68/11/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 31 الی 32
﴿قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾﴿31﴾﴿قُلْ أَطِيعُوا اللّهَ وَالرَّسُولَ فَإِن تَوَلَّوا فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُحِبُّ الْكَافِرِينَ﴾﴿32﴾
نكاتي در آيه ﴿إن كُنتُمْ تحبُّون اللهَ فاتَّبِعوني﴾
اين دو آيه در بيان محور محبت است، قهراً محبوبها از غير محبوبها امتياز پيدا ميكنند كه ﴿وَامْتَازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ﴾.[1] نكات ديگري كه باز مربوط به آيهٴ محل بحث است عبارت از اين است كه در آيات ديگر اين كلمهٴ «ياء» محذوف است، مثلاً ﴿فَاتَّقُونِ﴾[2] و امثال ذلك اما اينجا «ياء» مذكور است، فرمود: ﴿فَاتَّبِعُونِي﴾ چون آنها در آخر آيهاند براي رعايت وقف يا فواصل آيات و خاتمهٴ آيههايي كه «نون» هست، آنجا «ياء» حذف شده; اما اينجا كه وسط آيه است «ياء» ذكر شد.
مطلب بعدي آن است كه محبت اگر به حد بلوغ و نصاب نهايي برسد عشق ناميده ميشود، چه اينكه بغض و غضب هم اگر به حد نصاب كامل برسد «مقت» ناميده ميشود، مقتي كه در سورهٴ «صف» است ﴿كَبُرَ مَقْتاً عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ﴾[3] آن مرحلهٴ نهايي غضب و بغض است، چه اينكه عشقي كه در روايت مرحوم كليني بود مرحلهٴ نهايي محبت است.[4]
مطلب بعدي آن است كه در اين آيه ممكن بود با ضمير اكتفا شود يعني اينچنين گفته شود «يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم و هو غفور رحيم»; اما اسم ظاهر را آورد براي عظمت مطلب اوّلاً و براي اينكه الوهيت، اقتضاي مغفرت و رحمت دارد ثانياً.
هماهنگي جمال و مهر الهي با جلال و قهر خداوند
مطلب ديگر آن است كه تناسب اين كريمه با آيات ﴿قُلِِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ﴾[5] به بعد، اين است كه آن آيات، آيات جلال بود از شكوه و جلال و عزت خدا سخن ميگفت به دنبال ذكر جلال و شكوه، تهديد و انذار و ترهيب و تخفيف و تحذير مطرح شد، دو بار ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ﴾[6] و امثال ذلك آمده است، اينها آيات جلال است. در كنار آيات جلال ذكر آيات جمال شايسته است، لذا مسئلهٴ محبت و قرب و وصال و امثال ذلك ياد شده است.
مطلب بعدي آن است كه محبت خدا كه از اوصاف جمال اوست با تحذير خدا كه از اوصاف جلال اوست جدا نيست. بيان ذلك اين است كه گاهي ذات اقدس الهي كاري انجام ميدهد كه اين كار به حَسَب ظاهر كار جلال است و قهر ولي درون او لطف است و مِهر. يك وقت كسي قهر دارد اين قهرش غير از مِهر است، چون حالت نفساني او دگرگون شده، لذا قهرش قهر است، مهرش هم مهر. اما قهر خداي سبحان عين مهر است يعني چون ميخواهد لطف و محبت بكند دستور قهرآميز ميدهد. در مسئلهٴ قصاص و در مسئلهٴ جهاد و دفاع كه هر دو سخن از خونريزي است و كار قهرآميز است، اين قهر را با مهر و لطف بيان ميكند. ميفرمايد وقتي حكم قصاص را ذكر كرد، ميفرمايد: ﴿وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُوْلِي الْأَلْبَابِ﴾[7] يعني خدا چون ميخواهد جامعه را زنده نگه بدارد حكم قصاص را تنظيم ميكند، قصاص از دستورات قهرآميز حق است; اما ميفرمايد چون خدا خواست به شما محبت بكند دستور قصاص داده است ﴿وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُوْلِي الْأَلْبَابِ﴾[8] كه اين خونريزي به لحاظ شخص است. اما خونريزي به لحاظ دين و جامعه و مانند آن را در سورهٴ «انفال» بيان كرد يعني چند آيه مربوط جهاد و دفاع است، در سياق آيات جهاد و دفاع فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾[9] گرچه همهٴ دستورات، حياتبخش است; اما اين آيه دربارهٴ نماز و روزه و اينها نيامده البته به اطلاق شامل همهٴ دستورات ديني اسلام ميشود; اما موردش، مورد قتال و دفاع است كه اين آيه در مورد خود نص است و در غير مورد خود ظاهر است يعني بعد از اينكه دستور جهاد و جنگ و دفاع را صادر كرد، آنگاه فرمود چون خدا ميخواهد جامعه را زنده نگه بدارد ميگويد به كفر اجازه ندهيد نفوذ پيدا كند و زير بار ظلم و ستم ظالمان نرويد، با اينكه جهاد و قتال اين در حقيقت يك حكم قهرآميز است; اما خداي سبحان اين را به صورت مهر بيان كرده است.
