درس خارج فقه آیت الله جوادی

89/07/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:کتاب خيارات/ خيارات/ شرايط خيار غبن

در صورت مغبون شدن يكي از دو خريدار يا فروشنده خيار غبن هست، حكم فقهي‌اش مشخص شد، اما حكم قضايي و حقوقي‌اش مانده است و آن اين است كه در صورت اختلاف كه مغبون مي‌گويد من عالم به قيمت نبودم و خيال مي‌كردم ثمن مطابق با قيمت است. غابن مي‌گويد عالم به قيمت بودي و مي‌دانستي كه قيمت اين نيست ولي با اين ثمن راضي شدي اين تزاحم حقوقي با باب قضا برمي‌گردد. در باب قضا مستحضريد كه هم «انما اقضي بينكم بالأيمان و البيّنات» مطرح است به عنوان اصل اول يك، هم به عنوان اصل دوم «البيّنة علي المدّعي و اليمين علي من انكر» مطرح است اين دو، اين دو اصل روشن است اما مطالب بعدي پيچيده است. مطلب بعدي اين است كه مدّعي كيست و منكر كيست؟ اگر ما يك نص خاصي مي‌داشتيم در تعيين مدّعي و منكر قاضي وضع‌اش روشن بود قاضي طبق آن اصل اول مي‌گفت آيين دادرسي بينه و يمين است يك، و طبق آيين دادرسي بينه براي مدّعي است و يمين براي منكر دو، طبق آيين دادرسي فلان شخص مدّعي است و فلان شخص منكر سه، و حكم صادر مي‌كرد چهار. اما در مرحله سوم گير است مدّعي كيست؟ منكر كيست؟ درباره مدّعي و منكر گفتند كه مدّعي آن است كه «اذا ترك تركت الدعوا» و منكر كسي است كه قولش موافق با اصل باشد اين قاضي مي‌تواند تشخيص بدهد كه چه كسي دعوا را رهبري مي‌كند چه كسي زمان دعوا با اوست. اينجا معلوم است كه مغبون مدّعي است براي اينكه او اگر رها كند خصومتي در كار نيست او مدّعي است. اما منكر كسي است كه قولش موافق با اصل باشد اصل موجود در مسئله چيست تا ما ببينيم قول كدام يك از اين دو مطابق با اين اصل است اينجاست كار عميق فقيهانه يك فقيه است از قاضي بما انه قاضي برنمي‌آيد. حالا بنگريد ببينيد اينجا پيچ و خمش چقدر زياد است كه اصل چيست در مسئله خب الآن ما به دنبال اصل هستيم كه اصل در مسئله چيست تا قاضي تشخيص بدهد كه زيد منكر است يا عمرو قول چه كسي مطابق با اصل است. مرحوم شيخ با اينكه فحل اين ميدان است به زحمت افتاده يك عقبه كئودي را طي كرده تا ثابت كند اصل چيست بعد اين عقبه كئود را نيمه تمام گذاشته وارد عقبه كئود ديگر شده تا ثابت كند اصل كدام است. حالا بيان ذلك در اينكه اصل چيست چون قاضي بايد به منكر بگويد كه تو سوگند ياد كن منكر كيست؟ كسي كه قولش مطابق با اصل باشد اصل موضوع در مسئله چيست؟ اصل يك ميزاني است كه قاضي با سنجش قول طرفين با آن ميزان مي‌فهمد چه كسي منكر است چه كسي منكر نيست حالا چند امر را بايد در نظر داشت تا برسيم به اينكه اصل در مسئله چيست. مطلب اول اين است كه يك غبني حاصل شده دوم اين است كه ما الآن در صورت اوليٰ بحث مي‌كنيم و آن اين است كه مغبون اهل خبره نيست چون اگر مغبون اهل خبره باشد ظاهرش اين است كه او عالم بود ديگر نمي‌شود گفت اصل عدم العلم است قبلاً عالم نبود الآن كما كان اين اصل با ظاهر مخالف است. پس بنابراين اگر مغبون اهل خبره باشد چون قولش خلاف ظاهر است گرچه ممكن است موافق با اصل باشد يك مسئله خاص خودش را دارد لذا در مقام ثاني و صورت ثاني بحث مي‌نشيند. در مقام اول و صورت اوليٰ جايي محل بحث است كه مغبون اهل خبره نباشد خب پس غبن واقع شده يك، مغبون اهل خبره نيست دو، اصل موجود در مسئله اصالت اللزوم است به استناد (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) اين سه، تخصيص خورده با قاعده لاضرر كه لاضرر در مورد غبن باعث مي‌شود كه معامله لازم نباشد اين چهار، و لاضرر هم تخصيص خورده به مورد علم كه اگر شخص مغبون عالماً بالتفاوت بين الثمن و القيمة اقدام كرد در اين مورد خيار ندارد پنج، پس اصالت اللزوم كه اصل موجود در مسئله است به وسيله لاضرر تخصيص خورده. لاضرر كه اصل موجود در مسئله است به وسيله علم مغبون تخصيص خورده الآن اصل موجود در مسئله چيست؟ اصالت اللزوم است؟ آنكه تخصيص خورده به لاضرر. قاعده لاضرر است؟ آنكه تخصيص خورده به علم مغبون پس اصل موجود در مسئله چيست گذشته از اينكه ما اگر شك داريم در لزوم و عدم لزوم اين شك ما مسبّب از علم و عدم علم مغبون است حالا كه دست ما از اين اصول لفظيه كوتاه شد ديگر اصالت اللزوم يك اصل لفظي است كه از (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) استفاده مي‌شود نتوانست مرجع باشد قاعده لاضرر كه اصل لفظي را به همراه دارد نمي‌تواند مرجع باشد دست ما وقتي از اين اصول لفظي كوتاه شد از اماره كوتاه شد نوبت به اصل عملي مي‌رسد. اصل عملي اينجا چيست؟ مي‌فرمايند كه اصل عملي اينجا علم و جهل مغبون است كه اگر مغبون عالم بود خيار نيست و اگر عالم نبود خيار هست از طرفي شك ما در لزوم و عدم لزوم اين عقد مسبّب از شك در علم و عدم علم مغبون است اگر مغبون عالم بود معامله لازم است اگر مغبون عالم نبود معامله لازم نيست پس ما به اصالت اللزوم به اوفوا نمي‌توانيم تمسك بكنيم به عنوان اماره براي اينكه تخصيص خورده به قاعده لاضرر نمي‌توانيم تمسك بكنيم به عنوان اماره و اصل لفظي چون تخصيص خورده نوبت به اصل عملي مي‌رسد ما در فضاي شك، شك داريم كه اين معامله لازم است يا نه منشأ شك ما اين است كه نمي‌دانيم مغبون عالم بود يا نه. اگر مغبون عالم بود اين معامله لازم است اگر مغبون جاهل بود اين معامله خياري است. پس شك در لزوم و عدم لزوم مسبّب از شك در علم و جهل مغبون است. حالا ما اگر توانستيم در ناحيه علم و جهل مغبون اصل جاري بكنيم اصل در ناحيه سبب مشكل مسبّب را هم حل مي‌كند و آن اين است كه علم مسبوق به عدم است انسان كه اول عالم به قيمت نيست يك وقتي اين شخص عالم به قيمت نبود الآن كما كان پس علم به قيمت منتفي است وقتي علم به قيمت منتفي شد شك در لزوم برطرف مي‌شود يقيناً اين معامله لازم نيست بلكه غبن يك امر يقيني است طرفين هم قبول دارند در غبن اختلاف نيست در علم و جهل مغبون اختلاف است. پس غبن يقيني است به اصالت اللزوم و قاعده لاضرر نتوانستيم تمسك بكنيم نوبت به اصل عملي مي‌رسد نمي‌دانيم كه اين معامله لازم است يا نه اين شك در لزوم و عدم لزوم مسبّب از اين است كه اين مغبون عالم بود يا نه اگر مغبون عالم بود معامله لازم است اگر مغبون عالم نبود معامله لازم نيست اصالت عدم العلم است وقتي اصل عدم العلم شد اين معامله مي‌شود خياري.

