68/11/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 33 الی 34
﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾﴿33﴾﴿ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾﴿34﴾
اجمالي از مضمون آيه و تناسب آن با آيه قبل
بعد از اينكه محور محبت بيان شد و اجمالاً محبوبان الهي روشن شدند و اطاعت از محبوبان الهي بازگو شد، آنگاه به نمونههايي از محبوبهاي الهي و مُطاعهاي الهي ميپردازند. آن كه محبوب است مصطفاست و آن كه مصطفاست، مطاع است. اين تناسب با آيات گذشته و اين آيه مباركه ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي﴾ سرفصل جريان حضرت مسيح و داستان مبسوط مريم(عليها سلام) و پيدايش و پرورش مريم(عليها سلام) است. مضمون آيه اين است كه خداي سبحان، اين گروه را بر ديگران ترجيح داد. چند امر در اينجا مطرح است.
مراد از «اصطفا» و منشأ پيدايش آن
امر اول اين است كه اصطفا چيست. امر دوم در اين است كه اصطفا چند قِسم است و امر سوم بر اين است كه آن مصطفيٰعليه و مصطفيٰعليهم جموعه جن و انساند يا جن و انس و فرشتهها و امور ديگري كه باز ممكن است در ذيل اين كريمه مطرح بشود; اما امر اول كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي﴾ «اصطفا» يعني اخذ صفوه، صافي را گرفتن. معلوم ميشود كه اشياء دو قسماند بعضي صَفهاند، بعضي تيرهاند. مثلاً رسوباتي كه در آب هست وقتي در ظرف تَهنشين ميشود آن روي اين ظرف، آب صاف است و زير ظرف آن قسمتهاي تيره و لجن. آن قسمت صافي را ميگويند «صَفوه». كسي كه خصوص آن دُردي را ميگيرد يا مشوب و مخلوط ميگيرد او اصطفا ندارد و اما كسي كه فقط آن قسمت صاف را ميگيرد ميگويند آن اصطفا كرد يعني انتخاب كرد «الاصطفاء أخذ الصفوة» انتخاب كردن، نظير اختيار، نظير اجتبا و مانند آن.
از اينجا معلوم ميشود كه انسانها دو دستهاند بعضي تيرهاند; بعضي صافاند، بعضي كدرند; بعضي صفوهاند. منشأ كدورت و صَفا همان عقايد و اخلاق و اعمالي است كه از مكتب نشئت ميگيرد. مكتبها هم دو قِسم است: يك قسم الهي است و يك قسم الحادي. آن مكتبهاي الهي، صفوه است و مكتبهاي الحادي رِيْن و چرك و تيره است. كساني كه از مكتبهاي الهي برخوردارند چون از صَفوه برخوردارند، ميشوند صافي و صاف. كساني كه مبتلا به اين مكتبهاي الحادي و تيرهاند ميشوند قَذِر و رِجس و رُجس و مانند آن، پس محور پاك و ناپاك بودن افراد همان عقايد و مكتب است.
اسلام، موجب پيدايش صفا; و گناه عامل كدورت
قرآن كريم اسلام را يعني مكتب الهي را صفوه ميداند، انحراف از اسلام را دُردي و تيرگي و امثال ذلك ميشمارد، اين يك مطلب. كساني كه از اين مكتب برخوردارند آنها ميشوند مصطفا، در بين اين مصطفاها يك عده از اولويت خاصّي برخوردارند كه خدا آنها را اِصطفا ميكند، حالا اينها مطالبي است كه يكي پس از ديگري از آيات قرآن كريم ميتوان استفاده كرد.
