92/07/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: خیارات/ احکام خیار/ تلف در زمان خيار_قاعده ضمان
در مسئله تلف در زمان خيار كه به عهده «من لا خيار له» است مطالبي گفته شد كه برخي از آنها بايد در اين جلسه مطرح شود؛ مطلب اول آن است ـ قبلاً هم ملاحظه فرموديد ـ كه نسبت عقل و وحي نسبت سراج و صراط است، وحي مهندسي ميكند، راهسازي ميكند، راه را ترسيم ميكند، چاه را ترسيم ميكند و جاي حيات را ترسيم ميكند، جاي ممات را ترسيم ميكند. عقل يك چراغ خوبي است كه اينها را تشخيص ميدهد، مثل خود نقل، عقل و نقل چراغ هستند و آنكه مهندسي ميكند و راه ميسازد آن وحي الهي است. هيچ حكمي را عقل ترسيم نميكند، اينكه گفته ميشود هر چه را عقل حکم كرد شرع حكم ميكند يا هر چه را شرع حكم كرد عقل حكم ميكند به منزله ثبوت و اثبات است. هر جا راه است چراغ نشان ميدهد، هر جا چراغ نشان داد معلوم ميشود راه است، وگرنه عقل ذرّهاي حكم ندارد كه مهندسي كند، چون خالق جهان و تنظيم كننده امور جهان و مدير و مدبّر جهان ذات اقدس «اله» هست. عقل را خدا به عنوان يك سراج منير در درون انسان روشن كرد، مثل نقل كه به عنوان سراج منير در بيرون روشن است؛ نقل كشف ميكند، عقل هم كشف ميكند هيچكدام مهندسي ندارند، در برابر وحي هيچ چيز قرار ندارد، چون در برابر صراط و مهندسي هيچ چيز قرار ندارد، چراغ فقط كشف ميكند، اين كار عقل و نقل در برابر وحي است.
تبيين چگونگی کشف احکام دين با قواعد فقهی محصول عقل
وقتي كه اين دين را ذات اقدس «اله» ترسيم كرد عقل كاشف است، چون كاشف است لوازم را با ملزومات، ملزومات را با لوازم، متلازمها را با يكديگر نشان ميدهد. گاهي به وسيله نقل لازم يك چيزي بيان ميشود و عقل آن ملزوم را كشف ميكند يا به وسيله نقل ملزومي بيان ميشود و عقل آن لازم را كشف ميكند يا به وسيله نقل «احد المتلازمين» بيان ميشوند که عقل آن متلازم ديگر را كشف ميكند، كار عقل كشف كردن است چه اينكه كار نقل هم كشف كردن است.
همانطور كه قرآن كريم آيات نوراني دارد كه «بعضها يفسر بعضا»[1] و مدار اصلي تفسير هم تفسير قرآن به قرآن است فقه هم همچنين قواعدي دارد كه «يفسر بعضها بعضا» اينطور نيست كه قواعد فقهي از هم گسيخته و گسسته باشند، بعضي از قواعد شارح قواعد ديگرند، بعضي از قواعد تأسيس قواعد ديگر را به عهده دارند. اگر يك قاعدهاي را ما از شرع شنيديم به لوازم و ملزومات آن كه آشنا شويم ميبينيم كه قواعد ديگري هم تأسيس خواهد شد يا تأسيس شده است. بنابراين همانطور كه قرآن آياتش «يفسر بعضها بعضا و عليه مدار التفسير» قواعد فقهي هم همچنين «يفسر بعضها بعضا و عليه مدار التفقه». روي اين اصول ما ميبينيم يك قاعدهاي است در شرع كه «كل شخصٍ يضمن ماله» يا «كل مالك يضمن ما يتلف من ماله» اين يك قاعدهاي است دارج بين مردم و شرع هم او را امضا كرده كه هر كسي ضامن مال خودش است.
