درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

69/03/07

بسم الله الرحمن الرحیم

 


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 59 الی 61

 

﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾﴿59﴾﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾﴿60﴾﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ﴾﴿61﴾

 

مرجع ضمير در آيهٴ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾

در اين كريمه جريان مسيح(عليه السلام) به جريان آدم(سلام الله عليه) تنظير شده است و لا اكثر و محور تنظير هم آن است كه انساني بدون پدر خلق مي‌شود، لازم نيست كه در جميع جهات عيسي و آدم(عليهما السلام) شبيه هم باشند.

مطلب بعدي آن است كه اينكه فرمود: ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ ضمير را به آدم برگرداند، گرچه حقيقت انسان به همان روح او وابسته است؛ اما گاهي به بدن به مناسبت ارتباط و تعلّق روح، كلمهٴ انسان اطلاق مي‌شود، شخص اطلاق مي‌شود و مانند آن وگرنه حقيقت انسان را همان روح او تشكيل مي‌دهد، گرچه در همه مراحل چه در دنيا، چه در برزخ، چه در قيامت انسان بدن دارد، ولي همان‌طوري كه در دنيا بدن به منزلهٴ ابزار است، نه جزء ذات در نشئات ديگر هم اين‌چنين است، پس دو مسئله است: يكي اينكه در همه مراحل انسان بدن دارد؛ مسئله دوم اين است كه در همه مراحل حتي در دنيا بدن ابزار كار است، لذا وقتي از روح سخن مي‌گويد كلمهٴ توفّي را به كار مي‌برد[1] ، از بدن سخن مي‌گويد، كلمهٴ توفّي را به كار نمي‌برد.

درباره روح فرمود آنها كه فكر مي‌كردند مُردن، گم شدن در زمين است و انسان با مرگ نابود مي‌شود ﴿وَقَالُوا أَئِذَا ضَلَلْنَا فِي الْأَرْضِ﴾ در جواب فرمود: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾[2] فرمود در جواب اينها بگو شما متوفّا مي‌شويد و فرشتگان مسئول، متوفّي شمايند كه توفّي، اخذ تام است ولي درباره بدن كه سخن مي‌گويد از توفّي استفاده نمي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَي﴾[3] ما شما را از خاك آفريديم و دوباره به خاك مي‌بريم و بار ديگر از خاك برمي‌آوريم كه سخن از خلقت و اخراج و ادخال در ارض است نه توفّي.

بنابراين گرچه مخاطب، انسان است كه مي‌فرمايد: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ﴾ ولي حقيقت انسان به روح اوست كه روحش از عالم خاك نيست، لذا با همان عنايتي كه مي‌شود گفت: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ﴾ مي‌شود گفت ﴿كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾؛ آدم را از خاك خلق كرد و اينجا محفوف به قرينه هم هست كه آدم را يعني بدنش را نه تمام حقيقت را، براي اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ چون تحصيل حاصل محال است منظور اين نيست كه ما آدم را خلق كرديم بعد او را ايجاد كرديم، بعد گفتيم ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ شد، معلوم مي‌شود كه اين ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ يعني «خلق بدنه من تراب» وگرنه اصلش با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ حل است.

دليل مضارع بودن«يکون»در آيهٴ﴿كُن فَيَكُونُ﴾

مطلب بعدي آن است كه اين ﴿ثم قَالَ لَهُ كُن﴾ در جواب «فكان» نفرمود، فرمود: ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ در همه موارد قرآن كه از اين اصل، سخن به ميان مي‌آيد با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ ياد مي‌شود وگرنه مناسب اين بود كه چون مربوط به جريان گذشته است بفرمايد ما به او گفتيم «كُن فكان» او هم شد، ولي نفرمود «ثم قال له كن فكان»، فرمود: ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ اين دارد آن جريان گذشته را ترسيم مي‌كند، شما اگر بخواهيد از گذشته به صورت اديبانه قصه را بازگو كنيد، مي‌گوييد من به او گفتم برو او هم حرف ما را امتثال كرد، اين‌طور تعبير مي‌كنيد يعني من هر وقت به او گفتم برو، او مي‌رفت، ديگر نمي‌گوييد گفتم برو، او رفت. اين ناظر به آن اصل كلي است كه اگر خدا به چيزي امر بكند مترتّب بر امر خدا آن شيء محقّق خواهد شد، لذا فرمود: ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ نفرمود «كُن فكان».

