درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

68/09/14

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/ سوره آل‌عمران/ آیه 19

 

﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلاَّ مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيَاً بَيْنَهُمْ وَمَن يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهَ سَرِيعُ الحِسَابِ﴾﴿19﴾

بيان خطوط اصلي آيهٴ شريفه

گرچه در اين كريمه مباحث فراواني است ولي آنچه خطوط اصلي اين آيه را تشكيل مي‌دهد سه فصل است: فصل اول اينكه «ان الدين ما هو» فرمود: ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ فصل دوم اين است كه اين اختلاف اديان از كجا پيش آمد، فصل سوم كيفر كساني كه مايه اختلافات ديني شدند.

منظور از ‌«‌دين» و ‌«‌اسلام» در كريمهٴ ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾

فصل اول كه ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ مطالبي را در برداشت كه بعضي از مطالب در دو روز گذشته بيان شد و خلاصه‌اش اين شد كه ﴿إِنَّ الدِّينَ﴾ يعني آن مجموعه قوانين و عقايد و اخلاق و احكام كه نزد خدا مرضي باشد ﴿الْإِسْلاَمُ﴾ است اسلام كه «الف» و «لام»ش «الف» و «لام» عهد است ناظر به همان است كه عقايد و اخلاق و احكامي نزد خدا مقبول است كه مطابق با همان قوانين و اخلاق و احكام مشخص باشد ﴿الْإِسْلاَمُ﴾ همان معهود است.

خاستگاه پيدايش دين از منظر قرآن و ماديگرايان

نظر قرآن كريم درباره پيدايش دين چيزي است و نظر مادّيين درباره پيدايش دين چيز ديگر. قرآن كريم دين را از درون مطابق با فطرت مي‌داند و از بيرون به خداي سبحان استناد مي‌دهد؛ هيچ عاملي را از بيرون مبدأ تدوين قوانين ديني نمي‌داند و هيچ عاملي را هم از درون، مبدأ پذيرش دين نمي‌داند. دين را از درون فطري مي‌داند و از بيرون الهي كه آياتش تا حدودي به عرض رسيد و بعد هم بايد بازتر بشود. اما ديگران كه نه به فطرت آگاهي دارند و واقف‌اند، نه به ذات اقدس الهي علم دارند و مؤمن‌اند دين را پديده‌اي مي‌دانند همانند ساير پديده‌ها و درباره او تفكّر مادي دارند. احياناً مي‌گويند اصل پيدايش دين بعد از عهد افسانه است يعني وقتي از نظر جامعه‌شناسي بشر را در چهار دوره خلاصه مي‌كنند، دين را در دوره دوم مي‌پندارند؛ مي‌گويند دوره اول عهد اساطير او افسانه‌هاست، بشر اوّلي به اسطوره و افسانه اُنس داشت، بعد عهد اديان و مذاهب فرارسيد كه دورهٴ دوم و عهد دوم است، بعد عهد فلسفه فرارسيد كه دوره سوم است، بعد عهد علم فرارسيد كه دوره چهارم است و عالي‌ترين دوره است به گمان اينها و محور علم و مدار علم را هم تجربه و حس مي‌دانند، چيزي كه به آزمايش و حس مي‌آيد مي‌پذيرند، چيزي كه به حس و آزمايش نمي‌آيد نمي‌پذيرند همان «اصالة الحس و التجربه»‌اند و پيدايش هرگونه مذهب را هم احياناً وابسته به پديده‌ها اجتماعي مي‌دانند، مخصوصاً گروه ماركسيسم پيدايش دين را به نحوهٴ توليد و اقتصاد وابسته مي‌داند؛ هر اندازه كه مسائل اقتصادي جامعه دگرگون بشود، مسائل اعتقادي آنها و اخلاقي آنها هم دگرگون خواهد شد اينها عصارهٴ افسانه‌هايي كه احياناً از غير متفكّران الهي به گوش مي‌رسد.

