درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

68/10/17

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 26 الی 27

 

﴿قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الخَيْرُ إِنَّكَ عَلَي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾﴿26﴾﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾﴿27﴾

 

احاطه معناي‌ «مالك الملك‌» بر علم و قدرت مطلقه الهي

گاهي گفته مي‌شود خداي سبحان ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ﴾[1] است، گاهي گفته مي‌شود خداي سبحان ﴿عَلَي كُلِّ شَي‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ است. اين علمِ مطلق يا قدرت مطلقه، دلالت بر تعليم يا اقدار ندارد؛ دلالت نمي‌كند كه ديگران اگر عالم‌اند تو دادي، ديگران اگر قادرند تو اعطا كردي. تو به كلّ شيء عليمي و تو به كلّ شيء قديري؛ اما مالكِ مُلك بودن به آن معناي جامع همه اينها را زير پوشش دارد؛ نه تنها تو عليمي، بلكه مالك علم هم هستي و علم بالقول المطلق كه يك مُلك و سلطنت بر وهم است براي توست، پس اگر كسي عالم شد به اعطاي تو عالم شد و قدرت كه يك نحو ملك و نفوذ است مملوك توست؛ نه تنها تو قادري، بلكه مالك بر قدرتي و اگر كسي به قدرت رسيد به اقدار توست، لذا ﴿اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ﴾ معنايي را در بردارد كه جامع همه اين معارف است حتي ﴿اِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ﴾[2] ، ﴿إِنَّ اللّهَ عَلَي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾[3] و مانند آن.

هدف خداوند از اعطاي مُلك و عزّت به مؤمن

﴿تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ﴾ گاهي به عنوان نعمت است و گاهي به عنوان امتحان، گرچه آن نعمت هم امتحان است. درباره مسلمين فرمود كه شما به ياد بياوريد آن وقتي كه ﴿تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآوَاكُمْ وَأَيَّدَكُم﴾[4] ؛ به ياد آن روزها باشيد كه شما اندك بوديد و مي‌ترسيديد كه دشمنهاي اسلام شما را اختطاف كنند، مثل كركس و شاهين كه گنجشكي را خطفتاً مي‌گيرد و مي‌ربايد آنها شما را اختطاف كنند، بربايند ﴿تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ﴾ در چنين موقعيتي خداي سبحان شما را مأوا داد، تأييدتان كرد به اين مقام رساند، چه اينكه در همين سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» كه در پيش داريم؛ آيهٴ 123 فرمود خدا نصرت را اعطا كرد فرمود: ﴿وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾ يعني «كنتم أذلّة فاعزّكم الله» پس هم مُلك را به مسلمين اعطا كرد و از ديگران گرفت، هم عزّت را به مسلمين اعطا كرد و از ديگران گرفت.

انحصار عزّت صحيح در خداوند، پيامبر و مؤمنين

عزّت به دو قِسم تقسيم مي‌شود: يك عزّت راستين است كه از آنِ خدا و پيامبر و مؤمنين است و يك عزّت موهوم و دروغين است كه ديگران مي‌پندارند كه عزيزند. آنها را قرآن كريم عزّت دروغين مي‌داند و محكوم مي‌شمارد، مي‌فرمايد اينها ﴿فِي عِزَّةٍ وَشِقَاقٍ﴾[5] اند يا ﴿أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ﴾ كه در سورهٴ «بقره» بحثش گذشت ﴿إِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ﴾[6] اگر آنها را امر به معروف يا نهي از منكر بكني برشان مي‌خورد، اينها عزيزان بي‌جهت‌اند در اثر آن گناه خود را عزيز كرده‌اند يا در قيامت عذاب را به اينها مي‌چشانند و به اينها مي‌گويند ﴿ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ﴾[7] يعني عزيز بودي نزد خودت، كريم بودي نزد خودت و نزد قومت و مانند آن.

وگرنه عزّت را همان‌طوري كه در سورهٴ «منافقون» شرح حالشان گذشت خدا، منحصر در خود و رسول و مؤمنين مي‌داند. آيهٴ هشت سورهٴ «منافقون» اين است كه ﴿يَقُولُونَ لَئِن رَجَعْنَا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَعَزُّ مِنْهَا الاَذَلَّ﴾؛ اينها خود را عزيز مي‌پندارند و مسلمين را ذليل، بعد مي‌گويند ما وقتي به مدينه رسيديم آن‌كه اعزّ است، اذل را بيرون مي‌كند كه اين تعليق حُكم بر وصف مشعر به عليّت است، نگفتند ما مسلمين را از مدينه بيرون مي‌كنيم كه نيازي به دليل داشته باشد [بلكه] گفتند اعز، اذل را بيرون مي‌كند ديگر نيازي به دليل ندارد يعني ما در اثر عزّتي كه داريم مسلمين را در اثر ذلّتي كه دارند بيرون مي‌كنيم.