بررسی تأسيس يا امضايي بودن قواعد فقهی محصول عقل
اينكه گفتيم هر كسي ضامن مال خودش است اين يك چيز تأسيسي نيست، بلکه در فضاي عرف و عقلا رايج هست و شارع هم همين را امضا كرده است، البته اينكه گفته ميشود تأسيسي نيست امضايي است روح اصلي آن به تأسيس برميگردد؛ براي اينكه ما ميگوييم عقل ميگويد، عقل را شارع داد، راهنمايي را شارع كرد، از درون مردم اين چراغ را روشن كرد و افروخته نگاه داشت. چيزي به عنوان امضا ما نداريم كه مثلاً بشر گفته باشد و خدا او را امضا كرده باشد، بلكه ذات اقدس الهي از راه عقل كه به بشر عطا كرده است براساس ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[2] يك چراغي را در درون انسان روشن كرده است كه آن چراغ روشنگر يك حقيقتي است، بعد به وسيله دليل نقلي همان چه را كه خدا به وسيله عقل مردم روشن كرده است روشنتر نگاه ميدارد. بنابراين درست است كه ما در تعبيرات ميگوييم بعضي از احكام شرع امضاي بناي عقلاست؛ يعني تأسيس به عهده عقل مردم است و امضا به عهده نقل است؛ ولي اين بدون مسامحه نيست، براي اينكه مردم وقتي كه به دنيا آمدند ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾[3] اين نكره در سياق نفي است، آن وقت چه دارند كه حالا بيايند مؤسس يك مطلب علمي و يك قاعدهاي شوند؟ اين عقل را، اين فطرت را، اين هوش دروني را ذات اقدس «اله» به عنوان چراغ در نهاد انسان روشن كرد، اين چراغ حقيقتهاي خارج را ميبيند و آن مقداري كه براي او شفاف و روشن است آن را ميپذيرد، آن وقت با دليل نقلي شارع مقدس همان را كه در عقل مردم نهادينه كرده است امضا ميكند. بنابراين اينچنين نيست كه ما بگوييم يك چيزي بشري است، بعد يك چيزي آسماني است و آن چيزي كه آسماني است امضا كننده امور بشري است.
استفاده قاعده ضمان در تلف از ضمان در خراج به کمک عقل
اين قاعده هست كه هر كسي ضامن مال خودش است، قاعده ديگري هم هست كه «الْخَرَاجَ بِالضَّمَانِ»[4] هر كسي كه خروجي مال، برای اوست اگر تلف شد او بايد ضامن باشد هر كسي اگر مال تلف شد خسارت به عهده اوست خروجي اين مال هم براي اوست. اگر اين درخت سوخت و به عهده صاحب درخت است ميوه آن هم مال اوست، خراج اين درخت؛ يعني همان ميوههاي او، خروجي او، منافع آن درخت است که منافع درخت در برابر ضمان درخت است، هر كسي عهدهدار خسارت درخت است، ميوه درخت هم مال اوست «الْخَرَاجَ بِالضَّمَانِ» اين دو امر ملازم هم هستند؛ يعني هر جا ضمان هست خراج هست و هر جا خراج هست ضمان هست كه اينها ملازم هم ميباشند، اما مسئله تلف نسبت به ملك لازم و ملزوم هستند نه ملازم، اگر كسي مالك چيزي بود اين مالكيت ملزوم و مستلزم يك لازم است و آن لازم اين است كه اگر اين مال تلف شد خسارتش مال صاحب مال است، پس ضمان مال لازم ملكيت مال است و ملكيت مال ملزوم ضمان مال است، در آن قاعده از ملزوم به لازم و از لازم به ملزوم منتقل ميشوند و در قاعده «الضمان بالخراج» و «الْخَرَاجَ بِالضَّمَانِ» از «احد المتلازمين» به متلازم ديگر منتهي ميشوند. اگر شارع مقدس يكجا ضمان جعل كرد ما به ملزوم آن پي ميبريم و معلوم ميشود او مالك است، اما اگر يك جا ملزوم جعل كرد و گفت اين شخص مالك است که پي به لازمش ميبريم و معلوم ميشود اگر خسارتي ديد او ضامن است، اگر «احد المتلازمين» جعل كرد و گفت اين شخص ضامن است به متلازم ديگر كه خراج است پي ميبريم « الضَّمَانِ بِالْخَرَاجَ »، اگر خسارت اين مال به عهده اوست درآمد اين مال هم به عهده اوست و همچنين اگر درآمد اين مال براي اوست خسارت آن هم مال اوست هم «الضمان بالخراج» هم «الْخَرَاجَ بِالضَّمَانِ»، اينها متلازم هم هستند و در آنجا لازم و ملزوم ميباشند. هر جا يك حكمي را از راه عقل كشف كرديم، از راه نقل لازم و ملزوم و ملازم او را كشف ميكنيم.
