درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/08/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1ـ آیا ممکن است یک شیء دارای دو مکان طبیعی باشد؟ 2ـ یک جسم بسیط که به اجزاء متشابه تقسیم می شود اگر اجزایش متمایز باشند مکان و حیّز اجزایش کجاست؟/ برای هر جسمی، حیّز واحد طبیعی است/ فصل 11/ مقاله4/ فن1/ طبیعیات شفا.
فنقول: انه لایجوز ان یکون لجسم واحد مکانان طبیعیان[1]
مصنف سه سؤال مطرح کرد و خواست جواب این سه سؤال را بدهد.
سؤال اوّل: آیا یک جسم می تواند دو مکان طبیعی داشته باشد به طوری که اگر در یک مکان قرار داده شد به طور طبیعی از آن مکان خارج شود و وارد مکان بعدی شود؟ یا هر جسم دارای یک مکان طبیعی است و اگر در آن مکان طبیعی قرار بگیرد از آن مکان به طور طبیعی خارج نمی شود مگر اینکه قاسری آن را بیرون کند؟
جواب: هر جسمی دارای یک مکان طبیعی است نه بیشتر. بنابراین اینچنین نیست که از مکان طبیعی بدون قسر قاسر بیرون بیاید و خودش را به مکان دیگری به طور طبیعی برساند. سپس مصنف بیان کرد که تعدد مکان به دو قسم تقسیم می شود یکی تعدد نوعی است و یکی تعدد شخصی است. تعدد نوعی اینچنین است که مثلاً جسمی که سنگین است هم به سمت پایین تمایل داشته باشد هم به سمت بالا تمایل داشته باشد و هر دو برای آن جسم مکان طبیعی باشند. مثلاً این سنگ هم در زمین بتواند باشد و زمین، مکان طبیعی آن باشد هم در هوا بتواند باشد و هوا، مکان طبیعی آن باشد. این یک احتمال است تا دو مکان متعدد نوعی داشته باشد که یکی از نوع زمین باشد و یکی از نوع هوا باشد. مصنف می فرماید این مطلب واضح است که امکان ندارد دو مکانِ متعدد نوعی داشته باشد. اما اینکه آیا دو مکان متعدد به تعدد شخصی می تواند داشته باشد؟ مصنف می فرماید این، بالفعل امکان ندارد یعنی اینچنین نیست که یک سنگ در دو نقطه از نقاط زمین واقع شود. همه نقطه های زمین جایگاه طبیعی این سنگ هستند بین این نقاط، اختلاف شخصی است نه اختلاف نوعی زیرا همه این نقاط، زمین هستند « نه اینکه یک نقطه، زمین باشد و نقطه­ی دیگر هوا باشد ». ولی اگر یک مکانِ بالفعل داشته باشد اما مکان دیگرش طبیعی و بالقوه باشد اشکال ندارد به طوری که اگر یک سنگ از این مکان بیرون آورده شود و در جای دیگری از نقطه های زمین قرار بگیرد، آرام می گیرد و حرکت نمی کند پس معلوم می شود که موضعِ طبیعی اش است.
تا اینجا روشن شد که مکانِ متعدد به تعدد نوعی برای جسم واحد ممکن نیست و مکانِ متعدد به تعدد شخصی به طوری که هر دو مکانِ بالفعل برای یک جسم باشند هم ممکن نیست اما مکان متعدد به تعدد شخصی به طوری که یکی از این مکانها بالفعل باشد و بقیه بالقوه باشند ممکن می باشد.
توضیح عبارت
فنقول انه لا یجوز ان یکون لجسم واحد مکانان طبیعیان الا علی جهه ان فی جمله مکان الکل احیازا بالقوه ایها وقع فیه بسبب مخصص کان طبیعیا له
ضمیر « ایها » به « احیاز » و ضمیر « وقع » به « جسم » و ضمیر « فیه » به « ای » برمی گردد. « بسبب مخصص » متعلق به « وقع » است.
