درس خارج فقه آیت الله جوادی

89/08/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:کتاب خيارات/ خيارات/ مسقطات خيار غبن

در مسقطات خيار غبن دو مطلب گذشت يكي اينكه اسقاط خيار غبن را ساقط مي‌كند يكي اينكه اشتراط سقوط هم مسقط خيار غبن است.

مطلب اول اصل مسئله اسقاط مستحضريد كه دو عنصر محوري هميشه بايد مورد لحاظ باشد اول اينكه خود آن شيء قابل سقوط هست دوم اينكه اين عامل مي‌تواند او را اسقاط كند برابر عنصر اول اگر چيزي حكم بود و نه حق قابل اسقاط نيست زيرا ثبوت و سقوط حكم به دست خداي سبحان است (إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ) ثبوتاً و سقوطاً و اگر چيزي حق بود قابل اسقاط است اين عنصر اول عنصر دوم آن عاملي كه اين حق را اسقاط مي‌كند بايد كه يا تأسيسي باشد يا تأييدي بالأخره به امضاي شارع مقدس برسد اين دو عنصر هميشه بايد محفوظ باشد اين مطلب اول.

مطلب دوم آن است كه در مسئله سقوط خيار بالاسقاط هر دو عنصر محفوظ است زيرا ثابت شد كه خيار حق است نه حكم و قابل اسقاط است اولاً و عنوان اسقاط ابراء است و ايقاع است و انشا است و مؤثر ثانياً پس اگر كسي بگويد «اسقطت الخيار» خيار غبن ثابت مي‌شود درباره مسقط دوم كه اشتراط سقوط باشد آن هم هر دو عنصر محوري را داراست زيرا خيار حق است نه حكم و قابل سقوط است و شرط هم برابر «المؤمنون عند شروطهم» نافذ است پس اشتراط سقوط نافذ است و جزء اسباب و علل امضا شده شريعت است و با اشتراط سقوط ساقط مي‌شود اين دو عنصر گذشت.

مسقط سوم كه تصرف است مي‌بينيد با مشكلي روبه رو هستند مشكل اساسي در مسئله مسقط بودن تصرف اين است كه آيا ما دليلي داريم بر اينكه تصرف مسقط است يا نه البته خيار حق است قابل اسقاط هست ولي آيا تصرف عامل سقوط او هست يا نه صرف اينكه خيار حق است و قابل سقوط است قابل اسقاط است دليل نيست كه تصرف هم مسقط خيار است كه منشأ اين اشكال آن است كه ما يك دليل معتبري نداريم بر اينكه تصرف مسقط است اين اشكال هم در مسئله خيار مجلس بود هم در مسئله خيار شرط هست هم در مسئله خيار عيب و خيار رؤيه و خيار تأخير و اينها هست همه اينها با اين اشكال روبه روست چرا چون ما دليلي نداريم كه «الدليل مسقط» فقط در مسئله خيار حيوان دليل داريم كه خود خيار حيوان خيار تعبدي است و نه امضايي خب اگر خيار حيوان تعبدي است ما احتمال مي‌دهيم كه تصرف مسقط تعبدي باشد اگر ما چنين احتمالي داديم بايد ثابت بكنيم كه تعبد در كار نيست و امضايي است و بناي عقلا بر همين است و اين‌هم امضاي بناي عقلاست خب پس اين هزينه را بايد تحمّل بكنيم كه تصرف مسقط تعبدي نيست اين مشكل هم در مسئله خيار مجلس و تأخير شرط بود هم در خيار تأخير و رؤيت و عيب هم خواهد آمد همين مشكل هست زيرا ما دليلي نداريم كه «التصرف مسقط» پس چرا اصحاب در اينجا فتوا دادند كه با تصرف مغبون ساقط مي‌شود «بعد العلم بالغبن» نه «قبل العلم بالغبن».