در سورهٴ مباركهٴ «بقره» كه بحثش قبلاً گذشت آيه 132 اين است كه ﴿وَوَصَّي بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي لَكُمُ الدِّينَ فَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاِّ وَأَنْتُم مُسْلِمُونَ﴾ ابراهيم(سلام الله عليه) و يعقوب(عليه السلام) فرزندانشان را به اسلام سفارش ميكردند، ميفرمودند خدا اين دين را براي شما برگزيد، معلوم ميشود كه اسلام صَفوه است. اسلام يعني تسليم شدن در برابر فرمان ذات اقدس الهي چه در عقيده، چه در اخلاق، چه در اعمال. انحراف از اين ميشود دُردي و تيرگي، قهراً گناه ميشود رِجس. گاهي از گناه به عنوان رجس ياد ميكنند فرمود: ﴿إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالاَنْصَابُ وَالاَزْلاَ مُ رِجْسٌ﴾[1] اينها رجساند، پليدياند. فرمود اجتناب كنيد يعني شما در يك جانب قرار بگيريد،
كدورت دل در اثر رجس و گناه
اين پليدي در جانب ديگر قرار بگيرد. آنها كه به اين سفارش الهي عمل نكردند تن به اين پليدي دادند، پليد شدند، قَذر شدند. از اينها در سورهٴ «مطففين» اينچنين ياد ميكند، آيه چهارده سورهٴ «مطففين» اين است كه ﴿كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَي قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾ يك وقت انسان مبتلا به لَمَم است. «لَمَم» يعني معصيت صغيره، گاهي يك گناه كوچكي ميكند اين مورد عنايت الهي قرار ميگيرد اميد عفو هست. يك وقت تن به تباهي ميدهد آن هم به نحو استمرار. كمكم آن رِجس بيروني اين صحنهٴ دل را واقع دُردي ميكند; تيره ميكند، فرمود: ﴿كَلَّا﴾ پيامبرا حرف تو را گوش نميدهند، براي اينكه حرف بايد در دل نفوذ كند يا اينها اهل استدلال باشند كه با برهان حرف بفهمند يا اهل كشف و شهود باشند كه با وجدان بيابند. بالأخره واقعيتي بيرونِ جان اينهاست كه اينها بايد درك كنند. اين گناه رِين شد يعني اين چرك به اين غبار و اين آلودگي اين دل را بست، لذا نه تنها اهل شهود نيستند، اهل برهان هم نيستند حرف را واقع نميفهمند مثل كسي كه دستگاه هاضمهاش براي پذيرش غذا آمده نيست هر چه بخورد برميگرداند اين غذاي خوب را، دارو هم كه بخورد برميگرداند اين درمان نميشود كه، چون حال، حال جزم نيست. اين دارو با اينكه ثمربخش است، شفابخش است اين وارد دستگاه گوارش نميشود كه اثر كند كه. اين همين كه از حلقوم او پايين رفت، برميگرداند اين حالت تهوّع دارد، چون جزم نميكند دارو در او اثر نميكند.
فرمود اين گناه اين دل را بست اين حرفها در او نميرود كه تا بفهمند كه، اين هنوز به آن لبههاي دل نرسيده ميبيند دارند نفي ميكنند، لذا فرمود اينها نميآيند كه حرف تو را گوش بدهند كه، ميآيند حرف خودشان را بزنند ﴿يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا﴾;[2] اينها ميآيند كه با تو جدال كنند، نه بيايند كه حرف تو را گوش بدهند و بعد بحث كنند، اينها ميخواهند پيام خودشان را به تو برسانند همين.
درباره اينها اين رِيْن و اين چرك، نظير اين املاح معدني كه بالأخره راهِ خود را ميبندند آن وقت حرف، واقع در آنها اثر نميكند اينجاست كه ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾[3] خودشان هم اعتراف ميكنند ﴿سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَوَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُن مِّنَ الْوَاعِظِينَ﴾ و مانند آن.
