درس خارج فقه آیت الله جوادی

94/10/29

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: نکاح

چون مرحوم علامه(رضوان الله عليه) در تذکره در بين «خصائص النبي»(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) معصوم بودنِ امت آن حضرت را نقل کردند[1] که البته نزد خاصه اين‌چنين نيست و همين سند حجيت اجماع نزد عامه است. در رسائل تعبير بسيار لطيف و دقيقی مرحوم شيخ انصاري(رضوان الله عليه) درباره اجماع دارد، فرمود: «اجماع هو الأصل للعامة و هم الأصل له»؛ اساس عامه بر اجماع هست و عامه هم مؤسس اجماع هستند؛ براي اينکه دست آنها در سقيفه خالي بود، دست آنها در ترک کردن غدير خالي بود، دست آنها در خيلي از مسايل خالي بود، آن‌وقت ناچار شدند اتفاق مشئوم آن گروه را به عنوان اجماع که امت بر ضلالت اجماع نمي‌کند حجت بدانند. اين جزء کلمات قصار مرحوم شيخ انصاري است، اين کلمه خيلي ذي ارزش است که فرمود «اجماع هو الأصل لهم و هم الأصل له»؛ يعني اصلاً شناسنامه اهل سنّت با اجماع است و اجماع را هم اينها تأسيس کردند. چون اتفاق مردم يا اتفاق علما، اتفاق علماء چه سهمي دارد؟ اينها که معصوم نيستند چگونه حجت خدا خواهند بود؟ اين کلمات قصار بسيار پُرارزشي است که فرمود: «هو الأصل لهم و هم الأصل له»؛ يعني دست‌آويز اهل سنّت اين اجماع بود و اينها هم اجماع را پَر و بال دادند، وگرنه علماء اتفاق کردند بر يک مطلبي، اتفاق کرده باشند! اينکه مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) فرمود که اجماع فقط در حد خبر واحد است، همين! خودش جزء منبع نيست.

به همين مناسبت درباره منابع فنّ شريف اصول صحبت شد و بحث به اينجا رسيد که به هر حال اداره دنياي مردم که ديگران دارند، اداره امور دنيا و آخرت مردم که مسلمان‌ها دارند به سه اصل وابسته است، آنها اين اصل سوم را ندارند؛ بنابراين فکر خودشان را بجاي وحي مي‌نشانند، خودشان را به جاي «الله» مي‌نشانند در حقيقت براساس ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الأعْلَي﴾[2] دارند اداره مي‌کنند چرا؟ حالا اگر بخواهند کشور را اداره کنند، اداره کشور يک مواد قانوني مي‌خواهد که کاربردی باشد و عملي باشد و يک مباني مي‌خواهد که اين مواد را از آن مبانی استخراج بکنند و مهم‌ترين مبنا که مبناي همه مباني است «عدل» است و معناي عدل روشن است که «وضع کل شئ في موضعه»[3] اما تمام مشکل در حقيقتِ عدل است. اگر عدل «وضع کل شئ في موضعه» است، جاي اشياء کجاست؟ جاي اشخاص کجاست؟ موحّدان و مسلمان‌ها مي‌گويند جاي اشياء را اشياء آفرين و جاي اشخاص را اشخاص آفرين معين مي‌کند و آن کتاب است و سنّت معصومين(عليهم السلام). آنها که به کتاب و سنّت معتقد نيستند جاي اشياء و اشخاص را خودشان معين مي‌کنند؛ يعني يک ربوبيت فرعوني در درون همه اينهاست، اساس اينها با همين ربوبيت دارد اداره مي‌شود، براي اينها هيچ فرقي بين شراب و ربّ انار و ربّ انگور و آب انگور نيست، مي‌گويند چه فرقي مي‌کند؟ پس چون منبع ندارند و بدون منبع هم نمي‌شود، الّا و لابدّ خود را بجاي صاحب منبع مي‌نشانند. يک بياني از قونوي نقل شد، فرمايش ايشان اين است که هيچ؛ يعني هيچ، به نحو سالبه کليه، هيچ کسي گناه نمي‌کند، مگر اينکه مشرک باشد، هيچ کس، هيچ کس، چرا؟ براي اينکه اگر کسي گناه کرد، حالا يا سهو است يا نسيان است يا روي اکراه است يا روي الجا است يا روي اضطرار است يا روي ضرورت‌هاي ديگر است، همه اينها با حديث «رُفِعَ عَنْ أُمَّتِي تِسْعَةُ»[4] برداشته مي‌شود، اينها که گناه نيست! گناه آن جايي است که نه موضوع مجهول باشد، نه حکم مجهول باشد، نه اضطرار باشد، عالماً عامداً اين شخص دارد نافرمانی مي‌کند. فرمايش ايشان اين است که شما گناه را تحليل بکنيد به شرک برمي‌گردد! معنايش چيست؟ معناي آن اين است که خدايا! من مي‌دانم اين را شما گفتي حرام است، من هيچ مانعي ندارم، شما گفتي حرام است؛ ولي من مي‌گويم بايد انجام بدهم! درون هر معصيتي شرک است. اينکه در قرآن فرمود: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾[5] همين است.