اماره بودن قواعد فقهی محصول عقل
آيا اينها در امارات است؟ بله اين با واقعيت كار دارد، اما در اصول عمليه همانطور كه قبلاً ملاحظه فرموديد، چون اصول عمليه هيچكاري به واقع ندارد واقع را نشان نميدهد، اصول عمليه را اصلاً براي همين جعل كردند كه در هنگام عمل كسي متحيّر نشود، اصول عمليه قرار داده شده است: «لرفع الحيرة عند العمل»[5] ؛ ميگويند نميداني اين پاك است يا نه؟ بگو پاك است، نه اينكه واقعاً اين شيء پاك است. بنابراين در امارات پي بردن از لازم به ملزوم، از ملزوم به لازم و از «احد المتلازمين» يك امر رايجي است. در اسلام وقتي «الْخَرَاجَ بِالضَّمَانِ» يا «التلف» گفته شد اين را كشف ميكنيم.
توجيه عقلی محقق انصاری بر ضمان بايع در تلف زمان خيار
آن وقت ميمانيم در آن كه اگر يك كالايي را فروشنده به خريدار فروخت و خريدار خيار دارد، فروشنده خيار ندارد و اين كالا ملك طلق خريدار شد و در مدت خيار تلف شد؛ ولي شارع مقدس ميفرمايد كه فروشنده ضامن است، اگر فروشنده ضامن است ضمان به عهده فروشنده است و خراج در اختيار خريدار اين يك، مالك خريدار است و ضامن فروشنده؛ اين که هماهنگ نيست. تفكيك لازم از ملزوم يا تفكيك «احد المتلازمين» از متلازم ديگر معقول نيست. شارع مقدس كه اين چراغ را در درون روشن كرد، اين چراغ ميگويد حتماً آنجا كه لازم هست ملزوم هم همانجا آرميده است، شارع مقدس كه فرمود اگر كالايي در زمان خيار مشتري تلف شد، بايع ضامن است؛ يعني من حكم كردم كه اين معامله منفسخ ميشود اولاً، كالا برميگردد و ملك بايع ميشود ثانياً، تلف در ملك بايع اتفاق ميافتد ثالثاً، بايع ضامن است رابعاً که اين معقول ميشود. نميشود گفت كه لوازم حجت نيست، چون اماره است لوازم آن حجت است؛ اصرار مرحوم شيخ اين است كه اين كار را معقول كند، البته همه آقايان پذيرفتند و قائل به انفساخ شدن وگرنه ما نه آيهاي داريم، نه روايتي داريم، هيچ چيز نداريم كه معامله منفسخ شود. معامله خياري را تا «ذوالخيار» فسخ نكند كه منفسخ نميشود؛ ولي اينجا شارع مقدس ميفرمايد كه بايع ضامن است، چون ضمان براي مالك است و ملزوم ضامن بودن مالكيت است ما كشف ميكنيم كه پس بايع مالك بود. بايع فرشي را كه فروخت چگونه مالك است؟ معلوم ميشود آن معامله منفسخ ميشود.
دريافت پاسخ دو سؤال در ضمان بايع با توجيه عقلی مسئله
وقتي معامله منفسخ شد به دو سؤال ما جواب داده ميشود: سؤال اول، چراست؟ سؤال دوم، چيست؟ سؤال اول اين است كه چرا بايع ضامن است؟ جواب آن اين است كه اين معامله منفسخ ميشود و اين كالا به ملك بايع برميگردد، تلف در ملك بايع اتفاق ميافتد؛ لذا بايع ضامن است. سؤال دوم هم در كنار سؤال اول حل ميشود، سؤال دوم ما اين است كه چه چيزي را ضامن است؟ ضمان يد است يا ضمان معاوضه؟ معلوم ميشود ضمان معاوضه است؛ يعني پول را بايد برگرداند، نه اينكه اگر اين مثلي است مثل آن را دهد و قيمي است قيمت آن را دهد، نه خير بايد پول را برگرداند، چرا؟ چون او ضامن به ضمان معاوضه است، ضمان معاوضه اين است كه عوض مثمن را بايد دهد. كار نداريم به اينكه اين شيء مثلي است يا قيمي که اگر مثلي است مثل آن را بپردازد و قيمي است قيمت آن را بپردازد، آن بيگانه از مسئله است آن براي ضمان يد است. ضمان يد اين است كه كسي مال مردم را تلف كند، اگر كسي مال مردم را تلف كرده و «عَلَى الْيَدِ مَا أَخَذَتْ»[6] هست، «من اتلف مال الغير فهو له ضامن»[7] هست، اگر آن شيء مثلي است مثل و قيمي است قيمي؛ اين براي آن است، اما اينجا كه فرمود اين مال برميگردد براي او و اين معامله منفسخ شد؛ يعني ثمن را بايد رد كند که ميشود ضمان معاوضه، پس به هر دو سؤال ما پاسخ داده شد، چون «الضمان بالخراج» «الْخَرَاجَ بِالضَّمَانِ» متلازم هم هستند و مالك بودن با ضامن بودن لازم و ملزوم هم هستند نه متلازم، در همه جا ما حكم ميكنيم به انفساخ معامله، معامله كه منفسخ شد ثمن را بايد برگرداند.