اما در سورهٴ مباركهٴ «مجادله» آيهٴ بيست، لسان قرآ‌ن كريم اين است كه ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ فِي الاَذَلِّينَ﴾ منتها درباره خصوص يهوديها فرموده است كه ﴿ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ﴾[8] پس آن كس كه در مقابل وحي الهي قرار مي‌گيرد، جزء اذلّين است و اگر عزّتي نصيب او شد طبق پندار خود اوست كه عزّتي است دروغ، اگر عزّت، دروغ شد مقابلش درست است يعني ذلّتش درست است؛ ديگر ممكن نيست هم عزّت، دروغ باشد هم مقابلش، چون عدل طرفين كه كاذب شد طرفِ ديگر صادق است. اگر اينها عزيزِ بي‌جهت‌اند، ذليلِ باجهت‌اند، اگر عزّت اينها دروغين است، ذلّت اينها راستين است؛ ديگر فرض ندارد كه هم عزّت اينها دروغ باشد و هم ذلّت اينها كاذب، لذا فرمود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ فِي الاَذَلِّينَ﴾.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ هر چه كه در عالم هست مستند به خداست؛ منتها گاهي به عنوان نعمت است، گاهي به عنوان امتحان است و مانند آن؛ اما عزّت غير از قدرت است. عزيز يعني موجودي نفوذناپذير، زمينِ سفت و سختي كه با نيش كلنگ نمي‌شود در او اثر گذاشت، مي‌گويند «أرض عزاز» كسي كه زود ﴿وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ﴾[9] اين ديگر عزيز نيست، خدا و پيامبر و مؤمنين عزيزند يعني نفوذناپذيرند هر چه بخواهند اينها را از بين ببرند نمي‌توانند مادامي كه مؤمن، مؤمن است؛ اما ديگري خيال مي‌كند عزيز است، در حالي كه ذليلِ واقعي است و عزيزِ پنداري.

تفاوت عزّت واقعي با عزّت پنداري

پرسش:...

پاسخ: يك وقت است كسي عالم نيست، خيال مي‌كند عالم است، يك وقت است كسي عزيز نيست خيال مي‌كند عزيز است. نشانه‌اش مورد امتحان است، مي‌فرمايد اينها اگر عزيز بودند بايد نفوذناپذير باشند چرا به اندك حادثه از پا درافتادند. عزيز يعني كسي كه نشود به او راه پيدا كرد «ارض عزاز» يعني زميني كه تسليم‌پذير نيست، اگر چيزي نادرالوجود شد مي‌گويند عزيزالوجود است يعني نمي‌شود به او دسترسي پيدا كرد، چيزي كه با اندك اشاره از پا درمي‌آيد معلوم مي‌شود عزيز نيست، اين ﴿فِي عِزَّةٍ وَشِقَاقٍ﴾[10] ، بود ﴿أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ﴾[11] بود ﴿ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ﴾[12] پنداري بود وگرنه كريم را عذاب نمي‌كنند كه.

اما آنچه را كه منافقين پنداشتند آن هم در حصري كه در همان سورهٴ «منافقين» آمده است ابطال شد و آيهٴ بيست سورهٴ «مجادله» هم كه بالصراحة ابطال كرده است.

پرسش:...

پاسخ: بله؛ يك وقت است خداي سبحان انسان را با علل و عوامل خارجي عزيز مي‌كند، يك وقت است با علل دروني عزيز مي‌كند، در هر دو حال عزيز است.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ اصلاً عزّت معنايش اين است نه تخيّل عزت. يك وقت است خدا بخواهد كسي را عزيز كند در جامعه مي‌بينيد با اينكه قبيله‌اي ندارد، قومي ندارد، در يك شهر غريب است؛ اما نزد همه محترم است و نمي‌شود به او دست زد. يك وقت است كه خداي سبحان از راه علل و عوامل صوري و ظاهري كسي را عزيز مي‌كند در هر دو حال عزيز است. يك وقت است كه نه عزّت دروني دارد، نه عزّت بيروني دارد يك عزّت پنداري دارد فرمود: ﴿أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ﴾[13] اين در بحثهاي قبل هم گذشت، فرمود گاهي ما آن‌چنان ريشه اينها را در اندك مدت مي‌كَنيم كه گويا اصلاً ديروز اينجا نبودند ﴿كَأَن لَمْ تَغْنَ بِالأمْسِ﴾[14] شما اگر بخواهيد يك درخت كهن را از يك جا بكَنيد چندين ماه آن حفره معلوم است؛ اما بوته‌اي كه فقط يك سانت قدش است اين را بكَنيد خب اين اثر ندارد. در قرآن مي‌فرمايد ما اين افراد ريشه‌دار را آن‌چنان كَنديم كه گويا اصلاً ديروز در اين مملكت نبودند؛ هيچ اثري از اينها نيست ﴿كَأَن لَمْ تَغْنَ بِالأمْسِ﴾[15] خب اينها كه ريشه‌دار بودند چندين قرن مثل چنار كهن، چطور انسان يك چنار را از يك جا مي‌كند حفره معلوم نيست؛ اما بوته‌اي كه تازه سبز شد يك سانت مجموع قد و ريشه اوست اين را اگر از زمين بكَنند بله اثر ندارد، قرآن مي‌فرمايد ما آنها را اين‌چنين ريشه‌كن كرديم كه گويا اصلاً ديروز در اين كشور نبودند. خب، اين ديگر عزيز نيست اين تخيّل عزّت است؛ اما اگر كسي عزيز باشد حالا اگر از راه بيرون يا از راه درون البته نفوذناپذير است.