شيطان هم که غير از اين نگفت، آنجا که انسان يادش رفته و مانند آن، براساس «حديث رفع» معصيت نيست، آنجا که عالم به موضوع است، عامد در ارتکاب است، هيچ ضرورتي ندارد؛ يعني خدايا! شما گفتي نکن؛ ولي من دارم مي‌کنم، اين يعني چه؟ يعني من نظرم در برابر نظر شماست. بنابراين هيچ عصياني نيست، مگر اينکه به شرک برمي‌گردد و اين کريمه ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾ شايد ناظر به همين قسمت باشد.

به هر تقدير اينها چون غالباً دستشان از منبع خالي است داعيه ربوبيت دارند. در اينجاها که روشن است، نيازي به تحليل قونوی نيست. الآن شما در کشورهايي که کتاب و سنّت معصومين(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ) حاکم نيستند، قوانيني که مربوط به اداره آن کشورهاست، يا در سطح بين‌الملل و در سازمان ملل، قوانيني که مربوط به کل جهان است، بازگشت آن به همان دعوي ربوبيت است. آنها می‌گويند ما هر کاری را برابر عدل مي‌کنيم، اين درست است و عدل هم اين است که هر چيزي را سر جايش بگذاريم، اين هم درست است؛ اما جاي اشياء کجاست؟ جاي اشخاص کجاست را خودشان تعيين مي‌کنند! چه در مشروبات چه در مأکولات، چه در انسان‌ها، چه در حيوان‌ها، فرق نمي‌کند؛ مي‌گويند اين حيوان است چه فرق مي‌کند، حلال‌گوشت و حرام‌گوشت يعني چه؟! هيچ؛ يعني هيچ، هيچ ممکن نيست کسي قانون بگذارد، مگر اينکه يک فرعونيتي در او هست؛ يعني من صاحب نظرم و برابر نظر من بايد اين کشور اداره بشود.

پس اين برکت در جامعه اسلامي هست که مواد قانوني و فقهي را از مباني مي‌گيرند، مباني را از منابع مي‌گيرند. منبع بودنِ منبع به وسيله فلسفه و کلام روشن مي‌شود. خدايي هست، قيامتي هست، وحي‌ و نبوّت و معجزه‌اي هست، پيغمبري آمده، پيغمبر فلان کتاب را آورده و اين معجزه است، اينها در فلسفه و کلام روشن مي‌شود، اينها ديگر به عهده اصولي نيست. در فنّ شريف اصول مي‌گويند ـ چه اينکه در فلسفه و کلام ثابت شد که قرآن وحي است و کلام الهي است و ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾،[6] ـ قرآن حجت است. حجيت قرآن جزء «مباني» فنّ اصول است؛ حالا اين کتاب که حجت شد، سنّت معصومين(عليهم السلام) که حجت شد؛ خواه مبنا از اين به دست بيايد، خواه بلاواسطه فرعي از فروع فقهي به دست بيايد فرق نمي‌کند، چون حجت است. يک وقت است که مبنا به دست مي‌آيد؛ مثل ﴿مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولاً﴾[7] بنا بر اينکه برائت نقلي بشود از آن استفاده کرد، اين يک مبناست؛ يک وقتي حکم فقهي از آن به دست مي‌آيد؛ مثل ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ﴾[8] يا ﴿لاَ يَغْتَب بَعْضُكُم بَعْضاً﴾؛[9] معناي مبنا بودن اين نيست که ما نتوانيم حکم فقهي از آنها استفاده کنيم بلاواسطه، نه، هم مي‌شود مباني اصول را از آن به دست آورد و هم مي‌شود مواد فقه را از آن به دست آورد، منبع بودنِ اين منبع بخاطر اين است، سنّت هم همين‌طور است. يک وقت است که ما از سنّت قاعده «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ»،[10] قاعده «لاتعاد»[11] يا ساير قواعد فقهي يا قواعد اصولي را استنباط مي‌کنيم، يک وقت است از اين روايت حکم فقهي را استفاده مي‌کنيم، يک وقت است قاعده کلي است که «إِذَا كَانَ الْمَاءُ قَدْرَ كُرٍّ لَمْ يُنَجِّسْهُ شَيْ‌ء»[12] اين را استفاده مي‌کنيم، يک وقت است که يک سؤال جزيي را زراره از وجود مبارک امام صادق(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ) کرد، حضرت هم آن را جواب داد، اين يک مسئله فقهي است. منبع بودنِ کتاب و سنّت اين نيست که فقط مباني از آنها استفاده بشود، حجيت اعم از آن است که مبنا از آن استفاده بشود؛ مثل اينکه اصوليين از آيات استفاده مي‌کنند، يا نه، فروع فقهي از آنها استفاده بشود، چه اينکه فقيه استفاده مي‌کند؛ اما حجيت اين کتاب و سنّت مسئله اصولي است. در اصول ثابت مي‌شود «کتاب الله» حجت است، سنّت معصومين(عليهم السلام) حجت است، پس اين دو منبع هست و لاغير. پس اجماع را گذاشتيم کنار، گفتيم آنجا جايش نيست، نمي‌شود گفت که منابع ما کتاب است و سنّت است و اجماع! حتماً؛ يعني حتماً بايد آن را در آخرِ صف قرار داد.

