68/12/13
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 42 الی 43
﴿وَإِذْ قَالَتِ الْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ﴾﴿42﴾﴿يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ﴾﴿43﴾
خلاصهٴ مباحث گذشته
بحثي كه به مناسبت اين آيات، طرح شده بود اين بود كه انسان در درون خود خاطراتي را مشاهده ميكند كه از آن خاطرات به عنوان كلام ياد ميشود كه اگر اين خاطرات، خير بود و به رحمت دعوت كرد كلام الله است و كلام ملائكة الله است و اگر شر بود به فساد دعوت كرد كلام ابليس است و وساوس نفس است و مانند آن و اطلاق كلام بر خاطرات هم اطلاق حقيقي است، چون الفاظ براي ارواح معاني وصف شده است و آياتي كه دلالت ميكند بر اينكه شيطان در دلها وسوسه ميكند يا شيطان به انسانها وعده ميدهد يا وعيدي دارد يا شيطان نسبت به انسان امر و نهياي دارد اينها نشانه تكلم شيطان با انسان است اين بر ظواهرشان باقياند و حجت هم هستند يعني وسوسه را كلام هم ميگويند، چه اينكه خاطرات رحماني به وسيله فرشتهها در قلب انسان القا ميشود اين هم كلام است. عمده آن است كه شياطين، نسبت به انسانهاي عادي سوگند ياد كردهاند كه نه تنها وسوسه كنند، بلكه اغوا كنند وسوسه هم به ثمر برسد، به طوري كه افراد عادي را احتناك كنند ﴿لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ﴾[1] هم خودش گفت: ﴿لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ٭ إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾[2] هم ذات اقدس الهي عباد مخلص را استثنا كرده است. پس نسبت به افراد عادي هم اغوا ممكن است هم وسوسه ممكن است و هم اينكه كلمات را به زير گوش آنها برسانند، نسبت به انبيا(عليه السّلام) كه بندگان مخلصاند اغوا ممكن نيست، براي اينكه هم خود شيطان اعتراف كرد ﴿لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ٭ إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾ و هم خداي سبحان اعلام كرد كه آنها مستثنا هستند، فرمود كه تو بر بندگان مخلص من دسترسي نداري. پايينتر از اغوا دو مرحله است: مرحله وسطي وسوسه است و مرحله نازل به گوش رساندن است. مرحلهٴ وسوسه هم انبيا معصوماند يعني اينها شيطان را ميشناسند به خوبي، چون ميزاني كه خداي سبحان به اينها مرحمت كرد آنها همواره با اين ميزان ميتوانند بفهمند اين خاطرهاي كه در قلبشان دارد رسوخ ميكند چيست[و] نيازي ندارد كه بعدها تصميم بگيرد، همين كه اين خاطره رسوخ كرد اينها استعاذه ميكنند، اما به گوش رساندن هم ممكن است منافقي بيايد يا غير منافقي بيايد حرفهايي پيشنهاد بدهد و اينها رد كنند به گوش اينها برسانند، اين هيچ نقصي هم نيست.
پيشنهادهاي شيطان به انبياء و پاسخ آنها
قرآن كريم از اين نمونه سوم كه نازلترين مرحله است زياد ياد ميكند، ميفرمايد آنها پيشنهاد ميدهند كه يا قرآن ديگر بياور يا همين قرآن را عوض بكن تغيير بده، تو اين حرفها را ميشنوي و در جواب اينها بگو: من آن قدرت را ندارم كه نزد خودم اينها را عوض بكنم[3] ، چون حرف من نيست يا پيشنهادهاي ديگري كه در سورهٴ مباركهٴ «اسرا» مشخص شده است كه آنها توطئه كردند كه تو چيزي را كم كني، زياد كني، موافقت كني و مانند آن، تو هم كاملاً رد كردي البته با تثبيت الهي رد كردي[4] ، حالا آنها به اين فكر افتادند كه يا تبعيدت كنند يا اعدامت كنند و مانند آن. پس ضعيفترين مرحله آن است كه شياطين انس و جن به گوش انبيا حرفهايي را برسانند، اين هيچ آسيبي نميرساند به عصمت، براي اينكه آنها به مجرد تمام شدن حرف، كاملاً نفي ميكنند.
تلاش شيطان براي محقق نشدن اهداف انبياء
پرسش:..
