69/03/20
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 60 الی 62
﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾﴿60﴾﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾﴿61﴾﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللّهُ وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾﴿62﴾
اقناع مسيحيان نجران به پرداخت جزيه
نَجْران در منطقهٴ جنوب حجاز قرار داشت، چون يمن در منطقهٴ جنوب حجاز است و نجران، از توابع يمن و روستاهاي يمن هست يعني در شمال يمن هست و در جنوب حجاز [و] مسيحيها در آنجا زندگي ميكردند آنها به عنوان محاجّه به صورت يك وَفْد آمدند حضور مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) حضرت براي آنها برهان اقامه كرد بر توحيد به اينكه عيسي مخلوق است همانند ساير مخلوقها و اين برهان و جدال احسن را با آنها در ميان گذاشت و آنها نپذيرفتند، دستور محاجّه آمد و سرانجام آنها قانع شدند كه جِزْيه بدهند[1] ، اين مطلب اول.
مشابه اين احتجاجها با يهود هم در ميان گذاشته ميشد؛ منتها خوي يهوديت يك خوي عناد و سركشي است كمتر آنها حاضر ميشدند، لذا مجبور ميشدند متواري بشوند يا دست به جنگ ببرند و مانند آن. لذا قرآن كريم از مسيحيت به عنوان اينكه اينها يك نرمش بهتري دارند با تجليل ياد ميكند و از يهوديت از اين جهت كه با خشونت همراهاند، با تقبيح ياد ميكند.
نقل حديث کساء از سوي بسياري از متفکرين شيعه و سني
مطلب بعدي آن است كه جناب زمخشري بعد از نقل جريان اصحاب كسا ذيل همين آيه مباهله، اينچنين فرمود: «وفيهِ دليلَ لا شَيء أقويٰ مِنه علي فَضلِ أصحابِ الكِسٰاء(عليهم السلام)»[2] يعني قويترين دليل بر فضيلت اصحاب كسا، همين آيه مباركه است.
خب، در بحث ديروز سخن امام رازي را كه يك متفكّر اشعري است خوانديم، امروز بحث جناب زمخشري كه يك متفكّر معتزلي است، ميخوانيم يعني محقّقين علماي سنّت خواه اشاعره، خواه معتزله همه در پيشگاه اين آيه خاضعاند كه اين آيه، جريان مباهله را طرح ميكند، قصه اصحاب كسا بخشي به اين آيه مربوط است و دليل قوي است بر فضيلت اصحاب كسا و اين روايتها چيزي نيست كه فقط شيعهها نقل كرده باشند، عدهٴ زيادي از صحابه از جريان مباهله را نقل كردند يك، بعد از صحابه گروهي از تابعين، جريان مباهله و قصه اصحاب كسا(عليهم السلام) را نقل كردند دو و اهلبيت(عليهم السلام) عموماً اين را نقل كردند اين سه، امامان معصوم(عليهم السلام) بعضي از اينها نه جزء صحابياند و نه جزء تابعين، براي اينكه عصر بعضي از اينها خيلي فاصله دارد؛ اما كلاً متّفقاند كه اين جريان مربوط به اهلبيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) است و اهلبيت هم كسانياند كه سخن اينها در كمال وثاقت و سداد است.
تعصب بعضي از محدثين سني باعث عدم نقل روايت از اهل بيت
گرچه بعضي از محدّثان اهل سنّت بر اساس تعصّبي كه داشتند، نه تنها از اهلبيت(عليهم السلام) حديث نقل نكردند به عنوان مرويعنه از اينها به عنوان راوي هم ياد نكردند يعني در صحيح بخاري حديثي از اهلبيت(عليهم السلام) نقل نشد نه به عنوان مرويعنه، نه به عنوان راوي. آنگاه اگر شما بعضي از بزرگان شيعه را ميبينيد كه مقداري در نثرشان يا نظم ادبيشان گلايهاي دارند، بر اساس همين جهت است اگر در آن شعر معروف يكي از ادباي به نام اماميه سروده است كه:
قلامَةٌ مِن ظُفرِ إِبهٰامِهِ تَعدِلُ مِن مِثلِ البُخٰارِي مِأئَةَ
خطاب ميكند به مؤلف اين صحيح بخاري؛ به جناب بخاري خطاب ميكند، ميگويد تو از امام صادق(سلام الله عليه) در كتابت نامي نبردي نه تنها به عنوان مرويعنه حديثي را از او نقل نكردهاي، بلكه به عنوان راوي او را هم جزء سلسله احاديث سند خود قرار ندادي كه بگويي فلان كس از فلان كس از جعفربنمحمد از چه كسي از چه كسي ... عن رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل كرد؛ حضرت را به عنوان راوي هم در كتابت نياوردي، اما بدان كه اگر نام مبارك حضرت را در كتابت نياوردي نه از عظمت حضرت كم شد، نه كتابت معتبر شد و بدان كه آن ريزههاي ناخن امام صادق بيش از صدتا بخاري ميارزد.