راهكار مرحوم شيخ در سه مقام «وفاقاً لسائر الحكما(رضوان الله عليهم)» ارائه كرده‌اند :

يك مقام ناظر به مقتضي يك مقام ناظر به مانع يك مقام ناظر به راه حل دروني اما راجع به مقتضي مي‌فرمايند اصلاً مقتضي خيار غبن در مسئله تصرف «بعد العلم بالغبن» ضعيف است مقتضي وجود ندارد چرا براي اينكه دليل خيار غبن يعني مقتضي خيار غبن كه از او كه دليل خيار غبن است و از او به عنوان مقتضي ياد شده است اين يا قاعده «لا ضرر» است يا اجماع چون مرحوم شيخ به آن مسئله شرط ضمني و امثال ذلك كه مرحوم آقا سيد محمد كاظم و مرحوم آقاي نائيني و اين بزرگان داشتند اشاره‌اي نفرمودند كه در حالي كه آنها دليل عمده است مرحوم شيخ «وفاقاً لعلامة» در تذكره كه اقويٰ دليل خيار غبن همان بر اساس مسئله قاعده «لا ضرر» دانستند ايشان به كمك اجماع مسئله را حل مي‌كنند مي‌فرمايد دليل خيار غبن يا اجماع است يا قاعده «لا ضرر» اجماع چون دليل لبي است قدر متيقنش آنجايي است كه اين شخص تصرف نكرده باشد اگر تصرف كرده «بعد العلم بالغبن» ما چنين اجماعي نداريم «نعم» قبل از تصرف اين خيار ثابت است اگر تصرف «قبل العلم بالغبن» باشد باز خيار ثابت است اما با اينكه فهميد مغبون است و فسخ نكرد و تصرف كرد معلوم مي‌شود راضي است ديگر يا ما كشف رضا مي‌كنيم يا اگر كشف رضا نكردي اجماع قاصر است از اينكه مقام ما را شامل بشود پس «لقصور المقتضي» است اين براي اين دليل ديگر خيار غبن قاعده «لا ضرر» بود.

قاعده «لا ضرر» همان‌طور كه حدوثاً قصور دارد بقائاً هم بشرح ايضاً حدوثاً قصورش چه چيزي بود اين بود كه اگر شخص علم به تفاوت داشته باشد كه فاصله بين ثمن و قيمت زياد است مع ذلك عالماً عامداً اقدام بكند شما مي‌گوييد خيار ندارد و «لا ضرر» هم شامل حالش نمي‌شود براي اينكه قاعده «لا ضرر» يك قاعده ا متناني است در موردي كه شخص دارد عالماً نياز به اين كالا دارد حالا دارد گران مي‌خرد با اينكه مي‌داند فاصله بين ثمن و قيمت زياد است «مما لا يتسامح» است «مع ذلك» عالماً عامداً دارد مي‌خرد شما كه نمي‌توانيد بگوييد چون اين ضرر دارد معامله باطل است با اينكه قاعده «لا ضرر» يك قاعده امتناني است اين شخص احتياج دارد اين را دارد گران مي‌خرد شما مي‌خواهيد بگوييد معامله باطل است خب همان‌طور كه در صورت علم به غبن اقدام بكند قاعده «لا ضرر» شامل نمي‌شود و خيار نمي‌آورد در مقام بقا هم وقتي فهميد فاصله بين ثمن و قيمت «مما لا يتسامح» است «بعد العلم بالغبن» اقدام به تصرف كرده است معلوم مي‌شود «لا ضرر» شامل نمي‌شود ديگر همان «لا ضرر» كه حدوثاً قصور داشت بقائاً هم بشرح ايضاً قاصر است پس دليل خيار غبن كه يا اجماع است يا قاعده «لا ضرر» قاصر است اين مقام اول كه قصور مقتضي مقام ثاني كه وجود مانع است و آن اين است كه اجماعي در كلمات اصحاب هست و آن اينكه تصرف ذي الخيار در منقول اليه اجازه است در منقول عنه فسخ است اين اجماعي است كه در كلمات تعبيري است كه معقد اجماع بسياري از بزرگان است.

