباشد يا انسان در كيفيت بهره‌برداري از مواهب طبيعي تا حدي آزاد است كه مزاحم با حق ديگري و ديگران نباشد. مسئله «لا ضرر و لا ضرار في الاسلام»[6] در همين محدوده، قابل اجراست و مانند آن، كه اين آزادي حقوقي است و قانوني، اين يك بحث كه آزادي اقسامي دارد و بعضي از اقسامش خارج از محلّ بحث است و بعضي از اقسام ديگر، مانند آزادي عرفاني و آزادي اخلاقي و آزادي حقوقي، اينها داخل در بحث است.

محدود بودن آزادي انسان

مطلب ديگر آن است كه انسان گرچه آزاد هست ولي همان دستگاه آفرينش كه به او ميل و اراده داد، همان دستگاه آفرينش، اراده او را هم تحديد كرد يعني انسان آن قدرت را ندارد كه همه چيز را اراده كند، آن قدرت را ندارد كه همه جا اراده كند، بلكه اراده‌هاي او محدود است. به مقداري كه اراده او محدود است، بر همان مقدار تلاش و كوشش مي‌كند كه كار انجام بدهد ولي وقتي در محيط جامعه زندگي مي‌كند، گذشته از آن تحديد طبيعي، يك تحديد قانوني هم جلوي رهايي او را مي‌گيرد كه هر چه به دلش خطور كرد عمل بكند، اين‌چنين نيست. پس او دو تا حد و دو تا منع دارد؛ يك منع طبيعي دارد و يك منع قانوني دارد. منع طبيعي آن است كه ولو تنها هم زندگي بكند، اين‌چنين نيست كه بتواند «فعال ما يشاء» باشد يا اراده‌هاي گزاف داشته باشد ولو تنها هم روي زمين زندگي بكند، قلمرو اراده او محدود است. قسم دوم تحديد قانوني است كه قانون را محدود مي‌كند و آن همين است كه بهره‌برداري از منابع و مواهب طبيعي، چون براي همگان است، هر كس بخواهد به ميل و اراده خود استفاده كند، مزاحم ديگري خواهد بود، لذا قانوني براي تعديل اين اراده‌ها و اميال و خواسته‌ها تدوين مي‌شود كه اين قانون، براي تنظيم اين اراده‌ها، جنبه تحديدي دارد كه اين اراده‌ها را محدود مي‌كند.