«قُلٰامَةٌ مِن ظُفرِ اِبهٰامِهِ» تقليم اظفار يعني ناخن گرفتن، آن ناخنهاي افتاده را كه با تقليم با قَلْم اظفار گرفته ميشود آنها را ميگويند «قلامه» يعني آنچه با گرفتن ناخن انداخته ميشود «قُلٰامَةٌ مِن ظُفرِ اِبهٰامِهِ»؛ آن ريزههاي ناخن انگشت ابهام امام صادق(سلام الله عليه)، معادل صدتا بخاري است «تَعدِلُ مِن مِثلِ البُخٰارِي مِأئَةَ».
خب، اگر شما ميبينيد چنين تندرويهاي ادبي احياناً هست، براي اينكه آنها تندرويهاي عميقي را بيش از اين مرتكب شدند وگرنه اهلبيتي كه ثاني اثنين قرآناند و عِدل قرآناند به جايي برسند در اثر تبليغات امويان و مروانيان و عباسيان كه كسي در كتابهاي اصيل حديثي از اينها به عنوان راوي هم چيز نقل نكند، نه به عنوان مرويعنه.
وجود احاديثي در فضيلت اهل بيت در کتابهاي اوليه اهل سنت
بنابراين اگر شما به كتابهاي اوّلي بزرگان اهل سنت مراجعه بفرماييد چه امام رازي چه جناب زمخشري، ميبينيد آنها در عين حال كه طغياني در بعضي از نوشتههاي اوست ولي ذيل جريان مباهله كه ميرسند ميبينيد نامي با جلال و شكوه مثلاً از اهلبيت ياد ميكنند. طبري در تفسيرش اين را حتماً ملاحظه بفرماييد، خب اگر مثلاً واحديِ نيشابوري در اسباب النزول و امثال آنها سخناني دارند اينها بعد از طبرياند، بسياري از اينها حرفهايشان را از طبري ميگيرند كه يازده قرن قبل آن بزرگوار ميزيست. او در تفسيرش ذيل همين آيه مباهله و اينها نقل ميكند كه در جريان اصحاب كسا و ذيل آيه مباهله، بعضيها نام مبارك حضرت امير را ذكر نكردند، آنگاه نقل ميكند از محدّثان پيشين كه چرا در فلان روايت نام عليبنابيطالب نيست آيا عليبنابيطالب در صحنهٴ مباهله نبود «أَو لِسُوءِ رَأي بني امية في علي؟»[3] يا آن خُبث امويگيري اين محدّث، باعث شد كه نام حضرت را نقل نكند، اين را جناب طبري در تفسيرش نقل كرده است. حالا وقتي كه چند قرن با تعصّب عمل بشود يك مفسّر آزادهاي هم مثل صاحب المنار آنگاه دستش بسته است ،ميگويد اينها را شيعهها نقل كردند و مقصودشان هم معلوم است.
اين است كه آدم اگر بخواهد تحقيق كند بايد به منابع اوّلي سري بزند اولاً و جمعبندي بكند ثانياً تا روشن بشود كه اينها را تنها شيعه نقل نكرد سه گروه نقل كردند كه اين سه گروه مورد اعتماد فريقيناند يعني عدهاي از صحابه نقل كردند، عدهاي از تابعين نقل كردند و اهلبيت(عليهم السلام) عموماً نقل كردند. اهلبيت گرچه ممكن است عدهاي حرفهاي آنها را نپذيرند؛ اما بالأخره بر اساس حديث ثقلين اينها ثاني اثنين قرآناند، تالي تِلو قرآن كريماند.
