درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/12/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بیان تقسیم اقسام محرک بالذات/ بیان احوال علل محرکه/ فصل 15/ مقاله 4/ فن 1/ طبیعیات شفا.

و المحرکات منها ما یحرک بان یتحرک و منها ما یحرک لا بان یتحرک[1]

بیان شد بعد از اینکه درباره حرکات و متحرکات بحث شد مناسب است که درباره محرک ها هم بحث شود. محرک تقسیم به محرک بالذات و محرک بالعرض شد سپس محرک بالذات هم تقسیم شد سپس به مناسبت، واسطه هم تقسیم شد. الان مصنف می خواهد محرک را « چه بالذات باشد چه بالعرض باشد » به تقسیم دیگری تقسیم کند.

بیان تقسیم: محرک بر دو قسم است:

قسم اول: محرکی که حرکت می دهد و حرکت می کند.

قسم دوم: محرکی که حرکت می دهد ولی حرکت نمی کند.

مثال قسم اول: مثل جسم. بدن ما یک جسم است که سنگی را هُل می دهد و این سنگ حرکت می کند پس بدن ما محرک می شود ولی بدن ما در عین حال که محرک است متحرک هم می باشد یعنی حرکت می کند و حرکت می دهد نفس ما هم همین طور است که حرکت می کند و حرکت می دهد. یعنی تا نفس در اراده حرکت نکند نمی تواند بدن را در مکان حرکت بدهد پس نفس ما محرک و متحرک می شود البته حرکت نفس از سنخ حرکتی که به بدن نسبت داده می شود نمی باشد اما بالاخره حرکت می کند. نفس، در اراده حرکت می کند و بدن هم در أین و مکان حرکت می کند سنخ حرکت اینها یکی نیست.

اما عقل حرکت می دهد ولی حرکت نمی کند. بدنه ی فلک به توسط نفس حرکت می کند، نفس، محرک متحرک است. بدنه ی فلک هم متحرک است اما عقلی که باعث می شود نفس، حرکت کند این عقل خودش حرکت نمی کند اگر چه محر ک است ولی متحرک نیست. عقل، محرک به حرکت شوقیه است یعنی در نفس فلک، اشتیاق ایجاد می کند و نفس با این شوقی که در آن حاصل شده است اراداتِ متجدد پیدا می کند و بدنه ی خودش را به حرکاتِ متجدده حرکت می دهد. ملاحظه کنید که عقل، محرک است و متحرک نیست. نفس، محرک و متحرک است. بدنه ی فلک فقط متحرک است. در اینجا ممکن است بدنه ی فلک چیز دیگری را حرکت دهد و محرک و متحرک شود ولی آن، فعلا مورد بحث نیست.

مصنف بحث را در قسم اول می برد یعنی بحث را در محرکی می برد که متحرک هست و محرکی که متحرک نیست را به طور مستقل بیان نمی کند، بلکه در لابلای توضیح قسم اول به قسم دوم اشاره می کند پس تمام بحث درباره ی محرکی است که متحرک هم هست.

نکته: این کتاب که خوانده می شود اگر چه درباره طبیعیات است و کاری به عقل ندارد ولی وقتی که محرک را به دو قسم تقسیم می کند جا دارد که قسم دیگری را هم بیان کند چون دو قسم برای محرک می آورد. ولی یک قسم را بیان نمی کند به خاطر اینکه در لابلای بحث، به آن قسم اشاره می کند. شاید به خاطر این باشد که این کتاب، کتاب طبیعیات است و درباره ی مثل عقل که جزء مجردات است بحثی نمی کند مگر به صورت مختصر.

حکم قسم اول:

حکم اول: درباره ی محرکی که محرک است مصنف می گوید این محرک، با تماس حرکت می دهد چون بیان شد محرکی که متحرک باشد جسم می باشد. البته در محرکی که متحرک باشد نفس هم داخل شد ولی آنچه که واضح است که هم محرک و هم متحرک می باشد جسم است. بدن ما وقتی این سنگ را حرکت می دهد هم حرکت می دهد و هم حرکت می کند. در نفس هم گفته شد که محرکِ متحرک است ولی سنخ حرکتی که می کند با سنخ حرکتی که می دهد فرق می کند، شاید کسی آن را محرکِ بدون متحرک بداند. اگر چه حقیقتا این است که محرکِ با تحرک است اما کسی ممکن است بگوید محرکِ بدون متحرک است ولی جسم را کسی نمی تواند بگوید که محرکِ بدون متحرک است زیرا اگر محرک است متحرک هم می باشد.

