68/10/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره آلعمران/ آیه 28
﴿لاَ يَتَّخِدِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَن يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِيْ شَيْءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً وَيُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَإِلَي اللّهِ الْمَصِيرُ﴾﴿28﴾
منع رابطه ولايي با اهل کتاب
اين آيهٴ مباركه، چند بحث را در ذيل خود داشت و دارد. بحث اول اين بود كه مؤمنين حق ندارند كافران را به عنوان اوليا و انصار و احبّا اخذ كنند كه قسمت مهمّ مسائل مربوط به مبحث اول گذشت و آنچه الآن اشاره ميشود اين است كه سرّش را قرآن كريم در بعضي از سُوَر مبسوطاً بيان فرمود.
فرمود كافران با يكديگر اوليايند، ظالمان با يكديگر اوليايند، منافقان با يكديگر در پيوندند اينها را در سه قسمت آيات، جداگانه فرمود، بعد فرمود مؤمنين نه با اهل كتاب و نه با مشركين و نه با اهل كتاب و مشركين پيوند ولايي برقرار نكنند كه اين هم سه طايفه از آيات است كه بخشي از آيات رابطه وِلايي مؤمنين با اهل كتاب را نهي ميكند، طايفه ديگر رابطهٴ ولايي مؤمنين با مشركين را نفي ميكند و طايفه ثالثه، رابطهٴ ولايي مؤمنين با اهل كتاب و مشركين را يكجا نهي ميكند.
سرّ ممنوعيت رابطه ولايي مؤمنان با کفّار
اين كلمهٴ ﴿مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ﴾ براي آن است كه معلوم ميشود مؤمن، اگر بخواهد با كافر ارتباط پيدا كند وِلاي او و رابطهٴ آنها در غير مدار ايمان است. نشانهاش آن است كه با مؤمنين رابطه ندارند، پس با كافران از آن جهت كه كافرند ارتباط برقرار ميكنند. اگر كسي با كافر از آن جهت كه كافر است ارتباط ولايي برقرار كرد ﴿وَمَن يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِيْ شَيْءٍ﴾ اين تنوين ﴿شَيْءٍ﴾ هم تنوين تحقير است يعني ذرّهاي ارتباط با ذات اقدس الهي ندارد، زيرا كافران كسانياند كه ﴿مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ اوليا گرفتهاند، اگر كافر، كسي است كه ﴿مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ ولي اتّخاذ كرد مؤمن اگر بخواهد با كافر رابطهٴ ولايي برقرار كند كه كافر ﴿مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ رابطه برقرار كرد پس نتيجه آن خواهد شد كه مؤمن با ﴿مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ رابطه برقرار ميكند، زيرا درباره كافران آيات فراواني است كه ميفرمايد اينها ﴿اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ﴾[1] يا گاهي ميفرمايد: ﴿مِن دُونِي أَوْلِيَاءَ﴾ يا گاهي ميفرمايد شما شيطان و ذراري شيطان را اوليا اخذ ميكنيد و مرا رها ميكنيد.[2]
بنابراين چون كافران كسانياند كه ﴿مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ وليّ اخذ كردهاند و اگر كسي ﴿مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ وليّ و سرپرست و ناصر و دوست اخذ كند ﴿كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنكَبُوتِ﴾ پس اگر كسي با كافراني كه دستاويز اينها در حدّ تار عنكبوت است رابطه برقرار كنند ﴿فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِيْ شَيْءٍ﴾، زيرا با كساني رابطه دارند كه آنها به تارِ عنكبوت بستهاند. اينكه در موارد مكرّر صغراي مسئله را ذكر كرد و در سورهٴ مباركهٴ «عنكبوت» كبرا را، اگر آن آيات كنار هم قرار بگيرد معلوم ميشود كه چرا در مبحث ثاني همين آيهٴ محل بحث فرمود: ﴿وَمَن يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِيْ شَيْءٍ﴾ هم نكره در سياق نفي است و هم تنوين، تنوين تحقير است.
در سورهٴ مباركهٴ «عنكبوت» جريان وِلايِ كافران را اينچنين ذكر فرمود: ﴿مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنكَبُوتِ﴾ پس كافران به تارِ عنكبوتي وصلاند، آيهٴ 41 سورهٴ «عنكبوت» است و اگر كسي به كساني بپيوندد كه به تار عنكبوت بستهاند ﴿فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِيْ شَيْءٍ﴾.