پاسخ: اين در سورهٴ مباركهٴ «حج» مربوط به آن است كه اگر پيامبر نبي و رسول تمني كرد، آرزو كرد كه هدفش در خارج پياده بشود شيطان در امنيه و در تحقق اهداف اينها وسوسههايي القا ميكند؛ نميگذارد اهداف اينها در خارج پياده بشود ﴿مِن رَّسُولٍ وَلاَ نَبِيٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ﴾ آنوقت ﴿فَيَنسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ وَاللَّهُ﴾[5] كذا و كذا بعد ميفرمايد كه اين كاري كه شياطين انجام ميدهند اين يك آزمون الهي است و براي سه گروه سه اثر خاص دارد: عدهاياند خيلي قوي؛ عدهاياند ضعيف؛ عدهاي هستند متوسط. اين پيداست كه ناظر به وسوسه و امثال ذلك نيست و مربوط به قلب انبيا(عليهم السّلام) هم نيست، بلكه مربوط به تحقق اهداف انبيا در خارج است. آيهٴ 52 و 53 و 54 سورهٴ «حج» است كه ﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلاَ نَبِيٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ﴾؛ هيچ پيامبري نيامده است، مگر اينكه وقتي خواست هدفش در خارج پياده بشود شيطان دخالت كرد كه هدفش محقق نشود ﴿إِلَّا إِذَا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ﴾؛ شيطان كاري ميكند كه اهداف اين انبيا(عليهم السّلام) پياده نشود يعني ﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤا نُورَ اللَّهِ﴾[6] ؛ از آن طرف ذات اقدس الهي كاري ميكند كه آيات خودش را حاكم ميكند و تحكيم ميكند و القائات شيطان را هم از بين ميبرد ﴿فَيَنسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ﴾؛ آنچه را كه شيطان القا ميكند خدا نسخ ميكند ﴿ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ﴾؛ خداي سبحان آيات و احكام و سنن خود را حاكم و محكم ميكند، چون ﴿وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾. خب، اين براي چه هست، چرا هر پيامبري كه آمد شيطان در امنيه او القا ميكند براي چه؟ براي اينكه اين قرينه است براي اينكه منظور وسوسه نيست، اين قرينه است براي اينكه ﴿أَلْقَي الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ﴾ نه يعني در قلب پيامبر، بلكه در تحقق اهداف آنها در خارج، اين دوتا آيه قرينه است ميفرمايد: ﴿لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِّلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفَي شِقَاقٍ بَعِيدٍ ٭ وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَإِنَّ اللَّهَ لَهَادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾[7] .
فلسفه دخالت شيطان در تحقق اهداف انبياء
فرمود اين كار، بيحكمت نيست؛ خداي عليم حكيم اجازه داده است كه شيطان در امنيه در تحقق اهداف انبيا دخالت بكند چرا، تا معلوم بشود چه كسي ﴿فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ﴾[8] است، چه كسي جزء ﴿الْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ﴾ است، چه كسي جزء ﴿أُوتُوا الْعِلْمَ﴾ است آنها كه علما هستند مشخص بشود آنها كه ﴿الْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ﴾ هستند مشخص بشود، آنها كه ﴿فِي قُلُوبِهِم مَرَضٌ﴾ هستند مشخص بشوند. خب، اگر منظور از اين كلمهٴ ﴿إِلَّا إِذَا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ﴾[9] اين باشد كه ـمعاذاللهـ شيطان در قلب پيامبر وسوسه ميكند اگر اين معنا باشد كه در قلب پيامبر وسوسه ميكند اين چه كار دارد به اينكه مردم را بيازمايد تا مردم سه گروه بشوند، يك خاطرهٴ نفساني براي پيامبر ـمعاذاللهـ پيش آمده به نام وسوسه، اين آيه اگر به اين معنا باشد معنايش آن است كه هيچ پيامبري معصوم و مصون از وسوسه نيست كه اين براي نبّوت كليه است، نبوت عامه است ﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلاَ نَبِيٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ﴾ يعني هيچ پيامبري نيامده كه مصون از وسوسه باشد ـمعاذاللهـ معنايش كه يقيناً اين نيست، نه معنايش اين است نه با دوتا آيهٴ بعدي سازگار است. دوتا آيهٴ بعد ميفرمايد كه اين كار را خدا كرده و اجازه به شيطان داده كه اين كار انجام بدهد تا اين سه گروه از هم ممتاز بشوند؛ گروه اول و دوم يك سنخاند، گروه سوم كه اهل نجاتاند سنخ ديگرند ﴿لِيَجْعَلَ﴾ يعني خداي سبحان ﴿مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِّلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ﴾ آنها كه ضعيف الايماناند ﴿وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ﴾[10] آنها كه ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ بود ﴿فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾[11] بعد قلبشان قسّي شد، ديگر برنميگردند. اين القائات شيطان نسبت به اين دو گروه ميشود فتنه و اين دو گروه جزء ظالميناند ﴿وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفَي شِقَاقٍ بَعِيدٍ ٭ وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾[12] تا علما بفهمند كه آنچه را كه انبيا آوردند حق است، شيطان القا ميكند دسيسه ميكند وسوسه ميكند كه آن اهداف پياده نشود آنها كه ﴿أُوتُوا الْعِلْمَ﴾اند، ميدانند اين حق است.
پرسش:...