سپس مصنف می فرماید اینچنین متحرکی که خودش هم محرک است وقتی حرکت می دهد، با تماس حرکت می دهد یعنی باید تماس به متحرک پیدا کند تا بتواند متحرک را حرکت بدهد.

حکم دوم: اگر محرک، ساکن بشود یعنی فعلش که تحریک است، تمام شود متحرکی که این محرک، آن را به حرکت واداشته است فعل و انفعالش تمام می شود و از حرکت می ایستد چون حرکتش به توسط این محرک بود. اگر محرک دست از کار کشید و ساکن شد آن متحرک هم دست از انفعال می کِشد و ساکن می شود.

حکم سوم: محرکی که متحرک است حتما باید مشتمل بر قوه باشد تا قوه ی خودش را به فعلیت تبدیل کند و از این تبدیل قوه به فعلیت حرکت برای خودش پیدا شود تا بتواند این حرکتی که برای خودش پیدا شده را به متحرک خودش انتقال بدهد پس حتما باید مشتمل بر قوه باشد و الا حرکت نمی کند. بنابراین عقل که مشتمل بر قوه نیست محرکِ متحرک نیست ولی جسم که مشتمل بر قوه هست محرکِ متحرک می تواند باشد نفس هم که مشتمل بر قوه هست می تواند محرکِ متحرک باشد.

حکم چهارم: محرک های متحرک نمی توانند تا بی نهایت ادامه پیدا کنند. این متحرک را جسم قبلش که محرک است حرکت می دهد و خودش هم حرکت می کند پس جسم اول فقط متحرک است و محرک نیست. جسم دومی که قبل از جسم اول قرار گرفته است محرک متحرک است قبل از جسم دومی، جسم سومی را قرار دهید و بگویید که آن هم محرکِ متحرک است قبل از جسم سومی، جسم چهارمی و پنجمی و ..... تا بی نهایت قرار دهید یعنی بی نهایت جسم در پِی هم قرار می گیرند و هر قبلی، بعدی را حرکت می دهد و خودش هم حرکت می کند. لازمه اش این است که اجسامِ بی نهایتی در کنار هم و در طول هم و در پِی هم باشند چون همه ی محرک های متحرک، جسم بودند. در اینصورت عدم تناهی ابعاد لازم می آید و برهان تناهی ابعاد این را باطل می کند. اینچنین تسلسلی که بین اجسام است باطل نمی باشد ولی چون باعث عدم تناهی ابعاد می شود با برهان تناهی ابعاد باطل می شود پس نمی توان بی نهایت محرکِ متحرک داشت باید به یک محرکی رسید که متحرک نیست.

توجه کنید این محرکی که متحرک نیست شروع به حرکت دادن می کند بدون اینکه خودش حرکت کند در اینصورت بقیه ای که در پِی این می آیند محرک های متحرک می شوند در این بقیه، یک اول وجود دارد که آن، اول محرکِ متحرک است بنابراین باید به یک محرک غیر متحرک رسید این محرک غیر متحرک، حرکت می دهد محرکی را که متحرک است. از اینجا محرکِ متحرک شروع می شود و به آن، اولین محرکِ متحرک گفته می شود و دومی و سومی و ... شروع می شود. به عبارت دیگر از ازل که شروع کنید گفته می شود اولین محرک در بین ممکنات عقل است « اگر چه اولین محرک، خداوند ـ تبارک ـ است ولی ما در بین ممکنات بحث می کنیم » که نفس فلک نهم را تحریک می کند. نفس فلک نهم متحرک می شود « چون از طریق عقل، تحریک شده است » و بدنه خودش را که فلک نهم می باشد حرکت می دهد پس اول محرک متحرک، نفس فلک می شود. تا به فلک قمر می رسیم که متحرک است. اگر گفته شود که فلک قمر کره ی نار را حرکت می دهد چنانچه بعضی اینگونه گفتند که فلک قمر هم محرک متحرک می شود و نار، متحرکی می شود که محرک نیست از این طرف که به نار می رسد مسلماً متناهی است چون بالاخره یک متحرکی را ما می بینیم که حرکت نمی دهد آنچه مهم است از آن طرف می باشد که به سمت قبل برویم. اگر این قبل بخواهد بی نهایت بشود ممکن است کسی احتمال بدهد که بی نهایت باشد ولی ما می گوییم نمی تواند بی نهایت باشد باید به اولین محرک متحرک رسید که نفس فلک نهم است و قبل از آن، محرکِ بدون تحرک است که عقل می باشد توضیح عبارت