رابطهٴ فطرت و دين

قرآن كريم معيار شناخت را و شناخت‌شناسي را اعم از حس و عقل مي‌داند، مي‌گويد بعضي از امور است كه با حس شناخته مي‌شود و بعضي از امور است كه با عقل شناخته مي‌شود. تنها معيار، شناخت حس نيست، بلكه عقل است اين يك مطلب و حس و عقل در عرض هم نيستند در طول هم‌اند اين دو مطلب، هر چه را كه حس مي‌يابد پشتوانه براهين و مقدمات و مبادي عقلي است اين سه مطلب كه قهراً اصالة‌العقل خواهد بود و دين را مطابق با فطرت مي‌داند اين چهار مطلب و فطرت غير از طبيعت و غريزه بود اين هم پنج مطلب و تنها كسي كه مي‌تواند فطرت را شكوفا كند خداست از راه وحي، اين هم شش مطلب و هرگز رهآورد انبيا مخالف با فطرت نيست گرچه هماهنگ با خواسته‌هاي طبيعي نباشد اين هم هفت مطلب. اينها مطالبي است كه يكي پس از ديگري از قرآن كريم به خوبي استنباط خواهد شد.

نقل و ردّ سخن ماديگرايان از سوي قرآن كريم

آنها كه مي‌گفتند هر چيزي مادي است و شيء را ما تا احساس نكنيم يا تجربه نكنيم خواه با چشم مسلّح يا غيرمسلّح نمي‌پذيريم، حرف آنها را قرآن كريم نقل مي‌كند و رد مي‌كند آ‌نها حرفشان اين است كه ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[1] چه اينكه گفتند ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾[2] . اين فكر را قرآن كريم نقل مي‌كند و مي‌گويد موجود دو قِسم است: برخي را مي‌بينيد، برخي هم موجوداتي هستند كه ﴿لَا تُدْرِكُهُ الاَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾[3] آنها كه مي‌گفتند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾ قرآن كريم يعني ذات اقدس الهي اين‌چنين مشخص كرد كه بعضي از موجودات‌اند كه ‌«تناله الابصار» بعضي از موجودات‌اند كه ‌«لا تناله الابصار‌» غيب و ماوراي طبيعت، موجودي است كه ﴿لَا تُدْرِكُهُ الاَبْصَارُ﴾ در عين حال كه ﴿وَهُوَ يُدْرِكُ الاَبْصَارَ﴾ پس نمي‌شود گفت ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾ يا نمي‌شود درخواست كرد كه ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾، بلكه بايد گفت خداي سبحان از اوصاف سلبي آن حضرت ﴿لَا تُدْرِكُهُ الاَبْصَارُ هُوَ يُدْرِكُ الاَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾ است. همين گروه كه خود را در عهد چهارم زندگي بشري مي‌دانند يعني در مَهد علم مي‌نگرند و مي‌گويند ما اهل علميم و هر چه بيرون از حس و تجربه است خرافات است و دين را ـ معاذ الله ـ خرافي مي‌پندارند، اعتقاد به ماوراي طبيعت را خرافي مي‌دانند، جريان مسئله معاد را خرافي و پندار باطل مي‌پندارند خودشان غرق خرافه و پندارند به تعبير سيدناالاستاد مرحوم علامه(رضوان الله عليه)[4] .