پاسخ: يعني اين سه آيه مربوط به كار شكني شيطان است در خارج ﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلاَ نَبِيٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّي﴾ وقتي آرزو كرد كه هدفش در خارج پياده بشود ﴿أَلْقَي الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ﴾ يعني شيطان در تحقق اهدافش در خارج خطرات و موانع را [و] كارشكنيها را القا ميكند، نه اينكه در قلب پيامبر، چون اين دوتا آيهٴ بعدي نشانهٴ آن است كه اين كار شيطان يك فتنه و امتحان است. در اين امتحان دو گروه رفوزه ميشوند، يك عده سربلند ﴿لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِّلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفَي شِقَاقٍ بَعِيدٍ ٭ وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّكَ﴾[13] خب، اگر منظور از القاي شيطان اين باشد كه در قلب پيامبر ـمعاذاللهـ اين وسوسه پيدا ميشود اين چه ارتباط دارد با تميز افراد در خارج، اين آيه از آياتي است كه صدر و ساقهاش به خوبي دلالت ميكند بر اينكه اين ناظر به كارشكنيهاي شيطان است در بيرون.
پيشنهادهاي شيطان به انبياء بيتأثير در عصمت آنها
در انبيا(عليهم السّلام) كه نحوهٴ نفوذ شيطان در انسانهاي عادي به سه نحو است: يكي اغواست كه عاليترين مرحله است؛ دوم وسوسه است كه حد وسط است؛ سوم به گوش رساندن است؛ دربارهٴ اغوا كه مقام اول بحث است چه سورهٴ «حجر» و چه سورهٴ «ص» صريحاً نفي ميكند[14] ، دربارهٴ وسوسه هم چون اينها ميزان دارند خدا به اينها ميزان اعطا كرده است در حريم وحيشان كه راه ندارد و به گوش رساندن اينها هيچ ضرري ندارد، نقص هم نيست كه يك شيطان انسي يا جني حرفش را به گوش پيامبر ميرساند، پيامبر هم از باب ﴿وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ﴾[15] ميداند كه اين حرف از كجاست و گوينده چه هدفي دارد صبر بكند حرفش كه تمام شد او را رجم ميكند. اين به گوش رساندن كه تأثير نيست و ذات قدس الهي هم فرمود كه ﴿وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ﴾ دربارهٴ افراد عادي البته اين است.
جمع دلالي بين اغواي حضرت آدم و عدم اغواي پيامبران
اما نسبت به حضرت آدم(سلام الله عليه) گذشته از اينكه وسوسه شد، اغوا هم شد نه تنها وسوسه ﴿إِلَّيْهِ الشَّيْطَانُ﴾[16] ، بلكه ﴿وَعَصَي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَي﴾[17] هم آمده است؛ هم اغوا را امضا كرد و هم وسوسه را؛ اما جمع بين اين آيه كه مربوط به حضرت آدم است با آن دوتا آيه سورهٴ «ص» و سورهٴ «حجر»[18] ، اينچنين نيست كه ما بگوييم آن عام است و اين خاص و اين را تخصيص بزنيم، آن عام لسانش عاري از تخصيص است يعني نميشود گفت كه در سورهٴ «حجر» و در سورهٴ «ص» آمده است كه انبيا از اغواي شياطين، معصوم و مصوناند مگر حضرت آدم، اين عامي نيست كه كه قابل تخصيص باشد كدام عام قابل تخصيص است كدام مطلق، قابل تقييد است اين جزء بناي عقلاست، اصل تقيد مطلق و تخصيص عام جزء قوانين داير بين محاورات عقلاست. در بين عقلا، اين رسم هست كه قانوني را مركز قانونگذاري وضع ميكنند بعد تبصرهاي به عنوان استثنا تقييد تخصيص به آن ميخورد؛ اما بعضي از قوانيناند كه هرگز تخصيصپذير نيست، مثلاً ميشود گفت كه در هر سني انسان اگر مرد باشد بايد به نظام وظيفه معرفي بشود، ميشود عدهاي را استثنا كرد كه اگر كسي تنها نانآور خانواده بود يا از خانواده مجروحين و شهدا و امثال ذلك بود مستثنا هستند، اين عامي است قابل تخصيص، اما نميشود گفت كه سرقت ممنوع است مگر براي فلان طايفه، آن هم يك عام است ديگر يا خيانت به مرز و بوم ممنوع است مگر براي فلان گروه، اين عام لسانش عاري از تخصيص است. مسئله اينكه كدام عام، عاري از تخصيص است كدام مطلق، عاري از تقييد است يك امر عقلايي است در اينگونه از موارد، چون عصمت انبيا را عقل لازم ميداند، شرع امضا ميكند اين قابل تقييد نيست كه ما بگوييم همهٴ انبيا معصوماند الا فلان پيامبر. بنابراين جمع دلالي بين ﴿وَعَصَي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَي﴾[19] با ﴿لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ٭ إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾[20] به نحو تخصيص يا تقييد نيست، بلكه راه ديگر هست راه ديگرش هم روشن است كه در اوايل سورهٴ مباركه بحثش گذشت، اين جريان ﴿وَعَصَي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَي﴾ براي قبل از تنزل به زمين است حالا آن جنّت كجا بود اينجا بحث ديگري دارد بالأخره در زمين نبود و هنوز شريعت و امر و نهي و واجب و حرام و مكروه و مستحب و ثواب و عقاب و اطاعت و عصيان و مدح و ذم و امثال ذلك هنوز نيامده، بعد از آن جريان خدا فرمود ﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدي فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ﴾[21] كذا و كذا بعد از آن جريان حضرت آدم و حوا آمدند به زمين، بعد فرمود اگر از اين به بعد وحياي، شريعتي آمد حكمش كذا و كذاست.