خلاف قاعده بودن ضمان بايع و اکتفا به خيار در نص و گستره آن
اين البته خلاف قاعده است؛ ما كه ميگوييم اين كار منفسخ ميشود خلاف قاعده است و خلاف قاعده را بايد بر مورد نص اقتصار كرد، مورد نص هم همين صحيحه ابن سنان[8] است كه مستفاد از او خيار حيوان است و شرط، خيار مجلس هم احياناً ممكن است ضميمه او شود. خيارهاي منفصل چطور؟ آيا خيار منفصل مثل خيار تأخير ملحق به اين اصل است؟ خيار تأخير اين است كه فروشندهاي كالايي را به خريدار فروخت و اين خريدار تا سه روز نيامد كه پول آن را دهد و كالا را ببرد، نه اينكه پول را داده و كالا را گذاشته، نيامده پول دهد و فروشنده تا سه روز صبر ميكند، اگر بعد از سه روز او نيامد فروشنده خيار دارد که اين را خيار تأخير ميگويند. در خيار تأخير كه فروشنده كالايي را به مشتري فروخت او رفت كه پول بياورد مشكلي براي او پيش آمد تا سه روز نيامد، فروشنده حق ندارد اين كالا را تا سه روز به ديگري بفروشد، اگر سه روز گذشت و مشكل خريدار حل شد و آمد و پول را داد كه مبيع مال اوست وگرنه فروشنده حق دارد اين كالا را به ديگري بفروشد و ميتواند هم صبر كند؛ لذا خيار مال فروشنده است که به آن خيار تأخير ميگويند. در خيار تأخير اين خيار از اصل بيع فاصله دارد، سه روز اين معامله لازم بود بعد شده خياري، بر خلاف خيار حيوان كه سه روز اين معامله خياري است بعد ميشود لازم. در مسئله خيار حيوان و خيار شرط و مانند آن اين «كل مبيع تلف في زمن الخيار فهو ممن لا خيار له» كاملا جاري است اصلاً مورد صحيحه هم همين است.
عدم شمول ضمان تلف زمان خيار بر خيار منفصل
اما درباره خيار تأخير چطور؟ ميگويند اين حكم، چون بر خلاف قاعده است بايد بر خصوص نص اقتصار كنيم اين يك، نص هم آن خيار منفصل را شامل نميشود اين دو، چرا؟ براي اينكه در نص دارد كه اگر شما اين را خريديد اين صبر كند «حَتَّى يَنْقَضِيَ»[9] اين حتي نشانه استمرار است؛ يعني از زمان بيع اين خيار هست تا اينكه سه روز بگذرد، چون ظاهر كلمه «حَتَّى» اتصال است انفصال را شامل نميشود ما بايد بر مورد نص اقتصار كنيم، چون خلاف قاعده هم هست. بنابراين اگر كسي از اين نص توانست تعميم استفاده كند خيار منفصل را هم مثل خيار متصل مشمول «كل مبيع تلف في زمن الخيار فهو ممن لا خيار له» ميداند و اگر نتوانست تعميم استفاده كند «كما هو الظاهر» فتوا به همان مطابق رايج ميدهد كه در خيار حيوان و خيار شرط «من لا خيار له» ضامن است وگرنه ضامن نيست.
