92/02/04
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: خیارات
فصل پنجم مطالبي كه تاكنون ثابت شد از اين قرار بود كه خيار حق است نه حكم و «ذوالخيار» كه مستحق اين حق است مورد حق است نه مقوّم حق و چون «ذوالخيار» مقوّم نيست، بلكه مورد است قابل نقل و انتقال است، بعد از مرگ به ورثه منتقل ميشود، اگر وارث يك نفر بود كه محذوري ندارد و اگر چند نفر بودند «فيه وجوهٌ» و آراء. چهار وجه قابل طرح بود: يك وجه اين بود كه كل واحد از ورثه «بالاستقلال» نسبت به تمام عقد و «معقود عليه» خيار دارند. وجه دوم اين بود كه كل واحد از ورثه به اندازه سهم خودشان خيار دارند. وجه سوم اين بود كه مجموع ورثه «بما انه مجموع» كه مختار مرحوم شيخ[1] بود خيار دارند. وجه چهارم اين بود كه «جامع بما انه جامع» كه قابل انطباق بر «ايُّ وارثٍ» هست خيار دارد. اگر همه اين ورثه اتفاق كردند بر فسخ يا قبول، محذوري نيست؛ اما اگر بعضي ورثه اقدام كردند و بعضي ورثه اقدام نكردند چه كار بايد كرد؟ اگر يكي از ورّاث به فسخ اقدام كرد ، سهتا فرع را بايد تحليل ميكرديم:
فرع اول اين بود كه اصلاً اقدام «بعض الورثه» نافذ است يا نه؟
فرع دوم اينكه اين اقدام روي مباني چهارگانه حوزه نفوذ آن تا كجا است؟
فرع سوم اينكه آثار اين نفوذ چقدر است؟ روي بعضي از مباني مثل مبناي مرحوم شيخ اين اقدام بعضي از ورثه «كالعدم» است و نافذ نيست؛ زيرا حق به يك نفر نرسيد و به جامع هم نرسيد بلكه به مجموع «بما انه مجموع» رسيد و اينجا چون مجموع حاصل نشدند كسي به تنهايي حق فسخ ندارد؛ پس اين فسخ باطل است. اما روي مبناي وجه اول و دوم و چهارم اين صحيح است؛ براي اينكه اين بالأخره حق فسخ دارد حالا يا كلاً يا «بحصة». پس فرع اول از فروع سهگانه دو حكم داشت روي مبناي سوم اين فسخ باطل بود روي مبناي اول و دوم و چهارم اين فسخ صحيح بود. اما عمده حوزه نفوذ او است. روي مبناي مختار كه حق به تبع عقد و عقد به تبع «معقود عليه» چند حصه ميشود، اين «حق الخيار» هم چند حصه شده است. اين شخص اين واحد اين وارثي كه فسخ كرده به اندازه سهم خود فسخ كرده بعضيها اصلاً سهمي ندارند؛ مثل زوجه كه زوجه درست است از حقوق ارث ميبرد؛ اما اين حقي كه تابع عقد است كه آن عقد تابع «معقود عليه» است كه آن «معقود عليه» جزء اراضي و عقار هست و سهمي زن از آن ندارد؛ لذا اين «حق الخيار» به او نميرسد. بنابراين بعضيها اصلاً حق ندارند بعضيها حق دارند ولي به اندازه سهم خودشان ميتوانند فسخ بكنند؛ زيرا حق به تبع متعلق كثرتپذير است. متعلق يا كثرت «بالفعل» دارد مثل اينكه پنجتا فرش خريدند يا كثرت «بالقوه» دارد مثل اينكه پانصد متر زمين خريدند قابل تقسيم به پنج جزء است. اگر روي مبناي اول كه كل واحد مستقلاً فسخ كرد تبعاتي دارد كه بايد ملتزم شد و آن اين است كه چون كلّ واحد حق فسخ دارد كه ظاهر فرمايش صاحب جواهر[2] است. اگر كل واحد حق دارند اگر «احدهم» فسخ كردند كل مبيع برميگردد ميآيد به ملك ميت و از ملك ميت منتقل به كل ورثه ميشود، اين فاسخ فقط سهم خاص خودش را دارد با اينكه او به تنهايي فسخ كرد و كل مبيع را برگرداند اما اگر مبيع به او نميرسد؛ چون كل مبيع از آن طرف به او منتقل نشد كل مبيع از آن طرف به ميت منتقل شد و از ميت اگر چيزي بخواهد منتقل بشود به همه ورثه ميرسد مگر روي دو مبنا و دو مطلب ديگر.
