درس خارج فقه آیت الله جوادی

97/01/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:نکاح/عیوب فسخ نکاح

مرحوم محقق (رضوان الله تعالی علیه) در بخش چهارم که مربوط به احکام نکاح است، اول مسائل عیوب باعث فسخ را ذکر می‌کنند، بعد به تدریج به فروع دیگری می‌رسند؛ نظیر مسئله «تدلیس»، نظیر مسئله «مَهر» و مانند آن. جریان «تدلیس» را ایشان جداگانه ذکر می‌کنند، جریان «مَهر» را جداگانه ذکر می‌کنند. در همین بحث مقصد اول را که گذراندند، بعد به مقصد ثانی می‌رسند که «احکام عیوب» است و بعد به مقصد ثالث می‌رسند که «تدلیس» هست؛ کاملاً مرز تدلیس در نکاح و عیوب در نکاح را از هم جدا می‌کنند.[1] دو سه نکته است که امروز چون روز چهارشنبه است اینها را عرض کنیم، بعد به مناسبت شهادت حضرت هم یک مطالبی را عرض کنیم. این دو سه نکته را بعضی از آقایان تذکر دادند.

اول مربوط به جریان «علی بن ابی‌حمزه بطائنی»[2] است و دوم همین «صحیحه حلبی»[3] [4] است که به آن استدلال شده است. مستحضرید «علی بن ابی‌حمزه بطائنی» ـ که خدا کسی را گرفتار به سوء عاقبت نکند! ـ مبتلا شد به وقف؛ یعنی از اصحاب امام کاظم (سلام‌الله‌علیه) بود قائل به امامت او بود و مسائل مالی را از طرف حضرت به عهده داشت، بعد هم پس از شهادت حضرت، نوبت به امام رضا (سلام‌الله‌علیه) رسید، اگر اعتراف می‌کرد که امام هشتم وجود مبارک علی بن موسی (علیهما‌السّلام) است، باید این وجوهات را به آن‌جا بپردازد. ایشان قائل به وقف شد؛ یعنی واقفی شد و در تعبیرات هست که واقفی «کالکلاب الممطورة». [5]

این «علی بن ابی‌حمزه» روایات فراوانی داشت. می‌گویند 545 روایت از مجموعه روایاتی که ایشان در این چند کتاب نقل کرده است، از «علی بن ابی‌حمزه بطائنی» بجا مانده است. ایشان هم عنوان «احدهما» دارد، هم عنوان «ابی عبدالله علیه السلام» دارد، هم عنوان «ابی الحسن علیه السلام» دارد که «ابی الحسن» مطلق وجود مبارک امام کاظم است، هم «ابی ابراهیم» دارد که باز وجود مبارک امام کاظم است، هم «ابی الحسن الرضا» دارد که در زمان وقف از او نقل می‌کند؛ روایات را از او نقل می‌کند، ولی به امامت او اقرار ندارد. درست است که این بزرگان مثل «ابن ابی ‌عمیر» و مانند او از هر کسی نقل نمی‌کنند؛ اما تا روشن شود که او چه وقت واقفی شد و چه وقت عقیده‌اش برگشت؟ این زمانش روشن نیست. حالا مسلّم است آن وقتی که «ابن ابی ‌عمیر» و مانند او از او نقل کردند، این برای قبل از ظهور وقف بود یا او واقفی بود و دیگران نمی‌دانستند و از او نقل می‌کردند؟ درست است که قبلش بزرگانی هستند که از او نقل می‌کنند که از غیر ثقات نقل نمی‌کنند؛ اما آیا روشن شد که او چه وقت به وقف گرایش پیدا کرد؟ آن‌وقت برای اینها روشن شده بود یا بعدها روشن شد؟ این می‌شود اطراف علم اجمالی. در اطراف علم اجمالی تا ما کاری نکنیم که منحل شود به یک علم تفصیلی و شک بدئی، این کار مشکل است.

مطلب دیگر اینکه آن بزرگانی که در راوی عدالت را شرط می‌دانند نه وثاقت را، از لحظه گرایش او به وقف همه این روایات بعدی او از اعتبار می‌افتد. پس ممکن است که عدالت را معتبر بدانند نه وثاقت را، باز همین می‌شود از اطراف علم اجمالی. یک کار دقیقی می‌خواهد آن فرمایش مرحوم شیخ بهایی و مانند او که گوشه‌ای از مشکل را حل می‌کند؛ ولی تا این علم اجمالی به یک علم تفصیلی و شک بدئی یا به دو علم تفصیلی منحل نشود، ما مشکل علم اجمالی را داریم.