سرّ عدم تأثير هدايت الهي بر قلبهاي كدر
خب، پس آن چرك و قذارت بيروني اگر انسان مبتلا شد كمكم صحنهٴ دل را ميبندد، اينها كسانياند كه ذات اقدس الهي در سورهٴ «مائده» ميفرمايد كه ما از اين به بعد تصميم نداريم اينها را تطهير كنيم ﴿أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللّهُ أَن يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ﴾; فرمود ما از اين به بعد ديگر نميخواهيم اينها را تطهير كنيم با اينكه دين براي تطهير آمده. اصولاً آيه 41 سورهٴ «مائده» درباره كساني كه تورات را تحريف كردند، دين را تحريف كردند، دين الهي را بد به مردم رساندند، آن احبار و رُهبان و امثال ذلك، فرمود: ﴿أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللّهُ أَن يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ لَهُمْ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾ اين تحريف دينفروشي اين دل را بست تا آخرين لحظه او مكلّف است و تا آخرين لحظه ما از او طهارت و تطهير طلب ميكنيم اين طلب شرعي هست تشريعاً، تا آخرين لحظه ميگوييم ﴿فَاطَّهَّرُوا﴾[4] و امثال ذلك. اين امر تشريعي تا آخرين لحظه هست; اما آن لطف تكويني نيست او را به حال خود رها كرديم، چون ما چندين بار نسبت به او محبت كرديم او بياعتنايي كرد. اين خاطرات خوب كلام خداست، اينكه به ما گفتند اگر نيّت خير كردي زود انجام بدهيد يعني زود اطاعت كنيد در مسائل اخلاقي اين آقايان ميگويند كه امر، مفيدِ فور است. در مسائل فقهي ميگويند امر، مفيد فور نيست مگر مفيد قرينه باشد. امرِ الهي همان خاطرههاي خوب، نيّتهاي خوب، تصميمهاي خوب است در روايات ما آمده كه اگر شما نسبت به يك كار خيري تصميم گرفتيد زود انجام بدهيد. نگذاريد كه بعد با زيد و عمرو مشورت كنيد[5] وگرنه «في التأخيرات آفات».
چندين بار ذات اقدس الهي با انسان سخن ميگويد به وسيله دوستانش، به وسيله آشنايانش، شواهد فراواني در جلوي راه او نصب ميكند كه او متذكّر بشود، ميبيند كه با بياعتنايي همراه است. لذا ميفرمايد از اين به بعد ما تصميم گرفتيم كه كاري به او نداشته باشيم ﴿أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللّهُ أَن يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ﴾[6] يعني بر اساس آن ارادهٴ تكويني.
برخي از مصاديق تزكيه و رجس در قرآن كريم
چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «توبه» در همان آيه زكات آيه 103 ميفرمايد: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِم بِهَا وَصَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ﴾; فرمود اين صدقه و زكات را از اينها بگيريد كه اين زكات، اينها را پاك ميكند ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ﴾ أي صدقة مطهرة لهم معلوم ميشود كه حقوق واجبه اگر ادا نشد انسان قَذر است و ناپاك. حقوق واجب را وقتي داد، پاك ميشود. حالا اگر اين حقوق واجبه اين اختصاصي به زكات كه ندارد اينچنين نيست كه اگر كسي زكات را نداد پاك نشود و اما اگر خمس را نداد پاك باشد يا كفّارات را نداد پاك باشد يا مال مردم را، حقوق مردم را نداد باز هم پاك باشد، اينها تقريباً نمونه است. اين ﴿يُزَكِّيهِمْ﴾[7] ﴿يُزَكِّيهِمْ﴾ مصاديقي را در قرآن يكي پس از ديگري بيان ميكند. حقوق الهي وقتي در عهدهٴ انسان هست انسان آن را نداد ناپاك است. حالا بعضي كمتر، بعضي بيشتر.
خب، پس نمونهها را يكي پس از ديگري ذكر كرد. فرمود خَمر و مَيْسر رِجس است، انصاب و اجزام رجس است، زكات ندادن رجس است، تحريف كتابهاي آسماني رجس است اينها به عنوان نمونه است اينها هيچكدام با «إلا» و «إنّما» حصر نشده كه رِجس فقط همينهاست، اين طور كه نيست يا رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) براي تزكيه و تطهير مردم آمده يعني براي تطهير مردم از اين پنج، ششتا گناه، اين طور كه نيست هر گناهي بالأخره رجس است، حالا تفاوت در درجات گناه است ديگر.
اين گناهها كه نمونههايش اين سه، چهار طايفه است، مثل طايفه آيات زكات، آيات تحريف، آيات خَمر و مَيْسر و انصاب و ازلام و امثال ذلك كه اينها را فرمود رجس است اينها، اگر كسي مبتلا شد اين رجس دل را ميبندد. آن وقت اين شخص ميشود دُردي، در اين ظرف عالم اين دُرديها پايين ميآيند، آنها كه ناباند و صافاند بالا ميآيند اين است كه خداي سبحان به عيساي مسيح فرمود من ﴿جَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾[8] در كارگاه هستي اينها بالاياند، كافران پاييناند. در قيامت كبرا هم بالأخره بهشت بالاست، جهنم پايين است. اينكه دُردي است بايد پايين باشد، اينكه ناب و صاف است اين بايد بالا باشد.
