درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/08/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه این بحث که یک جسم بسیط که به اجزاء متشابه تقسیم می شود اگر اجزایش متمایز باشند مکان و حیّز اجزایش کجاست؟/ برای هر جسمی حیّز واحد طبیعی است/ فصل 11/ مقاله 4/ فن1/ طبیعیات شفا.
و یکون لجسم معین من تلک الجمله حیّز یتعین له من تلک الجمله لعله[1]
بحث در جواب از سؤال دوم بود. بیان شد که جسم متشابه اگر دارای اجزاء متمایز باشد مجموعش در حیّزی قرار می گیرد و هر جزئش در جزء آن حیّز قرار می گیرد وقتی حیّزها جمع شوند یک مجموعی از حیّزها درست می شود که حیّزِ کلِّ این جسم است و وقتی که حیّزها تقسیم شوند یا اجزاء جسم ملاحظه شود دیده می شود که هر جزء حیّزی، حیّزِ طبیعی برای جزء آن جسم است. این مطلب از هر دو طرف بیان شد یعنی اگر احیاز جمع شوند مجموعه­ی احیاز، حیّز برای کل جسم می شوند و اگر کل جسم، تجزیه شود هر جزئی از حیّز، حیّز برای جزء می شود.
مصنف الآن از یک طرف بحث می کند و می گوید در بین کلِّ حیّز چگونه برای جزء جسم، جزئی از این حیّز انتخاب می شود؟ حیّز، وسیع است و این جزءِ جسم، بخشی از حیّز وسیع را اشغال می کند سؤال این است که آن بخش را چگونه انتخاب می کند؟
سؤال: سینه ی یک انسان را ملاحظه کنید که در بین بدن انسان است و در یک حیّزی است یعنی جلو و پشت سینه انسان در جزئی از حیّزِ بدن انسان است اما زیر و روی سینه انسان که به شکم و گردن چسبیده است و جزئی از آن حیّز نیست. زیرا حیّز عبارت از هوا و زمین بود که بدن انسان را احاطه کرده بود الآن سینه­ی انسان بخشِ قدام و خلفش جزئی از هوا را اشغال کرده اما قسمتِ زیرین سینه و بالای سینه به بقیه بخشِ بدن چسبیده است و جزئی از حیّزِ قبل را که هوا می باشد انتخاب نمی کند.
جواب: این اشکال، خارج از بحث است چون بحث درباره این بود که اجزاء، متمایزند زیرا سینه­ی انسان متمایز از بدن انسان نیست بلکه وصل به بدن انسان است. یعنی مثلا یک سنگ را چهار تکّه کردید و این چهار تا از هم جدا هستند اگر این چهار تا متصل یا متماس شوند این مجموعه، یک حیّز کلی پیدا می کنند اما اگر متصل و متماس نشوند هر کدام دارای حیّز مخصوص به خود هستند که جزء آن حیّزی است که کل می تواند داشته باشد.
الآن که می خواهیم بحث کنیم بحثِ جامعتری مطرح می شود مثلاً کل زمین یا این قسمت از زمین که در آن زندگی می کنیم را ملاحظه کنید. یک سنگی از بالا می خواهد به پایین بیاید. این سنگ جزئی از کل زمین است وقتی به سمت پایین می آید در کجا می آید؟ « توجه کنید که قبلا بحث در این بود که یک سنگ چهار تکه می شود اما الآن بحث را وسیعتر می کند و می گوید یک سنگ که جزئی از زمین است ولی متمایز از زمین شده » همه جای زمین می تواند حیّز آن باشد اما یک حیّز معین را انتخاب می کند آن جای معین کجاست؟ مصنف می فرماید این جسم معین باید با یک علتی، جزئی از حیّز را انتخاب کند.
