69/03/26
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 61 الی 63
﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾﴿61﴾﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللّهُ وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾﴿62﴾﴿فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾﴿63﴾
مشکل بودن اثبات ادعاي علامه طباطبايي(ره)
يكي از نمونههايي كه ممكن است ذكر بشود كه مسئول اصلي مباهله وجود مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است و حضور ساير اهلبيت، گرچه جزء عاليترين فضايل آنهاست و گرچه تعبيراتي كه شده است درباره آنها نشانهٴ فضيلت آنهاست و اين «مما لا ريب فيه» است؛ اما آن ادّعايي كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) كرد اثبات آن مشكل است، اين است كه در روايت آمده وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به ساير اهلبيت فرمود من وقتي دعا كردم شما آمين بگوييد، معلوم ميشود آنها براي دعا نيامدند، براي آمين آمدند. البته كسي آمينش مستجاب باشد مثل آن است كه دعاي او مستجاب باشد؛ اما ابتهال براي همه نيست ﴿نَبْتَهِل﴾ براي همه نيست ﴿فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾ براي همه نيست، اصلش رسول خداست كه دعا ميكند آنها آمين ميگويند كه حضرت فرمود: «إذا أنا دعوت فَأَمّنُوا»[1] ؛ شما آمين بگوييد، اين مطلب اول.
امتحان بودن مقام و اعطا نشدن سمت به همه افراد
مطلب دوم آن است كه اين به عنوان فضيلت در بين اهلبيت(عليهم السلام) و صحابه و علماي اماميه يك امر قطعي است «مما لا ريب فيه» است و به او هم استدلال شده كه ديگر تكرار نميخواهد و آنچه در اين مباهله آمده به عنوان مطلب بعدي آن است كه، آن بزرگشان گفت مباهله نكنيد، زيرا «اِنِّي لَأَري وُجُوهاً لو سَأَلُوا الله عَزَّ و جَلّ أَن يُزِيلَ جَبَلاً من کانه لَأَزالَه»[2] اين هست يعني به ساير مسيحيها دستور ترك مباهله داد، گفت اين چهرههايي كه من ميبينم اگر از خدا بخواهند كوه را زير و رو كند، ميكند.
خب، اين را از كجا فهميد؟ اين جز آن است كه يك فراست ايماني است كه «اِتَّقُوا فِراسَةَ المُؤمِنِ فَاِنَّهُ يَنظُرُ بِنُورِ الله»[3] اين يك مقام برجسته و مقام شامخي است كه انسان، چهرهها را اينچنين بشناسد اين مقام بلند نوراني را خداي سبحان به اينها داد، معذلك نظير بلعم باعور، نظير آن سامري از او سوء استفاده كردند، چون نه بلعم آدم كوچكي بود نه سامري، سامري از بزرگان قوم بود، اينكه ميگويد: ﴿بَصُرتُ ِبما لَم يَبصُرُوا﴾[4] كه حرف آدم عادي نيست، يك آدم عادي كه نميگويد من اثر رسول خدا را ديدم. اين مقام را خدا داد و او از اين مقام، گوسالهپرستي را ترويج كرد. حالا معلوم ميشود كه چرا خدا به هر كسي سِمت نميدهد، مقام به عنوان امتحان داده ميشود؛ اما هرگز سِمت داده نميشود، سِمت را ذات اقدس الهي فقط به كساني ميدهد كه از درون و كُنه آنها باخبر است كه اينها مستقيم و پايدارند، كه ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾[5] اما مقام بيسِمت به عنوان امتحان است به خيليها داد، اينها ﴿بَدَّلُوا نَعمَةَ اللهِ كُفراً﴾[6] هم نعمتهاي ظاهره، هم نعمتهاي باطنه؛ اما سِمت را به احدي نميدهد، مگر اينكه مطمئن باشد او از اين سِمت سوء استفاده نميكند ولي مقامات را، درونبينيها را، كشف اسرار را و امثال ذلك را به عنوان امتحان، خدا ميدهد. آن چشم درونبيني كه ميگويد ﴿بَصُرتُ ِبما لَم يَبصُرُوا﴾[7] او به عنوان امتحان است.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ اصلاً مؤمن بود جزء پيروان موساي كليم بود، نه اينكه ايمان آورد، ايمان آورده بود.