عالم کلمات حق تعالي

مطلب بعدي آن است كه اين ﴿ثم قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ لفظ نيست، قبلاً هم مشابه اين تعبيرات گذشت كه سخن خدا حرف نيست، سخن خدا كار است، كار را مي‌گويند حرف خدا. سرّ اينكه عالم كلمات الهي است آن است كه كار خدا را مي‌گويند حرف خدا. در نهج‌البلاغه اين خطبه هست، خطبهٴ 186 وقتي حرف خدا را تبيين مي‌كند، مي‌فرمايد: «يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ» خدا اگر اراده كرد چيزي را بيافريند، مي‌فرمايد: «كُن» كه «كان» تامّه است همان فاعل مي‌گيرد «يكون» هم تامّه است يعني او «يوجد»، «لاَ بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ» حرف خدا صوت نيست كه از برخورد زبان به مجاري دهان حاصل بشود، صوتي كه از قلع و قَرع است در سخن خدا نيست «وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ».

معلوم مي‌شود اين ﴿يَاأَيُّهَا الَّذِينَ﴾[4] و امثال ذلكي كه در موارد ديگر هست[5] خدا ندا ندارد، چيزي را ايجاد مي‌كند نه اينكه خودش حرف بزند كه نياز داشته باشد به دستگاه صوتي و مانند آن، كه حرف هم يك امر زمان‌بردار تدريجي است به ذات اقدس الهي متّكي باشد، اين‌چنين نيست بلكه حرف خدا، كار خداست «لاَ بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ وَ إِنَّما كَلامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ لَم يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذلِكَ كائِناً وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكانَ إِلهاً ثَانياً»؛ حرف خدا همان كار خداست و حرف خدا هم حادث است و قبلاً سابقه نداشت اگر حرف خدا و كلام خدا سابقه مي‌داشت، مي‌شد قديمِ ثاني و ذات اقدس الهي منزّه از آن است كه شريك‌بردار باشد، پس ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ اي كه در همه موارد هست از قبيل ايجاد است، وقتي خدا اراده كرد و چيزي را ايجاد كرد از او به «كُن» ياد مي‌شود، وقتي شيئي موجود شد از او به «يَكُونُ» ياد مي‌شود.

اقوال مختلف در تقدم و تأخر بين روح و بدن

مطلب بعدي آن است كه اين جريان ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ ظاهرش آن است كه همان آدم را به اين صورت درآورد. آياتي كه از پيوند روح و بدن خبر مي‌دهد دو طايفه است: يك طايفه اين است كه بدن را قبلاً تأمين كردند، آفريدند، بعد روح را به بدن متعلّق كردند، نظير ﴿فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[6] اين ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ نشانه آن است كه بعد از اينكه بدن به نصابش رسيده است روح به او متعلّق شد كه اثنينيتي را مي‌رساند از يك طرف و از طرف ديگر معلوم مي‌شود روح، قبلاً سابقه داشت بعد به بدن تعلّق گرفت و رواياتي كه در اين زمينه هست كه «خلق الأرواح قبل الأبدان»[7] مناسب با اين طايفه از آيات است كه ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾.

اما طايفه ديگر آيه‌اي است كه ظاهرش آن است كه همين شيء را به مقام روح مي‌رساند يعني همين بدن را كه ادوار و اطواري را پشت سر گذاشت، همين بدن را در قوس صعود به مقام روح منتقل مي‌كند كه اين با «جسمانية الحدوث» و «روحانية البقاء» بودن او سازگار است، نظير آيه سورهٴ «مؤمنون» كه فرمود ما همه اين كارهاي طبيعي را درباره بدن انجام داديم ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾[8] يعني ما همين مجموعه را يك خلق ديگر كرديم نه چيزي از جاي ديگر آورديم به او داديم، بلكه او را به صورت ديگر درآورديم كه آن ديگر نامي ندارد، آ‌ن نظير اعضا و جوارح نيست كه علم‌التشريح بتواند او را تبيين كند يك چيز ديگر شد بالأخره، او را چيز ديگري كرديم.