پرسش: يك ظاهر حالي هم هست.

پاسخ: آن ظاهر حال مال مقام ثاني است كه شخص اهل خبره باشد.

پرسش: نه اين كسي كه دارد معامله مي‌كند حتما آگاهي و علم دارد.

پاسخ: از كجا؟ خيليها كه مغبون‌اند از قيمت سوقيه كه به وسيله تغييرات عوض مي‌شوند خبر ندارند اين كالايي است تازه وارد شده اين دارويي است تازه وارد شده اين اصلاً خبر ندارد اين مريض نشده يا از ديگران سؤال نكرده كه اين دارو قيمت‌اش چقدر است همه كالاها كه نان و پنير نيست كه آدم روزانه محل ابتلا باشد كه خب اين فرش است اين دارو هست اين وسيله صنعتي كه تازه عرضه شده هست خب. پس بنابراين اين با كوشش و تلاش شش هفت مرحله‌اي مرحوم شيخ به اينجا رسيد كه اصل جاري در مسئله اصالت عدم علم است وقتي اصل عملي در اينجا عدم العلم بود قاضي مي‌فهمد كه مغبون منكر است چرا؟ براي اينكه مغبون قول او مطابق با اصل موجود در مسئله است وقتي براي قاضي روشن شد كه مغبون منكر است از مغبون سوگند طلب مي‌كند با سوگند مغبون فصل خصومت حاصل مي‌شود معامله رخت برمي‌بندد.