حق بودن تشخيص مسيحي و علت ايمان نياوردن آن
خب، اين يك مطلب، اين مطلب آيا گمان باطل اين شخص بود يا فينفسه حق است؟ اين فينفسه حق است، براي اينكه اهلبيت(عليهم السلام) ثاني اثنين قرآناند، تالي تلو قرآناند و خداوند درباره قرآن فرمود: ﴿لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ﴾[8] ؛ قرآن آن حقيقتي است كه ميتواند كوه را منفجر كند، اهلبيت(عليهم السلام) هم داراي حقيقتياند كه ميتوانند با استمداد از آن حقيقت كوه را منفجر كنند، پس اين مطلب حق است. اما آن شخص مسيحي با درونبيني اين حق را تشخيص داده است وگرنه هر كسي اين درونبيني را ندارد؛ منتها چطور شد كه با داشتن اين فراست و درونبيني، ايمان نياورده است، اين همان حُبّ جاه و حبّ مقام است.
اگر انسان سِمتي پيدا كرد و مردم را به آن سِمت خود دعوت كرد، روز خطر بعيد است كه كارهاي خودش را توجيه نكند و به حق برگردد تا آخر همينطور ميماند. كساني كه با مردم سر و كار دارند، امام مردماند حالا يا امام جماعتاند يا به عنوان تدريس و تصنيف و تأليف و امثال ذلك امام يك گروهياند يا سِمتي دارند كه مردم به آنها گرايش ديني دارند، اگر آنها به اين سِمت دلباخته شدند در روز آزمون سخت است كه بتوانند از عهده بربيايند، چه بهتر كه از همان اول انسان با حفظ سِمت، مردم را به دين دعوت كند نه به خود دعوت كند، لذا در همه امتحانات راحت است.
اگر كسي دو نفر به او اقتدا كردند، اين دو نفر شدند دو هزار نفر و او از اول راهش اين بود كه مردم را به خدا دعوت كند ﴿أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلَي بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي﴾[9] نه به خود دعوت كند، در روز خطر كه روز امتحان است نجات پيدا ميكند وگرنه براي او سخت است، چه اينكه ديديم در همين جريان اينها فهميدند حق با رسول خداست، فهميدند اينها مستجابالدعوهاند آن نورانيّتي كه به عنوان امتحان، خدا به اينها داد فهميدند كه اينها ميتوانند كوه را زير و رو كنند؛ اما معذلك ايمان نياوردند. اين خطر هست، اين هم خوفاً از آن سلطان فرض ميشود و هم شوقاً الي المقام فرض ميشود كه بساط اينها تعطيل ميشود. آنگاه هيچ فرق ندارد كه انسان مسيحي باشد يا يهودي باشد، مردم را به خود دعوت كند يا به صورت ظاهر، مسلمان باشد و مردم را به خود دعوت بكند، فرق نميكند ﴿مَن يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ﴾[10] و اوايل ميشود اين را كنترل كرد و اواخر مشكل است.
نسخ شريعت مسيحيت و کاملتر شدن خطوط کلي آن
مطلب بعدي آن است كه قرآن كريم، مسيحيّت را در زمان خود حق ميدانست با آمدن اسلام، ديگر مسيحيّت آن شريعت مسيحيّت يك شريعت منسوخه است، گرچه ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾[11] آن خطوط كلي به نام اسلام محفوظ است و آن نه تنها نسخ نشد، بلكه كاملتر شد ﴿وَمُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّه﴾[12] او را صحّه گذاشت و مانند آن و اما آن شريعت، نسخ شد. اوّلين چيزي كه بر هر مسيحي لازم است اعتقاد به نبوّت خاصه است يعني به وجود مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در اين عصر، بعد هم عمل به دستور او در فروعات جزئي و اگر بخواهد بر همان شريعت قبلي بماند آن دين، دين باطل است، چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «توبه» اين دين را دين حق ندانست و دين حق را با آمدن رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دين اسلام را همان دين حق دانست منحصراً. آيه 29 سورهٴ «توبه» اين است كه ﴿قَاتِلُوا الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَلاَ بِالْيَوْمِ الآخِرِ وَلاَيُحَرِّمُونَ مَاحَرَّمَ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَلاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ﴾ معلوم ميشود يهوديها و مسيحيهايي كه با آمدن قرآن، عمداً اسلام را نپذيرفتند مصداق ﴿لاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ﴾ شدند.