معناي لغوي ﴿نَبْتَهِل﴾
مطلب بعدي آن است كه اين كلمهٴ ﴿نَبْتَهِل﴾ گرچه از «بَهْله» مشتق است و «بهله» همانطوري كه در تفسير زمخشري آمده و حتي در الميزان هم آمده «بَهله» يا «بُهله» را به معناي لعنت گرفتند[4] ؛ اما اينچنين نيست كه بَهله به معناي لعنت يا بُهله به معناي لعنت باشد كه مبهول يعني ملعون، «بَهَله» يعني لَعنه، اينطور ظاهراً نيست. «بَهله و بُهله» يعني رها كردن، «ابهال» همان اهمال است؛ آن ناقهاي را كه انسان رها ميكند، آن گوسفندي را كه رها ميكند تا هر برّهاي از شير او استفاده كند اينها را ميگويند «ناقةٌ باهله»، «شاةٌ باهله»، «بَهَلَه» يعني خلاّهُ يعني او را رها كرده، اگر كسي را خدا رها بكند يعني از رحمت خاصّه خود دور كرده است و دور كردن از رحمت، تبعيد من الرحمة همان لعنت است، چون لعنه يعني «بَعّده و أبعده» از اين جهت بَهله يا بُهله به معناي لعنه گفته شد. پس آنچه در كشاف آمده يا الميزان آمده اين لازمهٴ بَهله است نه عين البهله باشد، اگر بَهَله يعني لَعنه به اين معنا باشد، اگر گفتند دامدار دامِ خود را بَهله اين بايد مجاز باشد يا بايد مشترك لفظي باشد در حالي كه اينچنين نيست. اينها جامعي دارند كه جامع اينها يعني رها كردن، اگر كسي را ذات اقدس الهي رها كرد يعني او ديگر از رحمت بهرهاي ندارد، ميشود ملعون ﴿ثُمَّ نَبْتَهِل﴾ يعني ما كار را به خدا واگذار ميكنيم، تصميم به عهده اوست.
حاصل شدن فعل پروردگار به دست انسانهاي مستجاب الدعوه
خب، به خدا واگذار ميكنيم كه خدا چه تصميم بگيرد؟ خدا تصميمش اين باشد كه لعنتش را بر كاذبين قرار بدهد، اما ما چون پيام او را داريم ميرسانيم و در حال ابتهال و تضرّع تام، چيزي را از او مسئلت ميكنيم ميشويم مستجابالدعوه، وقتي مستجابالدعوه شديم آنچه را كه ما خوانديم، عملي خواهد شد و آنچه را كه ما خوانديم زمامش به دست ما خواهد بود؛ هرجا ما بخواهيم همانجا ميبريم؛ اما اين كار را به اذن خدا انجام ميدهيم و كار خدا به دست ما انجام ميگيرد، لذا نفرمود «فنلعن الكاذبين»، فرمود: ﴿فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾ ما قرار ميدهيم. انسان وقتي مستجابالدعوه شد، خواستهاي جز خواستهٴ خدا ندارد و كاري هم كه جز رضاي خدا در اوست نميكند، اين از بيانات نوراني امام مجتبي(سلام الله عليه) است فرمود: «و أنا الضٰامِنُ لِمَن لا لَم يَهجُس في قلبه الا الرضا أن يَدعُوَ اللهَ فَليُستَجٰابُ لَهُ»[5] ؛ فرمود من زعيمم، من ضامنم اگر كسي به مقام رضا رسيد او مستجابالدعوه است يعني اگر کسي به قضاي الهي راضي شد، هرچه خدا خواست و كرد او راضي بود و از خود پيشنهادي نداشت، من ضامنم اگر كسي به مقام رضا رسيد دعاي او مستجاب ميشود مستجابالدعوه خواهد بود، زيرا در آن حال نميخواهد مگر چيزي را كه قضاي الهي بر اوست و هرچه قضاي الهي بر اوست واقع ميشود.
در اين حال انسان ميشود مستجابالدعوه، وقتي مستجابالدعوه شد آن چيزي را كه خدا انجام ميدهد به دست او حاصل ميشود، چون به دست او حاصل ميشود، لذا گفتند: ﴿فَنَجْعَلْ﴾ ما قرار ميدهيم، نه اينكه از خدا بخواهيم كه فلان گروه را لعنت كند، يك وقت ميگوييم: «اللهم العن كذا» يك وقت ميگوييم: «نجعلوا لعنة الله علي كذا» اين «نجعلوا» براي كسي است كه به مقام استجابت دعا رسيده است و كار به دست اوست يعني ميشود مظهر قهر حق، وقتي مظهر قهر حق شد هرجا بخواهد قهر حق را هدايت ميكند، پس ﴿نَبْتَهِل﴾ به معناي «نلتعن» نيست، اين يك مطلب و چون دعا مستجاب است ديگر حالت منتظرهاي نيست، اين دو مطلب و كارِ خدا به دست انسانِ مستجابالدعوه انجام ميگيرد، اين سه مطلب و منشأ استجابت دعا صادق بودن است، اين چهار مطلب براي اينكه كاذب، مقهور حق است اين صادق است كه زمامدار قهر حق است كه بر كجا قهر حق را نازل كند ﴿فَنَجْعَلْ﴾ يعني «بما أنّٰا صٰادِقُون» ما كه در حرفها راستگوييم لعنت خود را بر كاذبين قرار ميدهيم، پس دعاي صادقين ميشود مستجاب ﴿ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾ چون اين حرفها به وحي الهي است با استجابت همراه است.