عقايد و اخلاق، منشأ صفا و كدورت
پس اگر ذات اقدس الهي سخن از اصطفا مطرح ميكند، معلوم ميشود كه مكتبها دو قِسم است: بعضي از مكتبها الهي است ميشود صَفوه و صاف; بعضي از مكتبها الحادي است ميشود دُردي و قَذِر و ناپاك پايين ميآيد آن يكي بالا ميآيد. از آن به بعد روشن ميشود كه چه كسي مصطفاست و چه كسي مصطفا نيست، چون محور صَفوه بودن و مصطفا بودن مشخص شد. پس اينكه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي لَكُمُ الدِّينَ﴾[9] معلوم ميشود كه محور اصطفا دين است.
پرسش:...
پاسخ: آن دُردي نيست از آن جنس نيست.
و اگر محور صفوه مشخص شد، مصطفاها هم مشخص ميشوند، آنگاه نوبت به امر سوم و چهارم ميرسد و آن امر سوم و چهارم به بعد اين است كه اگر كسي از اين صفوه برخوردار بود ميشود مصطفا.
تقسيم اصطفا به نفسي و نسبي
حالا اِصطفا دو قِسم است يك اصطفاي نفسي است، يك اصطفاي نِسبي. اصطفاي نفسي يعني اينكه اين شيء فينفسه مصطفاست، دُردي ندارد، ناب است. اصطفاي نسبي آن است كه اين شيء نسبت به ساير اشياء يا اين شخص نسبت به ساير اشخاص گرچه آنها هم از صفوه برخوردارند، بيدُردياند، رِجسي در آنها نيست، منزّه از رجساند و مانند آن; اما اين گروه بر آن گروه رُجحان و مزيّت دارند اين ديگر ﴿ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ﴾[10] رازش به طور اجمال مشخص شد; اما به طور تفصيل ديگر آن جزء اسرار الهي است. آياتي كه در اين زمينه اصطفا آمده چند طايفه است: طايفه اُوليٰ آياتي است كه اصطفاي نفسي را بيان ميكند كه ميفرمايد اين شخص ناب است يعني دُردي در او نيست; طايفه ثانيه آياتي است كه اصطفاي نسبي را بيان ميكند، ميفرمايد اين شخص نسبت به ديگران صاف است. مصطفاي ماست، ما او را بر ديگران ترجيح داديم.
طايفه ثالثه آياتياند كه هم اصطفاي نفسي را همراه دارند، هم اصطفاي نسبي را يعني در يك آيه دو صفوه است، دو مصطفاست يكي مصطفاي نفسي كه اين شخص فينفسه ناب و صفوه است يكي اصطفاي نسبي كه اين شخص نسبت به ديگران هم صفوه است.
نمونههايي از اصطفاي نفسي و نسبي در قرآن كريم
اما طايفه اُوليٰ آياتياند كه اصطفاي نفسي را در بردارند، نظير آيه 130 سورهٴ مباركهٴ «بقره» كه قبلاً بحثش گذشت فرمود: ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفْسَهُ وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ﴾; فرمود ما او را در دنيا برگزيديم نه بر ديگران، اين مصطفاي ماست نه اينكه ما او را نسبت به ديگران ترجيح داديم اين صفوهٴ ماست. البته آياتي هست كه دلالت ميكند بر اينكه ابراهيم(سلام الله عليه) گذشته از اصطفاي نفسي، اصطفاي اضافي و نسبي را هم دارد، چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «ص» عدهاي را به عنوان مصطفا و اخيار نام ميبرد فرمود: ﴿وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُولِي الاَيْدِي وَالاَبصَارِ ٭ إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ ٭ وَإِنَّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الاَخْيَارِ ٭ وَاذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَالْيَسَعَ وَذَا الْكِفْلِ وَكُلٌّ مِنَ الاَخْيَارِ﴾[11] اينجا ناظر به اصطفاي نسبي و اضافي نيست، فرمود اينها مصطفاياند، اينها خوباند، اينها صفوهاند، اينها طايفه اُوليٰ.