تفاوت حقيقت آزادي در جهان‌بيني توحيدي و مادّي

مطلب بعدي؛ مطلب سوم آن است كه آزادي يك چيز بسيار خوبي است و هر انساني هم او را مي‌پسندد، نظير سعادت [كه] مفهومش روشن است و اصلش هم مطلوب؛ اما عمده، تفسير آزادي است كه حريّت ما هي و چون حريّت وصفي از اوصاف نفساني است و صفت انسان است، اگر انسان‌شناسيها فرق كرد، قهراً معناي حريت و تفسير حريّت هم فرق مي‌كند، چه اينكه اگر انسان‌شناسي فرق كرد، معناي سعادت و تفسير سعادت هم فرق مي‌كند. اصل مفهوم سعادت، چيز روشني است و اين سعادت، بما لها من المفهوم، مطلوب هر انساني هم هست. عمده، تفسير اين سعادت است، چه اينكه عمده، تفسير حريّت است و تفسيرها بر آن جهت مختلف است كه اينها از اوصاف انساني به شمار مي‌آيند و اگر انسان‌شناسي فرق كرد، يقيناً در تفسير اين اوصاف هم اختلاف‌نظر پيدا مي‌شود. دو تا ديد قبلاً در فصلهاي گذشته مطرح شد، يك ديد جهان‌بيني الهي بود كه در عالم مبدئي هست، معادي هست، وحي و نبوت و رسالتي هست و انسان داراي روح است و مسافري است كه عوالم را پشت‌سر گذاشته و عوالمي را در پيش دارد و با مرگ نابود نمي‌شود و از نشئه‌اي به نشئه ديگر منتقل مي‌شود با ابديت همراه است و مانند آن. ديد ديگر اين بود كه جهان همين نشئه محسوس است و لا غير، مبدأ و معاد و آغاز و انجامي براي جهان نيست و حقيقت انسان را هم ميلاد و مرگ تشكيل مي‌دهد و لا غير، قبل از ميلاد، مسئله ماده و تطورات ماده را پشت‌سر گذاشت، بعد متولد شد، سرانجام هم مي‌ميرد ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا﴾[7] و ديگر هيچ. براساس اين دو بينش، دو تا منطق هم حكومت مي‌كرد: يكي منطق احساس و سود بود؛ يكي منطق عقل و حق بود. براساس همان دو جهان‌بيني و دو طرز فكر، دو گونه تفسير هم درباره حريت هست كه حريّت و آزادي چيست، قهراً آنها كه جهان را در ماده خلاصه مي‌كنند و انسان را هم يك موجود مادي مي‌پندارند، آزادي را همان رهايي مي‌پندارند به عكس، آنچه را يك عارف يا زاهد، بند مي‌داند، يك انسان مادي او را آزادي مي‌پندارد، چه اينكه آنچه را كه انسان مادي، آزادي مي‌پندارد، در نزد يك عارف يا زاهد، بند است. ممكن است انساني بگويد من در انتخاب راه، رها هستم؛ خود را به هر عادتي مي‌تواند معتاد كند، اين‌چنين خيال كرده است ولي اعتياد به هر عادت، بندي است در روي دست و پا و انسان معتاد، رق است نه آزاد، حالا به هر عادتي؛ هر چه كه او را از اين مسير لقاي حق باز مي‌دارد، به هر چه رنگ تعلق داشت او دل بست، مي‌شود بندهٴ او، نه آزاد. پس آنچه را كه يك انسان مادي آزادي مي‌پندارد، نزد يك حكيم فرزانه بردگي است و آنچه را كه يك عاقل فرزانه، بردگي مي‌داند، يك انسان مادي آزادي مي‌پندارد.

تبيين معناي حقيقي آزادي

خب اما ديد اسلام؛ اسلام چون اساسش همان‌طوري كه قبلاً ملاحظه فرموديد بر توحيد بود و اخلاق صالح را هم به عنوان ساقه و تنه اين شجرهٴ طوباي توحيد مي‌داند و شاخه و ميوه‌هايش را اعمال و فروعات مي‌داند، انسان را به يك بندگي دعوت مي‌كند و بقيه آزادي، يعني بنده حق بودن و از تعلق به غير خدا آزاد شدن، اين اصل دعوت است كه انسان را به عبوديت الله دعوت مي‌كند، در مرحله اعتقاد در مرحله اخلاق و در مرحله اعمال و قانون و از غير خدا او را آزاد مي‌كند. اين اساس، در همه شئون هست. نسبت به هر فردي از افراد جامعه هم اين حكم را دارد؛ اما نسبت به عقيده، از آن جهت كه عقيده يك امر علمي است، اگر مبادي‌اش در نفس پيدا شد، آن تصديق پيدا مي‌شود و اگر مبادي‌اش در نفس پيدا نشد، آن تصديق پيدا نمي‌شود، پس عقيده، يك امر تحميلي نيست؛ كسي را وادار كنند به اينكه به يك امر معتقد بشود، قابل تعبد نيست. اعمال، چون بناي عملي است قابل تعبد هست ولي افكار، چون به براهين تكيه مي‌كند، دست خود انسان هم نيست كه شخص بخواهد عقيده‌اي را بر خود تحميل كند يا عقيده‌اي را از خود بكند، نه اثبات عقيده، نه سلب عقيده در دست هيچ كس نيست ولو خود شخص. اگر مقدمات علمي مطلبي فراهم شد كه آن شخص به نتيجه، معتقد مي‌شود و اگر مقدمات علمي امري فراهم نشد كه اين شخص به آن نتيجه، معتقد نخواهد شد. نه قابل تحميل است از راه غير، نه قابل سلب و اثبات است از ناحيه خود شخص، از اين جهت ﴿لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ﴾[8] يعني عقيده، قابل تحميل نيست؛ نه مي‌شود بر كسي واجب كرد كه تو اين مطلب را بفهم و نه مي‌شود بر كسي تحريم كرد كه تو اين مطلب را نفهم، آن علم بما هو علمٌ كه تصديق است. البته، ايمان غير از علم است، غير از آن تصديق علمي است.