منظور از ﴿الْكَاذِبِينَ﴾ در آيه و نوع «الف» و «لام» در آن
مطلب بعدي آن است كه اين كاذبين نه «الف» و «لام» آن «الف» و «لام» استغراق است، نه «الف» و «لام»ش «الف» و «لام» جنس، نه به اين معناست كه هر كس دروغ گفته است ملعون است، نه به اين معناست كه جنس كاذب ملعون است، چون اين لعنت يك نحو عذاب استئصال است. عذاب استئصال آن عذابي را ميگويند كه اصل و ريشه را ميكَند، انسان را مستأصل ميكند يعني مقطوعالأصل ميكند. اينگونه عذابها براي هر دروغگويي نيست، اين «الف» و «لام» ﴿الْكَاذِبِينَ﴾ «الف» و «لام» عهد است، اين يك مطلب.
منظور از اين «كاذبين» هم كاذبِ مُخبري است، نه كاذب خبري اين دو مطلب. يك وقت است ممكن است كسي حرفش دروغ باشد؛ اما او دروغگو نباشد، بد فهميده يا بد به او رساندهاند. ممكن است اجرش كم باشد؛ اما كاذب نيست، خبرش مطابق با واقع نيست ولي او دروغگو نيست يعني كذب خبري هست ولي كذب مخبري نيست. اين آيه كاذبِ مخبري را ميگويد يعني كسي كه حرفش مطابق با واقع نيست اولاً، او هم عالماً عامداً اين حرف را دارد ارائه ميدهد ثانياً. خبر دروغ است، مخبر هم كاذب و اين كاذب هم اسم فاعل نيست، صفت مشبهه است. اسم فاعل يعني دروغگوينده كه معناي حَدَثي دارد، اگر كسي يك بار اين خبر دروغ را گفت اميد اينكه بعداً توبه بكند هست؛ اما اگر اين كاذب، از اسم فاعلي به صفت مشبهه بودن منتقل شد، از حدوث به ثبات رسيد يعني سِمَت او و صفت او دروغ گفتن است، او دروغگوست نه دروغگوينده در مقابل راستگو نه راستگوينده كه صفتي است مشبهه است كه «تدلّ علي الثبات» نه اسم فاعل باشد كه «يدلّ علي الحدوث» اگر كسي كاذبِ مخبري بود به عنوان اسم فاعل يك بار اين كار را كرد، شايد مشمول عفو الهي باشد آن عذاب استئصال دامنگير او نشود؛ اما كسي كه ﴿مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ﴾[6] شد ﴿مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ﴾[7] شد از اين به بعد او اگر بخواهد اصرار بورزد اين ميشود كاذبِ صفت مشبههاي نه كاذب اسم فاعلي اين ديگر مورد وهم نيست.
درخواست مباهله بعد از جدال احسن
پرسش:...
پاسخ: بله؛ اين جمود است، چون ﴿مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ﴾ بود ديگر. اول آن براهين بود، بعد اين جدال احسن هست، اگر آن براهين قبلي و اين جدال احسن به نصاب خود رسيده است از آن به بعد اگر كسي باز عناد بورزد معلوم ميشود كذب مُخبريِ به نحو ثبات دارد اين اصرار دارد بر او، لذا چندين آيه درباره احتجاج بود بعد هم جدال احسن بود كه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[8] در تحليل آيه مباهله هم ملاحظه فرموديد قبل از مسئلهٴ لعنت، دوتا قرينهٴ قطعي اقامه شد به اينكه حق با توست تو عالماً داري اين حرف ميزني، آنها هم بعد از ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾[9] عالماً دارند لجاج ميكند ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾ يكي، ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ﴾ اين دوتا، اينچنين نيست كه ﴿مِن بَعْدِ مَا جَاءَك من الْعِلْمُ﴾ باشد؛ اما ﴿مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ﴾[10] نباشد، آنها چون قبول نكردند به همان جهلشان تحجّر ورزيدند وگرنه تو براهين را اقامه كردي.
