درس برهان شفا - استاد حشمت پور

95/12/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آیا حس می تواند مبدء برهان را به ما بدهد؟/ بیان مبدء برهان/ بیان اختلاف علوم و اتفاق علوم در موضوعات/ فصل 8/ مقاله 3/ برهان شفا.

ثم قیل فی التعلیم الاول انه لیس الحس برهانا و لا مبدأ للبرهان بما هو حس[1] [2]

بحث در مبادی و موضوعات علوم بود که به مناسبت می توان درباره ی مبادی برهان هم بحث کرد. بحث در مبادی برهان مناسب با عنوان فصل هم هست لذا مصنف وارد بحث از مبادی برهان می شود و می فرماید آیا حس می تواند مبدء برهان را به ما بدهد. و یا نمی تواند؟ مبدء برهان آن قضیه ای است که به عنوان مقدمه ی اول یا مقدمه ی دوم قیاس آورده می شود.

به طور کلی آیا می توان مشهوداتِ حس را به صورت یک قضیه آورد و آن قضیه را مبدء برهان قرار داد یا نه؟ مصنف می فرماید: باید مشهودات حس را در اختیار عقل قرار دهی و عقل از جمع این مشهودات یک قضیه ی کلّی بسازد و آن قضیه ی کلی را مبدء برهان قرار دهید. مبدء برهان باید عقلی باشد و نمی تواند حسی باشد.

در برهان گفته شده است که مبادی برهان عبارت از اولیات و فطریات و تجربیات و متواترات و حسیات و حدسیات است. الان می خواهد این مطلب را توضیح بدهد که آیا مبدء برهان می تواند حسی باشد یا نه؟ مصنف حسی را بما هو حس اجازه نمی دهد که مبدء برهان باشد ولی حسی بما اینکه عقلی شده است، می تواند مبدء برهان باشد. پس جایی که گفته می شود حسیات مبدء برهان است منظور این نیست که حسیات بما هو حسیات مبدء برهان است بلکه حسیاتی که به دست عقل رسیدند و عقل آنها را به صورت یک کلی ارائه داده است، می تواند مبدء واقع شود.

نکته: می توان برای ربط این بحث به عنوان فصل اینگونه گفت « اگرچه خیلی بعید است » که ما بیان می کنیم مبادی حسی را کنار بگذارید تا یک زمان اتفاق نیفتد که از اختلاف حسیات، مبادی مختلف درست کنید و اختلاف علوم را در پِیِ آن بیاورید. یعنی اختلافِ در حسیات منشا برای اختلاف در برهان نشود تا اختلاف در برهان منشا برای اختلاف در علوم شود.

توضیح عبارت

ثم قیل فی التعلیم الاول انه لیس الحس برهانا و لا مبدأ للبرهان بما هو حس

ترجمه: در تعلیم اول یعنی کتاب ارسطو اینچنین گفته شده است که حس را نمی توان برهان و یا مبدء برهان قرار داد.

« برهان و لا مبدأ للبرهان »: این دو لفظ با هم چه فرقی دارند؟ منظور از حس روشن است که محسوس اراده شده است. مراد خود حاسه نیست. حاسه نه برهان است نه مبدء برهان است. پس « حس را نمی توان برهان قرار داد » به معنای این است « محسوس را نمی توان برهان قرار داد، مبدء برهان هم نمی توان قرار داد » می توان برای فرق این دو گفت: حس در عبارت اول یعنی « لیس الحس برهانا » به معنای ادراک حس است و در عبارت دوم یعنی آنجا که « لا مبدأ للبرهان » گفته در واقع « لیس الحس مبدأ للبرهان » است که به معنای محسوس است به طوری که نظیر استخدام شود. وقتی گفته می شود « حس، برهان نیست » یعنی کار برهان را انجام نمی دهد. با برهان، یقین پیدا می شود ولی با ادراکِ حس نمی توان آن یقینی که از برهان استفاده شده را بدست آورد. پس حس و ادراک حس نمی تواند نقش برهان داشته باشد و مطلبی را برهانی کند. سپس می گوید « حس، مبدء برهان نمی شود » یعنی محسوسِ حس نمی تواند مقدمه قرار بگیرد.

« بما هو حس »: یعنی حس تا وقتی که حس است نمی تواند برهان باشد. اگر آن را به عقل بدهید و عقل در آن تصرف کرد و آن را کلی کرد در اینصورت، هم می تواند ما قام علیه البرهان باشد هم می تواند مبدء برهان باشد.