بيان‌ذلك اين است كه آنها در شناخت‌شناسي به معيار شناخت مي‌گفتند چيزي كه به حس و تجربه نيايد خرافي است، غافل از اينكه حس و تجربه كاربردش در محور مادّه است. در محور مادّه، انسان مي‌تواند با حس و تجربه چيزي را اثبات يا سلب بكند؛ اما بيرون از محور مادّه يعني چيزي كه مادّي نيست آيا وجود دارد يا ندارد ابزار حس و تجربه رسا نيست، نه براي اثبات نه براي سلب. اگر كسي خواست بگويد روحِ مجرّد نيست، نه مي‌تواند با براهين تجربي و طبيعي ثابت كند هست، نه مي‌تواند ثابت كند نيست، چون او به آزمايش درنمي‌آيد. اگر طبيب خوش‌باوري گفت من به وسيله آزمايش، روح را ثابت كرده‌ام اين هم پندار باطل است، چون روح در دستگاه آزمايشگاه نمي‌آيد نه با ابزار تجربه و آزمايش مادّي مي‌توان موجود مجرّد را ثابت كرد و نه مي‌توان سلب كرد و همان طوري كه تصديق بدون تصوّر روا نيست، تكذيب بدون تصوّر هم نارواست؛ با حس و تجربه نمي‌شود گفت خدا هست، نه مي‌شود گفت خدا نيست، چون حس و تجربه يك قلمرو خاص دارند و چيزي كه بيرون از منطقه طبيعت و ماده است با ابزار حس و تجربه نه اثبات مي‌شود نه سلب مي‌شود. اگر طبيبي با استفاده از نظم دستگاه پزشكي پي به خدا مي‌برد اين يك متفكّر الهي است او براساس ديد فلسفي درباره خدا مي‌نگرد؛ منتها بعضي از مبادي برهان را از طب مي‌گيرد. اينكه احياناً در كتابهاي عقلي گفته مي‌شود برهان وجود مبدأ، فراوان است طبيعيون از راه حركت برهان اقامه مي‌كنند، الهيون از راه امكان و مانند آن، اين را شايد در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد كه حرفي است ناروا، چون بحث اثبات مبدأ بحث طبيعي نيست يعني هيچ عالِم طبيعي با استمداد از ابزار طبيعي نمي‌تواند درباره خداي سبحان بحث كند لاسلباً و لا اثباتاً، براي اينكه موضوع علم طبيعي مشخص است جسم است و عوارض جسم است و پديده‌هاي جسمي، چيزي كه منزّه از جسم و طبيعت است در قلمرو علم طبيعي جا ندارد لاسلباً و لا اثباتاً؛ نعم. حركت كه مسئله‌اي از مسائل علم طبيعي است اين مي‌تواند مبدأ برهان قرار بگيرد براي حكيمِ الهي، حكيمِ الهي گاهي مبادي‌اش را از علم طبيعي مي‌گيرد آن وقتي كه بايد برهان حركت اقامه ‌كند، گاهي هم مبادي برهان را از علم طبيعي نمي‌گيرد از علوم ديگر مي‌گيرد. به هر حال همينها كه مي‌گويند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[5] و تفكّرشان تفكّر مادي است قدم اولي كه برداشتند قدم خرافي و پنداري است، زيرا چيزي كه در محدوده كار آنها نيست دخالت كردند و سلب كردند، اين يك.

تفكر مادي، زمينه‌ساز خرافه‌گرايي

خرافه ديگر و پنداره ديگر آنها اين است كه اينها مي‌گويند جامعهٴ بشري در صراط تكامل هست اين حرفي است حق، هر كسي كاري انجام مي‌دهد براي كمال خود است اين كاري است حق؛ اما چرا عده‌اي محروميتها را تحمل كنند و چرا رنج را تحمل كنند كه جامعه منظم بشود اين شخص چه بهره‌اي مي‌برد. اگر انسان همين طبيعتي است كه ﴿يَمْشِي فِي الاَسْوَاقِ﴾[6] و ديگر هيچ، اگر تمام سعادت انسان در لذّتهاي طبيعي و مادي است و ديگر هيچ، چرا اين انسان رنج را تحمل كند كه ديگران در سايه قانون از رفاه برخوردار باشند او چه لذت مي‌برد و از اين بالاتر مسئلهٴ مرزداريِ يك عده كه يك عده خودشان از بين ببرند كه ديگران در كمال امن به سر ببرند، خب كسي كه اهل جهاد و دفاع و ايثار است او از اين ايثار جان چه طَرفي مي‌بندد. اگر اين شخص تا زنده است لذّتي جز لذّتهاي حسّي ندارد بعد هم كه مُرد نابود محض مي‌شود به او بگويند بعد از تو، نام تو زنده است اين يك پندار و وهم است او نامي ندارد، مگر معدوم طَرْفي مي‌بندد. اگر يك تشييع هست و اگر عكس و پوستر هست، زنده لذّت مي‌برد وگرنه مُرده كه معدوم شد چه او را بسوزانند، چه تجليل كنند براي او بي‌تفاوت است. اين كسي كه مي‌گويد تو وقتي مُردي خوش‌نام مي‌شوي گرفتار خرافات است، براي اينكه بعد از مرگ به گمان او نابود مي‌شود، اگر چيزي نابودِ محض شد خوش‌نام و بدنام ندارد كه، الآ‌ن «الف» كه در اينجا معدوم است چه خوش‌نام، چه بدنام، چه زشت، چه زيبا دربارهٴ معدوم هيچ‌يك از اين اوصاف راه ندارد، آنها كه مي‌گويند ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا﴾[7] مرگ را زوال مي‌پندارند نه انتقال، مي‌گويند مُرده نابود شده است او هيچ لذّتي از كار زنده‌ها نمي‌برد، خواه خوش‌نام باشد، خواه بدنام. پس اينكه مي‌گويد مبدئي نيست، چون ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[8] معادي نيست چون ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾ به وهم مبتلاست در پندار خرافي دارد زندگي مي‌كند. اينكه مي‌گويد من دارم به جامعه خدمت مي‌كنم، چون بعد از مرگ خوش‌نام مي‌شوم اين پندار باطل است.