اما عقل؛ عقل خودش مي‌فهمد که نمي‌فهمد، عقل را نمي‌شود در رديف کتاب و سنّت آورد. اولاً عقل چراغ است، گرچه کتاب و سنّت هم چراغ‌اند، به حکم اصلي ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾؛ يعنی آنچه را که خداي سبحان فرمود آن منبع است، آن صراط است، صراط را او مهندسي مي‌کند، لکن بشر که دسترسي به حکم الهي ندارد، همين کتاب و سنّت است، ما با کتاب و سنّت کار داريم. پس عقل يک چراغي است که مي‌فهمد خداي سبحان چه چيزهايي را فرموده، حالا يا به ما رسيده يا به ما نرسيده است. آن کسي که بالاصاله حکم خداي سبحان را دريافت مي‌کند، او صاحب وحي است، اين «أَنْتُمْ نُور وَاحِدَة» اين‌چنين است؛ البته بخش رسالت مخصوص پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم) است، بخش‌هاي علوم ديگر که ملاحم و علوم غيبي و معارف است که به رسالت برنمي‌گردد مشترک است؛ البته همه اينها به برکت خود پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم) است که تقدم آن حضرت در همه آن امور محفوظ است. اما عقل يک چراغي است در سايه اينها با راهنمايي‌هاي اينها که مي‌فهمد قياس نباشد، تُند نکند، کُند نرود «الْيَمِينُ وَ الشِّمَالُ مَضَلَّة»،[13] آن طرف‌ها نرود. عقل را نمي‌شود در رديف وحي قرار داد، عقل يک چراغ هست اما آن‌جور نيست که مثل وحي چراغ باشد، وحی آفتاب است و عقل چراغ است، اين چراغ را نمي‌شود در برابر آفتاب قرار داد.

از چند جهت نمي‌شود عقل را در رديف کتاب و سنّت قرار داد ـ البته نه در رديف الفاظ، در رديف وحي نمي‌شود قرار داد ـ يکي اينکه وحي را وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم) دريافت مي‌کند با علم شهودي، عقل اگر اشتباه نکند با علم حصولي دريافت مي‌کند و مفهوم گيرش مي‌آيد. مفهوم را نمي‌شود در برابر حقيقت و عِدل حقيقت قرار داد، آن واقع را مي‌بيند، اين مفهوم نصيب او مي‌شود. جهت ديگر اين است که آنچه را که معصوم مي‌بيند وحي است و شهود است معصومانه است، هيچ خطايي نيست؛ ولی عقل گاهي خطا مي‌کند، گاهي صواب دارد؛ يعني به واقع مي‌رسد.

سوم که قسمت مهم است اين که عقل مي‌فهمد بسياري از چيزها را نمي‌فهمد، چون نه از گذشته خود باخبر است، نه از آينده باخبر است، فقط مي‌داند که بعد از مرگ يک خبرهايي هست، انسان يک روحي دارد که اين روح نمي‌پوسد، اين‌قدر را مي‌داند؛ اما آنجا چه خبر است؟ چه کاري بايد کرد که به درد آنجا بخورد؟ هيچ؛ يعني هيچ خبري ندارد.

استدلال قرآن کريم در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» اين است که ما انبيا فرستاديم: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ﴾، اين برای نبوت عامه است، اختصاصي به هيچ پيغمبري هم ندارد: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ﴾ ما سلسله انبيا را فرستاديم، چرا؟ براي اينکه ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾،[14] براي اينکه در قيامت که همه حاضرند و روز احتجاج و استدلال است، آن روز عقل عليه ما احتجاج نکند، نگويد خدايا! تو که مي‌دانستي ما بعد از مرگ اينجا بايد بياييم، ما که بي‌خبر بوديم بعد از مرگ يک چنين جاهايي مي‌آييم، اينجا يک سري احکام و حِکَمي دارد، چرا پيغمبر و راهنما نفرستادي؟ اين حجيت عقل و عظمت و جلال و شکوه عقل را شما در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» مي‌بينيد. خدا فرمود: من انبيا فرستادم که مبادا عقل در قيامت عليه من احتجاج کند: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾، اين «بَعد» که ظرف است مفهوم ندارد؛ ولي چون در مقام تحديد است مفهوم دارد؛ يعني قبل از اينکه من انبيا بفرستم، در قيامت عقل عليه من احتجاج مي‌کرد، مي‌گفت تو که مي‌دانستي بعد از مرگ به چنين جاهايي مي‌آييم چرا راهنما نفرستادي؟! اما وقتي من انبيا فرستادم ديگر حجتي ندارند؛ پس معلوم مي‌شود که حجيت عقل محفوظ است، يک؛ قلمرو حجيت آن هم مشخص است، دو؛ يعني عقل مي‌فهمد که خيلي از چيزها را نمي‌فهمد. اگر عقل مي‌فهمد که خيلي از چيزها را نمي‌فهمد، چگونه مي‌تواند در رديف وحي قرار بگيرد؟ يا در رديف معصوم قرار بگيرد؟ پس رتبه‌ آن متأخر است. آنچه که پيشاپيش است، منبع اصلي است، وحي الهي است، کلام خدا اصل است وحي مثل آفتاب کلام الهي را که ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ براي ما کشف مي‌کند، در سايه راهنمايي‌هاي کتاب و سنّت، عقل شکوفا مي‌شود و تا حدودي برخي از مشکلات را مي‌فهمد.