اجماع فقها بر اين است كه اگر ذو الخيار در منقول اليه تصرف كرد معلوم مي‌شود به معامله راضي شد اجازه داد اگر در منقول عنه تصرف كرد معلوم مي‌شود معامله را فسخ كرده و ناراضي است يعني فرشي را فروخت به پولي و مغبون هم شده اگر در اين پول تصرف كرد اين تصرف در منقول اليه است معلوم مي‌شود معامله را امضا كرده اگر در فرش تصرف كرده آن فرش را دوباره دارد به ديگري مي‌فروشد معلوم مي‌شود معامله را فسخ كرده اين اجماعي است كه نشان مي‌دهد تصرف كارساز است تصرف يك ارتباط مستقيمي درباره امضا يا فسخ عقد دارد اين اجماع مقام ما هم همين‌طور است اين شخصي كه مغبون است علم به غبن دارد با علم به غبن تصرف كرده است در اين كالايي كه «انتقل اليه» اين معلوم مي‌شود امضا كرده دليل دوم يا مانع دوم آن است.

فرش يا غير فرش يا اتومبيل را فروخته يا فرشي را فروخته و مغبون شده حالا در اين پول اگر تصرف كرد با اين پول دارد چيز مي‌خرد معلوم مي‌شود كه به معامله راضي است اگر آن اتومبيل را يا فرش را به ديگري فروخته معلوم مي‌شود معامله را فسخ كرده اين معقد اجماع بسياري از بزرگان است كه تصرف در منقول اليه امضاي عقد است تصرف در منقول عنه فسخ عقد است اگر چنين اجماعي ما داريم پس با وجود اين اجماع نمي‌توان گفت تصرف بي‌اثر است مانع ديگر آن است كه در حديث خيار حيوان كه امر تعبدي است و تصرف هم در آنجا وارد شده است اين است كه از آن تعبير استفاده مي‌شود ما نمي‌خواهيم قياس بكنيم فرمايش اين آقايان اين است كه ما نمي‌خواهيم قياس بكنيم اين يك علت مستنبطي است كه بيگانه از ظاهر كلمه نيست در خيار حيوان دارد اگر كسي حيواني را خريد «صاحب الحيوان بالخيار ثلاثة ايام» و اگر تصرف كرده است خيارش ساقط است «لكشفه عن الرضا» اين مضمون صريحاً يا ضمناً در اين فرمايش امام(سلام الله عليه) در روايت آمده خب ما از اين تعبير كه اين تصرف يا ارجاع به همان بناي عقلا يا روش عقلاست اين تصرف چون كاشف از رضاست مسقط خيار است از همين جا اصحاب تعدي كردند مسئله تصرف را مسقط خيار دانستند از خيار حيوان تعدي كردند به خيار مجلس به خيار شرط به خيار رؤيت به خيار تأخير به خيار عيب وگرنه در آن خيارات كه ما چنين دليلي نداريم كه تصرف مسقط است كه چرا اصحاب از خيار حيوان به ساير خيارات تعدي كرده‌اند با اينكه همه اينها قياس را تحريم مي‌كنند مي‌گويند ما از ظاهر روايت چنين فهميده مي‌شود كه اين تصرف كاشف از رضاست.