پرسش: ...

پاسخ: نه براي هميشه تخصيص خورد ديگر نه اينكه اگر لاضرر آمده يك گوشه‌اش را برمي‌دارد بعد جبران مي‌كند. لاضرر كه آمد كل اين عقد را خياري مي‌كند ديگر. ديگر زمان و زمين ندارد كه اين عقد ضرري از عموم (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) خارج شده ديگر لازم نيست يك وقت است كه در يك مقطع خاص اين معامله نهي شده بعد انسان مي‌تواند بگويد كه در مقطع خاص نهي شده ولي كل اين معامله از زير مجموعه (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) بيرون آمده ديگر معامله لازم نيست معامله خياري است خب اين پنج شش امر را مرحوم شيخ گذرانده اصل غبن اهل خبره نبودن مغبون عدم امكان رجوع به اصالت اللزوم، عدم امكان رجوع به قاعده لاضرر، رسيدن نوبت به اصل عملي، در اصل عملي سبب مسبّب را مشخص كردن به اين نتيجه رسيدن كه مجراي اصل جاري در مسئله اصل عدم العلم است آن وقت به قاضي اعلام مي‌كنند كه اصل موجود در مسئله عدم العلم است. اين قاضي مي‌بيند كه قول مغبون مطابق با اين اصل است بعد مي‌فهمد كه مغبون منكر است و از او سوگند طلب مي‌كند و فصل خصومت مي‌شود. اين راهي است كه مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) رفته. فقهاي بعدي مثل مرحوم آقاي نائيني و بعضي از مشايخ ما(رضوان الله عليهم) نقدي كه دارند اين است كه اين پنج شش امر اوّلي درست است اما آن تحليل نهايي شما ناصواب است براي اينكه مستصحب ما يا بايد حكم باشد يا بايد موضوع حكم شرعي چيزي را شارع دستور مي‌دهد كه بگذار يا بگير كه وضع و رفع‌اش به دست او باشد حكم شرعي را او آورده مي‌تواند بگويد بگذار يا ببر موضوع حكم شرعي را هم او جعل كرده مي‌تواند وضع و رفعش را به عهده بگيرد. اما آنجا علم و جهل كه نه حكم شرعي است نه موضوع حكم شرعي شما روي تحليل عقلي درآورديد مگر ما در روايتي از روايات داريم كه «اذا علم المغبون فلا خيار له» «اذا جهل المغبون فله الخيار»؟ جهل موضوع حكم شد علم موضوع حكم شد؟ هيچ كدام از اينها نيست اينها روي تحليلات عقلي است كه شما درآورديد ما هم پذيرفتيم. اگر علم موضوع براي حكم نيست جهل موضوع براي حكم نيست نه وجوداً مي‌توانند مستصحب باشند نه عدماً استصحاب جاري نيست اينجا حكم شرعي بله اما حكم شرعي را شما به وسيله موضوع مي‌خواهيد برداريد همين اشكالي كه بر مرحوم شيخ(رضوان الله تعالي عليه) وارد است بر مرحوم آقاي نائيني(رضوان الله عليه) هم بي ورود نيست مرحوم آقاي نائيني(رضوان الله عليه) در ضمن اينكه اين اشكال را بر مرحوم شيخ دارند مسئله را استصحاب را از جريان علم و جهل به اقدام و عدم اقدام بردند گفتند كه ما نمي‌دانيم اين اقدام بر ضرر هست يا اقدام بر ضرر نيست اگر اقدام بر ضرر بود اين معامله خياري نيست اگر عدم الاقدام بود اين معامله خياري است قبلاً كه اقدام بر ضرر نبود الآن كما كان اصالت عدم اقدام جاري مي‌كنند. همان اشكال و نقدي كه بر مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) وارد بود بر مرحوم آقاي نائيني(رضوان الله عليه) هم وارد است براي اينكه درست است كه در صورت اقدام بر ضرر چون قاعده لاضرر امتناني است خيار وجود ندارد اما اقدام بر ضرر كه موضوع حكم شرعي نيست. اگر مستصحب ما نه حكم شرعي بود نه موضوع حكم شرعي اين استصحاب جاري نيست. بنابراين اقدام و عدم اقدام روي تحليل تكويني اثر دارد بله در نظام تكوين اگر كسي اقدام كرده باشد بر ضرر خيار ندارد اما لسان شرع كه نيامده بگويد «اذا اقدم فلا خيار له اذا لم يقدم فله الخيار» كه پس مشابه اشكالي كه بر مرحوم