محوريت محبت و هدايت در قهر الهي
سرّش آن است كه همان طور كه در عبارتهاي نهجالبلاغه ديروز ملاحظه فرموديد خداوند كه راضي است از گروهي يا ناراضي است نسبت به گروهي، اين رضا و سخط تأثر دروني نيست كه فرق بكند، چون انسان وقتي خوشحال است يك حالت خاص دارد وقتي غضبناك است يك حالت مخصوص، اين دو حالت كنار هم جمع نميشود ولي چون رضا و سخط الهي از مقام فعل او نشئت ميگيرد نه در ذات و فعلها بر اساس نقشهٴ رحمت مطلقه و محبت عامه تنظيم ميشوند، خدا چون ميخواهد لطف و محبت بكند گاهي دستور قهر ميدهد گاهي دستور مهر، پس آن اصل جاري در همهٴ اين احكام اصل محبت و رحمت و لطف است و آن اصل هدايت است كه آن اصل، مقابل ندارد، رحمت عامه مقابل ندارد محبت عامه، مقابل ندارد; اما رحمت خاصه مقابل دارد، محبت خاصه مقابل دارد و مانند آن.
پرسش:...
پاسخ: بسيار خب، پس آنچه اين قهر را دستور ميدهد محبت است يعني چون ميخواهد لطف داشته باشد و چون ميخواهد محبوبش باشد او را تهديد ميكند كه اين تنبيه به دستور آن محبت است يعني محبت است كه وادار ميكند پدر، پسر را تنبيه كند وگرنه اگر آن محبت، نبود كاري نداشت، مثل بيگانه، بيگانه اگر خلاف كرد انسان خود را ملزم به تنبيه او نميبيند ولي آشنا اگر خلاف كرد خود را ملزم به تنبيه ميبيند، اين محبت است كه دستور تنبيه ميدهد. پس اگر پدري وليّ نسبت به مولّيٰ عليه دارد قهر ميكند، چون ميخواهد مِهر كند قهر ميكند، چون ميخواهد دوستي را اعمال كند و دوستش هست او را تنبيه ميكند، اينچنين است.
كثرت صفات فعليه خداوند در عين وحدت ذات
مطلب بعدي آن است كه اينكه فرمود:﴿إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾ خود خدا محبوب است، همان طوري كه خود خدا مرهوب است، مرغوب است و مخوف است و امثال ذلك. گاهي اين اوصاف را انسان به افعال الهي نسبت ميدهد آنجا كثرت، محفوظ است، مثل اينكه به بهشت خدا علاقه داريم از جهنم خدا هراسناكيم اينجا خوف و رجا، متعلقشان جداست. وقتي انسان در محدودهٴ فعل سخن ميگويد چون افعال از هم جدا هستند اين اوصاف هم جدا خواهد بود، خوف به جهنم تعلق ميگيرد [و] رجا به بهشت تعلق ميگيرد. ولي اگر بالاتر رفتيم دربارهٴ خود ذات سخن به ميان آمد تا آنجا كه ميسّر است همهٴ اين اوصاف متوجه خود ذات است، خود ذات است كه مطلوب است، خود ذات است كه مرهوبعنه است، خود ذات است كه مرغوبفيه است و امثال ذلك. همان طوري كه صفات ذاتي حق عين ذات حق است الفاظ، كثيرند مفاهيم، كثيرند; اما مصداق واحد، است و صدق هم واحد مصداق واحد است و جهت صدق هم واحد، دربارهٴ اين گونه از امور هم بشرح ايضاً [همچنين] بيان ذلك اين است كه اگر شيئي مركب باشد، ممكن است چند معنا از چند حيثيت از او انتزاع بشود و بر او منطبق بشود، مثل انساني كه جنبهٴ علمي او غير از جنبهٴ عملي اوست اگر كسي عالم عادل بود اين مفهوم عادل از يك حيث خاص او حكايت ميكند و مفهوم عالم از جهت ديگر حكايت ميكند، اينها دو لفظاند دو مفهوماند; اما وقتي ميخواهند بر يك انسان متعالي صدق كنند، مصداقها متعدد است و جهت صدقشان هم متعدد يعني اين مفهوم عالم مستقيماً روي حيثيت علم اين شخص ميرود و از او حكايت ميكند، مفهوم عادل روي جهت عدل او ميرود و از جهت عدل حكايت ميكند. در اينجا اين چهار امر از هم جدا هستند يعني در مقام لفظ دو تا هستند، در مقام مفهوم دو تا هستند، در مقام انطباق و ريزش به طرف مصداق دو جهت دارند دو تا خط دارند وقتي هم كه رفتند فرودگاهشان هم دو تا خط است، دو تا باند است خلاصه، مصداقاً دو تا، صدقاً دو تا، مفهوماً كه صادقاند دو تا، لفظاً كه حاكياند دو تا، اين چهار تاست. آن آقاياني كه به اين مسائل مقداري مأنوسترند هرگز در اصول در بحث اجتماع امر و نهي قائل به امتناع اجتماع امر و نهي نيستند، يك اصولي مدقّق پيدا نشده كه بگويد اجتماع امر و نهي محال است ممكن نيست، چون او ميداند كه لفظها از چه دارند حكايت ميكنند، اما آنهايي كه اهل اين دقت نيستند خيال ميكردند كه اجتماع امر و نهي محال است بين اصوليين هم اين جهت فرق هست غرض آن است كه در امور مركّبه اينها در چهار مقام از هم جدا هستند ولي در امور بسيط كه خود آن شيء بسيط است يا به بسيط بسته است اينها در دو امر با هم اختلاف دارند، در دو امر ديگر هرگز اختلاف ندارند يعني در مقام لفظ متعددند، در مقام مفهوم متعددند مرادف نيستند در مقام ريزش و انطباق بر مصداق آنجا كه ميرسند ميشود يك خط، فرودگاه هر دو هم يكي است يعني لفظها دو تا، مفهومها دو تا، جهت صدق يكي، مصداق هم قهراً يكي، اين در بسيط است دربارهٴ ذات اقدس الهي كه ميگويند صفات عين ذات است اينچنين است يعني وقتي ما گفتيم خدا عليم است قدير است، عليم و قدير دو لفظ است نه يك لفظ، مفهوماً هم دو تا هستند نه يكي، چون اينها مرادف نيستند; اما وقتي كه ميخواهند بر خدا صدق كنند جهت صدقشان يكي است يعني خط تطبيقشان يكي است، چه اينكه مصداقشان هم يكي است مصداقاً و صدقاً هم يكي است اين دربارهٴ بسيط.
كثرت صفات در عين وحدت مصداق
دربارهٴ مركّبي كه وابسته به بسيط هست هم اينچنين است، مثلاً ما ميگوييم زيد مخلوق حق است، معلول حق است، مقدور حق است، معلوم حق است، مصنوع حق است، مرزوق حق است و مانند آن، اين پنج لفظ و مانند آن را بر زيد حمل ميكنيم اين الفاظ پنجگانه در محور لفظ متعددند; پنج لفظ است در مدار مفهوم متعددند; پنج مفهوم است; اما همين كه ميخواهند بر زيد صدق كنند در هنگام ريزش و انطباق بر زيد اين پنج تا ميشوند يكي است، فرودگاه همه هم يكي است يعني اينچنين نيست كه زيد از جهتي مخلوق حق باشد و از آن جهت معلوم خدا نباشد از جهتي ديگر معلوم خدا باشد و مخلوق خدا نباشد اين طور نيست، بلكه اين زيد از همان جهت كه مخلوق خداست از همان جهت كه معلول خداست، مقدور خداست، مرزوق خداست، معلوم خداست، اينچنين نيست كه زيد از جهتي معلوم باشد و از جهت ديگر مقدور كه از آن جهت كه معلوم خداست مقدور نباشد و از آن جهت كه مقدور خداست معلوم نباشد اين طور نيست، گرچه زيد مركّب است، زيد اگر هزار جهت داشته باشد اين مفاهيم ياد شده بر تك تك اين هزار جهت با هم صادقاند يعني اين پنج مفهوم، بر تك تك اين هزار جهت با هم صادقاند يعني جهت اوّل هم معلول است، هم معلوم است، هم مقدور است، هم مخلوق است، هم مرزوق، جهت دوم به عينها بشرح ايضاً نه اينكه بعضي از جهات معلوم باشد بعضي از جهات مقدور و مانند آن، گرچه زيد مركّب است ولي چون به بسيط وابسته است اين الفاظ در مقام لفظ متعددند در مقام مفهوم متعددند; اما در مقام انطباق واحدند در مقام مصداقيابي هم واحدند، جهت صدق اينها يكي است و فرودگاه اين مفاهيم هم يكي است.
