درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

70/02/16

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 149 الی 151

 

﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ﴾﴿149﴾﴿بَلِ اللّهُ مَوْلاَكُمْ وَهُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ﴾﴿150﴾﴿سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِمَا أَشْرَكُوا بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَمَأْوَاهُمُ النَّارُ وَبِئْسَ مَثْوَي الظَّالِمِينَ﴾ ﴿151﴾

 

سرّ بيان عاقبت پيروي از کافران از جانب خداوند

گرچه اين هدايت هميشه سودمند است ولي در مقطع جنگ اُحد با آن آسيبي كه دامنگير مسلمين شد سودمندتر است و اين اختصاصي به وَقعهٴ جنگ و مانند آن ندارد، چون سبب نزول و مورد آيه، مخصِّص نيست.

اصل كلّي اين است كه مي‌فرمايد مؤمنين! شما اگر از كافران پيروي كنيد آنها شما را كافر مي‌كنند، به عقب برمي‌گرديد و سرمايه را از دست مي‌دهيد، مبادا از طرز تفكّر آنها پيروي كنيد ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ﴾. سرّ اينكه در آن مقطع حسّاس، اين كريمه نازل شده است آن است كه دستاويزي براي كافران بود كه مؤمنين را با وسوسه خواستند از اطراف رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به دور بدارند كه بگويند اگر اسلام، حق است و اگر او پيامبر است، چرا كمك غيبي نيامده و چرا اين همه كُشته در اُحد داديد و مانند آن. غافل از اينكه بنا نيست كه در هر قدمي فرشته، نازل بشود. البته اينها يك مقدار امتحان مي‌دهند، اگر در امتحان، موفق بودند نصر الهي نصيبشان مي‌شود، چه اينكه در همان جريان اُحد هم نصر الهي نصيبشان شد، براي اينكه مشركيني كه خيال مي‌كردند فاتح شدند، دوباره قصد تهاجم داشتند، گفتند مسلمانها كه اين همه زخم و جراحت بر آنها وارد شد، عدهٴ زيادي هم كُشته دادند، حالا دوباره برمي‌گرديم و مدينه را غارت مي‌كنيم، در همان بحبوحهٴ قدرت ظاهري كافران و ضعف صوري مسلمين، نصرت نصيب مسلمين شد كه فرمود: ﴿سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾. لذا رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور داد همانهايي كه ديروز در جريان اُحد بودند، همان زخميها و جانبازان بايد فردا حركت كنند ما اينها را تعقيب بكنيم. خب، اين يك پيروزي است. لذا در آن مقطع فرمود اگر شما وسوسه كافران را گوش بدهيد اينها مي‌كوشند شما را به عقب برگردانند بشويد كافر.

ديدگاه شيخ طوسي درباره معناي اطاعت

مرحوم شيخ(رضوان الله تعالي عليه) در كتاب شريف تبيان‌ مي‌فرمايند آيا اطاعت، «موافقة الامر» است يا «موافقة الإرادهَ» يك مطلب اصولي يا كلامي را آنجا ذكر مي‌كنند. مي‌فرمايند عده‌اي گفتند اطاعت، «موافقة الأمر» است ولي حق اين است كه اطاعت، «موافقة الإرادهَ» است، زيرا اگر در جايي ما با برهان عقلي، مصلحت را تشخيص داديم و ارادهٴ مولا براي ما مشخص شد بايد اطاعت كنيم، گرچه آنجا امري هم نباشد[1] . البته اين حرف، تام است كه اگر ما با برهان عقلي مصلحت را تشخيص داديم و ملاك را كشف كرديم، اطاعت واجب است ولي دليل عقلي، خودش از ادلهٴ شرعي است يعني منابع استنباط احكام، گذشته از قرآن و سنّت معصومين(عليهم السلام) عقل هم هست، اگر ما با دليل عقلي مصلحت و ملاك چيزي را تشخيص داديم شرعاً واجب است، حالا خواه آن دليل شرعي به عنوان مؤيّد آمده باشد يا نه. خودِ همين امر شرعي است، اين‌چنين نيست كه امر عقلي در مقابل امر شرعي باشد. امر عقلي اقامه شده است بر وجوب ردّ امانت و حُرمت خيانت، آن وقت ادلهٴ شرعي امضاي همين حُكم عقلي است.

پس بنابراين آنجايي كه امر نقلي نيست و امر عقلي هست، پس امر هست و آن امر هم شرعي است، نه اينكه شرعي نباشد و بر‌اساس همان امر هم كه عقل مستقلاً حُكم كرد و ملاك را تشخيص داد، شخص عِقاب مي‌شود، چه اينكه ثواب هم مي‌برد. مگر اينكه منظورشان اين باشد كه عده‌اي گفته باشند كه اطاعت «موافقة الأمر النقلي» است، بعد بفرمايند اين‌چنين نيست اطاعت، «موافقة الارادهَ» است ولي آنهايي كه گفتند «موافقة الأمر» است اعم از عقلي و نقلي را مي‌توانند بگويند. البته اين بيان ايشان تام است كه اگر گفتند اطاعت «موافقة الأمر» است، براي اينكه امر، كاشف از اراده است و معيار اصلي اراده است؛ هرجا اراده حق سبحانه و تعالي تعلّق گرفت، موافقت او مي‌شود اطاعت.