نظر علامه طباطبايي بر پيام داشتن همراهان پيامبر در مباهله
﴿فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾ اينها مطالبي است كه در نوشتههاي ديگران هست، از علماي سنت و اماميه. اما مطلبي كه در نوشتههاي سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) است اين را ملاحظه بفرماييد كه آيا في نفسه صحيح است يا نه و بعد از اثبات صحّتش آيا هيچ كسي چنين سخني را گفته است يا نه، چون بعضي از بزرگان خيلي وقتي اين جلد الميزان منتشر شد خيلي روي اين تكيه كردند يعني عظمت مرحوم آقاي طباطبايي(رضوان الله عليه) را با اين نوآوريهايشان در لطايف تفسيري پذيرفتند.
آن فرمايش سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين است كه فرمودند اين ﴿ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾ يعني ما از ذات اقدس الهي، لعنت را مسئلت ميكنيم كه قهر و عذاب خود را بر كاذبين قرار بدهد چه طرف از ما، چه از طرف مخالفين. يا آنها كاذبيناند يا ما كاذبينيم. كاذب، صفت كسي است كه پيام دارد، تماشاچي صحنهٴ مناظره و دعوا نه صادق است نه كاذب، براي اينكه او حرفي ندارد كسي كه حرفي ندارد، دعوايي ندارد فقط نشسته است ببيند اين متداعيان كدام يك پيروز ميشوند، او ناظر صحنه است او نه صادق است و نه كاذب، چون او دعوايي ندارد. صدق و كذب هم گرچه قابل رفع نيستند؛ اما در مدار خاص يعني كسي كه پيام دارد و دعوا دارد او يا صادق است يا كاذب، اما كسي كه ساكت است و دعوا ندارد نه صادق است و نه كاذب. اينكه رفع نقيضين نميشود، براي آن است كه صدق و كذب عدم و مَلكهاند نه نقيضين. رفع نقيضين محال است نه رفع متقابلان به عدم و ملكه، چون صدق و كذب، مَلكه و عدم مَلكهاند رفعشان جايز است، گرچه جمعشان جايز نيست؛ كسي كه حرفي ندارد نه صادق است نه كاذب.
پس كاذب وصف كسي است كه حرف دارد، چون كاذب وصف كسي است كه حرف دارد از اين طرف هم بايد يك عده كاذبين فرض بشوند يعني صاحب دعوا باشند و پيام از آن طرف هم بايد يك عده حرف داشته باشند صاحب دعوا باشند و پيام كه يا اينها كاذباند و آنها صادق يا آنها صادقاند و اينها كاذب. بر اساس اين تحليل، رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به همراه خود چهار نفر را برد، اين چهار نفر نه تنها آدم خوبياند، بلكه اينها پيام دارند اصلاً، اينها حرف دارند، چه اينكه آنها هم يعني رهبران مسيحيت هم پيام و حرف داشتند؛ آنها مدّعي بودند يا به اينكه عيسي ابنالله است يا ميگفتند الله ثالث ثلاثه است يا قائل به حلول بودند كه اينها از يك نظر جامعي دارند و از يك نظر فارقي، آنها هم دعوتي داشتند و دعوايي، از اين طرف هم دعوتي است و يك دعوا. آنها دعوايشان مشخص بود مدّعي بودند كه عيسي ابنالله است ـ معاذ الله ـ ثالث ثلاثه است و مانند آن. از اين طرف هم بايد مدّعياني باشند كه بگويند عيسي، مخلوق خداست عبدالله است نه ابنالله و ذات اقدس الهي لا شريك له و منزّه از مكان و زمان است و مانند آن، پس از اين طرف هم بايد ادّعا و دعوا و پيام باشد، از آن طرف هم بايد ادّعا و دعوا و پيام باشد.