اما طايفه ثانيه، آياتياند كه اصطفاي اضافي و نسبي را در بردارند، نظير آنچه در جريان طالوت گذشت. آيه 247 سورهٴ «بقره» اين بود كه وقتي پيامبرشان فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكاً﴾ آنها گفتند﴿أَنَّي يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ﴾ آن پيامبرشان در جواب فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ﴾; خداي سبحان او را بر شما ترجيح داد، چه اينكه همين اصطفاي نسبي در جريان حضرت موسي مطرح هست. در سورهٴ «اعراف» وقتي جريان حضرت موساي كليم را ذكر ميكنند آيه 144 اين است كه ﴿يَا مُوسَي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي النَّاسِ بِرِسَالاَتِي وَبِكَلاَمِي فَخُذْ مَاآتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ﴾ اين اصطفاي نسبي است يعني تو را بر ديگران ترجيح دادم از اينكه رسول من شدي و از اينكه مخاطب من شدي كه كلام مرا ميشنوي و مانند آن.
از همين طايفه ثانيه است آياتي كه دلالت دارد بر اينكه ملائكه در عين حال كه همه آنها رسالت الهي را دارند، بعضي از آنها براي رسالتهاي وحي و امثال ذلك مصطفا هستند ﴿اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً وَمِنَ النَّاسِ﴾[12] يعني گرچه همه فرشتهها مأموريت دارند برابر اول سورهٴ «فاطر» كه ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالاَرْض جَاعِلِ الْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً﴾ كه از اين جمع محلاّ به «الف» و «لام» استفاده ميشود كه همه فرشتهها رسالتي دارند، مأموريتي دارند; اما براي مسئله وحي و امثال ذلك همه فرشتهها سِمت وحيرساني ندارند، فرمود: ﴿اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً وَمِنَ النَّاسِ﴾ اينها اصطفاي نسبي است.
جمع بين اصطفاي نفسي و نسبي
اما طايفهٴ ثالثه كه جامع بين اصطفاي نفسي و اصطفاي نسبي است، در همين سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» فرمود: ﴿وَإِذْ قَالَتِ الْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ﴾[13] اين تكرار اصطفا براي آن است كه دو تا صفوه است: اصطفاي اول نفسي است; اصطفاي دوم اضافي و نسبي است ﴿يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاكِ﴾ اين اصطفاي نفسي است يعني تو صفوه و نابي، براي اينكه پاكي، مطهّري، باايماني ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ﴾ لذا متعلَّق ندارد; اما اصطفاي بعدي كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ﴾ اين اصطفاي بعدي، اصطفاي نسبي است يعني تو نسبت به زنان ديگر هم مزيّتي داري. خب، پس اين سه طايفه از آيات. در محلّ بحث كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ اين آيه جزء طايفه ثانيه است كه فقط اصطفاي اضافي و نسبي را همراه دارد. البته اصطفاي نسبي مسبوق به اصطفاي نفسي هست ولي آيه آن بُعدش را تبيين نكرده است.
مراد از «آل ابراهيم» در قرآن كريم
مطلب بعدي آن است كه در اين آيه محلّ بحث كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ قبل از اينكه به كلمه عالَمين برسيم، فرمود خدا اينها را انتخاب كرده است. منظور از آدم و نوح مشخص است; اما منظور از آلابراهيم خود ابراهيم هست و دودمان او. آلابراهيم همان مختصات ابراهيم، اهل ابراهيم مگر آنهايي كه استثنا شدند. خود حضرت ابراهيم را شامل ميشود و اعقاب پاكش را گرچه لغتاً همه ذريّههايي كه از راه اسماعيل يا اسحاق(عليهما السلام) به حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) منتسباند آلابراهيماند اما اين قرينهٴ داخلي به عنوان اصطفا همه را شامل نميشود چه اينكه دربارهٴ نوح گرچه نفرمود آلنوح، ولي اگر درباره نوح هم ميفرمود: «إنّ الله اصطفي آدم و آل نوح و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين» آنجا معلوم بود كه پسر نوح مشمول نيست، چون ﴿إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ﴾[14] اگر كسي از نظر شناسنامه فرزند ابراهيم باشد ولي از ملت ابراهيم اعراض كند ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[15] سفيه، مصطفا نيست.