تفاوت علم و ايمان

در بحثهاي قبل هم بين اين دو مطلب فرق گذاشته شد. يك مطلب آن است كه بين موضوع و محمول، پيوندي است كه اين پيوند بين موضوع و محمول، اين گره باعث مي‌شود كه قضيه را عقد مي‌گويند. اينكه در كتابهاي منطقي از قضايا به عنوان عقود ياد شده است، سرّش همين است كه موضوع و محمول به هم گره خورده است، چون موضوع و محمول به هم گره خورده است، قضيه را عقد مي‌نامند، قضايا را عقود مي‌گويند اين يك گره اين گره، كه بين موضوع و محمول هست كه انسان بگويد و بفهمد كه الف، باء است، اين دست هيچ كس نيست. اگر مبادي فراهم شد كه شخص مي‌فهمد الف، ‌باء است و اگر مبادي، فراهم نشد كه نمي‌فهمد، اين يك گره. دوم اينكه اگر مطلب علمي حاصل شد، بين موضوع و محمول گره خورد يعني عقد و قضيه حاصل شد، بين نفس و عصاره اين قضيه، يك گره ديگري است كه اين را مي‌گويند اعتقاد و ايمان، اين فعل اختياري نفس است اين به نام ايمان است. ايمان، غير از فهم است، اگر مقدمات مطلبي فراهم شد، هيچ كس نمي‌تواند بگويد من نمي‌خواهم بفهمم، چه بخواهد چه نخواهد او مطلب را فهميده است ولي مي‌تواند بگويد اين مطلب، حق است ولي من او را قبول ندارم، ايمان نمي‌آورم. گردن نهادن به نام ايمان است، اين بين نفس و عصارهٴ آن علم گره زدن و عقيده پيدا كردن اين به نام اعتقاد است. اين دومي، ايمان است و آن اولي، علم. آن اولي كه علم است مبادي قهري دارد؛ مبادي خاص دارد. دومي كه ايمان است، مبادي اختياري دارد. يك وقت است كسي، مطلب براي او روشن مي‌شود ولي مع‌ذلك نمي‌پذيرد. نظير آنچه آل‌فرعون مبتلا بودند ﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ﴾[9] نفس اينها مستيقن بود و يقين داشت، بعد از آن معجزات كليم حق، فهميد حق با موساي كليم است و موساي كليم(عليه السّلام) به او گفت: ﴿قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ﴾[10] ؛ فرمود تو فهميدي كه اين معجزات را جز خدا، كسي اقامه نكرده است. خب، چرا ايمان نمي‌آوري. هر كسي در درون خودش شعبه‌اي از فرعونيت را ديده و دارد، الا اُوحدي از انسانها. هر كسي در بعضي از مسائل تجربه كرده است، در مباحثات [و] در مناظرات علمي با اينكه فهميد حق با رقيب اوست؛ اما حاضر نيست تسليم بشود، تلاش و كوشش مي‌كند كه بگويد حرف رقيب، باطل است بر فرض هم كه نتوانست ثابت بكند، مي‌گويد از راه ديگر، حرف خودش [را] هم باز توجيه بكند، اين همان خوي فرعونيت است؛ انسان با اينكه فهميد حق با رفيق اوست ولي حاضر نيست ايمان بياورد. ايمان، يك فعل اختياري است بين نفس و عصاره آن علم، اين گره دوم و عقد دوم را اعتقاد مي‌گويند، اين البته فعل اختياري است، بر انسان واجب است، تركش حرام است، زير پوشش تكليف هم هست.