پرسش: ...

پاسخ: اين كمال، براي تأمين سعادت است. سعادت، نزد متفكّران مادي همان لذتهاي حسّي است. چرا شخص از لذايذ مادي محروم بشود براي چه، لابد براي اينكه چيزي را به دست بياورد، اگر با مُردن نابود مي‌شود سخن در اين نيست كه كسي طبيب بشود تا گفته بشود خود طبّ و علم كمال است، سخن در كار است، اينكه رنج خود را تحمل مي‌كند تا رفاه ياران فراهم بشود براي چيست؟

پرسش: ...

پاسخ: چه لذّتي دارد، معنويت كه براي متفكّر الحادي مطرح نيست جز لذايذ حسّي. انسان است و حس و تجربه بقيه مي‌شود پندار.

پرسش: ...

پاسخ: خب، اينكه خود را فدا بكند براي رفاه ديگران كه چه چيزي نصيبش بشود، براي اينكه بعد خوش‌نام بشود ديگر، بعد كه معدوم صِرف خواهد بود، چه بدنام چه خوش‌نام.

پرسش: ...

پاسخ: انسانيت جز يك امر حسّي و تجربه چيز ديگر نيست يا پندار است يا اگر موجود است سلولي از سلولهاي مغز اوست، عصبي از اعصاب دستگاه اوست او چيزي ماوراي همين كه در تالار تشريح ارباً اربا[پاره پاره] مي‌شود نمي‌پذيرد. انسان همين است كه در تالار تشريح خلاصه مي‌شود و ديگر هيچ، اگر مي‌گويد به انسانيّت من انسانيّت او بايد به عصبي از اعصاب يا سلولي از سلولهاي او برگردد.

پرسش: ...

پاسخ: به روح معتقد شد؟

پرسش: ...

پاسخ: حالا مي‌رويم به سراغ آن حرف كه آن مي‌شود علم و حق، اگر كسي ديدش اين بود كه «كل موجود مادي» اين شخص سراسر در خرافات زندگي مي‌كند، اولاً در ارائهٴ معيار شناخت كه گفت معيار شناخت حس و تجربه است، در خرافات است، براي اينكه چيزي كه به تجربه نمي‌آيد اين تجربه نكرده است نه عدمش را با تجربه يافت اين هر چه گشت با ابزار تلسكوپ و ميكروسكوپ فرشته را نديد، نه ديد كه نيست. اين ممكن است در بدن با دستگاه آزمايشگاه بگردد گاهي ميكروب را ببيند، گاهي نبيند اگر ديد مي‌گويد هست، اگر نديد مي‌گويد نيست اين كار اوست؛ اما در جانِ انسان صدها بار زحمت بكشد درباره انسان بعد بگويد من روح او را نديدم، پس روح نيست. روح اصلاً به آزمايشگاه نمي‌آيد تا كسي ببيند يا نبيند، اگر كسي بگويد من آزمايش كردم مكرّر در مكرّر در آزمايشگاهها، انسان را زير ابزار آزمايش بردم و روح مجرّد او را نديده‌ام اين در خرافات دارد زندگي مي‌كند.