پس جواب سؤال این شد که اجزاء باید جدا باشند نه اینکه متصل باشند. اگر متصل باشند بحث دیگری می شود اما بحث فعلی این است که وقتی کل ملاحظه می شود دارای حیّزی است که حیّزش، حیّزِ کل است سپس جزئی از این کل « مثل سنگ » جدا می شود. سؤال این است که حیّز این جزء، کجا است؟ گفته می شود حیّز این جزء هم، جزئی از حیّزِ کل است ولی این جزء، کدام جزء است؟ می تواند این قسمت از زمین باشد و می تواند آن قسمت از زمین باشد. چگونه یک جزء از زمین را انتخاب و تعیین می کند؟ مصنف می فرماید به خاطر علتی است که جزئی از زمین را تعیین می کند. مصنف می فرماید آن علت، دو تا است علت اول این است که چون تکوّنِ این جزء در این بخش است مثلاً آبی داخل جوی آب شد و تبدیل به خاک و سنگ شد در همین جا که تبدیل به خاک شد باقی ماند و به حرکت خودش ادامه نداد. علت دوم این است که این جزء در این بخش متکون نشده مثلاً این سنگ در هوا متکون شده و می خواهد به سمت پایین بیاید. در اینصورت نزدیکترین مکان را انتخاب می کند و راه خودش را کج نمی کند و به جای دیگر نمی رود یا مثلاً اگر آتش در روی زمین متکوّن شد باید به سمت بالا برود اما به سمت اقرب المواضع می رود یعنی وقتی به کره آتش رسید همه جای کره برای آن طبیعی نیست بلکه قسمتی از کره که نزدیکتر به آتش است حیّز طبیعی برای این آتش می شود.
نکته: در صفحه 311 سطر 13 تعبیر به « بسبب مخصص » شد و در اینجا تعبیر به « لعله » شد.
توضیح عبارت
و یکون لجسم معین من تلک الجمله حیّز یتعین له من تلک الجمله لعلةٍ
ضمیر « له » به « لجسم معین » برمی گردد. « من تلک الجمله » یعنی از بین مجموعه جسم که حیّزش مجموع الاحیاز است.
بعد از اینکه جمله « یعنی کل جسم » تجزیه شد و اجزاء متمایز از هم درست شد یکی از این اجزاء، جسم معین می شود. این جسم معین می خواهد حیّزی را که جزء حیّزِ کل خودش است انتخاب کند. سؤال این است که آن جزء را چگونه انتخاب می کند؟
ترجمه: این جسم معین که بعضِ مجموعه­ی جسم است دارای حیّزی است « اما چگونه تعیین می شود؟ مصنف می فرماید » که متعین می شود برای این جسم معین به خاطر علتی.
تلک العله. أما وجوده فیه اولا عند ما حدث
نقطه ای که بعد از لفظ « العله » گذاشته شده باید حذف شود و لفظ « أما » باید به کسر خوانده شود.
« عند ما حدث » بیان برای « اولا » است.
این علتی که تعیین کننده­ی حیّز این جزء جسم هست یا به خاطر وجودِ این جسم در این حیّز است در همان اوّلی که این جسم متکوِّن شد.
و هو موافق له فی الطبع فوجب لزومه
سپس می بیند این حیّز موافق طبعِ آن جسم است لذا واجب است این جسم معین، ملازمِ این حیّز خاص باشد و این حیّزِ خاص را رها نکند.
و أما اختصاصه بالقرب
لفظ « أما » باید به کسر خوانده شود. ضمیر « اختصاصه » به « حیّز یتعین له » برمی گردد.
یا آن حیّزی که برای این جسم معین می شود به خاطر این است که این حیّز، اختصاص به قرب دارد « یعنی قرب، اختصاص به او دارد و بقیه احیاز این قرب را ندارند » لذا این جسم، آن حیّزی را که متصف به قرب است انتخاب می کند.
« اختصاصه بالقرب »: لفظ « اختصاص » به صورت عکس استعمال شده یعنی معنای این عبارت می شود « اختصاص القرب به » یعنی قرب، اختصاص به این حیّز دارد یعنی وصفِ این حیّز است و وصفِ بقیه حیّزها نیست.
فان النار انما تتحرک الی فوق الی جزء من حیز کلیه النار بعینه لانه هو اقرب الیه
« بعینه » قید « جزء » است یعنی « جزء معین »، ضمیر « الیه » به « نار » برمی گردد به اعتبار « جسم ».