شيخ وارد است بر مرحوم آقاي نائيني(رضوان الله عليه) هم وارد است ممكن است در رقت و غلظت اين اشكالها فرق داشته باشد مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) يك راه ديگري را طي كرده اين نه به آن معناست كه راه قبلي باطل بود چون طرزي وارد راه دوم مي‌شود كه نشان مي‌دهد راه قبلي ما هم مي‌تواند صحيح باشد در حالي كه راه قبلي نمي‌تواند صحيح باشد يك وقت است كه خود مرحوم شيخ اشكال مي‌كنند در راه اول وارد راه دوم و پيشنهاد ديگر مي‌دهند يك وقت است نه طرزي وارد دالان ورودي راه دوم مي‌شود كه بي ميل نيست ثابت كند و بگويد راه اول هم صحيح است راه دومي كه مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) طي مي‌كنند اين است كه ما در تشخيص مدّعي و منكر گاهي مي‌گوييم مدّعي كسي است كه «اذا ترك تُركت الدعوا» اين يك، منكر كسي است كه قولش موافق با اصل باشد اين دو، ما تا به عنوان فقيه تا ثابت نكنيم اصل موجود در اين مسئله چيست، قاضي هرگز نمي‌تواند تشخيص بدهد چه كسي مدّعي است و چه كسي منكر است. يك ضابطه همين است كه اگر كسي قولش موافق اصل بود مي‌شود منكر يك ضابطه ديگري هم هست و آن اين است كه دعوا هميشه درباره امور حسي و قابل اقامه بينه نيست، گاهي درباره امور باطني است كه نه مدّعي مي‌تواند بينه اقامه كند نه منكر مي‌تواند سوگند ياد كند نظير ايام عدّه و گذشت عدّه و حالت خاص زنان و امثال ذلك كه اين نه مدّعي مي‌تواند بينه اقامه كند چون «لا يعلم الا من قِبله» و نه منكر مي‌تواند سوگند ياد كند براي اينكه امر مسرور است اين اطلاع ندارد تا سوگند ياد كند بر وجود يا عدم در اين‌گونه از موارد تشخيص چيست؟ در اين‌گونه از موارد گفتند كه اگر محور دعوا طوري بود كه نه مدّعي توانست بينه اقامه كند نه منكر توانست سوگند ياد كند احياناً وضع برمي‌گردد يمين مردوده را مدّعي به عهده مي‌گيرد. مدّعي قسم مي‌خورد منكر كه نمي‌تواند قسم بخورد كه بيان ذلك اين است كه يك وقت است انسان كالاهاي روزانه است نظير همين پنيري كه هر روز مي‌گرفت نمي‌دانم سيب زميني و پيازي كه هر روز مي‌گيرد يا ناني كه هر روز مي‌گيرد گوشتي كه مي‌گيرد اينها اگر كسي بگويد من قيمتش را نمي‌دانم مي‌گويند بعيد است شما ندانستيد براي اينكه روزانه داريد مصرف مي‌كنيد چگونه مي‌گويي من قيمت نان را نمي‌دانم اما حالا يك دارويي است كه تازه وارد شده اين شخص هم تازه بيمار شده رفته به سراغ داروخانه اين دارو را تهيه بكند اين اگر بگويد من قيمت دارو را نمي‌دانستم شما من را مغبون كرديد اين قولش قول وجيهي است و از اين صنايع تازه عرضه شده هم فراوان است خب در اين‌گونه از موارد كه به علم و جهل برمي‌گردد مغبون مدّعي جهل است اين كجا شاهد بياورد كه قيمت دارو را نمي‌دانست؟ براي اينكه تا حال نه دارو فروش بود در بيمارستان كار مي‌كرد نه مريض بود نه مريض‌دار خب از كجا بفهمد دارو قيمتش چقدر است؟ اين شخص بخواهد شاهد اقامه كند كه من از قيمت دارو باخبر نبودم خب مقدورش نيست دارو فروش كه غابن است بخواهد سوگند ياد كند كه تو از قيمت دارو باخبر بودي اين از كجا علم دارد تا سوگند ياد كند؟ نه داروفروش كه غابن است مي‌تواند سوگند ياد كند نه دارو‌بخر كه مغبون است مي‌تواند شاهد اقامه كند اينجا سه امر است يا بايد بگوييم همين طور اين دعوا را رها كنيد يا هميشه به جان هم بيفتيد اين دعوا باشد اينكه نمي‌شود يا بايد بگوييم دعوا را بدون دليل خاتمه بدهيد اين هم كه نمي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: اصل چيست در مسئله؟

پرسش: ...