آن‌گاه معلوم مي‌شود روح قبلاً يك مرحله سابقه‌اي داشت و خداي سبحان اين بدن را به حضور روح برده است يعني بدن طوري ترقّي كرده است كه به مقام روحانيت رسيده است، آن‌وقت خود اين شيء شده ذي‌روح يعني اين شيئي كه بي‌روح بود حالا شده ذي‌روح، قبلاً مثلاً استخوان نداشت، بعد به صورت استخوان درآمد، بعد از استخوان، گوشت نداشت، بعداً گوشت به او افاضه شد، وقتي به ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ رسيد فاقد روح بود، حالا واجد روح شد كه همين بدن را به مرحله بالاتر برد.

درجات انسانيت

البته همان‌طوري كه بدن مراتبي دارد نِيل به روح هم درجاتي دارد، انسان اول گياه بالفعل است و حيوان بالقوه، مادامي كه در دستگاه رَحِم فقط تغذيه مي‌كند و رشد مي‌كند اين «نام بالفعل و حيوانٌ بالقوه» وقتي به دنيا آمده است به مقام حسّ و سمع و بصر و امثال ذلك رسيده است «حيوانٌ بالفعل و انسان بالقوه» گاهي اين انسانيّتش همچنان در قوّه مي‌ماند [و] به فعليت نمي‌رسد، اين حيوان به دنيا مي‌آيد ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[9] يا ﴿أُوْلَئِكَ كَالأَنْعَامِ﴾[10] از دنيا مي‌رود، مي‌توانست انسان بشود ولي نشد. بعضيها اين انسانيّت بالقوه را شكوفا مي‌كنند، مي‌شوند انسان بالفعل كه يكي پس از ديگري اين درجات را طي مي‌كند، آن‌وقت آن ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾[11] همچنين ادامه دارد، هر لحظه انسان تطوّري را پشت سر مي‌گذارد به دورهٴ جديد مي‌رسد ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ همچنان ادامه دارد، زيرا اگر ﴿يَاأَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾[12] از اين طرف رفتن دائمي است، از آن طرف بردن هم دائمي است ديگر رفتن بدون بردن كه نخواهد شد، سير بدون مُسيّر و محرّك كه نخواهد بود. آن‌گاه اين آيه ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ با آيه سورهٴ «مؤمنون»[13] از يك طايفه‌اند، با آياتي كه در سورهٴ «حجر» و امثال «حجر» آمده است كه ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[14] كه آنها از دسته يكديگرند يك تقابل و برخورد خاصّي با هم دارند كه بايد در جاي خود جمع‌بندي بشود.

نشأت گرفتن حق محض از جانب پروردگار

اما آيه بعد فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾ يعني آ‌نچه گفتيم و آنچه را هم كه مي‌گوييم اينها حق است و هرگونه حقّي از خداست، چون حقّ محض خداست ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ﴾[15] حقّ محض خداست، آن‌گاه هر مطلب حقّي بايد از حقّ محض نشئت بگيرد، لذا فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ گرچه خبر مقدم نيست و مبتدا مؤخر نيست؛ نفرمود «من ربّك الحق» و مانند آن تا مفيد حصر باشد ولي اين لسان و اين سياق، مفيد حصر است يعني حق، منحصراً از طرف خداست ﴿فمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلاَلُ﴾[16] خدا حقّ محض است، از خدا كه بگذريم ضلالت است، پس حق را فقط از خدا بايد شنيد و لا غير «الْحَقُّ مِن رَبِّكَ لا من غيره» لازم نيست كه ما بگوييم اين ﴿الْحَقُّ﴾ خبر است براي مبتداي محذوف كه «هو الحق» يعني آن جريان عيسيٰ حق است و مانند آن، بلكه اين به عنوان يك اصل كلّي بيان شده است كه ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾.

پرسش:...

پاسخ: بله؛ كلّ حق از خداست، كلّ حق از ذات اقدس الهي نشأت مي‌گيرد ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾ قهراً آ‌ن نفي هم مترتّب بر اين اصل خواهد شد ديگر امتراء و مِريه و شك به خود راه نده، چون همه حق از خداست و از غير خدا حق نشأت نمي‌گيرد و خدا هم كه خبر داد ﴿ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الآيَاتِ وَالذِّكْرِ الْحَكِيمِ﴾[17] اين را خدا گفت و هرچه خدا بگويد حق است، البته آن مقدمه هم بايد ضميمه بشود كه هرچه خدا مي‌گويد حق است اين حصر را از آن طرف مي‌رساند كه هرچه حق است از طرف خداست؛ اما هرچه خدا مي‌گويد حق است آن را بايد از آياتي نظير ﴿وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِيلاً﴾[18] و امثال ذلك مدد گرفت كه دوتا حصر از هر طرف صادر شود، همه حق از خداست و همه حرفهاي خدا هم حق است، لذا جا براي امتراء نيست.