حامل پيام بودن و نسبت با پيامبر، دو شرط همراهان پيامبر در مباهله
اينكه فرمود: ﴿نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ﴾ نه براي اين است كه ما پسرانمان و زنهايمان و كساني كه به منزلهٴ جانمان هستند ميآوريم تنها اين نبود، بلكه كساني را ميآوريم كه داراي دو شرط باشد: يكي اينكه پسرِ ما باشد؛ يكي اينكه پيام داشته باشد؛ يكي اينكه جزء زنان ما باشد يكي اينكه پيام داشته باشد، يكي اينكه به منزله جان ما باشد؛ يكي اينكه پيام داشته باشد وگرنه صِرف نساء خب از زنهاي خوب رسول خدا مثل اُمّ سلمه حضور داشتند يا عمهٴ پيغمبر به نام صفيه حضور داشت، اينها در جريان جنگ اُحد فداكاري كردند يعني همين صفيه در جريان جنگ اُحد حضور داشت، تلاش و كوشش كرد [و] در كنار نعش برادرش با آن وضع رفت و رسول خدا دستور دارد كه نگذاريد اين خواهر آن وضع برادرش را ببيند و مانند، آن اينها جزء زنان برجسته و به نام اسلام بودند بعضي از همسران پيغمبر هم اينچنين بودند. با اينكه خدا دستور جمع داد در مقام امتثال فقط يك نفر آمده به نام فاطمه(عليها سلام) يا يك نفر آمده به نام حضرت امير، معلوم ميشود صِرف فضيلت و آدم خوب بودن كافي نيست، كساني بيايند كه در مناظره شركت كنند تماشاچي نباشند، كساني بيايند كه مستجابالدعوه باشند تماشاچي نباشند ما اين كار را ميكنيم، اينهايي كه پيام دارند يا صادقاند يا كاذب اينها كه مستجابالدعوهاند يقيناً صادقاند. كساني را رسول خدا مأمور شد بياورد كه اينها پيام دارند يعني دعوا و دعوت دارند.
مقام اهل بيت بسيار فراتر از سلمان و اباذر
در پرانتز آن جرياني كه حضرت امير(سلام الله عليه) در خطبهٴ قاصعهٴ نهجالبلاغه هست اين مسئله را تأييد ميكند. در خطبهٴ قاصعه نهجالبلاغه هست كه حضرت امير ميفرمايد كه روزي من نالهاي شنيدم، به رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كردم «ما هذه الرنّه» اين رنّه و أنين و نالهاي كه من شنيدم چيست؟ فرمود اين رنّهٴ شيطان است، اين آه شيطنت شيطان است، اين ديگر نااميد شد از اين به بعد معبود باشد و مُطاع با آمدن اسلام. بعد در همين خطبهٴ قاصعه است كه حضرت امير ميفرمايد كه رسول خدا(عليهم الصلاة و عليهم السلام) به من فرموده است كه يا علي «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَي مَا أَرَي إِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لكِنَّكَ لَوَزِيرٌ وَ إِنَّكَ لَعَلَي خَيْرٍ»[11] ؛ فرمود يا علي! هرچه من ميشنوم تو ميشنوي، هرچه من ميبينم تو ميبيني؛ منتها فرق در اين است كه تو نبيّ نيستي، تو وزير نبيّ هستي «لَعَلَي خَيْرٍ» خب اين پرانتز بسته.
معلوم ميشود اينها تنها اينچنين نيست که آدم خوب باشد تا ما بگوييم نظير سلماناند يا اباذرند يا رُشيد حجرياند يا اُويس قرناند، اهل معنا هستند بهشت را ميبينند و اهلش، جهنم را مينگرند و اهلش، در اين حد نيستند، از اين حد خيلي بالاترند كه حرف دارند خلاصه، كسي كه حرف دارد يا صادق است يا كاذب.
بررسي اقوال مختلف در جمع آمدن ﴿الْكَاذِبِينَ﴾ در آيهٴ
آنگاه ميفرمايند «فإن قلت» سرّ اينكه خدا در قرآن نفرمود «فنجعل لعنة الله علي من كان كاذباً» تا از اين طرف يك نفر باشد به نام پيامبر، از آن طرف چند نفر، بلكه فرمود: ﴿فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾ يعني يا از اين طرف كاذبيناند يا از آن طرف كاذبيناند، سرّش اين است كه خود شما پذيرفتيد كه استعمال كلمهٴ جمع مستلزم نيست كه در آن مورد جمع مصداق داشته باشد گاهي ممكن است موردش يك فرد باشد، شما خودتان قبول كرديد كه گاهي ممكن است مورد يك فرد باشد ولي در آيه جمع به كار برده شود، در آن طرف مقابل كه مسيحيهاي نجران بودند كاذبين جمع مصداق دارد؛ اما در اين طرف، كاذبين كه جمع است مصداقش يك نفر است و ضرر ندارد كه آيه جمع باشد [و] مصداقش مفرد، مثل اينكه نسوه جمع يا اسم جمع است ولي جمعي است كه لا واحد له يا اسم جمع؛ اما مصداقش يك نفر است به نام زهرا(عليها سلام)[12] .
پرسش:...