پرسش: ...

پاسخ: آن استدلال است، نه روح را با ابزار آزمايش، كسي ثابت بكند الآ‌ن كسي حرف مي‌زند ديگري روح او را استنباط مي‌كند مي‌گويد اين حرف، حرف مستدل است، از قانون عقلي خبر مي‌دهد اين مطالب كلّي را دارد بيان مي‌كند، كلّي چه تصوّرش و چه قضاياي تصديقيه‌اش در ظرف ذهن و عصب و سلول و مغز نمي‌گنجد پس او داراي روح مجرّد است و امثال ذلك. آنها با ادوات تنوين مغناطيسي و امثال ذلك روح كسي را استنباط مي‌كنند، نه با ابزار تجربي روح او را ببينند. بنابراين اگر كسي مي‌گويد من در عالم گشته‌ام فرشته نديدم، وحي نديدم، رسالت و نبوت نديدم، عصمت نديدم، تقوا نديدم پس اينها هم خرافات‌اند او در خرافات غرق شده است اين قدم اول شناخت‌شناسي اوست كه معيار جهان‌بيني او خرافات است او با يك پارامتر كوتاه مي‌خواهد كلّ جهان را اندازه‌گيري كند اين قدم اول خرافي بودن اوست، اين در كارهاي علمي او و جهان‌بيني او و شناخت‌شناسي او به ارائه معيار شناخت‌شناسي است؛ اما در بحثهاي عملي، در بحثهاي عملي مي‌گويد من رنج خود را براي راحت ياران طلب مي‌كنم و از اين بالاتر، خود را فداي ديگران مي‌كنم براي چه، براي اينكه بعد خوش‌نام بشوم براي اينكه جامعه راحت باشد. خب، تو از اين كار چه طرْفي مي‌بندي، مي‌گويد من از اينكه خود را فدا كردم و ايثار كردم تا ديگران سعادتمند بشوند و در رفاه زندگي كنند از اين كار لذّت مي‌برم، گفته مي‌شود تو كه خود را نابود كردي معدوم محض لذّت و اَلم ندارد تو خيال كردي بعد از مرگ هم مثل قبل از مرگ از اين تشريح و پوسته و عكس لذّت مي‌بري، اين‌چنين نيست. تو با مرگ به گمان باطلت نابود مي‌شوي يك شيء نابود شده و معدوم آن نه سعادتي دارد نه شقاوتي، نه خوش‌نامي براي او سودي است، نه بدنامي. پس كسي كه در تفكّر مادي فرورفته است هم از نظر بينش و شناخت‌شناسي و جهان‌بيني و ارائه معيار شناخت در خرافات غرق است، هم در كارهاي عملي و اخلاق در خرافات غرق است و اين شخص همين كسي است كه دين را خرافي مي‌پندارد ـ معاذ الله ـ و مي‌گويد تقليد است. اما ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾.

پيامدهاي خرافه‌گرايي

پرسش: ...

پاسخ: بسيار خب؛ اين در حقيقت فطرتي دارد نمي‌تواند زبان فطرت را گويا كند، ترجمهٴ خوب مقدورش نيست. آن فطرت است كه در درون او مي‌گويد معنويتي هست وگرنه بنابر ديد مادّي انسان همين سلولها و عصب هست و لا غير.

پرسش: ...

پاسخ: بسيار خب؛ آنجا كه محروميت را تحمل مي‌كند براي چه ديگر، كسي هم كه از او تقدير نمي‌كند براي چه؟

پرسش: ...

پاسخ: بعداً، پس مرگ بعدي است و بعد از مرگ بعدي كه معدوم است.

پرسش: ...

پاسخ: حالا اگر مطمئن است كه كسي از او تقدير نخواهد كرد، براي چه اين كار را مي‌كند؟

پرسش: ...