و المحرکات منها ما یحرک بان یتحرک و منها ما یحرک لا بان یتحرک

« المحرکات »: مصنف، مطلق محرکات را می گوید نه محرک بالذات را. اما در سطر 10، محرک بالذات را تقسیم کرد.

« من » در « منها » تبعیضیه است.

ترجمه: بعضی از محرکات حرکت می دهد به این صورت که خودش هم حرکت کند « که به آن، محرکِ متحرک گفته می شود » و بعضی از محرکات حرکت می دهد ولی نه به این صورت که خودش حرکت کند « مصنف قسم دوم را مورد بحث قرار نمی دهد و با اشاره از آن عبور می کند اما قسم اول را مورد بحث قرار می دهد ».

و المحرک بان یتحرک یُحرِّک بالمماسه

این عبارت حکم اول را بیان کند.

آن محرکی که حرکت می دهد و حرکت می کند، با تماس حرکت می دهد یعنی با جسم دیگری تماس پیدا می کند و جسم دیگر را حرکت می دهد.

ظاهر عبارت نشان می دهد که مصنف، نفس را محرکِ متحرک قرار نداده است، جسم ها را محرکِ متحرک قرار می دهد مگر اینکه اینطور گفته شود که نفس حلول در بدنه ی فلک می کند و این حلول هم نوعی تماس است. اگر برای نفس، تماس قائل شویم می توان گفت که نفس، محرکِ متحرک است اما اگر تماس برای نفس قائل نشویم محرکِ متحرک، جسم می شود که اولین محرک متحرک، جسم فلک نهم می شود و تا کره آتش ادامه پیدا می کند.

نکته: در فصل دوم از مقاله دوم صفحه 178 که تعریف تماس بیان شده « فالمتماسان هما اللذان طرفاهما معا لا فی المکان بل فی الوضع الواقع علیه الاشاره » مربوط به اجسام می شود و نفس را مماس نمی گویند. ولی اگر بخواهید تماس را تسامحاً توسعه بدهید می توان گفت نفس، محرکِ متحرک است. درباره ی عقل حرفی نیست که محرکِ متحرک است درباره اجسامی که در زنجیره ی تحریک و تحرک واقع می شوند بحثی نیست که آنها محرکِ متحرکند. فقط بحث در نفس است که آیا محرکِ بلا تحرک به حساب آید یا محرکِ متحرک به حساب آید.

بحث از نفس، بحث صغروی است که مصداق می باشد و الا اصل بحث که بحث کبروی است در آن، بحث مصداق مطرح نیست زیرا کاری نداریم که نفس، محرکِ متحرک هست یا نیست بلکه بحث ما کبروی است.

و یَتُمُّ فعله بالسکون منه

این عبارت حکم دوم را بیان می کند.

ضمیر « فعله » و « منه » به « المحرک بان یتحرک » برمی گردد.

ترجمه: محرکِ متحرک کارش تمام می شود به سکون از جانب خودش « یعنی اگر خودش ساکن شود کارش هم تمام می شود و دیگر تحریک نمی کند لذا آن جسم بعدی هم ساکن خواهد شد ».

و یکون ایضا من حیث یتحرک، بالقوه

این عبارت، حکم سوم را بیان می کند.

ضمیر « یکون » به « المحرک بان یتحرک » برمی گردد. لفظ « بالقوه » مربوط به « یتحرک » نیست بلکه خبر برای « یکون » است.

ترجمه: این متحرک « علاوه بر مطالب قبل که مماس بود و فعلش با سکون از جانب خودش تمام می شد » به خاطر اینکه حرکت می کند مشتمل بر قوه است « یعنی از این حیث که حرکت می کند بالقوه است اما از حیثی که حرکت می دهد بالقوه نیست ».