تبيين مقيد نبودن ضمان تلف قبل از قبض به خيار
مطلب ديگر اين است كه آن قاعدهاي كه قبلاً بحث آن گذشت «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»[10] اين اعم از آن است كه در آن بيع خيار باشد يا نباشد، حالا آن خيار مال بايع باشد يا مشتري يا هر دو، پس اصل خيار حدوداً و عدماً و «علي فرض الوجود» براي بايع باشد يا مشتري در آن قاعده مطرح نيست «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ» چه آن بيع خياري باشد و چه نباشد، چه خيار براي بايع باشد و چه خيار براي مشتري، اما در اين قاعده كه براي «بعد القبض» است مخصوص خيار است و خيار هم اختصاص ندارد كه براي بايع باشد يا مشتري، «احدالطرفين» بايد خيار داشته باشند «كل مبيع تلف في زمن الخيار فهو ممن لا خيار له».[11]
عدم فرق بين ثمن و مثمن در ضمان بايع
اگر ثمن هم مثل همين بود، شايد ما بتوانيم بگوييم فرقي بين ثمن و مثمن نيست، اگر ثمن در دست بايع تلف شد و بايع خيار داشت نه مشتري، فرض كنيد عين، ثمن بود، اين حيوان يا فرشي را فروخته به يك گوسفندي، گوسفند ثمن است در دست فروشنده است و فروشنده هم خيار دارد، اگر اين گوسفند در زمان خيار در دست فروشنده تلف شود «فهو ممن لا خيار له» و خسارت آن به عهده مشتري است. پس تا اينجا ميشود بين ثمن و مثمن فرق نگذاشت و نگفت «كل مبيع تلف»، بلکه ميشود گفت: «كل شيء تلف في زمن الخيار فهو ممن لا خيار له»، چه ثمن و چه مثمن، چون خيار متصل هم هست و اين را هم شامل ميشود. ما كه نص نداشتيم «كل مبيع تلف»، صحيحه ابن سنان فقط مورد سؤال اين بود و مورد سؤال كه مخصص نيست، مقيّد هم نيست و مانند آن، عمده جواب است؛ از جواب اگر ما تعميم بفهميم، ثمن و مثمن هر دو را شامل ميشود.
تبيين برتری مرکّب عالِم از خون شهيد
حالا چون روز چهارشنبه است يك مقدار بحثهايي كه قبلاً داشتيم از آنها هم يادي كنيم. اين روايت نوراني را از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل كردند كه در صحنه قيامت كه اعمال را ميسنجند، مركب عالم را با خون شهيد ميسنجند و وزن مركب عالم سنگينتر از خون شهيد است ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾[12] که با حق سنجيده ميشود، آن حقي كه در خون شهيد است با حقي كه در مركب عالم است اين دو با هم سنجيده ميشوند. در آن حديث که از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شد دارد كه مركب عالم سنگينتر از خون شهيد ميشود، وزن مداد عالم سنگينتر از وزن دم شهيد است اين در آن حديث نوراني هست. آنچه كه در مباحث فقهي و مانند آن تاكنون مطرح ميشد، اينها هم در مباحث اخلاقي و حقوقي هم مطرح است.