پاسخ: چرا؛ اين بشريت است كه اين كار را دارد مي‌كند.

پرسش: ...

پاسخ: بسيار خب؛ غريزه انساني مي‌گويد براي بهره بردن، نه براي نابود شدن. آنجا كه سخن از تقدير نيست او را فريب مي‌دهند مي‌گويند فلان خيابان را بعد از مرگ تو به نام تو مي‌كنيم اين هم به همين خيال واهي حركت مي‌كند جز خرافات چيز ديگر نيست براي او، سالگرد مي‌گيريم، مجسمه‌ات را در ميادين نصب مي‌كنيم، اينها همه وهم است.

پرسش: ...

پاسخ: در حين حيات اگر لذتهاي مادّي نصيبش نشود در خرافات به سر برده است، اگر بهرهٴ مادّي نصيبش نشود در خرافات زندگي كرد.

پرسش: ...

پاسخ: روح را هم سلولي مي‌داند مي‌گويد روح يك عصبي است، واحد هماهنگ كنندهٴ مادي است.

پرسش: ...

پاسخ: بسيار خب؛ آن واحدِ مادّيِ هماهنگ‌ كننده.

پرسش: ...

پاسخ: خب به همان، نظير يك واحد مادّي هماهنگ كننده كه بشود در تالار تشريح آن را پيدا كرد.

مصاديق خرافات

پرسش: ...

پاسخ: اينها هم پيامدهاي مادي است، آنجا كه پيامد مادي ندارد خرافات خواهد بود. يك وقت است انسان از آهنگ لذت مي‌برد، يك وقت از منظره لذت مي‌برد، يك وقت از تجليل صوري لذّت مي‌برد و مانند آن. يك وقت به انتظار مدح و ثناي بعدي است اين مي‌شود خرافات، چون بعداً اين خود را معدوم مي‌پندارد پس او در خرافات دارد زندگي مي‌كند و به همين خيال خام لذّت مي‌برد كه بعد از من مجسمه‌اش را در ميدان نصب مي‌كنند، اين خرافات است.

پرسش:...

پاسخ: اين گرفتار خيال است، او گرفتار خيال نيست. اين وهم زده است او وهم زده نيست.

پرسش:...

پاسخ: پس از ديد ما چرا، از ديد ما مي‌گوييم او جهنمش سوزان‌تر است، اين يكي جهنم كمتري دارد؛ اما او براي چه اين كار را انجام مي‌دهد. او كه مي‌گويد بعد از مرگ انسان نابودِ صِرف مي‌شود اگر دست به كاري از قبيل ايثار بزند در خرافات زندگي مي‌كند. همين گروه دين و دين‌دارها را خرافي مي‌پندارند.

دين، معياري براي شناخت حق

اما دين، انسان براساس عقل كه معيار شناخت را هم عقل مي‌داند و هم دين و هم حس؛ منتها عقل پشتوانه حس است و به تعبير قرآن كريم انسان مؤمن كسي است كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[9] و حس را به استناد عقل گرامي مي‌شمارد، اين انسان وحي و رسالت ثابت مي‌كند مي‌گويد بسياري از امور است كه من درك نمي‌كنم، نمي‌دانم چيست، خواص اشياء را نمي‌دانم، كيفيت ارتباط با نظام آفرينش را نمي‌دانم، يك راهنما مي‌خواهم، من يك مسافري‌ام كه ابد را در پيش دارم، مي‌دانم منتقل به جهان ديگر مي‌شوم؛ اما راهش كجاست، چه كنم كه آنجا بيارمم اين راهنما مي‌خواهد. با برهان عقلي و قطعي ثابت مي‌كند خدايي هست و قيامتي هست و وحي هست و رسالت، بعد به سخنان آنها گوش فرامي‌دهد. اين مي‌شود محقّق، نه خرافي. اين اگر كاري انجام مي‌دهد رنج خود را براي راحت ياران طلب مي‌كند مي‌گويد فرد، اصل است نه جامعه يعني اگر كسي به جامعه خدمت مي‌كند نه براي آن است كه جامعه اصل است، بلكه خدمت به جامعه سرپُلي است براي رقيّ روح خود اين شخص كه اين به لقاءالله برسد، آن مادّي تك‌انديش و تك‌بين اين مي‌گويد فرد اصل است اين همان انسان كه وحشي بالطبع بود هنوز به مدنيّت بالفطرة نرسيد اين در همان عهد است، همان دوران زندگي مي‌كند كه ديگران را استخدام كند و به خدمت بگيرد. اين قائل به اصالت فرد است، همان‌طوري كه هر حيواني قائل به اصالت فرد است. آنچه در نظام حيواني حكومت مي‌كند اصالةالفرد بودن است هر كسي مي‌كوشد كه فقط خودش را حفظ بكند، اين اصالةالفردي است كه در بسياري از كشورهاي غرب و شرق بود و هست. عده‌اي كه كم و بيش اهل اطلاع و علم‌اند و مقداري از اين مسائل را بررسي كردند فتوا دادند به اصالةالاجتماع كه فرد بايد مستهلك در جامعه باشد، جامعه را بايد حفظ كرد و فرد، فرع جامعه است و خدمتگزار جامعه، بايد جامعه را حفظ كرد. فرد بايد فدا بشود تا جامعه به بار بيايد.

