درس برهان شفا - استاد حشمت پور

95/06/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بیان تفاوت معقول با محسوس/ در کشف معقولات چگونه از حس استفاده می شود/ فصل 5/ مقاله 3/ برهان شفا.

فلننظر کیف یجب ان یکون الانسان المعقول[1] [2]

بحث در این بود که چگونه می توان معقول را از محسوس بدست آورد. این، غرض اصلی بود از این بحثی که مطرح شد. مصنف فرمود اولا « یعنی قبل از اینکه به این بحث بپردازم » توضیح می دهم که محسوس و معقول چیست؟ تا بعداً بیان شود که چگونه معقول را می توان از محسوس بدست آورد. ابتدا محسوس و معقول با تطبیق بر انسان توضیح داده می شود تا ثانیا بتوان بیان کرد که معقول را چگونه می توان از محسوس بدست آورد. مصنف وارد بحثِ « اولا » شد که مصنف در آن، انسان محسوس و معقول را توضیح می دهد.

توضیحِ انسانِ محسوس بیان شد الان می فرماید بعد از اینکه انسانِ محسوس فهمیده شد نظر می کنیم در اینکه انسان معقول چگونه است؟

توضیح انسان معقول: انسانِ معقول باید از لواحق خالی باشد اگر همراه با لواحق باشد معقول نخواهد بود. توجه کنید که خود لواحق را هم اگر بخواهیم معقول کنیم می توانیم ولی این لواحق هم باید لواحق نداشته باشند اگر آن لواحق دارای لواحق باشند معقول نمی شوند.

انسان اگر لواحق نداشت، معقول خواهد بود همچنین اگر لواحقِ انسان، لواحق نداشته باشد باز هم معقول خواهد بود. پس به طور کلی هر چیزی را که بخواهید معقول کنید باید لواحقِ آن را جدا کنید تا بتواند معقول شود.

مراد از لواحق چیست؟ از لواحق تعبیر به شرائط می کنیم، علت آن همین است که معقولِ ما عبارت از لا بشرط است ولی وقتی آن را بشرط شیء می کنیم محسوس می شود. بشرط شیء شدنش به وسیله لواحق است. آن لواحق، شرط هستند که می آیند و کنارِ این کلی قرار می گیرند و این لا بشرط تبدیل به بشرط شیء می شود. پس چون لواحق حالتِ شرط دارند مصنف از آن تعبیر به « شریطه » می کند و می گوید « معقول عبارت از امری است که باید از این شرائط خالی باشد ». پس می توان به اینصورت گفت « این شیء، معقول است ولی با شرط اینکه کیفیتِ کذا و کمیتِ کذا را داشته باشد محسوس است » وقتی شرط را از آن بگیرید معقول می شود.

نکته: توجه کنید که معقول، بشرط لا است نه لا بشرط ولی بنده ـ استاد ـ عمداً تعبیر به « لا بشرط » کردم چون وقتی خودِ لا بشرط را ملاحظه کنید اگر در ضمنِ بشرط شیء آوردید جزئی می شود و الا خود لا بشرط را نه می توان گفت که کلی است و نه می توان گفت که جزئی است چون لا بشرط را در هر دو مقطع می توان برد.

به چه دلیل معقول باید از این شرائط و لواحق خالی باشد؟ جواب این است: معقول، امری کلی است و با تمام مصادیق، سازگار است اگر لواحق را بیاورید و انتظار داشته باشید که شیء با این لواحقش هنوز معقول باشد باید این لواحق، کلی باشند که با هر مصداق بسازند در حالی که آن لواحق را کیفیتِ خاص و کمیتِ خاص و أینِ خاص و زمانِ خاص و امثال ذلک قرار می دهید و این خاص ها نمی توانند بر مصادیق گوناگون صدق کنند. پس نمی توانند کلی باشند پس نمی توانند معقول باشند. اگر بخواهند معقول شوند باید حکم معقول پیدا کنند. حکم معقول این است که قابل صدق بر مختلفات باشد. در حالی که این لواحق قابل صدق نیستند. پس این لواحق، معقول نیستند بلکه مزاحماتِ معقول هستند و باید جدا شوند.