ذات اقدس الهي هم فرمود آلابراهيم يعني آنها كه شناسنامهاي فرزندان ابراهيماند دو گروهاند. در بعضي از آيات به طور ضِمني بيان كرد، در بعضي از آيات به صورت روشن بيان فرمود. اما آن آيهاي كه به صورت ضمني بيان كرد همان آيه معروف است آيه 124 سورهٴ مباركهٴ «بقره» كه ﴿وَإِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ﴾ از اين بيان ضمني معلوم ميشود كه ذريّهٴ ابراهيم خليل(سلام الله عليه) دو دستهاند بعضي ظالماند، بعضي غيرظالم. آنها كه ظالماند عهد الهي به آنها نميرسد اين يك چيز كسبي نيست كه ظالم به دست بياورد ولو با زور، اين رسيدني است زمامش هم به دست خداست كه صاحب عهد است او بايد بدهد و نميدهد. نفرمود «لا ينال عهدي الظالمون» تا بشود كسبي، فرمود: ﴿لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ﴾ من بايد بدهم، خب نميدهم. عهدِ من بايد برسد اين عهد به آنها نميرسد. اين يك بيان ضمني است كه ذريّه دو قسماند.
اما در سورهٴ مباركهٴ «صافات» به صورت روشن بيان فرمود كه فرزندان ابراهيم دو گروهاند از آيه 109 به بعد اين است، در سورهٴ «صافات» ﴿سَلاَمٌ عَلَي إِبْرَاهِيمَ ٭ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ٭ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ ٭ وَبَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَاقَ نَبِيّاً مِّنَ الصَّالِحِينَ ٭ وَبَارَكْنَا عَلَيْهِ وَعَلَي إِسْحَاقَ وَمِن ذُرِّيَّتِهِمَا مُحْسِنٌ وَظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ مُبِينٌ﴾; فرمود ذريّهٴ ابراهيم و اسحاق يكسان نيستند بعضي مُحسناند، بعضي ظالماند.
خب، پس اينكه ظالم است اين دُردي است نه صفوه، پس آيه محل بحث كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ﴾ آلابراهيم را ذكر فرمود به قرينهٴ آيه سورهٴ «صافات» و ذيل آيه سورهٴ «بقره» آن ظالمها «ليسوا من آل ابراهيم» حاكماند; نظير ﴿إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ﴾ ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ﴾ اين ديگر اختصاصي به نوح و پسر نوح كه ندارد. اگر كسي طالح بود، فرزند صالح نيست ﴿إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ﴾ چرا; چون ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ﴾ اگر كسي ظالم بود، فرزند عادل نيست، چون ظالم، رجس است و عادل، صفوه. رجس، فرزند صفوه نيست پس آلابراهيم شامل اينها نخواهد شد.
انسب بودن اطلاق «آل عمران» بر مسيح و مادرش(عليهما السلام)
اما آلعمران خواه منظور از عمران، پدر موساي كليم(سلام الله عليه) باشد كه آلمستقيم او موسي و هارون(عليهما السلام)اند و انبيايي كه از اين سلسله برخاستهاند يا منظور از اين عمران، پدر مريم باشد كه مريم بنت عمران است و منظور از آلعمران مريم باشد و مادر مريم و پسر مريم و سلسله بعدي، چون مادر مريم كه همسر عمران است آلعمران است، «آل» يعني اهل. از اين سه شخصيت در اين آيات بعدي قرآن به عظمت ياد ميكند، البته از عيسي و مريم(عليهما سلام) در سطح بالاتر[16] و از مادر مريم در سطح متوسط، [17] اينها آلعمراناند يعني اهل عمراناند، به او بستهاند.