نظر اسلام بر اصالت فردي انسانها

اسلام مي‌گويد فرد اصل است؛ اما فردي كه مَدنيِ بالفطرة است، نه وحشي بالطبع. فردي كه ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[10] است. اينكه مي‌گويد فرد اصل است يعني من بايد علم و عملم را به پاي جامعه بريزم تا به وسيله اين نثار، خودم را دريابم به لقاءالله برسم. اصالت من ايجاب مي‌كند كه من اهل ايثار باشم ﴿وَيُؤْثِرُونَ عَلَي أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ﴾ آ‌ن‌گاه ذات اقدس الهي هم از اين گروه با تجليل ياد مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ﴾[11] اهل مدينه را با اين عظمت ياد مي‌كند. اصولاً مدينه را مدينه گفتند براي اينكه جاي دين است، سرّ نامگذاري شهر به مدينه براي اينكه دين در آنجاست، جايي كه دين نيست مدينه نيست، بدر است، بيابان است. نامگذاري مدينه براي اينكه او محلّ استقرار دين است، اگر كسي به دينِ الهي آشنا شد مي‌گويد فرد اصل است يعني خدمت به جامعه را نه براي اينكه جامعه اصل است به عهده مي‌گيرد، بلكه خدمت به جامعه را براي اينكه خودش متقرّب الي الله بشود به عهده مي‌گيرد اين مي‌شود اصالت فرد. البته از اين بالاتر هم هست كساني كه بگويند اصل هو الله هست و بگويند ﴿إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لاَ نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَاءً وَلاَ شُكُوراً﴾[12] و آن ﴿لِوَجْهِ اللَّهِ﴾ را هم مي‌خواهند نه بهشت‌اش را مي‌خواهند نه پرهيز از جهنم را، آن يك اصالت فرد عميق‌تر از اين حرفهاست.

بنابراين انساني كه جامعه‌شناسي‌اش اين است و شناخت‌شناسي‌اش آن، او در خرافات دارد زندگي مي‌كند و نمي‌داند كه در خرافات غرق است، لذا قرآ‌ن كريم از اين‌گونه افراد خرافات‌زده تعبير مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾[13] . تردّد و ترديد آن ردّ مكرّر است يك اعماي چشم‌بسته‌اي كه درِ خروجي و ورودي را نمي‌شناسد از ديوار شرقي به ديوار غربي يا از جدار شمالي به جدار جنوبي مي‌رود، چون راه بلد نيست و راه‌بلد هم ندارد در اينجا ردّش مكرّر است بي‌ثمر، اين ردّ مكرّر را مي‌گويند ترديد، مي‌گويند مردّد. فرمود اينها راهِ خروج ندارند ﴿فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾ در همين شَط غرق‌اند [و] غوطه مي‌خورند، با اينكه ﴿أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالاَرْض﴾[14]