پاسخ: خب از كجا ثابت مي‌شود كه نمي‌داند؟ اينكه از عدم العلم كه ثابت شد كه موضوع حكم شرعي نيست خب اگر يا بايد بگوييم اين هميشه به جان هم بيفتند اينكه نمي‌شود يا بگوييم بي‌دليل بي‌جهت يكي را مقدم بداريم بر ديگري اين هم كه نمي‌شود بگوييم آن كسي كه مدّعي است شاهد بياورد آن كسي كه منكر است قسم بخورد نه اقامه بيّنه براي مدّعي ممكن است نه سوگند براي منكر اين ممكن نيست چاره جز اين نيست كه در اين‌گونه از موارد سوگندي كه به عهده منكر بود مدّعي آن سوگند را قبول بكند خودش قسم بخورد تا فصل خصومت بشود مدّعي كه مي‌تواند قسم بخورد كه مدّعي از اقامه بيّنه معذور است ولي از سوگند كه معذور نيست كه لذا در اين قسمت گفتند تنها راه حل اين است كه مدّعي سوگند ياد كند و فصل خصومت بشود مدّعي در اينجا مغبون است براي اينكه او كسي است كه «اذا ترك تُركت الدعوا» اگر مغبون قسم بخورد مسئله حل است.

پرسش: ...

پاسخ: منكر نمي‌تواند قسم بخورد يك وقت است كه ابا دارد مي‌گويد تو قسم بخور من از قسم هراس دارم اين يقين مردوده است يك وقتي مي‌گويد من ابا ندارم از قسم خوردن ولي مورد موردي نيست كه من قسم بخورم.

پرسش: ...

پاسخ: مغبون خودش از خودش باخبر است ديگر (اْلإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصيرَةٌ) اين از لطايف آيات قرآني است با اينكه انسان مبتداست مذكر است خبرش بصيرةٌ است نه بصيرٌ (بَلِ اْلإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ) بصيرٌ نه بصيرةٌ اما اين تاي بصيرةٌ تاي مبالغه است نه تاي تأنيث مثل علامه يعني انسان خودش را خوب مي‌شناسد اينكه مي‌گويند وجود مبارك زينب كبرا(سلام الله عليها) عقيله بني هاشم است اين تا تاي مبالغه است حسين‌بن‌علي هم عقيله بني هاشم است اين تا كه تاي تأنيث نيست اگر گفته شد وجود مبارك آدم خليفه است خليف است اين تا تاي مبالغه است اينها كه مؤنث نيستند هم مريم(سلام الله عليها) خليفة الله است هم عيسي. هم وجود مبارك حضرت امير خليفة الله است هم وجود مبارك فاطمه(سلام الله عليها) اين تا تاي مبالغه است هم وجود مبارك سيد الشهداء عقيله بني هاشم است هم زينب كبرا(سلام الله عليها) غرض اين است كه اين بصيرةٌ تا تايش مبالغه است (بَلِ اْلإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصيرَةٌ ٭ وَ لَوْ أَلْقي مَعاذيرَهُ) هر چه هم عذرتراشي بكند خودش مي‌داند ديگر از درون خود كه بي خبر نيست اين چاره نيست جز اينكه سوگند ياد بكند. خب بنابراين راه حل اين است اين راه حل را مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) ارائه كرده است به عنوان راه دوم ببينيم اين تمام است يا نه؟ اما دقيق هست اما آنچه كه در بحث ديروز وعده داديم آنها را بخوانيم تا اگر فراغتي شد ان‌شاء‌الله فرصتي شد اين بحث هم ادامه پيدا كند اصل اين روايت را كه «انما اقضي بينكم بالأيمان و البيّنات» در كتاب شريف وسائل طبع مؤسسه آل البيت(عليهم السلام) جلد 27 صفحه 232 باب 2 از ابواب كيفيت حكم و احكام دعوا چند تا روايت است از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه فرمود ما برابر با يمين و بينه حكم مي‌كنيم و مبادا بگوييد كه ما وارد محكمه پيغمبر شديم و از محكمه پيغمبر به دست خود پيغمبر ما اين كالا را گرفتيم ما برابر علم غيب و اسرار ملكوتي حكم نمي‌كنيم نظام هم اين‌چنين نيست آن به قيامت برمي‌گردد گاهي براي اثبات اعجاز و امثال ذلك از علم غيب كمك مي‌گيرند ولي نظام مردمي بر اساس يمين و بينه است و صريحاً حضرت اعلام فرمود كه حواستان جمع باشد ممكن است يك كسي در سخن گفتن كند باشد يكي تند باشد يكي زبان گويايي داشته باشد يكي زبان گويا نداشته باشد محكمه را به سود خود بگرداند او نتواند بگرداند ماييم و ظاهر امر. مبادا اگر ما حكم كرديم شما بين خود و خدايتان مي‌دانيد اين مال براي شما نيست اين مال را ببريد بگوييد ما از دست پيغمبر گرفتيم اين آتش است داريد به همراه مي‌بريد.