و لاستحاله وجود اجسام بلا نهایه، یستحیل ان تکون متحرکات معا بلانهایه

اگر بعد از « بلا نهایه » ویرگول گذاشته نمی شد بهتر بود.

« ان تکون » تامه است.

این عبارت حکم چهارم را بیان می کند. آیا ممکن است که این محرک های متحرک، در پِیِ هم واقع شود لا الی بدایه « یعنی اول نداشته باشند »؟ مصنف می فرماید این، امکان ندارد چون اینها جسم هستند اگر بخواهند تا بی نهایت در پِیِ هم قرار بگیرند لازم می آید که اجسام تا بی نهایت در پِیِ هم قرار بگیرند در اینصورت، عدم تناهی اجسام را خواهیم داشت در حالی که در برهان تناهی اجسام ثابت شد که عدم تناهی اجسام باطل است.

ترجمه: چون وجود اجسام بلانهایه محال است لذا محال است که متحرکاتی که با هم هستند بلا نهایه واقع شوند.

« متحرکات معا »: یعنی همه با هم متحرک باشند و بلا نهایه هم باشند. این متحرک ها جسم هستند و اشکال ندارد که در پِیِ هم قرار بگیرند ولی اگر بخواهید در پِیِ هم قرار بگیرند تا بی نهایت، اشکال دارد.

فیستحیل ان یکون کل محرک متحرکا

وقتی معلوم شد که نمی توان بی نهایت محرکِ متحرک داشته باشیم نمی شود هر محرکی، متحرک باشد بلکه باید به جایی رسید که محرکِ بی حرکت باشد.

فینتهی الامر الی محرک لایتحرک و الی اول محرک متحرک

مصنف می فرماید امر به دو چیز منتهی می شود:

1ـ الی محرک لایتحرک.

2ـ الی اول محرک متحرک.

یک امر این است که حرکاتِ بی نهایتِ اجسام منتهی می شود به اول محرکی که متحرک باشد و دیگر اینکه منتهی می شود به محرکی که متحرک نیست. این حرکات پی در پی که در اجسام است منتهی می شود به اول جسمی که محرک و متحرک است و آن، جسم فلک نهم است و منتهی می شود به محرکی که متحرک نیست که همان عقل اول است.

اذ لا دور فی التحریک و التحرک و العلیه و المعلولیه

در اینجا یک پیشنهادی به مصنف می شود که می خواهد آن را رد کند. آن پیشنهاد این است که چه اشکال دارد گفته شود 10 محرکِ متحرک وجود دارد و اینها در پِیِ هم قرار گرفتند. اولی به وسیله ی دومی حرکت می کند و دومی به وسیله ی سومی حرکت می کند و سومی به وسیله ی چهارمی حرکت می کند تا به دهمی می رسید که دهمی به وسیله ی یازدهمی حرکت نمی کند بلکه به وسیله ی اولی حرکت می کند یعنی دور می زند یا دهمی به دومی و سومی و ... وابسته شود.

مصنف می گوید اشکال ندارد که دور بزنند زیرا حرکت های دورانی وجود دارد اما حرکت دورانی برای یک جسم است ولی اینها اجسامی هستند که هر کدام علت حرکت بعدی هستند و هر کدام معلول حرکت قبلی اند. اینجا جای علت و معلول است. جای دور زدن نیست. نمی شود که یک شیء هم علت و هم معلول شود به عبارت دیگر جایز نیست یک شی هم محرک و هم متحرک شود زیرا به اینصورت می شود که دهمی محرک است و با همان حرکتی که به نهمی و هشتمی و ... می دهد تا به اولی می رسد به همان حرکت هم خودش حرکت می کند. معنای این حرف این است که علت، معلول شد و معلول، علت شد.

پس بحث در اینجا فقط بحث از حرکت نیست تا گفته شود که اشکال ندارد دورانی باشد بلکه به تعبیر مصنف لازم می آید یکی اسبق بر اسبق شود یعنی مثلا دهمی که اسبق است « چون قبل از همه هست » اول بیاید و اسبق بر همین اسبق و جلوتر از آن قرار بگیرد.

« اذ لا دور »: چرا می گویید باید منتهی شود؟ تا اینجا بیان شد که تسلسل جایز نیست زیرا برهان تناهی ابعاد، تسلسل را اجازه نمی دهد پس یا باید منتهی شود یا دور لازم بیاید. مصنف می فرماید دور نیست پس باید منتهی شود لذا عبارت « اذ لادور » دلیل برای « فینتهی » است.