چگونگي وحدت مهر و قهر الهي در مقام ذات
وقتي انسان در مقامهاي پايين سخن ميگويد خوف و رجائش هر كدام به جايي تعلق ميگيرد يعني خوفش براي جهنم است رجائش براي بهشت; اما وقتي كه بالاتر آمد ذات اقدس الهي هم مورد رجاست هم مطلوب است هم مهروب، لذا ميبينيم در همين دعاي كميل به ذات اقدس الهي عرض ميكنند قلب مرا به حب خود متيَّم بكن «و قَلبًِ بِحُبِّكَ مُتيّما» ميبينيم از همين خدا ميترسند، همين خدايي كه در اين آيات محل بحث به ما فرمود: ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ﴾[10] يا ﴿فَاتَّقُونِ﴾ همين خدا ميفرمود محبوب شماست يعني خوف عقلي غير از خوف نفسي است انسان وقتي وارد حرم ميشود حريم ميگيرد ميترسد اين يك خوف، خوف عقلي است وقتي يك اتومبيل تند ميگذرد خوف دارد اين خوف، خوف نفسي است، چرا انسان وقتي در پيشگاه يك عالم قرار گرفت حريم ميگيرد اين از چه ميترسد آن جلال علم، انسان را ميگيرد يا وقتي قتاده حضور امام باقر(سلام الله عليه) مشرف شد عرض كرد من با دانشمندان زيادي مصاحبه كردم; اما در حضور شما آن قدرت ضبط را از دست دادم چه خبر است. فرمود: «أنت بَين يَدي ﴿بُيوت أذِنَ الله أن تُرفَع﴾»[11] تو خيال كردي نزد يك آدم عادي ايستادهاي من بيت رفيعم خلاصه، اين بيت، منظور سنگ و گِل نيست. خب، اين خوف ميشود خوف عقلي وقتي خوف عقلي شد آن متعلق خوف هم محبوب است انسان وقتي او را نگاه ميكند، چون جمال محض است دل ميبندد و چون عين جلال است هراس دارد از او كه مبادا به او نرسد.
در اين گونه از امور هم خوف به ذات تعلق ميگيرد به مقدار معرفت و هم حب به خود ذات تعلق ميگيرد، لذا ﴿إِيَّايَ فَارْهَبُونِ﴾[12] با ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسه﴾[13] از يك طرف، با ﴿إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾ از طرف ديگر هماهنگاند يعني خدا هم مرهوب است هم محبوب. انسان هرچه جلوتر ميرود رهبتش و ترسش كمتر ميشود حبّش بيشتر ميشود، نه حبش تمام بشود.
تبيين حالات محبّانه و خائفانه اوليا در برابر خداوند
در سورهٴ مباركهٴ «زمر» فرمود: ﴿اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتَاباً مُتَشَابِهاً مَثَانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَقُلُوبُهُمْ إِلَي ذِكْرِ اللَّهِ﴾;[14] فرمود اينها كه اهل راهاند وقتي كه با آيات قرآن مأنوساند اوّل بدنشان ميلرزد قشعريره ميگيرند لرزش ميگيرند موي بدنشان بلند ميشود. اينكه در حالت ائمه(عليهم السلام) دارد كه هنگام تكبيرة الاحرام هنگام ورود به نماز «تَرْتَعِدُ فرائِصُهُ»[15] اين ارتعاد فرائص يعني دو پهلو ميتپد از شدت ترس، اين دربارهٴ حالات خيلي از ائمهٴ(عليهم السلام) است كه وقتي خواستند تكبيرة الاحرام بگويند اين دو پهلو از شدت ترس ميتپيد; اما در سجده كه اين حالت نبود، مأنوس ميشدند. فرمود: ﴿ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَقُلُوبُهُمْ إِلَي ذِكْرِ اللَّهِ﴾ آن قشعريرهٴ ابتدايي به اين لينش و نرم تبديل ميشود ﴿ثُمَّ تَلِينُ﴾.
تفاوت عشق الهي و مردمي
از اينجا آن حرفي كه در بعضي از شرحهاي اصول كافي آمده است، سرّش مشخص ميشود. در بعضي از شروح اصول كافي ذيل همين حديثي كه ديروز خوانده شد كه «أفضلُ الناس من عَشِقَ العباده»[16] آنجا آمده است كه عشق در كتابهاي اهل حكمت در دو جا محل بحث است يكي در طبيعيات در علمالنفس از عشق مذمّت كردند گفتند اين ماليخولياست اين مرض نفساني است و مانند آن، يك امر حيواني است و جسماني است و يكي اينكه همين حكما در الهيات حكمت از او به عظمت و جلال ياد كردند. سرّش آن است كه عشق كه همان محبت كامله است محبت «بما هي محبت» ارزش ندارد تا محبوب چه كسي باشد، چه اينكه علم «بما انه علم» ارزشش را از معلوم ميگيرد. يك