اين روايت اولش به اين صورت است هشام‌بن‌حكم از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) نقل مي‌كند كه رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «انما اقضي بينكم بالبيّنات و الأيمان» كه اين حصر ملاحظه فرموديد حصر اضافي و نسبي است چون گاهي با اقرار ثابت مي‌شود يك، گاهي با علم قاضي در بخشهايي از حق الله يا حق الناس ثابت مي‌شود دو، پس تنها سبب فصل خصومت يمين و بينه نيست آن دو امر ديگر هم هست اقرار هست، علم قاضي هست لكن اين يك حصر رايجي است و روال عادي اين ‌طور است «انما اقضي بينكم بالبيّنات و الأيمان و بعضكم الحن بحجته من بعضٍ» بعضي مي‌بينيد گوياترند بعضي كند زبانترند بعضي مي‌مانند بعضي مي‌روند و نمي‌توانند حقشان را در محكمه ثابت بكنند. بعضي حافظه‌شان ضعيف است آن شواهد ميداني از يادشان مي‌رود بعضي همه شواهد را در ذهن دارند «فأيّ ما رجلٍ قطعت له من مال اخيه شيئاً» اگر او بين خود و بين خداي خود مي‌داند كه اين مال مال برادر مسلمان اوست مال او نيست او با تر زباني و ترراني محكمه را به سود خود هدايت كرده است اگر يك چنين چيزي شد و من حكم كردم و مال كسي بي جهت به دست ديگري افتاد «فأي ما رجلٍ قطعت له من مال اخيه شيئاً فانما قطعت له به قطعة من النار» اين يك قطعه آتش دارد مي‌برد مبادا بگوييد ما از دست پيغمبر گرفتيم.