البته آن جایی که «یداً بید» فقهای بزرگ به آن عمل کردند، می‌شود این اماره‌ای باشد به اینکه برای «قبل الوقف» است؛ یا نه، وثاقت معتبر است نه عدالت؛ نظیر اینکه درباره فطحی و اینها گفتند: «خُذُوا مَا رَوَاهُ وَ دَعُوا مَا رَاَو». [6] این تا به یک علم تفصیلی و یک شک بدئی، یا به دو علم تفصیلی منحل نشود، این مشکل هست. اما در این‌جا چون غالب بزرگان به آن عمل کردند در خصوص مورد، می‌شود به روایت «علی بن ابی‌حمزه بطائنی» عمل کرد.

غرض این است که بعضی از روایاتی که همین «علی بن ابی‌حمزه» نقل کرد، از امام رضایی است که امامت او را قبول ندارد.

مطلب دیگر درباره اینکه این «صحیحه حلبی» که دارد: «اِنَّمَا یُرَدُّ»، این از قبیل «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌»[7] است که دو بحث فقهی در آن هست که این مستثنا مطلق است یا مستثنامنه؟ در «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌»، آن مستثنامنه که یقیناً اطلاق ندارد که نماز نیست مگر به این؛ یعنی همین‌که طهور شد نماز هست ولو ارکان را نداشته باشد، این را که نمی‌خواهد بگوید. «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌» اطلاق ندارد نسبت به مستثنامنه که چه سایر ارکان و شرائط و اجزاء باشد، چه نباشد همین‌که وضو گرفتی صلات شما درست است! این را که نمی‌خواهد بگوید؛ یعنی مستثنامنه که اطلاق ندارد. حالا اطلاق در مستثناست، طهور «بای وجه کان» به چه طهارتی باشد، آیا این از این قبیل است؟ یا اصلاً هیچ ارتباطی بین «صحیحه حلبی» و «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌» نیست؟ برای اینکه دوتا «صحیحه حلبی» است: در یک «صحیحه حلبی» آن جمله قبلی ثابت شد، یک جمله جداگانه‌ای است که راوی آن اولی که تمام شد درباره دومی می‌گوید: «و قال»، ملاحظه بفرمایید! «صحیحه حلبی» در وسائل، جلد 21، صفحه 209، باب یک از ابواب «عیوب و تدلیس»، روایت ششم، مرحوم صدوق به اسنادش «عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِیِّ عَنْ اَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیه السَّلام اَنَّهُ قَالَ: فِی الرَّجُلِ یَتَزَوَّجُ اِلَی قَوْمٍ فَاِذَا امْرَاَتُهُ عَوْرَاءُ وَ لَمْ یُبَیِّنُوا لَهُ»؛ او یک چشمش مشکل دید داشت، به این شوهر نگفتند. «قَالَ لَا تُرَدُّ»، «لا ترد یعنی لا ترد»! یک جمله مستقله‌ایی است که وارد شده است؛ یعنی این‌جا دیگر جایی برای رد نیست؛ این تمام شد. «وَ قَالَ اِنَّمَا»؛ یعنی حدیث دیگری است، اگر این حدیث را یک هفته بعد می‌گفت همین اثر را داشت، حالا در همان مجلس یک فرمایش دیگری فرمود؛ این چه ارتباطی دارد با «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌»؟ «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌» یک جمله است، این دو حدیث است و وقتی دو حدیث شد از سنخ «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌» نیست. «قَالَ لَا تُرَدُّ» تمام شد، «وَ قَالَ»، جمله دیگری است. «وَ قَالَ اِنَّمَا یُرَدُّ النِّکَاحُ مِنَ الْبَرَصِ وَ الْجُذَامِ وَ الْجُنُونِ وَ الْعَفَل».