وقت كسي هنري دارد كه با اين هنر ميتواند كارهايي انجام دهد كه از غير انسان هم ساخته است. شما ميبينيد در اين برنامهها هر كاري كه يك عده هنرمندان بشري انجام ميدهند طولي نميكشد كه همان هنر را در حيوانات هم پياده ميكنند ميبينيد ديگر، پس حيوان هم ميتواند به اينجا برسد اين هنري نيست كه انسان براي او خلق شده باشد كدام هنر بدني بود كه بر حيوانها هم نياموختند پس هر هنر و هر محبت و هر دانش به اندازهٴ آن معلوم ميارزد تا معلوم چه چيزي باشد، اگر محبت به سنگ بود كسي علاقه داشت مثلاً سنگهاي گوناگون را جمع كند اين به اندازهٴ حجر ميارزد، اگر محبتش به گياه تعلق گرفت به همان اندازه ميارزد، اگر محبتش به حيوان يا محبتش به افراد عادي تعلق گرفت به همان اندازه، اگر محبتش به بهشت تعلق گرفت به همان اندازه، اگر محبتش به ذات اقدس الهي تعلق گرفت حد و اندازهاي ندارد، لذا عشقهاي در همان شرح اصول كافي از كتابهاي حكمت نقل شده عشقهاي حيواني به مجرد وصال سرد ميشود و عشقهاي الهي با وصال داغتر و سوزندهتر ميشود اينها نميآرمند،[17] سرّش آن است كه آن به تن برميگردد و تن وقتي به مقصد رسيده است سرد ميشود اين به جان برميگردد جان، مقصودش نامتناهي است; همين كه به دالان ورودي رسيد تيزتر و سوزندهتر ميشود اينهايي كه در دعاي «كميل» خواندند و از خدا مسئلت كردند «وَ قَلْبِي بِحُبِّك مُتَيّما»[18] سوزش اينها بيشتر است، اين «رَبِّ زِدني فِيكَ تَحَيّرا».[19]
حالا اگر سند تامي هم براي اين گونه از دعاها پيدا نشده باشد معنا درست است، چون انسان يك وقت تشنه است و راه چشمه را گم كرده و پاي كوه ايستاده اين شخص تحيرش مذموم است يعني تشنه هست، راه را بلد نيست و راهبلد هم ندارد سرگردان است، اين تحير مذموم است كه به چشمه نرسيده ولي اگر در اثر راهنمايي راهبلد رفت به سراغ چشمههاي بالاي كوه از يك طرف تشنه است از يك طرف چشمههاي فراواني ميجوشد اين متحير است از كدام بنوشد اين يك تحير محمود و ممدوح است، اين «ربِّ زدني فيك تَحيُّرا» اين يك تحير محمودي است تحير ممدوحي است. عشق عاشقان حق كه «أفضل الناس مَن عَشِقَ العبادة» از آن به بعد بيشتر ميشود، محبت بيشتر ميشود. اين محبت مفرطه همين نام دارد، لذا در اين ادعيه ميبينيد زيادي محبت را طلب ميكند، چون آنها كه چشيدهاند ميگويند اگر كسي لذت محبت بچشد به سراغ لذايذ ديگر نميرود كه اگر ـ انشاءالله ـ رسيديم بعضي از فرازهاي اين دعاهاي نوراني را ميخوانيم. غرض آن است كه نه مجازي در اسناد اينجا راه دارد كه بعضي از مفسران تكلّف كردند، نه مجاز در كلمه راه دارد، چه اينكه زمخشري و ساير همفكران او اِعمال كردند، بلكه اين الفاظ با همين وضعي كه هست ميتواند حقيقت باشد به همان اندازه كه خدا معلوم است، به همان اندازه محبوب است به همان اندازه مهروب است و مانند آن.
انتساب فضائل به خداوند و رذائل به انسان در قرآن
مطلب بعدي آن است كه قرآن كريم هر چيزي را كه به عنوان كمال معرفي ميكند و آن كمال را نصيب انسان ميداند به انسان هشدار ميدهد كه اين كمال را، نه خود داشتي و نه از جاي ديگر گرفتي، فقط خدا به تو داد. تو اين كمال را حفظ كن تا ما فيض ديگر به تو برسانيم; اما در همهٴ موارد وقتي سخن از نقص و عيب به ميان ميآيد، اوّل گِله از خود انسان شروع ميشود ميفرمايد تو باعث شدي. شما در هيچ جاي قرآن پيدا نميكنيد كه خيري، كمالي، فضيلتي را خداي سبحان به انسان بگويد اين براي تو بود يا از جاي ديگر گرفتي اگر در يك آيه يا چند آيه ميفرمايد عدهاي اين خير را داشتند در جاي ديگر با اشاره ميگويد من دادم و اگر در يك سلسله از آيات ميگويد من اين فيض را قطع كردهام در جاي ديگر به اشاره ميگويد تو باعث شدي هميشه همين طور است. اين است كه انسان هميشه خود را بدهكار ميبيند.