مشابه اين مضمون روايت سوم اين باب است كه آن را از وجود مبارك اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) نقل شده است كه آن حضرت فرمود: «كان رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) يحكم بين الناس بالبيّنات و الأيمان في الدعاوي فكثرت المطالبات و المظالم فقال ايها الناس انما انا بشرٌ و انتم تختصمون و لعل بعضكم الحن بحجته من بعض و انما اقضي علي نحو ما اسمع منه فمن قضيت له من حق اخيه بشيء فلا يأخذنّه فانما اقطع له قطعة من النار» مبادا اگر ديديد من يك حكمي كردم و شما بين خود و بين خداي خود مي‌دانيد كه مال شما نيست اين را ببريد اين قطعه‌اي از آتش است سرّش اين است كه اگر اين ‌طور باشد كه امام و پيغمبر(عليهم السلام) برابر با علم غيب حكم بكنند مردم مجبورند به اطاعت كسي معصيت نمي‌كند حضرت مي‌بيند كه در درون خانه فلان شخص دارد كار خلاف مي‌كند در جريان وجود مبارك امام باقر(سلام الله عليه) هست كه كسي در زد كنيز حضرت رفت در را باز كند آن شخص نگاه نامحرمانه كرد وقتي وارد دالان منزل شد همين كه گفت حضرت تشريف دارند يا نه وجود مبارك امام باقر از اندرون فرمود: «ادخل لا ام لك» اين دستپاچه شد بعد از اين حضرت عرض كرد كه من اين كار را كردم ببينم كه شما متوجه مي‌شويد يا نه فرمود: «أ زعمت انا هذه الجدران يحجب بين ابصارنا» فكر كردي اين ديوار نمي‌گذارد ما پشت ديوار را ببينيم چه كار بود كردي؟ اينها هم هست خب مسئله عرض اعمال و امثال ذلك كه هر صبح و شام خدمت امام زمان مي‌برند آن روز وجود مبارك پيغمبر بود اليوم وجود مبارك حضرت حجت هست گرچه خدمت همه مي‌برند هفته‌اي دو بار مي‌برند جميع اعمال را اينها در قيامت بايد شهادت بدهند ديگر قيامت ظرف اداي شهادت است يك، و هر ادايي مسبوق به تحمل است شاهد تا در صحنه نباشد و تحمل نكند كه در محكمه ادا نمي‌كند اينها اگر در صحنه اعمال ما حضور عالمانه نداشته باشند و نبينند و ندانند كه فردا كه يوم القيامت است نمي‌توانند شهادت بدهند كه (وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهيداً) آن روز خدا ـ معاذ الله ـ اينها را عالم مي‌كند؟ اينكه حجت نشد اينكه امروز ديد فردا شهادت مي‌دهد اگر امروز كه روز حدوث حوادث است امام نبيند كه فردا نمي‌تواند شهادت ادا كند پس امروز مي‌بيند فردا شهادت مي‌دهد اين بينه. لكن بخواهد برابر با علم عمل بكند كه همه مجبورند در اطاعت كردن. گاهي براي اظهار آن معجزه اين كار را انجام مي‌دهند اين در كتاب جرج جرداق صوت العداله اين آمده است كه وجود مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همين پيغمبري كه فرمود: «انما اقضي بينكم بالبيّنات و الأيمان» يكي از سردارانشان شهيد شده بود عده‌اي رفتند حضور حضرت كه عرض كنند كه ما تهنيت بگوييم يا تسليت به عرض حضرت رساندند تسليت بگوييم براي اينكه يك سرداري را از دست داديم تبريك و تهنيت بگوييم كه شما توانستيد جواني را آنطور تربيت كنيد كه جانش را در راه دين فدا كند اين دو جمله را به عرض حضرت رساندند كه تهنيت بگوييم يا تسليت فرمود تسليت بگوييد براي اينكه آنطور كه من خواستم اين نشد «كلا ان شملة التي اخذها من غنائم خيبر لتشتعل عليه نارا» اين سابقه سوئي دارد در غنائم خيبر يك پارچه‌اي را يك شمله‌اي را بدون اذن حكومت اسلامي گرفته الآن آن پارچه در كنار قبرش شعله‌ور است نه به من تسليت بگوييد براي اينكه آنطور كه من خواستم نشد خب اين ‌طور است نه از گذشته نه از حال بلكه از گذشته و حال و داخل زمين و در برزخ و در قبر باخبر است. اين پيغمبر كه از قبر كنوني باخبر است اين فرمود من بنا بر اين نيست كه با علم غيب با شما عمل بكنيم بر اساس (إِنَّما أَنَا بَشَرٌ) عمل مي‌كنم بله احكام شرعي را بخواهم بگويم آيات قرآن را بخواهم بگويم معارف الهي را بخواهم بگويم بر اساس (يُوحي إِلَيَّ) مي‌گويم اما بخواهم كارهاي عادي را انجام بدهم بر اساس (إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ) انجام مي‌دهم خدا غريق رحمت كند مرحوم كاشف الغطاء را اين كتاب قيم كشف‌الغطاء يك دوره اصول دين مختصر هست يك، يك دوره اصول فقه مختصر هست دو، بعد بخشي از ابواب فقه است به صورت عبادات است معاملات را متأسفانه ندارد سه. اين كتاب مرحوم صاحب جواهر دارد كه من فقيهي به حدت ذهن او و عظمت علمي او نديدم اين يجب و يحرمش مثل در مشتش است كسي با اين كتاب مأنوس باشد يجب، يحرم، يجب، يحرم اين ‌طور است براي مثل ماها يك جان كندن مي‌خواهد احوط كذا مي‌خواهد فيه تأمل مي‌خواهد اما اين كاملاً در مشت‌اش است به سرعت يجب، يحرم، يجب يحرم، يجب يحرم اين ‌طور است يعني براي او خيلي فقه باز و روشن است.

پرسش: ...