مطلب بعدي آن است كه چون اين وِلا، مربوط به اخذ قلب و رابطهٴ قلبي است آنگاه مسائل رابطه تجاري و امثال ذلك مستثناي از اين است تقريباً به نحو مستثناي منقطع ﴿وَمَن يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِيْ شَيْءٍ﴾ كه مبحث ثاني بود تا حدودي روشن خواهد شد، نوبت به مبحث ثالث رسيد كه فرمود: ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾.
پرسش:...
پاسخ: بله؛ اين «لا شيء» است؛ ﴿أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنكَبُوتِ﴾[3] است يعني اگر كسي به بيتِ عنكبوت تمسّك كرد اين به «لا شيء» تمسّك كرد اين خيال ميكند از او كاري ساخته است، چون هيچ كار از او ساخته نيست.
مبحث سوم اين بود كه ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾ گفته شد كه اين «تاء» ﴿تُقَاةً﴾، «تاء» وحدت است «تقاً و تُقاةً» هر دو مصدرند؛ منتها يكي با «تاء» وحدت ذكر ميشود، اگر «تاء» ﴿تُقَاةً﴾، «تاء» وحدت بود معنايش اين است كه اينچنين نيست كسي خود را به دام تقيّه گرفتار كند و هر روز دست از وظيفه به بهانه تقيّه بردارد گاهي اتّفاق ميافتد انسان تقيّه ميكند ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾ يعني «تقاً واحدةً» كه اين مفعول مطلق نوعي است براي ﴿تَتَّقُوا﴾ اگر تايش «تاء» وحدت باشد يعني حالا يك بار انسان مبتلا شد تقيّه كرد، عيب ندارد.
استدلال شيخ طوسي بر وجوب تقيّه
مطلب بعدي همان روايتي است كه مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در تبيان ذكر فرمود. در تبيان ذيل همين آيه ميفرمايد حكم التقيه «والتقيّة عندنا واجبة عند الخوف علي النفس»[4] وقتي انسان احتمال خطر جاني ميدهد تقيّه ميشود واجب، چون ظاهر ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾ استثناي از نهي است، استثناي از نهي حداكثر جواز را برساند، نه وجوب را. از آيه بيش از جواز تقيّه استفاده نميشود؛ اما آيا تقيّه واجب است يا نه؟ در كجا واجب است يا نه؟ اين را بحثهاي مربوط به تقيّه به عهده دارد.
مرحوم شيخ طوسي در اين زمينه فرمودند كه «والتقيّة عندنا واجبة عند الخوف علي النفس» پس اگر سخن از خوف بر مال است حُكم وجوب نشده، اگر خوف بر نفس است حُكم وجوب شده. اما در دَوَران امر بين حفظ نفس و حفظ مال البته تقيّه واجب است؛ اما در دَوران امر بين حفظ نفس خود و حفظ نفس اهمّ باز هم تقيّه واجب است يا جايز است؟ در دوران امر بين حفظ نفس و حفظ اصل دين، باز تقيّه واجب است يا جايز است يا جايز نيست؟ اينكه گفته شد «والتقيّة عندنا واجبة عند الخوف علي النفس» بايد بيان ميشد كه در قبال چه چيزي، كه امر داير است بين حفظ نفس و حفظ مال مثلاً، در آنگونه از موارد واجب است آن نيازي به بحث دارد «والتقيّةُ عندنا واجبةٌ عند الخوفِ علي النفسِ وقد رُوي رخصة في جوازِ الافصاحِ بالحق عندها»[5] روايتي در اين زمينه وارد شد كه اگر كسي خوف بر نفس دارد، ميتواند شهادت را تحمل بكند و حق را اظهار بكند، افصاح و اظهار بكند. آنگاه اين حديث را نقل كرد «روي الحسن أَنَّ مُسَيلَمَةُ الكذابِ» مسيلمه كذاب «أَخذ رَجُلَين من أصحابِ رسولِ الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فقال لأحدهما أَتَشهَدُ أَنّ محمداً(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسول الله؟ قال نعم. قال أَفَتَشَهدَ أَنّي رسولُ اللهِ؟ قال نعم.» او را رها كرد «ثم دَعيٰ بالآخرِ»؛ آن ديگري را آورد «فقال أَتَشهَدُ أنّ محمداً(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسول الله؟ قال نعم. فقال أفتشهد أنّي رسول الله؟ قال انّي أَصَمُّ»؛ من گُنگم، حرفي ندارم در اين زمينه «قالها ثلاثاً»؛ سه بار اين حرف را زد كه من در اين زمينه نميگويم، شهادت نميدهم «قالها ثلاثاً كلّ ذلك تَقِيَّّةً» آنگاه مسيلمه خطاب به اين مرد كرد كه تو اين حرف را ميزني «فضرب عُنقه»؛ گردن او را زد و او را شهيد كرد «فبَلَغَ ذلك» اين جريان به رسول خدا(عليه آلاف التحيّة و الثّناء) رسيد، حضرت طبق اين نقل فرمود: «فقال أَمّا هذا المقتول فمَضي علي صدقِهِ و يقينِهِ و أَخَذَ بفضلِه فِهَنِيئاً له»؛ اين شهادت براي او مبارك باشد تهنيت فرمود، جاي تعزيت و تسليت نبود، فرمود اين با صدق و يقين رفت و فضل و بهرهٴ الهي را به همراه برد و اين مرگ براي او گوارا باد، پس تهنيت فرمود.
«و أما الآخر» كه تقيّه كرد «فقبل رخصة الله»؛ ذات اقدس الهي ترخيصي دارد و يك حُكم الزامي و عزيمت، اين شخصي كه تقيّه كرد رخصت خدا را قبول كرد «فلا تبعة عليه»[6] پس عِقابي بر او نيست، از تبع به عِقاب ياد ميشود براي اينكه به تَبع عمل است، چه اينكه عِقاب را هم كه عِقاب گفتند چون در عقب عمل ميآيد، عقوبت هم همينطور است.
مرحوم شيخ ميفرمايد: «فعلي هذا، التقيّةُ رخصةٌ و الافصاحُ بالحقّ فضيلةٌ» حتي در مورد خوف بر نفس «و ظاهر أخبارنا يدلّ علي أنّها واجبة و خلافها خطا»[7] ؛ ظاهر روايات اين است كه تقيّه واجب است، چون «التقيّةُ مِن ديني و دين آبائي»[8] و امثال ذلك و خلاف تقيّه خطاست، تا همين مقدار مرحوم شيخ در تبيان دارند. مرحوم امينالاسلام ملاحظه فرموديد در مجمعالبيان فقط به نقل آرا پرداخت كه مرحوم مفيد چه ميگويد، ديگران چه گفتند، مرحوم شيخ طوسي چه فرمود، ديگر[ايشان] اظهار نظر فقهي نكردند.
بررسي وجوب يا جواز تقيّه براي حفظ جان و مال
اينجا بايد درباره اين مطلقاتي كه وارد شده است «التقيةُ مِن ديني و دينِ آبائي» اينها مطلقاند، بايد ديد دوَران امر بين حفظ مال است و جان يا بين حفظ جانِ ديگري است و جان خود يا بين حفظ جان اهمّ است و جان خود يا بين حفظ اصل دين است و جان خود و مانند آن. در آن مواردي كه تقيّه در مال است، آنجا كه نميگوييد تقيّه واجب است آنجا كه تقيّه براي حفظ جان است در همه اين صُوَر ياد شده و مشابه آن قائليد به وجوب تقيّه، اگر اين را ميگوييد آن روايات، مطلق است و روايات خاص، مقيّد آنهاست، چون از خود حضرت امير رسيد كه «إذا حَضَرَت بليّةٌ فاجعلُوا اموالَكم دونَ انفسِكِمُ و إذا نَزَلَت نازِلَةٌ فاجعلوا انفسَكم دونَ دينكِم»[9] اين مضمون يا قريب به اين نقل شده است كه فرمود اگر حادثهاي پيش آمد شما با مالتان، جانتان را حفظ كنيد، اگر حادثه جلوتر آمد خطر متوجّه دين شد، جانتان را سپر قرار بدهيد و دينتان را حفظ بكنيد «إذا حَضَرَت بليّةٌ فاجَعُلوا اموالَكم دونَ انفسِكم» اين مال را سنگر قرار بدهيد مال آسيب ببيند، جان محفوظ بماند. اگر حادثه جلوتر آمد «إذا نَزَلَت نازلةٌ» و خطر نزديك شد «فاجعَلُوا انفسَكُم دونَ دينِكم»؛ دينتان را در وسط قرار بدهيد و دورش را با جانتان حفظ كنيد. اگر دشمن آمد به جان شما آسيب نرسيد كه به خير دارين رسيديد، اگر به جانتان آسيب رساند باز به خير دارين رسيديد، براي اينكه انسان تا زنده است مكلّف است وقتي رحلت كرد و شهيد شد دينش محفوظ ميماند اينچنين نيست كه دشمن با شهيد كردن به دين دسترسي پيدا كند، اگر كسي جانش را سپر و سنگر دين قرار داد دينش براي هميشه محفوظ است، نظير مال نيست كه كسي بيايد انسان را بكُشد بعد مال را ببرد كه انسان بگويد چه فايده من مقاومت بكنم، براي اينكه من را ميكُشد مال را ميبرد. دين مثل مال نيست كه انسان بعد از كُشتن از دست بدهد دين را به همراه ميبرد. آنچه دنيايي است ميگذارد، آنچه مال و نشئهٴ ديگر است به همراه ميبرد، دينِ هر كسي به همراه او سفر ميكند.