پرسش:...
پاسخ: آن درباره شيطان هست آن هم، نظير اين نشئه نبود آن درباره آن مقام بود اين مقام و اين منزلت و مكانت جا براي تكبر نيست بايد سقوط كنيد، بعد از اينكه آدم و حوا(سلامالله عليهما) به زمين آمدند و شيطان هم به زمين آمد، او از آن به بعد فرمود: ﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ﴾ از آن به بعد وحي آمد و شريعت آمد و دستورات تشريعي از آن طرف.
پرسش:...
پاسخ: آن مفروضِ سؤال سائل را جواب داد ﴿لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ﴾[22] اينچنين نيست كه اين عمومات، قابل تخصيص يا تقييد باشد كه، خدا فرمود كه انبيا معصوماند شيطان هم اعتراف كرد كه من به اينها دسترسي ندارم بعد بگوييم «الا من خرج بالدليل» اين لسانها، لساني نيست كه تخصيصپذير باشد.
پرسش:...
پاسخ: عصمت داشت قبلاً هم عصمت داشت؛ اما بعد عصمت نداشت؛ اما قبل از هبوط اصلاً شريعتي در كار نبود، تكليفي در كار نبود.
پرسش:...
پاسخ: همان ديگر، آنجا يعني مفصل هم بحث شده بود اوايل سورهٴ مباركهٴ «بقره» يعني قبل از جريان هبوط شريعتي نبود، ديني نبود، تكليفي نبود اصلاً. بنابراين آنجا عصيان را و غوايت را بايد با معناي مناسب آن نشئه تفسير كرد، چون هنوز اصلاً ديني نيامده بود.
راههاي سخن گفتن پروردگار با انسان
مطلب بعدي آن است كه اين كلامي كه ذات اقدس الهي با انسان در ميان ميگذارد اگر آن گيرنده پيامبر باشد از يكي از سه راه با او سخن ميگويد: بعضي از راهها اصلاً جا براي احتمال خلاف نيست، راههايي ديگر ممكن است در حد تصور احتمال خلاف راه پيدا كند ولي چون معيار و ميزان دست آنهاست با آن معيار و ميزان كاملاً ارزيابي ميكند. در پايان سورهٴ مباركهٴ «شوري» آيهٴ 51 اين است ﴿وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾؛ فرمود براي بشر نيست كه خدا با او سخن بگويد مگر از يكي از سه راه: به نحو منفصل مانعة الخلو كه جمع هر سه براي يك نفر ميسر است ﴿وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾ كه ﴿فَيُوحِيَ﴾ اين رسول ﴿بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾ خب، قسم اول كه كلام بلاواسطه است؛ قسم دوم من وراء حجاب است؛ قسم سوم از راه فرستادن پيك و رسول است.
راه نيافتن شک ترديد در حريم وحي انبياء
در قسم اول و دوم واسطه هست. در قسم سوم اصلاً واسطه نيست، چون در قسم اول اصلاً واسطه نيست جا براي شك نيست، نه اينكه شك ميكنند بعد برطرف ميشود يا شكشان ابتدايي است. در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد كه هر جا شك است لااقل بايد دو شيء باشد يعني اگر يكجا «الف» موجود است و «باء» كسي از دور نگاه ميكند شك ميكند كه آنچه را كه ميبيند «الف» است يا «باء» و اگر ميزان دستش باشد ميتواند تشخيص بدهد آنچه را كه ميبيند «الف» است يا «باء» ولي اگر در منطقهاي غير از الف چيزي ديگر نبود، اين شخص چه از دور ببيند چه از نزديك هر چه ميبيند «الف» است، جا براي شك نيست اصلاً، حالا از باب تشبيه معقول و محسوس شما فرض كنيد در باغي كه هزار درخت دارد يا ده هزار درخت دارد اين ده هزار درخت همهاش درخت سيب بود و خود اين باغبان اين درختها را غرس كرد يا خود شخص واقف است كه در اين باغ غير از سيب چيز ديگر نيست، اين هر درختي را از دور ببيند يا از نزديك مشاهده كند ميفهمد سيب است، درخت سيب است. ولي اگر در باغي يك درخت سيب بود يك درخت گلابي، اين شخص از نزديك كه ميبيند تشخيص ميدهد، از دور كه درختي را ديد شك ميكند كه درخت سيب است يا گلابي، شك در جايي محقق ميشود كه حداقل دو شيء باشد اگر در موطني بيش از يك شيء نبود جا براي شك نيست اصلاً، اين قانون تحقق شك. اگر كسي خواست شك كند اين مطلبي را كه فهميد حق است يا باطل، شك اصولاً كجا وجود دارد تا كجا شك هست. در نشئهٴ دنيا چون حقي است و باطل، انسان بين حق و باطل تشخيص نميدهد شك ميكند در مرحلهٴ نفس اينچنين است، در مرحلهٴ خيال