نقش فطرت در عظمت و تدين انسانها

از نظر آن ترديد عهدها و ادوار اين هم سخني است باطل به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه)، براي اينكه برهان عقلي مي‌گويد و از نظر وحي هم اين‌چنين است كه بشر متمدّن بالفطرت[15] است، گرچه وحشي بالطبع يعني دنبالهٴ آدميّتِ آدميان درندگي است آ‌نچه كه به خاك برمي‌گردد يعني آنچه ﴿إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ﴾[16] به اين قسمت برمي‌گردد درندگي است كه وحشي بالطبع است و همه آيات مذمّت هم درباره همين محدوده است شايد بيش از پنجاه مورد خدا انسان را مذمّت كرد؛ اما همه «فيما يرجوا الي الطبع» است و متديّن و متمدّن بالفطرة است كه مكرّر قرآ‌ن از انسان به عظمت و جلال ياد كرد؛ اما همه‌اش براساس فطرت است نه براساس طبيعت او. براساس ﴿فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[17] ستايش آمده نه براساس ﴿إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ﴾ چون فطرت انسان، تديّن الهي است پس اوّلين انساني كه خلق شده است متديّن است قبل از اينكه قصه و قصه‌سرايان به عالم بيايند، اين يك طرف و از طرف ديگر گفتند عهد اول عهد افسانه است، بعد عهد دين است، بعد عهد فلسفه، بعد عهد علم بسياري از اين اديان الهي بعد از شكوفايي فلسفه آمدند يعني بعد از اينكه فلسفه در هند و مصر و كلدان امثال ذلك ظهور كرد دين ابراهيمي آمد و سايه‌افكن شد بر همه مكاتب فلسفي، چه اينكه بعد از ترقّي فلسفه در يونان و اسكندريه و امثال ذلك اسلام آمد و سايه‌افكن شد بر همه مكاتب فلسفي، هرگز اين براهين فلسفه‌اي كه در الهيات دين هست نمونه‌اش در فلسفه‌هاي يونان نبود و نيست، حرفهاي ارسطو در دست هست، حرفهاي افلاطون در دست هست. پس اينكه گفته شد عهد دين، عهد دوم است و فلسفه عهد سوم و علم، عهد چهارم اين هم سخني است ناصواب، بسياري از اين اديان الهي بعد از رشد فلسفه آمدند و آخرين دين كه دين خاتم است كه ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ آمد بعد از همه مكاتب فلسفي و روي همه اينها سرپوش گذاشت و چيزهايي آورد كه اصلاً در مكاتب فلسفي نبود و اشتباهات آنها را هم برطرف كرد، چيزهايي هم كه حق بود تأييد كرد.

بنابراين اگر كسي بگويد دين از نظر عهد در مرحله دوم قرار گرفت اين هم از نظر تاريخ‌شناسي سخني است ناصواب، چه اينكه دين را خرافي دانستند خود عين خرافه است. اما آيا دين از ابزار توليد پيدا شده آن طور كه ماركسيس مي‌گويد و از كيفيت رشد اقتصادي ظهور كرده است آن طور كه اين‌گونه از ملحدان مي‌پندارند، اين بايد در بحثهاي آينده طبق نظم طبيعي مشخص بشود.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] بقره/سوره2، آیه55.
[2] نساء/سوره4، آیه153.
[3] انعام/سوره6، آیه103.
[4] . الميزان، ج1، ص423.
[5] بقره/سوره2، آیه55.
[6] فرقان/سوره25، آیه7.
[7] مؤمنون/سوره23، آیه37.
[8] بقره/سوره2، آیه55.
[9] بقره/سوره2، آیه3.
[10] شمس/سوره91، آیه7 ـ 8.
[11] حشر/سوره59، آیه9.
[12] انسان/سوره76، آیه9.
[13] توبه/سوره9، آیه45.
[14] ابراهیم/سوره14، آیه10.
[15] . الميزان، ج2، ص152.
[16] ص/سوره38، آیه71.
[17] حجر/سوره15، آیه29.