مطلب دیگر این است که دو «صحیحه» است و هر دو از «حلبی» است؛ یکی مرحوم صدوق نقل کرده است، یکی هم روایت ده این باب است که مرحوم شیخ طوسی نقل کرد. «عَنْ عَلِیِّ بْنِ اِسْمَاعِیلَ» که در آن روز که خوانده می‌شد به عرضتان رسید که این «علی بن اسماعیل» مشترک است باید با راوی و مروی‌عنه تشخیص بدهند که این آقایان تشخیص دادند و از او به «صحیحه» یاد کردند. «عَنْ عَلِیِّ بْنِ اِسْمَاعِیلَ عَنِ ابْنِ اَبِی عُمَیْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِیِّ عَنْ اَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیه السَّلام قَالَ». سند، سندی دیگر است و آن سؤال در آن نیست. فرمود: «اِنَّمَا یُرَدُّ النِّکَاحُ مِنَ الْبَرَصِ وَ الْجُذَامِ وَ الْجُنُونِ وَ الْعَفَل»، ندارد «فی حدیثٍ». این یک حدیث مستقلی است و یک قاعده کلی است. این «انَّمَا، اِنَّمَا» یک قواعد کلی است؛ نظیر قانون اساسی که به برکت اهل بیت رسیده و از آن فروع فراوانی را استفاده می‌کنند. این هرگز از سنخ «لَا صَلَاةَ اِلَّا بِطَهُورٍ‌» نیست، دو جمله نیست، یک جمله است، «فی حدیثٍ» هم نیست. دیگر احتمال «یَرُدُّ» نیست، چون «فی حدیثٍ» نیست، فعل مجهول است؛ منتها حصرش به وسیله ادله دیگر حصرش نسبی است نه نفسی، این می‌شود جزء عیوب مشترک؛ یعنی هم مرد می‌تواند در اثر جنونِ زن فسخ کند، هم زن. پس راهی که مرحوم صاحب جواهر و سایر بزرگان از این جهت طی کردند، این می‌تواند تام باشد.[8]

اما دو نکته دیگری که بعضی از آقایان دیگر تذکر دادند، این است که مرحوم صاحب جواهر نسبت به کشف اللثام که فرمایش ایشان را رد کردند و فرمودند چون دخول شد، تمام مَهر را باید بدهد.[9] آیا نظر کشف اللثام این است؟ چون کشف اللثام خواست بگوید به اینکه او دخول نشده و تمام مهر را باید بدهد.[10] اگر نظر کشف اللثام این باشد که عقد مملِّک تمام مهر است، اولاً؛ یعنی زن با این عقد مالک تمام مهر می‌شود. اگر چنانچه حادثه‌ای رخ نداد، طلاقی پیش نیامد، تمام مهر برای زن است؛ چه از هم با مرگ جدا بشوند و چه از هم با فسخ جدا شوند؛ ولی اگر با طلاق از هم جدا شوند قبل از آمیزش، نصف مهر را زن باید برگرداند، این یک مبنا؛ مبنای دیگر در مهر آن است که عقد، مملِّک نصف مهر است نه تمام مهر، نیمی دیگر را با آمیزش مالک می‌شود. اگر فتوای فاضل هندی این باشد که تمام مهر را با عقد مالک می‌شود و چون طلاقی اتفاق نیفتاد و فسخ رخ داد، ولو آمیزش نشده باشد تمام مهر را زن می‌طلبد؛ آن‌وقت شمای صاحب جواهر چه اشکالی دارید بر کشف اللثام؟! شما می‌گویید تمام مهر را چون داده است معلوم می‌شود که آمیزش شده و وقتی که آمیزش شده، معلوم می‌شود به اینکه این عیب نیست، برای اینکه این می‌تواند آمیزش کند. ما می‌گوییم آمیزش نشده، تمام مهر را باید بپردازد، چون عقد مملِّک تمام مهر است، در صورت طلاق قبل از آمیزش نصف مهر برمی‌گردد؛ این‌جا طلاق نبود بلکه فسخ بود، جا برای برگرداندن نیست، تمام مهر را هم دارد، آمیزشی هم نشده است. در آن مسئله که آیا عقد مملّک تمام است یا نه؟ در باب مهر ـ به خواست خدا ـ خواهد آمد، آن‌جا هشت ده مسئله جداست که ذکر می‌کنند؛ اما در این‌جا مخالف با خود روایات مسئله است، در روایات دارد چون آمیزش شده است تمام مهر را باید بدهد، پس معلوم می‌شود عیب نیست. آن یک فرضی است که در خارج از این مقام ما ممکن است راه داشته باشد؛ اما در مقام ما این فرض کردند که این آمیزش شده است و چون آمیزش شده است باید تمام مهر را بپردازد. در دو روایت است که تصریح شده به آمیزش، چون آمیزش شده است باید تمام مهر را بپردازد؛ بنابراین عیبی در کار نیست، تا ما بگوییم خود این خصاء «فی نفسه» عیب باشد.