و وهم اينچنين است، حالا اگر رسيد به تجرد عقلي يعني آنجا كه شيطان راهي ندارد آنجايي كه به تعبير قرآن، شيطان ميگويد كه ﴿وَجَدْنَاهَا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَشُهُباً﴾[23] آنجايي كه لَدي الله است چون از آنجا شيطان رجم ميشد، چون هيچ راهي براي بطلان در آن محور و منطقه نيست هر چه را كه انسان كامل در آن محور ببيند و بشنود جزم پيدا ميكند كه حق است، باطل در آنجا نيست تا اين شخص بگويد چون من از دور نگاه ميكنم يا از دور ميشنوم نميدانم حق است يا باطل، اگر كسي از منطقهٴ وهم، رهايي يافت از نفوذ شيطنت درون و بيرون بالا آمد به جايي رسيد كه «لا بطلان فيه اصلاً» آنجا شك فرض ندهد حالا در بهشت، در بهشت كه معصيت نيست غيبت و تهمت نيست حالا حرفي را يك بهشتي از دور با بهشتي ديگر در ميان گذاشت، فرض كنيم كه اين شخص از دور اين حرف را ميشنود درست تشخيص نميدهد؛ اما هرگز شك نميكند كه اين حرف صدق است يا كذب، چون آنجا اصلاً كذب معنا ندارد اين شك نميكند اين حرفي كه اين شخص ميگويد حق است يا باطل، اصلاً باطل در بهشت راه ندارد، اگر باطل در بهشت راه ندارد، اگر كذب و امثال ذلك در بهشت راه ندارد، شك در بهشت راه ندارد، چون شك همواره فرع تحقق دو شيء است. اين قسم اول كه كلام بلاواسطه است غيرحق، هيچ نيست فقط اين انسان كامل است كه مستمع است و گوينده حق است، در اين محور جا براي شك نيست، نه اينكه شكي هست و با يك ميزان ارزيابي شك برطرف ميشود اصلاً سالبه به انتفاء موضوع است، اين همان منطقي است كه ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾[24] .
بررسي احتمال در کلام از وراي حجاب و ارسال رسل
﴿وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً﴾ يعني بلاواسطه ﴿أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾[25] اين دومي و سومي ممكن است زمينه براي شك باشد ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ چون متكلم هست و كلام او هست و حجاب، بين مستمع و متكلم حجاب هست، نظير آن﴿أَنَا اللَّهُ﴾[26] اي كه من وراي شجر شنيده شد و مانند آن. در اينگونه از موارد احتمال اينكه شك باشد بدواً هست؛ اما وقتي كه خوب نگاه ميكنيم ميبينيم اينجا هم شك نيست چرا، چون اينجا جاي اعطاي ضابطه است جاي اعطاي ميزان است، خداي سبحان دارد به پيامبرانشان ميزان ميدهد ترازو ميدهد. اگر در اين محور هم شك راه داشته باشد معلوم ميشود كه در محور ترازو دادن و ترازو گرفتن هم بطلان راه دارد؛ ممكن است اين ميزان، ميزان حقيقي نباشد يا گيرنده ميزان را حقيقتاً دريافت نكند. اگر شك در اين محور راه داشته باشد معنايش آن است كه در اعطاي ميزان هم باطل راه دارد كه شك راه پيدا كرد، در حالي كه در اعطاي ميزان ممكن نيست شك راه داشته باشد وگرنه «للميزان ميزانٌ و هكذا يتسلسل» از كجا اين پيامبر بفهمد آنچه را كه گرفت ميزان است كه با او بايد همه چيز را سنجيد، از كجا او ميفهمد كه معيار تشخيص صدق و كذب و حق و باطل همين مطلبي است كه او الآن گرفته است، اگر او محتمل الخلاف باشد خودش محتاج به ميزان ديگر است. لذا چه ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ بگيرد كه قسم دوم كلام است چه ﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾[27] اينها چون دارند ميزان ميدهند و ضوابط اعطا ميكنند در اعطاي ضابطه و تلقي ميزان ضابطه بطلان راه ندارد، قطعاً شك هم راه ندارد وگرنه «يحتاج الميزان الي ميزان الآخر».
پرسش:...
پاسخ: غرض اين است كه اينكه ما ميگوييم شك نميكند بايد برهان ارائه كنيم كه چرا شك نميكند، برهانش اين است كه در آنجا بطلان نيست وقتي بطلان نبود جا براي شك نيست، چون ايشان دارد ميزان ميگيرد هر آيهاي كه پيامبر ميگيرد دارد ترازو دريافت ميكند هنگام دريافت ترازو، اگر شك بكند بايد با ترازوي ديگري تشخيص بدهد كه آيا آنچه را كه دارد ميگيرد، ترازو است يا ترازو نيست.
پرسش:...