ممکن است یک جسم دارای دو مکان باشد که یکی طبیعی و یک قسری باشد ولی اینکه هر دو مکان، طبیعی باشند ممکن نیست مگر به اینصورت باشد که تعدد مکان ها اولا شخصی باشند ثانیا یکی بالقوه و یکی بالفعل باشد.
ترجمه: جایز نیست برای جسم واحد دو مکان طبیعی باشد مگر در بین مجموعه مکانِ کلِ سنگ، احیاز و مکانهای بالقوه وجود داشته باشد « مثلاً هر نقطه از زمین، مکان برای کل سنگ است. مجموعه­ی زمین هم مکان برای سنگ است ولی بالقوه مکان است در اینصورت سنگ در هر یک از این احیاز قرار بگیرد حیّز طبیعی آن می شود » هر کدام از این احیاز که آن جسم در آن واقع شود به سبب مخصصی است « چون اینطور نیست که در بین اشخاصِ متعدد، این سنگ خودش یکی را انتخاب کند و الا ترجیح بلا مرجح می شود زیرا سنگی که می تواند در نقاطِ متعدد زمین قرار بگیرد اینچنین نیست که یکی را به دلخواه خودش انتخاب کند بلکه باید سبب مخصصی باشد که آن سنگ را به یکی از این مکانها اختصاص دهد. سببِ مخصص هم در جلسه قبل اشاره شد و گفته شد که یا در همین مکان، متکوّن شده لذا در همین نقطه، ساکن می ماند یا این مکان، نزدیکترین مکان می باشد لذا به سمت این نقطه می آید ». در اینصورت این حیّزی که این جسم « مثل سنگ » در آن واقع شده طبیعی برای این جسم می باشد « یعنی همه حیّزها، بالقوه طبیعی برای آن هستند که به وسیله سبب مخصص، در یکی از آنها بالفعل واقع شده و در بقیه، بالقوه واقع شده است ».
کالمدره
مثل کلوخ.
فان اقرب حیز من حیز الارض یلیها هو طبیعی له
ضمیر فاعلی « یلیها » به « اقرب » و ضمیر مفعولی به « مدره » برمی گردد. ضمیر « له » به « مدره » برمی گردد. مصنف با این عبارت، اشاره به سبب مخصص می کند و می گوید هر حیّزی از بین حیّزهای ارض که نزدیکتر به مدره باشد طبیعی برای مدره می شود « البته همه حیّزها طبیعی هستند ولی آن که نزدیکتر است طبیعیِ متعیَّن و بالفعل است اما بقیه، طبیعیِ بالقوه اند تا سبب مخصصِ آنها پیدا شود اگر سببِ مخصص پیدا شد آنها هم طبیعیِ بالفعل می شود و اگر سببِ مخصص پیدا نشد به صورت طبیعیِ بالقوه باقی می مانند ».
ترجمه: نزدیکترین حیّز از حیّزهای زمین که تالیِ مدره « یعنی نزدیک به مدره » است طبیعی برای مدره است.
و الابعد لو حصل فیه لکان یصیر ایضا اقرب و کان طبیعیا لها
ضمیر « حصل » به « مدره » به اعتبار « جسم » برمی گردد و ضمیر « لها » هم به « مدره » برمی گردد. و ضمیر « فیه » و « لکان » و « کان » به « ابعد » برمی گردد.
اگر سبب مخصص برای مدره پیدا شد آن نقطه دور هم، اقرب می شود و مکانِ بالفعل برای مدره می شود.
ترجمه: اگر این مدره در ابعد حاصل شود آن ابعد هم مثل آن اقربی که اقرب بود، اقرب می شود و مکانِ بالفعل برای مدره می شود و این ابعد « بعد از اینکه اقرب شد » طبیعی برای مدره می شود.