توبه عبد، مرهون دو عنايت الهي
مثلاً توبه كردن، سيدناالاستاد اين بحث را ملاحظه بفرماييد در الميزان مكرر داشتند و مكرر دارند، توبه يكي از فضايل انسان است اين توبهٴ انسان محفوف به دو تا توبهٴ خداست، در هر جا توبهٴ مقبولهاي وجود دارد سه توبه است كه توبهٴ عبد وسط است دو طرفش را توبهٴ خدا گرفته،[20] تاب يعني «رَجَع»، توبه يعني انعطاف و بازگشت. اگر انسان تبهكاري توبه ميكند اين توبهٴ او اگر قبول نشود كه فضيلت نيست اگر قبول بشود محفوف به دو تا توبه از خداست; هم مسبوق به توبهٴ الهي است هم ملحوق به توبهٴ الهي يعني اوّل فيض خدا «يتوب و ينعطف و ينثني و يرجع الي العبد» اين عبد بيدار ميشود «ثم يتوب العبد المستيقظ و يرجع و ينثني و ينعطف» همين عبد آبقي كه از اِباقش و گريزپايي توبه ميكند «يرجع الي المولي ثانياً ثم» خدايي كه توّاب است «يتوب عليه ثالثاً». در خيلي از موارد اين تثليث در كنار هم آمده «تاب الله عليهم ليتوبوا»، «تاب الله عليهم ليتوبوا الي الله» توبهٴ خدا «علي العبد» است، توبهٴ عبد «الي الله» است. توبه يعني رجوع، فرمود: «تاب الله عليهم ليتوبوا» أي « ليتوب إليه تعالي» اين توبه يعني انعطاف و ريزش فيض و فضل، فيض خدا از بالا ميريزد اين شخص بيدار ميشود برميگردد خدا او را ميپذيرد. در بعضي از دعاها هست كه خدايا! من فيضي نداشتم الاّ آن وقتي كه «أيقظتني»[21] تو من را بيدار كردي. خب در مسئلهٴ توبه كه ايشان بحث مفصّلي دارند، چون قرآن خيلي صريح و روشن مسئلهٴ توبه را بيان كرده يعني اوّل توبهٴ حق است نسبت به بنده، بنده را بيدار ميكند بعضيها هستند كه بيدار شدند به راه ميافتند، بعضيها هستند كه متأسفانه بيدار ميشوند كه بيراهه بروند پس هرجا توبهٴ مقبولهاي هست اوّل توبه و رجوع خداست، بعد توبه و رجوع عبد است «ثم» خدايي كه توّاب است ﴿يَقْبَلُ التَّوبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَأْخُذُ الْصَّدَقَاتِ﴾[22] هرگز توبه در اين گونه از موارد با «الي» استعمال نميشود يا توبهٴ «علي العبد» است «تاب الله عليه» يا توبهٴ «عن العبد» است كه معناي تجاوز و گذشت را به همراه دارد كه ﴿يَقْبَلُ التَّوبَةَ عَنْ عِبَادِهِ﴾ پس توبهٴ عبد محفوف به دو توبهٴ حق است.
پرسش:.....
پاسخ: بله; اما قابليت هم باز به لطف الهي وابسته است. غرض اين است كه خداي سبحان اوّل قابليت ميدهد استعداد ميدهد اين شخص اين استعداد را بيراهه ميبرد، لذا از آن به بعد خدا ديگر فيض را قطع ميكند حالا در آن نقطهٴ مقابل روشن ميشود كه هرجا نقص است، ريشهاش از خود انسان است. پس توبهٴ انسان محفوف به دو توبهٴ خداست يعني اوّل توبهٴ خدا به معناي «علي العبد» دوم توبهٴ عبد به معناي توبهٴ «الي الله» سوم توبهٴ خدا توبهٴ «عن العبد» و مانند آن.
پيدايش محبت الهي، محصول دو عنايت خداوند
دربارهٴ محبت هم اينچنين است، گرچه به حَسَب ظاهر فرمود: ﴿قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي﴾ اين محبت كمال است; اما آيا اين كمال، از خود انسان صادر شده انسان خدادوست شد اين فضيلت را داشت، از خود داشت، از جاي ديگر گرفت يا نه از خود داشت نه از جاي ديگر گرفت، اين محبت به خدا را خود خدا به او داد. در آيهٴ 54 سورهٴ مباركهٴ «مائده» كه در يكي از روزهاي گذشته به مناسبتي خوانده شد آنجا ملاحظه فرموديد كه تعبير چيست، فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ﴾; قومي كه خدا اينها را دوست دارد، اينها هم دوستان خدايند، نه اينها دوستان خدايند، خدا هم دوست اينهاست، اوّل محبت خداست بعد محبت اين گروه ﴿يُحِبُّهُمْ﴾ بعد ﴿وَيُحِبُّونَهُ﴾ وقتي اين آيهٴ 54 سورهٴ مباركهٴ «مائده» در كنار آيهٴ محل بحث قرار ميگيرد، معلوم ميشود كه اگر كسي محبّ خدا شد بايد خود را بدهكار بداند، بداند كه لطف خدا شامل حال او شد كه علاقهٴ به خدا در قلبش پيدا شد.