ردّ ادّعاي فخررازي در جبري بودن اعطا و اخذ مُلك

اينكه فرمود: ﴿تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ﴾ وقتي اعطا مُلك روشن شد، نَزع مُلك هم مشخص مي‌شود، وقتي اِعزاز مشخص شد اذلال هم مشخص مي‌شود، آن‌گاه در ذيل فرمود: ﴿بِيَدِكَ الخَيْرُ﴾ همه اينها خير است. امام رازي با يك تلاش و كوششي مي‌خواهد همان مكتب جبر را تثبيت كند كه بگويد اين مُلك كه حادث شد، سبب مي‌خواهد، اين عزّت كه پديد آمد سبب مي‌طلبد، اگر بگوييم بي‌سبب مُلكي مي‌آيد يا عزّتي مي‌آيد، اين انكار قانون عليت است و راهي براي اثبات صانع نيست ـ اگر چيزي خود به خود به بار مي‌آيد ـ پس حتماً سبب دارد، اين سبب يا خداست يا خلق است، اگر خلق‌اند كه خلق همگان به سراغ مُلك و عزّت مي‌روند چرا بعضي مي‌رسند و چرا بعضي نمي‌رسند، معلوم مي‌شود مستقيماً بدون دخالت احدي فقط خداست. اين مطلب براساس مكتب توحيد افعالي تام است؛ اما براساس پندار جَري عادت و جبري اشاعره باطل است.

بيان‌ذلك اين است كه در نظام توحيد افعالي چيزي در عالم نيست تا سخن از جبر و اختيار به ميان بيايد، يك ذات است در مظاهر گوناگون ظهور كرده است كه «الحمد لله المتجلّي لخلقه بخلقه»[16] آن توحيد افعالي فوق آن است كه با جبر اشاعره اصلاً قابل قياس باشد.

و اما براساس همين امر بين الأمرين خداي سبحان مي‌فرمايد كه ﴿تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُم مَا كَسَبْتُمْ﴾[17] و ده‌ها آيه ديگر كه افراد را مسئول مي‌داند. مي‌فرمايد اينها افراد يا اُممي بودند كه كاري كردند بهره‌اي بردند شما افراد و اُممي هستيد كاري بكنيد و بهره‌اي ببريد، اين‌چنين نيست كه يك ارادهٴ جزافيه ـ معاذ الله ـ براي خدا قائل باشيم كه هر كه را بخواهد بي‌جهت عزيز كند و هر كه را بخواهد بي‌جهت ذليل كند، بلكه راه را هم نشان داده است، فرمود اگر اين كار را كرديد ما فيض ما برمي‌گردد ﴿إِنْ عُدتُّمْ عُدْنَا﴾[18] در آيه ديگر فرمود: ﴿إِن تَعُودُوا نَعُدْ﴾[19] اينها به عنوان قضيه شرطيه است شما برنامه‌تان را عوض كرديد لطف ما عوض مي‌شود، راهتان را تغيير داديد لطف ما دگرگون مي‌شود. اين رابطه بين فيض حق و استحقاق افراد هم محفوظ است اين‌چنين نيست كه بدون دخالت كارِ انسان مُلك بيايد يا برود، عزّت بيايد يا برود، اينها را خدا با شرايطي اعطا مي‌كند.