مرحوم صاحب جواهر( رضوان الله عليه) اگر كه قائل است اين حق به جميع میرسد در تفسير اين حق با مرحوم شيخ انصاري موافق باشد يا در تفسير فسخ با ديگران هم نظر باشد، اينجا باز محذوري پيش نميآيد و يك محذورات ديگر دارد. اگر گفتيم كه فسخ عبارت از نظير حق شفعه، حق تمليك و تملّك است، در حق شفعه، آن شفيع كه اخذ به شفعه ميكند كاري با عقد ندارد و عقد را باطل نميكند اگر زميني هزار متر بود و مشترك بين دو نفر بود و «احد الشريكين» سهم خود را به بيگانه فروخت اين شريك حق شفعه دارد؛ يعني ميتواند آن عين را آن پانصد متر را استرجاع كند و استرداد كند و ثمن را برگرداد، چون كار شفيع و كسي كه اخذ شفعه ميكند مستقيماً به عين تعلق ميگيرد و حق شفعه حق تمليك و تملّك است با تملّك آن مبيع؛ يعنی آن نصفي كه فروخته شده، عقد منحل ميشود؛ نه اينكه حق شفعه مستقيماً نظر به عقد داشته باشد و بتواند عقد را منحل كند، اول عين را برميگرداند و به تبع رد عين، عقد فسخ ميشود.
از طرفي اگر گفتيم فسخ حق تمليك و تملّك است، نه حق «حلّ العقد» اين حكم را دارد يا گفتيم كه فسخ «حلّ العقد» است «من الحين لا من الاصل»، اگر اين مبنا را هم پذيرفتيم در معناي فسخ، باز عين مستقيماً به خود اين وارث برميگردد، به اين فاسخ برميگردد، نه به ساير ورثه؛ براي اينكه ساير ورثه که فسخ نكردند؛ آن وقت محذور فراواني هم دارد كه اين ثمن را بايد چه كار كرد و اينكه كل مبيع را كه گرفت كل ثمن را بايد برگرداند در حالي كه ثمن توزيع شده است پيش ديگران. اگر بگوييم ديگران بايد ثمن را بپردازند يك ضرري است به ساير ورثه كه هيچ سهمي از مثمن ندارد، ولي ثمن را بايد برگردانند. اگر بگوييم به خود اين فاسق بايد مراجعه كرد اين از يك نظر ضرر نيست؛ اما اين همه ثمن پيش او نيست ولي چون همه مبيع پيش او است همه ثمن را بايد بپردازد.