ملکف بودن معصومين به احکام الهي مانند ساير انسانها

پرسش:...

پاسخ: نه؛ نظير ﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ﴾[19] اين نهي است او هم مكلّف است؛ منتها معنايش اين نيست كه وقتي مكلّف است معصيت كرده ـ معاذ الله ـ كه مثل ﴿أَقِمِ الصَّلاَةَ﴾[20] مكلّف است به واجبات، مكلّف است به ترك مناهي، اين كار را نكن ﴿ولاَ تَكُن مِنَ الْغَافِلِينَ﴾[21] يا ﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ﴾، ﴿لاَ تَكُن﴾[22] كذا اينها نهي است و وجود مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه معصوم است معنايش اين نيست كه مكلّف نيست [بلکه] معصوم هست، عالماً عامداً مختاراً واجب و مستحب را انجام مي‌دهد، حرام و مكروه را ترك مي‌كند، لذا مكلّف است و خطاب‌پذير.

پرسش:...

پاسخ: «يمكن ولا يحتاج اليه»، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾ وقتي كه به رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تكليف مي‌شود، يقيناً امت هم مكلّف‌اند؛ اما اين نياز نيست كه ما بگوييم حضرت مخاطب به اين خطاب نيست، چون از اين خطاب چيزي كه بر خلاف عصمت باشد استفاده نمي‌شود، نظير آن جمله شرطيه ﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ﴾ از شرط كه تحقّق مقدم يا تالي استفاده نمي‌شود، حضرت هم مكلّف است مثل ساير مكلّفين؛ منتها ساير مكلّفين گاهي عمداً گاهي سهواً خلاف مي‌كنند و معصومين(عليهم السلام) معصوم از خلاف‌اند عمداً و سهواً.

بيان علامه طباطبايي در تفسير﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾

بياني كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) دارند كه مي‌فرمايند اين از ابدع بيانات قرآن كريم است اين است[23] . مي‌فرمايند اين ﴿الْحَقُّ﴾ خودش مبتداست اين ﴿مِن رَبِّكَ﴾ خبر است، نه اينكه ﴿الْحَقُّ﴾ خبر باشد براي مبتداي محذوف كه بگوييم آن جريان مسيح كه ما نقل كرديم حق است، چون در پايان همين قصّه مي‌آيد كه ﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللّهُ وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾[24] ديگر لازم نيست كه ما بگوييم اين قصهٴ مسيح حق است، چون بعد خواهد آمد.

عمده آن است كه اين ﴿الْحَقُّ﴾ مبتداست، اين ﴿مِن رَبِّكَ﴾ خبر است و جمله هم مفيد حصر است؛ منتها تعبير لطيف قرآن اين است كه ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ نه «الحقّ مع ربك». فرق ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ و «الحق مع ربك» اين است كه اگر گفتيم ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ يعني حق از خدا نشأت مي‌گيرد ذات اقدس الهي مبدأ حق است و هر حقّي از خدا صادر و ظاهر خواهد شد ولي اگر گفتيم «الحقّ مع ربّك» اين نشانه اثنينيت و معيّت و مستلزم شركت است يعني چيزي با خداست. خدا با همه چيز هست ﴿وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ﴾[25] ولي چيزي با خدا نيست، معيّت يك‌جانبه است، چون همواره مطلق با مقيّد هست ولي مقيّد با مطلق نيست، در مسائل مفهومي ما از اين نمونه‌ها زياد داريم. شما وقتي يك كلّي را بر فرد حمل مي‌كنيد معناي حمل، اتحاد است؛ اما اتحاد، يك‌جانبه است نه دوجانبه، وقتي شما مي‌گوييد: «زيدٌ انسانٌ» يعني انسانيّت با زيد متّحد است، نه زيد با انسانيّت، نشانه‌اش اين است كه نمي‌توانيد بگوييد: «الانسان زيدٌ» يك اتحاد يك‌جانبه است اتحاد دوجانبه نيست، مطلق با مقيّد هست ولي مقيّد با مطلق نيست چون اين مطلق در جاي ديگر هم هست كه اين مقيّد آنجا حضور ندارد، اگر اين اتحاد دوجانبه باشد لازمه‌اش اين است كه هرجا مطلق هست اين مقيّد هم باشد، لذا گاهي اتحاد، دوجانبه است نظير حمل مساوي بر مساوي، گاهي اتحاد، يك‌جانبه است نظير حمل مطلق بر مقيّد، اينها در مسائل حمل و مفهوم و ماهيت و امثال ذلك.