تصرف كاشف از رضا مسقط خيار هست رضا در حدوث معامله به اصل معامله است مي‌شود (تِجارَةً عَنْ تَراضٍ) معامله را صحيح مي‌كند رضا در بقا به لزوم معامله است نه به اصل معامله اصل معامله كه واقع شده اين شخص به لزوم اين معامله راضي است نه به اصل معامله اصل معامله كه انجام شده و كراهت بعد از معامله هم كه اثر ندارد حالا كسي معامله كرده «حين البيع» (تِجارَةً عَنْ تَراضٍ) بود بعد ديگر حالا كراهت دارد مي‌خواهد پس بدهد خب پس نمي‌گيرند نه استمرار رضايت دخيل است نه رضايت مستأنف دخيل است مگر اينكه بر اساس قاعده جريان عقد فضولي اما در اين مقام كه شخص راضي به تجارت بود و تجارت «عن تراض» حاصل شد و حدوثاً اين معامله صحيح واقع شد بقائاً اين تصرف كاشف از رضا رضاي به لزوم را به همراه دارد وقتي اين شخص راضي به لزوم معامله است يعني ديگر خيار نيست ديگر پس در يك مقام ثابت شد كه اصلاً ثبوت خيار در اينجا مقتضي‌اش قاصر است براي اينكه دليل خيار يا اجماع است كه لبي است اينجا را شامل نمي‌شود يا قاعده «لا ضرر» است كه امتناني است باز اينجا را شامل نمي‌شود.

مقام بعدي بحث آن است كه ما مانعي در كار داريم و آن اين است كه هم اجماع هست بر اينكه تصرف ذي الخيار در منقول اليه اجازه است در منقول عنه فسخ و هم مستنبط از تعبير وجود مبارك امام(سلام الله عليه) در مسئله خيار حيوان اين است كه تصرف كاشف از رضا مسقط خيار است لذا ما تصرف قبل العلم نمي‌گوييم تصرف قبل العلم را نمي‌گوييم بر خلاف مسئله خيار حيوان در خيار حيوان اگر كسي حيوان را گرفت بعد تصرف كرد مطلقا مسقط خيار است ديگر مگر حالا اينجا شاهدي داشته باشيم كه اين تصرف مسقط خيار نيست اما در اينجا تصرف قبل العلم مسقط خيار نيست اما تصرف «بعد العلم» مسقط خيار هست تا اينجا اين مقام اول و ثاني يك راه حلي را مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) ارائه كرده‌اند كه آن راه حل راه مناسبي نبود خودشان هم عنايت دارند دستور به تأمل دادند مي‌فرمايند ما براي سقوط خيار ناچاريم يك دليل معتبري داشته باشيم چرا براي اينكه الآن سخن در دفع خيار كه نيست سخن در رفع خيار است شما اگر بگوييد «لا ضرر» قاعده امتناني است اينجا را شامل نمي‌شود ، نمي‌شود ثابت كرد ما مي‌گوييم خيار است بحث ما در خيار ثابت شده است نه خيار ثابت نشده تا شما بگوييد «لا ضرر» قاعده امتناني است اينجا را شامل نمي‌شود ما بحثمان در رفع خيار است نه دفع خيار ما اگر بحث در اين داشتيم كه آيا اينجا خيار هست يا نه شما مي‌فرماييد «لا ضرر» قاعده امتناني است اينجا را شامل نمي‌شود اما بحث ما در رفع خيار است يعني خيار موجود را ما چگونه رفع كنيم «لا ضرر» دليل اصل خيار است نه دليل نيامدن ما اگر بخواهيم بگوييم كه اين خيار نمي‌آيد بله شما بگوييد كه «لا ضرر» چون قاعده امتناني است نمي‌گذارد خيار بيايد اما اول ضرر بود خيار آمد به همين «لا ضرر» هم خيار آمد الآن بقائاً شما مشكلتان چيست از اين «لا ضرر» چه كمكي مي‌خواهيد بگيريد پس چون سخن در رفع خيار است نه در دفع خيار بنابراين از اين كاري ساخته نيست و اگر ما شك كرديم «يستصحب» مي‌گوييم قبلاً خيار بود «الآن كما كان فيستصحب» يك «فتأمل» دارند مي‌فرمايند وجه تأمل مي‌تواند اين باشد كه با بودن اماره در كار ما نوبت به استصحاب نمي‌رسد ما اگر آن اجماعي كه ادعا شده است كه تصرف ذي الخيار در منقول اليه اجازه است در منقول عنه فسخ با بودن او با بودن او نوبت به استصحاب نمي‌رسد استصحاب اصل است آن اماره است اجماع كه شما حجت مي‌دانيد اماره است بنابراين اصل مقدم است بنابراين جا براي استصحاب نيست تا شما بخواهيد استصحاب بكنيد و ثانياً علت مستنبطه‌اي كه از تصرف در خيار حيوان آمده است آن علت مستنبطه هم اماره است مقدم بر استصحاب است با بودن آن علت با بودن آن اجماع نوبت به استصحاب نمي‌رسد تا اينجا عصاره فرمايشاتي كه ساير فقها فرمودند و مرحوم شيخ هم جمع‌بندي كرده است.