مصنف مثال به نار می زند و می گوید نار به سمت بالا می رود اما همه­ی بالا مکانِ طبیعی برای نار نیست  بلکه به سمت بالایی می رود که نزدیکتر به این آتش است. به عبارت دیگر به سمت جزئی معین از حیّزِ کلیتِ نار می رود « مراد از کلیتِ نار یعنی کره­ی کلی آتش است » به خاطر اینکه آن جزء از حیّز که جزء حیّزِ کلیتِ نار است اقرب به نار است.
توجه کردید دو عامل وجود دارد که این جزء معین را برایش تعیین می کند یکی کلیتِ نار است که نار را به سمت بالا طلب می کند و یکی هم اقرب بودن جزء است که جزئی از کلیت نار را تعیین می کند.
صفحه 312 سطر 5 قوله « و لسائل »
مصنف بیان کرد که اگر نار در موضع طبیعی خودش نباشد به سمت موضع طبیعی می رود و جزئی از آن موضع طبیعی را به خاطر اقرب، انتخاب می کند معترض بر این مطلب اشکال می کند.
سؤال دوم: یک جسم بسیط که به اجزاء مختلف تقسیم می شود اگر اجزایش متمایز باشند مکان و حیّز اجزایش کجا است؟
جواب: جوابِ این سؤال داده شد الآن مصنف می خواهد اشکالی بر این جواب کند. بعداً که این اشکال تمام می شود مصنف دوباره مطالبی که مربوط به جواب از سؤال دوم است را با بیان دیگری تکرار می کند بعداً به جواب از سؤال سوم می پردازد.
اشکال بر جواب از سؤال دوم: سائل بحث خودش را روی آتش می برد و می گوید آتش را در مرکز فلک اطلس قرار می دهیم یعنی در مرکز زمین قرار می دهیم. این آتش از محل طبیعی خودش بیرون است. شما گفتید به سمت اقرب می رود ما سؤال می کنیم که اقربِ این آتش، کجا است؟ آتش وقتی در مرکز باشد همه جایِ کره آتش نسبت به این آتشی که در مرکز عالم قرار گرفته است مساوی می باشد. آیا این آتش در مرکز عالم ساکن می شود یا حرکت می کند؟ اگر گفته شود ساکن می شود در اینصورت لازم می آید مرکز عالم، محل طبیعی آتش باشد در حالی که محل طبیعی آتش، مرکز عالم نیست. در جواب از سؤال اول بیان شد که یک شیء دارای دو مکانِ طبیعی نیست یعنی نمی توان گفت یک محل طبیعی آن، مرکز عالم است و یک محل طبیعی آن کره نار است. اما اگر بگویید ساکن نمی شود و حرکت می کند می گوییم در کدام طرف حرکت می کند؟ همه جهات نسبت به آن مساوی اند. یکبار این شیء اراده دارد و می گوید می دانم همه اطراف مساوی است ولی از این طرف می روم که اینجا ممکن است گفته شود ترجیح بلا مرجح درست کرد ولی یک موجود طبیعی که اراده ندارد و نمی تواند اراده اش را تحمیل کند به طور طبیعی باید به یک سمت برود که آن سمت را طبیعت تعیین کند. طبیعتِ این آتش نمی تواند یک طرف را معین کند چون همه اطراف برای او مساوی است.
پس این قطعه آتش نه می تواند حرکت کند نه می تواند ساکن باشد.
توضیح عبارت
و لسائل ان یسال انا لو توهمنا النار فی مرکز الملک لا میل لجزء منها الی جهه فماذا کان یعرض لها فی طبعها
« فما میل » جواب « لو » است.
برای سائلی است که سؤال کند که اگر توهم کنیم نار در مرکز فکل « یعنی فلک اطلس » باشد « آتش در مرکز عالم نمی رود ولی اگر چنین توهم بشود. مصنف هم بعداً می گوید نمی دانیم ورود آتش در مرکز، محال است یا نه؟ هم احتمال استحاله داده می شود هم احتمال عدم استحاله داده می شود » که این نار دارای این صفت است که هیچ جزئش میل به جهتی ندارد « چون همه جهت ها برایش مساوی اند و با همه جهت ها قرب دارد » چه چیزی برای این آتش عارض می شود در طبعش « ما به قسر کاری نداریم زیرا ممکن است یک قاسری بیاید و آن را از آنجا بیرون کند ».