پرسش:...
پاسخ: بالأخره عِرض هم فرق ميكند در بعضي از موارد جايز است، در بعضي از موارد واجب، اگر عِرض، عِرض ديني باشد اول كلام است، عِرض عُرفي و امثال ذلك باشد، حساب ديگري دارد. براي حفظ ناموس، چون به دين برميگردد نه به عار و ننگ، آن به دين برميگردد آنجا ممكن است انسان جان را اهدا كند.
نمونهاي از رسوبات جاهلي در جامعه اسلامي در بيان علامه طباطبايي
اما ميبينيد به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) بعضي به ناموس علاقهمندند بر اساس مسائل عار، يك امر عرفي است نه چون دين گفته است. نشانهاش اين است كه اگر يكي از بستگانِ مذكّر اينها يعني مرد حالا يا پدرشان يا برادرشان يا داييشان يا عمويشان يا پسرشان به بيعفّتي مبتلا شدند اين احساس ننگ نميكند، اگر يكي از بستگان مؤنّث او مبتلا شد احساس ننگ ميكند. اين كار، كار جاهليت است ديگر الآن هم رايج است. ايشان ميفرمايند سرّ اينكه اگر در اقوام انسان مردي تن به بيعفّتي داد اينها احساس ننگ نميكنند و اگر زني تن به بيعفّتي داد احساس ننگ ميكنند همان خوي جاهليت است بدون كم و زياد، نه براي اينكه اسلام گفته، چون اسلام هر دو را گفته. اين انسان «من حيث لا يشعر» دارد در مدار جاهليت زندگي ميكند و نميداند چه خبر است و براي او بيتفاوت است؛ اما يكي را احساس ننگ ميكند و سنّت مردمي است نه تنها به يك خانواده يا دو خانواده مرتبط باشد؛ اين خوي، خوي جاهليت است[و] اين فرهنگ، فرهنگ جاهلي است كه يكي را ننگ ميدانند، يكي را ننگ نميدانند، با اينكه قرآن هر دو را عار و ننگ ميداند.
شرايط حرمت تقيّه و ضرورت تقدم دين بر جان و مال
غرض آن است كه يك وقت انسان براي حفظ دين اين كار را ميكند اين فرق ندارد چه پسر چه دختر، چه برادر چه خواهر اينجا معلوم ميشود براي دين است، اگر همان حال را كه درباره زن دارد همان حال را درباره مرد داشته باشد معلوم ميشود براي دين است؛ اما اگر نه، بين زن و مرد فرق گذاشت معلوم ميشود عِرق جاهلي است نه براي حُكمالله. به هر حال اگر امر داير شد بين حفظ دين و حفظ نفس، اينجا يقيناً حفظ نفس واجب نيست.
پرسش:...