به هر تقدير كه باشد ذكر خاص بعد از عام است، چون آلابراهيم همه اينها را شامل ميشود و احتمال اينكه منظور از اين آلعمران، مسيح(سلام الله عليه) باشد و مريم(عليها سلام) اين احتمال انسب و اقرب است، براي اينكه آياتي كه در پيش داريم جريان حضرت مسيح است و جريان پيدايش و پرورش مريم است در يك بخش و بعد جريان محاجّه نصارا هست و امثال ذلك، اين به جريان حضرت عيسي انسب است كه بگوييم آلعمران يعني اهلِ عمراني كه عمران، پدر مريم است و اين محتاج به گفتن بود، زيرا آلعمران اگر بخواهد عيسي را شامل بشود اين احتياج به گفتن دارد، براي اينكه توهّم در اين است كه اين عيسي چون پدر نداشت، سلسلهٴ سند و شجرهٴ سند او به حضرت ابراهيم نميرسد، اين احتياج به توضيح دارد وگرنه حضرت موسي از آلابراهيم است ديگر، اين است كه نياز به توضيح دارد كه بفرمايد نه، آلعمران مستقلاً اين حُكم را دارند، گرچه در آيات ديگر بالصراحه روشن فرمود وقتي ذريّههاي حضرت ابراهيم را ميشمارد ﴿وَمِن ذُرِّيَّتِه﴾ كه كذا و كذا و كذا و كذا ﴿وَعِيسَي﴾[18] به صورت صريح عيسي(سلام الله عليه) را ذريّه حضرت ابراهيم ميداند تا ثابت بشود كه فرزند دختر هم فرزند است حقيقتاً و در خيلي از موارد كه اهلبيت(عليهم السلام) احتجاج ميكردند و يا حجت ياد شاگردانشان ميدادند براي اثبات اينكه حَسنين(عليهما السلام) پسران پيغمبر(صلوات الله و سلامه عليه)اند به همين آيه ذريّه بودن حضرت عيسي نسبت به حضرت ابراهيم استدلال ميكردند كه قرآن كريم مسيح(عليه السلام) را ذريّه ابراهيم(سلام الله عليه) ميداند و اين از راه مادر است، حسنين(سلام الله عليهما) ذريّه رسول الله(صلوات الله و سلامه عليه)اند از راه مادر،[19] به هر حال به هر تقرير آلعمران هر دو را شامل ميشود ولي انسب و اُوليٰ همان جريان حضرت مريم و مسيح و امثال ذلك است بر اساس اين دو شاهد.
بررسي احتمالاتي درم عناي ﴿علي العالمين﴾
اما كلمه ﴿عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ در كلمه ﴿عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ چند مسئله است. يكي اينكه آيا منظور همه اين جوامع بشري است يا مثلاً از بشري توسعه پيدا كند به جن و انس برسد يا منظور نه، همه عوالم علم و عمل است كه فرشتهها را هم در بر بگيرد، اگر منظور دوم بود اين آيه به خوبي دلالت ميكند بر اينكه اين مصطفاها از فرشتگان هم برترند. اما آنچه را كه گروهي پنداشتند كه قبل از حضرت آدم(سلام الله عليه) انسانهايي زندگي ميكردند و بشر وجود داشت پدر و مادري براي حضرت آدم و حوا بود و حضرت آدم همانند ساير فرزندها از پدر و مادر متولد شد; منتها آنها غيرمسئول بودند، سطح درك آنها ضعيف بود، در بين آنها خداي سبحان آدم را انتخاب كرد، براي اينكه خدا فرمود آدم را ﴿عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ ترجيح داد اين از چند نظر باطل است. اولاً در همين سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» به خوبي روشن خواهد شد كه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[20] مسيحيها كه ميگفتند عيسي ابنالله است، توهّمشان اين بود كه چطور ميشود كسي پدر نداشته باشد و بدون پدر به دنيا بيايد. آنگاه ذات اقدس الهي فرمود چطور كسي بدون پدر و مادر به دنيا ميآيد، بدون پدر نميتوان او را به دنيا آورد ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ﴾ خب اگر آدم، پدر و مادر داشت مثل افراد ديگر بود، اين چه احتجاجي است قرآن ميتواند با مسيحيها در ميان بگذارد; بفرمايد شما درباره عيسي نگوييد عيسي ابنالله است، براي اينكه عيسي مثل حضرت آدم است خب آنها ميگويند حضرت آدم كه پدر و مادر داشت اين يك دلالت خيلي روشني است بر اينكه عيسي(سلام الله عليه) از اين جهت كه پدر نداشت مثل حضرت آدم است و آدم يقيناً پدر نداشت. البته رواياتي هست كه قبل از آدم نسلهايي بودند و بودند و بودند رواياتي هم هست; اما آنها منقرض شدند اين نسل فعلي به حضرت آدم و حوا ميرسد[21] و حضرت آدم و حوا از كسي به دنيا نيامدند، نه پدري داشتند نه، مادر; منتها حالا چگونه از اين خاك خلق شدند جزء برنامههاي عادي بود، غيرعادي بود، كوتاه مدت بود، درازمدت بود بالأخره تكامل بود حالا يا سريع يا بطي اينچنين نيست كه خاكي انسان بشود و اين مراحل را طي نكند طي ميكند حالا اگر عادي بود جزء برنامه درازمدت است، غيرعادي بود، خرق عادت بود ميشود برنامه كوتاهمدت و معجزه. مثل اينكه الآن معصوم به اذن الله از خاك انساني را خلق بكند. غرض اين است كه اين آيهاي كه در پيش داريم به خوبي دلالت ميكند بر اينكه حضرت آدم(سلام الله عليه) فرزند كسي نبود.