رابطه علم و ايمان با اختيار

پرسش:...

پاسخ: بله اعتقاد به قلب، اصلش است، آن‌وقت عمل به اركان و اقرار به لسان هم جزء فروعات اين اعتقاد است. اصل اعتقاد، جزء ايمان است و تحصيلش واجب است و زير پوشش تكليف، علم جنبه مقدمي دارد. بنابراين بين علم و ايمان بايد فرق گذاشت. اصل مسئلهٴ علم آن قابل اكراه نيست، قابل تكليف هم نيست مگر به مقدماتش به انسان بگويند برو تأمل كن تدبر كن، مطالعه كن درس و بحث داشته باش، كه اين امر اختياري به مقدمه است، لذا از آن جهت، قابل تكليف است و اما ايمان خود ايمان، بما هو ايمان؛ قابل تكليف است يعني فعل اختياري نفس است، بين نفس و بين ايمان، اراده فاصله است؛ انسان مي‌تواند ايمان بياورد، بعد از اينكه حق، برايش روشن شد و مي‌تواند ايمان نياورد، با اينكه حق برايش روشن شد و اما مسئله فهميدن يك فعل اختياري نفس نيست يعني بعد از اينكه حق روشن شد، مقدمات فراهم شد انسان چه بخواهد و چه نخواهد مي‌فهمد. آن فهم است كه قابل تكليف نيست؛ اما ايمان قابل تكليف است، فهم هم چون فعلي است از مقدمات پيدا مي‌شود و «امتناع باختيار لا ينافي الاختيار، ضرورت بالاختيار لاينافي الاختيار» فعلي كه داراي مقدمات اختياري است، از آن جهت قابل تكيلف است لذا، ‌«طَلَبُ العِلْم فَرِيضَة‌»[11] شد.

مراد از ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾

خب؛ پس ايمان، با علم دو مطلبي است كاملاً از هم جدا، اين ﴿لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ﴾[12] درباره اصل علم بله اكراه‌پذير نيست يعني اصل فهم، به هيچ وجه قابل اكراه نيست نه قابل اثبات است نه قابل سلب، اين يك. اما ايمان فعل اختياري است، قابل تكليف است كه شارع مقدس انسان را مكلف بكند به ايمان آوردن؛ اما كسي بخواهد با سرنيزه و زندان و شلاق، كسي را مؤمن كند يا كافر، اين مقدور هيچ كس نيست، چون از آن امر قلبي كه كسي خبر ندارد، مگر با اقرار به زبان بخواهد از كسي چيز بفهمد وگرنه آن اعتقاد يعني گره‌ بستن بين نفس و عصاره آن مطلب علمي، اين مقدور كسي نيست تا اين را ايجاد بكند يا ايجاد نكند، فقط به دست خود شخص است. فتحصل كه علم به نتيجه، بعد از علم به مقدمات، ضروري است [و] دست هيچ كس نيست، نه دست خود آدم است نه دست ديگري. لذا قابل تكليف هم نيست يعني علم به نتيجه به مقدمات چرا، ولي به نتيجه نه. اما ايمان به نتيجه، ايمان به عصاره آن قضيه، گرچه دست هيچ كس نيست كه سلب كند يا اثبات، تكليف ايجاب كند يا تحريم كه عملاً انجام بگيرد ولي دست خود شخص است يعني خود شخص كاملاً مي‌تواند بعد از اينكه حق، براي او روشن شد، ايمان بياورد و كاملاً آزاد است، مي‌تواند با اينكه حق براي او روشن شد، ايمان نياورد چون فعل اختياري نفس است، قابل تكليف است؛ اما قابل اكراه و اجبار نيست كه كسي را مجبور كنند كه ايمان بياورد، چون بر فرض هم او لساناً اقرار كند كه من ايمان آوردم، ما راهي براي اعتقاد قلبي او كه نداريم، لذا آن كار قلبي، فقط در دست خودش است [و] در دست هيچ كسي نيست، اكراه‌پذير نيست؛ اما آن اصل مطلب علمي، دست هيچ كس نيست، نه دست ديگران است، نه دست خودش.