دشوار بودن بينش توحيدي

خب، ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ ٭ بَلِ اللّهُ مَوْلاَكُمْ وَهُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ﴾ اين كلمه ﴿خَيْرُ النَّاصِرِينَ﴾ نشانهٴ آن است كه اگر شما به اين فكر افتاديد كه از ديگران نصرت بگيريد و به ديگران بپيونديد، همان نصرت را ذات اقدس الهي دارد با اضافه. اين يك بينش توحيدي مي‌خواهد. الآن خيلي از ماها مبتلا به چنين شرك مرموز هستيم و از اين خطر، بي‌خبريم. اينكه گفته شد اگر كسي «لا اله إلا الله» بگويد بهشت مي‌رود، چون گفتن «لا اله إلا الله» و اعتقاد به «لا اله إلا الله» از دشوارترين كارهاست «من قال لا اله إلا الله مخلصاً دخل الجنة و إخلاصه أن تحجزه لا اله إلا الله أما عمّا الله عَزّوجل»[2] الآن اگر كسي كه وضع مالي‌اش خوب است؛ متمكّن است به شخصي بگويد تو به علوم اسلامي مشغول باش، هزينه‌ات را من تأمين مي‌كنم، اين شخص مطمئن مي‌شود يا به ديگري وعده بدهد، بگويد تو مشغول كارت باش، كمبود درآمدت را من تأمين مي‌كنم، آن شخص مطمئن مي‌شود، همين وعده را ذات اقدس الهي به ماها داد و آن طمأنينه براي ماها پيدا نمي‌شود.

در وعده پروردگار براي تأمين رزق مردم

آدم بيكار البته بايد از گرسنگي بميرد، اين به سوء اختيار خود حقّ حيات ندارد اصلاً، دعاي او هم مستجاب نيست. نظام، نظام كار است كه ﴿سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ﴾[3] سؤال، همان كار است ولي بقيهٴ مسائل در اختيار انسان نيست، شخص موظّف است هر كاري كه مقدور اوست انجام بدهد، حالا يا پيشه‌ور است يا كشاورز است يا دامدار است يا صنعتگر است يا حِرَف ديگر؛ اما آيا با اين كار مي‌تواند رزقش را تأمين كند يا نه، او نه در توان اوست، نه زير مسئوليت اوست، هر كس مسئول است كار بكند، نه مسئول است رزق خود را تأمين كند و ذات اقدس الهي كار را واجب كرده است، نه تحصيل رزق را، چون تحصيل رزق مقدور كسي نيست. خيليها هستند كه مغازه باز مي‌كنند يا كشاورزي دارند ولي باران به موقع نمي‌آيد يا ارباب رجوع به موقع نمي‌آيد، آنها ديگر در اختيار كسي نيست، آنچه در اختيار انسان است تلاش و كوشش است همين، تتميم رزق و تحصيل رزق و كفايت مئونه و مانند آن را خدا به عهده گرفته است. امام(سلام الله عليه) طبق آن نقل فرمود همين وعده را خدا به شما داد ولي شما آرام نمي‌شويد. حالا اينكه به ما گفتند هميشه اهل حساب باشيد، محاسبه كنيد، خود را مواظب باشيد در چه مقطعيد، براي اينكه يك شرك مُستتري در خيلي از ماها هست و نمي‌گذارد انسان به جايي برسد.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ خيليها البته مي‌خواهند همه چيز داشته باشند، البته يك مقدار آنچه در حدّ متوسّط با صيانت عِرض همراه است او را خدا براي همه منزّل كرده است. قصه‌اي بود كه يك وقت هم نقل شد كه احنف‌بن قيس آنها كه مقداري احياناً گفتند «ميل عن الصراط» دارند، نه «ميل الي الصراط» پاهايشان مقداري نامعتدل است مي‌گويند «أحنف» نظير اينكه مثلاً احياناً كسي كه نابيناست مي‌گويند «أبوبصير». به هر حال حالا يا اين تعبير درست باشد يا نه، معاويه براي توجيه آن كارهايي كه اموال مردم را غارت كرده بود و مردم در زحمت قرار گرفته بودند، براي توجيه آن حرف به مكتب جبر و امثال جبر سَري مي‌زد، مي‌گفت در جمع عده‌اي گفت مگر نه آن است كه شما معتقديد كه همهٴ اشياء در مخازن الهي است ﴿إِن مِّن شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ﴾[4] اين يك اصل، مگر نه آن است كه هرچه خدا مصلحت بداند نازل مي‌كند خب، خدا براي شما همين مقدار نازل كرده است، چه اعتراضي داريد؟

احنف‌بن قيس بلند شد گفت اينجا سه مسئله است: يكي اينكه تمام اشياء در مخازن الهي هست، ما مؤمنيم و در آن حرفي نداريم؛ دوم اينكه هر اندازه كه خدا مصلحت بداند براي تأمين مخلوقانش نازل مي‌كند، او هم مسلّم است و حرفي نداريم؛ مطلب سوم آن است كه خداوند براي تأمين ارزاق ما روزيهاي فراواني نازل كرده است از خزانه خود نازل كرده به ما داده، تو از ما گرفتي، در خزانه خود ضبط كردي، ما روي مسئله سوم حرف داريم[5] . حالا البته اينجاست كه مردم بايد مواظب باشند كه حقّشان ضايع نشود، چه اينكه مردم ايران مواظب بودند كه حقّشان ضايع نشد.