ترجمه: « علت اینکه انتهاء الامر صحیح است این می باشد که » چون دور در تحریک و تحرک و علیت و معلولیت نیست.

اذ الدور یوجب ان یکون الشیء مبدأ لامر ذلک الامر مبدأ له فیکون اسبق من الاسبق بذاته

زیرا دور موجب می شود که شیئی « مثل الف » مبدأ برای امری « مثل ب » باشد که آن امر این صفت دارد که مبدء برای آن شیء « مثل الف » باشد « یعنی الف، مبدء برای ب شود که خود ب مبدء برای الف است » پس آن امر « یعنی ب » اسبق می شود از چیزی « یعنی الف » که آن چیز اسبق بذاته است.

« بذاته »: در علت و معلول، سبق بالذات وجود دارد اما در جاهای دیگر سبق بالشرف یا بالمرتبه یا ... است ولی سبق در علت و معلول بذاته است. چه علت و معلول تام باشند چه ناقص باشند. در سبقِ اجزاء ماهیت بر ماهیت هم گفتند سبق، بالذات است. در اجزاء زمان هم متکلمین گفتند سبق، بالذات است. مصنف با کلمه « بذاته » اشاره می کند که بحث در علت و معلول است و سبق علت بر معلول سبق بذاته است اگر آن معلول را علت هم قرار دهید لازم می آید که معلول، اسبق باشد بر آن علتی که اسبق بذاته است.

صفحه 330 سطر 4 قوله « و اول »

تا اینجا ثابت شد که باید اول محرکِ متحرک داشته باشیم. الان می خواهد درباره ی اول محرک متحرک بحث کند.

اول محرک متحرک به دو قسم تقسیم می شود:

قسم اول: مبدء حرکت در خود این اول محرک متحرک وجود داشته باشد. مبدء حرکت صورت نوعیه یا نفس است. اول محرک متحرک، فلک نهم می باشد. در خود اول محرک متحرک، مبدء حرکت که نفس می باشد وجود دارد. یا مثلا سنگی از بالا به سمت پایین می آید و مقداری پَر را هم با خودش به سمت پایین می آورد. آن اول محرک متحرک که سنگ می باشد مبدء حرکت را که طبیعت باشد در خودش دارد. این سنگ که اول محرک متحرک می باشد پَرِ اول را حرکت می دهد و پَرِ دوم، پَرِ سوم را حرکت می دهد و همینطور ادامه پیدا می کند. در اینجا در اول محرکِ متحرک، طبیعت وجود دارد یعنی در بدنه ی فلک نهم، مبدء حرکت وجود دارد که نفس می باشد. وقتی مبدء وجود داشته باشد گفته می شود بذاته متحرک است وقتی بذاته متحرک شد با این تحرکش، محرک هم می شود پس مباشر و مزاول حرکت هم هست.

قسم دوم: مبدء حرکت در خود این اول محرک متحرک وجود نداشته باشد بلکه مبدء حرکت بیرون باشد. خود سنگ که اولین محرک متحرک است مبدء حرکت نداشته باشد بلکه مبدء حرکت از بیرون بر این سنگ وارد شود. مصنف می گوید این احتمال صحیح نیست زیرا فصل 12 همین مقاله چهارم بیان شد که مبدء حرکت در خود جسم هست و هیچ جسمی وجود ندارد که مبدء حرکت در آن نباشد. در آنجا ثابت شد که هر جسمی مبدء طبیعی برای حرکت دارد و ثابت شد که یک جسم نمی تواند هم مبدء طبیعی برای حرکت دورانی داشته باشد و هم مبدء طبیعی برای حرکت مستقیم داشته باشد.