فاما مکانان یتباینان فلیس یمکن ذلک
خوب است بعد از لفظ « یباینان » لفظ « بالنوع » نوشته شود توجه کنید که داخل کتاب نیست.
تا اینجا دو مکانِ طبیعی که تعددِ شخصی داشتند « نه تعدد نوعی » و یکی بالفعل بود و دیگری بالقوه بود توضیح داده شد و گفته شد جایز است اما دو مکانِ طبیعی که اختلاف نوعی داشته باشند جایز نیست نه بالفعل و نه بالقوه یعنی نه می توان گفت این جسم، بالفعل دارای این دو مکان است نه می توان گفت یکی را بالفعل و یکی را بالقوه دارد.
ترجمه: اما دو مکانِ متباینِ بالنوع برای جسم ممکن نیست.
فان مقتضی الواحد بالشخص من حیث هو واحد بالشخص امر واحد بالشخص
مصنف با این عبارت می خواهد دلیل بیاورد بر اینکه چرا دو مکانِ متباینِ بالنوع برای یک جسم ممکن نیست؟ چون این طبیعتی که برای این جسم است یک طبیعتِ شخصی است و طبیعت شخصی بیش از یک مقتضای شخصی ندارد. ممکن نیست دو مقتضا داشته باشد. بله ممکن است یک مقتضای بالفعل و یک مقتضای بالقوه داشته باشد آن هم به شرطی که مقتضاها یکنواخت باشند. اگر مقتضاها مختلف باشند ممکن نیست یکی بالفعل و دیگری بالقوه باشد همانطور که ممکن نیست هر دو بالفعل باشند. مقتضِی، طبیعتِ واحده است مقتضا هم باید واحد باشد « یعنی نوع واحد باشد ». حال اگر مقتضا نوعِ واحد بود و اشخاص متعدد داشت اشکال ندارد گفته شود یکی از این مقتضاها، مقتضایِ این مقتضِی است بالفعل و بقیه، مقتضاهای بالقوه­ی این مقتضِی هستند. بنابراین یک مقتضِی، که طبیعت است نمی تواند دو چیزِ مختلفِ بالنوع را اقتضا کند.
ترجمه: مقتضای مقتضیی که واحدِ بالشخص است از این جهت که واحد بالشخص است آن مقتضا هم امر واحد بالشخص است.
« من حیث هو واحد بالشخص »: مصنف با این عبارت می خواهد بگوید قید نیاورید اگر قید بیاورید ممکن است مقتضاها فرق کنند. طبیعت، یک مقتضِی است وقتی حالت غریبه پیدا می کند مقتضیِ حرکت می شود و وقتی حالت طبیعی پدا می کند مقتضیِ سکون می شود. الان طبیعت، دو مقتضای مختلف دارد ولی این مقتضِی یعنی طبیعت، من حیث هو واحد نیست بلکه دو قید به آن ضمیمه شده زیرا با یک قید گفته می شود که دارای حالت طبیعی باشد در اینصورت اقتضای سکون می کند و با یک قید گفته می شود که دارای حالت غیر طبیعی باشد در اینصورت اقتضای حرکت می کند.
نکته: اگر مصنف تعبیر به « واحد بالنوع » می کرد کافی بود چون مدعایش این بود « فاما مکانان یتباینان بالنوع » ولی مصنف خواسته علاوه بر این مطلب، مطلب دیگری را هم افاده کند زیرا مصنف نخواسته بگوید یک مقتضِی، دو مقتضای مختلفِ نوعی را ندارد بلکه می خواهد بگوید یک مقتضِی، دو مقتضای مختلف شخصی را هم ندارد مگر یکی بالفعل باشد و یکی بالقوه باشد. توجه کنید که مصنف وقتی تعبیر به « بالشخص » می کند هر دو مورد را نفی می کند یعنی هم ثابت می کند که این مقتضِیِ واحدِ بالشخص، دو مقتضای شخصی ندارد هم ثابت می کند که دو مقتضای نوعی هم ندارد.