در دو روایت تصریح شده به اینکه چون آمیزش شده است؛ نه چون «امنَت»، نه چون «لذّت»، چون آمیزش شده است باید این را بپردازد. در باب سیزده، صفحه 227، در روایت سوم از مرحوم صدوق «بِاِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنِ ابْنِ مُسْکَانَ قَالَ: بَعَثْتُ بِمَسْاَلَةٍ مَعَ ابْنِ اَعْیَنَ»، خدمت حضرت؛ «قُلْتُ سَلْهُ عَنْ خَصِیٍّ دَلَّسَ نَفْسَهُ لِامْرَاَةٍ وَ دَخَلَ بِهَا فَوَجَدَتْهُ خَصِیّاً»؛ او آمیزش شد ولی زن فهمید این مرد خواجه است؛ یعنی آن «انثیین» یا مسلول است یا مرضوض، او فهمید. «قَالَ یُفَرَّقُ بَیْنَهُمَا وَ یُوجَعُ ظَهْرُهُ»؛ برای اینکه تدلیس کرده و حکم تکلیفی را انجام نداده، «وَ یَکُونُ لَهَا الْمَهْرُ لِدُخُولِهِ عَلَیْهَا»، [11] برهان اقامه کرده، فرمود چون آمیزش کرد مهر برای اوست.

در حدیث پنج صفحه 228 «عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ فِی قُرْبِ الْاِسْنَادِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ جَدِّهِ عَلِیِّ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ اَخِیهِ عَلَیهِمَا السَّلام قَالَ: سَاَلْتُهُ عَنْ خَصِیٍّ دَلَّسَ نَفْسَهُ لِامْرَاَةٍ، مَا عَلَیْه؟» فرمود چون خلاف شرع کرده، گناه کرده، او باید تعزیر شود. «یُوجَعُ ظَهْرُهُ وَ یُفَرَّقُ بَیْنَهُمَا وَ عَلَیْهِ الْمَهْرُ کَامِلًا اِنْ دَخَلَ بِهَا». آن‌جا معلَّل است این‌جا مشروع؛ پس نمی‌شود گفت که خود عقد «بما انه عقد» مملّک تمام مهر است، چه آمیزش بشود چه نشود. «وَ اِنْ لَمْ یَدْخُلْ بِهَا فَعَلَیْهِ نِصْفُ الْمَهْرِ»، [12] این‌جا که سخن از طلاق نیست.

پس این بیانی که بخواهیم از مرحوم فاضل هندی صاحب کشف اللثام دفاع کنیم، این تام نیست.

می‌ماند مطلب سومی که بعضی آقایان سؤال کردند که آیا تدلیس و عیب اینها «عام من وجه»‌اند یا نه؟ اینها گاهی با هم جمع می‌شوند، گاهی نه؛ اما دو چیز یعنی دو چیز هستند، هیچ ارتباطی بین عیب و تدلیس نیست؛ گاهی دوتا سبب، گاهی چهارتا سبب. در خیارات هم همین‌طور است؛ خیار عیب با خیار تدلیس هیچ ارتباطی با هم ندارند؛ گاهی باهم‌اند، گاهی بی‌هم‌اند. این خیارات؛ «خیار مجلس»، «شرط الخیار» و «خیار تخلف شرط» و «خیار عیب» و «خیار حیوان» و «خیار تدلیس»، گاهی پنج شش‌تا خیار در یکجا جمع‌اند، و فایده اجتماع خیارات هم این است که اگر یکی را اسقاط کرد یا روی یکی معامله کرد، بقیه خیارات سرجایشان محفوظ هستند. حالا اگر یک وقتی یک گوسفندی بود نابینا، یک چشمش نمی‌دید یا هر دو چشمش نمی‌دید، کور بود بالاخره، این خیار عیب هست، گذشته از خیار حیوان. خرید و فروش حیوان در «ثلاثة ایام»، خیار حیوان خاص خودش را دارد؛ اما چون یک چشمش کور است، این خیار عیب هم دارد. اگر تصریه شد این «شاة مصرّاة» خیار تدلیس هم دارد. اگر زنی سرش بی‌مو بود، چون در روایات ما ائمه فرمودند: «فَاِنَّ الشَّعْرَ اَحَدُ الْجَمَالَین»، بنای عرف را حساب کردند فرمودند به اینکه نزاع عرف این است. به هر حال موی سر نظیر چهره «احد الجمالین» است؛ لذا اگر کسی موی سر دیگری را بتراشد، باید دیه بپردازد؛ معصیت کرده و دیه هم دارد. این‌طور نیست که نظیر موی صورت باشد. موی سر را که بتراشد باید دیه بپردازد. حالا اگر زنی تاس بود، بی‌مو بود، این عیب است و اگر تدلیس کرد، خود را بامو نشان داد، این هم عیب است هم تدلیس؛ نظیر اینکه آن شاتی که یک چشمش نمی‌بیند و آن را تصریه کرده؛ یعنی دو روز پستانش را کاری نداشته، این پستانش پُر از شیر شد و فروشنده تدلیساً فهماند که این همیشه این‌قدر شیر می‌دهد! این هم خیار عیب دارد هم خیار تدلیس.