اين گروه كسانياند كه در اثر آن حبّ باطل، دست از اين دين حق برداشتند، البته آن مستضعفينشان به دنبال احبار و رُهبان راه افتادند، آن احبار و رُهباناند كه نِحلهها آوردند در برابر ملّتهايي كه انبيا آوردند، اين ملل و نِحَل كه دو قِسم است براي آن است كه ملل را انبيا آوردند، نحل را همين مشايخ سوء آوردند يعني اينهايي كه نِحله آوردند تقريباً معادل كساني هستند كه مِله آوردند، ملل براي انبياست، نِحَل، منحولها و منسوبها و مجعولها براي مقابل انبياست، پس از اول ميشود اين خطر را احساس كرد و راه خود را طي كرد.
کيفيت استجابت دعا
مسئله استجابت دعا كه مطلب بعدي است آن است كه نمونههايش هم قبلاً گذشت اگر روح قوي شد رابطهٴ روح با جهان طبيعت، نظير رابطهٴ روح با بدن است، همان طوري كه افكار روح و خاطرات روح در بدن اثر ميگذارد گاهي انسان عصباني ميشود، بدن گرم ميشود يا حالتهاي خاصي به انسان دست ميدهد، بدن سرد ميشود يا انسان عرق ميكند و مانند آن، كه در اثر خاطرات روح يعني انديشه و حالتهاي ديگر، بدن تحت تأثير قرار ميگيرد اگر روح قوي شد و ارتباط روح با جهان طبيعت، نظير رابطهٴ روح با بدن شد دعاي وليّاي از اولياي خدا در كلّ نظام اثر ميگذارد، آنها به منزلهٴ روح اين عالماند، مسئله مباهله اينچنين است كه بعضي از مفسّران كيفيت تصحيح استجابت دعا را با اين راه ذكر كردند.
رساله علامه دواني و جايز بودن مباهله
مطلب ديگر آن است كه در محضر مرحوم علامه دواني(رضوان الله عليه) كه از بزرگان شيعه به شمار ميآيد سخن از مباهله شد و ايشان رسالهاي در اين زمينه گفتند، نوشتند. بعضي از مفسّرين نقل كردند كه مرحوم علامه دواني رسالهاي در اين زمينه نوشته است كه مباهله بعد از ارتحال رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) جايز است و شروط مباهله را هم ذكر كردند كه بعد از تماميّت حجت و نصاب حجيّت، حجت است، آنگاه جريان مباهله ابنعباس را، جريان مباهله بعضي از افراد ديگر را هم ذكر كردند كه در اين زمينه ايشان رسالهاي نوشتند.
علت ناميدن جريان مباهله به قصه
مطلب ديگر آن است كه بعد از پايان اين قصه فرمود: ﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ﴾ كه حصري را هم تبيين ميكند يعني جريان مسيح آنطوري كه ما گفتيم قَصص حق است، «قَصص» يعني مقصوص كه مصدر است به معني مفعول است، گاهي به عنوان ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[13] آمده است كه اين ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ مفعول مطلق نوعي است «نحن نقُصّ عَلَيكَ قصصاً هُوَ أَحسَن»، ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ مفعول مطلق نوعي است، مثل اينكه بگويند «نُحَدِّثُ أَحَسَن الحَدَيِث» اين ميشود مفعول مطلق نوعي. قصص جمع قصه است؛ اما قَصص مفرد است و به معناي مقصوص است. قصه را هم كه قصه ميگويند، براي اينكه مسرود است يعني يكي پس از ديگري در كنار هم چيده است و خواهد آمد و قصاص را هم كه قصاص گفتند، براي اينكه آن كيفر به دنبالهٴ اين جنايت است، لذا آن كيفر را هم عقوبت ميگويند، چون در عقب و در دنبالهٴ حادثه است هم قصاص مينامند، چون در كنار آن حادثه قرار ميگيرد. قصاص و عقوبت و اينها تقريباً قريبالمعناي نسبت به هماند.