خيز مطلق بودن اعطاي ملك

مطلب بعدي آن است كه اينكه فرمود: ﴿بِيَدِكَ الخَيْرُ﴾ يعني هيچ‌كدام در هيچ موردي شرّ نيست، چه اينكه در بحث ديروز گذشت، گرچه براي يك عده كاميابي باشد و براي يك عده ناكامي.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ شخص صادق نيست، اُمت صادق است ديروز هم بحث شد ديگر، از امتي به امت ديگر منتقل مي‌شود؛ اما از شخص صادق نيست كه نبوت را خدا به كسي بدهد و از آن شخص بگيرد. نعم، مطالب معنوي را مي‌دهد، نظير آ‌نچه به سامري رسيد كه ﴿بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا﴾[20] يا نظير آنچه به آن عابد اسرائيلي رسيد ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا﴾[21] اما نبوت را هرگز خدايي به كسي نمي‌دهد كه بعد كشف خلاف بشود، چون ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾[22] اما اين‌گونه از مقامات معنوي، علوم اينها البته،8 چون چيز عادي است مي‌دهد تا معلوم بشود كه اگر به ديگران نداد چه سرّي بود به بعضيها نشان مي‌دهد، به بعضيها مي‌دهد و آنها را هم نشان مي‌دهد، مي‌فرمايد ما به اينها علم داديم اينها از پوست به در آمدند، پس همه كس توقّع علم نكنند. اما در مسئله رسالت فرمود، چون ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ هرگز خداي سبحان اين مقام را و اين پُست كليدي را به كسي كه كشف خلاف در كارش راه پيدا كند نمي‌دهد.

در مقابل اوصاف خمسه كه اِعطاي ملك است و نِزع ملك، اعزاز است و اذلال و خير به دست حق است، پنج صفتي را در آيهٴ ديگر ذكر مي‌كنند كه به نظام تكوين برمي‌گردد ﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ﴾ اين چهار تا ﴿وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾ .

مراد از ‌«‌ولوج» شب در روز

«ولوج‌» يعني ورود و دخول، ‌«وليجه‌» يعني آن‌كه داخل شد و در درون راه پيدا كرد. فرمود شما كه مؤمن هستيد غيرمؤمن را به عنوان وليجه و دوست اتّخاذ نكنيد، غيرحق و غير اولياي الهي را وليجتاً يعني دخيلتاً نگيريد اينها را در خانه‌تان راه ندهيد، در دلتان راه ندهيد، محرم اسرارتان نكنيد اينها ولوج پيدا نكنند،‌ ‌«وليجه‌» يعني دخيله يعني محرم اسرار.

تقدّم روز بر شب در بيان قرآن كريم

در اين اوصاف خمسه اوّلين اين است كه ﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ﴾ درباره ليل و نهار سورهٴ مباركهٴ «يس» است كه نظم عالم طوري است كه ﴿لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلاَ اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ﴾[23] اينها با نظم حركت مي‌كنند، با اينكه شمس چند برابر قمر هست و نور قمر از شمس است؛ اما شمس هرگز سرعت نمي‌گيرد و به قمر نمي‌رسد ﴿لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ﴾ قمر است كه بالأخره آنچه در ديد مي‌آيد اين خيلي سريع‌تر از آفتاب، مدارش را طي مي‌كند؛ در ظرف 29 الي سي روز مدارش را طي مي‌كند شمس است كه در ظرف 365 روز بايد اين مدارش را طي كند، پس شمس نمي‌تواند از نظر سرعت سير به قمر برسد ﴿لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلاَ اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ﴾؛ هرگز شب نمي‌تواند جلو بيفتد و قبل از روز قرار بگيرد، حتماً بايد بعد از روز باشد.

اين نزاع كه آيا شب اول خلق شد يا روز با كرويت زمين معنا ندارد، چون باهم‌اند؛ منتها درباره اين رُبع مسكون اين قسمتي كه مأمور هست مي‌شود اين بحث را كرد ـ اگر بحث سودمندي باشد ـ ؛ اما بحث معقولش همان است كه ذات اقدس الهي در قرآن كريم فرمود و امام رضا(سلام الله عيله) هم به استناد همين آيه استدلال كرده است كه حتماً روز، مقدّم است و شب، مؤخّر[24] چون شب سايه است شب كه چيزي نيست اگر روز نباشد ما شبي نداريم، اگر اين كُرهٴ زمين نيم‌رخش به طرف آفتاب باشد اين نيم‌رخ روشن است آن نيم‌رخ تاريك است مي‌شود شب، شب كه چيزي نيست در مقابل روز تا انسان بگويد شب اول خلق شد يا روز كه، نمي‌شود گفت سايه قبل از روشني است يا بعد از او، تا نور نباشد تا روشني نباشد سايه‌اي نيست اصلاً نزاع راه ندارد، اين سايه هميشه بعد است و آن روز هميشه قبل است، البته در محاسبات، محاسبات قمري، شب قبل از روز است، براي اينكه بر اساس ماه‌هاي قمري مي‌گوييم امشب اول ماه است، فردا روز اين اول هست اين بر اساس محاسبات قمري است؛ اما در محاسبات دقيق لسان قرآن كريم اين است كه ﴿لاَ اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ﴾[25] حتماً شب دنبال است در بخش ديگر هم فرمود: ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً﴾[26] يعني ذات اقدس الهي، ليل را خلق كرد، نهار را خلق كرد؛ منتها ليل، حثيثاً و شديداً به دنبال روز مي‌دود، چون حركت سريع است و نور به سرعت منتقل مي‌شود سايه هم به سرعت به دنبال همين زمين است. شب به دنبال روز است، طالب روز است، روز به دنبال شب نيست روز، روز است و روشن سايه به دنبال شاخص است هر جا شاخص مي‌رود يا هر جا نور حركت مي‌كند اين سايه به دنبال اوست، حالا خواه او نيّر حركت بكند به دور اين شاخص، يا شاخص حركت بكند به دور آن نيّر.