مطلق بودن معناي ﴿علي العالمين﴾
اما سرّ اينكه فرمود: ﴿عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ اين اطلاق دارد، چون وقتي كه از دور خداي سبحان تصميم خود را بيان ميكند ميفرمايد بشريّت در يك طرف، اين افراد هم يك طرف، اينها در بين بشر و از ديگران افضلاند. بر فرض همه افرادي را كه خدا بعداً خلق ميكند از آنها هم باخبر است،؟ چون ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾[22] اين يكي را بر ديگران ترجيح ميدهد ديگراني كه يكي پس از ديگري ميآيند آنها را امت اين قرار ميدهد اين را امام و نبي و رسول آنها قرار ميدهد، اگر اين كلمه فقط مشتمل بر آدم بود كه «ان الله اصطفي آدم علي العالمين» باز قابل توجيه بود، چه رسد به اينكه مشتمل بر سه، چهار گروه ديگر است يعني آدم و نوح و آلابراهيم و آلعمران را بر عالَمين ترجيح داد سه گروهش در وقتي خلق شدند كه عالمين بود و اين هم را بر اساس تغليب فرمود. اولاً نيازي به تغليب نيست. ثانياً مسئله، مسئلهٴ تغليب هست، ثالثاً آن آيهاي كه در پيش داريم به صورت صريح روشن ميكند كه حضرت آدم فرزند كسي نبود.[23]
چگونگي پيدايش محبت راستين در روايات
اما مطلبي كه مربوط به بحثهاي قبل از اين شايد مورد رجوع آقايان باشد اين بحثهايي كه مربوط به محبت است آن را لابد در اين جوامع روايي حتماً ملاحظه ميكنيد كه انسان چطور بشود كه محبّ خدا باشد چون علاقه خود به خود پيدا نميشود، بخشي مربوط به «باب العبادة» بود، بخشي مربوط به «باب الحبّ و بغض في الله» بود، بخشي مربوط به «باب الذم الدنيا والزهد في الدنيا» بود و امثال ذلك.
اما راههايي كه در كتابهاي اخلاقي نشان ميدهند، انسان پرهيز از لذايذ طبيعي كه بكند ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ﴾[24] آنها كه برطرف بشود انسان راه محبت راستين را طي ميكند. يكي از راههايي كه نشان دادند همان مسئلهٴ فضيلت جوع و مذمّت پرخوري است. مرحوم فيض(رضوان الله عليه) در محجّه جلد پنجم از اين محجّههاي هشت جلدي، صفحهٴ 146 مسئله فضيلت جوع و ذمّ شَبع و پرخوري را ذكر ميكنند تا ميرسند به صفحهٴ 149 آن روايت را اينجا ذكر ميكنند كه «روي أنّ أبا جُحَيْفِه تَجَشّأ في مَجلس رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم)» در مجلس او خب اين معلوم بود كه عدهاي نشسته بودند «تَجشّأ» همان آروغ زدن، «جُشّاء» همان آروغ است. «تجشّأ في مجلس رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فقال له» حضرت به او فرمود: «أقْصِرْ مِن جُشاٰئِك فإنّ أطول الناسِ جوعاً يوم القيامةِ أكثرهم شَبعاً في الدنيا»[25] اين روايت را در سُنن ابن ماجه، «كتاب الأطعمه» باب پنجاه هم ميبينيد و كتاب ترمذي هم اين روايت را نقل كرده است.
«و الحمد لله رب العالمين»