پرسش:...

پاسخ: علم و ايمان؟ البته هر ايماني مسبوق به علم است؛ اما هر علمي، ملحوق به ايمان نيست، هر كسي به چيزي ايمان دارد به او عالم است يا تفصيلاً يا اجمالاً يا تحقيقاً يا تقليداً و اما هر علمي، مستلزم ايمان نيست.

پرسش:...

پاسخ: در علم شهودي، ديگر ايمان با او همراه است، كسي حق را مشاهده كرد. ايمان مي‌آورد.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ اينها با حس ديدند، شهود براي خود حضرت موسي است كه عارف مشاهده مي‌كند، اينها ديدند چوبي اژدها شد، حس است، اينكه شهود نيست؛ منتها با عقل، اين حس را تأييد كردند كه اگر اين سحر بود، چرا سحر همه ساحران را در هم فرو مي‌ريخت، اين با برهان عقلي، ديگران هم فهميدند سحره فهميدند، آل‌فرعون هم فهميدند؛ منتها آنها ايمان آوردند، اين ايمان نياورد.

مقدمات لازم براي نيل به ايمان در پرتو معجزه

پرسش:...

پاسخ: ديگران با برهان مي‌فهمند و كار آن وليّ‌الله معجزه است يعني انساني كه معجزه را مشاهده مي‌كند، مي‌گويد اين امر خارق عادت است و هيچ، مقابل‌پذير نيست؛ نمي‌شود با آن مقابله كرد، اين صغراي قياس و هر كس چنين قدرتي داشته باشد از طرف خدا آمده اين كبراي قياس، پس اين شخص از طرف خدا آمده. هر كسي بخواهد به وسيله معجزه، مؤمن بشود بايد چند تا مقدمه فلسفي و كلامي را بداند اولاً خارق عادتها را بشناسد كه بين معجزه، از يك سمت و بين سحر و شعبده و جادو و كهانت و قيافت و طلسم و امثال‌ذلك چه فرق جوهري است، همه آنها در يك سمت و معجزه سمت ديگر، اين يك سلسله آشنايي عقلي مي‌خواهد كه از كجا بفهمد اين جزء فلان علوم غريبه است يا نه، اين يك مسئله عقلي است. بعد از اينكه عقل، اين مسايل را شناسايي كرد، آن‌گاه اينكه اين شخصي كه صاحب معجزه است و مدعي مقام نبوت است، چه تلازمي است بين قدرت بر اعجاز و صدق در ادعاي او، اين هم يك برهان عقلي است، اگر اين مسئله عقلي براي او حل شد، آن‌گاه ايمان مي‌آورد.

پرسش:...

پاسخ: آنها بين سحر و معجزه فرق نگذارند ﴿فأَوْجَسَ في نَفْسِهِ خيفَةً مُوسي﴾[13] آنجا حضرت امير(عليه السّلام) در اوايل نهج‌البلاغه هست كه فرمود كه اين ايجاس موسي، بر نفس خود نبود، موسي براي خود نترسيد، موسي(عليه السّلام) ترسيد كه اگر اين ساحران اين سحري را كه ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظيمٍ﴾[14] كه اين ميدان مسابقه شده ميدان مار، من هم اگر اين عصا را القا كنم بشود ماري از مارها، آن‌گاه اين تماشاچيان نتوانند بين اعجاز من و سحر ساحران فرق بگذارند چه كنم[15] .

لازمه برهان عقلي براي تشخيص معجزه و سحر

پرسش:...