اقدمين بر اين بودند كه زمين حركت مي‌كند به دور شمس تا عهد بطلميوس. قدما بعد از اقدمين از عهد بطلميوس به بعد به اين پندار بودند كه زمين، مركز است و اين شاخص ساكن است و نيّر حركت مي‌كند. متأخرين وفاقاً للأقدمين، خلافاً للقدما به اين نتيجه رسيدند كه زمين حركت مي‌كند. به هر حال چه نيّر حركت بكند به دور شاخص، چه شاخص حركت بكند به دور نيّر در هر دو حال ظِل تابع است؛ اما اين سايه مرتّب به دنبال نور مي‌دَود و هرگز نمي‌تواند به او برسد، اين براساس نظم كلي است.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ ليل مقدم نيست، سايه است.

چگونگي ورود روز و شب در برخي از مناطق

حالا بياييم به سراغ آيهٴ محل بحث، پس اين يكي سايه است و آن يكي روشن.

اينها گاهي در بعضي از مناطق دائماً همين طورند دائماً نهار مقدم است و ليل مؤخّر است و هيچ‌كدام هم به ديگري نمي‌رسد، مثل منطقه استوايي كه شب و روز تفاوت ندارد دوازده ساعت است اين دائماً اين طور است. آن منطقه‌هاي قطبي كه ارض تسعين است و شش ماه شب است و شش ماه روز، آنجا هم تقريباً بشرح ايضاً [همچنين] آنجا هم ﴿لاَ اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ﴾[27] آنجا هم ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ﴾[28] آنجا هم ﴿يَطْلُبُهُ حَثِيثاً﴾[29] اين شش ماه تاريك به دنبال آن شش ماه روشن دائماً مي‌گردد و هرگز به او نمي‌رسد. اين مناطق بين بين يعني بين استوا و بين قطب اينجاست كه ﴿يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ﴾[30] زمستانش با تابستان فرق مي‌كند، بهارش با غيربهار فرق مي‌كند گاهي قوس‌الليل معادل با قوس‌النهار است، مثل اعتدال خريفه و ربيعي، اين همان است كه گفتند «بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار» يعني اول فروردين و تقريباً اول مهر كه هر دو دوازده ساعت است.

اما از فروردين گذشته، كم‌كم قوس‌النهار زياد مي‌شود تا برسد به پاييز كه از پاييز قوس‌الليل زياد مي‌شود، اگر قوس‌النهار زياد شد كه مثلاً نهار شده چهارده الي پانزده ساعت و شب شده تقريباً هشت يا نُه ساعت، اين روز وارد محدودهٴ شب شد و آن محدوده را روشن كرد، اين روز از دو طرف اين قوس‌النهار كه اول، دوازده ساعت بود قوس‌الليل هم دوازده ساعت، اين از دو طرف وارد قوس‌الليل شد يعني ديرتر شب شد و زودتر صبح شد اينجاست كه روز وارد شب شد. روز شده چهارده الي پانزده ساعت آن هم شد تقريباً نُه ساعت، گاهي نظير پاييز و بخشي از زمستان، قوس‌الليل وارد نهار مي‌شود؛ اين تاريكيِ هشت ساعته از دو طرف پايين مي‌آيد هم از طرف مغرب پايين مي‌آيد، هم از طرف صبح پايين مي‌آيد دو طرف را تاريك مي‌كند به طوري كه شب مي‌شود چهارده الي پانزده ساعت و روز مي‌شود هشت الي نُه ساعت و مانند آن. اين البته منطقه‌هايي است كه شب بشود سه الي چهار ساعت، روز بشود بيست الي 21 ساعت و بالعكس هر چه كه از خطّ استوا دورتر و به منطقه قطبي نزديك‌تر بشويم اين ايلاج بيشتر هست، پس گاهي قوس‌الليل وارد نهار مي‌شود، گاهي قوس‌النهار وارد ليل مي‌شود اين دو حالت را ذات اقدس الهي نوعاً ذكر فرمود و در نوعِ اين موارد هم ايلاجِ ليل در نهار مقدّم است، گاهي به صورت ﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيلِ﴾ گاهي به صورت ﴿يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ﴾[31] اين‌چنين است.