اين بيان نوراني حضرت امير در خطبه اول نهج‌البلاغه که فرمود انبيا آمدند اين فتيله عقل را بالا بکشند: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول‌»،[15] عقول يک دفينه‌ها و گنجينه‌اي دارد؛ مثل معدن، اگر معدن شناس نباشد اين معدن در دل خاک مي‌ماند، چه کسي اين معدن را استخراج مي‌کند؟ إثاره مي‌کند؟ فرمود انبيا آمدند فتيله عقل را بالا کشيدند، عقل را راهنمايي کردند، اين فتيله وقتي بالا کشيده شد مثل يک چراغ روشن است؛ بنابراين هرگز نمي‌شود عقل را در رديف وحي قرار داد. بر اساس اين سه جهت که اين جهت سوم اساس کار است، براي اينکه وحي همه چيزي را مي‌داند، عقل بسياري از چيزها را نمي‌داند و مي‌فهمد که نمي‌فهمد و دارد استفاده مي‌کند، چون مهم‌ترين و اساسي‌ترين دليل وحي و نبوت را فيلسوف‌ها ارائه کردند، حکما ارائه کردند، بعد هم در کنارشان متکلمين اقامه کردند، گفتند ما مي‌فهميم که نمي‌فهميم و مي‌فهميم که بعد از مرگ خبري هست و مي‌فهميم که از اسرار عالم بي‌خبريم، پس يک راهنما مي‌خواهيم. ضرورت وحي و نبوت را در علوم عقلي ثابت مي‌کنند. پس معلوم مي‌شود بايد دست اجماع را گرفت آورد پايين، عقل هم يک مقدار بايد خودش را جمع بکند که در رديف وحي قرار نگيرد، مي‌ماند کتاب و سنّت. پرسش: ...؟ پاسخ: عقل مستقلات عقليه را کشف می‌کند؛ يعني چراغ روشني است که مي‌بيند، نه اينکه خودش قانون‌گذاري مي‌کند، عقل مي‌فهمد که «العدل حسن»، عقل مي‌فهمد که «الظلم قبيح»، اين يک چراغ روشني است؛ چه عقل حکيم، چه عقل متکلم، چه عقل اصولي و چه عقل فقيه، قبل از اينکه اينها به دنيا بيايند، اين قوانين بود، بعد از اينکه به دنيا آمدند اين قوانين هست، بعد از اينکه مردند و رخت بربستند باز اين قوانين هست. پس عقل هيچ؛ يعني هيچ، هيچ کاره است. او قانون‌گذار نيست، او قانون‌شناس است؛ اما وحي از طرف خدا قانون‌گذار است، موضوع را او آفريده، ترتّب محمول بر موضوع از اوست، او مي‌شود مقنّن، او مي‌شود مهندس، او مي‌شود صراط‌ساز، اين سراج و چراغ است، چراغ را که با صراط نمي‌سنجند، راه را او مشخص کرده است. حالا عقل مي‌فهمد که «العدل حسن»، قبل از اينکه عقل حکيم، متکلم، اصولي، مفسّر و فقيه خلق بشود، قبل از آنها اين قانون بود، بعد از اينکه اينها خلق شدند اين قانون هست، بعد از مرگ آنها هم باز اين قانون هست، پس او اين قانون را نساخت. پرسش: ...؟ پاسخ: شهودي هم همين‌طور است، شهودي براي غير معصوم همان عقل عارف است، اگر چيزي را مشاهده کرده حتماً بايد بر کتاب و سنّت عرضه کند. مادامي که مشاهده مي‌کند محفوظ است، در آن احتمال خطا نمي‌دهد، بعد وقتي به حال عادي آمد، بايد براي او ثابت بشود که آيا در مثال متصل ديد يا مثال منفصل ديد؟ گاهي انسان در مثال متصل مي‌بيند؛ مثل حالت رؤيا، مشاهده مي‌کند؛ اما آنچه که در درون خودش هست را مشاهده مي‌کند، يک وقتي بيرون، بيرون؛ يعني بيرون، بيرون را مشاهده مي‌کند؛ مثل خليل حق ﴿إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ﴾،[16] اين واقعيت را ديد، مثال منفصل را ديد، مثال منفصل؛ يعني مثال منفصل که حقيقت خارجيه است، مثال متصل؛ يعني مثال متصل در قلمرو درون آدم است. اين قلمرو درون تا با بيرون هماهنگ نشود که اعتباري به آن نيست، بعد از اينکه به هوش آمده، به حالت عادي آمده بايد عرضه کند بر کتاب و سنّت. معصوم حسابش جداست، چون معصوم با خود واقع در تماس است. پرسش: ...؟ پاسخ: حکم ندارد؛ البته حکم قضيه‌اي دارد؛ يعنی حکم مي‌کند به ثبوت اين محمول بر اين موضوع. ما يک حکم قانون‌گذاري داريم که قانون وضع مي‌کند و آن ذات اقدس الهي است، موضوع را او آفريده، لوازم موضوع را او آفريده که از اوست. يک قانون‌شناس داريم، عقل «عدل» را نيافريده، «حُسن» را نيافريده، زيبايي عدل را درک مي‌کند، همين. چه اين حکيم، متکلم، اصولي، فقيه، مفسّر، چه باشد و چه نباشد اين قوانين الهي سر جايش محفوظ است، پس عقل هيچ؛ يعني هيچ، مثل چراغ است، الآن اين صحنه سر جايش محفوظ است چه چراغ باشد چه نباشد، آن مهندس اين ساختمان را ساخت، وقتي چراغ باشد آدم زيبايي آن را ادراک مي‌کند، نباشد ادراک نمي‌کند. پرسش: ...؟ پاسخ: حکيم، متکلم و اصولي مي‌گويد عقل مي‌فهمد، او مي‌گويد عقل نمي‌فهمد او قائل به تعطيل شد، درِ عقل را بست، راه مقدمات عقلي را بست. گفت فلسفه نخوانيد، کلام نخوانيد، منطق نخوانيد، همين‌طور عوام بار بياييد، بله، بيچاره دستش خالي است؛ اما وقتي انسان يک قدري بالاتر برود، ببيند انبيا آمدند که فتيله عقل را بالا بکشند: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول‌»، خيلي از چيزها را مي‌فهمد؛ اما مي‌فهمد يک مطلب است، مي‌سازد مطلب ديگر است، آن‌که مي‌سازد صاحب شريعت است. صراط را او مي‌سازد، شرع را او مي‌سازد، قوانين را او مي‌سازد، موضوعات را او خلق مي‌کند، محمولات را او مترتّب مي‌کند، اين نظام سر جايش محفوظ است. پرسش: ... پاسخ: عقل کشف مي‌کند، عقل که قانو‌ن‌گذار نيست، چون اين قوانين سر جايش محفوظ است؛ قبل از عقل بود، «مع العقل» هست، «بعد العقل» هم هست؛ چه عقل باشد و چه نباشد «العدل حسن»، اين قوانين که اعتباري نيست