اما كسي بخواهد همه چيز داشته باشد، در همه شرايط اين را وعده ندادند؛ اما آن قسمت را كه احنف‌بن قيس در برابر آن طاغي گفته بود، البته مطلبي است حق. غرض آن است كه همين وعده را خدا داد و فرمود شما يا درستان را بخوانيد يا كارتان را انجام بدهيد من هزينه شما را تأمين مي‌كنم، اگر تاجري به انسان اين پيشنهاد را بدهد، انسان آرام مي‌شود. همين پيشنهاد و طرح را ذات اقدس الهي داد و انسان آرام نمي‌شود، سرّش همان شرك مستتر است كه نمي‌گذارد انسان، موحّد باشد. اگر كسي بتواند «لا اله إلا الله» بگويد يقيناً اهل بهشت است كه آن روز هم با اين جمله گويا باشد يعني محشور بشود با «لا اله إلا الله». در اين‌گونه از موارد، خدا به زبان اين مردم سخن مي‌گويد براي تفهيم اينها، مي‌فرمايد: ﴿وَهُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ﴾ آن حرف نهايي هم همان است كه در بحث ديروز گذشت كه ﴿وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِندِ اللّهِ العَزِيزٌ الحَكِيمٌ﴾[6] .

سخن گفتن خداوند و پيامبر با مردم به اندازه عقول آنها

پرسش:...

پاسخ: بله، اين در اصول كافي هست كه امام صادق فرمود: «ما كلّم رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) العبادَ بكُنه عقله قطّ» يعني وجود مبارك پيغمبر، در تمام مدّت عمرش به اندازه كُنه عقل خودش با هيچ‌كس حرف نزد، چون دستور دارد «انا معاشر الأنبياء امرنا أن نكلم الناس علي قدر عقولهم»[7] نه يعني ما به اندازه حرفِ عقل آنها حرف مي‌زنيم، آنها به اندازه عقلشان حرف ما را مي‌فهمند. لذا در ذيل همين حديثي كه در اصول كافي هست «ما كلّم رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) العباد بكُنه عقله قطّ» شارحان اصول كافي يعني اوّلش مرحوم صدرالمتألهين، بعد ديگران آمدند اهل بيت(عليهم السلام) را استثنا كردند كه اگر رسول خدا به كُنه عقلش حرف مي‌زد، اينها مي‌فهميدند و با اينها خلاصه به كُنه عقل سخن مي‌گفت.

اگر قرآن در وسط راه انسان را رها بكند كسي حق دارد بگويد خب، قرآن گفت خدا ﴿خَيْرُ الرَّازِقِينَ﴾[8] است، ﴿خَيْرُ الْمَاكِرِينَ﴾[9] است، ﴿خَيْرُ الْفَاتِحِينَ﴾[10] است، ﴿خَيْرُ الْفَاصِلِينَ﴾[11] است، ﴿خَيْرُ الْحَاكِمِينَ﴾[12] است، ﴿خَيْرُ النَّاصِرِينَ﴾ است و امثال ذلك؛ اما در تمام اين بخشهاي ياد شده يعني در مقام فَتح، در مقام فصل، در مقام حُكم، در مقام رزق، در مقام نصر كه در همه اين موارد سخن از خير آمده آياتي هست كه حصر مي‌كند. بازترش هم اين دعاي روشن «جوشن كبير» است كه سراسر، توحيد است. در بعضي از بندها دارد كه «يا خير الذاكرين» يا خير الكذا، يا خير الكذا، يا خير الكذا، در بندهاي ديگر همانها را حصر مي‌كند «يا ضارّ يا نافع»، «يا قابض يا باسط» يعني هيچ قبض و بسطي نيست مگر براي تو، هيچ سود و زياني نيست مگر براي توست. حالا آن عمق «مناجات شعبانيه» و امثال ذلك شايد در اين «جوشن كبير» نباشد؛ اما اين دعا، سراسر نور است و توحيد، اصلاً جا براي غيرخدا نمي‌گذارد، هرچه هست فرمود «يا ضارّ يا رافع»، «يا قابض يا باسط»، «يا معطي ... يا حافظ» اين است.