پس دلیل مصنف بر اینکه لواحق باید از معقول جدا شوند این است که لواحق، حکم معقول و خاصیت معقول را ندارند. خاصیتِ معقول، قابلیت صدق است و این لواحق به خاطر جزئی بودنشان قابلیت صدق ندارند. مثلا بیاض در صورتی معقول می شود که کیفیت بیاض را بتوان بر هر نوع بیاضی که در انسانها است حمل کنید در حالی که نمی توانید مگر اینکه بیاض را کلی بگیرید. بیاضی که الان به این شخص دادید و با همان بیاض، مخصوصش کردید را نمی توان به شخص دیگر داد و قابل صدق بر بیاض های دیگر نیست بله یک بیاض کلی اگر داشته باشیم اشکال ندارد ولی آن بیاضِ کلی را به انسان ملحق نمی کنید بلکه بیاضِ شخصی به انسان ملحق می شود که قابل صدق بر کثیرین نیست.

تا اینجا مصنف ثابت کرد که باید معقول را از لواحق خالی کرد ولی گفته می شود که معقول دارای ماده هم نیست. چون اینگونه می گویند: معقول آنست که از ماده و لواحق ماده خالی باشد. مصنف تا اینجا معقول را از ماده خالی کرد ولی از لواحق خالی نکرد. لذا اینگونه جواب می دهد که این لواحق ماده، چرا خاص شدند ما می توانیم یک بیاض مطلق یا کم مطلق تصور کنیم چرا بیاض خاص یا کمیت خاص در نظر گرفته شد؟ به خاطر اینکه بدن این انسان، خاص است. و ماده اش ماده ی خاص است لذا یک بیاضِ خاص به او داده شد.

پس خصوصیاتِ لواحق به خاطر خصوصیاتِ ماده است اگر لواحق، خصوصیاتشان با معقول بودن مزاحم شد ماده که خصوصیتش اصل است به طریق اولی با معقول بودن مزاحم است و باید کنار برود. به عبارت دیگر خصوصیات ماده اصل است و خصوصیات لواحق، فرع است. بیان کردیم خصوصیات فرع باعث می شود که معقول از معقول بودن بیرون بیاید لذا گفتیم فرع را جدا کن. در مورد اصل به طریق اولی می گوییم آن را جدا کن. بنابراین معقول عبارتست از چیزی که از لواحق ماده و خود ماده خالی باشد.

پس انسان معقول عبارتست از انسانی که فقط حقیقت انسانیتش لحاظ شده است و بدنِ خاصش که در تخیل، تصور می شود ملحوظ نشده، لواحق این بدن هم که عوارض خاص هستند و در تخیل ملحوظ می شوند ملحوظ نشده است. چنین چیزی که بدون لواحق و بدون ماده لحاظ می شود به آن امر معقول گفته می شود که آن را خیال لحاظ نمی کند بلکه عقل آن را لحاظ می کند.

توضیح عبارت

فلننظر کیف یجب ان یکون الانسان المعقول فنقول

حال که انسانِ محسوس را شناختیم باید نظر کنیم که انسانِ معقول چگونه باید باشد پس در توضیح انسان معقول می گوییم.

یجب ان یکون مجردا عن شریطه تلحقه من خارج

این انسانِ معقول باید مجرد باشد اما مجرد از شرطی که از خارج ملحق می شود. مراد از « شریطه » معنای جنسی است یعنی هر شرطی. به عبارت دیگر هر فردی از شرط. فرقی نمی کند که این شرط، فردی برای کمیت باشد یا کیفیت باشد.

ترجمه: واجب است که این انسانِ معقول مجرد باشد از شریطه ای که این شریطه معقول را از خارج ملحق می شود.

مثل تقدیر بِعِظَم ما معین و تکییف بکیفیه ما معینه

آن شریطه مثل اندازه گرفتن با یک اندازه معین باشد و مکیف شدن به یک کیفیت معین باشد و محدود کردن شیء به وسیله ی یک وضع معین یا أین معین .

نکته: توجه کنید که مصنف در اینجا وضع و أین را از هم جدا نکرد چون وضع، نسبت است و أین هم نسبت است ولی وضع، نسبت بین اجزاء است ولی أین نسبت بین کل و آن مکان است.

مصنف در « کم » تعبیر به « تقدیر » کرد. این صحیح است چون « تقدیر » از جنس همان کمّ است. در « کیفیت » تعبیر به « تکییف » کرد و در « وضع » تعبیر به « تحدید » کرد چون در « وضع » نمی توانست تعبیری بیاورد که از سنخ خود « وضع » باشد. لذا لازمه ی « وضع » که محدود شدن است را آورد و فرمود « تحدید بوضع ما » اما در مثل « عِظَم » و « کیفیت » لازمه را نیاورد و بلکه خود لفظی که دلالت مطابقی دارد را آورد.