در مواردي كه از اطلاق سِعِي سخن به ميان مي‌آيد آن هم بشرح ايضاً [همچنين] مطلق سِعِي با مقيّد است، ولي مقيّد با مطلق نيست ﴿وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ﴾ است، اما «انتم مع الله» نيست شما با خدا نيستيد، خدا با شماست. چون او نامحدود است در مقام ظهور و در مقام معيّت قيّوميّه با ممكنات معيّت دارد، ولي ممكنات با او نيستند، لذا چيزي با خدا نيست، بلكه اگر آ‌ن چيز باطل باشد كه نه با خداست نه از خدا، اگر آن چيز، حق باشد با خدا نيست، ولي از خداست ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾.

درباره ممكنات مي‌شود اين‌چنين گفت، مي‌شود گفت كه «عليٌّ مع الحق والحق مع علي يدور معه حيثما دار»[26] چون دو موجود امكاني‌اند، معيّت‌بردارند و شركت‌پذير؛ مي‌شود گفت علي(سلام الله عليه) با حق است و حق با علي است؛ اما نمي‌شود گفت خدا با حق است، حق با خداست، آن حقّي كه با خداست چيست؟ آيا واجب است يا ممكن؟ واجب نخواهد بود لبرهان التوحيد يقيناً مي‌شود ممكن، اگر ممكن شد «مع الله» نيست، بلكه «من الله» است، آن‌ حقّي كه بخواهد با خدا باشد، چون خدا خود حقّ محض است ديگر معيّت براي او فرض ندارد، اگر چيزي به نام حق بود، يقيناً حقّ محدود است، نه حقّ مطلق، زيرا اگر حقّ مطلق بود مي‌شد واجب و برهان توحيد مي‌گويد ما بيش از يك واجب نداريم، پس اگر حقّي در قبال خدا فرض شد، مي‌شود حقّ محدود و حقّ محدود فعل خداست نه ذات خدا، چون فعل خداست از خداست نه با خدا، لذا «الحق مع ربك» نيست، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ است.

اينها و امثال اينهاست كه تفسير الميزان را باريء كرده است، گاهي انسان چندين ساعت مطالعه مي‌كند، چندين تفسير نگاه مي‌كند مي‌بيند كه بازدهش يكي است حرف تازه‌اي، پيام جديدي از اينها درنمي‌آيد، اما وقتي به الميزان مراجعه مي‌كند مي‌بيند كه در نوع معارف پيام دارد خلاصه، حرف دارد. اينها چيزي نيست كه با صِرف درس و بحث حل بشود، شما الآن چندين سال تجربه كرديد و مي‌كنيد ديگر، انسان با صِرف درس‌خواندن به جايي برسد كه حرف جديد بياورد نيست خلاصه، يك راه ديگري است كه بايد آن راه ديگر را تقويت كرد، به هر حال فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ و اين «مِن أبدع البيانات القرآنية»[27] است.

اقسام مختلف افرادي که حق با آنهاست و آنها با حقاند

اما آ‌نهايي كه با حق‌اند و حق با آنهاست آنها هم يك صِنف نيستند. درباره عمار ياسر گفته شد كه عمار «مع الحق» است؛ حق با عمار است، درباره حضرت امير(سلام الله عليه) گفته شد حق با علي است [و] علي با حق است: «عليٌّ مع الحق و الحق مع علي»[28] مشابه اين تعبير درباره شاگرد حضرت امير به نام عمار آمده است كه عمار «مع الحق» است [و] حق با عمار است «يدور معه حيثما دار»[29] .

آيا اينها در يك حدّند يعني «عليٌّ مع الحق» با «عمار مع الحق» در يك حد است؟ «الحقّ مع علي» و «الحق مع عمار» در يك حد است؟ «يدور معه حيثما دار» در يك حد است يا نه؟ اينها با هم فرق مي‌كنند، زيرا حق، فيض خداست و حرف خداست به آن معنايي كه از بيانات خود حضرت امير استفاده شد. فيضها يكسان نيستند، بعضيها اوّلين فيض‌اند، برجسته‌ترين فيض‌اند، مثل خود اهل‌بيت(عليهم السلام) كه چيزي در جهان خلقت همتاي اينها نيست و اگر قرآن كريم به عنوان ثقل اكبر آمده در آن عالم يك نورند بالأخره.