لان البراهین و مبادئها کلیات لاتختص بوقت و شخص و أین

براهینی می توانند از بدیهیات تشکیل شوند و می توانند از نظریاتی که نتیجه ی قیاس های قبل اند تشکیل شوند. اگر از بدیهیات تشکیل شدند در واقع از مبادی تشکیل شدند و اگر از نظریات تشکیل شوند قبلاً گفته شد که این نظریات را می توان تحلیل برد تا به بدیهیات و مقدمات اولیه رسید. آن مقدمات اولیه، مبادی برهان می شوند. این مبادی نظریه هم مبادی برهان هستند ولی اینها مقدمات برهان هستند نه مبادی. مگر مبادی به معنای مقدمات باشد و الا مبادی آن است که بدیهی باشد و اولین برهان با آن شروع شود. در اینجا تعبیر به « براهین » و « مبادئها » می کند. چون هر دو را با هم گفته است ما « براهین » را مربوط به دو مقدمه می کنیم و هر دو را با هم ملاحظه می کنیم ولی « مبادی » را مربوط به یک مقدمه یا دو مقدمه می کنیم هر چه می خواهد باشد.

ترجمه: به خاطر اینکه براهین و مبادی براهین کلیاتی هستند که اختصاص به وقت و شخص و أین ندارند « در حالی که قضایای شخص اینگونه اند. قضایای که حس آنها را درک می کند اختصاص به وقت معین دارند و مربوط به شخص معین هستند و در أین معین هم تحقق پیدا می کنند ».

و الحس یجد حکماً فی جزئی فی آن بعینه و أین بعینه

« فی جزئی » به معنای « مشخص» است و « فی آن بعینه » به معنای « وقت » است و « أین معینه » به معنای « مکان » است. یعنی زمان و مکان و شخص معین دارد.

فاذن الحس لا ینال مبادی البرهان و لا البراهین

یک مقدمه این شد که براهین اختصاص به شخص ندارند. مقدمه دوم این شد که حس، شخص را درک می کند. نتیجه را با این عبارت « فاذن ... » بیان می کند و می فرماید حس نمی تواند این عنوان را بدست بیاورد که مبدء برهان شود یا از جمله بر اهین قرار داده شود.

نکته: مراد از مبادی می تواند بدیهیات باشد. می تواند نظریات باشد ولی آنچه که مبادی واقعی برهان هستند اولیات می باشند که مبدء اول هستند. عبارت مصنف عام است و همه احتمالات صحیح است ولی هیچ کدام معیِّن ندارد.

و لا شی منه هو علم بکلی

هیچ یک از محسوسات « یا هیچ یک از احساس ها » علمِ به کلی نیست زیرا احساس علم به جزئی است و با علمِ به کلی فرق دارد و آنچه که در برهان لازم داریم یا از برهان استفاده می کنیم علم به کلی است. پس احساس در برهان نقشی ندارد نه در « ما قام علیه البرهان » و نه در « مبادی البرهان ».

و لو کنّا تَحُسّ ان زوایا المثلث المحسوس مساویةٌ لقائمتین لما کان ینعقد لنا من احساس ذلک رای کلی « ان کل مثلث کذلک »

« رأی کلی » فاعل « ینعقد » است.

مصنف از اینجا شروع به بیان مثال می کند و مطلب را با مثال تبیین می کند.

ترجمه: اگر ما حس کنیم « مصنف از لفظ لو امتناعیه استفاده می کند چون با حس نمی توانیم چنین حکمی را بدست بیاوریم ولی بر فرض اگر ما حس کنیم » زوایای این مثلث محسوس « یعنی مثلث شخصی » مساوی با قائمتین است برای ما از طریق این احساس، رای کلی حاصل نمی شود که بگوییم « ان کل مثلث کذلک ».

و لا علم بالعله

یعنی « ما کان ینعقد لنا علم بالعله ».

ترجمه: « نه قضیه ی کلیه بدست می آوریم و » نه علم به علت پیدا می کنیم که آن علم به علت منشا برای پیدایش قضیه ی کلیه بشود « چون اگر ما به علت دسترسی پیدا کنیم حکم کلی صادر می کنیم. اگر بفهمیم علت اینکه زوایای مثلث مساوی را دو قائمه است چه می باشد حکم کلی صادر می شود به اینکه همه مثلث ها اینگونه اند چون این علت در تمام مثلث ها موجود است پس حکمِ تساوی با قائمتین باید در تمام مثلث ها موجود باشد ».

و لو کنّا ایضا ان القمر لمّا حصل فی المخروط الظلی انکسف، لم یمکنّا ـ من جهه الحس ـ ان نحکم بالکلی: و هو « ان کل کسوف قمری فمن کذا و کذا »

« لم یمکنّا » به تشدید نون است که در اصل « لم یمکنُنا » بوده و چون « لم » بر آن وارد شده ساکن می گردد و در نون بعدی ادغام می شود.

اگر ما حس کردیم یعنی با چشم خودمان دیدیم که قمر در سایه زمین رفت و منخسف و تاریک شد نمی توان از طریق این حسی که برای ما حاصل شده است حکم کنیم که هر وقت قمر در سایه زمین رفت منکسف می شود. حکم کلی نمی توان کرد مگر اینکه این حکم جزئی به عقل داده شود و عقل حکم کلی صادر کند.