غرض این است که مرز تدلیس از مرز عیب کاملاً جداست؛ اما تدلیس در عیب نه فسخ جدید می‌آورد، نه خیار جدید می‌آورد، هیچ اثر وضعی ندارد؛ منتها چون خلاف شرع کرده است «یوضع ظهره»، چهار‌تا تازیانه می‌خورد. اما حکم وضعی؛ یعنی خیار بیاورد یا سبب فسخ شود، نه در نکاح چنین اثری دارد، نه در مسئله بیع. این سه نکته‌ای بود که بعضی از آقایان تذکر دادند که حل شد.

حالا چون روز چهارشنبه است و در آستانه شهادت امام کاظم (صلوات الله و سلامه علیه) هستیم، هم به پیشگاه ولیّ‌عصر (ارواحنا فداه) تعزیت عرض می‌کنیم، هم بیانات نورانی وجود مبارک امام کاظم (سلام‌الله‌علیه) باید مطرح شود. مستحضرید که این تعطیلات یک بخشی‌ از آن باید به روضه و عزاداری، یک بخش هم به امام‌شناسی و فرمایشات اینها که به تعطیل نگذرد که آدم روز تعطیل برود فقط یک قدری اشک بریزد؛ هم اشک بریزد و هم فرمایشات اینها را معنا کند.

در شب بیست و هفتم رجب که در پیش داریم ـ یک دعای مخصوصی است که ـ ان‌شاءالله ـ آن را حتماً می‌خواهیم. آن‌جا خدا را سوگند می‌دهیم به تجلّی اعظم: «اللَّهُمَّ اِنِّی اَسْاَلُکَ بِالتَّجَلِّی الْاَعْظَم‌»؛ [13] سرّ آن این است که کل خلقت طبق بیانات نورانی حضرت امیر (سلام‌الله‌علیه) آنطوری که در نهج البلاغه آمده است فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»؛ کل خلقت آینه اوصاف الهی است، خلقت جز تجلّی چیز دیگری نیست. بعضی از امور یک تجلّی خاص دارند؛ نظیر آنچه که نسبت به قرآن آمده است که «لَقَدْ تَجَلَّی اللَّهُ لِخَلْقِهِ فِی کَلَامِهِ وَ لَکِنَّهُمْ لَا یُبْصِرُون‌»؛ [14] خدا در قرآن یک تجلّی خاص دارد. کل صحنه هستی امکانی تجلّی خداست برابر آن خطبه؛ اما در خصوص قرآن، یک تجلّی خاص دارد: «لَقَدْ تَجَلَّی اللَّهُ لِخَلْقِهِ فِی کَلَامِهِ وَ لَکِنَّهُمْ لَا یُبْصِرُون‌»؛ یعنی قرآن را باید دید. مسئله خواندن قرآن، یک؛ فهمیدن مفاهیم آن، دو؛ اینها آن کار مهم نیست، باید متکلم را در کلامش دید. درباره وجود مبارک حضرت رسول (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) که ﴿لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَی الْمُؤْمِنینَ﴾،[15] از آن حضرت در ساختار خلقت موجودی برتر نیست. خود حضرت امیر (سلام‌الله‌علیه) آن‌طوری که مرحوم مجلسی (رضوان الله تعالی علیه) نقل می‌کند، دارد: «مَا لِلَّهِ آیَةٌ اَکْبَرُ مِنِّی»؛ [16] از من بزرگ‌تر خدا نیافرید. همه موجودات آیات الهی‌اند. این ـ معاذالله ـ از باب «تزکیه مرء»[17] نیست، دارد حق نعمت الهی را ادا می‌کند، فرمود: «مَا لِلَّهِ آیَةٌ اَکْبَرُ مِنِّی». اگر یک کسی هست به نام وجود مبارک پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)، خود قرآن فرمود: تو به منزله جان او هستی. این مسئله «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ اَنَا مِنْ حُسَیْن»[18] ( (سلام‌الله‌علیها) ا)، اوایل انسان خیال می‌کرد به اینکه چون وجود مبارک سیدالشهداء (سلام‌الله‌علیه) نوه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) است و دین آن حضرت به وسیله کربلا زنده شده است، این تعبیر متقابل آمده: «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ اَنَا مِنْ حُسَیْن». بعد شما می‌بینید که این روایت درباره امام مجتبیٰ (سلام‌الله‌علیه) هم هست: «حَسَنٌ‌ مِنِّی‌ وَ اَنَا مِنْه‌». [19] بعد می‌بینید درباره حضرت امیر (سلام‌الله‌علیه) هم هست: «عَلِیٌ‌ مِنِّی‌ وَ اَنَا مِنْ عَلِی‌». [20] اگر بیش از آن نباشد کمتر از آن نیست آنچه که درباره حضرت امیر (سلام‌الله‌علیه) آمده است. آدم نباید تعجب کند، اوایل ممکن است یک مقداری به زحمت بیافتد که توجیه کند؛ اما وقتی به آیه «مباهله» که می‌رسیم کل مسئله حل می‌شود: ﴿وَ اَنْفُسَنَا وَ اَنْفُسَکُمْ﴾.[21] کل این بخش از بحث‌ها را همین جمله مباهله حل می‌کند: ﴿وَ اَنْفُسَنَا وَ اَنْفُسَکُمْ﴾. پس «عَلِیٌ‌ مِنِّی‌ وَ اَنَا مِنْ عَلِی‌»، «حَسَنٌ‌ مِنِّی‌ وَ اَنَا مِنْه‌»، «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ اَنَا مِنْ حُسَیْنٍ».