نکته: « أین » نسبت بین مجموع اجزاء و مکان است البته « وضع » هم نسبت بین مجموع است ولی به معنای نسبت بین اجزاء هم « وضع » گفته می شود. مصنف در اینجا نسبت بین اجزاء را « وضع » حساب کرده و نسبتِ کل را با محلی که اشغال کرده، « أین » حساب کرده و نسبت کل با این دیوار که محل نیست را « وضع » حساب کرده است مثلا دیوار سمت راست من است. پس توجه کردید که مجموع با خارج سنجیده شد ولی اگر آن خارج، مکان باشد اسم آن وضع، أین گذاشته می شود. پس نسبت اگر با غیر مکان داده شود به آن، وضع تمام مقوله گفته می شود اما نسبت اگر با مکان داده شود أین گفته می شود.

بل یکون طبیعه معقوله مهیأه لان تعرض لها کل المقادیر و الکیفیات و الاوضاع و الایون التی من شانها ان تعرض للانسان فی الوجود

« التی من شانها ... » صفت برای مقادیر و کیفیات و اوضاع و أُیون است.

این عبارت عطف بر « یجب ان یکون مجردا ... » در خط قبل است یعنی گویا اینطور فرموده: معقول نمی تواند همراه با شرائط باشد بلکه باید مجرد باشد یعنی فقط طبیعت خالص باشد. لفظ « بل » اضرابی است نه شرقی در حالی که ظاهرا اضرابی هم نمی توان گرفت چون نفرموده « لا یکون مع الشرائط بل یکون طبیعة خالیه » یعنی عبارت قبل از « بل » اگر منفی بود و عبارت بعد از آن مثبت بود اضراب می شد ولی عبارت قبل از « بل »، « یکون مجرده » است که مثبت می باشد لذا اضراب به سختی فهمیده می شود. به اینصورت معنا می کنیم: واجب است که انسان مجرد از شرائط باشد یعنی شرائط را همراه نداشته باشد بلکه طبیعتِ معقوله باشد که آماده است برای اینکه به این طبیعت عارض شود هر مقدار و کیفیت و وضع و أین « یعنی اینطور نیست که یک أین خاص و یک مقدار معین برایش حاصل شود بلکه چون حدی نیامده و کیفیت و مقداری همراهش نشده است و فقط به صورت یک طبیعت است آمادگی پذیرش هر مقدار یا هر کیفیت را دارد.

« التی من شانها ان تعرض للانسان فی الوجود »: سوال می شود که آن طبیعت، آیا آمادگی پذیرش هر مقدار و هر کیفیتی را دارد؟ آیا مثلا انسانِ معقول قابلیتِ مقدارِ 1000 متری را دارد؟ یا کیفیتِ صلابتِ سنگ را دارد؟ جواب می دهد که هر کیفیتی را نمی توان برای انسان قرار داد. هر مکانی را نمی توان برای انسان قرار داد. لذا مصنف این عبارت را می آورد که صفت برای مقادیر و کیفیات و اوضاع و أیون است یعنی شان اینها باید طوری باشد که بتوانند در جهانِ خارج بر انسان عارض شوند « نه در توهم ما، چون در توهممان می توانیم انسانِ 1000 متری را هم تصور کنیم ولی در وجود نمی تواند عارض بر انسان شود.

توجه کنید که مصنف قید « فی الوجود » آورد یعنی کیفیتی که انسان را جزئی می کند کیفیتی است که در خارج بر انسان عارض می شود که کیفیت خاص و معین است لذا قید « فی الوجود » آورده شد. اما « فی التصور » اشکال ندارد یعنی در عین اینکه شیئی معقول است کنارش یک کیفیتی هم تصور کنید. این، باعث نمی شود که معقول از معقول بودن بیفتد. اینگونه کیفیات، شخص درست نمی کند و معقول را جزئی نمی کند.

توجه کنید آنچه که در ذهن می باشد، هم مشخص است هم کلی می باشد. به لحاظ خودش شخص است و به لحاظ صدق بر کثیرین، کلی است.

و لو ان الانسان کان تصوره فی العقل بحده مقترنا بتقدیر ما او وضع ما و غیر ذلک لکان یجب ان یشترک فیه کل انسان

« بحده » متعلق به « تصوره » است و جزءِ خبرِ « کان » نیست بلکه جزءِ اسمِ « کان » است.