حديث در روز چهارشنبه ما تبركاً هم مطرح میكنيم و آن اين است كه همه ما علاقه‌منديم بصير و سميع باشيم و مظهر خداي سبحان باشيم كه او سميع است و بصير چيزهايي را ببينيم چيزهايي را بشنويم آن كسي كه ناشنواست آن كسي كه نابيناست واقعاً مشكل جدي دارد آن كه نمي‌بيند و نمي‌شنود مشكل جدي دارد و در قيامت هم مي‌گويد‌ اي كاش ما مي‌شنيديم يا مي‌ديديم (لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ) يا مي‌شنيديم يا مي‌فهميديم يا حرف كسي را گوش مي‌داديم يا خودمان مي‌فهميديم داشتن سمع و بصر از بهترين بركات الهي است بخشي از راه است گرچه تمام راه نيست ما چه كار كنيم همين مقداري كه داريم اين را از دست ندهيم اگر توانستيم يك سمع و بصر ديگر پيدا كنيم «نعم المطلوب» همين را كه داريم تقويت كنيم «نعم المطلوب» نه آن شد نه اين ، اين را لا اقل از دست ندهيم يعني اين سمع و بصر را از دست ندهيم.

منظور از سمع و بصر اين سمع و بصر ظاهري نيست الآن ما گوش به فرمايش ائمه مي‌دهيم خيلي هم خوشحاليم كه گوش مي‌دهيم با كمال علاقه و ارادت گوش مي‌دهيم اگر خداي ناكرده اين از ما گرفته بشود چه بكنيم با كمال علاقه آثار عبرت را داريم مي‌بينيم اگر خداي ناكرده اين از ما گرفته بشود چه كار بكنيم چه چيزي آدم را كر و كور مي‌كند اين تعبير كه «حبك الشيء يعمي و يصم» دوستي آدم را كر و كور مي‌كند اين يك توضيح مي‌خواهد مستحضريد كه محبت يك حقيقت ذات اضافه است خود محبت دوستي خود عداوت دشمني از آن جهت كه محبت است از آن جهت كه عداوت‌اند كارساز نيستند تا به چه چيزي تعلّق بگيرد اگر حب به يك متعلق خوب تعلّق گرفت اينها آدم را بينا مي‌كند شنوا مي‌كند كر و كور نمي‌كند اگر به يك شيء باطل تعلّق گرفت آدم را كر و كور مي‌كند اگر آن محبوب كر و كور است حب كر و كور «يعمي و يصم» اگر آن محبوب سميع و بصير است حب سميع و بصير «يسمع و يبصر» اينهاست اين يك اصل كلي است خود محبت از آن جهت كه حقيقت ذات اضافه است هيچ اثر ندارد تا متعلقش چه چيزي باشد پس اينكه گفته شد «حب الشيء يعمي و يصم» براي آن محبوب كر و كور است دنيا يك چيز كر و كوري است اين «رأس كلّ خطيئه» است اين مارهاي سمي كه نه صدا را مي‌شنوند كه فرار كنند و نه كسي را مي‌بينند كه بترسند مرتب مي‌روند و نيش مي‌زنند اين مارهاي كر و كور اين‌طورند اين «حب الدنيا رأس كلّ خطيئه» و راه خطرناك بودن دنيا هم اين است كه اول آدم را بالا مي‌برد بالا مي‌برد بالا مي‌برد آدم كه نمي‌داند كجا دارد مي‌رود كه از همان‌جا رها مي‌كند پرت مي‌كند سرّ منشأ خطرناك بودن او اين است كه طوري آدم را بالا مي‌برد كه آدم نمي‌فهمد وقتي برد همان‌جا پرت مي‌كند.