در جریان «مَا لِلَّهِ آیَةٌ اَکْبَرُ مِنِّی»، این اکبر نسبت به مادون وجود مبارک پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) است. پس دعای شب بیست و هفتم رجب که خدا را قسم می‌دهیم به تجلّی اعظم که آن نبوت و رسالت وجود مبارک پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) است. روز 27 رجب روزی بود که وجود مبارک امام کاظم (سلام‌الله‌علیه) را با وضع اسفباری به طرف زندان می‌بردند؛ 25 رجب سال بعد، جنازه مطهر او را از زندان بیرون آوردند. این جمله‌هایی که در دعای روز 27 رجب هست و وجود مبارک امام کاظم (سلام‌الله‌علیه) هنگام اعزام به زندان این را می‌خواند، بخشی از اینها در صدر دعای «ابوحمزه ثمالی» در سحرهای ماه مبارک رمضان هست. در آغاز دعای «ابوحمزه ثمالی» که از وجود مبارک امام سجاد (سلام‌الله‌علیه) هست، این است که حضرت عرض می‌کند: «اَنَّ الرَّاحِلَ اِلَیْکَ قَرِیبُ‌ الْمَسَافَة»؛ کسی بخواهد اهل سیر و سلوک بشود راه دور نیست، چرا؟ گرچه «لانّک» ندارد، این تعبیرات بعدی علت همین مدّعای قبلی است: «وَ اَنَّکَ لَا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِک اِلَّا اَنْ تَحْجُبَهُمُ الْاَعْمَالُ‌ دُونَک‌»؛ [22] چون بین تو و بین بنده هیچ چیزی فاصله نیست. این را هم همین امام کاظم (سلام‌الله‌علیه) نقل کرده که «لَیْسَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَیْرُ خَلْقِهِ احْتَجَبَ بِغَیْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَیْرِ سِتْرٍ مَسْتُور»؛ [23] یعنی بین خدا و زید، خود زید حجاب است، کسی دیگر حجاب نیست. بعدها هم آن میرهمام تبریزی این سخن را گفته، [24] هم جناب حافظ که «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز».[25] («میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست* * * تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز.) این سرایندگان بنام ما چه آن سراینده تبریزی، چه این سراینده شیرازی، هر دو از این حدیث نورانی استفاده کردند. فرمود: «لَیْسَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَیْرُ خَلْقِهِ»؛ یعنی بین زید و خدا، خود زید است. این خودبینی هم مشکل ماست. اگر بعدها گفتند: «یک نکته‌ات بگویم، خود را مبین که رستی همین است». [26] تمام مشکلاتمان همین «اَعْدَی عَدُوِّکَ نَفْسُکَ»[27] است، غروری که داریم؛ مال من! من باید بالا بنشینم! اسم مرا باید ببرند! این‌طور باید ببرند! چرا اول اسم نبردید! همین بازی‌ها! همین زباله‌ها مشکل آدم است. این همه علوم از اهل بیت ریخته است و آدم به دنبال زباله بگردد، اتلاف عمر است. اتلاف عمر که شنیدید حقیقت شرعیه ندارد، همین است.