پاسخ: رخصت نه؛ چون همان روايتي كه خوانده شد جلوي ترخيص را ميگيرد آن ادلّه رخصت، مطلق است و اينها مقيّد است. اينكه در بيان سيدناالاستاد امام(رضوان الله عليه) آن وقتي كه اصل دين در خطر بود در آن اعلاميه معروفشان فرمودند اليوم تقيّه حرام است «ولو بلغ ما بلغ» اين است؛ نه تنها تقيّه واجب نيست، بلكه حرام است. آن روزي كه بساط اسلام در خطر بود آمدند اصلاً نام مبارك رسول الله را بردارند، فرمود «اليوم» تقيّه حرام است «ولو بلغ ما بلغ» نه تنها يك نفر فداي دين بشود، بلكه جامعهاي. پس اينكه مرحوم شيخ فرمود تقيّه «عند الخوف علي النفس» واجب است[10] ، اين بايد ديد ضلعِ دوم تقيّه چيست امر داير است بين حفظ نفس و حفظ مال، در اينگونه از موارد بله؛ اما بين حفظ نفس و حفظ نبي، اينجا هم باز تقيّه جايز نيست فضلاً از واجب.
در سورهٴ مباركهٴ «توبه» آنجا بخشي در اين زمينه وارد شده است كه شما ﴿مَا كَانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَمَنْ حَوْلَهُم مِنَ الْأَعْرَابِ أَن يَتَخَلَّفُوا عَن رَسُولِ اللّهِ وَلاَ يَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَن نَفْسِهِ﴾[11] هيچكس حق ندارد پيغمبر را در معرض خطر قرار بدهد و خودش را حفظ بكند، هيچكس حق ندارد يك نهي روشني است، تنها يك نفر نيست. فرمود هيچكسي از مدينه و حول مدينه اينها حق ندارند در روز خطر پيغمبر را تنها بگذارند اين كلمهٴ «يرغب» كه با «أن» متعدي شد همان اعراض را ميرساند، از حضرت اعراض كنند كه خودشان محفوظ بمانند، احدي حق ندارد.
پرسش:...
پاسخ: خب اينجا جاي تقيّه نيست، پس عند دوَران الأمر بين مهم و اهم، مهم بايد فدا بشود عند دوَران امر بين خوف بر نفس و خوف بر معصوم بايد نفس را فداي معصوم كرد و مانند آن.
پرسش:...
پاسخ: البته؛ چون بناي مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) بر بحث مبسوط نبود به همين مقدار اشاره كردند نميشود، اين را رأي فقهي مرحوم شيخ دانست[بلکه] بايد ديد كه در مبسوط و امثال مبسوط چه فرمودند.
ايجاد رابطه ولايي با کفّار نشانه عدم ايمان
مطلب ديگر آن است كه قرآن كريم در همان بحث اول، سرّ اينكه مؤمنين را از اتّخاذ كافرين به عنوان اوليا نهي كرد اين را در آيات فراوان مشخصاً بيان كرد كه به طور اجمال در اول بحث اشاره شد. برابر اين نهي كه فرمود: ﴿لاَ يَتَّخِدِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ﴾ برابر اين نهي، در سورهٴ «مائده» آيهٴ 81 ميفرمايد: ﴿وَلَوْ كَانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالنَّبِيِّ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِيَاءَ﴾ اين را به صورت قياس استثنايي ذكر ميفرمايد كه اگر اينها واقعاً به خدا و پيامبر و وحي ايمان ميداشتند كافرين را به عنوان اوليا اتّخاذ نميكردند، زيرا وحي به اينها گفت ﴿لاَ يَتَّخِدِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ﴾؛ اگر اينها مؤمن بودند، كافر را به عنوان اوليا اتّخاذ نميكردند، لكن كافران را به عنوان اوليا اتّخاذ كردند، پس مؤمن نيستند ﴿وَلَوْ كَانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالنَّبِيِّ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِيَاءَ وَلكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فَاسِقُونَ﴾.
در سورهٴ «انفال» ميفرمايد: ﴿وَالَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾[12] شما با اينها هيچ رابطه برقرار نكنيد چه اينكه قبلاً مسئلهٴ رابطه وِلاي با كفّار را نهي فرمود.
در سورهٴ «توبه» آيهٴ 67 راجع به منافقين دارد كه ﴿الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُم مِن بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَيَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ﴾؛ اينها باهماند روزي كه نظام اسلامي كمكِ مردمي را ميطلبد اينها دستشان را ميكِشند؛ قبض يد دارند. ممكن است لساناً بگويند ما به نظام كمك ميكنيم؛ اما ﴿يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ﴾.