چيزي در جهان امكان، عِدل اين اهل‌بيت نيست هرچه هست از اينها مقداري نازل‌تر است. هر درجه‌اي از درجات فيضِ هستي كه حساب بشود از اينها مقداري پايين‌ترند، چون اينها اوّلين فيض حق‌اند. وقتي از اينها پايين‌تر شد، چون اين ترتيب، ترتيب زماني يا قراردادي نيست، بلكه ترتيب وجودي است بالايي قيّم و سايه‌افكن پاييني است، پاييني در تحت قيموميّت و زير سايه بالايي است. بر اساس اين معيار اگر معارف حقّه، كلمات حقّه، لوح محفوظ، كتاب مبين، «أو ما شئت فسمّه» كه اينها به عنوان درجات حق از خدا نشئت گرفت و اهل‌بيت(عليهم السلام) از خدا نشئت گرفتند آن حقها با اهل‌بيت‌اند، حق با علي است و هرجا علي هست حق هست[30] ، نه علي با حق است. علي بالاتر از اين حق است، اين حقّي كه از مقام فعل نشئت گرفته شد، مثلاً لوح محفوظ حق است، قضا حق است، قَدَر حق است، خيلي از چيزهاست كه به ما گفتند شما اين كلمات را در زمان حياتتان معتقد باشيد، بگوييد كه بعد الموت براي شما دشوار نباشد خلاصه، مي‌گوييم فلان چيز حق است، فلان چيز حق است، فلان چيز حق است، فلان چيز حق است، اينها همه حق‌اند و مي‌گوييم ولايت هم حق است؛ اما اينها عرض هم نيستند [بلکه] در طول هم‌اند. وقتي در طول هم شدند پاييني به بالايي تكيه مي‌كند؛ هرجا بالايي هست، پاييني به تبع او مي‌رود، آن‌گاه اين جمله‌اي كه درباره عمار(رضوان الله عليه) آمده و همين جمله‌اي كه درباره حضرت امير(سلام الله عليه) آمده معنايش فرق مي‌كند؛ عمار «مع الحق»[31] است «يدور العمّار مدار الحق حيث دار الحق» اما «عليٌ مع الحق يدور الحق حيث دار عليّ» كه ضميرها با هم فرق مي‌كند؛ هرجا علي هست، حق است، لذا حضرت مي‌شود «ميزان الأعمال» صراط مستقيم.

ما اگر خواستيم بفهميم حرف حق كجاست، عمّار ياسر به دنبال اين مي‌گردد كه علي‌بن‌ابي‌طالب چه بگويد همان را بپذيرد، پس «عمار يدور مدار الحق حيث ما دار» ما اگر خواستيم ببينيم حق چيست، مي‌نگريم ببينيم حضرت امير چه فرموده است، حق را از حضرت امير مي‌گيريم، حق از او نشأت مي‌گيرد، سخن حق، فتواي حق، فعل حق، قول حق، عقيدهٴ حق و مانند آن «الحق يدور مدار عليّ حيث دار عليٌّ» اما «العمّار يدور مدار الحق حيث دار الحق».

درجات مختلف حق و نسبت حق با اهل بيت

فتحصّل كه حقّ محض كه نامحدود است ذات اقدس الهي است ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[32] كه آن فوق بحث است، خارج از بحث است، اين يك مقام. حقّي كه مربوط به فعل حق و ظهور حق است درجاتي دارد اين دو مقام از بحث و اوّلين درجه‌اش نور اهل‌بيت(عليهم السلام) است اين سه و هر درجهٴ بالايي قيّم درجات بعدي است اين چهار، بر اساس اين مقدمات چهارگانه هرگونه حقّي از نظر عقيده و خُلق و فعل و احكام و حِكَم و مانند آن در جهان امكان ما بخواهيم درك كنيم، گذشته از اينكه اوّلاً و بالذات ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ در مرحله نازله «الحق من أهل‌البيت(عليهم السلام» اما آن درجه‌اي كه با خود اهل‌بيت هماهنگ است اگر فرض بشود، در آنجا مي‌شود گفت كه «و الحق مع عليّ» آنجا شركت‌پذير هست، هيچ محذوري هم ندارد؛ مي‌شود گفت «عليّ مع الحق والحق مع عليّ»[33] چون هر دو ممكن‌اند و شريك‌پذير آن كه ﴿و لَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ﴾[34] ذات اقدس الهي است، لذا ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ نه «الحقّ مع ربك»، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾ چون حق از خداست و خدا هم اين حق را به تو اعلام كرده است، پس جا براي مِريه و شك نيست: ﴿فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾.