گرايش انسان به فضائل در پرتو عنايت الهي
اين علاقه را خدا در موارد گوناگون به عدهٴ زيادي ميدهد; اما اين علاقهٴ به جمال را، علاقهٴ به كمال را بيراهه صرف بكند خدا از آن به بعد فيض را قطع ميكند، لذا ميفرمايد: ﴿وَلَوْ عَلِمَ اللّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا﴾;[23] فرمود ما اگر در درون اينها خيري ببينيم اين حرفها را به گوششان ميرسانيم و اگر اين حرفها را هم به گوششان برسانيم اينها باز رو برميگردانند. خب، اين منظور ابلاغ تشريعي كه نيست، ابلاغ تشريعي را وجود مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به گوش همه رساند، به برّ و فاجر فهماند اين قرآن هم ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾[24] است اين اسماع كدام اسماع است يعني با گوش ظاهر، با گوش ظاهر كه اين سورهٴ مباركهٴ «برائت» را به وسيلهٴ حضرت امير به گوش همه رساند، كدام آيه نازل شد كه وجود مبارك پيامبر اين آيات را به گوش كفار و مشركين و به گوش ﴿أَلَدُّ الْخِصَامِ﴾[25] نرساند، فرمود اصلاً قرآن آمده تا آن خصامِ لَدود را نرم كني ﴿وَتُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدّاً﴾[26] كه «لُدّ» جمع «اَلَد» است، خب اين ﴿أَلَدُّ الْخِصَامِ﴾ را بايد بفهماني، پس اين اسماع ظاهري نيست گاهي انسان با گوش دلش يك حرفهايي را ميشنود، خوابهاي خوب كه ميبيند همان حال در بيداري نصيبش ميشود بالأخره هر كدام از ما در مدت عمر خوابهاي صادق و خوبي ديديم يا لااقل شنيديم، اينچنين نيست كه فيض خدا فقط در عالم خواب نصيب بشود، چون در عالم خواب قدري موانع كم است انسان گوشش بدهكار است. در بيداري در سروصداها حرف را نميشنود، عدهاي كه بيداريهايشان تنظيم شده است همان حرف را در بيداري ميشنود، خدا ميفرمايد من اگر بفهمم اينها آدمهاي صالحي هستند به گوش جان اينها ميرسانم ﴿وَلَوْ عَلِمَ اللّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا﴾;[27] اگر هم به گوش دلشان ما اين حرفها را برسانيم باز برميگردند، نظير ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا﴾[28] كه يك نمونه بود در بنياسرائيل و نظير اين سامري كه نمونهٴ ديگري بود، گفت: ﴿بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا﴾[29] در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد كه سامري يك آدم كوچكي نبود يك آدم معمولي نبود وگرنه آدم معمولي از كجا اثر فرشتهٴ غيب را ببيند، يك ديدي ذات اقدس الهي به او و به بلعم و امثال ذلك داد اينها از پوست درآمدند فرمود ما چند بار تجربه كرديم بعضي از معنويات را به گوش جان بعضيها رسانديم، ديديم اينها گوش نميدهند و اگر دوباره يا سهباره باز برسانيم باز هم گوش نميدهند. معلوم ميشود اگر جايي نداي خيري از درون انسان برخاست انسان نه از خود داشت نه از ديگري گرفت از ذات اقدس الهي دريافت كرد لذا در همين آيهٴ 54 سورهٴ «مائده» فرمود: ﴿فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ﴾ كه اين درست به عكس آيهٴ محل بحث است، آيهٴ محل بحث اين است كه محبت انسان، مقدم است و محبت خدا، متأخر ولي آيهٴ 54 سورهٴ «مائده» گرچه به صورت شرط و جزا ذكر نشد; اما اين تقديم لفظي اِشعار و اشاره به آن تقديم معنوي دارد، اينها دربارهٴ فضيلت.
انتساب رذائل و نقصان به انسان در قرآن
اما هرجا سخن از رذيلت و نقص و عيب است مستقيماً بشر را بدهكار ميداند و مقصّر ميگويد تو باعث شدي. در محبت، اوّل از خود ياد ميكند، در نسيانِ خدا كه رذيلت است و نقص، اوّل از انسان سخن ميگويد. آيهٴ 67 سورهٴ «توبه» كه دربارهٴ منافقين است اينچنين آمده ﴿الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضَهُم مِن بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَيَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ﴾; اينها فراموش كردند، بعد خدا اينها را از ياد برد وگرنه خدا كسي را از ياد نميبرد، چندين بار خدا به ياد اينها بود، چندين بار خداي سبحان اين طناب نجات را به دست هيئت نجات غريق در دسترس اين قرار داد كه بگير و از هلاكت بيرون بيا، اينها رها كردند، اينها دست برداشتند وگرنه ما طناب را فرستاديم گفتيم بگير و بالا بيا از دريا نجات پيدا كن ﴿نَسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ﴾.[30]
هرگز اينچنين نيست كه قهر را اوّل از طرف خدا نسبت بدهد كه بفرمايد خدا اينها را رها كرده است، ميفرمايد اينها رها كردند ما را، ما چندين بار به سراغ اينها فرستاديم ﴿فأَيْنَ تَذْهَبُونَ﴾[31] گفتيم به لسان وليّمان «أينَ يتٰاهُ بِكم»[32] گفتيم; اما اينها فراموش كردند. بنابراين گرچه اين كريمهٴ محل بحث ظاهرش آن است كه محبت انسان مقدم است ولي محبت انسان، محفوف به دو محبت الهي است اوّل محبت الهي شامل انسان ميشود كه انسان محبوب حق ميشود و گرايش به حق در دل او زنده ميشود و بعد اين گرايش را به مرحلهٴ عمل ميرساند، بار سوم محبوب خدا خواهد شد. پس محبت عبد محفوف است هم مسبوق است به محبت حق، هم ملحوق است به محبت حق.