پيدايش فصول، محصول نظم الهي

و همين هم طبق نظم است، اين براي آن است كه ﴿قَدَّرَ فِيهَا اقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾[32] بشود، قسمت مهمّ ربع مسكون همين‌طور است كه ﴿يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ﴾ است، منطقهٴ استوايي كه «لا تلج النهار في الليل و لا يجل النهار في الليل» آنجا چون كمتر كسي سكونت دارد. منطقه قطبي هم اين‌چنين است؛ اما اين ربع مسكون قسمت مهمّش با اين «ايلاج الليل في النهار و ايلاج النهار في الليل» رو به رو هستند، همين است كه فصول چهارگانه را به همراه دارد كه ﴿قَدَّرَ فِيهَا اقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾ يعني فصول چهارگانه تا موادّ غذايي تضمين و تأمين بشود و اين هم طبق نظم است، اين‌چنين نيست كه بهار و تابستان حُكمش فرق بكند، پاييز و زمستان حكمش فرق بكند، اين‌طور نيست [بلكه] اين شش برج شمالي هميشه شمالي است و آن شش برج جنوبي هيشه جنوبي است و اين نظم براي هميشه هست. همين مقدار ايلاج هم زير پوشش ﴿وَلاَ اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ﴾[33] هست ﴿يَطْلُبُهُ حَثِيثاً﴾ هست و مانند آن.

منتها در آن آيه فقط ولوج ليل در نهار را ذكر فرمود كه ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً﴾[34] كه اين ﴿يُغْشِي﴾ دو مفعول گرفت يعني ذات اقدس الهي مُغشي است، ليل را غاشيه نهار قرار داده است، اين همان ولوج ليل در نهار است كه شب را بيشتر و روز را كمتر مي‌كند.

پرسش:...

پاسخ: چه آن طرف، چه اين طرف، تابستان اين شش ماه بروج شمالي ما براي آنها جنوبي است و به عكس. آنچه تابستان و بهار ماست، پاييز و زمستان آنهاست، آنچه پاييز و زمستان آنهاست. بهار و تابستان ماست.

پرسش:...

پاسخ: آن طرفش قابل سكونت است، مثل همين طرف. همه احكام حَيَوي در اين قسمت مثل آن قسمت است.

پرسش:...

پاسخ: بله؛ اين ﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ﴾ در اين قسمت شمالي زمستان و تابستان است، در آن قسمت جنوبي تابستان ما زمستان آنهاست، زمستان ما تابستان آنهاست، هيچ فرق نمي‌كند.

تقدم روز بر شب و حركت مستمر شب به دنبال روز

پرسش:...

پاسخ: غرض آن است كه ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً﴾ كه در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» آمده است آيه 54 ﴿إِنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ والاَرْض فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ﴾ بعد فرمود: ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ﴾ [يعني] يطلُبُ آن ليل، نهار را ﴿حَثِيثاً﴾ مرتب سايه به دنبال روز مي‌گردد، روز به دنبال سايه نمي‌گردد، گرچه اين طلب نيست اين حركت نيست، انسان مي‌پندارد كه سايه به دنبال روز حركت مي‌كند، چون حركتي در كار نيست لحظه به لحظه اين سايه نابود مي‌شود و يك سايه ديگر ظهور مي‌كند يعني شما وقتي كه چراغ را كنار يك شاخص مي‌گردانيد، گرچه به حَسب ظاهر به چشم مي‌آيد كه سايه حركت كرده است؛ اما اين‌طور نيست [بلكه] آن سايه لحظه قبل معدوم شد يك سايه جديد پيدا شد،آن سايه جديد فوراً رخت برمي‌بندد يك سايه ثالثه ظهور مي‌كند و مانند آن. اما چون به حس اين‌چنين مي‌آيد و فرهنگ محاوره هم غير از فرهنگ علمي است با زبان مردم سخن گفتن به همين صورت درمي‌آيد كه سايه مي‌گردد.هنگامي هم كه مي‌گوييم فِيء دارد، سايه كم شد، سايه زياد شد اين تعبيراتي است كه با فرهنگ محاوره سازگار است وگرنه هرگز سايه كم و زياد نمي‌شود، هرگز رجوع و عود ندارد يكي رفت ديگري آمد،چون هر لحظه يك سايه جديد مي‌آيد. آن‌گاه با مردم كه بخواهند حرف بزنند به صورت فيء و ظل سخن مي‌گويند، به صورت رفت و آمد سخن مي‌گويند، به صورت ﴿يَطْلُبُهُ حَثِيثاً﴾[35] حرف مي‌زنند.