تا اینجا جواب از سؤال اول داده شد و بنا شد که یک جسم، دو مکان طبیعی نداشته باشد مگر به آن نحوه که تصویر شد.
مصنف از عبارتِ بعدی وارد سؤال دوم می شود.
صفحه 310 سطر 15 قوله « و مقتضی »
سؤال دوم: جسم بسیط دارای اجزاء متشابه است. حیّز اجزاء آن چیست؟ حیّزِ مجموع اجزاء چیست؟ توجه کنید که این سؤال دوم تبدیل به دو سؤال شد چون یک سؤال این است که این جسم بسیطی که دارای اجزاء متشابه است حیّز اجزایش کجاست دیگر اینکه حیّزِ کل اجزاء کجا است؟
توجه کنید در جلسه قبل این نکته اشاره شد که بحث در مورد جسم بسیطی است که تمایز اجزایش بالفعل است نه یک جسم متصلی که بالفرض بین اجزایش تمایز انداخته می شود زیرا این، واضح است و حرفی در آن نیست چون مکانِ آن اجزاء فرضی، مکانِ کلّ است و هر قسمتِ فرضی هم در قسمتِ فرضی حیّز قرار دارد یعنی همانطور که سنگ به قسمتِ فرضی تقسیم می شود حیّزش هم به قسمت فرضی تقسیم می شود سپس گفته می شود هر جزء فرضیِ سنگ در آن حیّزِ فرضی واقع شده و کلِ اجزاء در کل آن حیّز واقع است پس اگر یک واحدِ متصلی باشد که اجزاءِ متشابه فرضی داشته باشد و تمایزی بین اجزایش، بالفعل نباشد و فقط در فرض تمایز داشته باشد بحثش روشن است. بحث مصنف در جسم متشابهی است که اجزاء متشابه اش تمایز بالفعل پیدا کردند مثلاً فرض کنید 4 تکه سنگ هستند که کنار همدیگر قرار گرفتند « مصنف بعداً بحث اتصال سنگ ها یا تماس سنگ ها را مطرح می کند و می گوید هر کدام از این اجزاء در حیّزی واقع هستند و مجموع آنها در مجموع حیّز واقع اند.
توضیح مطلب این است که اشکال ندارد این اجزاء به هم متصل شوند. طبیعتِ اجزاء مانع اتصال نیستند. ممکن است یک مانع خارجی اتصال را منع کند ولی طبیعت این اجزاء، اتصال را منع نمی کند پس به لحاظ طبیعتشان، اتصالشان جایز می شود. اگر اتصالشان جایز باشد تماسشان هم جایز می شود وقتی اتصال داده شدند یک مجموعه پیدا می شود و این مجموعه داخل در مجموعِ حیّزهای آن اجزاء می شود.
فرق بین اتصال و تماس این است که اتصالِ دو جسم به یکدیگر در صورتی است که فصلِ مشترک پیدا کند مثلاً یک جسم متصل را فرض کنید و در ذهن خودتان از یک جایی آن جسم را تقسیم کنید می بینید دارای دو طرف است. وسطِ این دو طرف، یک صفحه فرض می شود که این صفحه، انتهای یک طرف و ابتدای طرف دیگر است « یا ابتدای هر دو طرف یا انتهای هر دو طرف است. بالاخره هم مربوط به این طرف و هم مربوط به آن طرف است » اما اگر دو جسم را به هم تماس بدهید این دو جسم در قسمتِ مماس خودشان دارای دو صفحه هستند که یک صفحه برای این جسم است و یک صفحه برای آن جسم است و این دو صفحه به هم می چسبند که این، فصلِ مشترک نیست.