پاسخ: چرا ديگر، ولي ذات اقدس الهي فرمود: ﴿لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ اْلأَعْلي﴾[16] ؛ نترس تو پيروز مي‌شوي، براي اينكه ‌«سحر با معجزه پهلو نزند‌» ما كاري مي‌كنيم كه همه سحر ساحران، همه در هم فرو كوبيده بشود، همين كار را هم كرديم. تماشاچيها كه ايستاده بودند، ديدند اين ميدان، ميدان مار شد، وقتي موساي كليم(سلام الله عليه) عصا را القا كرد مردم تماشاچي ديدند كه ماري واقعي در اين ميدان دارد حركت مي‌كند، بقيه يك مشت چوبها و يك مشت طنابها آن گوشه افتاده، اين ﴿تَلْقَفْ﴾ هم به اين معنا نيست كه اين مار موساي كليم، آن طنابها را خورد و آن چوبها را خورد، گرچه بعضي از نقلها اين را تأييد مي‌كنند ولي ظاهر آيه اين نيست كه آنها را خورد، ظاهر آيه اين است كه ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتي﴾[17] اين «تلقف الكيد» نه «تلقف الحبل و العصا»، ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾ كاري كه آنها كردند، اين مار برطرف مي‌كند ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾ اين يك مقدمه، ﴿ما صَنَعُوا﴾ چيست؟ «انما صنعوا كيد ساحر» يعني «تلقف الكيد، تلقف المكر، تلقف السحر» نه «تلقف العصي و الحبال» مردم ديدند كه ميداني است كه قبلاً پر مار بود، حالا يك مشت چوبها، عصاهاي خشك افتاده، يك مشت طنابها افتاده، فقط يك مار است كه دارد حركت مي‌كند، اين است كه قبل از هر چيز، خود ساحران فهميدند كه كار موساي كليم، سحر نيست، با برهان فهميدند ديگر، شهود براي عارف است. به هر حال اگر كسي اين مسايل براي او حل شد، آن‌وقت مي‌تواند ايمان بياورد به حسن اختيار يا ايمان نياورد به سوء اختيار، اين مي‌شود امر اختياري. ولي نمي‌شود با تازيانه يا شمشير، كسي را مجبور كرد بر ايمان يا مجبور كرد بر كفر، آن ايمان و كفر دست كسي نيست، فقط دست صاحب اين ايمان و كفر است يعني خود شخص. پس مسئله علمي بعد از حصول مقدمات، يك امر ضروري است، دست هيچ كس نيست، نه دست انسان است نه دست ديگري ولي اعتقاد به آن نتيجه علمي، گرچه در دست كسي نيست و در دست خود انسان هست، يك فعل اختياري است [و] قابل تكليف است. اين ﴿لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ﴾[18] يا از يك امر تكويني خبر مي‌دهد يعني دين به معناي اصل اعتقاد، آن علم قابل اكراه نيست، اين درست يا به اين معنا كه اين ايمان قابل اكراه نيست، اين هم درست، امر تكويني است جمله خبريه‌ است يا نه جمله خبريه‌اي است كه به داعي انشاء بيان شده ﴿لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ﴾ يعني هيچ كس را شما بر دين داشتن مجبور نكنيد، نهي مي‌كند اين هم قابل تبيين است، براي اينكه به آن امر تكويني تكيه كرده يعني موفق نخواهيد شد، نمي‌توانيد چون راهي براي ايجاد عقيده نداريد، هرگز نمي‌شود با شمشير، كسي را به امري معتقد كرد.