در بحث قبل ملاحظه کرديد که بحث‌هاي محوري عقل در چهار حوزه است: يک حوزه برتر از آن است که در فنّ اصول راه پيدا کند، دو حوزه پايين‌تر از آن‌اند که در فنّ اصول راه داشته باشند، حوزه چهارم حوزه اصول است. آن حوزه‌اي که برتر از آن است که در فنّ اصول راه پيدا کند آن عقل کلي است، کلي سعي، نه کلي مفهومي که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمنُ»[17] است، بلکه «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْل‌»[18] است که بر نور مطهر پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) قابل تطبيق است: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورَ نَبِيِنَا»[19] در بعضي از روايات که ائمه فرمودند، اين عقل بالاتر و برتر از آن است که در فنّ اصول جا بگيرد. اما دومي و سومي يک وقت است که کسي با عقل خود کارهاي خودش را مديريت مي‌کند، اينجا حاکم است، فلان روز برنامه اين است، صبح برنامه‌ام اين است، ظهر برنامه‌ام اين است، شب برنامه‌ام اين است، برنامه‌ريزي مي‌کند، والي اوست، ولايتِ عقلي دارد در درون خودش. هر کسي در درون خودش يک مدبّري دارد، تدبير مي‌کند و برابر برنامه‌ريزي که دارد عمل مي‌کند. پرسش: ...؟ پاسخ: همين کشف است، چون وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) او هم که قانون‌گذار نيست او هم قانون‌شناس است؛ منتها حالا ما چون دسترسي نداريم از همين مرحله وحي شروع مي‌کنيم؛ ولي حکم اصلي مستحضريد براساس ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ از آن خداي سبحان است حکم اوست، او آفريد، خالق است، او بايد بپروراند ربّ است. قانون‌گذار اوست، فرمود تو دهنت را زبانت را بدون اجازه ما حرکت نده! ﴿لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ﴾.[20] پرسش: ...؟ پاسخ: اگر شارع مقدس نبود؛ يعني شريعت نبود، عقل همين عقل بشري بود که خودش را بجاي «الله» مي‌نشاند، می‌شود فرعون. پرسش: ...؟ پاسخ: ملازمه‌اي در کار نيست، خودش را فرمانروا مي‌داند ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الأعْلَي﴾، چون طرف ملازم وجود ندارد تا بگويد من هر چه مي‌گويم ملازم اوست، او هر چه مي‌گويد ملازم من است، طرف ديگري وجود ندارد شريعتي نيست تا بگويد که من هر چه مي‌گويم شريعت مي‌گويد، شريعت هر چه مي‌گويد من مي‌گويم، خودش را شارع مي‌پندارد. در بعضي از تعبيرات نوراني حضرت امير(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ) در نهج‌البلاغه اين است که «كَأَنَّ كُلَّ امْرِئٍ مِنْهُمْ إِمَامُ نَفْسِه‌»[21] هر کسي براي خودش رهبر خودش است و کسي که يک شهري يا کشوري را اداره کند براساس قوانين اعتباري اداره مي‌کند، اين عقل همان حکمت عملي است، اينها که عقل برهاني نيست. يک روز مي‌گويند زوج و فرد اين است، يک روز مي‌گويند فلان خيابان و بيابان عبور ممنوع است، يک وقتي مي‌گويند يک‌طرفه است، يک وقتي مي‌گويند دو‌طرفه است، يک وقت مي‌گويند فلان روز تعطيل است، يک وقتي مي‌گويند فلان روز تعطيل نيست، اينها يک قوانين اعتباري است که برابر آن جامعه اداره مي‌شود، اينها از بحث خارج است. پرسش: ...؟ پاسخ: عقل کشف مي‌کند، کشف مي‌کند که شارع مقدس براساس منافع و مضارّ حکم مي‌کند، يقيناً چنين چيزي هست، گاهي دسترسي پيدا مي‌کند به نقل، گاهي دسترسي پيدا نمي‌کند، آنجا هم که دسترسي پيدا مي‌کند به نقل، گاهي مؤيد اوست، گاهي مخصص لبّي اوست، گاهي مقيّد لبي اوست. اطلاقات را يا عمومات را گاهي تقييد لبّي، گاهي تخصيص لبّي تقييد و تخصيص مي‌زند، اينها کار عقل است اين کشف است؛ يعني با اين چراغي که دستش است مي‌بيند که آن گوشه روشن نيست؛ يعني اين عموم يا اطلاق آن گوشه را نگرفته، اين مي‌شود مخصص لبّي يا مقيّد لبّي. بنابراين عقل در رديف وحي نيست، طبق آن سه عنصر يا جهتي که ياد شده است.