مصنف الآن اینگونه بیان می کند: دو جزئی که از هم جدا هستند به طبیعتِ خودشان قابل هستند که با هم متصل شوند پس به طبیعتشان قابل نیست که با هم مماس شوند. مثلاً اگر 4 جزء بود این 4 جزء، یک مجموعه شد. همچنین آن 4 حیّز، یک حیّز می شود در اینصورت آن 4 حیّز برای این 4 جزء بود الآن آن مجموعه ی حیّزها برای مجموعه­ی اجزاء است.
توجه کنید که مصنف جوابِ سوال دوم را اینگونه می دهد: چون اجزاء، اجزاء متشابه­اند اگر مثلاً یکی خاک بود و یکی آب بود نمی شد به این سادگی بیان کرد که حیّزِ مجموع اجزاء، مجموعِ حیزها است. اما الآن بحث در اجزاء متشابه است که این قسمت، سنگ است آن قسمت هم سنگ است یا این بخش، یک قطره آب است آن بخش هم قطره دیگر آب است. در مرکب که از اجزاء نامتشابه است بحثش بعداً می آید.
توضیح عبارت
و مقتضی الکلِ المتشابه بالاجزاء جملهُ مقتضَی جمیع الاجزاء
تمام جواب سؤال دوم با همین عبارت بیان می شود اما عبارتهای بعدی تفصیل همین عبارت است.
ترجمه: مقتضای کلِ این 4 جزء، که این کل دارای 4 جزء متشابه است « چون مثال به مرکبی زدیم که دارای 4 جزء است لذا تعبیر به 4 جزء شده » مجموعِ مقتضایِ همه اجزاء است.
مراد از « مقتضا » حیّزی است که کل، آن را اقتضا می کند. مصنف بیان می کند مقتضای کلّی که متشابه الاجزاء است « یعنی این اجزاء چهارگانه، تشابه دارند » وقتی آنها را جمع کنید یک کلّ درست می شود. در اینصورت مقتضای این کل چه می باشد؟ یعنی حیّزی که این کلّ آن را اقتضا می کند چه می باشد؟ با عبارت « جمله مقتضی جمیع الاجزاء » بیان می کند و می گوید مجموعِ مقتضایِ همه اجزاء است یعنی این جزء، این حیّز را انتخاب و اقتضا کرد. آن جزء دوم هم حیّز دوم را اقتضا کرد. سومی هم سوم را اقتضا کرد و چهارمی، چهارم را اقتضا کرد. سپس مجموعِ حیزهای اقتضا شده را حیّز برای آن کلّی قرار می دهد که متشابه الاجزاء است.
و الاجسام المتشابهه الطبائع لا یستحیل علیه الاتصال لطبیعتها
« لطبیعتها » مربوط به « لا یستحیل » است.
مصنف تا اینجا بیان کرد « اگر این اجزاء جمع شوند و کل درست شود آن حیّزهای متفرقه هم جمع می شوند و یک مجموع درست می کنند در این صورت حیزِ آن کل، مجموع می شود » الآن مصنف باید بیان کند که می توان این اجزاء متشابه را جمع کرد تا یک کلّ درست شود. لذا بیان می کند اتصال این اجزاء به یکدیگر اشکال ندارد. تماس آنها هم اشکال ندارد و طبیعت، مخالف با اتصال و تماس نیست اگر عاملِ خارجی باشد مانع تماس و اتصال می شود اما فرض این است که در اینجا مانعِ خارجی نیست پس این اجزاء قابل هستند که با هم جمع می شوند و اگر اجزاء جمع شدند و کلّ را تشکیل دادند احیاز هم جمع می شوند و مجموع را تشکیل می دهند در اینصورت حیّز کل، آن مجموع می شود.
