درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/08/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آیا حیز و شکل می تواند به خاطر قسر قاسر برای جسم باشد؟ برای هر جسمی حیّز واحد طبیعی است/ فصل 11/ مقاله 4/ فن1/ طبیعیات شفا
فنقول: ان الجسم تعرض له الاعراض التی لیست بلازمه علی وجهین[1]
مدعا: هر جسمی دارای بعضی از صفات لازمه است که این صفات لازمه اگرچه گاهی ممکن است به قسر وارد شوند ولی فردِ طبیعی در بینِ آنها هست.
اشکال: ممکن است با وجود این جسم، این امرِ لازم، بالقسر حاصل شود و قاسر بعدی این امرِ حاصل شده را ادامه دهد و همچنین قاسرها پی در پی بیایند و این امر را برای جسم حاصل کنند بدون اینکه طبیعت جسم تأثیر بگذارد و این صفت را برایش درست کند. توجه کنید بحث در صفات لازمه یعنی اعراض لازمه ی جسم است و اعراض لازمه از ظاهر حالشان برمی آید « نمی خواهیم مدعا را در دلیل بیاوریم » که به توسط قاسر نمی آیند چون قاسر امر لازمی نیست ولی این عرض، لازم است یعنی قاسر چیزی است که می تواند باشد و می تواند نباشد اما این عرض، چیزی است که باید باشد. همانطور که در جلد قبل از فخر نقل شد آنچه را که باید باشد نمی توان مستند و متّکی کرد به آنچه که می تواند باشد و می تواند نباشد. پس امری که حتماً باید باشد، مستند به امری می شود که حتماً باید باشد. لذا نمی توان اینچنین اعراضِ لازمه را مستند به قاسر کرد.
جواب: حرفِ معترض در جایی قابل شنیدن است که این عرض، عرض لازم نباشد. در اینجا ممکن است گفته شود قاسر، این عرض را به وجود آورد و مدتی ادامه پیدا کرد سپس قاسر دیگر، یا همان را ادامه داد یا چیزی مخالف آن گذاشت. الته نوعاً قاسرِ دیگر همان عرض را ادامه نمی دهد مثلاً این جسم تا وقتی در این حیّز است به وسیله یک قاسر است وقتی در حیّز دیگر می رود به وسیله قاسر دیگر است. در هر صورت قاسرها پشت سر هم در صورتی می توانند بیایند که عرض، لازم نباشد. اگر عرض، عرضِ لازم نباشد ممکن است این جسم در ابتدا از آن عرض خالی باشد و ممکن است در وسط از آن عرض خالی شود. در هر دو صورت این عرض می تواند به توسط قاسر بیاید ولی در ابتدا نیاید یا در وسط نیاید. اینچنین عرضی چون به توسط قاسر می آید گاهی ممکن است از ابتدا حاصل نباشد گاهی ممکن است در وسط ها قاسری که می رود قاسرِ دیگر فعالیت خودش را شروع نکند و این عرض حاصل نشود. بنابراین مفارقتِ عرضی که از طریق قاسر می آید هم در ابتدای تکوّن جسم و هم در وسط آن ممکن است. در حالی که آن صفتی که درباره اش بحث می شود صفت و عرضِ لازم است و او نمی تواند هیچ وقت جسم را خالی بگذارد نه در اولِ تکون جسم و نه در وسط. پس نمی توان گفت قاسر منشاء پیدایش اینچنین عرضِ لازمی است. در جایی که قاسر می خواهد دخالت کند ممکن است آن صفت از ابتدا یا وسط، مفقود شود. اما در جایی که مورد بحث است و صفت، صفت لازمه است اصلاً ممکن نیست که در ابتدا یا وسط، این صفت از جسم گرفته شود. بنابراین نمی توان گفت این صفت که لازم است، همه افرادش قسری است. در جایی که قاسر می تواند نیاید این صفت از کجا آمده است؟ حتماً باید از طریق طبیعت بیاید. این، همان است که در استدلال گفته شد.
توجه کنید که همان مطلبِ استدلال در اینجا تکرار می شود. گویا معترض به آن مطلبی که در استدلال گفته شد توجه نکرده بود. مصنف، معترض را در جواب دادن متوجه به آن مسأله می کند که قاسر می تواند تأثیر نگذارد در حالی که جسم از حیّز و امثال حیّز نمی تواند خالی شود. وقتی که حیّز هست و قاسر نیست چه می گویید؟ حیّز را به چه چیز نسبت می دهید؟ قاسری وجود ندارد که به قاسر نسبت داده شود ناچار هستید که به طبیعت نسبت دهید.