پرسش:...

پاسخ: در مقام اثبات همين‌طور است، تقدّم كتاب و سنّت بر جسم اينهاست نه بر جان اينها، لذا اينها در مقام شهادت جسم و مالشان را ايثار مي‌كنند تا احكام الهي بماند، نه اينكه جانشان را مي‌دهند كه.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ در ثِقل اكبر اين است، در همان‌جا هم فرمودند: «لن يفترقا حتي يردا علي الحوض»[35] اگر قرآن چيزي داشته باشد كه عترت به آ‌نجا نرسد، اين اوّلين قدم افتراق است.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ به حوض كوثر نمي‌رسند، قبل از اينكه عترت به حوض كوثر برسد، قرآن به حوض كوثر رسيده است.

منظور از پيروي و احترام ثقل اصغر به ثقل اکبر

پرسش:...

پاسخ: اين تقدّم، در نشئه امكان است و نشئه بدن؛ يكي ثِقل اكبر است و ديگري ثقل اصغر، ديگري موظّف است كه اين را ببوسد، احترام كند، براي او فداكاري كند و شهيد بشود اين رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه «عند الاستلام الحجر» سنگ را مي‌بوسد، اين به آن معنا نيست كه حالا حجرالأسود بالاتر از حضرت است كه، اهل‌بيت(عليهم السلام) تلاش و كوشش مي‌كردند كه خودشان را به حجرالأسود برسانند و ببوسند، چون دين گفته استلام حجر و تقبيل او مستحب است؛ اما اين معنايش آن است كه حجرالأسود كه صبغه‌اي پيدا كرده‌است و سِمتي پيدا كرده است، بالاتر از دست اينهاست وگرنه همان قصهٴ معروف ابن‌زبير كه مشخص است.

وليّ‌الله بالاتر از كعبه است، براي اينكه در زمان سالار شهيدان(صلوات الله عليه) و در زمان امام سجاد(صلوات الله عليه) ابن‌زبير، امام عصر خود را ياري نكرد، چون امام عصر خود را ياري نكرد و وظيفه داشت در كربلا شركت كند و وظيفه داشت بعد از كربلا تابع حضرت سجاد(سلام الله عليه) باشد؛ اما چون داعيه‌اي داشت و براي ولايت نبود، اين به درون كعبه متحصّن شد، خب حجّاج هم از طرف مروانيان بالاي كوه ابوقبيس منجنيق به كار گذاشت، اين‌قدر سنگ ريخت كه كعبه را ويران كرد بالأخره، ابن‌زبير را گرفتند. كعبه يك سنگ و گِلي است كه چندين بار سيل آمد، حوادث ديگر او را خراب كرد بعد مي‌سازند ديگر، اين ديگر «حجر لا يضرّ و لا ينفع»[36] اين در بيانات نوراني امام باقر(سلام الله عليه) است، فرمود اصلاً مردم بر مكّه موظف شدند كه بروند مكه كه بعد بيايند نزد ما «مِن تمام الحج لقاء الإمام»[37] وگرنه فرمود: «حجر لا يضرّ و لا ينفع».

اينكه مي‌بينيد آل‌سعود الآن گرفتار اين است همين است، اين «لا يضرّ و لا ينفع» را آل وهابيّت گرفته آ‌ن اصل را رها كرده. در بيانات نوراني امام پنجم(سلام الله عليه) هست، از بيانات امام ششم(سلام الله عليه) هست فرمود اصلاً مردم موظف شدند بيايند مكه كه اين وسيله‌اي باشد ما را ببينند «مِن تمام الحج لقاء الإمام»[38] وگرنه آن كعبه «حجر لا يضرّ و لا ينفع».