اينكه فرمود: ﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيلِ﴾ اين هم با نظم است و كريمه ﴿يُقَدِّرُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ﴾[36] هم برابر نظم.

حيات مؤمن و ممات كافر از نظر قرآن

مسئله ﴿تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ﴾ اين هم همان‌طوري كه مُلك اقسامي داشت، حيات و ممات هم اقسامي دارد،قهراً اخراج حيّ از ميّت و اخراج ميّت از حيّ هم اقسامي دارد. قرآن كريم ايمان و كفر را حيات و ممات مي‌داند يك عده را زنده مي‌داند، يك عده را مُرده،چه اينكه زمين را هم به دو حال حيات و ممات متّصف مي‌كند، اما ايمان و كفر را زندگي و مرگ مي‌داند، مؤمن و كافر را زنده و مُرده مي‌داند در سورهٴ مباركهٴ «يس» هست، در موارد ديگر هست كه فرمود: ﴿لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكَافِرِينَ﴾[37] اين تقابل نشان مي‌دهد كه انسان يا زنده است يا كافر اين يا زنده يا كافر،نشان مي‌دهد كه ايمان،حيات است و كفر،مرگ فرمود: ﴿لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكَافِرِينَ﴾ كافر در مقابل زنده است يعني كافر در مقابل مُرده، پس حي يعني مؤمن، كافر يعني ميّت ﴿لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكَافِرِينَ﴾. اين تفصيل كه قاطع شركت است و اين تقابل نشانهٴ آن است كه انسان يا زنده است يا كافر يعني يا مؤمن است يا كافر.

در آيات ديگري كه نظير آ‌نچه در سورهٴ مباركهٴ «انعام» آمده است كه مي‌فرمايد يك عده مرده بودند ما آنها را روشن كرديم:﴿أَوَمَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً﴾ از آن كريمه هم به خوبي برمي‌آيد كه مؤمن،زنده است و غيرمؤمن مُرده.آيهٴ 122 سورهٴ «انعام» اين است ﴿أَوَمَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَن مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾.

چگونگي حيات و ممات زمين در كلام الهي

براساس اين معيار حيات و ممات اختصاصي به حيات و ممات ظاهري ندارد، چه اينكه حيات و ممات هم اختصاصي به انسان و حيوان ندارد در غير انسان هم اين مسئله حيات هست زمين را گاهي خدا زنده مي‌داند، گاهي تعبير مي‌كند كه اين زمين مُرده است، نظير آيهٴ نوزده سورهٴ «روم» اين است كه ﴿يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَيُحْيِي الاَرْض بَعْدَ مَوْتِهَا وَكَذلِكَ تُخْرَجُونَ﴾ معلوم مي‌شود زمين هم گاهي زنده است و گاهي مرده، همان‌طوري كه انسان گاهي زنده است و گاهي مرده.

بنابراين حيات، گاهي معنويِ محض است نظير ايمان در مقابلش كفر است كه موت است يا نه، معنوي نيست همين حيات مصطلح است، مثل حيات انسان، حيات حيوان و جاندارهاي ديگر.

پرسش:...

پاسخ: آن ايمان به خدا عامل حيات است ديگر وگرنه ديگران حيات حيواني دارند حيات انساني ندارند.

مي‌ماند مرحله سوم كه حيات زمين است زمين هم زنده است بعد از اينكه مرده بود كه ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الاَرْض بَعْدَ مَوْتِهَا﴾[38] يا در همين آيهٴ نوزده سورهٴ «روم» فرمود: ﴿وَيُحْيِي الاَرْض بَعْدَ مَوْتِهَا﴾ زمين قبلاً مرده بود الآن با بارش باران و مانند آن زمين زنده شد. پس گياهان زنده‌اند، زمين قبل از بارش باران مرده بود بعد حيات پيدا كرد. از اينجا معلوم مي‌شود كه ﴿يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ﴾[39] هم معناي جامعي مي‌تواند داشته باشد اگر تطبيق شده است و به عنوان بيان مصداق ذكر شده است كه پيدايش يك فرزند مؤمن از كافر از باب اخراج حي از ميّت است اين دور نيست. تولّد يك كافر از مؤمن، نظير پسر نوح كه اخراج كافر از مؤمن است اين دور نيست، براي اينكه قرآن كريم مؤمن و كافر را زنده و مرده مي‌داند،چه اينكه اگر گفته شد كه ﴿يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ﴾ يعني ﴿إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَي﴾[40] يعني گياه را از حبّه و هسته مي‌روياند اين دور نيست.اگر گفته شد ﴿يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ﴾ يعني حبّه و هسته را از گياه و در شجر مي‌روياند و به بار مي‌آورد،اين دور نيست. جمادي را از نبات، نباتي را از جماد، حيواني را از نطفه، نطفه‌اي را از حيوان تا برسد به اينكه مؤمني را از كافر و كافري را از مؤمن. در همه موارد صادق است كه ﴿تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ﴾ چون حيات و ممات به همين معناي وسيع،در قرآن كريم استعمال شده است.