نکته: مصنف، مقدمه ی کلی ذکر می کند و کاری به حیّز و قاسر ندارد. اوصافِ غیر لازمه را دو قسم می کند « در مورد اوصاف لازمه، تبیینی ندارد زیرا روشن است که این  اوصاف باید باشند و هیچ وقت از جسم مفارقت نمی کنند چون لازم بودنش مقتضی این است که مفارقت نکند. اما اعراض و اوصافی که لازم نیستند را مورد بحث قرار می دهد و به دو قسم تقسیم می کند » و سعی می کند هر دو را به طوری قرار دهد که امکان زوالشان هست. به عبارت دیگر مصنف سعی می کند تا بیان کند جسم ممکن است از هر دو خالی شود. وقتی این مقدمه کلی بیان می شود نتیجه ای می گیرد و آن نتیجه این است: آن چیزی که از جسم جدا نمی شود و جسم از آن خالی نیست یا ذاتی است یا لازم ذاتی است اما عرضی که ذاتی نیست و لازم هم نیست می تواند از جسم جدا شود و جسم از آن خالی شود. وقتی این نتیجه گرفته شد بیان می کند حالِ قاسرها هم مانند عرض است که می تواند جدا شود و جسم می تواند از آن خالی شود. مصنف وقتی این مقدمه کلی را بیان می کند وارد بحثِ ما نحن فیه می شود و ثابت می کند قاسر و اثرش طوری است که می توانند از جسم جدا شوند و جسم از آنها خالی باشد. مصنف در ادامه بیان می کند حیّز و شکل و امثال آنها عرض لازم هستند و هرگز از جسم جدا نمی شوند. در این هنگام که عرضِ لازم هست و قاسر وجود ندارد این عرض باید به طبیعت متکی باشد پس فردِ طبیعی وجود دارد.
این دو قسمی که مصنف ذکر می کند و هر دو عرضِ لازم اند به اینصورت است که یک قسم به لحاظ ذات خود شیء « یعنی معروض » عارض می شود و چیز دیگری لازم نیست کنار معروض قرار داده شود تا این عارض، عارض گردد. به این، عارض ذاتی می گویند. قسم دیگر این است که معروض با چیز دیگری مقایسه می شود سپس عارضی بر این معروض، عارض شود یعنی این عارض، عند المقایسه عارض می شود. اولی را ذاتی می نامند به این معنا که اضافی نیست نه اینکه ذاتی به معنای جزء ذات یا عرض لازم باشد. دومی را اضافی می نامند مثلاً به یک جسم گفته می شود مماس است. لفظ « مماس » یک صفت و عرض است که وقتی این جسم با چیز دیگر سنجیده می شود به آن جسم داده می شود. ولی وقتی به یک جسم گفته می شود اسود یا ابیض است لازم نیست این جسم با چیزی سنجیده شود بلکه این صفت به او داده می شود. مصنف در ادامه بحث ثابت می کند هر دو قسم « چه آن که با مقایسه عارض می شود چه بدون مقایسه عارض می شود » از قبیل اعراض غیر لازمه اند یعنی قابل هستند که از جسم جدا شوند و جسم هم از آنها جدا شود.
توضیح عبارت
فنقول: ان الجسم تعرض له الاعراض التی لیست بلازمه علی وجهین
« علی وجهین » متعلق به « تعرض » است.
« الاعرض التی لیست بلازمه »: این عبارت، اعراض لازمه را خارج می کند چون نمی خواهد ثابت کند اعراض لازمه از جسم جدا می شوند زیرا معلوم است که از جسم جدا نمی شوند بلکه می گوید اعراض غیر لازمه از جسم جدا می شوند تا بعداً بتواند بگوید قسرِ قاسر هم از همین قبیل است و از جسم جدا می شود.
ترجمه: در جواب این قائل می گوییم اعراضِ غیر لازمه که بر جسم عارض می شوند بر دو قسم است.
اعراض تلحقه فی ذاته و اعراض تلزمه من مجاوراته
« مجاوراته »: یعنی اموری که مجاور جسم است. مثلاً وقتی گفته می شود « جسم، مماس است با چیزی که مجاورش است » یا وقتی گفته می شود « جسم، مقابله دارد با چیزی که مجاورش است و مقداری از آن فاصله دارد ».