نصرت پروردگار با ايجاد رعب در دل کفّار

خب، در همين مقطع ذات اقدس الهي دارد نصرت خودش را نشان مي‌دهد كه ﴿هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ﴾ است اين ﴿خَيْرُ النَّاصِرِينَ﴾ بودنش چيست؟ فرمود راهي را كه ذات اقدس الهي با ارائهٴ آن راه، شما را منصور مي‌كند راهي نيست كه ديگران بتوانند بروند و آن اين است ﴿سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾ گرچه آنها مسلّح‌اند ولي تا قلب مطمئن و آرام نداشته باشند، هرگز دستشان به سلاح دراز نمي‌شود، ما آن مركز فرماندهي‌شان كه قلب است آن را مي‌لرزانيم؛ با رُعب و ترس، دل اينها را متوحّش مي‌كنيم، وقتي دل، متوحّش شد ديگر دست، فرمانبرداري نمي‌كند ﴿سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾. از وجود مبارك رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فريقين نقل كردند كه فرمود: «نُصِرت بالرعب مسيرة شهرٍ»[13] يعني پيشاپيش به اندازه راه يك ماه يا راه دو ماه، هنوز من به جايي نرفتم، همين آوازهٴ من كه رفت، ترس همراه اوست، مي‌گويند پيغمبر دارد مي‌آيد. راهِ يك ماهه يا دو ماهه به مقدار فاصله راه يك ماهه يا دو ماهه، پيشاپيش، ترس من در دل دشمنان مستقر مي‌شود: «نُصِرت بالرعب».

خب، ﴿سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾ اين منصور به رعب بودن همين است كه در قلب آنها ذات اقدس الهي هراس ايجاد مي‌كند، چه اينكه در سورهٴ «انفال» هم به ملائكه فرمود ﴿سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾ در سورهٴ «انفال» آيه دوازده اين است كه ﴿إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَي الْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾ اين القاست.

تبيين معناي القاء در آيات قرآن

القا را مرحوم شيخ طوسي به دو قِسم تقسيم كرد كه مرحوم امين‌الاسلام در مجمع هم همان راه را طي كرد. فرمود القا، ظاهرش در القاي اعيان خارجيه است، نظير ﴿أَلْقَي الْأَلْوَاحَ﴾[14] ، ﴿يُلْقُونَ أَقلاَمَهُمْ﴾[15] امثال ذلك؛ اما در امور معنوي استعمال القا، توسع است يعني مجاز است[16] . اين ديدي است كه نوع اين آقايان درباره معنا كردن آيات دارند كه اين الفاظ براي معاني حسّي و جسماني و مادي وضع شد، استعمال اين الفاظ در معاني معنوي، استعمال در «غير ما وضع له» هست و مجاز كلمه است؛ حقيقت و مجاز لغوي است. ولي راهِ ديگري كه به تحقيق نزديك‌تر است آن است كه اين الفاظ براي ارواح معاني وضع شد، نه براي اجساد معاني، براي آن مفهوم وضع شد، نه براي اين مصاديق عيني، اين مصاديق عيني و خارجي اگر مادّي بودند يا تحوّلي هم در خصوص مواد پيدا شد، مصداقها عوض مي‌شوند نه معنا. نظير مسئله ميزان، نظير مسئله مصباح، نظير مسئله قلم. خب، ميزان كه به معني ترازوست آن روزي كه اين كلمه وضع شده است هرگز ترازوهاي كامپيوتري و امثال ذلك كه امروز اختراع شد آن وقت در ذهن واضعِ لغت نبود يا كلمهٴ مصباح به معناي چراغ آن ديرزماني كه اين كلمه را وضع كرده بودند، چراغشان همان هيزمي بود كه شب روشن مي‌كردند، چراغي در، دست نداشتند، بعد چراغهاي فانوس، چراغهاي گِرسوز و مانند آن، بعد شده برق و بعد هم ممكن است قوي‌تر از برق هم بيايد. و همچنين مسئله قلم، آن روزي كه كلمه قلم را وضع كرده بودند براي همان قلم نِي و امثال ذلك بود، نه قلمهاي پيشرفته‌اي كه الآن اختراع شده.

اينها تفاوت در مصداق است. از اينها كه بگذريم يعني از تفاوت مادّي كه بگذريم، مي‌رسيم به مصاديق معنوي، اگر گفتند قرآن ميزان عقايد و اعمال است يا وِلاي اهل‌بيت، ميزان است يا منطق ميزان است و امثال ذلك اينها را نبايد گفت مجاز است، چون اينها مصداقِ ميزان‌اند و كلمهٴ ميزان، وضع شده است براي «ما يؤزن به الشيء» نه حتماً آن وزن، بايد مادّي باشد يا موزون بايد مادّي باشد.

استعمال کلمه القاء در ماديات و معنويات

بنابراين اگر كلمه القا در قرآن كريمه استعمال شد، چه در مادّيات، چه در معنويات هر دو حقيقت است، نه اينكه در معنويّات توسع و مجاز باشد. در ماديات، فراوان استعمال شده، مثل ﴿وَأَلْقي فِي الْأَرْضِ رَوَاسِيَ﴾[17] يا ﴿يُلْقُونَ أَقلاَمَهُمْ﴾[18] يا ﴿أَلْقَي الْأَلْوَاحَ﴾[19] يا ﴿أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ﴾[20] يا ﴿فَلَمّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجَاءُو بِسِحْرٍ عَظِيمٍ﴾[21] و امثال ذلك كه القاي اجسام و اعيان خارجيه است.