خب، چندين بار به وسيله سيل و زلزله و اينها خراب شد، اين‌چنين نيست كه حالا آسمان به زمين بيايد كه، آ‌ن جريان ابرهه براي آ‌ن بود كه آ‌ن قبلهٴ مسلميني كه بعد در پيش است يا مَطاف مسلمين اين اثر ديني را بردارد، امروز هم اگر كسي بخواهد اثر ديني را بردارد يعني كعبه را ويران كند همان طير اربابيل رَصَد اوست؛ اما آنها قصدشان اين نبود كه كعبه را ويران كنند، قصد آنها دستگيري اين متحصّن بود؛ ابن‌زبير را بگيرند كعبه را هم با منجنيق ويران كردند، طير ابابيلي هم پيش نيامد و ابن‌زبير را گرفتند و اعدام كردند و بعد كعبه را هم ساختند.

اگر كسي امام زمان خود را ياري نكند، اگر به درون كعبه هم پناه ببرد خدا او را پناه نمي‌دهد، چون اين سنگ و گِل است بعد ساخته مي‌شود، آن كعبهٴ اصلي وليّ‌عصر است [و] بايد به امام زمان خود معتقد بود و عمل كرد.

غرض آن است كه خود ائمه(عليهم السلام) مؤظف‌اند اين ظاهر را حفظ بكنند، البته ظاهر را حفظ مي‌كنند؛ اما اين‌چنين نيست كه ارواح آنها از حقيقت قرآن جدا باشد كه قرآ‌ن جلوتر باشد و امام دنبال او وگرنه قبل از اينكه امام به كوثر برسد، قرآن رسيده است، اين لحظه به لحظه اينها افتراق دارند. بنابراين ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُن مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾.

مطلبي را كه بايد بعد ملاحظه بفرماييد همين آيه مباهله است كه معروف است، در المنار و غير المنار گفتند اين رواياتي كه درباره اهل‌بيت آمده است اينها را شيعه ساختند، حالا شما مقداري در اين هفته كه تعطيل است ملاحظه مي‌فرماييد، منابع اوّليه اهل سنّت را از صحيح بخاري و ديگران كه فراوان اين روايت مباهله را نقل كردند، نگاه كنيد تا آثار تعصّب تفكّر ابن‌تيميه‌ها مشخص بشود.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] ر.ک:سورهٴ بقره، آيه 281. .1.
[2] سجده/سوره32، آیه10و11.
[3] طه/سوره20، آیه55.
[4] بقره/سوره2، آیه104. 1.
[5] بقره/سوره2، آیه21. .2.
[6] حجر/سوره15، آیه29.
[7] . الكافي، ج1، ص438.
[8] مؤمنون/سوره23، آیه14.
[9] اعراف/سوره7، آیه179. 1.
[10] اعراف/سوره7، آیه179.
[11] مؤمنون/سوره23، آیه14.
[12] انشقاق/سوره84، آیه6.
[13] مؤمنون/سوره23، آیه14. .5.
[14] حجر/سوره15، آیه29؛سورهٴ ص، آيه 72.
[15] لقمان/سوره31، آیه30.
[16] یونس/سوره10، آیه32.
[17] آل عمران/سوره3، آیه58.
[18] نساء/سوره4، آیه122.
[19] زمر/سوره39، آیه65.
[20] هود/سوره11، آیه114. 4.
[21] اعراف/سوره7، آیه205.
[22] ر.ک:سورهٴ نساء، آيه 105؛ ر.ک:سورهٴ نمل، آيه 70؛ ر.ک:سورهٴ قلم، آيه 48. .6.
[23] تفسيرالميزان، ج3، ص213. .1.
[24] آل عمران/سوره3، آیه62.
[25] حدید/سوره57، آیه4.
[26] . بحارالأنوار، ج3، ص352.
[27] تفسيرالميزان، ج3، ص213. .1.
[28] بحارالأنوار، ج10، ص432. .2.
[29] . بحارالأنوار، ج44، ص35؛ علل‌الشرايع، ج1، ص432.
[30] بحارالأنوار، ج10، ص432. .1.
[31] بحارالأنوار، ج38، ص32. .2.
[32] حج/سوره22، آیه6.
[33] . بحارالأنوار، ج10، 432.
[34] اخلاص/سوره112، آیه4.
[35] . الكافي، ج2، ص415.
[36] . وسائل‌الشيعه، ج13، ص320.
[37] من لا يحضره الفقيه، ج2، ص578. .2.
[38] . من لا يحضره الفقيه، ج2، ص578.