پاسخ: بله ايشان ميخواهند بفرمايند در جواب چون ايشان از اين جمع ميخواستند استفاده كنند كه اينها پيام دارند و حرف، مستشكل ميگويد صِرف استعمال كلمهٴ جمع دليل نيست بر اينكه اينها پيام دارند، براي اينكه ممكن است كه پيامدار همان يك نفر باشد به نام پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و ديگران همراهان او باشند و اطلاق كلمهٴ جمع در جايي كه مصداقش يك نفر است فراوان است، چه اينكه شما خودتان قبول كرديد و نشانهاش همين شاهد داخلي است كه كلمه نِسوه است، پس صرف اطلاق جمع، دليل نيست بر اينكه اينها صاحب پياماند و شما ميخواهيد از صرف كلمه جمع استدلال كنيد و گفتيد كه خدا در قرآن نفرمود «فنجعل لعنة الله علي من كان كاذباً» تا يك نفر را از اين طرف و چند نفر را از آن طرف شامل بشود، بلكه فرمود: ﴿فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾ معلوم ميشود از اين طرف هم كاذبين فرض ميشود، از آن طرف هم كاذبين فرض ميشود.
جوابي كه ذكر ميكنند ميفرمايند اطلاق جمع در جايي كه يك نفر كاري را انجام داد براي آن است كه ديگران ميتوانند كار او را انجام بدهند و همين مصحّح دارد؛ اينچنين نيست كه ما هرجا بتوانيم جمع بگوييم در حالي كه موردش يك نفر است، آنجايي كه مورد يك نفر بود و ميشد ديگران هم همان كار را انجام بدهند و در آينده نزديك يا دور هر كه آن كار را انجام بدهد مشمول اوست، در اينگونه از موارد جمع ميآورند، مثل ﴿الَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنكُم مِن نِسَائِهِم﴾[13] گرچه آن مظاهر كه ظِهار كرد يك نفر بود؛ اما كاري است شدني براي همه، چون كاري است شدني براي همه، در اينگونه از موارد اطلاق جمع، مصحّح دارد يا در بعضي از جريان جنگها گرچه يكي از منافقين اين حرف را زده است؛ اما چون همفكران فراواني داشت يا ديگران ميتوانند مثل او بينديشند و سخن بگويند، آيه آمد ﴿يَقُولُونَ﴾ با اينكه گوينده يك نفر بودند. در جريان سورهٴ «منافقين» كه يك نفر گفته است كه ما وقتي به مدينه رفتيم اينها را بيرون ميكنيم آيه آمد كه ﴿يَقُولُونَ لَئِن رَجَعْنَا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ﴾[14] گرچه گوينده يك منافق بود؛ اما ديگران هم ميتوانستند مثل او حرف بزنند يا در آينده نزديك و دور كار او را ميكنند، در اينگونه از موارد اطلاق جمع در مورد مفرد مصحّح دارد وگرنه جايي كه مخصوص يك نفر است، ديگران نميتوانند كار آن يك نفر را انجام بدهند در آنگونه از موارد، قرآن جمع نميآورد لفظ، لفظ مفرد است و در اينجا اگر جمع آمد و موردش مفرد است به نام رسول، معلوم ميشود ديگران هم ميتوانند كار رسول را انجام بدهند يعني پيام داشته باشند، اگر از اين طرف فقط رسول باشد و لا غير؛ هيچكسي نه بالقوه، نه بالفعل نميتواند راه او را ادامه بدهد اينجا اطلاق جمع و ارادهٴ مفرد مصحّح ندارد. آن طرف جمع مصحّح دارد، چون جمعاند؛ اما اين طرف فقط مفرد است و لا غير، اگر در قرآن كريم كلمهٴ جمع گفته ميشود در صورتي كه مورد، مفرد است مصحّح اين اطلاق، امكان لحوق است. اگر در جايي لحوق، ممكن نباشد مصحّح ادبي ندارد، لذا نميشود جمع آورد، بايد لفظي گفت كه شامل مفرد و جمع بشود، نظير «فنجعل لعنة الله علي من كان كاذباً» كه در يك طرف مفرد، در طرف ديگر جمع. آن اشكال را با اين بيان جواب ميدهند.