درباره امور معنوي هم كلمه القا در قرآن كريم به كار رفت، نظير همين ﴿سَنلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾ يا در سورهٴ «انفال» فرمود: ﴿سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾[22] يا در سورهٴ «مزمّل» به وجود مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾[23] يا در سورهٴ «طه» به وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) فرمود: ﴿وَاَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾ آيه 39 سورهٴ «طه» القاي مادّي و معنوي را كنار هم ذكر كرد فرمود: ﴿أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِّي وَعَدُوٌّ لَهُ وَاَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾. القاي دريا نسبت به آن صندوق يك القاي مادّي است، محبّت موسي در دلها را خدا القا كرد يك امر معنوي است، اينها هر دو علي وِزانٍ واحد استعمال مي‌شوند، چون تفاوت در مصداق است نه در مفهوم. بنابراين اين القا چه در مادّي، چه در معنوي به يكسان است.

درباره محبّت، همان جريان حضرت موسي است كه فرمود: ﴿وَاَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾ درباره عداوت و دشمني همان است كه در سورهٴ «مائده» در جريان اهل‌ كتاب آيه 64 فرمود: ﴿وَأَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ﴾ القاي عداوت مي‌كند، القاي محبّت مي‌كند، چون او «مقلّب القلوب» است، القاي رعب مي‌كند، چه اينكه القاي امن مي‌كند. اين القاي امن، در همين جريان اُحد و امثال اُحد آمده است، مثلاً در همين سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» بعد از چند آيه‌اي كه در پيش داريم به خواست خدا، مي‌فرمايد آيه 154 ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُم مِن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعَاسَاً يَغْشَي طَائِفَةً مِنكُمْ﴾؛ خداوند براي شما امنيت نازل كرده است، امنيت يك احساس دروني و امر رواني است، تعبير به انزال كرد، همان طوري كه باران را نازل مي‌كند، آرامش را هم نازل مي‌كند، طوري كه انسان خوابش مي‌برد. اينكه فرمود: ﴿أَنْزَلَ عَلَيْكُم مِن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعَاسَاً﴾[24] يعني آن قدر امنيت و آرامش براي شما نازل كرد كه خوابتان برده، چون انساني كه غمگين است خوابش نمي‌برد، و انسان هراسناك هم خواب ندارد. فرمود خدا انزال كرد، حالا اين‌چنين نيست كه همان طوري كه باران را نازل بكند آن طور نازل بكند كه. انزال براي اعم از مادي و معنوي است، القا هم براي اعم از مادي و معنوي است. بنابراين آنچه را كه در تبيان آمده و در مجمع هم مورد تأييد قرار گرفت، ظاهراً ناتمام است.

ريشه کلمه القاء

اصل كلمه القا، ريشه‌اش لقاست «لقا» يعني ملاقات كردن و برخورد كردن، خواه ملاقات دو جسم باشد [که] ملاقات جسماني است، خواه لقاي دو امر معنوي باشد [که] ملاقات معنوي است، مثل ﴿مَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ﴾[25] خب، مسئله «لقاء الله» يا تلقّي كردن ﴿فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ﴾[26] اينها ريشهٴ اصلي‌شان لقاست، تلقّي كلمات از لقاست ﴿مَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ﴾ «القا» يعني ايجاد لقا، حالا لقاي دو مادي، آن مُلاقي خواه مادي باشد، خواه معنوي باشد. بنابراين قلب، مجرّد است رعب، مجرّد است اين لقا، لقاي مجرّد، نظير اينكه قلب مجرّد است، وحي مجرّد است ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾[27] اين‌چنين است. محبت مجرد است، قلب مجرد است، لقا مجرد. عداوت مجرّد است، قلب مجرّد است، لقا مجرّد ﴿وَأَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾[28] البته تجرّد عداوت و بغضا به اندازه تجرّد محبت نيست، آن تجرّد خيالي است؛ منتها امري است مربوط به عقل عملي، محبّت و عداوت و امثال ذلك از كارهاي عقل عملي است بر خلاف تخيّل و توهّم كه از كارهاي عقل نظري است.

رابطه رعب با شرک و ايمان با امن

﴿سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ﴾ خب چرا؟ ﴿بِمَا أَشْرَكُوا بِاللّهِ﴾ اين در مقابل آن بحث قبلي است كه فرمود: ﴿وَلاَ تَهِنُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِن كُنْتُم مُؤْمِنِينَ﴾[29] خب، اگر مؤمنيد چرا وَهْن داريد؟ اين سستي در عزم براي حُزن و ترس است شما اگر مؤمنيد چرا به خود وَهن راه مي‌دهيد، خود همين يك بشارت است، خود همين يك القاي امن است، وقتي وليّ امور به مؤمنين بگويد نترس با همين جمله، آرام مي‌شود، اينكه نهي نمي‌كند كه، كه بعداً شما تصميم بگيريد، منتهي بشويد، امتثال بكنيد. همين كه فرمود نترس اين نمي‌ترسد، خودِ همين القاي امن است.