پاسخ: حالا كه داريم ميفهميم اينچنين ميفهميم كه آن گيرندگان كلام الهي در هيچ مسئلهاي شك نميكنند اينكه سيدنالاستاد(رضوان الله عليه) فرمود قسم اول معصوم و مصون است، قسم دوم و سوم محتمل است ميخواهم بگويم اين پذيرفتنش مشكل است، براي اينكه در مرحلهٴ دوم و مرحلهٴ سوم هم انسان دارد ضابطه دريافت ميكند دارد ترازو ميگيرد، اگر در تشخيص ترازو شك بكند آنوقت بايد با ترازوي ديگري تشخيص بدهد، آنگاه بايد بگوييم همهٴ حرفها را اول بايد بلاواسطه دريافت بكند تا ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ و﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾[28] محقق بشود خب اگر همه را بلاواسطه دريافت كرد ديگر نيازي به مرحلهٴ دوم و سوم نيست، اين است كه انبيا در تلقي اين وحي شك ندارد.
پرسش:...
پاسخ: يقين چه؟ نسبت به تك تك اين امور و جزئياتي كه دريافت ميكند؟ نسبت به اينها كه يكي پس از ديگري تازه دارد ميگيرد، نسبت به اصلش البته به واقعيت رسيده «و علي يقين من ربه» است؛ اما تمام اين جزئيات را كه يكي پس از ديگري دارد دريافت ميكند، اين ﴿إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾[29] اين از كجا بفهمد كلام الله است يا فلان حكم اينچنين است، فلان وقت بجنگيد، فلان وقت صلح كنيد و امثال ذلك هر روز حكم جديد ميآورد ﴿كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِيلاً﴾[30] اينكه هر روز حكم جديد دريافت ميكند از كجا بفهمد كه اين كلام الله است، آيا در تشخيص اينكه اين كلام الله است و كلام غير الله نيست محتاج ميزان است در حالي كه خودش ميزان است اين، بنابراين شك به اينها راه ندارد.
پرسش:...
پاسخ: به همين بيان ثابت شد كه نه ديگر يعني ممكن است كه كسي حرف بزند حالا يا در درون يا در بيرون؛ اما اينها منتظرند كه حرف او تمام بشود رد بكنند، اينچنين نيست كه لحظهاي درنگ بكند بعدها فكر بكنند شك بكنند كه آيا اين حق است يا حق نيست، بعد بگويند اگر حق است ما حركت كنيم اگر حق نيست حركت نكنيم بعدها بفهمند حق است، اينطور نيست صفحهٴ قلب اينها اينچنين نيست.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ آخر استعاذه براي ما رفع است و براي آنها دفع ديگر، مثل ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً﴾[31] براي آنها دفع است، براي ديگران ـ احياناً اگر حاصل بشود ـ رفع است.
پرسش:...
پاسخ: ديگر براي اينها دفع است، اينها استعاذه ميكنند كه همواره خط آتش روشني دارند، همواره آتش است در خط مقدم اينها، شيطان به سراغ اينها نميرود. اينكه گفته شد كه ﴿فَوَجَدْنَاهَا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَشُهُباً﴾[32] اينها صاحت مقدس انبياي الهي اينچنين است؛ هميشه خط مقدم آتش پر آتش است شيطان اصلاً راه ندارد به مقام اينها راه پيدا كند ديگران نه اينچنين نيست خط مقدم آتششان هميشه روشن نيست، بعضيها غافلاند و خوابيدهاند و شيطان ميرود و نفوذ ميكند، بعضيها در سنگرند همين كه ديدند شيطان دارد ميآيد ﴿تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُم مُبْصِرُونَ﴾[33] دفع ميكنند.
پرسش:...
پاسخ: بله، حالا منظور آن است كه قلب مطهّر پيامبر اينچنين است، قلب هر پيامبري اينچنين است. اين آيه تطبيقي است، نه اينكه اين آيه دربارهٴ همين انبيا نازل شده، آنكه مربوط به وحي خارجي است شيطان راه ندارد كه برود جايي وحياي را بگيرد و به قلب اينها بياورد، چون در سورهٴ مباركهٴ «شعرا» آنجا آمده است كه شما احتمال ميدهيد كه اين حرفها اثم باشد و شياطين آورده باشند ﴿هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلَي مَن تَنَزَّلُ الشَّيَاطِينُ ٭ تَنَزَّلُ عَلَي كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ﴾[34] شيطان بر هر جايي فرودگاه ندارد بر قلب افاك اثيم نازل ميشود، در قلب انبيا و مرسلين راه ندارد، وقتي كه راه نداشت اينها ميشوند معصوم و مصون.
پرسش:...
پاسخ: دفع است ديگر، نه رفع نظير آيه تطهير، آيهٴ تطهير اينچنين نيست كه ـمعاذاللهـ اينها آلوده بودند و تطهير ميشود يا مبتلا بودند و ازهاق ميشود، اينها همهاش دفع است يعني خدا نميگذارد شما آلوده بشويد.