ترجمه: اجسام « یعنی اجزاء » که متشابه الطبایع هستند « و به هم وصل نشدند اگر متصل شوند و کل درست شود همین اجسام، اجزاء می شوند لذا اینکه مصنف تعبیر به اجسام کرده نه اجزاء، تعبیر صحیحی است زیرا الآن که هنوز به هم نچسبیدند و تماس پیدا نکردند اجسام هستند وقتی تماس پیدا می کنند و کل را تشکیل می دهند این اجسام، اجزاء می شوند. بنده ـ استاد ـ به اعتبار آینده به این اجسام، اجزاء گفتیم و الا الآن، اجسام هستند » محال نیست بر آن اجسام که اتصال پیدا کنند. و از ناحیه ی طبیعتشان استحاله ای نیست « اگر یک وقت اتصال، محال شد از ناحیه­ی چیز دیگر است ».
بل ان استحال فانما یستحیل لعرضٍ یعرض
اگر اتصال، استحاله پیدا کند و محال شود. منحصراً محال می شود به خاطر عرضی که عارض می شود « یعنی به خاطر مانع خارجی است که اگر مانع خارجی وجود داشت جلوی اتصال را می گیرد و الا خود طبیعت مانع اتصال نیست.
و هی فی طبیعتها بحیث یجوز علیها ان لو کانت متصله
ضمیر « هی » به « اجسام » برمی گردد. عبارت « ان لو کانت متصله » تأویل به مصدر می رود و تبدیل به « یجوز علیها الاتصال » می شود.
ترجمه: این اجسام در طبیعت خودشان « یعنی با قطع نظر از مانع خارجی که بخواهد دخالت کند » به طوری هستند که جایز است بر آنها که متصل باشند.
نکته: محشین در اینجا بحث کردند که لفظ « لو » برای چیست؟ یکی از محشین گفته « لو » برای تمنی است. این کلام خیلی صاف نیست. یکی دیگر از محشین گفته « لو » زائده است. این کلام خوب است. یکی دیگر از محشین گفته در اینجا تقدیر گرفته می شود یعنی به اینصورت بوده « یقال کانت متصله ». اما ظاهراً توجیهی برای « لو » نیست و بهتر این است که زائده باشد. در یکی از حاشیه ها اینطور تقدیر گرفته « یحتمل ان یکون معناه انه یجوز علیها استعمال هذه العباره ای لو کانت متصلة کان حکمها کذا ». ولی بهتر این است که زائده باشد و مصنف از این کارها می کند که گاهی لفظ « ما » زائده می آورد در اینجا « لو » زائده آورده است.
و اذ لا یستحیل اتصالها فکیف یستحیل تماسها
اگر اتصالِ اجزاء محال نیست چگونه تماس اجزاء محال باشد چون تماس، ضعیف تر از اتصال است و اگر قوی، که اتصال است ممکن باشد ضعیف، که تماس است به طریق اولی ممکن است.
و لو اتصلت و تماست لم یعرض لشیء مستحیل
تا اینجا روشن شد که اتصال و تماس اجسام مشکلی ندارد الآن می خواهد فرض کند جایی را که این اجزاء تماس و اتصال پیدا کردند.
ترجمه: اگر اتصال و تماس واقع شود شیءِ مستحیل و محالی عارض نمی شود « و طبیعت، ممانعت نمی کند ».
و اذا اتصلت و تماست کانت الجمله
« کانت » تامه است.
ترجمه: وقتی اتصال اجزاء و تماس اجزاء حاصل شد « توجه کنید که تا الآن تعبیر به اجسام می کرد ولی الآن که اتصال پیدا کردند تعبیر به اجزاء می شود و گفته می شود وقتی اتصال و تماس اجزاء درست شد » مجموعه، تحقق پیدا می کند « یعنی یک کلّ تحقق پیدا می کند ».
محشین در اینجا اینگونه نوشتند « ای صارت الاجزاء » یعنی اجزاء تحقق پیدا می کنند یا اجسام، اجزاء می شوند.
و هی تطلب المکان الطبیعی من حیث هی طبیعه واحده هی جمله هذه الطبائع
ضمیر « هی » به « جمله » برمی گردد.