بيان نوراني مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در جلد دوم اصول كافي ذكر كرده كه وجود مبارك امام(سلام الله عليه) فرمود: «اتقوا مرتقي الصعب اذا كان منحدره وئرا» فرمود آن بالا رفتني كه پايين آمدن سخت است نرويد حالا بر فرض به آن مقام رسيديد چطور مي‌خواهيد بياييد پايين شما را كه پايين مي‌كشند حالا پايين مي‌كشند خيلي سخت است ديگر «اتقوا مرتقي الصعب سهل اذا كان منحدره وئرا» اين منحدر بر وزن اسم مفعول آن باب است و حالا يا مصدر ميمي است يا يعني سقوط او انحدار او وئر است و دشوار است خب اين دنيا كه محبت او «رأس كلّ خطيئه» است آدم را اين‌طور مي‌برد تا كر و كور نكند بالا نمي‌برد چون اگر آدم سميع و بصير باشد كه خب حرفش را گوش نمي‌دهد ديگر هر چيزي را قبول نمي‌كند كه اين محبت به قدري جاذبه دارد كه انسان را كر و كور مي‌كند بعد وقتي كر و كور كرد برد بالا همان‌جا رها مي‌كند حالا انساني كه دارد سقوط مي‌كند نه دستي دارد نه پايي دارد نه چشمي دارد نه گوشي دارد اين مجاري ادراكي و تحريكي را از دست داده سقوط محض ولي در قبالش محبتي هست كه آن محبت آدم را سميع و بصير مي‌كند در زيارت جامعه مستحضريد كه چند جاي اين زيارت جامعه آمده است كه «مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ اللَّهَ» كسي كه شما را دوست داشته باشد خدا را دوست دارد براي اينكه شما جز حكم خدا امر خدا دستور خدا نه چيزي مي‌انديشيد نه چيزي مي‌گوييد نه چيزي عمل مي‌كنيد اين تعبير «مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ اللَّهَ» در چند جاي همين زيارت نوراني جامعه هست اگر «مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ اللَّهَ» شد «من احب الله» چه مي‌شود «من احب الله» را همين بخش اول زيارت امين الله تأمين مي‌كند در زيارت امين الله چه مي‌گوييم ، مي‌گوييم خدايا آن توفيق را بده مرا نفسي به من بده «مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِكَ مَحْبُوبَةً في‌ اَرْضِكَ وَسَمآئِكَ» من اهل بيت را دوست داشته باشم كه صفوه اولياي توست اگر دوست اينها بودم همه عالم دوستدار من هستند كم مقامي نيست آدم طوري زندگي كند كه زمين او را دوست داشته باشد آسمان او را دوست داشته باشد در جريان اينكه مؤمن كه رحلت مي‌كند آسمان چهل روز اينها نه شوخي است نه ـ معاذ الله ‌ـ افسون و فسانه است اينها يك امر جدي است منتها ما حالا چون سميع و بصير نيستيم گريه آسمان را نمي‌فهميم آسمان گريه مي‌كند زمين گريه مي‌كند براي درگذشت يك مؤمن طلب مغفرت مي‌كنند خب «مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِكَ» اين يك مقدمه «مَحْبُوبَةً في‌ اَرْضِكَ وَسَمآئِكَ» نتيجه يعني «مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ اللَّهَ» مي‌شود «من احب الله» كه شد «احبه ما سواه» مي‌شود منتها اين صغرا و كبرا بعضيها مقدمات مطويه‌اي است كه از آنها به عنوان قياس ضمير ياد مي‌شود در منطق ملاحظه فرموده‌ايد قياس ضمير به آن قياسي مي‌گويند كه بعضي از مقدماتش مطوي است اينها را خدا رحمت مرحوم خواجه در متن و مرحوم علامه در شرح