امکان بهرمندی نموداری از اعمال در دنيا با پذيرش کشف حقيقی در آخرت
درست است كه كشف حقيقي اعمال در قيامت است اما نموداري از آنها را ما در دنيا ميتوانيم بفهميم. الآن كسي نماز ظهر و عصر خود را خوانده اين ميتواند بفهمد كه اين نماز مقبول خداست يا نه، يك صحت داريم كه حكم فقهي است كه اگر واجد شرايط و اجزا بود و مصون از موانع بود اين نماز صحيح است و اعاده و قضا ندارد، اين معناي صحت است كه حكم فقهي است، اما قبول چيز ديگر است كه حكم كلامي است؛ آيا مقبول حق هم شد يا نه؟ آن قبول كامل در قيامت است كه انسان آن روز ميفهمد؛ ولي آن مقدار قبولي كه مربوط به دنياست خود انسان هم ميتواند بفهمد، براي اينكه خداي سبحان تنها نفرمود نماز بخوانيد، بلكه نماز را معرفي كرده و فرمود: ﴿إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ﴾[13] نماز اين است كه جلوي بدي را بگيرد. انسان اگر نماز ظهر و عصر را خواند تا غروب چند تا امتحان پيش آمد و او چشم، گوش، زبان، قلم، بنان و بيان خود را به لطف الهي حفظ كرد، اين بايد خدا را شاكر باشد كه نماز او مورد قبول است، بايد شكر كند كه نماز ظهر و عصر من قبول شد، براي اينكه چند تا امتحان پيش آمد و من سرفراز بودم و اگر خداي ناكرده چند تا امتحان پيش آمد اين نتوانست زبان و چشم و دست و پاي خود را كنترل كند اين باور كند كه نماز او مقبول نشد، گرچه صحيح است. آن تشخيص كامل مربوط به معاد است، اما آثاري كه ذكر كردند بالأخره آدم ميتواند بفهمد، اين مقدار هست. جريان وزن خون شهيد و همچنين وزن مركب عالم اينها آن حقيقتي دارد كه ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾ نه «و الوزن حقٌ». مرتب ملاحظه فرموديد که اين آيه سوره «اعراف» نميفرمايد كه وزن در قيامت هست، ميفرمايد وزن حق است، ما در ميزان، در ترازو سه اصل داريم: يك ميزان و ترازوست دو كفه دارد که در يك كفه وزن و در كفه ديگر موزون ميگذارند. كسي بخواهد يك نان تهيه كند چكار ميكند؟ سنگ را در يك كفه ميگذارند و نان را در كفه ديگر ميگذارند سپس اينها را با هم ميسنجند. در قيامت سنگ و آهن و دماسنج و «ميزان الحراره» و اينها نيست، يك طرف ترازو حقيقت است و يك طرف ترازو نماز و روزه و اعمال و عقايد و اخلاق ما، ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾ نه «والوزن حقٌ» وزن؛ يعني «ما يوزن به شيء» در دنيا وزن سنگ است، اگر ما بخواهيم پارچه را بسنجيم وزن آن همان متر است، حرارت بدن را بسنجيم وزن آن همين «ميزان الحراره» است، دماي هوا را بسنجيم وزن آن يك چيز ديگر است؛ براي هر چيزي يك وزني است، وزن هم آن واحد سنجش است، واحد سنجش عقايد و اخلاق و اعمال در قيامت حقيقت است، ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾. حالا يك طرف حق ميگذارند و يك طرف خون شهيد، يك طرف وزن ميگذارند و يك طرف مركب عالم، اگر خود اين موزونها را با هم بسنجند ـ حالا كه مشخص شد ـ يك طرف خون شهيد را بگذارند و يك طرف مركب عالم، طبق بيان نوراني رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: وزن مركب عالم سنگينتر از خون شهيد است، حالا آن اسرار الهي را انسان در قيامت ميفهمد، در دنيا بالأخره يك گوشه آن را ميتواند آدم تشخيص دهد. به ما گفتند كه اين زيارتها تنها براي ثواب نيست، خيلي از اين بزرگان ما شاگردان قبرستان بودند، از آنها سؤال ميكردي اين حرف را از كجا ياد گرفتيد؟ چه كسي به شما گفته است؟ ميگفتند قبرستان. آدم قبرستان ميرود براي اينكه براي پدر و مادرش طلب مغفرت كند يا خودش چيزي ياد بگيرد؟ گفتند براي پدر و مادرت طلب مغفرت كن، براي مؤمنين طلب مغفرت كن که حمد و سوره و آيات و اينها را ميخواني براي آنهاست، اما خودت هم يك دعا كن، با آنها حرف بزن، به آنها قسم بده، به آنها بگو شما را به «لا اله الا الله» قسم بگوييد آنجا چه خبر است؟ اين يعني چه؟ «يَا أَهْلَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لَاإِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مِنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»[14] اي «أَهْلَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» شما را به «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» قسم بگوييد آنجا چه خبر است؟ اين مدرسه است. آدم برود قبرستان و برگردد چيزي ياد نگيرد خسارت است. آن دعاها و طلب مغفرت به اين علت است. اينكه ميبينيد مرحوم آقاي قاضي و بزرگان بخشي از عمر را شبانه روز در قبرستان ميگذراندند همين بوده، مدرسه است. اينچنين نيست كه ما بگوييم «کانرا كه خبر شد خبري باز نيامد»[15] خير، آن را كه خبر شد خبري هم باز آمد، حالا ما نتوانستيم استخبار كنيم، بالأخره اين حرفها هست. به ما گفتند كه زيارتنامه بخوانيد ـ حالا درباره اهل بيت و اينها كه حسابشان جداست ـ زيارت وارث بخوانيد ساير زيارات بخوانيد.