پرسش:...

پاسخ: بله؟يعني آن نمو را ندارد ديگر چون موت و حيات درجاتي دارد وگرنه نطفه هم ميّت نيست. اين نموّي را كه بايد يك دانه داشته باشد قبل از شكاف ندارد ﴿إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَي﴾ يكي براي كشاورزي، يكي براي باغداري آن نوا و هسته را مي‌شكافد مي‌شود نخل باسق، آن نوا را مي‌شكافد مي‌شود سُنبله. تا خداي سبحان فَلق حبّه و نوا نكند، آن زنده را از درون اين مُرده اخراج نخواهد كرد ﴿إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَي﴾ بعد هم فرمود: ﴿يُخْرِجُ﴾ در كنار ﴿إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَي﴾ هم مسئله اخراج مطرح است.

بيان روايات از حيات زمين در پرتو عدل

پرسش:...

پاسخ: در آيهٴ سورهٴ «حديد» اين حديث شريف است ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾[41] اين‌چنين هست. از امام(سلام الله عليه) هم هست اين حديث كه وقتي حضرت مهدي(سلام الله عليه) ظهور مي‌كند حضرت حجت(صلوات الله و سلامه عليه) زمين مرده را زنده مي‌كند امام معصوم كه در جايي زندگي مي‌كند زمين مرده را زنده مي‌كند، آنكه از امام(سلام الله عليه) نقل شد فرمود حكومت عدل و حكومت الهي مايه آن است كه زمين زنده مي‌شود[42] ، چه اينكه ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾ درباره اينكه دلِ مرده‌اي با توبه متنبّه شده است هم تطبيق شد[43] . كافري اگر مسلمان شد، فاسقي اگر عادل شد، متمرّدي اگر منقاد و مطيع شد مشمول همين است كه ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾.

پرسش:...

پاسخ: آن انساني كه مي‌ميرد يك حيات حيواني را از دست مي‌دهد، آن كافر حيات حيواني را دارد ولي حيات انساني را از دست داد. اين حياتي كه در سورهٴ مباركهٴ «انفال» آمده است كه ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾[44] معلوم مي‌شود كه دين عامل حيات است خب اگر كسي دين را نپذيرفت، حيات را نپذيرفت.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] بقره/سوره2، آیه29.
[2] انفال/سوره8، آیه75.
[3] بقره/سوره2، آیه20.
[4] انفال/سوره8، آیه26.
[5] ص/سوره38، آیه2.
[6] بقره/سوره2، آیه206.
[7] دخان/سوره44، آیه49.
[8] بقره/سوره2، آیه61.
[9] انفال/سوره8، آیه46.
[10] ص/سوره38، آیه2.
[11] بقره/سوره2، آیه206.
[12] دخان/سوره44، آیه49.
[13] بقره/سوره2، آیه206.
[14] یونس/سوره10، آیه24.
[15] یونس/سوره10، آیه24.
[16] . نهج‌البلاغه، خطبه 108.
[17] بقره/سوره2، آیه134.
[18] اسراء/سوره17، آیه8.
[19] انفال/سوره8، آیه19.
[20] طه/سوره20، آیه96.
[21] اعراف/سوره7، آیه175.
[22] انعام/سوره6، آیه124.
[23] یس/سوره36، آیه40.
[24] . بحار الانوار، ج54، ص227.
[25] یس/سوره36، آیه40.
[26] اعراف/سوره7، آیه54.
[27] یس/سوره36، آیه40.
[28] اعراف/سوره7، آیه54.
[29] اعراف/سوره7، آیه54.
[30] حج/سوره22، آیه61.
[31] حج/سوره22، آیه61.
[32] فصلت/سوره41، آیه10.
[33] یس/سوره36، آیه40.
[34] اعراف/سوره7، آیه54.
[35] اعراف/سوره7، آیه54.
[36] مزمل/سوره73، آیه20.
[37] یس/سوره36، آیه70.
[38] حدید/سوره57، آیه17.
[39] یونس/سوره10، آیه31 ؛ سورهٴ روم، آيه 19.
[40] انعام/سوره6، آیه95.
[41] حدید/سوره57، آیه17.
[42] . ر . ك: تأويل الآيات الظاهره، ص638.
[43] . ر . ك: مجمع البيان، ج9، ص358؛ ر . ك: الميزان، ج19، ص161 و 162.
[44] انفال/سوره8، آیه24.