پرسش: ؟پاسخ: بله اما بايد بپردازد يا نه؟
غرض اين است كه اگر فسخ «حلّ العقد» است «من الحين»، بايد آثارش هم كه حكم سوم است بحث بشود و ملتزم بشود الآن بحث در حكم فرع دوم است. اگر روي مبناي صاحب جواهر آمديم گفتيم كل واحد از ورثه حق دارند؛ حالا كه كل واحد از ورثه حق دارند، اگر مبناي مختار را قبول كرديم فسخ حلّ عقد است از سنخ تمليك و تملّك و حق شفعه نيست يك، و «فسخ العقد» است «بعناية انه كان لم يكن من الاصل» نه «من الحين» اين دو، قهراً آن مبيع ميآيد ملك ميت، از ملك ميت به عنوان طريق به همه ورثه ميرسد، چون به همه ورثه ميرسد اگر ثمن موجود است كه عين ثمن را برميگردانند اگر ثمن موجود نيست اين دِيني است بر ذمه ميت و دِيني كه در ذمه ميت است از مال ميت بايد اَدا بشود. ولي اگر گفتيم كه فسخ نظير «حق التمليك و التملّك» است كه كاري به عين دارد، نه كاري به حق، عين را برميگرداند بعد عقد منحل ميشود يا گفتيم فسخ «حل العقد من الحين» است «لامن الاصل» اينجا وقتي «احد الورثه» فسخ كرد كل مبيع برميگردد به ملك اين فاسخ؛ حالا او كل ثمن را بايد بپرازد. اگر كل مبيع به ملك او آمد كل ثمن را هم بايد بپردازد. اگر كل ثمن موجود بود همان را برميگردانند و ساير ورثه آن وقت سهمي ندارند، اگر كل ثمن موجود نبود ورّاث اين را توزيع كردند و صرف كردند اين بايد ضامن باشد. بگوييم كه اصلاً ضامن نيست فقه از اين فتوا تحاشي دارد. بگوييم مال آنها را ضامن هست اين تضمينش روي چه جهت است؟ ضمان معاوضه است؟ ضمان يد است؟ چيست؟ اينكه آسان نيست.
بهترين راه اين است كه ما بگوييم در بين اين مباني چهارگانه كل واحد از اين ورثه خيار را ارث ميبرند «كلٌ علي سهمه» همين، اين يا تبعات كمتري دارد يا در بعضي موارد تبعاتي ندارد اصلاً؛ منتها اگر گفتيم «كلٌ علي سهمه» ارث ميبرند و بگوييم فسخ «حلّ العقد» است «من الحين» ديگر هيچ محذوري ندارد، همچنين گفتيم فسخ تمليك و تملّك است نظير حق شفعه اين هم هيچ محذوري ندارد تنها محذور جايي است كه بگوييم فسخ «حلّ العقد» است «من الاصل»؛ چون «حلّ العقد من الاصل» است پس اين مبيع از ملك آن مشتري برميگردد به ملك ميت از ملك ميت به عنوان «ماترك» به همه ورثه ميرسد آنگاه به اين شخص فاسخ به اندازه سهم او نميرسد؛ يعني اگر دوتا برادر بودند زميني را پدرشان فروخت بعد معلوم شد كه مغبون بود ثمن را گرفت اين ثمن را تنصيف كردند نصف اين برادر، نصف آن برادر گرفت، اگر گفتيم هريك به اندازه سهم خود حق فسخ دارد يكي از اين دو برادر كه فسخ كرد آن مبيع برميگردد ميآيد ملك پدر ميشود؛ آن وقت اين مبيعي كه ملك پدر شد، نصفش، نه آن کل همان سهم خاصي كه اين وارث دارد آن برميگردد ميآيد ملك ميت، همين سهم خاص كه ملك ميت شد باز بين دوتا برادر تقسيم ميشود. آن وقت اين فاسخ كه قبلاً نصف ثمن را داشت و قبلاً نصف زمين را هم اگر پدر نفروخته بود مالك بود، الآن كه پدر زمين را فروخته و نصف ثمن به او رسيد، او به اندازه نصف خود حق داشت و به اندازه نصف حق خود كه نصف بود فسخ كرد و نصف زمين برگشت آمد به ملك ميت، چون آمد به ملك ميت دوباره دوتا نصف شد دوتا نيم شد يك نيم مال او يك نيم مال برادر.
پرسش: مشکلش چيست که فقط به خود فاسخ می رسد؟
پاسخ: چون آخر «ماترك» مال همه ورثه است اگر چيزي مال ميت بود مال همه ورثه است. ولو يك آن، اگر چيزي را ميت مالك بشود ادله «ما تركه الميت فهو لوارثه»[3] او را ميگيرد.
پرسش: «ماترک» دوباره برگشته؟
پاسخ: بسيار خب يكبار كه ملك او بود ثمن برگشت؛ اما قبلاً كه زمين ملك او نبود، قبلاً ثمن ملك او بود، الآن خود او ملك اين شد. قبلاً ثمن ملك او بود تقسيم كردند، الآن خود اين مثمن ملك اوست بايد تقسيم بكنند «ماتركه الميت فهو لوارثه».
پرسش: عقل که يکی از حجج الهی است میگويد که به خود فاسخ برمیگردد.
پاسخ: عقل كه نميتواند قياس بكند در مسائل فقهي و دقيق، تا فسخ چه باشد. اگر كسي گفت فسخ «حلّ العقد» است «من الحين» اين يك راه دارد، راهي كه مرحوم شيخ رفته كه فسخ تمليك و تملّك است مستقيماً كاري به عين دارد رابطه به عقد ندارد اين يك حكم ديگر دارد؛ ولي راهي كه خود مرحوم شيخ فرمود كه فسخ «حلّ العقد» است نه تمليك و تملّك، اينجا نميتواند بفرمايند كه فسخ تمليك و تملّك است؛ نظير «حق الشفعه». اگر كسي يك مبنايي را پذيرفت بايد همه لوازمش را ملتزم بشود. اگر بعضي از لوازم نظري پيچيده بود و قابل التزام نبود او ناچار است دست از مبنا بردارد. اگر مبناي قبلي شيخ اين بود كه فسخ «حلّ العقد» است، ديگر نميتوانند اينجا وقتي به آثار پيچيده رسيدند بگويند فسخ نظير «حق الشفعه» است؛ بايد به لوازمش ملتزم شد. چطور درباره ارث زوجه ملتزم ميشوند زميني را شوهر فروخته و به يك قيمتي آن پول را گرفته بين ورثه تقسيم شده «من الورّاث» اين همسر او بود و سهمي از اين سهم برد ثمن برد الآن كه فسخ كردند اين ثمن برميگردد از ملك همه حتي از ملك زن و مثمن ميآيد به ملك ميت و آن وقت به زن نميرسد اين را ملتزم ميشوند. اگر اين فسخ اين لوازم و احكام را دارد كسي آگاه باشد يا فسخ ميكند يا نميكند؛ ولي بالأخره اين اثر را دارد ديگر، نميشود گفت عقل ميگويد كه چنين است. اين زن كه اين ثمن را مالك بود چگونه حالا محروم مطلق باشد؟ اين ثمن در قبال آن مثمن بود، چطور ثمن را ارث ميبرد بدلش را ارث نميبرد؟ عقل در اينگونه از موارد فقط بايد بگويد كه من نميفهمم؛ نظير همان سهام ورثه، اصلاً آن آيه در همين زمينه نازل شد فرمود: شما درباره ارث و سهام ارث سخن نگوييد ﴿لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعًا﴾[4] اينطور نيست كه حالا عقل بتواند در اين مسائل برسد. سرّ اينكه عقل بيش از همه و پيش از همه برهان نبوت را اقامه ميكند همين است كه ميگويد يك اسراري در عالم هست كه من ميفهمم كه نميفهمم و بايد با آنها زندگيام را تطبيق بدهم؛ لذا شما برهان نبوت را، برهان و سالت را در فلسفه و كلام ميبينيد در جاي ديگر كه نميبينيد و قبل از ديگران عقل اين آيه را روي سر ميگذارد كه ﴿لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعًا﴾، عقل ميگويد بله ما چه ميدانيم آينده چه پيش ميآيد از اسرار و حكم عالم ما چه خبر داريم.
پرسش: در آنجا نص داريم، اما اينجا نص نداريم.
پاسخ: منظورم اين است كه ما اصل فسخ را نص نداريم، قبلاً هم گذشت در روايات ما و در نصوص ما فقط «الْخِيَارُ»[5] آمده، چه در خيار مجلس، چه در خيار حيوان، چه در خيار تأخير عنوان خيار آمده و قبلاً گذشت «كما في الاصول» كه اگر يك عنواني در يك روايت آمده و آن حقيقت شرعيه يا متشرعيهاي براي او ترسيم نشده و در فضاي عقلا و عرف يك معناي رايج و دارج دارد، نص را هم بايد بر همان حمل كرد. خيار آمده شارع تفسيري هم نكرد، غرائز عقلا و ارتكازات مردمي هم براي خيار يك تفسيري دارد؛ معنايش اين است كه اين روايات را بر همان معناي عرفي بايد حمل كرد ديگر و عرف خيار را حل عقد ميداند همين، عقد هم چهار عنصر دارد متعاوضان و عوضين اين بايد منطبق باشد چيز ديگري كه نيست، نه عوضين را ميشود تغيير داد نه متعاوضان را، اگر حل عقد است ثمن بايد به جاي مثمن و مثمن، بايد به جاي ثمن، ثمن بايد به كيسه مشتري، مثمن بايد به كيسه بايع اين بشود حل عقد. فسخ كه عقد نيست يك ايقاع است يك تمليك و تملّك تازه نيست، يك عقد جديدي نيست، يك پيمان تازه نيست؛ به هم خوردن همان مال قبلي است، هر چيزي را بايد جاي اصلياش برگردانيم.
پرسش: بنا بر اين اصول چهارگانه چه «حل العقد من الحين» باشد و چه «حل العقد من الاصل» باشد فرق می کند؟
پاسخ: بر اساس اصول چهارگانه نبايد فرق بكند آن نمائات متخلله فرق ميكنند؛ ولي اگر گفتيم «من الحين» باشد خب فرق ميكند. چون ما گفتيم «من الحين» است «بعناية عنه من الاصل» براي اينكه جواب آن نمائات متخلله را بدهيم، چون نمائات متخلله ميگويند مال خريدار است مال آن فروشنده اولي نيست؛ لذا گرچه فسخ «من الحين» است اما «بعناية انه لم يكن من الاصل» است. بنابراين احكام تا اينجا روشن شد كه اگر بعضي از ورثه فسخ كردند روي مبناي اول و دوم و چهارم، فسخ صحيح است روي مبناي سوم اصلاً فسخ صحيح نيست اين يك، و اگر فسخ كرد، روي مبناي دوم كه به اندازه سهم خود ميرسد اگر ثمن موجود است كه به اندازه همان سهم ثمن برميگردد اگر موجود نيست كه او بدهكار است و بايد بپردازد. ولي در صورتي كه ما در اين مبنا بگوييم كه فسخ تمليك و تملّك است؛ نظير «حق الشفعه» يا فسخ «حل العقد» است «من الحين»، آن ضرر ديگر متوجه ساير ورثه نميشود يا متوجه فاسخ نميشود؛ ولي اگر گفتيم كه فسخ اين است كه مبيع برگردد به ملك ميت استطراقاً به ملك ورثه برسد، همين شخصي كه به اندازه سهم خود فسخ كرده است؛ يعني دوتا برادر بودند اين يكي به اندازه سهم خود فسخ كرد، نصف آن زمين برگشت آمده ملك ميت، دوباره اين نصف به دو نصف تقسيم ميشود: نصفاش مال فاسخ نصفاش مال برادر ديگري؛ آن وقت يك چهارم زمين به دست اين فاسخ آمده، آن وقت كل ثمن را او بايد بپردازد اينجا يك ضرري است متوجه او ميشود و اگر بداند اقادام نميكند مگر اينكه بداند اين زميني كه قبلاً به يك قيمت رخيصي فروخته شده الآن چون بَرِ جاده قرار ميگيرد و چند برابر ثمن ميارزد بداند كه همين مقدار هم اكتفا بكند متضرر نميشود. بنابراين فسخ «حل العقد» است «بعناية انه لم يكن من الاصل» يك، فسخ از سنخ حق تمليك و تملّك شفعه نيست دو، فسخ «حل العقد» است و به نحو ايقاع؛ آن وقت عناصر چهارگانه بايد محفوظ باشد و هر كدام از ورثه به اندازه سهم خودشان حق فسخ دارند و آن سهم هم به اندازه سهم اينها به اينها ميرسد، احياناً بعضي از ورّاث ممكن است متضرر بشوند. «هذا تمام الكلام» در اين مسئله با فروعات آن.
بحث روايي، بحثهاي اساسي ما است. ما اين روايت را در بحثهاي حوزوي زياد ميشنويم كه علم «نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء»[6] يا ايمان «نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء» اين يك حقيقتي است؛ ولي ما بايد براي چند امر هميشه مراقب باشيم كه آيا چيزي در قلب ما آمده يا نه. گاهي انسان از قلبش غافل است همانطور برونمرزي زندگي ميكند با حس و تجربه زندگي ميكند كساني كه دانشهاي آنها حسي و تجربي است و كارآمدي آنها هم حسي و تجربي است اينها كمتر موفق ميشوند به مسائل تجريدي فكر بكنند كه در قلبشان چه ميگذرد، احياناً اينها را جزء خيالات ميدانند، اينها را جزء اوهام ميپندارند كمتر سري به دل ميزنند. اما بعضي واقعاً صاحبدلند اينكه از برخي به عنوان صاحبدل ياد ميكنند براي اينكه اينها كاملاً مواظباند در قلبشان چه طائري نشسته است يا چه طائري پر كشيده مواظب قلبشان هستند. اين مراقبت زبان و اعضا و جوارح كه خيلي سفارش شده است اين كار خيلي دشواري نيست؛ اما مراقبت قلب كه خاطرات را انسان مواظب باشد، چه چيزي در ذهنش خطور كرده، چه چيزي خطور نكرده كه اگر اينها را بتواند مراقبت كند و تنظيم كند در نماز يك حالت خاص خودش را دارد که يك قدري راحتتر است بدون تشوش به سر ميبرند. غرض آن است كه كساني كه با علوم تجريدي مأنوساند، مراقبت دل براي آنها خيلي سخت نيست؛ چون اينها بخش وسيعي از كار علمي آنها تجريدی است، كارآمدي آنها هم بر اساس ﴿يُزَكِّيهِمْ﴾[7] بايد تجريدي باشد؛ بنابراين براي اينها سخت نيست كه مراقب دل باشند و صاحبدل بشوند. حالا كه صاحبدل شد بايد ببينند در دلش چه حادث شده. گاهي در مسائل علمي، مطلب حقي القا ميشود گاهي يك مطلب باطلي القا ميشود اين مربوط به عقل نظري او است. در عقل عملي او گاهي يك ترسي ايجاد ميشود گاهي يك طمأنينه و آرامش ايجاد ميشود اين مال عقل عملي او است، آنجا كه مربوط به عزم و نيت و اخلاص و تصميم و اراده و مشيت است، آن كار عقل عملي است. آنجا كه مربوط به تصور و تصديق و قضيه و قياس و استقراء و تمثيل و اينگونه از امور است كار عقل نظري است. اين چهار امر را او كاملاً بايد مراقبت بكند تا صاحبدل بشود. ببيند كه اين تصورات باطل، تصديقهاي باطل، شبهههاي باطل اينها از كجا آمده، آن براهين حق، ادله صدق از كجا آمده اين دوتا بخش حق و باطل را در بخش انديشه مراقبت بكند. آن دوتا بخش انگيزه را كه يكي هراس است يكي طمأنينه و آرامش است آنها را هم بايد مراقبت بكند، تا اگر حق بود شاكر باشد اينها را حفظ بكند، تا اگر باطل بود استعاذه كند و راه نجات آنها را پيدا كند و مراقب باشد كه ديگر نيايد. در روايات و قرآن هم سخن از قذف است هم سخن از اِنزال، در جريان ترس فرمود: در دلهاي دشمنان اسلام اينها خدا ترس را القا كرده است ﴿وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ﴾. اين «الْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء» اين قذف هم در حق است، هم در باطل، هم در نظر هست، هم در عمل، هم در انديشه است، هم در انگيزه فرمود: ﴿وَ أَنْزَلَ الَّذينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصيهِمْ وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ﴾[8] اين يك نوع قذف است. يك نوع قذف هم «الْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء». بايد مواظب باشد چه آمده در دل و اينكه آمده در دل چه پيامي دارد؟ در قبال قذف ترس، انزال سكينت است كه فرمود: ﴿فَأَنْزَلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنينَ﴾[9] اين آرامش و طمأنينه را خدا نازل ميكند. اگر كسي صاحبدل باشد و سري به دل بزند ميبيند اين دل آرام است ديگر لرزان نيست اما اگر صاحبدل نباشد ميبيند ميلرزد اما نميداند منشأ آن چيست و از چه دارد ميترسد، چه كسي اين را ترسانده؟ اين چه كسي اين را ترسانده يا چه كسي اين را مطمئن كرده، يك اصل كلي قرآني است كه بايد هميشه در نظر ما باشد.
وجود مبارك امام رضا(عليهم السلام) آمده كه «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيعُ»[10] در آيات قرآني هم همينطور است. در آيات قرآني فرمود كه در قيامت كه شد بالأخره اعضا و جوارح حرف ميزنند، وقتي شخص به اعضا و جوارح ميگويد ﴿لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا﴾اينها يك اصل كلي قرآني دارد: ﴿قالُوا أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾.[11] پس هر كسي يك حرفي ميزند دوتا بحث رايج است كه «وَ انْظُرْ إِلَى مَا قَالَ وَ لَا تَنْظُرْ إِلَى مَنْ قَال»[12] در بعضي از امور ميبيند «من قال» كيست، در بعضي از امور ميگويد «ما قال» كيست، اين «من قال» و «ما قال» رايج است؛ اما «من انطقه» «مفعول عنه» است چه كسي او را به حرف آورد اصلاً مطرح نيست. اين آيه كه دارد ﴿أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾ اصل قرآني است كه انسان بايد از او فروعاتي را استنباط بكند كه چه كسي اين آقا را حرف زد يا به حرف آورد؟ كه از دهان او سب و لعن صادر كرد يا كه از دهان او اجلال و تكريم صادر كرد؟ كه او را به حرف آورد؟ اين را آن صاحبدل متوجه است كه ميگويند از راه دور آمده آن وقت حساب او را هم ميكند كه اين از كجا آمده اين براي تنبيه من آمده يا براي امتحان من آمده؟ آن صاحبدل، هم مواظب «ما قال» است، هم مواظب «من قال»، هم مواظب ﴿ أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾ است. در اينگونه از موارد هم همينطور است اين اولاً ميبيند كه چه در دلش اتفاق افتاده اين قذف رعب است يا انزال سكينه است. اين رعب، رعب صادق است يا رعب كاذب است، يك عدهاي در ميدانهاي جنگ ﴿وَ زُلْزِلُوا﴾ به لرزه درآمدند ﴿وَ زُلْزِلُوا حَتّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى نَصْرُ اللّهِ﴾[13] بعضي از لرزهها و هراسها، هراسهاي مذموم است چه اينكه خدا اين هراس را در دل كفار انداخت ﴿وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ﴾ و وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود كه من منصور به رعبم. در قبالش انزال سكينت است آرامش است كه خدا آرامش را در قلب ايجاد ميكند. هيچكس نميلرزد كه من زندگيم چه بايد بشود چطور تأمين بكنم. يكبار هم اين قصه عرض شد كه مرحوم كليني در همان جلد هشت كافي؛ يعني روضه كافي اين حديث را نقل كرده كه يكي از ائمه(عليهم السلام) مثلاً امام صادق(سلام الله عليه) به يكي از اصحاب فرمود: من اگر به شما بگويم شما كارتان را انجام بدهيد تأمين هزينه شما با من، شما آرام ميشويد؟ عرض كرد بله يابن رسول الله معصوم پسر معصوم، وقتي عهدهدار هزينه من بشود من يقيناً آرام ميشوم فرمود: ما كه هر چه داريم از ذات اقدس الهي است، همين وعده را خدا به شما داد چرا آرام نميشويد؟ خدا فرمود: شما درستان را بخوانيد كارتان را انجام بدهيد روزيتان با من. اين يك بركتي است كه انسان بيارمد. او وعده داد فرمود شما عائله من هستيد ﴿وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي اْلأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها﴾[14] من معيلم، شما عائله من هستيد روزي شما هم به عهده ما است؛ منتها شما «متوكلاً علي الله» درس بخوانيد، نه براي اينكه به جايي برسيد و ناني دربياوريد. شما درس بخوانيد كه دين را بفهميد و باور كنيد و منتشر كنيد تأمين هزينه شما با من. فرمود اين وعده را او داد كه ما هم هر چه داريم از او داريم كه چرا آرام نميشويد؟ سرّش اين است كه ما در واقع صاحبدل نيستيم. ما در رعب و سكينت كه بخش عقل عملي است بايد صاحبدل باشيم و مراقب باشيم. خاطرات و تصورات و تصديقات هم گاهي حق است اينها را به بركت الهي فرشتهها الهام ميكنند؛ چون علم را ذات اقدس الهي عطا ميكند ﴿عَلَّمَ اْلإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ﴾.[15] اگر شبهاتي باشد قضاياي باطلي باشد قياسات باطلي باشد استقرا و تمثيلهاي باطلي باشد بر اساس: ﴿إِنَّ الشَّياطينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ﴾[16] همين است؛ بالأخره اين يك شبهه است. اين شبهه زمينه عقل نظري را تيره ميكند، اين شبهه كه خودبخود پيدا نشده. يك وقت وسوسه گناه است، اين معلوم است كه مال شيطان است، يك وقتي شبهه است در برابر يك حقيقت، اين معلوم است كه ﴿إِنَّ الشَّياطينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ﴾ اين را كس ديگر القا كرده. پس مراقبت به اين است كه ما ديگر اين چهار عنصر را كاملاً در فضاي دل پاسباني كنيم چه انديشههاي حق، چه شبهات باطل، چه آرامشهاي حق، چه هراسهاي باطل همه اينها را انسان وقتي مراقبت كرد راحت خواهد شد اين ميشود شرح صدر.
وجود مبارك پيغمبر( صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال كردند كه شرح صدر چيست؟ همين دعاي نوارني كه امام سجاد( سلام الله عليه) در شب 27 ماه مبارك رمضان از اول شب تا آخر شب اين سه جمله را تكرار ميكرد، اينها علامتهاي شرح صدرند نه شرح صدر. وقتي ابن مسعود از حضرت سؤال ميكند كه علامت شرح صدر چيست؟ فرمود: «التَّجافِي عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَ الإِنابَةَ إِلىٰ دارِ الْخُلُودِ وَ الاسْتِعْدادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ»[17] وجود مبارك امام سجاد از اول شب تا آخر شب 27 ماه مبارك رمضان عرض كرد: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي التَّجافِي عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَ الإِنابَةَ إِلىٰ دارِ الْخُلُودِ وَ الاسْتِعْدادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ». اينها علامت شرح صدر است كه اين دل باز است، اگر يك چيزي وسيع بود يك حادثه كوچك فوراً او را منقلب و متزلزل نميكند. اگر يك شبستان وسيعي بود چندنفر آمدند نشستند جا فراوان است؛ اما يك جايي كه تنگ باشد يك چند نفر بيايند همه بايد جابجا بشوند. فرمود: در صدر مشروح، اينها بر فرض بياند كاري با انسان ندارند كه، چيزي متزلزل نميكند. از بركات شرح صدر و از علائم شرح صدر همين است «التَّجافِي عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَ الإِنابَةَ إِلىٰ دارِ الْخُلُودِ وَ الاسْتِعْدادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ» كه اميدواريم خداي سبحان شرح صدر را نصيب همه علاقمندان قرآن و عترت بفرمايد.
«والحمد لله رب العالمين»