ترجمه: قسم اول اعراضی است که ملحق به جسم می شوند فی ذاته « یعنی بدون اینکه آن جسم با چیز دیگر مقایسه شود » و قسم دومی اعراضی است که لازم می باشد جسم را از طریق مجاورات « یعنی اگر مجاورات بیاید این عرض، عرض لازم می شود ولی اگر مجاورات نیاید این عرض، عرض لازم نمی شود ».
مثل کونه فوق و تحت و مماسا و محاذیا
قسم اول چون روشن است مصنف برای آن مثال نمی زند اما برای قسم دوم مثال می زند. مثل اینکه این جسم، فوق است یا تحت است یا مماس است یا محاذی است. اینها اعراض اضافی هستند یعنی جسم باید با مجاورش سنجیده شود تا این اعراض اضافی بر آن حمل شود بر خلاف قسم اول مثل بیاض و سواد که اعراض اضافی نیستند بلکه اعراض ذاتی و نفسی هستند یعنی اعراضی هستند که بر نفس جسم عارض می شوند بدون اینکه احتیاج باشد که این جسم با مجاورش سنجیده شود.
و الاعراض التی تلزمه لمجاوراته لا تکون ضروریه له باعتبار ذاته
مصنف از اینجا شروع به بیان حکم این دو قسم می کند. ابتدا حکم قسم دوم را بیان می کند.
ترجمه: اعراض که لازم جسم می باشند به خاطر اینکه این جسم، مجاور دارد ضروری برای جسم نیستند.
و الاعراض الاخری فانه لایحب ان یخلو منها بل یجوز ان یکون فیه عدمها فقط
نسخه صحیح « ان لا یخلو » است. و ضمیر آن به « جسم » برمی گردد.
مصنف از اینجا دوباره شروع به بیان حکم می کند، عبارت قبلی یعنی « والارض التی تلزمه.. » هم بیان حکم است ولی نمی خواهد حکم را در اینجا بیان کند بلکه می خواهد اینچنین عرضی را معرفی کند و بگوید این عرض چون از طریق مجاورات می آید پس برای ذات جسم، ضروری نیست. یعنی یک نوع معرفی کردن است و بیان می کند این عرض، عرضِ اضافی است نه ذاتی لذا تا وجود اضافی برای جسم درست نشود این عرض برای جسم پدید نمی آید. اما در اعراض قسم اول اینگونه می گوید: اگر نتوان این عرض را از جسم جدا کرد به طوری که جسم، بدون این عرض، قیام نداشته باشد عرض نخواهد بود بلکه ذاتی است.
عرضی که لازم است، از جسم جدا نمی شود ولی امری که ذاتی است علاوه بر اینکه از جسم جدا نمی شود جسم بدونِ آن، قیام ندارد یعنی برای ذاتی، دو قید هست و برای لازم، یک قید هست. چون در ذاتیِ باب ایساغوجی گفته می شود که از شئ جدا نمی شود و شئ بدون آن قیام ندارد اما در عرضِ لازم گفته می شود که از شئ جدا نمی شود و شئ « یعنی معروض » بدون آن نیست ولی بدون آن، قیام دارد یعنی در مرتبه ی ذاتش احتیاج به آن ندارد. ذاتِ معروف از عرض لازم تشکیل نمی شود بلکه از جنس و فصلش تشکیل می شود پس عرضِ لازم بیرون از ذات است بنابراین جسم می تواند بدون عرضِ لازم، قیام داشته باشد ولی بدون عرض لازم وجود ندارد.
مصنف می گوید اگر عرضِ مفارقی که درباره اش بحث می شود « که قسم اول از این دو قسم است یعنی اضافی نیست بلکه نفسی است » اگر بخواهد از جسم جدا نشود و جسم بدون آن، قائم نباشد ذاتی می شود و صورت می باشد نه عرض. در حالی که فرض شد که عرض است پس باید گفت که از جسم جدا می شود و جسم بدون آن، قیام دارد و چون عرضِ لازم گرفته نشده اجازه داده می شود که از جسم جدا شود. پس قیام جسم به این نیست اولاً و چون عرضِ لازم نشده است لذا می تواند از جسم جدا شود ثانیاً.