دليل تأکيدي بودن آيه
﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ﴾ و چون سخن درباره توحيد است و نفي تثليث و مانند آن، به صورت تأكيد بيان شده است كه ﴿وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ﴾ نقش ﴿مِنْ﴾ در اينجا نقش تأكيد است كه هيچ الهي، جز ذات اقدس الهي نيست يعني «و ما اله الا الله» معناي ﴿وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ﴾ را ندارد، اين «من» زائده براي تأكيد است.
حالا آيا ﴿مِنْ﴾ زائد است براي تأكيد و اگر زائد است ديگر نكته ادبي و قاعده ادبي نخواهد داشت چون زائد است، لذا گفتند ذوق سليم مشخِّص هست و معيار تشخيص هست يا نه، زايد نيست، وضع نوعي دارد يعني در اينگونه از مواردريال اين حروف كاربردشان تأكيد استريال نظير ﴿كَفَي بِرَبِّكَ هَادِياً وَنَصِيراً﴾[14] ، ﴿فَمَا مِنكُم مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ﴾[15] يا ﴿وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِله الْوَاحِدُ﴾[16] اينها وضع نوعي دارند، نه اينكه زائدند و براي تأكيد، چون از زياده كاري ساخته نيست، قهراً وضع نوعي خواهد داشت.
تعليل ذکر وصف عزيز و حکيم در آيه
﴿وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾ چون سخن، در مباهله به عزّت منتهي ميشود و اين عزّت يعني نفوذناپذيري و صلابت، مايه آن است كه لعنت را بر غير حق وارد كند، لذا از كلمه «عزيز» استمداد شده است و چون ذات اقدس الهي آن نفوذناپذيري است كه بر اساس حكمت، قدرت خود را پياده ميكند، وصف حكيم در كنار وصف عزيز ياد شده است.
نتيجه تولي عن الحق
بعد از گذشت همه اين مطالب، آنگاه فرمود: ﴿فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾ نفرمود «فان الله عليمٌ بِهِم» يعني ﴿فَإِن تَوَلَّوْا﴾ اينها مفسدند و خدا هم مفسدشناس است و ميداند كه با مفسدين چه بكند. اين تولّي يك فساد قطعي را به همراه دارد، چه اينكه «تولّيِ الي الحق» يك صلاح قطعي را دربردارد.
بيانذلك اين است كه وقتي ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾[17] شد، حق جلوي چشم آدم است، يَلي آدم است، تِلو آدم است و انسان در تِلو حق قرار گرفت، اگر حق دمِ دست آدم بود، جلوي چشم آدم بود كسي كه حق جلوي چشم اوست، دمِ دست اوست او رو برميگرداند، ميگويند «تولّي عن الحق» يعني با اينكه حق «قد وليه» با اينكه او «ولي الحق» دمِ دست اوست، كنار اوست و به او چسبيده است، معذلك پشت كرد. اگر حق، دور باشد انسان حق را نپذيرد در اين موارد شايد نگويند ﴿فَإِن تَوَلَّوْا﴾ يعني «فَاِن تَوَلَّوا عَنِ الحَق» اما حالا كه حق ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾ آمده جلوي چشم شما، در دست شماست، در كنار شماست، شما اگر اين حق را نپذيريد نه تنها اعراض از حق كرديد، بلكه تولّي عن الحق كرديد يعني با اينكه وَلِيَّكُم، شما «أعرضتم عنه» با اينكه شما در تِلو او هستيد، در وِلاي او هستيد، موالي هم هستيد، نسبت شما و حق نسبت موالات است، فاصلهاي بين شما و حق نيست معذلك رو برگردانيد، اين حال ميشود حال فساد و افساد. آدم اينچنيني تنها فاسد نيست، مفسد هم هست. لذا نفرمود اينها فاسدند [بلکه] فرمود اينها مفسدهجوياند، براي اينكه حق آمده جلوي چشم اينها. بين اينها و حق هيچ فاصله نيست، چون اگر فاصله باشد وِلا صادق نيست. اگر بين زيد و عمر يك نفر ثالث فاصله باشد زيد موالي عمر و عمر متوالي زيد نيست، بينشان وِلا نيست قيدي فاصله و حاجب است؛ اما اگر زيد و عمر كنار هم باشند قيدي حاجب و فاصل نباشد، صادق است كه اينها در وِلاي هماند، متوالي هماند، وليّ هماند موالات دارند و مانند آن.