مصنف از اینجا می خواهد استدلال کند بر اینکه این شرائط را باید از انسانِ معقول جدا کنید و الا اگر شرائط را در انسان معقول بیاورید باید این شرائط حکمِ همان انسان معقول را داشته باشد. همان طور که انسان معقول قابل صدق بر کثیرین است شرائطش هم باید قابل صدق بر کثیرین باشد و با هر کیفیت و کمیتی بسازد در حالی که اینچنین نیست زیرا کیفیت و کمیت، خاص است. پس ناچار هستید که کمیت و کیفیت را بردارید.

ترجمه: اگر انسان تصورش در عقل، که این تصور به توسط حدِ انسان انجام می شود، مقترن باشد به تقدیر معین یا وضع معین و غیر آن، واجب است که اشتراک داشته باشد در همین تقدیر معین یا وضع معین، کل انسان. « یعنی همانطور که همه انسانها در خود حقیقت انسانیت اشتراک دارند باید در این وضع معین و مقدار معین هم اشتراک داشته باشند در حالی که ندارند. پس این وضعِ معین و مقدارِ معین و امثال ذلک، شرائط معقول بودن را ندارند وقتی شرائط معقول بودن را ندارند مزاحم معقول می شوند وقتی مزاحم معقول شدند باید جدا شوند تا معقول بتواند معقول شود.

و هذا العِظَم المشار الیه و الوضع و الأین و غیر ذلک انما یلحق الانسان من جهه مادته التی تختص به

این عبارت را به دو صورت معنا می کنیم که معنای اول خیلی روان نیست.

معنای اول: واو در آن، حالیه باشد. ترجمه به اینصورت می شود: اگر انسانِ معقول، مقترن به این خصوصیات بود باید هر انسانی در آن خصوصیات، مشترک باشد در حالی که اشتراکی نیست و عِظَمِ مشارٌ الیه و وضع و أین همه اختصاصی هستند چون از طریق ماده ای که مختص است عارض می شوند. اگر اختصاصی باشند نمی توانند در همه انسانها باشند.

طبق این معنایی که شد عبارت « و هذا العِظم المشار الیه ... » به معنای این است: « لکن التالی باطل ». یعنی عبارت به اینصورت می شود: اگر انسانِ معقول می توانست مقترن به این خصوصیات باشد باید در این خصوصیات، همه انسانها مشترک باشند لکن این عِظَم از ناحیه ی ماده ی خاصه آمده. پس خودش خاص است اگر خاص می باشد مشترک نیست و اگر مشرک نبود پس تالی باطل است وقتی تالی باطل شد مقدم هم باطل است.

معنای دوم: واو در آن حالیه نباشد بلکه استیناف باشد یعنی تا الان در معقول اعتبار کرد که عوارض جدا شوند الان می خواهد بگوید منشاءِ آن عوارض و منشاءِ خصوصیاتِ عوارض، ماده است. پس ماده هم باید جدا شود. یعنی مصنف در اینجا می خواهد بیان کند که ماده را از معقول جدا کنید.

ترجمه: این عِظَمِ مشارٌ الیه و وضع و أین و غیر ذلک، ملحق به انسان می شوند از جهت ماده اش آن ماده ای که اختصاص به انسان دارد « پس اگر لحوق به خاطر ماده است و ما آن ملحق ها را جدا می کنیم ماده که اصل آن ملحق ها می باشد باید جدا شود ».

فتبین ان الانسان من حیث یتصور فی العقل بحده مجرد بتجرید العقل عن الماده و لواحقها

ترجمه: روشن شد که انسان از حیث اینکه در عقل تصور می شود به توسط حدش « چون عقل ما انسان را با حد تصور می کند، چشم ما و خیال ما، این انسان را می یابد و کاری به حد آن ندارد » مجرد است « اما نه اینکه خود بخود مجرد باشد زیرا انسان در خارج، مجرد نیست بلکه مجرد است » به اینکه عقل آن را مجرد کرده « اما عقل از چه چیز آن را مجرد کرده است؟ می فرماید از دو چیز مجرد کرده است یکی مجرد کرده » از ماده و « دیگری مجرد کرده » از لواحق ماده.

و هو بما هو کذلک غیر متطرق الیه بالحس

ترجمه: انسان به عنوان اینکه مجرد است « و خالی از ماده و لواحق آن است » طریقِ حس به او نیست « یعنی راهی به سمت آن از طریق حس نداریم به عبارت دیگر حس ما نمی تواند به چنین انسانی که ماده اش و عوارض جدا شده راه پیدا کند ».