اعطاي دين به محبّان الهي در بيان روايات
اين روايت را در پايان بحثم از كتاب شريف كافي بخوانيم تا معلوم بشود كه خدا دنيا را به همه ميدهد; اما دين را به همه نخواهد داد. بابي در همان اصول كافي كتاب ايمان و كفر، عنواني است به عنوان «إنّ الله تعالي إنَّما يعطي الدينَ مَن يُحِبّه»[33] اين عنوان باب است. كتاب شريف اصول كافي، كتاب شريف نهجالبلاغه، كتاب شريف توحيد صدوق اينها كتابهايي نيستند كه آقايان اهل علم و علما و فضلا مثلاً گاهي مراجعه بكنند، اينها در رديف قرآناند حداقل سالي يكبار انسان كتاب شريف نهجالبلاغه، توحيد مرحوم صدوق اينها را بايد مرور داشته باشد، قرآن را كه حالا ماهي يكبار ميخوانيد لااقل نهجالبلاغه را سالي يكبار، يعني اينها كتابهاي مراجعي نيست كه مثلاً گاهي اتفاق بيفتد آدم مراجعه كند اينها اين طور نيست مخصوصاً اين جلد دوم كافي كه ايمان و كفر است در جلساتتان، در سخنرانيهايتان، در تعليمهايتان، در ارشادهايتان، در درسهايتان هرچه هست بالأخره با اين كتابها مأنوس باشيد يعني اين ايمان و كفر مرحوم كليني را اين جلد دوم را بايد مكرر در مكرر ملاحظه بفرماييد.
اين باب اين است «باب ان الله تعالي انما يعطي الدين من يحبه» چند روايت است به اين مضمون كه خدا دنيا را به همه ميدهد. «يعطي البرّ و الفاجر»; اما دين را به محبوبهاي خود ميدهد يعني آنهايي كه مورد علاقهٴ خدا هستند به آنها ميدهد. روايت اُوليٰ از عمر بن حنظله است كه ميگويد: قال يا ابا عبدالله(عليهم السلام) «يا أباالصَّخر إن اللهَ يُعطي الدنيا مَن يُحِبُّ و يُبْغِضُ و لا يُعطي هذا الامر إلاّ صَفْوَتَهُ مِن خَلْقِهِ»; آنهايي كه مصطفي و برجستهٴ الهياند، گزيده شدهٴ الهياند آنها چه كساني هستند «انتم والله علي ديني و دين آبائي»; قسم به خدا شما بر دين منِ امام صادق هستيد و دين پدران من، بعد ميفرمايد منظور از پدران من امام باقر و امام سجاد نيستند [بلكه] منظور از پدران من سلسلهٴ انبيا و اوليا هستند از امام باقر گرفته تا ابراهيم خليل «علي ديني و دينِ آبائي ابراهيمَ و اسماعيلَ لا أعْني عليَّ بن الحسينِ و لا محمد بن علي و ان كان هؤلاء علي دينِ هؤلاء».[34] اينكه من ميگويم شما بر دين پدران من هستيد نه يعني همان امام پنجم و امام چهارم و امام سوم، بلكه سلسلهٴ انبيا، آن وقت ميشود وارث ابراهيم. روايت دوم هم كه از امام باقر(سلام الله عليه) است اين است كه «إن الله يعطي الدنيا مَن يُحبُّ و يُبغضُ ولا يعطي دينَه إلاّ مَن يُحِبُّ».[35] سومي كه باز از حمران هست از امام باقر(سلام الله عليه) «قال إنّ هذه الدنيا يُعطيَها اللهُ البَرَّ و الفاجِرَ ولا يُعطي الايمانَ إلاّ صفوَ مِن خَلْقِه».[36] چهارم هم كه از امام صادق(عليه السلام) است اين است كه «إنّ الدنيا يعطيها الله عزوجل من أحَبَّ و مَن أبْغَضَ» اما «و إنّ الايمانَ لا يعطيه إلاّ مَن أحَبَّهَ».[37]
«والحمدلله رب العالمين»