در الجوهر النضيد اينها را شرح كرده‌اند كه قياس ضمير كجاست اينجا كه مي‌گوييم «مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِكَ» بلا فاصله «مَحْبُوبَةً» محبوب باشد براي سماوات و ارض نتيجه نيست اگر كسي «مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِكَ» شد برابر زيارت جامعه «من احب» اوليا را «احب» ولي اوليا يعني خدا را آن‌گاه لازمه دوستي خدا آن است كه كلّ ما سوا او را دوست داشته باشند اگر خطري هم پيش آمد كلّ ما سوا ياور و يار او هستند اگر دعا باشد دعا مي‌كنند علل را فراهم مي‌كنند «وَكَمْ مِنْ عِثارٍ وَقَيْتَهُ» در همين بخشهاست خيلي از موارد است كه انسان نمي‌داند مي‌گويد خوب شد كه اين‌طور گفتم خوب شد كه فلان كس آمد خب فلان كس را چه كسي آورد شما را چه كسي گويا كرد اين‌طور نيست كه آدم خودش اين كارها را انجام بدهد بدون پيش‌بيني بنابراين «المحبة علي قسمين» حبي است كه آدم را كور و كر مي‌كند اين همان است كه «حب الشيء يعمي و يصم» حب محبوب كور آدم را كور مي‌كند حب محبوب كر آدم را كر مي‌كند حبي است كه آدم را سميع و بصير مي‌كند نه اينكه «يعمي و يصم» باشد كه اگر حب سميع و بصير بود انسان را سميع و بصير مي‌كند پس بنابراين حب دنيا كه «رأس كلّ خطيئه» است «يعمي و يصم» حب اهل دنيا هم «يعمي و يصم» آن كه اهل آخرت است حب او انسان را سميع مي‌كند و انسان را بصير مي‌كند مشكل ما اين است كه آن اندازه كه تلاش مي‌كنيم باسواد بشويم آن اندازه كوشش نمي‌كنيم كه اين دست و پاي ما چيزي بفهمد چرا ما عالم بي‌عمل داريم براي اينكه عمل مربوط به يك شأن ديگر است مربوط به يك دستگاه ديگر است علم مربوط به دستگاه ديگر ما اگر ببينيم عالمي عمل نكرده است تعجب مي‌كنيم اين تعجب از خود ماست از ما بايد تعجب بكنند كه شما چرا تعجب مي‌كنيد براي اينكه ما بي‌حساب تعجب كرديم بيان‌ذلک قبلاً هم گذشت حالا اگر كسي پاي او بسته بود دست او بسته بود اين مار و عقرب را ديد و فرار نكرد و نجات پيدا نكرد ما تعجب مي‌كنيم مي‌گوييم مگر نديدي از ما بايد تعجب بكنند كه چرا چنين حرفي مي‌زني چرا چنين سؤالي مي‌كني مگر چشم فرار مي‌كند مگر گوش فرار مي‌كند آن كه ديد وظيفه‌اش ديدن بود ديد آن كه بايد فرار بكند بسته است آن كه از مار و عقرب فرار بكند كه چشم و گوش نيست او دست و پاست ما دوتا عضو دوتا عضو يعني دوتا عضو در ظاهر داريم يكي مسئول درك است يكي مسئول كار در درون ما هم همين دوتا دستگاه است اين حوزه و دانشگاه كارشان فهميدن است آنكه بايد كار بكند آن عقل عملي است كه «ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان» او بايد تصميم بگيرد اينكه مي‌گوييم آقا مگر ندانستي مگر نگفتي تو كه در اين زمينه عالم بودي تو كه كتاب نوشتي از ما بايد تعجب بكنند كه چرا چنين سؤال غير عالمانه را مي‌كني ما بايد بگوييم تو كه دست داشتي چرا نرفتي او مي‌گويد دستم بسته بود دست درون عقل عمل است كه «ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان» آنكه تصميم مي‌گيرد جاي جزم جاي ديگر است جاي عزم جاي ديگر است اينكه بايد عزم داشته باشد اين دست و پايش بسته است.