همراهان پيامبر در مباهله، حاملان مخصوص پيام نبوت
فان قلت، لازمهٴ اين تحليل شما آن است كه آنها هم در نبوّت سهيم باشند، ميفرمايند نه، اين قياس استثنائي كه شما ترتيب داديد [و] گفتيد اگر اين برداشت، صحيح باشد لازمهاش آن است كه همراهان، در نبوّت سهيم باشند «لكن التالي باطل فالمقدم مثله» ميگوييم «نمنع التلازم» چنين تلازمي نيست، آنها مدّعياند يعني مبلّغ من قبل الرسولاند آنها پيام دارند، تماشاچي نيستند آنها هم جزء ﴿الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اللَّهِ﴾[15] اند؛ منتها حرف را از رسول دريافت ميكنند، تماشاچي نيستند خلاصه، آمينگويِ صحنه نيستند كه فقط ناظر صحنه باشند و نقشي در اين محاوره نداشته باشند، اينها نقش دارند به عنوان دعوا و دعوت؛ منتها اين دعوا و دعوت را «من ناحية الرسول» از ذات اقدس الهي دريافت كردند. لازمه تبليغ و حرف زدن و پيام داشتن اين نيست كه بالاصاله، باشد كه خواه بالاصاله، كما في الرسول، خواه «بالأخذ من الرسول» كما در اينها. مثل اينكه آن اساقفهٴ مسيحيت آنها هم كه بالاصاله داعيه نداشتند كه، آنها حرف را از ديگران گرفتند ديگران آوردند و اينها هم پذيرفتند. لازم نيست كسي مستقيماً از خود سِمت داشته باشد كه، آنچه برابر اين برداشت استفاده ميشود اين است كه اينها تماشاچي نيستند همين، اينها حرف دارند؛ اما نه حرفي كه همه مردم دارند، اگر به همين اندازه پيام داشتند كه همه مردم و مؤمنين دارند خبف چطور مأمور است به دعوت نِسوه فقط يك نفر را ميآورد، مأمور است به دعوت ابناء، فقط دو نفر را ميآورد، خب بايد حداقل جمع يا اسم جمع امتثال بشود، معلوم ميشود اينها از رسول اكرم پايينترند و از همه مردم بالاترند يك پيام اينچنيني دارند. اگر پيام اينها و دعوت اينها در حدّ دعوت تودهٴ مؤمنين بود يا پيام اينها در حدّ صحابه بود يا دعوت اينها در حدّ دعوت فضلاي از صحابه بود، خب اگر همين مقدار، نصاب دعوت بود، چون آيه دستور داد كه تو نِسوه را دعوت كن اين بايد لااقل سهتا زن را دعوت كند، چون فرق است بين ﴿الَّذِينَ يُظَاهِرُونَ﴾[16] كه يك قانون كلّي به عنوان قضيهٴ حقيقيه مثلاً نازل ميشود؛ منتها مورد «قضية في واقع» بود؛ اما ﴿الَّذِينَ يُظَاهِرُونَ﴾ كه قضيه تاريخي و «قضية في واقع» نيست [بلکه] يك قانون كلي است كه اگر هيچكس هم ظِهار نميكرد، باز هم اين قانون منطبق بود، اما آيه مباهله «قضية في واقعة»، امر ميكند ميگويد نِسوه را دعوت كن. يك وقت ميگويد نِسوهاي كه دعا كردند خب اين ممكن است يك نفر باشد، ممكن است چند نفر، مثل اينكه بگويد رجالي كه دعا كردند حالا اگر فرمود: ﴿مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ﴾[17] بيش از يك نفر نبود باز هم درست است، چون او به نحو قضيه حقيقيه دارد اين قانون را طرح ميكند يا آنهايي كه مجادله كردند خدا محاورهٴ شما را ميشنود، اين به عنوان قضيه حقيقيه تقريباً نازل شده است، گرچه مصداقش يك نفر بود در خارج واقع شده؛ اما آيه مباهله امر ميكند، قانون نيست. ميگويد برو نساء را دعوت كن، اين ميرود يك نفر را دعوت ميكند. اين از باب آن نيست كه طبيعت به فرد واحد صادق است اينجا به طبيعت مأمور نشد اينجا به جمع مأمور شد. آنهايي هم كه ميگويند به واحد امتثال ميشود، واحد نِسوه سه نفرند، واحد ابناء سه نفرند، واحد انفس هم سه نفرند حداقل. اينچنين نيست كه بگوييم مثلاً امر به مصداق واحدند، نظير «اعتق رقبة» كه نيست يا «جئني بعبد» كه نيست، اگر گفت «جئني بعبيد» حداقلش اتيان سه عبد است، اينجا هم كه خدا دستور ميدهد ميفرمايد نِسوه را دعوت كن، نساء را دعوت كن يعني بايد اين مصداق را محقّق كني، او رفته يك نفر را آورده، معنايش كه بيش از يك نفر نبود، چرا بيش از يك نفر نبود، براي اينكه صاحب دعوت در بين زنان بيش از يك نفر نبودند.
«و الحمد لله رب العالمين»