بنابراين منبع اصلي حکم خداست که ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾، اين منبع را وحي درک مي‌کند، به وسيله ذات مقدس پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) بالاصاله و به برکت پيغمبر، به واسطه پيغمبر و به فيض پيغمبر به اهل بيت(عليهم السلام). عقل خيلي از چيزها را کشف مي‌کند و بسياري از چيزها را کشف نمي‌کند و مي‌فهمد که نمي‌فهمد؛ لذا مي‌گويد من راهنما مي‌خواهم، به دليل همان آيات سوره مبارکه «نساء». پس جاي اجماع پايين است در حدّ خبر است، عقل يک قدري جلوتر است؛ اما در رديف کتاب و سنّت نيست. حالا برسيم به سراغ کتاب و سنّت.

اگر منظور از سنّت، سنّت پيغمبر باشد که وجود مبارک پيغمبر هر کاري که مي‌کند به وسيله راهنمايي ذات اقدس اله است، آن ديگر دو چيز نيست؛ حالا يا حديث قدسي است يا روايت مصطلح است يا قرآن. تفاوت لفظي دارند؛ ولي همه اينها با وحي الهي صورت مي‌پذيرد. اما درباره قرآن و امام در اين تحليل کدام يک افضل ‌است؟ يک بيان بسيار لطيفي را مرحوم کاشف الغطاء دارند که اين بيان را ما مکرّر در بحث‌هاي تفسيري مطرح کرديم. مرحوم کاشف الغطاء مي‌دانيد که اين يک فقيه کم‌نظيري است مرحوم صاحب جواهر در جواهر دارد که من مردي به حدّت ذهن کاشف الغطاء نديدم! اين را در جواهر دارد.[22] عظمت کاشف الغطاء اين است، اين «يجب يحرم، يجب يحرم» براي او مثل آب خوردن است، از بس مسلّط در فقه است، حشر او با اهل بيت عصمت و طهارت! ايشان در اول کتاب شريف کشف الغطاء يک دوره کلام اجمالي مرقوم فرمود، بعد يک دوره اصول اجمالي؛ يعني چند صفحه است مرقوم فرمود، بعد مسئله کتاب فقهي را مطرح کرد. در کتاب فقه مستحضريد رسم بر اين است که در بحث صلات وقتي مسايل صلات تمام شد، يک «کتاب القرآن» و يک «کتاب الذکر»ي هست، اين از ديرزمان رسم بود، مرحوم صاحب وسايل«رضوان الله عليه) هم همين کارها را کرده است، يک «کتاب القرآن» دارد؛ يعني بعد از اينکه احکام صلات تمام شد و يک «کتاب الذکر». در «کتاب القرآن»ي که مرحوم کاشف الغطاء در کتاب شريف کشف الغطاء دارد، طبق آن چاپ‌هاي سابق صفحه 298؛ بحث چهارمي که ايشان در «کتاب القرآن» دارد اين است: «المبحث الرابع» که اين قرآن «أفضل من جميع الکتب المنزلة من السماء»، قرآن از تمام کتاب‌هايي که از آسمان نازل شد؛ مثل صحف ابراهيم، توارت موسي، انجيل عيسي(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينْ) افضل است، اين يک. «أفضل من جميع الکتب المنزلة من السماء و من کلام الأنبياء و الأصفياء»، از کلام پيغمبر بالاتر است، از کلام ائمه بالاتر است؛ اما با خود پيغمبر بسنجيم چطور؟ با خود امام بسنجيم چطور؟ فرمود «و ليس بأفضل من النبي و أوصيائه»، قرآن بالاتر از پيغمبر نيست، قرآن بالاتر از امام نيست. قرآن بالاتر از حديث هست چون معجزه است، ولي بالاتر از امام نيست، بالاتر از پيغمبر نيست: «ليس بأفضل من النبي و أوصيائه(عليهم السلام) و إن وجب عليهم تعظيمه و الاحترامه لانه مما يلزم علي المملوک و إن قَرُبَ من المَلِکَ نهاية القُرب تعظيم ما يُنْسبُ إليه من أقوالٍ و عيالٍ و أولادٍ و بيتٍ و لباسٍ و هکذا لأن ذلک تعظيم للمالک فَتَواضُعُهم لبيت الله تعالي و تبرّکهم بالحجر و الأرکان و بالقرآن و بالمکتوب من أسمائه و صفاته من تلک الحيثية لا يقضي لها بزيادة الشرافية»؛ فرمود به اينکه شما امام را بخواهيد با قرآن بسنجيد قرآن افضل نيست، قرآن را با پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) بسنجيد افضل نيست؛ اما اگر مي‌بينيد اينها قرآن را بالاي سر مي‌گذارند، قرآن را مي‌بوسند، يا کعبه را احترام مي‌کنند، يا حجر الاسود را مي‌بوسند، براي اين است که دارند آثار معبودشان را تکريم مي‌کنند، وگرنه اينها از قرآن کمتر نيستند، چرا؟ چون حديث شريف «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي»[23] فرمود: «لَنْ يَفْتَرِقَا» اگر در قرآن يک سلسله معارف و حقايقي باشد که ـ مَعاذَ الله ـ اينها ندانند که اين اولين درجه افتراق است؛ لذا در بعضي از موارد وجود مبارک پيغمبر فرمود: قرآن و عترت اين‌چنين نيستند؛ يعني مثل انگشت بزرگ وسط و انگشت سبابه اين‌چنين نيستند، بلکه سبابه دست راست و سبابه دست چپ اينها را کنار هم گذاشت فرمود «هُمَا هَاتَيْن».[24] دليل ندارد که قرآن از انسان کاملي که «خليفة الله» است بالاتر باشد. آن قصه ﴿عَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ﴾[25] که «قضية شخصية» که «قَضَتْ وَ مَضَتْ» ـ مَعاذَ الله ـ آن که نيست، امروز «خليفة الله» که ﴿عَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ﴾است، وجود مبارک حضرت است. اينکه فرمود به صورت جمله اسميه که مفيد استمرار است ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾[26] نه اينکه «أجعل خليفة»؛ من دائماً در زمين خليفه قرار مي‌دهم، با جمله اسميه و با تأکيد؛ البته اين ﴿جَاعِلٌ﴾ اسم فاعل نيست صفت مُشْبهه هست به وزن اسم فاعل، من کارم اين است که خليفه در زمين قرار مي‌دهم، «علم الاسماء» و مسجود بودنِ ملائکه امروز برای وجود مبارک حضرت است، آن روز وجود مبارک آدم بود، هر انسان کاملي که پيغمبر باشد، يا امام زمان باشد اين «علم الاسماء» شامل حال او مي‌شود، مسجود ملائکه شامل مي‌شود، «خليفة اللهي» شامل او مي‌شود اين‌طور است؛ آن وقت اين دليل ندارد قرآن از او افضل باشد. قرآن يا «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» است يا نيست و اين انوار قدسي «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» هستند. اين حرف از آن حرف‌هايي است که «لاقيمة لها» از حرف‌هاي بلند مرحوم کاشف الغطاء است.