آزادي انسان در انتخاب مسير سعادت يا شقاوت

خب، اما اين نه به آن معناست كه انسان در انتخاب راه آزاد است، چون اين بحثها وقتي از هم جدا شد، معلوم مي‌شود كه آزادي در اسلام هرگز به اين معنا كه هر كسي هر عقيده‌اي را مي‌خواهد داشته باشد آزاد است، اين‌چنين نيست، چون عقايد سوء به جهنم ابد سر در مي‌آورد، اسلام اين راه را براي هميشه بسته است كه بگويد شما مي‌خواهيد معتقد باشيد، مي‌خواهيد مسلمان، مي‌خواهيد كافر، اينكه ﴿وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ﴾[19] يعني در انتخاب راه آزاديد ﴿إِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمّا شاكِرًا وَ إِمّا كَفُورًا﴾[20] يك آزادي فلسفي و كلامي است يعني راه، مشخص است، چاه هم مشخص است هر طرف را ‌خواستيد برويد انتخاب به دست خود شماست، طرف حق را گرفتيد بهشت است، طرف باطل را گرفتيد جهنم است، نه اينكه به هر طرف برويد امن است نه، به هر طرف برويد انتخاب به عهده خود شماست، راه حق را گرفتيد سعادت ابد، راه باطل را گرفتيد جهنم ابد؛ اما شما در انتخاب راه آزاديد، اين يك معناست نه آزادي به اين معنا كه به هر سمت كه ميل كرديد مجازيد نه، تحريم كرده راه شر را، راه كفر را، راهنمايي كرده با عقل و شرع كه آن راه، راه خطر است. پس هرگز آزادي كلامي نيست كه اجازه بدهد انسان هر عقيده را مي‌خواهد داشته باشد ولي آزادي عقلي و كلامي به اين معنا هست كه انسان، در انتخاب راه آزاد است. با حسن اختيار خود راه بهشت را، با سوء اختيار خود راه جهنم را طي مي‌كند به اين معنا آزاد است. خب، پس اين ﴿لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ﴾[21] اگر نسبت به اصل علم باشد كه روشن است، اكراه‌پذير نيست، نسبت به اعتقاد به عصاره علم باشد اين هم اكراه‌پذير نيست، چون در دست كسي نيست، در اين محدوده‌ها آزادي است.

محدوده آزادي انسان در جامعه اسلامي

اما از محدوده اعتقاد بگذرند، تنزل بكنند، بيايند در مسائل گفتار و رفتار و نوشتار و امثال‌ذلك، كسي عقيده‌اي را كه دارد بخواهد او را بيان كند در جامعه، منتشر كند، بنويسد به عنوان آزادي، اين آزادي، قلم آزادي بيان آزادي عمل، اينها در اسلام ممنوع است؛ هرگز در نظام اسلامي كه «اسّس علي التقوي»، «اسّس علي التوحيد» به افرادي كه معتقد به خدا و قيامت نيستند، نمي‌شود اجازه داد كه شما براي نشر افكارتان آزاديد؛ هر چه خواستيد بنويسيد، براي تبليغ افكار الحاديتان رهاييد، هر چه خواستيد بيان كنيد. در عمل ملحدانه‌تان هم آزاديد، هر طور خواستيد زندگي بكنيد، با اينكه نمي‌شود كشور را اداره كرد، نمي‌شود جامعه اسلامي را حفظ كرد.

پرسش:...

پاسخ: آن آزادي در محورهاي اين نظامي است كه پذيرفته شده است يعني اگر كسي اين نظام را پذيرفت، در چهار‌چوبه اين نظام، با حفظ خطوط كلي اين نظام، اگر درباره فرعي از فروعات نقدي دارد، درباره كاري از كارهاي كارگزار، نقدي دارد خب، آزاد است؛ اما اين معقول نيست، يك جهان‌بيني براساس توحيد استوار باشد، نظامي براساس «لا اله الا الله» كه در قانون اساسي آمده است، استوار باشد بعد تبليغ ضد الهي هم آزاد باشد، نشر افكار الحادي هم آزاد باشد، اينكه با اسلام سازگار نيست.

پرسش:...