پاسخ: آنوقت اين در صفحه 220 اين كتاب چون اين گرچه چند چاپ نشده چاپ قديمي‌اش همينهاست ولي در كتاب صلاة در باب قبله كه بايد علم پيدا كرد و مظنه مثلاً كافي نيست مگر در بعضي از موارد تحصيل علم چگونه است آيا به قول كيهان شناس و امثال اينها علم پيدا مي‌شود يا نه به اين مناسبت كه علم در اين‌گونه از مسائل لازم است در صفحه 220 اين فرمايش را دارند مي‌فرمايند كه «الرابع في ان حكم التحير و الخطأ هل يجري بالنسب الي المعصومين من الانبياء و المرسلين و الائمة(عليهم السلام) أو لا و كشف الحال» بعد از چند مرتبه كه اينها همه موارد را مي‌دانند مي‌فرمايند كه كشف الحال اين است كه «ان الاحكام الشرعية تدور مدار الحالة البشرية دون المنح الالهية فجهادهم و امرهم بالمعروف و نهيهم عن المنكر انما مدارها علي قدرت البشر و لذلك حملوا السلاح و امروا اصحابهم بحمله و كان منهم الجريح و القتيل و كثير من الانبياء و الاوصياء دخلوا في حزب الشهداء» اينها روي جريان عادي زندگي مي‌كردند دينشان را حفظ مي‌كردند دينداري مي‌كردند ديگر از قدرت غيبي استفاده بكنند در جبهه‌ها پيروز بشوند يا نفرين بكنند دشمنان را از بين ببرند اين نيست. البته گاهي ضرورت اقتضا مي‌كند براي حفظ دين يا اعجاز اين كار را مي‌كردند اما بناي عملي و سيره آنها اين بود كه اين مسائل دينداري و عمل به دين را برابر همان جريان بشري انجام مي‌دهند «و لا يلزمهم دفع الاعداء بالقدرة الالهية و لا بالدعاء و لا يلزمهم البناء علي العلم الالهي و انما تدور تكاليفهم مدار العلم البشري فلا يجب عليهم حفظ النفس من التلف مع العلم بوقته من الله سبحانه و تعالي فعلم سيد الاوصياء(عليه السلام) بأن ابن ملجم عليه اللعنة قاتله و علم سيد الشهداء(عليه السلام) بان الشمر لعنه الله قاتله» مثلاً «مع تعيين الوقت لا يوجب عليهما التحفظ و ترك الوصول الي محل القتل و علي ذلك جرت احكامهم و قضاياهم الا في مقامات خاصة لجهات خاصة» وگرنه «فانهم يحكمون بالبيّنة و اليمين و ان علموا بالحقيقة من فيض رب العالمين فاصابة الواقع و عدم امكان حصول الخطا و الغفلة منهم من نسبت الاحكام كذا و كذا و كذا» غرض آن است كه علم غيب منشأ فقهي نيست علم ملكوتي سبب انجام تكليف شرعي نيست الا در مواردي كه خودشان مي‌دانند براي حفظ اصل اسلام و اثبات معجزه و امثال ذلك.

بنابراين علمي كه روي قواعد بناي عقلا ظاهر آيه ظاهر روايه بله يا دليل عقلي مصطلح بله اين مي‌شود حجت شرعي اما علمي كه ذات اقدس الهي به پيغمبر مي‌رساند كه به حضرت سيد الشهداء بگو «اخرج الي العراق فانه الله شاء ان يراك قتيلا» آن سبب حكم فقهي نيست اينكه مي‌بينيد مشكلي براي بعضيها خدا علامه را با انبيا محشور كند همين مطلب را با نويسنده بعضي از كتابها كه آن روز يك قائله‌اي ايجاد شده فرمود و بارها با ايشان در ميان گذاشتم كه مبادا بگويي اگر سيد الشهداء مي‌دانست چرا رفته اين علم سبب فقهي نيست اين علم، علم ملكوتي است علمي كه از ظاهر آيه از ظاهر روايت از ظواهر دليل عقلي بر بيايد بله اين حكم فقهي را به همراه دارد اما علمي كه از ناحيه خدا به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) گفته مي‌شود به حسينت بگو «اخرج الي العراق فان الله شاء ان يراك قتيلا» اين سند حكم فقهي نيست مبادا بگوييد اگر مي‌دانست چرا رفته؟ يا مبادا كسي درباره علم وجود مبارك حضرت امير شك كند براي اينكه شما فقه را براي بشر مي‌خواهيد قبول كرديد (إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ) را حضرت دارد اين فقه براي آن است اگر اين مربوط به (دَنا فَتَدَلّي) بود مرحله (دَنا فَتَدَلّي) بود بله علم ملكوتي آنجا كاربرد داشت اما اين (إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ) است (إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ) يك علم فقهي مي‌خواهد اين بيان لطيف مرحوم كاشف الغطاء مي‌تواند توجيه خوبي باشد براي اين روايت اول و سوم اين باب كه حضرت فرمود: «انما اقضي بينكم بالأيمان و البيّنات» حشر همه اينها با اولياي الهي.