بيان رواياتي در شک نکردن انبياء و محدثين
بابي در كتاب شريف كافي هست در كتاب حجت كافي به نام «باب الفرق بين رسول و النبي و المحدَّث» كه چند تا روايت است. روايت آخر اين باب اين است كه هم از امام باقر هم از امام صادق(سلام الله عليه) در ذيل آيهٴ ﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلاَ نَبِيٍّ﴾[35] كه «و لا محدَّث» هم اينها در تنزيل و در تأويل و در تفسير آوردهاند نه در قرائت آيه «قُلتُ جُعِلتُ فِداك ليست هذه قِراَءَتنا»؛ قرائت ما فقط رسول و نبي است محدَّث هم نيست «فماالرسولُ و النَّبيُ و المحدثُ»؛ فرقشان چيست؟ «قالَ الرسولُ الذي يَظهَرُ لَه المَلَكُ فيُكَلِّمُهُ»؛ رسول كسي است كه فرشته را ميبيند و با او سخن ميگويد «والنبي هو الذي يَري في مَنامِه و رُبما اجتَمَعَت النبوةُ و الرسالةُ لواحدٍ والمحدَّثُ الذيَ يسمعُ الصوتَ و لا يري الصُورة» حالا عمده، اين سؤال ذيل است كه همهٴ راويان اين هوش خاص را نداشتند كه اينچنين سؤال بكنند «قالُ قلتُ أصلَحَکَ الله كيف يَعلَمُ اَنّ الذي رَأي في النوم حقٌّ و اَنَّه مِن الملَكَ»؛ اين شخصي كه در عالم رويا، ميبيند اين از كجا ميفهمد كه اين رويا روياي الهي است و فرشته به او نشان داد و از غير فرشته نيست «كيف يَعلَمُ اَنّ الذي رَأي في النوم حقٌّ و اَنَّه مِن الملَكَ قال عليه السلام يُوَفَّقُ لِذلِكَ حَتي يَعرِفَهُ»؛ اين موفق ميشود كه تشخيص بدهد، اين اهل تشخيص است حالا ديگر بيش از اين توضيح نخواست كه چگونه اهل تشخيص است، چطور تشخيص ميدهد «لَقَد خَتَمَ اللهُ بكِتابِكُم الكُتُب و خَتَمَ بنبيِّكُم الانبيا»[36] و ديگر سخني بيش از اين نيست. روايت ديگري در اين باب نيست در جاي ديگر است كه از امام صادق(سلام الله عليه) درباره نبوت عامه سؤال شده است كه «فكيف عَلِمَت الرسلُ أنّها رسلٌ»؛ انبيا از كجا ميفهمند آنچه را كه دريافت ميكنند، دريافت الهي است و رسولاند، فرمود: «كُشِفَ عنها الغِطاء»[37] يعني جا براي شك نيست شما الآن شك ميكنيد كه روز هست بعد با دليلي برطرف ميكنيد يا اصلاً شك نميكنيد، انبيا كه ميگويند: ﴿إِنِّي عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّي﴾[38] يعني شك نميكنند، نه اينكه شك ميكنند و با دليل شك را برطرف ميكنند.
سخن گفتن شاگردان انبياء با پروردگار
غير انبيا از شاگردان اينها هم باز گروهي هستند؛ منتها در هر عصري، به طور پراكنده كساني هستند كه خداي سبحان با آنها سخن ميگويد. اين در نهج البلاغه خطبه 222 بعد از اينكه حضرت امير آيهاي كه دنباله آيهٴ نور در سورهٴ «نور» هسترا قرائت فرمود: ﴿يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالآصَالِ ٭ رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ﴾[39] كه اين هم از غرر خطبههاي نهج البلاغه است، در آنجا اين جملهها را فرمود: «إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَي جَعَلَ الذِّكْرَ جِلاَءً لِلْقُلُوبِ، تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ» يعني ذكر باعث ميشود كه قلب روشن بشود، گوش دل بعد از اينكه سنگين بود «بَعْدَ الْوَقْرَةِ»؛ بعد از سنگيني، حالا ميشنود؛ گوش دل ميشنود «وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ»[40] ؛ بعد از اينكه اعشاء و كور بود، بعد ميبيند همان ﴿لاَ تَعْمَي الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْميالْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُور﴾[41] با ذكر و با ياد حق، دل ميشنود و دل ميبيند «وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ» آنگاه فرمود: «وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ - عَزَّتْ آلاَؤُهُ - فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ، وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ، وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ، فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فِي الْأَبْصَارِ وَ الْأَسْمَاعِ وَ الْأَفْئِدَةِ، يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ، وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ، بِمَنْزِلَةِ الْأَدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ. مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ، وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ، وَ مَنْ أَخَذَ يَميناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ، وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ، وَ كانُوا كَذلِكَ مَصَابِيحَ تِلكَ الظُلُماتِ، وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ» [42] ؛ فرمود اينها كسانياند كه راهنمايان مردماند اينها نه تنها با خدا سخن ميگويند، بلكه به جايي رسيدند كه مستمع خوبي براي خدا شدند كه خدا با آنها حرف ميزند. اوايل اينها اهل ذكر بودند، وقتي انسان ذكر ميگويد حالا خواه نام حق بر زبان خواه ياد حق در دل كه عمده همان ياد حق در دل است، اول كه ذكر ميگويد متكلم خوبي است بعد كم كم مستمع خوبي ميشود كه خدا با او حرف ميزند.