حتماً؛ يعني حتماً اين‌جور شما گوش بدهيد هرگز مجتهد نمي‌شويد، عالِم نمي‌شويد و از علم لذّت نمي‌بريد. اين را مستحضر باشيد که اتلاف عمر حقيقت شرعيه ندارد؛ شما توقع داشته باشيد آيه نازل بشود که «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ أَمَنُوا»، کسي به درس برود پيش ‌مطالعه نکند، بحث نکند، تقرير نکند، چيزي ننويسد «فهو إتلاف العُمر» يک چنين آيه‌اي توقع داشته باشيد نازل نشده است؛ ولي حقيقت اتلاف عمر همين است. اتلاف عمر همين است که آدم بيايد درس بدون پيش مطالعه، بدون تحقيق، بدون تقرير و بدون رساله نويسي، اين مي‌شود اتلاف عمر و تمام زحمت اهل بيت بر اين است که به وسيله شما آقايان پيام را برسانند؛ هزارها نفر مي‌آيند و بعد مي‌روند، اگر يک چند نفري مثل شما توفيق پيدا کردند تا آخر بخواهند بمانند، بايد يک اثري داشته باشد. مفضّل آمده خدمت امام صادق عرض کرد «يابن رسول الله»! من چکار بکنم؟ فرمود: «فَإِنْ مِتَّ فَأَوْرِثْ كُتُبَكَ بَنِيك‌»، يک چهار جلد کتاب بنويس که بچه‌هايت ارث ببرند، نه چهار جلد کتاب بخر در کتاب‌خانه بگذار. آدم مي‌ميرد چهار جلد کتاب ندارد؟! ما امام صادق را قبول کرديم در و ديوار را خانه اينها مي‌بوسيم؛ يعني چه؟ فرمود وقتي که مُردي بچه‌ها چهار جلد کتاب از تو به ارث ببرند، «فَإِنْ مِتَّ‌» دست به قلم بکن، حرف‌هاي ديگران را نگو، اول حرف‌هاي ديگران را گفتي عيب ندارد، چهار حرف از خودت در بيار، «فَإِنْ مِتَّ فَأَوْرِثْ كُتُبَكَ بَنِيك‌»[27] طرزي بمير که بچه‌هايت چهارتا کتاب از تو به ارث ببرند. آن وقت اين مي‌شود خاصيت حوزه، حوزه بالنده، اين همه علوم که هست؛ آن وقت حرف‌هاي کاشف الغطاء اين است، حرف‌هاي ديگران هم همين‌طور است.

بنابراين بر اساس اين تحليلي که کرديم، اجماع معلوم شد که جايش پايين است، عقل درست است که کشف مي‌کند اما سراج است نه صراط و در رديف وحي نيست به چند جهت، وحي تنها پيشگام است و کتاب و سنّت همتاي هم‌اند و قرآن بالاتر از امام نيست، چه اينکه امام بالاتر از قرآن نيست، طبق اينکه فرمود، وگرنه اگر يکي از اينها حقيقت داشته باشند که ديگري ندارد، مي‌شود اول افتراق.


[1] تذکرة الفقهاء-ط.ق، العلامه الحلی، ص568.
[2] نازعات/سوره79، آیه24.
[3] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج20، ص85.
[4] وسائل الشيعة، الشيخ الحرالعاملی، ج‌15، ص369، ابواب جهاد النفس و مايناسبه، باب56، ط آل البيت.
[5] یوسف/سوره12، آیه106.
[6] انعام/سوره6، آیه57.
[7] اسراء/سوره17، آیه15.
[8] نور/سوره24، آیه30.
[9] حجرات/سوره49، آیه12.
[10] وسائل الشيعة، الشيخ الحرالعاملی، ج‌2، ص356، ابواب الحيض، باب45، ط آل البيت.
[11] من لا يحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، ج1، ص279.
[12] الكافي-ط الإسلامية، الشيخ الکلينی، ج3، ص2.
[13] الكافي-ط الإسلامية، الشيخ الکلينی، ج8، ص68.
[14] نساء/سوره4، آیه165.
[15] نهج البلاغة، ت محمدالدشتی، ج1، ص5.
[16] صافات/سوره37، آیه102.
[17] الكافي-ط الإسلامية، الشيخ الکلينی، ج1، ص11.
[18] بحار الأنوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج1، ص97.
[19] الكافي-ط الإسلامية، الشيخ الکلينی، ج1، ص442.
[20] قیامه/سوره75، آیه16.
[21] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج6، ص384.
[22] جواهر الکلام، الشيخ محمدحسن النجفی الجواهری، ج‌13، ص105.
[23] دعائم‌الاسلام، قاضی نعمان مغربی، ج1، ص28.
[24] تفسير القمی، علی ابن ابراهيم القمی، ج1، ص4.
[25] بقره/سوره2، آیه31.
[26] بقره/سوره2، آیه30.
[27] الكافي-ط الإسلامية، الشيخ الکلينی، ج1، ص52.