فرق نفاق با تقيّه
قرآن كريم هرگونه اختلافي كه بين ظاهر و باطن باشد او را نفاق نميداند. فرق نفاق و تقيّه اين است كه گرچه در تقيّه ظاهر و باطن مخالفاند، موافق هم نيستند در نفاق هم ظاهر و باطن مخالفاند، موافق هم نيستند؛ منتها اگر باطن، حق باشد و ظاهر باطل ميشود تقيّه، اگر باطن، باطل باشد و ظاهر حق ميشود نفاق. اين فرق نفاق و تقيّه است، فرمود منافقين ايناند و اصرار دارند كه قلبشان با زبانشان مطابق است؛ اما خدا ميداند اينها دروغ ميگويند ﴿وَاللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴾[13] .
اينها زبانشان با قلبشان مخالف است؛ اما قلبشان كه اصل است كفر دارد و زبانشان كه فرع است ايمان، لذا اينها منافقاند و اما كساني كه تقيّه دارند قلبشان كه اصل است مؤمن است، زبانشان كه فرع است مخالف، لذا اينها مؤمناند كه در همان آيهٴ 106 سورهٴ «نحل» كه قبلاً قرائت شد و باز هم خوانده ميشود اين مسئله را تأييد ميكند. بنابراين در سورهٴ «توبه» آيهٴ 67 منافقان را فرمود با هم در ارتباطاند، در همان سورهٴ «توبه» آيهٴ 71 ميفرمايد مؤمنين بعضيشان با بعضي ارتباط وِلايي دارند ﴿وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَولِياءُ بَعْضٍ﴾ كه ﴿يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاَةَ﴾ تا آخر.
عدم هماهنگي قلب با زبان در انزجار از ايمان؛ ويژگي تقيّه عمار
اما آنچه در آيهٴ 106 سورهٴ «نحل» است اين است كه ﴿مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ﴾ كه اين در آغاز هجرت نازل شد و درباره عمّار ياسر(رضوان الله عليه) و ديگران نازل شد كه عدهاي را شهيد كردند و عمّار تقيّه كرد، وقتي به رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كردند كه عمّار نسبت به آلههٴ آنها حرف خوبي زد و نسبت به شما بدگويي كرد فرمود نه، عمّار پر از ايمان است، اين مليء به ايمان است؛ اين با ايمان املاء شده است «مِن قَرنِهِ الي قَدَمِه» اين تعبير را آنجا فرمود، در رواياتي كه ذيل همين آيهٴ 106 سورهٴ مباركهٴ «نحل» نقل ميشود آن روايات در ذيل اين آيه است كه عمّار از قَرن تا قدم پر از ايمان است، چون حضرت از او سؤال فرمود اينكه تو لساناً و زباني اظهار مدح بتها كردهاي و نسبت به من سَب كردهاي ـ معاذ الله ـ آيا «أكنت منشرح القلب»؛ آيا قلبت هم مثل زبانت مشروح بود؟ عرض كرد نه، هرگز قلبم موافق زبانم نبود، فرمود نه «ان عادوا لك فعدلهم» اگر بار ديگر هم گرفتار شدي آنها وادار كردند تو مجازي[14] اينكه فرمود آيا قلبت منشرح بود يعني شرح كفري داشتي يا نه، چون بعضي دستِ دلشان در معصيت باز است در مقابل عدهاي كه دست و دلشان در فضيلت باز است، اين شرح صدر را در قرآن كريم به دو گروه اسناد داد ﴿فَمَن يُرِدِ اللّهُ أَن يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاَمِ﴾[15] هست ﴿أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ﴾[16] هست ﴿رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي﴾[17] هست و امثال ذلك.
اما گروه ديگر شرح صدرشان درباره كفر است يعني در كفر ورزيدن دست و دل بازي دارند. در ذيل همين آيهٴ 106 سورهٴ «نحل» فرمود: ﴿وَلكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾ اين درباره شرح صدر كافران.
ادعاي باطل فخررازي در کيفيت تقيّه و بدا نزد اماميه
مطلب ديگر مطلب كلامي است كه در پايان محصّل امام رازي هست و مرحوم خواجه هم يك نقد كوتاهي دارد. كتابي در كلام، از امام رازي هست به عنوان محصّل افكار المتقدّمين و المتأخرين. مرحوم خواجه بسياري از نوشتههاي امام رازي را نقد كرد آن تنزيلش را نقل كرد، اين تحصيلش را هم نقد كرد، به نام نقد المحصّل شرح نقدي است. در پايان كتاب محصّل حرفي را امام رازي از سليمانبنجرير نقل ميكند ميگويد پيشوايان رافضه ـ معاذ الله ـ دوتا نيرنگ ـ معاذ الله ـ اختراع كردند كه هرگز شكست نميخورند: يكي مسئله بداست؛ يكي هم مسئله تقيّه است. وقتي پيشگويي كردند اِخبار غيب دادند اتفاقاً آن حادثه واقع شد اينها ميگويند خبرِ غيب داريم و علم غيب داريم و واقع شد، اگر اين گزارش غيبشان واقع نشد ميگويند بدا حاصل شده است براي خدا. بنا بود اينطور باشد ولي «بدا لله»، با اين طرح هرگز در پيشگوييهايي كه خلاف درميآيد شكست نميخورند.