خب، پس ايمان با امن رابطه دارد، شرك با رعب رابطه دارد، براي اينكه شرك به جايي تكيه ندارد، انسان است و ارتباطش با جهان، يقيني است و اسرار جهان هم براي او مجهول و تكيه‌گاه هم كه ندارد، هميشه در حال رُعب و ترس است ولي موحّد كه خود را به صاحب عالم و آدم مي‌سپارد، هميشه در آرامش است. غيرموحّد هيچ تكيه‌گاهي ندارد ﴿مَن يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّماءِ﴾[30] مثل آدمي است بين آسمان و زمين معلّق افتاده، تكيه‌گاهي ندارد؛ اما آن مؤمن كه ﴿فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَي﴾ که ﴿لاَ انفِصَامَ لَهَا﴾[31] است، چون خود را به خالق خود و جهان سپرده است آرام است، لذا فرمود رعبي كه دامنگير آنها شد در اثر شرك است، نظير اينكه امنيت و آرامشي كه نصيب شما شد در اثر ايمان است، اين هم متقابلان.

تبيين معناي شرک و بيان اقسام آن

اما مسئله شرك، شرك چند قسم است: يك وقت است كه كار را هم از خدا مي‌خواهند هم از غير خدا يا كار را هم براي خدا مي‌كنند هم براي غير خدا، اين شركي است كه در بين مؤمنين احياناً پيدا مي‌شود به نام ريا كه يك مؤمن وقتي ريا مي‌كند، البته اين يك شرك خفي است هم از خدا چيز مي‌خواهد هم از غير خدا، هم براي خدا كار مي‌كند هم براي غير خدا و اما آن شرك مصطلح در قرآن كريم اين است كاري كه براي خداست ولاغير به غير خدا مي‌دهند ولاغير. كاري كه براي خداست وَحده، به بت مي‌دهند وحده. مشركين كارشان اين نبود كه هم به بتها عبادت كنند هم به خدا. فقط بتها را عبادت مي‌كردند يا كارشان اين نبود كه هم از بتها سود و زيان توقّع كنند، هم از خدا. اينها فقط از بتها سود و زيان توقّع داشتند، آن كه مي‌گويد ﴿يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ﴾[32] مي‌گويد خدا جهان را آفريد، ولي كارها را به اينها واگذار كرد، كارگردان، امروز همينهايي هستند كه مجسمه‌هايشان مورد تقديس است در بتكده‌ها. مشرك نمي‌گويد هم خدا و هم آن بت دوتايي منشأ اثرند، مشرك نمي‌گويد كارها تقسيم شده است بعضي از كارها را خدا انجام مي‌دهد، بعضي از كارها را بتها. هيچ‌يك از اين دو حرف را ندارد، نه به نحو شركت است، نه به نحو تقسيم كار. اينها چون خدا را ربّ‌الارباب مي‌دانند، مي‌گويند ارتباط بشر از خدا قطع است خدا ربّ اين ارباب است. اين ارباب، ﴿ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ﴾[33] هستند كه كار به دست اينهاست، رابط بين خلق و خالق همين بتها هستند، لذا گفتند ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا عِندَ اللَّهِ﴾[34] ، ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي﴾[35] و مانند آن.

اين‌چنين نبود كه حالا بيايند كار را تقسيم كنند، مثلاً سلامت را از خدا بخواهند، رزق شبانه‌روز را از بتها كه، بر‌اساس تقسيم كار نبود كه، همه كارها را از بتها مي‌خواستند و همه عبادتها را هم به بتها مي‌كردند. معناي شرك اين است كه كاري كه براي خداست اين كار را از خدا گرفتند و به غير خدا دادند.

پرسش:...

پاسخ: در ربوبيت، مشرك‌اند و در عبادت يعني نوع مشركيني كه انبيا(عليهم السلام) با آنها طرف‌اند همين دو گروه‌اند؛ اما كسي كه مشرك باشد در وجوبِ وجود يعني قائل باشد كه دو واجب‌الوجود بالذات در جهان داريم اين يك بحث علمي است فقط وگرنه از كسي نقل نشده به عنوان يك نِحله‌اي در روي زمين، كساني باشند كه قائل‌اند كه دو واجب‌الوجود بالذات داريم اين فقط يك شبهه علمي است در كتابها و مدرسه‌ها.

وجود شرک در مردم امروز دنيا

اما الآن مردم مشرك‌اند، غير از موحّدين، اينها يا خرافاتيهاي بت‌پرست‌اند كه اليوم هم با همه پيشرفتهاي صنعتي كه در چين و ژاپن هست ـ مخصوصاً ژاپن ـ از نظر معارف اينها زير صفرند، البته از نظر صنعت خيلي پيشرفت كردند، آن قدر اوهام و خرافات و مسئله كُرنش در برابر بتها در ژاپن فراوان است الي ما شاء الله اينها در معارف و در امور معنوي چندين درجه زير صفرند يعني خيلي از مسائلي كه براي يك شهروند مسلمان به خوبي حل است براي افراد پيشرفته كشورهاي صنعتي اصلاً حل نشد، خيلي از خرافات از آنجا آمده. هرچه شما توغل در صنعت را در آنها بيشتر سراغ داريد، ابهام معارف را هم بيشتر مي‌بينيد. سفري هم به ژاپن بكنيد ببينيد چه خرافاتي آنجا رونق دارد.