سخن گفتن پروردگار با شاکران انبياء
فرمود اينچنين نيست كه فيض قطع بشود هميشه همينطور است، در هر عصري در هر روزگاري در هر برههاي بعد از برهه در هر فترتي بعد از فترت، يك سلسله مرداني پيدا ميشوند كه خدا با آنها حرف ميزند، اين مربوط به انبيا نيست شاگردان آنها را هم شامل ميشود: «وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلاَؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ، وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ»[43] ؛ خدا با آنها مناجات ميكند، اين همان فرازهاي نوراني «مناجات شعبانيه» كه اين مناجات را در اين ماه حداقل غفلت نخواهيم كرد ـ انشاءالله ـ انسان به جايي ميرسد كه از خدا درخواست ميكند كه حالا تو حرف بزن من بشنوم. اوايل همين «مناجات شعبانيه» سرّ نامگذاري «مناجات شعبانيه» اين نيست كه انسان با خدا مناجات ميكند، بلكه خدا با انسان مناجات ميكند. اوايل نداي انسان است و نجواي انسان است و تا اوج بگيرد وقتي اوج گرفت، آنگاه عرض ميكند، خدايا «و اجعلني ِممَّن نادَيتَه فاجابَک و لاَحظتَه»[44] ؛ من را جزء مستمعين خود قرار بده، من را جزء كساني قرار بده كه به آنها نگاه ميكني، چون يك عده كساني هستند كه ﴿وَلاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ﴾[45] ؛ خدا به آنها نگاه نميكند با آنها حرف هم نميزند، با اينكه اين بصير است؛ اما آن نگاه تشريفي را ندارد. وقتي اين مناجات شريف اوج گرفت انسان اين ذكر را كرد و مناجات را كرد و مناجاتش تمام شد به جايي ميرسد عرض ميكند خدايا! حالا نوبت توست، حالا تو بگو من بشنوم «و اجعلني ِممَّن نادَيتَه فاجابَک و لاَحظتَه» تو كه به همه نگاه نميكني كه، يك عده را نگاه ميكني، تو كه با همه حرف نميزني با يك عده حرف ميزني «و اجعلني ِممَّن نادَيتَه فاجابَک و لاَحظتَه» آنگاه آن توفيق را هم به من بده كه من يك مستمع جامدي نباشم؛ من مثل موساي كليم باشم كه حرف تو را شنيدم بيفتم، مدهوش بشوم «فَصعِقَ لِجلالِكَ»[46] از آن به بعد اين ميشود «مناجات شعبانيه» يعني مناجات مولا با عبد، نه عبد با مولا. مناجات عبد با مولا در ساير مناجاتها هست، اما مناجات مولا با عبد اينجاست، خدايا! توفيقي بده كه من مستمع خوبي باشم براي تو منظورٌاليه خوبي باشم براي تو، تو كه خوب نگاه ميكني و حرف ميزني. خدايا! حالا كه من را به حضور پذيرفتي من را مستمع قرار دادي با من حرف زدي، آن لذت حرفتان را هم در كام من بچشان كه من بيهوش بشوم يعني مدهوش بشوم: «فَصعِقَ لِجلالِكَ» و اين هست هميشه حالا هر عصري هر روزگاري كم و بيش در مردم هست «عِبَادٌ» كه «نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ»؛ خدا در فكر اينها با اينها مناجات ميكند «وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ»؛ با آن مغز دلشان با آن مغز عقلشان با خود عقلشان با عقل عقلشان ـ اين تأكيد است ـ با عقل عقلشان مناجات ميكند، آنگاه «فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فِي الْأَبْصَارِ وَ الْأَسْمَاعِ وَ الْأَفْئِدَةِ»[47] ؛ چشمشان روشن شد بيدار شد، گوششان بيدار شد، دلشان بيدار شد حالا راهنمايان خوبي هستند براي مردم. ميبينيد در اينجا تربيت ميكند كه مربيان جامعه پيدا بشوند نه اينكه فقط خودشان را دربيابند «فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فِي الْأَبْصَارِ وَ الْأَسْمَاعِ وَ الْأَفْئِدَةِ، يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ»[48] ؛ مردم را به آن ايام الله متذكر ميكنند. اگر در ذيل اين آيه ﴿وَذَكِّرْهُم بِأَيَّامِ اللَّهِ﴾ آمده است كه يوم رجعت، يوم ظهور حضرت حجت(سلام الله عليه)يوم قيامت ايام الله است[49] ، اينها به عنوان تمثيل است نه تعيين، اينها حصر نيست يعني ايام الله همين روزهاست روزي كه قدرت حق ظهور ميكند از ايام الله است كه خداي سبحان در همان اوايل سورهٴ «ابراهيم» به حضرت موسي فرمود اينها اگر بخواهند قيام بكنند و طاغوت را بردارند بدون تذكر ايام الله ممكن نيست ﴿وَذَكِّرْهُم بِأَيَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ﴾[50] اينگونه افراد «وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ، بِمَنْزِلَةِ الْأَدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ»[51] به منزلهٴ علامتها هستند در بيابانها؛ هركس اينها را ببيند به مقصد ميرسد.
«و الحمد لله رب العالمين»