« لو کنا »: لو در اینجا امتناعیه است ولی مصنف می گوید « اگر فرض کنیم ».

ترجمه: اگر فرض کنیم که حس می کردیم قمر چون در مخروط ظلّی واقع است منکسف می گردد از طریق حس نمی توانیم حکم کلی کنیم به اینکه بگوییم « کل کسوف قمری فمن کذا و کذا ».

« المخروط الظلّی »: مراد سایه ای است که به شکل مخروط است یا مخروطی که از سنخ سایه است. وقتی که خورشید به زمین می تابد آنطرف زمین سایه ای تولید می شود که این سایه هر چقدر از زمین دورتر شود باریکتر می گردد و حالت مخروطی پیدا می کند. قاعده این مخروط بر روی زمین است و رأس این مخروط بر آن سمت زمین است. ماه وقتی به دور زمین می چرخد گاهی در این سایه مخروطی وارد می شود و منکسف می گردد و به تعبیر امروزی منخسف می شود یعنی خسوف برایش اتفاق می افتد و تیره می گردد. ما اگر این مطلب را یکبار حس می کردیم نمی توانیم حکم کلی صادر کنیم مگر اینکه آن را به عقل بدهیم و عقل حکم کلی صادر کند.

« من کذا و کذا »: لفظ « من » نشویه است یعنی از کذا و کذا ناشی شده است. یعنی دخول قمر در سایه مخروطی زمین است. نمی توان گفت هر کسوف قمری ناشی از دخول قمر و حصول قمر در مخروط ظلّی شده است.

لانا لا یمکننا ان نحس بکل کسوف و لا بالکسوف الکلی

« لا یمکننا »: در اینجا چون « لم » جازمه نبود نون را ظاهر کرده است.

« بکل کسوف »: یعنی « بکل شخص شخص من افراد الکسوف ».

اگر بخواهیم با توسط حس حکم کلی را بکنیم باید یکی از دو راه را رفت یا باید تمام محسوسات را حس کرد چه در گذشته باشد چه در حال باشد چه در آینده باشد یعنی تمام کسوفاتی که از اول خلقت زمین و شمس و قمر اتفاق افتاده را حس کنیم کسوف هایی که در آینده تا انقراض زمین حاصل می شود را حس کنیم تا بتوانیم حکم کلی بدهیم. این، امکان ندارد چون بی نهایت را نمی توان حس کرد.

راه دوم این است که علت را کشف کنیم یعنی کسوف کلی را بیابیم به عبارت دیگر حالت کلی را برای شمس و قمر و زمین بدست بیاوریم و حالت کلی را نمی توان با حس بدست آورد. پس حس نه می تواند بی نهایت مراتب را استقرا کند و نه می تواند تمام موارد را در تحت یک کلی جمع کند و آن کلی را ادراک کند بنابراین راهی که از طر یق حس بخواهیم به کلی برسیم ممتنع است.

ترجمه: به خاطر اینکه امکان ندارد ما را که حس کنیم به هر شخص شخص از اشخاص کسوف و به کسوف کلی « در حالی که راه رسیدن به کلی یکی از این دو راه است که هر دو راه بر حس بسته است ».

اما کل کسوف فلان ذلک مما لا نهایه له فی القوه

اما « کل کسوف » را نمی توان حس کرد چون « کل کسوف » چیزی است که بی نهایت است ولی بی نهایتِ بالقوه است چون خیلی از آنها هنوز نیامده است.

و اما الکسوف الکلی فلانه للعقل فقط

اما کسوف کلی را نمی توانیم حس کنیم چون ادراک کلی مخصوص عقل است.

و ان کنا قد نستقرئ من تکرار المحسوسات الجزئیات امورا کلیه

مصنف می فرماید با استقراء و تکرار احساس، عقل ما حکم به کلی می کند که این، یک قضیه عقلیه می شود نه قضیه حسیه. پس قضیه ی حسیه هیچ وقت کلی نیست آنچه کلی می باشد قضیه ی عقلیه است.

خلاصه: مصنف وارد بحث از مبادی برهان می شود و می فرماید آیا حس می تواند مبدء برهان را به ما بدهد. و یا نمی تواند؟ مبدء برهان آن قضیه ای است که به عنوان مقدمه ی اول یا مقدمه ی دوم قیاس آورده می شود.

به طور کلی آیا می توان مشهوداتِ حس را به صورت یک قضیه آورد و آن قضیه را مبدء برهان قرار داد یا نه؟ مصنف می فرماید: باید مشهودات حس را در اختیار عقل قرار دهی و عقل از جمع این مشهودات یک قضیه ی کلّی بسازد و آن قضیه ی کلی را مبدء برهان قرار دهید. مبدء برهان باید عقلی باشد و نمی تواند حسی باشد.

 


[1] برهان شفا، ترجمه قوام صفری، ص364، ناشر: فکر روز.
[2] الشفاء، ابن سینا، ج9، ص249، س11، ط ذوی القربی.