خب، اليوم يك عده واقعاً مشرك‌اند، مثلاً در چين آن مجسمه‌هاي هفده، هيجده متري سنگ، دست‌ساخت با بهترين آثار خب، معبود آنهاست. اليوم هم دارند مي‌پرستند، اين شرك است. بالأخره بشر آن خلأ فكري را بايد با يك چيز پُر كند، اگر با برهان و عقل و وحي نبود، ناچار است با وهم و خيال تأمين كند، اين براي كساني كه بت‌پرست‌اند.

تفاوت کفر و شرک

اما آنهايي كه ملحدند و ماركسيست‌اند و امثال ذلك آنها مشرك‌اند، براي اينكه كاري كه براي خداست اينها به طبيعت سپردند، طبيعت اين‌چنين كرد، طبيعت آن‌چنان مي‌كند. مشرك، معنايش اين نيست كه بگويد قدري خدا، قدري غير خدا يا خدا و غير خدا، آن رياست. آن شركي كه قرآن با او طرف است به اين معناست كه كاري كه براي خداست «وحده لا شريك له» به بت دادند «وحده لا شريك له»؛ هر گروهي يك بت خاص دارد، اصنام فراواني بود براي فِرَق فراواني، هر فرقه‌اي به يک بتي كه «وحده لا شريك له» است سر مي‌سپرد اين مي‌شد شرك.

پرسش: کفر يعني چه؟

پاسخ: كفر يعني حق‌پوشي، همه اينها كافرند، آنهايي كه ملحدند كافرند، ‌آنهايي كه تعدّد ارباب قائل‌اند كافرند، آنهايي هم كه در مقام عمل، حق را پوشاندند كافرند پس اين مي‌شود معناي شرك. غير موحّد هر كه باشد مشرك است يا اصلاً مبدئي را قبول ندارد يا مبدأ را قبول دارد ولي مبدأ را خدا نمي‌داند و طبيعت مي‌پندارد. اينهايي كه شما احياناً مي‌بينيد دارند راز بقا مي‌گويند، مثل اينكه مفسّر طبيعت‌اند، اينها بايد مواظب حرفشان باشند اگر فيلمي، غير فيلمي دارد شرح مي‌شود، آن گوينده بايد به عنوان يك مفسّر آيات، اين اسرار را بازگو كند؛ بگويد ذات اقدس الهي اين ماهي را اين‌چنين آفريد، ذات اقدس الهي دريا را اين طور آفريد، كشتيها را مواخر خلق كرد، نه اينكه به زبان يك طبيعيدان ترسيم بكند كه معلوم نباشد اين گوينده دارد به قرآن تفسير مي‌كند يا دارد راز بقا را از زبان طبيعت مي‌گويد. همين حرفي را كه قرآن دارد كه اين ماهي اين‌چنين است يا در نهج‌البلاغه «وَ اخْتِلاَفَ النِّينَانِ فِي الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ»[36] آمده يا در روايات، كيفيت زاد و وَلد حيوانات ذكر شده، همينها را بايد در مسئلهٴ راز بقا به عنوان تفسير آيات و روايات شرح داد تا بيننده و شنونده به ياد حق بيفتد، چون همين مسائل را در قرآن دارد، همين مسائل را در روايات دارد.

برهانپذير نبودن شرک

خب، اين شرك يعني كار را از ذات اقدس الهي گرفتن، به ديگري دادن يعني كاري كه براي خداست لاغير، به ديگري سپردن لاغير. اين را در قرآن كريم مي‌فرمايد اصلاً برهان ندارد. شرك، برهان‌پذير نيست. در اين‌گونه از موارد وقتي خدا سخن مي‌گويد از باب تعليق حُكم بر وصف مُشعر به عليّت است، صفت براي شرك ذكر مي‌كند. مثل آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» دارد كه ﴿وَمَن يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ﴾، اين آيه 117 سورهٴ «مؤمنون» اين است ﴿وَمَن يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ﴾ اين ﴿لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ﴾ در محلّ نصب است تا صفت باشد براي ﴿إِلهاً آخَرَ﴾، ﴿وَمَن يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ﴾، مثل اينكه كسي بگويد اگر كسي ادّعا كند دو، دوتا پنج‌تا كه دليل ندارد، سركوب خواهد شد، اينكه دليل ندارد لازمهٴ آن دعواست، اگر كسي بگويد دو، دوتا سه‌تا كه دليل ندارد، محكوم خواهد شد، اينكه دليل ندارد لازمهٴ ذات آن دعواست ﴿وَمَن يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ﴾؛ اگر كسي در كنار ذات اقدس الهي در مقابل الله، خدايي را ادّعا كند كه دليل ندارد اين قيد، قيد احترازي نيست، اين ﴿لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ﴾ لازمهٴ ذاتي اين دعواي ثنويّت است، مثل اينكه كسي بگويد اگر كسي بگويد دو، دوتا پنج‌تا كه دليل ندارد، محكوم خواهد شد، اين ﴿لاَ بُرْهَانَ لَهُ بِهِ﴾ وصف ذاتي اوست.