دعای شب بیست و هفتم یک قدری بیشتر از این است، اما دعای روز بیست و هفتم خیلی مفصل نیست. آن‌جا دارد که «اَنَّ الرَّاحِلَ اِلَیْکَ»، «کذا و کذا» و حجابی بین تو و بین خلق نیست و من می‌دانم: «وَ قَدْ عَلِمْتَ اَنَّ زَادَ الرَّاحِلِ اِلَیْکَ عَزْمُ اِرَادَةٍ یَخْتَارُکَ بِهَا»؛ [28] خدایا برای من مسلّم است! به هر حال مسافر یک زادی می‌خواهد. در قرآن آمده است که ﴿تَزَوَّدُوا فَاِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی﴾؛ [29] من می‌دانم بهترین زاد و بهترین توشه این است که مسافر تو را بخواهد: «وَ قَدْ عَلِمْتَ اَنَّ زَادَ الرَّاحِلِ اِلَیْکَ عَزْمُ اِرَادَةٍ یَخْتَارُکَ بِهَا»، بگویم تو و تو زاد من هستی. حالا ادب می‌کنند کلمه «راحله» را بکار نمی‌برند. آنها که یک قدری تفصیلاً بحث می‌کنند، می‌گویند تقوا زاد است و محبت راحله. این تعبیر به «راحله» چون مسافر به هر حال یک مَرکَبی می‌خواهد یک توشه‌ای می‌خواهد، ادب می‌کنند نام راحله را نمی‌برند؛ وگرنه سخن از خوردن نیست، سخن از سوار شدن هم نیست. عرض کرد من می‌دانم بهترین زاد این سفر خواستن توست و تو را می‌خواهم، «بسم الله الرحمن الرحیم» و دارم می‌روم. بعد هم سال بعد جنازه مطهّرش از زندان بیرون آمد. حالا ببینید با جنازه حضرت چه کردند؟ امان از این عوام و امان از عوام‌فریبی و امان از عوام‌زدگی! همین «سندی بن شاهک»، دیگران که در زندان بغداد بودند حاضر نشدند حضرت را مسموم کنند، او حاضر شد. بعد وقتی که زهر اثر کرد، آمد خدمت حضرت گفت به اینکه ما یک لباس و جامه خوبی به عنوان کفن تهیه کردیم اجازه می‌دهید شما را با آن کفن کنیم؟ همین سندی! که بگوید ما موسی بن جعفر را با کفنی که خودمان داشتیم کفن کردیم. حضرت هم که باخبر است، فرمود: «اِنَّا اَهْلُ بَیْتٍ حَجُّ صَرُورَتِنَا وَ مُهُورُ نِسَائِنَا وَ اَکْفَانُنَا مِنْ طَهُورِ اَمْوَالِنَا»، [30] «و عندی کفنی»؛ ما یک خاندانی هستیم که صروره ما که می‌روند مکه لازم را انجام می‌دهند مال طیب و طاهر خودشان است، مهریه همسرانشان مال طیب و طاهر خودشان است، کفن مرده‌هایشان مال طیب و طاهر خودشان است، من خودم کفن دارم، کسی هم می‌آید و مرا کفن می‌کند ما نیازی به کفن شما نداریم. یک کسی امام زمانش را به این وضع شهید می‌کند، بعد برای اینکه چهارتا عوام‌فریبی بکند می‌گوید که مثلاً ما کفن می‌دهیم؛ حضرت هم فرمود نه! این است که به ما گفتند می‌خواهید شهر زندگی کنی، باش! می‌خواهی روستا زندگی کنی، باش! یا خودت محقق باش، یا یک محقق دین‌شناس و دین‌باور در آن‌جا باشد. اگر بخواهی در ده زندگی کنی یا بخواهی شهر زندگی کنی، از این جهت فرق نمی‌کند. اگر یک محقق دین‌شناس، یک روحانی دین شناس و دین‌باور در آن‌جا نیست، آن‌جا زندگی نکن! این دستور رسمی است. حالا دستورات آب و هوا و اینها را هم دادند؛ این بیان نورانی امام صادق (سلام‌الله‌علیه) که «لَا تَطِیبُ السُّکْنَی‌ اِلَّا بِثَلَاثٍ الْهَوَاءِ الطَّیِّبِ وَ الْمَاءِ الْغَزِیرِ الْعَذْبِ وَ الْاَرْضِ الْخَوَّارَة»، [31] اینها را دستور دادند، اینها سرجایش محفوظ است. اما فرمود هر جایی می‌خواهی زندگی کنی یا خودت محقق باشد، یا یک روحانی دین‌شناس و دین‌باور در آن‌جا باشد که دست تو را بگیرد؛ وگرنه این هست. و این در زمان و زمین خاص خلاصه نشده است، در هر جایی این خطر هست و اگر ـ خدای ناکرده ـ ما مواظب این نظام، مواظب وحدت این نظام، مواظب دشمن دورنی و بیرونی نباشیم، ممکن است مشمول عنایت وجود مبارک امام کاظم و سایر ائمه (علیهم‌السّلام) نباشیم. امیدواریم همه شما و همه مسلمان‌ها و اصل نظام مشمول دعای خیر ولیّ‌عصر باشید.