أ سکونٌ بالطبع و ذلک محال او حرکه او جهه و لا مخصص لجهه
آن که برای این نار در طبعش عارض می شود آیا سکونِ بالطبع است یا حرکت به سمت جهتی است. اگر بگویی سکونِ بالطبع است گفته می شود این محال است چون موضعِ طبیعیِ آتش، مرکز عالم نیست و بنا شد که جسم دارای دو موضع طبیعی نباشد و اگر موضع طبیعی آن، کره نار است مرکز عالم نمی تواند موضع طبیعی آن باشد. اگر بگویی حرکت به سمتی می کند این هم دارای اشکال است زیرا هیچ جهتی مخصِّصی برای آن نیست تا گفته شود این مخصِّص، اقتضا می کند که نار به سمت آن جهت برود بلکه همه جهت ها برایش مساوی است.
صفحه 312 سطر 7 قوله فنقول
جواب از اشکال: جوابی که مصنف می دهد این است که این قطعه از آتش در همان مرکز زمین ساکن می شود ولی سکونش بالقسر است نه بالطبع. زیرا نمی تواند از آنجا بیرون بیاید به دو جهت که بیان می شود. وقتی نمی تواند از آنجا بیرون بیاید طبیعتِ آتش می گوید در همین جا بمان و آن آتش در همان جا می ماند سپس مصنف می گوید این مطلب خیلی عجب است که طبیعت، قاسر باشد. همیشه قاسر از بیرون می آید اما در اینجا طبیعت، قاسر است.
آن دو جهتی که مصنف ذکر می کند این است:
جهت اول: این آتش باید هوای اطراف یا خاک اطراف را بشکافد. توجه کنید که آتش در مرکز عالم قرار گرفته است خلائی هم وجود ندارد. آنچه که به آتش چسبیده است یا خاک می باشد یا هوا است. اگر این آتش بخواهد حرکت کند باید به همه جهات، علی السواء حرکت کند یعنی باید در دور تا دور این زمین که آن را احاطه کرده است نفوذ کند « نه اینکه فقط به صورت خط مستقیم در یک قسمت از زمین نفوذ کند و خودش را خلاص کند » تا هر جزئی از این آتش به سمتِ اقرب خودش برود. وقتی نفوذ کرد این جزءِ سمت راست به سمت راست کره نار نزدیک می شود آن جزءِ سمت چپ به سمت چپ کره نار نزدیک می شود بعد از اینکه نفوذ کرد، از مرکزِ وسطِ زمین عبور کرده و به قسمت هایی از کره نار نزدیک شده است و بعد از آن به خاطر قربی که با بخشی از کره نار پیدا می کند به همان سمت حرکت می کند ولی خروجش از مرکز زمین چگونه ممکن است. یعنی چگونه می تواند در همه اطراف خودش نفوذ کند.
چه اشکال دارد که این آتش به همه اطراف نفوذ کند؟ مصنف می فرماید اگر آتش بخواهد این نفوذ را بکند جای آن خالی می شود و هوای اطراف باید جای آتش را پُر کند یا زمینی که در اطراف آتش است باید جای آتش را پُر کند. زمین یا هوا مانند آتش نیست که از همه اطراف حرکت کند و وارد مرکز عالم شوند. زیرا اولاً اقتضای آنها مساوی نیست بر فرض اقتضایِ زمین یا هوایی که اطرافِ آتش است مساوی باشد باید خرق کند و قانونِ خرق این است که از یک طرف شکافته می شود نه از همه اطراف. این بخش از هوا به صورت خطِ مستقیم وارد مرکز می شود آن بخش از هوا هم به صورت خط مستقیم وارد مرکز می شود تا خرق اتفاق بیفتد. توجه کنید که خرق با نفوذ دورانی دو تا است. آتش، نفوذِ دورانی می کند اما زمین یا هوا که باید آتش را بشکافد و جانشین آتش شود نفوذ دورانی ندارد چون می خواهد خرق کند و خرق به صورت دورانی نیست بلکه به صورت خط مستقیم است. ثانیا آتش وقتی به سمت بیرون می آید و شکافته می شود قبل از اینکه آن شکاف به توسط زمین یا هوا پُر شود خلأ اتفاق می افتد.



[1] الشفاء، ابن سینا، ج1 ص312، س2، ط ذوی القربی.