پاسخ: همان ديگر يعني با اصل نظام، خطوط كلي نظام منافات نداشته باشد، آن‌گاه در مسئله‌اي از مسائل اگر كسي نقدي دارد، خب البته آزادانه نقدش را بيان مي‌كند ولي بخواهد با بيانش، با قلمش، با رفتارش آن عقيده شخصي خود را منتشر كند، در نظامي كه بنا بر اسلام است، خب اين صحيح نيست. بنابراين معناي حريت در جامعه، ربط فرد به جامعه به عنوان ﴿رَابِطُوا﴾، اين نيست كه انساني كه معتقد نيست به خدا و قيامت، اين آزادانه افكار الحادي‌اش را منتشر كند.

محدوده آزادي انسان در مباحثات علمي

از اين مرحله و بخش هم گذشتيم كه اين ممنوع است، مي‌رسيم به بخش مباحثات آزاد. اگر مجلس، مجلس علمي صاحب‌نظران است [و] محفل، محفل علمي انديشمندان است، آنجا هم انسانها آزادند. يعني اگر صاحب‌نظري، انديشمندي در صدد نشر افكار خود نيست، شبهه اعتقادي براي او هست ـ معاذالله ـ اصول دين را نپذيرفته خب، او با موحدي بحث مي‌كند و اين در نقدش، در نقضش، در انتقادهاي علميش، در معارضاتش آزاد، آزاد است. اينجا كه ديگر سخن از محكمه تفتيش عقايد نيست، به صرف اينكه كسي به نظام اسلامي معتقد نبود او را از پا در بياورد، اين‌چنين كه نيست. مسئله ارتداد حكم ديگري دارد كه اگر كسي مرتد فطري بود يعني اگر از خانواده اسلامي در آمده، حق براي او روشن شده ﴿قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾[22] بوده، در كنار سفره اسلام رشد كرده، بعد بيايد دين را بازيچه قرار بدهد ـ معاذالله ـ زير همه مقدسات دين را بزند. ارتداد يك حكم ديگري دارد وگرنه كسي است كه غير مسلمان است و در اين كشور هم دارد زندگي مي‌كند، عقيده‌هاي غير اسلامي دارد. خب، عقيده او گرچه باطل است، براي خود اوست. در سؤال و جواب با انديشمندان هم آزاد است، در يك مجلس علمي بخواهد شبهات ملحدانه خود را بازگو كند، نزد يك صاحب‌نظر كه جواب بشنود، حالا خواه بپذيرد خواه نپذيرد، آزاد است. صرف اينكه كسي يك عقيده الحادي دارد، نمي‌شود او را از پا در آورد. اگر در صدد اين است كه در نظامي كه او مديون اين نظام است و دارد زندگي مي‌كند، بخواهد، با قلمش، با بيانش، با رفتارش آن عقيده الحادي را حمايت كند تبليغ كند، ترويج كند، البته اينجا ممنوع است. پس اقسام آزادي، شئون آزادي مشخص مي‌شود، آن آزاديهايي كه محلّ بحث است روشن شد و تا كجا اسلام افراد را آزاد گذاشته و تا كجا آزاد نيست هم آنها هم مشخص شد.

«والحمد الله رب العالمين»

 


[1] . الميزان، ج4، ص92 ـ 133.
[2] . تفسير الميزان، ج4، ص116 ـ 117.
[3] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[4] . سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[5] . سورهٴ كهف، آيهٴ 29.
[6] . وسائل الشيعه، ج26، ص14.
[7] . سورهٴ انعام، آيهٴ 29.
[8] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[9] . سورهٴ نمل، آيهٴ 14.
[10] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 102.
[11] . الكافي، ج1، ص30.
[12] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[13] . سورهٴ طه، آيهٴ 67.
[14] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 116.
[15] . ر . ك: نهج‌البلاغه، خطبهٴ 4.
[16] . سورهٴ طه، آيهٴ 68.
[17] . سورهٴ طه، آيهٴ 69.
[18] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[19] . سورهٴ كهف، آيهٴ 29.
[20] . سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[21] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[22] . سورهٴ بقره، آيهٴ 256.