[1] شرائع الإسلام فی مسائل الحلال و الحرام (ط - اسماعیلیان)، المحقق الحلی ج2، ص262.
[2] وسائل الشيعة، الشيخ الحر العاملي، ج21، ص225، أبواب العيوب والتدليس، باب12، ح1، ط آل البيت.
[3] وسائل الشيعة، الشيخ الحر العاملي، ج21، ص209، أبواب العيوب والتدليس، باب1، ح6، ط آل البيت.
[4] وسائل الشيعة، الشيخ الحر العاملي، ج21، ص213، أبواب العيوب والتدليس، باب2، ح5، ط آل البيت.
[5] وسائل الشيعة، الشيخ الحر العاملي، ج30، ص204، ط آل البيت.
[6] من لا یحضره الفقیه، الشیخ الصدوق ج4، ص542.
[7] من لا یحضره الفقیه، الشیخ الصدوق ج1، ص33.
[8] جواهر الکلام، الشیخ محمّدحسن النّجفی ج30، ص324.
[9] جواهر الکلام، الشیخ محمّدحسن النّجفی ج30، ص324.
[10] کشف اللثام و الإبهام عن قواعد الأحکام، الفاضل الهندی ج7، ص361-362.
[11] وسائل الشيعة، الشيخ الحر العاملي، ج21، ص227، أبواب العيوب والتدليس، باب13، ح3، ط آل البيت.
[12] وسائل الشيعة، الشيخ الحر العاملي، ج21، ص228، أبواب العيوب والتدليس، باب13، ح5، ط آل البيت.
[13] البلد الأمین و الدرع الحصین‌، ابراهیم الکفعمی العاملی ج، ص183.
[14] بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث، العلامة المجلسی ج89، ص107.
[15] آل عمران/سوره3، آیه164.
[16] المناقب لابن شهرآشوب‌، ابن شهر آشوب ج2، ص294.
[17] نهج البلاغة (للصبحی صالح)، نامه28.
[18] کامل الزّیارات، ابی القاسم جعفر بن محمد بن بن جعفر بن موسى بن قولویه القمی ج، ص52.
[19] بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث، العلامة المجلسی ج43، ص306.
[20] الامالی (للصدوق)، النص، ص9.
[21] آل عمران/سوره3، آیه61.
[22] مصباح المتهجد، الشیخ الطوسی ج1، ص583.
[23] التّوحید، الشیخ الصدوق ج، ص179.
[24] دیوان اشعار صائب تبریزی، غزلشماره176.
[25] دیوان حافظ، غزل266.
[26] دیوان حافظ، غزل434.
[27] مجموعة ورام، ج‌1، ص59.
[28] مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج1‌، ص162.
[29] بقره/سوره2، آیه197.
[30] تحف العقول، ابن شعبة الحرانی ج، ص412.
[31] تحف العقول، ابن شعبة الحرانی ج1، ص320.