بل الانسان اذا تناوله الحسن تناول مغمورا بلواحق غریبه

ترجمه: انسان وقتی حس، آن را تناول و اخذش کند، این انسان را اخذ می کند در حالی که در لواحق غریبه فرو رفته است « یعنی لواحقی که از ذات انسان بیگانه اند اگر چه در وجود همراه انسان اند ».

ثم نقول:

تا اینجا روشن شد که انسانِ معقول با انسانِ محسوس فرق کرد به اینکه معقول آن است که خالی از ماده و عوارض باشد و چنین معقولِ خالی از ماده و عوارض را حس نمی تواند درک کند بلکه حس، امرِ همراه با ماده و عوارض را درک می کند.

مصنف می فرماید حال که فرق انسانِ معقول با انسانِ محسوس روشن شد وارد بحث می شویم در اینکه چگونه می شود معقول را از محسوس بدست آورد.

خلاصه: بحث در این بود که چگونه می توان معقول را از محسوس بدست آورد. مصنف فرمود اولا « یعنی قبل از اینکه به این بحث بپردازم » توضیح می دهم که محسوس و معقول چیست؟ تا بعداً بیان شود که چگونه معقول را می توان از محسوس بدست آورد. ابتدا محسوس و معقول با تطبیق بر انسان توضیح داده می شود تا ثانیا بتوان بیان کرد که معقول را چگونه می توان از محسوس بدست آورد. مصنف وارد بحثِ « اولا » شد که مصنف در آن، انسان محسوس و معقول را توضیح می دهد.

توضیحِ انسانِ محسوس بیان شد الان می فرماید بعد از اینکه انسانِ محسوس فهمیده شد نظر می کنیم در اینکه انسان معقول چگونه است؟

توضیح انسان معقول: انسانِ معقول باید از لواحق خالی باشد اگر همراه با لواحق باشد معقول نخواهد بود. توجه کنید که خود لواحق را هم اگر بخواهیم معقول کنیم می توانیم ولی این لواحق هم باید لواحق نداشته باشند اگر آن لواحق دارای لواحق باشند معقول نمی شوند.

مراد از لواحق چیست؟ از لواحق تعبیر به شرائط می کنیم، علت آن همین است که معقولِ ما عبارت از لا بشرط است ولی وقتی آن را بشرط شیء می کنیم محسوس می شود. بشرط شیء شدنش به وسیله لواحق است.

پس دلیل مصنف بر اینکه لواحق باید از معقول جدا شوند این است که لواحق، حکم معقول و خاصیت معقول را ندارند. خاصیتِ معقول، قابلیت صدق است و این لواحق به خاطر جزئی بودنشان قابلیت صدق ندارند. تا اینجا مصنف ثابت کرد که باید معقول را از لواحق خالی کرد ولی گفته می شود که معقول دارای ماده هم نیست. چون اینگونه می گویند: معقول آنست که از ماده و لواحق ماده خالی باشد. مصنف تا اینجا معقول را از ماده خالی کرد ولی از لواحق خالی نکرد. لذا اینگونه جواب می دهد که این لواحق ماده، چرا خاص شدند ما می توانیم یک بیاض مطلق یا کم مطلق تصور کنیم چرا بیاض خاص یا کمیت خاص در نظر گرفته شد؟ به خاطر اینکه بدن این انسان، خاص است. و ماده اش ماده ی خاص است لذا یک بیاضِ خاص به او داده شد.

پس خصوصیاتِ لواحق به خاطر خصوصیاتِ ماده است اگر لواحق، خصوصیاتشان با معقول بودن مزاحم شد ماده که خصوصیتش اصل است به طریق اولی با معقول بودن مزاحم است و باید کنار برود. پس انسان معقول عبارتست از انسانی که فقط حقیقت انسانیتش لحاظ شده است و بدنِ خاصش که در تخیل، تصور می شود ملحوظ نشده، لواحق این بدن هم که عوارض خاص هستند و در تخیل ملحوظ می شوند ملحوظ نشده است. چنین چیزی که بدون لواحق و بدون ماده لحاظ می شود به آن امر معقول گفته می شود که آن را خیال لحاظ نمی کند بلکه عقل آن را لحاظ می کند.

 


[1] برهان شفا، ترجمه قوام صفری، ص313، ناشر: فکر روز.
[2] الشفاء، ابن سینا، ج9، ص221، س10، ط ذوی القربی.