در اين كلمه فرمود: ﴿فَإِن تَوَلَّوا﴾ يعني بعد از اينكه ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾[18] به نحو حصر قبل از اين قصه مباهله آمده، بعد هم مسئله را به نفرين ختم كرده يعني بعد از اتمام حجت مسئله را به نفرين ختم كرد، آنگاه فرمود: ﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ﴾ با جمله اسميه، با حرف تأكيد، با «لام» تأكيد، با ضمير فصل كه اين ضمير فصل را كوفيون عماد ميگويند، با همه اين تأكيدها معلوم شد حق همين است كه پيامبر از طرف خدا آورده كه توحيد است و تثليث يك امر باطل است. اين حق، ديگر چسبيده به اين افراد و اين افراد در كنار حقاند، اگر از اين به بعد حق را نپذيرند «تَوَلِّي عَنِ الحَق» كردند يعني بعد از اينكه حق در وِلاي اينها بود و اينها موالي حق بودند از حق اعراض كردند، چنين آدمي ميشود مفسد، تنها فاسد نيست ﴿فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾.
اين ﴿عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾ لسانش لسان تهديد است، چون خدا اولاً ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيم﴾[19] است يك، مصلح را هم ميداند دو، چه اينكه مفسد را ميشناسد، مصلح و مفسد با هم، هم خدا ميشناسد، چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» قبلاً بحثش گذشت. در آيهٴ 220 سورهٴ «بقره» اين بود كه ﴿وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْيَتَامَي قُلْ إِصْلاَحٌ لَهُمْ خَيْرٌ وَإِن تُخَالِطُوهُمْ فَإِخْوَانُكُمْ وَاللّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ﴾[20] اينجا چون لسان، لسان تهديد نيست، فرمود اگر كسي با اموال يتامي بخواهد نزديك بشود كسي كه قصد اصلاح دارد خدا ميداند، قصد افساد دارد، خدا ميداند آنجا لسان، لسان تهديد نبود، فرمود: ﴿وَاللّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ﴾.
چه اينكه آنجا كه لسان، لسان وعده و نويد است، ميفرمايد: ﴿وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ﴾[21] ، يعني ميداند به چه كسي پاداش خير بدهد، اين لسان، لسان وعده است. در آيه محل بحث فرمود: ﴿فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾ اين ﴿فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾ غير از ﴿اللّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾[22] است، آن از علم خدا خبر ميدهد اين در نشانهگيري خدا خبر ميدهد كه خدا ميداند چه كسي را عِقاب بكند، چون مفسدشناس است وگرنه ﴿و اللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ است ﴿وَاللّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ﴾ است، اما درباره خصوص اينها كه فرمود: ﴿فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾ لسان، لسان تهديد هم هست، اينها اولاً از اينها به ضمير ياد نكرده به اسم ظاهر ياد كرده، ثانياً فاسد نه، بلكه مفسد و ثالثاً به عنوان تهديد و عِقاب ذكر كرده است كه فرمود: ﴿فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾.
بحث بعدي يك بحث مبسوط و دامنهداري است كه خطوط مشترك بين اديان هست و چون به پايان سال تحصيلي رسيديم ظاهراً آن بحث به يكي دو روز حل نميشود اجازه بفرماييد كه امروز بگوييم:
«و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمين»