درس خارج فقه آیت الله جوادی

91/01/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: خیارات

در بيان حقيقت عيب چند جهت محور بحث بود جهت اولي اين بود كه به چه مناسبت ما بايد درباره عيب بحث بكنيم و حقيقت عيب را بشناسيم در اين جهت اولي روشن شد كه ادله خيار عيب سه قسم بود يك قسم مسئله نصوص خاصه بود كه براي خيار عيب به همين نصوص استدلال مي‌كردند قسم دوم شرط ضمني سلامت بود دليل سوم و قسم سوم قاعده لاضرر[1] بود اگر دليل ما بر خيار عيب نصوص خاصه باشد چون در نصوص[2] عنوان عيب و عوار مطرح شد ما ناچاريم بحثي از عيب بكنيم كه ‌«العيب ما هو» «العوار ما هو» و اگر دليل ما بر خيار عيب شرط سلامت بود ما از باب «تعرف الاشياء بمقابلاتها و اضدادها» وقتي سلامت را مي‌شناسيم كه عيب را بشناسيم كه اگر اين عيب معيب بود سالم نيست و اگر معيب نبود سالم است پس اگر دليل خيار عيب شرط ‌ضمني سلامت بود ما بايد درباره عيب بحث بكنيم كه عيب چيست. قسم سوم قاعده لاضرر[3] بود اگر دليل ما بر خيار عيب قاعده لاضرر بود هيچ لزومي ندارد كه ما درباره عيب بحث بكنيم كه ‌«العيب ما هو» «العوار ما هو» ما بايد ببينيم كه چه ضرر هست؟ و چه ضرر نيست؟ خيار عيب را از سه راه مي‌توان ثابت كرد نصوص خاصه، شرط ‌ضمني سلامت و قاعده لاضرر. اگر دليل ما بر خيار عيب قاعده لاضرر بود هيچ لزومي ندارد كه ما درباره عيب بحث بكنيم اين يك نكته، نكته ديگر اينكه چون در خيار عيب مسئله أرش مطرح است و در هيچ خياري سخن از أرش نيست زيرا أرش‌گيري مطابق با قاعده نيست و در خيارعيب أرش هست و اين أرش را روايات آورده و در روايات محور بحث عيب است ما ناچاريم درباره عيب بحث بكنيم ثانياً. پس طبق نظر كساني كه دليل خيار عيب را نص مي‌دانند از دو جهت بايد درباره عيب بحث بكنيم يكي اينكه سند آنها رواياتي است كه محور آنها عيب است دوم اينكه در خيار عيب أرش مطرح است و أرش را روايات معين مي‌كند و روايات در محور عيب أرش را معين كرده است پس طبق برخي از مباني از دو منظر ما ناچاريم درباره عيب بحث بكنيم و اگر دليل ما شرط سلامت بود آن هم از دو منظر ما ناچاريم كه درباره عيب بحث بكنيم ولي اگر دليل ما بر خيار عيب قاعده لاضرر[4] بود فقط از يك منظر مجبوريم درباره عيب بحث بكنيم و آن جريان أرش‌گيري است در خيارات ديگر كه أرش نيست أرش را روايات آورده.

پرسش: لاضرر حكمي است كه بايد بر يك موضوعي بار بشود.

پاسخ: نه موضوع نفي ضرر است لاضرر كه جنبه اثباتي ندارد لاضرر كه چيزي را ثابت نمي‌كند لاضرر ضرر را نفي مي‌كند هر جا ضرر هست گاهي غبن است گاهي كم‌فروشي است گاهي گرانفروشي است گاهي معيب‌فروشي است و مانند آن لاضرر كاري به عيب ندارد.

پرسش: در موضوعات تفاوت دارند.

پاسخ: موضوعش نفي ضرر است هرجا كه ضرر باشد نفي مي‌كند پس اگر دليل ما بر خيار عيب قاعده لاضرر بود در اصل مسئله ما نيازي به بحثي از عيب نداريم ولي چون در خيار عيب أرش هست و أرش را قاعده لاضرر[5] نمي‌آورد شرط‌ضمني نمي‌آورد براي اينكه نص مي‌آورد و در نص[6] عنوان عيب و عوار مطرح شد از اين جهت ما ناچاريم درباره عيب بحث بكنيم.

پرسش: مي‌شود از اين جهت كه منشأ ضرر عيب هست قاعده لاضرر هم باشد.

پاسخ: بله منشأ ضرر گاهي گرانفروشي است گاهي كم‌فروشي است گاهي عيب است ولي در قاعده لاضرر[7] عيب اخذ نشده موضوع اين است كه ضرر هست يا نه «ضرر ما هو» آن كافي است.

فتحصل كه مباني سه قسم است نص است و شرط‌ ضمني است و قاعده لاضرر بنابر مبناي نص كه دليل خيار عيب نص باشد از دو منظر ما بايد درباره عيب بحث كنيم و بنابر مبناي شرط ‌ضمني هم از دو منظر بايد درباره عيب بحث بكنيم ولي بنابر مبناي قاعده لاضرر[8] از يك منظر مطلب دوم اين بود كه حالا عيب چيست؟ عيب آن است كه گفتند نسبت به خلقت اصلي تفاوت داشته باشد «امّا بالزياده او نقيصه» اگر اين فرد، برابر مقتضاي طبيعت اصلي موجود بود كم و زياد نداشت مي‌شود سالم. اگر برابر طبيعت و خلقت اصلي كم و زياد داشت مي‌شود معيب معيار طبيعت است نه افراد. ما از كجا تشخيص بدهيم كه معيار طبيعت اين است و آن شيء چيزي كم دارد يا زياد دارد معيب است آن را از راه غلبه افراد تشخيص مي‌دهيم كه غلبه افراد راهنما است نه ميزان؛ نه اينكه ما از غلبه افراد پي به فرد نادر ببريم بگوييم چون اين افراد اين طورند پس آن فرد هم بايد اين ‌طور باشد و چون آن فرد اين ‌طور نيست معيب است كه از جزئي بخواهيم پي به جزئي ببريم اين ممكن نيست. از جزئيات پي به كلي مي‌بريم و كشف مي‌كنيم كه طبيعت اين است آن وقت آن طبيعت را بر فرد مورد نظر تطبيق مي‌كنيم مي‌بينيم آن فرد مورد نظر كه مورد معامله شد مطابق با طبيعت نيست اين راه استدلال است كه ما از جزئيات پي به كلي ببريم از كلي پي به آن فرد ببريم نه از جزئي پي به جزئي ببريم زيرا جزئي، هم در باب تصور و معرف و قول شارع گفتند كاسب و مكتسب نيست نه معرِف مي‌شود نه معرَف هم درباب قضايا گفتند قضايا شخصي در علوم معتبر نيست با قضيه شخصي نمي‌شود استدلال كرد پس معيار در مقام ثبوت خلقت اصلي طبيعت اصلي است يك، كشف اينكه خلقت اصلي اين شيء چيست غلبه وجودي افراد است اين دو، اما غلبه وجودي كه كاشف آن حقيقت و خلقت اصلي است وقتي عيب مطرح است كه اين غلبه افراد كشف بكند كه طبيعت نسبت به فلان جزء «بشرط لا» است يا نسبت به فلان شيء بشرط شيء است اگر غلبه وجودي افراد اين كاشفيت را داشت كه ما بفهميم كه اين طبيعت نسبت به آن جزء بشرط لا است اين را نبايد داشته باشد انگشت ششم را نبايد داشته باشد اگر فهميديم كه يك شيئي يك شخصي حيواني شش ‌انگشتي بود اين ناقص‌الخلقه است، چرا؟ چون طبيعت نسبت به اين جزء بشرط لا است يا اگر طبيعت نسبت به يك شيئي بشرط شيء بود و اين مبيع فروخته شده فاقد آن است اين را مي‌گوييم عيب است چرا؟ چون طبيعت بايد داراي اين جزء باشد و در متن طبيعت هست و اين شيء خارجي واجد آن جزء نيست پس اين مي‌شود معيب ولي اگر طبيعت نسبت به يك شيئي لابشرط بود نه بشرط لا يا بشرط شيء، نه وجود او باعث عيب است نه عدم او باعث عيب است.

فتحصل ما از غلبه افراد بايد به سراغ خلقت اصلي برويم يك، خلقت اصلي را طرزي شناسايي بكنيم كه عناصر محوري او معين بشود دو، آن‌گاه مي‌فهميم كه طبيعت نسبت به اين شيء بشرط لا است يا بشرط شيء است اگر نسبت به اين جزء بشرط لا بود و اين فرد خارجي اين جزء را دارد پس معلوم مي‌شود ناقص‌الخلقه است اگر طبيعت نسبت به اين جزء بشرط شيء بود و اين مبيع خارجي فاقد اين جزء است پس معلوم مي‌شود معيب است اما اگر روشن شد كه طبيعت نسبت به اين جزء وجوداً و عدماً لا بشرط است نه بشرط لا است نه بشرط شيء اين هيچ محذوري ندارد اين عيب محسوب نمي‌شود چون عيب حقيقت شرعيه ندارد بايد به عرف مراجعه كرد عرف هم مي‌گويد كه اگر چيزي خارج از خلقت اصلي بود معيب است و راه تشخيص خلقت اصلي هم غلبه وجودي افراد است خب تا اينجا اين حكم روشن شد كه غلبه وجودي مي‌تواند كاشف باشد پس ‌«العيب ما هو» با آن معناي عرفي حل مي‌شود «العيب لم هو» يا «هل هو» به وسيله غلبه وجودي افراد حل مي‌شود كه غلبه وجودي افراد كاشف آن است كه خلقت اصليه چيست. قد يقال كه غلبه وجودي نمي‌تواند كاشف باشد چرا؟ براي اينكه ممكن است يك جزئي يا يك وصفي لازم مشترك افراد باشد نه مأخوذ در اصل طبيعت افرادي كه در يك سرزمين زندگي مي‌كنند در يك زمان مشخص زندگي مي‌كنند اين افراد اين رنگ را دارند يا اين جزء را دارند نه اينكه اين طبيعت بايد اين رنگ را داشته باشد. يا اين جزء را داشته باشد اگر آن وصف يا جزء لازم مشترك اين افراد بود و از جزئي هم كه نمي‌شود پي به جزئي ديگر برد شما به چه جهت مي‌گوييد اين فرد مبيع كه فاقد آن جزء يا آن وصف است خارج از خلقت اصلي است و معيب است براي اينكه اين لازمه طبيعت نيست لازم قدر مشترك افراد خارجي است چون قدر مشترك افراد خارجي است اگر يك فردي نادر بود و مثل اينها نبود معيب نيست. فرد اگر واجد خصوصيت طبيعت نباشد معيب است نه واجد خصوصيت قدر مشترك افراد. پاسخش اين است كه اين احتمالاً چيز بدي نيست اما آنكه در خارج هست ما نمي‌توانيم بگوييم كه اين مال طبيعت نيست ارتباطي به طبيعت ندارد فقط قدر مشترك افراد است اين ثبوتاً يك چنين چيزي ممكن هست ولي معيار غلبه است كه اطمينان آور است هر چه كه غالب افراد دارند مي‌توان كشف كرد كه اين خصصيه آن طبيعت است وقتي اين در كاشفيت تام بود مي‌توان گفت فردي كه فاقد آن خصوصيت است معيب است. درست است كه ممكن است ثبوتاً اين افراد يك قدر مشترك داشته باشند اما اثباتاً بسيار بعيد است كه مربوط به طبيعت نباشد ولي در غالب افراد يافت بشود اگر چيزي در غالب افراد يافت شد معلوم مي‌شود كه مقتضاي طبيعي آن شيء است. مطلب ديگر اينكه در بعضي از مراسيل كه ـ ان‌شاء‌الله ـ آن روايت را هم مي‌خوانيم آمده است عيب را مشخص كرده حالا اجمالاً آن مرسله سيار[9] را اشاره بكنيم بعد ـ ان‌شاء‌الله ـ در روز يكشنبه اصل روايت خوانده بشود در بعضي از مراسيل دارد كه فلان شيء كه خارج از خلقت اصلي‌اش شد اين مثلاً عيب است آيا اين روايت درصدد حصر عيب است كه عيب فقط همين است يا بيان بعضي از مصاديق عيب است اگر روايت لسانش اين باشد كه «العيب هو هذا» بله اين لسان لسان حصر است اما اگر لسان روايت اين بود كه «هذا عيبٌ» اين شيء عيب است خب اين بعضي مصاديق عيب را دارد ذكر مي‌كند اين روايتي كه بايد بخوانيم اگر لسانش اين باشد كه عيب همين است اين لسانش حصر است اما اگر مفاد روايت اين باشد كه اين شيء عيب است اين بيان بعضي از مصاديق است اين منافات ندارد كه ما مصاديق ديگر داشته باشيم كه آن هم عيب باشد. روايت يك تعبدي را به همراه ندارد كه عرف او را عيب نداند و روايت او را عيب بداند يا چيزي را روايت عيب نداند و عرف عيب بداند يك همچنين تعبدي ما درباره عيب نداريم. فتحصل كه سرّ بحث از عيب در پايان خيار عيب روي يك مبنا از دو جهت است روي مبناي دوم از دو جهت است روي مبناي سوم از يك جهت است. مبناي اول و مبناي دوم و مبناي سوم. عيب هم ثبوتاً خروج از خلقت اصليه است و كاشف اينكه خلقت اصليه چيست غلبه افراد است و غلبه افراد كاشف مقتضاي خلقت است نه از غلبه افراد پي ببريم به آن فرد موردنظر؛ چون از جزئي نمي‌شود به جزئي استدلال كرد و اگر به خلقت اصلي رسيديم بايد ثابت بشود كه خلقت اصلي نسبت به اين شيء بشرط شيء است و اگر ثابت شد كه خلقت اصلي نسبت به اين عيب نه بشرط لا بود نه بشرط شيء بلكه لا بشرط بود وجود و عدمش هيچ ضرري ندارد اگر باشد معيب نيست نباشد هم معيب نيست. حالا بايد بحث كرد كه اين به‌لحاظ مالي است كه مرحوم آقاي سيد محمدكاظم(رضوان الله عليه)[10] و ديگران اين فرمايش را دارند يا نه آن خلقت اصلي است ايشان فرمايشش اين است [كه در بحث ديروز هم اشاره شد] يك وقت شما مي‌خواهيد طبيبانه سخن بگوييد يك وقتي فقيهانه. اگر مي‌خواهيد طبيبانه سخن بگوييد بايد براساس خلقت تكوين باشد كه اين گوسفند يا اين درخت يا اين شيئي كه خريده شده فروخته شده خلقت اصلي‌شان چه هست؟ چه جزئي را بايد داشته باشند چه جزئي را نبايد داشته باشند؟ اگر فقيهانه بحث مي‌كنيد روي محور ماليت بحث مي‌كنيد براي اينكه درست است كه كاري به خلقت اصلي ندارد ولي اين كالا با اين وصفي كه هست اين مبلغ نمي‌ارزد مثل اراضي خراجيه كه اين زمين را حالا به هر دليلي مالياتش را زياد گذاشتند خراجش را زياد گذاشتند ثقيلة الخراج است اين عيب است براي اينكه يك ضرري را براي مشتري تحميل مي‌كند اين زمين خلقت اصلي‌اش همان است اين ‌طور نيست كه در محل رانش باشد يك زميني نيست كه گسل باشد زلزله‌پذير باشد اين ‌طور نيست يك وقت است زميني را فروختند يك جايي را فروختند كه روي گسل است كه هر زلزله‌اي بيايد اين در معرض خطر است يا زميني است كه در دامنه كوه است و چون بالايش مرتب آب مي‌آيد اين در معرض ريزش است بله اينها عيب است. اما زميني است سالم، نه روي گسل است نه جاي رانش است ولي خراجش زياد است آيا اين هم جزء عيب است يا نه؟ اگر شخص بداند كه اين زمين خراجش زياد است كه خب علم به عيب دارد وگرنه آيا اينجا عيب است و خيار عيب دارد يا نه؟ مرحوم سيد[11] و امثال ايشان(رضوان الله عليهم) مي‌فرمايند كه چون معيار خيار عيب ضرر مالي است و در اين زمين‌هاي ثقيلة الخراج ضرر مالي هست اين هم عيب است حالا اين بايد جداگانه بحث بشود.

پرسش: آن صورتي كه يك شئ از طبيعت اصلي‌اش فرق داشته باشد دو صورت دارد: تارةً نقص است و تارةً صفت كمال است.

پاسخ: بله معلوم مي‌شود كه طبيعت نسبت به او لا بشرط است بشرط لا نيست يك وقت است كه اين وصفي را كه اين دارد مثل اينكه عبد كاتب است هنرمند است خوش‌خط است نويسا است طبيعت نسبت به اصل كتابت لابشرط است حالا اين عبد اين وصف را دارد پس اگر نسبت به يك وصفي بشرط لا بود و اين وصف در اين فرد بود اين مي‌شود عيب؛ يا نسبت به اين بشرط شيء بود اين فرد اين كمال را نداشت اين مي‌شود عيب؛ اما اگر طبيعت نسبت به اين وصف لابشرط بود اين عيب نيست. حالا چون روز چهارشنبه است يك بحثي هم از آيه يا روايتي داشته باشيم كه ما را بيشتر متنبه بكند. اين راه عمومي كه صراط مستقيم است همه در آن صراط مستقيم‌اند و موجودي نداريم كه در نظام تكوين در صراط مستقيم نباشد همه در صراط مستقيم‌اند روي نظام تكوين «ان ربي لعلي صراط المستقيم» وقتي كار خدا روي صراط مستقيم است كل جهان هم روي صراط مستقيم است چرا چون زمام هر شيئي به دست او است او هم كه در صراط مستقيم كار انجام مي‌دهد طبق اين دو اصل كه ﴿ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها﴾[12] هيچ دابه‌اي نيست مگر اينكه پيشانو و پيشاني او به دست خدا است مثل اينكه افسار اسب را آن شخص مي‌كشد پيشانوي هر چيزي به دست خدا است اين يك اصل است. خدا كارش در كدام مسير است «ان ربي لعلي صراط المستقيم» اگر هر موجودي افسارش به دست خدا است و خدا هم در مسير مستقيم كار را پيش مي‌برد پس همه در صراط مستقيم‌اند ما يك موجودي نداريم كه در صراط مستقيم نباشد يعني روي نظام علّي دارد حركت مي‌كند علت است و معلول است و آثار خودش، اين روي نظام تكوين. اما روي نظام تشريع كه فرمود ﴿لِكُلِّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجًا﴾[13] بعضي‌ها روي صراط مستقيم‌اند بعضي، انهم ﴿عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ﴾[14] اند و مانند آن اينها ازصراط مستقيم پرت‌اند «اليمين و الشمال مضلّة، و الطّريق الوسطي هي الجادّة»[15] كه بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه است بعضي اين طرف صراط مستقيم‌اند بعضي آن طرف صراط مستقيم‌اند انهم ﴿عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ﴾.[16]

مطلب سوم آن است كه صراط مستقيم نظير خط مستقيم مصطلح نيست خط مستقيم در برابر خط منحني و منكسر است و اگر چيزي انحنايش تام بود دائره بود اين را نمي‌گويند خط مستقيم چه اين منحني تام باشد چه منحني نيمه‌تمام باشد خط منحني را نمي‌گويند خط مستقيم نيمه‌تمام مثل نيم‌دايره، ناتمام مثل نيم‌دايره، منحني تام مثل دايره، دايره و نيم‌دايره هيچ كدام خط مستقيم نيستند اما بين خط مستقيم و صراط مستقيم فرق است كار خدا روي خط مستقيم نيست روي صراط مستقيم است لذا اين نظام دوري كه انسان كامل طي مي‌كند از مقام اعلي نزول مي‌كنند باز به مقام اعلي مي‌رسند كه «دو سر خط حلقه هستي به حقيقت به هم تو پيوستي»[17] اين صراط مستقيم است پس صراط مستقيم غير از خط مستقيم است همه ما اين نيم‌دايره را طي مي‌كنيم آنكه انسان كامل است كل دايره را طي مي‌كند ما از وسطهايش شروع شديم به وسطها برمي‌گرديم اما آن انسان كامل از آن مرحله اعلي شروع كرد باز به مرحله اعلي ﴿دَنا فَتَدَلّي﴾[18] مي‌رسد. صراط مستقيم غير از خط مستقيم است. مطلب بعدي آن است كه فرمود اگركسي به راه افتاد هر جا باشد ما كمكش مي‌كنيم راه را به او نشان مي‌دهيم اين را كه فرمود ﴿وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[19] اينها كه در راه ما جهاد مي‌كنند با اين لام، با نون تأكيد ثقيله، حتماً آنها را راهنمايي مي‌كنيم ممكن نيست كسي بخواهد در مسير حق حركت كند و خدا را بشناسد اسماء و افعال او را بشناسد و عمل كند مگر اينكه خدا او را هدايت مي‌كند ﴿وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[20] راههاي مختلفي راهنمايي مي‌كند لذا او هرگز ابن السبيل نيست اينكه مي‌بينيد برخي از ماها گاهي شروع مي‌كنيم به حركت در بين راه مي‌مانيم و ابن سبيل‌ايم براي اينكه از اول درست شروع نكرديم گاهي مي‌بينيد افراد مي‌خواهند اربعين بگيرند يك چهل روزي مواظب چشم و گوش و زبان خود باشند «من اصبح لله اربعين صباحاً»[21] يك، «من اخلص لله اربعين يوماً»[22] دو فرمود هر كدام از اين تعبيرات را بگيريد اگر كسي چهل شبانه‌روز مواظب خود بود چشمه‌هاي حكمت از قلبش بر زبانش مي‌جوشد الآن شما مي‌بينيد مرحوم شيخ انصاري از اين دقائق فقهي فراوان آورد همه اينها را كه از اساتيدش نشنيد همه اينها هم كه در كتابها نيست هر كدام از اين بزرگوارها، حالا يا در فقه يا در فلسفه يا در تفسير يا در كلام يا در حديث يا در رجال اينها علوم ديني است خيلي از اينها را خود اين آقايان عرضه كردند همه اينها در كتابها نبود خب اگر كسي چهل شبانه‌روز با اخلاص حركت كند چشمه‌هاي حكمت از قلبش بر زبانش مي‌جوشد در نوبت قبل اين نكته عرض شد كه برخي‌ها به فكر زاد و توشه‌اند كار، كار خوبي است الآن ما درباره اينكه كار خوب است يا خوب نيست كه بحث نمي‌كنيم اين كارها يقيناً كار خوبي است كارهاي بهشتي است ولي خوبترش كدام است. بعضي‌ها عمرشان را به عبادت و زهد مي‌گذرانند اينها يقيناً اهل بهشت‌اند و در بهشت نعمتهاي فراواني دارند كه نصيب ديگران نمي‌شود اما اين‌گونه افراد در تحصيل زاد كوشيدند فرمود: ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوي﴾[23] هي تقوا هي نماز هي روزه هي عبادت هي عبادت اينها زاد هست توشه است زاد و توشه را آدم براي چه مي‌خواهد؟ براي اينكه به مقصد برسد مقصود را بيابد اين مقدار زاد كافي است يعني اين نمازهاي واجب و مستحب اين 51 ركعت كافي است آن معرفت است آن محبت است كه انسان ضجه مي‌زند در همين نماز؛ براي اينكه محبوبش را نديد او را مي‌خواهد ببيند اين ضجه‌زدن اين ناليدن؛ نه براي اينكه من گناه كردم يا براي اينكه درجات بهشتم كم است نه من مي‌خواهم آنكه من را آفريد او را دوست دارم ببينم فرمود ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾[24] شما اگر دوست خداييد بكوشيد كه او هم دوست شما بشود آدم مي‌خواهد دوستش را ببيند يك قلبي مي‌خواهد با يك چشمي كه ذات اقدس الهي را ولو با يك لحظه در مسئله وجه اللهي كه مقام سوم و فصل سوم است ببيند آن فصل اول و دوم كه محال است اگر يك لحظه انسان وجه الله را ديد آن وقت كل عالم پيش او تفاله است و اين شخص ناله‌اش براي اين است كه من مي‌خواهم او را ببينم اين به دنبال زاد نيست زادش همان نماز شب است كه دارد مي‌خواند اين هي روزه بگيرد هي نماز شب بخواند هي اعمال عبادي را انجام بدهد اين عمرش را در تحصيل زاد گذراند ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوي﴾[25] زاد به اندازه‌اي است كه شما را به مقصد برساند بيش از اين براي چه مي‌خواهي؟ هيچ فكر كردي كه مقصد كجا است؟ مقصود كيست؟ او معرفت مي‌خواهد و محبت. بارها اين مثال ذكر شده است كه اگر شما بخواهيد مشرف بشويد يك كارتون غذا برايتان بس است آن وقت يك كاميون غذا براي چه مي‌بريد؟ البته اين كاميون غذا را كه برديد مي‌دهيد به زائرها انفاق مي‌كنيد اطعام مي‌كنيد اكرام مي‌كنيد ثواب بيشتري مي‌بريد آنكه نماز زياد خوانده روزه زياد گرفته ثواب بيشتري مي‌برد اگر به ديگران ده غرفه مي‌دهند به او صد غرفه مي‌دهند اگر به ديگران ده تا باغ مي‌دهند به او صد تا باغ مي‌دهند اينها هست اگر براي ديگران ده تا فرشته به استقبال مي‌آيند براي او صد تا فرشته به استقبال مي‌آيند اينها هست اما ﴿عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ﴾[26] برود راهش نمي‌دهند؛ براي اينكه اين فقط عمرش را در تحصيل زاد گذرانده. اگر تقوا را انسان تشديد كند تكميل كند يعني زاد فراواني فراهم كرده بله در بهشت نعمتهاي او بيش از ديگران است كه اين هست﴿إِنَّ الْمُتَّقينَ في جَنّاتٍ وَ نَهَرٍ﴾ هست اما ﴿في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ﴾[27] نيست فرق يك روحاني با تقوا با غير روحاني اين است كه آن درصدد تحصيل زاد زائد است اين درصدد تحصيل زاد لازم و معرفت مقصد و مقصود است اين ﴿وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[28] اين فينا را بيان كرده نه جاهدوا في تبليغ الله، تبليغ الاسلام، جاهدوا في تعليم الكتاب و السنه، آنطور نه؛ ﴿جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[29] اگر كسي اين‌چنين شد ديگر مي‌شود «من اصبح لله اربعين يوماً فجرالله ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه»[30] آن وقت خيلي از علوم را اين شخص عرضه مي‌كند براي اينكه با مقصد و مقصود ارتباط تنگاتنگ داشت با عليم محض رابطه قطعي داشت علوم فراواني از قلب او بر زبان و قلم او صادر مي‌شود اگر هم بخواهد خدمت علمي و حوزوي هم داشته باشد بهترين راهش اين است اما خوانده‌هاي اساتيد را انسان حفظ بكند گفته‌هاي اساتيد را حفظ بكند به ديگران بدهد اين در حد تحصيل زاد است اين تحصيل مقصد نيست مثل آن است كه انسان اين آبهايي كه از چشمه جوشيده اين مرتب اين لوله‌ها را تميز مي‌كند لوله‌ها را باز مي‌كند شير را باز مي‌كند به ديگران آب بدهد اما ديگر خودش چشمه نمي‌شود اما در آن حديثي كه فرمود «فجّرالله ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه»[31] اين خودش مي‌شود چشمه جوشان آن وقت حرف نو را او مي‌آورد مطلب نو را او مي‌آورد و اين انسان اگر هم‌اكنون غمگين است كه محبوبش را نمي‌بيند وقتي وارد صحنه قيامت شد كل حزن از او گرفته مي‌شود در دنيا محزونانه حزينانه اشك مي‌ريزد كه چرا من به اين كار موفق نشدم نظير اينكه در صدر اسلام يك عده‌اي خواستند به جبهه بروند وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌فرمود امكان تجهيز شما نيست امكانات ما محدود است اينها ﴿تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا﴾[32] اينها آيسانه و اشك‌ريزان برمي‌گشتند كه چرا ما توفيق حضور در جبهه نداشتيم ﴿تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا﴾[33] اين ﴿أَعْيُنُهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ﴾ غير از مسئله بكا است آدم كه گريه مي‌كند اگر گريه‌اش متوسط باشد عادي باشد اشكها از چشم جاري مي‌شود اما اگر سيل‌گونه گريه كرد اين كل شبكه چشم را اين اشك مي‌گيرد واين اشك فراوان كه مي‌آيد گويا چشم دارد حركت مي‌كند در اين‌گونه از آيات ندارد تبكي، گريه مي‌كنند. ندارد كه اشك اينها جاري مي‌شود دارد كه ﴿تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا﴾[34] اگر نزول دمع بود فيضان دمع بود يعني اشكشان مي‌ريزد اما دارد چشمشان مي‌ريزد ﴿ أَعْيُنُهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا﴾[35] گويا چشم دارد مي‌ريزد براي اينكه كل چشم را اشك گرفته و مرتب دارد مي‌ريزد مثل آن است كه چشم دارد مي‌ريزد خب همينها وقتي وارد بهشت شدند مي‌گويند ﴿ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ﴾[36] بالقول المطلق حزن از ما گرفته شد. اينها دنبال چه مي‌گشتند؟ بعضي از اينها دنبال بهشت مي‌گشتند كه يافتند بعضي از اينها به دنبال بهشت‌آفرين مي‌گشتند كه يافتند اينها برابر بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «قمر» كه ﴿إِنَّ الْمُتَّقينَ في جَنّاتٍ وَ نَهَرٍ﴾[37] ديگر واو ندارد دو چيز نيست براي اينها يك چيز است ﴿إِنَّ الْمُتَّقينَ في جَنّاتٍ وَ نَهَرٍ ٭ في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ﴾[38] اينها آن مقصد را رفتند اينها زاد را به اندازه لازم تهيه كردند آنچه را كه به نام محبت و معرفت است براي مقصد هم به اندازه لازم تهيه كردند حالا كه وارد صحنه بهشت شدند مي‌گويند ﴿الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ﴾[39] همانهايي كه تا ديروز روي حزن اشك مي‌ريختند ﴿تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا﴾[40] الآن مي‌گويند﴿ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ﴾[41] ما حتي براي علوم حوزوي هم اگر باشد اخلاص لازم داريم ما كه نبايد فقط حرفهاي ديگران را حفظ بكنيم و به نسل بعد منتقل بكنيم آن حداقل كار ما است يك چيزهايي هم ما بايد اضافه كنيم به ديگران منتقل بكنيم راه اضافه‌اش همين است ما راه اضافه را در كتابها كه پيدا نمي‌كنيم كتابها را ديگران گفتند ما آن حرفها نانوشته را بايد پيدا كنيم و منتقل بكنيم اين را به آن مي‌گويند توليد علم. اگر «فجّرالله ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه»[42] اين مي‌شود توليد علم وگرنه آنكه در كتابها است ما خوب بفهميم و به ديگران منتقل بكنيم كه مي‌شود مصرف‌كننده ديگر توليد نيست راه توليد علم هم همين است گذشته از اينكه راه كمالات ديگر هم همين است پس ﴿وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[43] راههاي فراواني خدا نشان مي‌دهد و اگر كسي «اخلص لله اربعين يوماً فجرالله ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه»[44] كه ـ ان‌شاء‌الله ـ ذات اقدس الهي نصيب همه شما بفرمايد و ما را هم محروم نفرمايد.

«والحمد لله رب العالمين»


[1] . الكافي(ط- جديد)، ج5، ص294.
[2] . وسائل الشيعه، ج18، ص30.
[3] . الكافي(ط- جديد)، ج5، ص294.
[4] . الكافي(ط- جديد)، ج5، ص294.
[5] . كافي(ط- اسلامي)، ج5، ص294.
[6] . وسائل الشيعه، ج18، ص30.
[7] . الكافي(ط- جديد)، ج5، ص294.
[8] . الكافي(ط- جديد)، ج5، ص294.
[9] . كافي(ط- جديد)، ج5، ص215؛ وسائل الشيعه، ج18، ص97.
[10] . حاشيه مكاسب(يزدي)، ج2، ص96.
[11] . حاشية المكاسب(يزدي)، ج2، ص96.
[12] هود/سوره11، آیه56.
[13] مائده/سوره5، آیه48.
[14] مؤمنون/سوره23، آیه74.
[15] . نهج البلاغه، خطبه16.
[16] مؤمنون/سوره23، آیه74.
[17] . مثنوی جام جم، اوحدی مراغه‌ای.
[18] نجم/سوره53، آیه8.
[19] عنکبوت/سوره29، آیه69.
[20] عنکبوت/سوره29، آیه69.
[21] . ملاذ الاخيار، ج14، ص346.
[22] . عدة الداعي، ص232.
[23] بقره/سوره2، آیه179.
[24] آل عمران/سوره3، آیه31.
[25] بقره/سوره2، آیه179.
[26] قمر/سوره54، آیه55.
[27] قمر/سوره54، آیه55.
[28] عنکبوت/سوره29، آیه69.
[29] عنکبوت/سوره29، آیه69.
[30] . عدة الداعي، ص232.
[31] . عدة الداعي، ص232.
[32] توبه/سوره9، آیه92.
[33] توبه/سوره9، آیه92.
[34] توبه/سوره9، آیه92.
[35] توبه/سوره9، آیه92.
[36] فاطر/سوره35، آیه34.
[37] قمر/سوره54، آیه54.
[38] قمر/سوره54، آیه54-55.
[39] فاطر/سوره35، آیه34.
[40] توبه/سوره9، آیه92.
[41] فاطر/سوره35، آیه34.
[42] . عدة الداعي، ص232.
[43] عنکبوت/سوره29، آیه69.
[44] . عدة الداعي، ص232.