در اين‌گونه از بخشها هم مي‌فرمايد: ﴿بِمَا أَشْرَكُوا بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً﴾ يعني حرفي زد كه برهان ندارد ﴿بِمَا أَشْرَكُوا بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً﴾ سلطان، دليل را مي‌گويند سلطان، چون مسلّط بر وهم است، مسلّط بر خيال است، خلاصه صف‌شكن است دليل، اين مسلّط بر حرف خصم است. حالا خواه برهان نقلي كه قطعي باشد، خواه برهان عقلي. فرمود اينها كه مشرك‌اند دليل ندارند. در سورهٴ مباركهٴ «احقاف» فرمود به اين مشركين بگوييد يا برهان عقلي يا برهان نقلي، بالأخره حرف بايد به يك‌جا تكيه كند. در سورهٴ «احقاف» آيه چهار اين است ﴿قُلْ أَرَأَيْتُم﴾، ﴿أَرَأَيْتُم﴾ يعني «أخبروني»، ﴿أَرَأَيْتُم مَّا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَرُونِي مَاذَا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماوَاتِ ائْتُونِي بِكِتَابٍ مِن قَبْلِ هذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾؛ شما كه در برابر ذات اقدس الهي شريك، قائليد بگوييد اينها چه كار كردند؟ چيزي را خلق كردند تنهايي يا دستيار خدا بودند در آفرينش، هيچ‌كدام از اينها كه نيست، حرفي كه زديد ﴿ائْتُونِي بِكِتَابٍ مِن قَبْلِ هذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْم﴾ كه جمع را شايد يعني يا شما به يك وحي كه سخن معصوم است تكيه كنيد، بگوييد در تورات آمده، در انجيل آمده، در صحُف انبياي سلف آمده يا چنين دليل بياوريد يا برهان عقلي، اگر در وحي سماوي نبود، در برهان عقلي نبود، چه اينکه نيست پس چرا دست به شرك مي‌زنيد؟ شرك، دليل‌بردار نيست. مثل اينكه حق هم دليل نمي‌خواهد. مثل اينكه كسي بگويد اگر كسي گفت دو، دوتا چهارتا كه دليل همراه اوست، يقيناً پيروز مي‌شود يعني دو، دوتا چهارتا را دليل، همراهي مي‌كند، از آن طرف هم ﴿أَفِي اللَّهِ شَكٌّ﴾ شك‌بردار نيست، براي اينكه ﴿فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾[37] است، از آن طرف مي‌فرمايد شرك، دليل‌پذير نيست، چون عدم محض است. لذا فرمود او سلطاني ندارد، نه سلطان عقلي دارد، نه سلطان نقلي؛ نه برهان عقلي او را تأييد مي‌كند ﴿أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْم﴾ نه برهان نقلي او را همراهي مي‌كند ﴿ائْتُونِي بِكِتَابٍ مِن قَبْلِ هذَا﴾، پس ﴿بِمَا أَشْرَكُوا بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَمَأْوَاهُمُ النَّارُ وَبِئْسَ مَثْوَي الظَّالِمِينَ﴾.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] . التبيان، ج3، ص14.
[2] . التوحيد (شيخ صدوق)، ص27.
[3] فصلت/سوره41، آیه10.
[4] حجر/سوره15، آیه21.
[5] . ر.ک: متشابه القرآن، ج1، ص123.
[6] آل عمران/سوره3، آیه126.
[7] سوره الکافي، ج1، ص23.
[8] مائده/سوره5، آیه114.
[9] آل عمران/سوره3، آیه54.
[10] اعراف/سوره7، آیه89.
[11] انعام/سوره6، آیه57.
[12] اعراف/سوره7، آیه87.
[13] . وسائل الشيعه، ج3، ص350؛ الجامع لأحکام القرآن، ج3، ص264.
[14] اعراف/سوره7، آیه150.
[15] آل عمران/سوره3، آیه44.
[16] . ر.ک: التبيان، ج3، ص16 و 17؛ ر.ک: مجمع البيان، ج2، ص857.
[17] نحل/سوره16، آیه15.
[18] آل عمران/سوره3، آیه44.
[19] اعراف/سوره7، آیه150.
[20] طه/سوره20، آیه69.
[21] اعراف/سوره7، آیه116.
[22] انفال/سوره8، آیه12.
[23] مزمل/سوره73، آیه5.
[24] آل عمران/سوره3، آیه154.
[25] عنکبوت/سوره29، آیه5.
[26] بقره/سوره2، آیه37.
[27] مزمل/سوره73، آیه5.
[28] مائده/سوره5، آیه64.
[29] آل عمران/سوره3، آیه139.
[30] حج/سوره22، آیه31.
[31] بقره/سوره2، آیه256.
[32] مائده/سوره5، آیه64.
[33] یوسف/سوره12، آیه39.
[34] یونس/سوره10، آیه18.
[35] زمر/سوره39، آیه3.
[36] . نهج البلاغه، خطبه 198.
[37] ابراهیم/سوره14، آیه10.