همتايي محصول دنيا خون شهيد و مرکّب عالِم
ما عرض ادبي كه به شهدا ميكنيم چه ميگوييم؟ ميگوييم «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِي فِيهَا دُفِنْتُمْ»[16] شما طيّب هستيد، هر جايي كه شما بيارميد آنجا را طيّب ميكنيد، اگر اينها طيّب هستند و جايي كه آرميدهاند آنجا را طيّب ميكنند، صغراي مسئله حل است، كبراي مسئله در قرآن بيان فرمود كه: ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ﴾[17] ، پس خون شهيد طيّب است، آن جا را سرزمين را طيّب ميكند و سرزمين طيّب ميوههاي طيّب ميدهد. اينكه ميبينيد شما در ايران اسلامي در فلان شهر اين همه حافظ قرآن پيدا شد، اين همه حافظ نهجالبلاغه پيدا شد، اين همه احكام عبادي پيدا شد، اين همه اعتكاف پيدا شد، اينها ميوههاي طيّب و طاهر همين شهداست. حالا اگر عالمي در يك شهري زندگي كرد و او اين آثار را داشت، خدا را شاكر باشد كه مركب او كمتر از خون شهيد نيست، يك عالمي در يك شهري كه دارد زندگي ميكند، اين هم «طاب» خودش و «طابت الارض التي هو يعيش فيها» و از آن سرزمين بركات فراواني دارد. ما عالماني داشتيم كه اثر آنها در زمان حيات خودشان به اندازه اثر يك امامزاده بود، طلبههاي خوبي تربيت كردند، اين طلبههايشان ممكن بود متوسط باشند و خيلي عالي نباشند، اما فضلشان متوسط بود نه تقواي آنها، تقوايشان صد درصد بود. يك عالمي كه سواد او متوسط است و تقواي او و طهارت او صد درصد اين يك شهر بزرگي را اداره ميكند، مگر مردم از علم علما استفاده ميكنند؟ اين حوزهها و دانشگاهها هستند، وگرنه مردم از اخلاق و روش و سيره و از عمل او استفاده ميكنند، مردم كه ميبينند اين بزرگوار طيّب و طاهر است با همين طهارت او دارند به سر ميبرند، حالا بر فرض شما شديد علامه طباطبايي، بايد در حوزه باشيد و تدريس كنيد و كتاب بنويسيد، ديگر به درد شهر خودتان كه نميخوريد يا شديد شيخ انصاري، اگر كسي در آن حد شود كه به درد مردم نميخورد اين فقط در حوزهها بايد بنشيند و تدريس كند و كتاب بنويسد. پس يك سواد متوسط، يك تقواي صد درصد، تقوا را نميشود گفت 95 درصد، براي اينكه آن پنج درصد خالي مشكل ايجاد ميكند. اگر اين شد از آن طرف به ما فرمودند كه مركب عالم سنگينتر و وزينتر از خون شهيد است، لااقل در سطح خون شهيد؛ شهيد هم اين است که «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِي فِيهَا دُفِنْتُمْ». چطور يك عالمي در اين شهر زندگي ميكند و آن شهر را طيّب و طاهر نكند؟ اگر كسي در يك شهري زندگي كرد و خروجي آن شهر اعتكاف جوانها بود، حفظ قرآن بود، حفظ عفاف بود، حفظ حجاب بود، حفظ امنيت بود، حفظ سازگاري با نظام بود و مخالفتي نبود اينها بايد خدا را شاكر باشند كه «طاب و طابت الارض التي هو يعيش هو فيها» اينها را ميشود در دنيا فهميد، اينها به صورت اسرار آن عالم نيست، البته آن رازهاي نهايي آن در قيامت روشن ميشود، اما در دنيا اين آثار هست، وقتي ملزوم را به ما گفتند لازم را عقل كشف ميكند، لازم را به ما گفتند ملزوم را عقل كشف ميكند كه اميدواريم خداي سبحان اين توفيق را به همه شما بزرگواران حوزويان عطا كند كه نوري براي جامعه ما باشيد.