ديگري هم مسئله تقيّه است اگر يك مطلب فقهي يا غيرفقهي را گفتند بعد ـ معاذ الله ـ در جاي ديگر، زمان ديگر يا مكان ديگر خلاف آن را گفتند و به ايشان اشكال شده است كه اين حرف شما با حرف قبلي سازگار نيست متوجه شدند كه اين دو حرف هماهنگ نيست يا ميگويند ما اين را تقيّتاً گفتيم، يا ميگويند آن را كه ما گفتيم تقيّتاً بود، اين تقيّه در اينگونه از مسائل و آن بدا در آنگونه از مسائل باعث ميشود كه اينها هرگز شكست نخورند، براي اينكه شكست نخورند چنين چيزي را جعل كردند ـ معاذ الله ـ .
اثبات حقانيت تقيّه و کيفيت بدا توسط خواجه نصير طوسي
مرحوم خواجه ميفرمايد كه بدا كه از مذهب ما نيست و براي تقيّه هم موارد خاصّي است[18] .ميفرمايند اينكه بدا در مذهب ما نيست، ميگويند اين را در جريان اسماعيل كه اسماعيليه او را امام ميدانند در آن جريان نقل شد كه مثلاً خدا ميخواست امامت را به اسماعيلبنجعفر بدهد بعد «بدا لله» كه به موسيبنجعفر داد[19] و اين جريان بدا، چون خبر واحد است و خبر واحد در اصول كلامي ثمرهاي ندارد و حجت نيست هرگز بدا را اثبات نميكنند. البته بدا يك بحث مبسوطي دارد خبرش تنها خبر واحد اينچنيني نيست، درباره اسماعيلبنجعفر يا موسيبنجعفر(سلام الله عليه) نيست در خصوص اين زمينه نيست و بدا هم معاني لطيف و دقيقي دارد كه خود مرحوم خواجه در قسمتهاي ديگر آن را تبيين ميكند. اما اين ناظر به همان است كه اهل سنّت به شيعهها اسناد دادند.
و اما فرمود درباره تقيّه اين براي هر مسلوبالحريّتي است، هر كسي كه آزادي او سلب است تقيّه ميكند براي حفظ جان، نه در هر موردي[مثلاً] اگر جان كسي در خطر است تقيّه ميكند، اين تقيّه اختصاصي به شيعه ندارد و هر موردي هم نيست، بلكه هر انسان آزادهاي مسلوبالحريّة اگر شد تقيّه ميكند و براي تقيّه هم اهمّ و مهم و امثال ذلك را هم در نظر ميگيرد. البته اين ديگر در پايان نقدالمحصّل است حالا يا فرصت نبود كه اين دو مسئله را مرحوم خواجه طوسي مبسوطاً بحث كند يا براي اينكه قبلاً در رسالههاي جداگانه بحث كردند در آنجا ارجاع دادند ولي به هر حال اين دوتا جواب جوابي نيست كه با نقدالمحصّل سازگار باشد، چون در نوع موارد حرفهاي امام رازي را مرحوم خواجه دقيقاً نقد كرد، برابر ساير نقدها اين يك نقد كوتاهي است، از جاهايي است كه بالأخره شبهه قويتر از سؤال است يعني انساني كه دستي از دور نسبت به اين معارف دارد وقتي به اين شبهه برسد خود را زير سؤال ميبرد، بايد يك جواب دقيقتري ارائه داد.
به هر حال اگر- انشاءالله- بحث فقهي تا حدودي كه با بحث تفسيري هم تناسب داشته باشد لازم بود، درباره اين موارد جواز تقيّه، رُجحان تقيّه، وجوب تخييري تقيّه و وجوب تعييني تقيّه ممكن است بحث بشود.
«و الحمد لله رب العالمين»