بيان نوراني حضرت امير است كه «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍتَحْتَ هَوي أَمِيرٍ» تمام تلاشهاي انبيا اين است كه ما اين دست و پا را باز كنند يك اين دست و پا را بفهم بكنند و بينا و سميع دو يعني اين عقل عملي بدون علم حصولي و مفهوم و درس حوزه و دانشگاه مي‌فهمد شهوداً نه حصولاً اين اگر بفهمد مشكل ما حل است نه اهل فهم يك قضيه تصور و تصديق و استدلال و اينها نيست اين كار عقل نظري است اين عقل عملي هيچ يعني هيچ از اين مفاهيم نمي‌فهمد اما شهود دارد با واقع رابطه دارد علم شهودي اينكه مي‌گويند علم يا تصور است يا تصديق براي علم حصولي است وگرنه علم حضوري نه تصور است نه تصديق الآن اين ديوار تصور است يا تصديق تصور و تصديق نيست كه تصور و تصديق براي ذهن است در علم شهودي انسان با متن خارج رابطه دارد وجود خارجي نه تصور است نه تصديق عقل عملي اهل تصور و تصديق و فلسفه و كلام و منطق نيست عقل عملي شهود است همين شهود يا گر مي‌كشد يا آدم را خفه مي‌كند اينكه تلاش و كوشش اين است كه خود اينكه بايد برود خود اين بفهمد تمام كارهاي اخلاق يا عرفان يا امثال ذلك (يُزَكِّيهِمْ) براي همين است اينكه اهل عزم است الآن بيچاره است چه چيزي تصميم بگيرد چيزي را كه نديده كه آنكه ديده قدرت ندارد فرماندهي كند آنكه مي‌فهمد اين حوزه‌اش مشخص است مثل اينكه انسان چشم بينايي دارد گوش شنوايي دارد صداي مار و عقرب را هم شنيده يا صداي سيل را شنيده اين يك قدرت فرماندهي ندارد كه به دست و پا مي‌گويد بدو اين فقط مي‌فهمد از آن چه چيزي بر مي‌آيد حالا اتومبيل هم به سرعت دارد مي‌آيد خب بله اين دست و پا كه بسته است اين چشم و گوش آن هنر را ندارند كه دست و پايش را باز كنند كه كاري ندارند كه عقل نظري رايج در حوزه و دانشگاه كارش فهميدن است تصور است و تصديق و مجتهد مي‌شود حكيم مي‌شود عالم مي‌شود فقيه مي‌شود اينها مي‌شود اما اين عرضه را ندارد كه دست و پاي اين را باز كند اين دست و پا يا خودش بايد تلاش و كوشش كرده باشد باز باشد و يا گذشته از اين خودش هم بايد مشاهده بكند نه علم حصولي را نه تصور و تصديق مدرسه‌اي را با واقع سر و كار داشته باشد چون جان ما كه در درون دل جا ندارد اين عقل عملي كه يك موجود مجرد است جا ندارد كه ما اشاره بكنيم اينجا كه اين يك حقيقت زنده‌اي است يك حقيقت زنده وقتي پويا بود هم اهل عزم است و هم اهل شهود كه اميدواريم خداي سبحان به بركت اين زيارتها و ادعيه ما را مشمول اين فيضها قرار بدهد .