بنابراین اگر این جسمی که اولین محرک متحرک است محرکی مباین از خودش داشته باشد محرکی هم در درون خودش خواهد داشت این صورت به دو قسم تقسیم می شود:

اول: آن مباین « یعنی عامل حرکتی که جدای از اولین محرک متحرک است »، این اولین محرک متحرک را موافق با مقتضای محرک درون حرکت می دهد مثلا این سنگ خودش یک عامل حرکت دارد که این سنگ را به سمت پایین می کِشد حال یک محرکِ مباینی هم آمده است که این محرکِ مباین « یعنی محرکِ بیرون از جسم » این سنگ را به سمت پایین حرکت می دهد مثلا سنگ به سمت پایین می آید و ما دست بر روی آن می گذاریم و آن را هُل می دهیم تا با سرعت بیشتری به سمت پایین برود ما محرکِ مباین هستیم و آن طبیعتی که در سنگ وجود دارد محرکی می باشد که در خود سنگ است. در اینجا حرکتِ محرکِ مباین، موافق حرکتی است که سنگ انجام می دهد. در اینجا بحث شرکت پیش می آید زیرا دو محرک با هم شریک می شوند و می خواهند این سنگ را حرکت دهند. این حالت به دو قسم تقسیم می شود:

الف: محرک درونی نتواند کاری کند و غیر فعال باشد. فقط محرک بیرونی اثر گذار باشد. این حالت باطل است زیرا نمی شود محرک درونی وجود داشته باشد ولی فعال نباشد.

ب: محرک درونی هم بتواند فعال باشد یعنی اگر محرک بیرونی نبود محرک درونی کار خودش را انجام می داد. الان محرک بیرون می خواهد با محرک درون با هم فعالیت کنند. در اینجا سه صورت می شود:

صورت اول: هر کدام جزء العله باشد. « يعني اين عامل، مثلا نصف اثر را بگذارد و آن عامل هم مثلا نصف ديگر اثر را بگذارد » اين صحيح نيست زيرا در فرض قبل باطل شد چون فرض قبل اين بود كه محرك دروني كآرايي نداشته باشد « يعني كآرايي اش يا هيچ باشد يا اگر كآرايي مختصري دارد به وسيله ي مباين تكميل شود » مگر با مشاركت. اين فرض را با عبارت « فان لم يكن لذلك المبدأ ان يحرك حده فليس مبدأ حركه فی الجسم و قد قيل ذلك هذا خلف » باطل مي كند.

صورت دوم: مبدء دروني به صورت كامل فعاليت كند و مبدء بيرونی هم به صورت كامل فعاليت كند در اينصورت لازم مي آيد كه دو علت بر يك معلول وارد شوند. اين هم باطل است اين صورت را با عبارت « لم يكن المباين محركا علی انه مزاول للحركه » باطل كرد.

صورت سوم: محرک بیرونی یکی از چهار کار را انجام دهد:

1ـ نیرویی به محرک درونی بدهد یعنی محرک درونی را جعل کند مثل اینکه عقل که محرک بیرونی فلک است نفس را به فلک بدهد که این نفس، نیروی محرکه ی فلک باشد « پس عقل به فلک نیروی محرکه که همان نفس است می دهد ». در اینجا شرکت عقل به اینصورت است که نفس را دم به دم به فلک افاضه می کند تا این نفس مباشر حرکت شود.

2ـ این نیروی بیرونی، کمک یه نیروی درونی کند و باعث ازدیاد سرعت حرکت شود. محرک درونی خودش به تنهایی کار خودش را می کرد ولی این محرک بیرونی آن محرک درونی را تقویت می کند.

3ـ محرک بیرونی امام و مقتدا برای محرک درونی شود مثل عقل و نفس که بیان شد. نفس وقتی که فلک را حرکت می دهد اقتدا به عقل می کند و می گوید چون عقل، بالفعل است پس من هم می خواهم قوه ی وضع خودم را تبدیل به فعلیت کنم.

4ـ عامل بیرونی، هم جاذب باشد هم کمک کننده یا خلق کننده درونی باشد مثل عقل که هم عامل درونی حرکت فلک را که نفس است خلق می کند هم امام این نفس قرار می گیرد پس دو سِمَت به این عقلی که محرک بیرونی است داده می شود یکی ایجاد کننده ی نفس و یکی جاذب نفس است پس قسم چهارم ترکیبی از قسم اول و قسم سوم است.

2 ـ آن مباین، این اولین محرک متحرک را مخالف با مقتضای محرک درونی حرکت می دهد.مثل اینکه سنگ به سمت پایین می آید و شخصی دست خودش را در زیر سنگ قرار می دهد و آن را به سمت بالا پرتاب می کند. در اینجا حرکتی برای سنگ واقع می شود که مخالف با مقتضای طبیعت خودش است. در اینصورت آن محرک بیرونی، قاسر می شود و محرک طبیعی نخواهد بود.