وقتی این جُمله و کلّ تشکیل شد این جمله و کل هم اقتضایی دارد اینطور نیست که اجزاء، اقتضا دارند ولی این جمله و کل اقتضایی ندارد بلکه این جمله، اقتضا دارد اما اقتضایش، حیّزی است که عبارت از مجموع اَحیاز است.
ترجمه: این جمله، مکان طبیعی را طلب می کند « اما نه به خاطر اینکه چند جزء ـ مثلاً 4 جزء ـ است بلکه به خاطر اینکه کلّ است » از این جهت که این طبیعت جمله، یک طبیعتِ واحده شده و آن طبیعتِ واحده، جمله و مجموعه­ی این طبایع « مثلاً آن 4 جزء » است.
بل هذه الجمله من الطبایع
محشین در اینجا لفظ « حصلت » در تقدیر گرفتند تا بفهمانند « من »، نشویه است.
ترجمه: این مجموعه ای که طبیعتِ واحد است از آن طبایع « که در اجزاء متشابهه وجود داشتند » حاصل شده است « پس یک مجموعه ای است که مقتضای جمعی دارد همانطور که آن اجزاء، مقتضای فردی دارند ».
فیجب ان تطلب جملةً من الحیّز هی حیّز هذه الجمله
ترجمه: واجب است این طبیعت جمعی، مجموعه­ی حیّزی را طلب کند که این مجموعه­ی حیّز، حیّزِ این مجموعه­ی اجزاء است « یعنی یک حیّز مجموعی را انتخاب می کنند که این حیّز، مجموعِ حیّزهای آن 4 جزء است وقتی حیّزهای آن 4 جزء جمع شود یک حیّز جمعی درست می شود که این طبیعت جمعی، آن حیّز جمعی را اقتضا می کند ».
بل هذا الحیّز لهذه الجمله کانه جمله تجتمع من احیاز واحد واحد
ترجمه: این حیّزی که برای این جمله و مجموعه­ی جسم ثابت است گویا این حیّز، یک مجموعه است که از احیاز ِ واحدِ واحد از اجزاء جمع شده است « یعنی حیّزِ تک تک اجزاء جمع شده و این حیّز جمعی درست شده است ».
فاذن الاجسام المتشابهه الطبائع فان احیازها کانها اجزاء حیّز واحد
مصنف تا الآن حیّز این اجسام را جمع کرد و حیّز واحد شد همانطور که خود اجسام را جمع کرد و یک کل تشکیل داد. الآن می خواهد متفرق کند و به اینصورت می گوید: احیاز این اجسام، اجزاء همان حیّزِ مجموعی هستند به عبارت دیگر این کلّ که در حیّز مجموعی واقع شده است هر جزئش، جزئی از حیّز مجموعی را اشغال کرده است.
« کانها »: اینکه مصنف از این لفظ استفاده می کند به خاطر این است که کلّ را متصل فرض کرده و آن حیّز مجموعی را هم متصل گرفته است و یک جسم در یک حیّز گذاشته است الآن می خواهد این یک جسم را متفرق به اجزاء کند و آن حیّز را هم متفرق به احیاز کند در اینصورت می گوید کانّه این اجزاء در آن احیاز هستند.
ترجمه: در این هنگام احیازِ اجسامِ متشابهه گویا احیازِ یک حیّزند « یعنی کل، تقسیم به اجسام متشابهه می شود و حیّزِ مجموعی هم تقسیم به حیّز متعدده می شود در اینصورت احیاز این اجسامِ متشابهه، اجزاء همان حیّز مجموعی می شود.
و یکون لجسم معین من تلک الجمله حیّز یتعین له من تلک الجمله لعلهٍ تلک العلهُ. أما وجوده.
بعد از لفظ « العله » نقطه گذاشته که باید برداشته شود. و لفظ « أما » باید به کسر خوانده شود و « إما » گفته شود.




[1] الشفاء، ابن سینا، ج1 ص311، س12، ط ذوی القربی.