خلاصه اقسام:

بیان شد که اول محرک متحرک داریم که بر دو قسم است:

قسم اول: مبدء حرکت در خود همین اول محرک متحرک وجود داشته باشد.

قسم دوم: مبدء حرکت در بیرون از اول محرک متحرک وجود داشته باشد. در اینصورت به دو قسم تقسیم می شود:

اول: عامل بیرونی موافق عامل درونی عمل می کند. این بر دو قسم است:

الف: عامل بیرونی غیر فعال است. این باطل است.

ب: یا عامل درونی فعال است در اینصورت شرکت می کنند به خاطر اینکه توارد علتش بر معلول واحد لازم نیاید یکی از سه حالت می شود:

1ـ بیرونی، نیرو و قوه درونی بدهد.

2ـ بیرونی، آن نیروی درونی را کمک کند.

3ـ بیرونی، برای درونی امام و مقتدا شود.

4ـ عامل بیرونی، هم جاذب باشد هم کمک کننده یا خلق کننده درونی باشد مثل عقل که هم عامل درونی حرکت فلک را که نفس است خلق می کند هم امام این نفس قرار می گیرد پس دو سِمَت به این عقلی که محرک بیرونی است داده می شود یکی ایجاد کننده ی نفس و یکی جاذب نفس است پس قسم چهارم ترکیبی از قسم اول و قسم سوم است.

دوم: عامل بیرونی مخالف عامل درونی عمل کند در اینصورت عامل بیرونی، قاسر می شود و عامل درونی مقسور می شود.

توضیح عبارت

و اول محرک متحرک اما ان یکون مبدأ حرکته فیه فیکون متحرکا بذاته

ضمیر « حرکته » و « فیه » به « اول محرک متحرک » برمی گردد.

اول محرک متحرک، یا مبدء حرکتش در خودش است در اینصورت بذاته متحرک می شود « یعنی لازم نیست کسی از بیرون آن را حرکت بدهد. خودش مباشر حرکت است. البته اگر محرک بیرونی هم دارد محرک بیرونی، به صورت دیگری در آن تاثیر می گذارد نه به اینصورت که مثلا آن را هُل بدهد یعنی مباشر حرکت نیست مثل نفس برای فلک که محرک درونی، مباشر حرکت است و محرک بیرونی اگر باشد مباشرت حرکت را ندارد بلکه از طریق دیگر تحریک می کند مثل معشون بودن، امام بودن یا خلق کردن ».

« بذاته »: یعنی خودش حرکت می کند مثل سنگی که به طبیعت خودش حرکت می کند و قاسری حرکت را بر آن وارد نکرده است.

او یکون مباینا له و لیس فیه

ضمیر « یکون » به « مبدء حرکه » برمی گردد. « و لیس فیه » بیان برای « مباینا » است یعنی عبارت به اینصورت می شود « او یکون لیس فیه ».

ترجمه: یا مبدء حرکت، مباین با اول متحرک متحرک است و به عبارت دیگر آن مبدء اینچنین است که در اول محرک متحرک نیست.

لکن فی کل جسم مبدأ حرکه کما قلنا

این عبارت می خواهد بیان کند در جایی که محرک، مباین است یک محرک غیر مباین که به آن محرک درونی گفته می شود نیز وجود دارد چون قبلا بیان شد که هر جسمی مبدء حرکت است.

کما قلنا : در فصل 12 همین مقاله بیان شد.

فان کان المباین یحرک التحریک الموافق لما یقتضیه مبدء حرکه الجسم

حال که اینگونه شد که هم محرک بیرونی برای اول محرک متحرک وجود دارد هم محرک درونی وجود دارد در اینصورت یک قسم این است که آن مباین، اول محرک متحرک را به حرکت موافق با عامل درونی حرکت دهد. قسم دوم که در سطر 12 با عبارت « فان کان المباین یحرک خلاف التحریک الموافق » بیان می شود چون بین این دو قسم فاصله شد. لذا مصنف در سطر 12 با عبارت « هذا ان کان تحریک ... » درباره قسم اول را تکرار کرد.


[1] الشفاء، ابن سینا، ج1 ص329، س15، ط ذوی القربی.