ترجمه: شأن این است که واجب نیست جسم، خالی از این اعراضِ مفارقه نشود « بلکه می تواند خالی از این اعراض شود و » بلکه جایز است که در جسم، عدم این اعراض باشد « یعنی اعراض در جسم وجود نداشته باشند ».
« فقط »: قید عدم است. این لفظ در اینجا به این معنا است که تنها عدم عوارض در جسم باشند. توضیح بحث اینکه یکبار گفته می شود فلان عرض نیست ولی جانشینش است یکبار گفته می شود این عرض نیست و جانشین هم برای آن تعیین نمی شود. مصنف می گوید فقط بگو « اعراض در این جسم نیستند و جانشین برای آن قرار نده » اینطور نگو « این اعراض در جسم نیستند اما بدلشان چیز دیگری است » چون اگر این طور بگویید معترض حرف خودش را تکرار می کند و بگوید پس قاسر دوم، آن بدل را داده است. به عبارت دیگر اگر مصنف اینطور بگوید « این اعراض رفتند و به جای آنها یکی دیگر آمد » معترض می گوید این کلامِ مصنف همان حرفِ خودم شد زیرا آن اعراض که به توسط این قاسر آمده بودند رفتند و اعراضِ دیگر توسط قاسر دیگر آمدند و اعراض سوم به توسط قاسر سوم و هکذا... .
برای اینکه مصنف این حرف را نزند می گوید ما می توانیم جسم را فرض کنیم که فقط این اعراض را نداشته باشد یعنی فقط گفته شود که این اعراض را ندارد. گفته نشود که این اعراض را ندارد و به جای آن، بدلش را دارد. اگر گفته شود « ندارد » نمی تواند بگوید « تأثیر قاسری آن را داده است » چون این جسم، از این قبیل اعراض ندارد تا گفته شود قاسری آن را داده است.
و لو کانت مما یستحیل خلوها عنه بحیث لا یقوم الا بوجود شئ منها فیه لکانت صورا لا اعراضا
تا اینجا ادعای مصنف این شد که جسم می تواند از این عرض خالی شود حال اگر گفته شود که جسم نمی تواند از این عرض خالی شود گفته می شود که یا جسم بدون این عرض خاص، قیام هم ندارد یا قیام دارد ولی نمی تواند خالی شود. اگر گفته شود قیام ندارد در اینصورت، ذاتی جسم است نه عرضی. اما اگر گفته شود جسم بدون این، قیام دارد و جسم از آن جدا نمی شود در اینصورت عرضِ لازم است و هر دو از محل بحث بیرون است زیرا بحث نه در عرضِ لازم است و نه در ذاتیات است. بلکه بحث فقط در عرضِ مفارقی است که ملحق به ذات می شود.
ترجمه: اگر این اعراض از چیزهایی باشد که خلو و جدا شدنشان از آن جسم محال باشد به طوری که این جسم قائم نیست مگر به وجودِ شیئ از این اعراض در آن جسم، این اعراض، صور خواهند بود نه اعراض « و این، خلف فرض است ».
بل الاعراض هی التی تعرُض بعد تجوهر الشیء بحیث یجوز ان یوجد الشئ و کل واحدٍ منها معدوم
ترجمه: بلکه اعراض اینچنین هستند که بعد از اینکه جوهر شیء تمام شد « و شیء، جوهرِه­ی خودش را یافت و ذاتش به وجود آمد » به طوری که جایز است که شیءِ معروض یافت شود در حالی که همه این اعراض معدومند « چون اعراض، اعراضِ مفارقه است ـ اما اگر اعراضِ لازمه بود حرفِ دیگری است ـ که ممکن است جسم از ابتدا وجود بگیرد و هیچکدام از این اعراض را نداشته باشد.
فیمکن فرضُ جوهر الجسم دون شیء البته منها.
ممکن است جسم فرض شود در حالی که هیچ یک از این اعراض نفیسه و ذاتیه همراهش نباشد.
واما المجاورات و المماسات و ما یجری مجری ذلک فلیس تلزم الجسم لطبیعته بل لوجوده مع جسم آخر
مصنف از اینجا وارد بحث از اعراض اضافیه می شود و می گوید روشن است که اعراض اضافیه، جسم را رها می کنند چون مربوط به جسم نیستند بلکه مربوط به جسمی هستند که مقایسه شود آن هم نه مربوط به خود جسم بلکه مربوط به وجود جسم است یعنی وجود این جسم با وجود یک جسم دیگر مقایسه می شود و این عرض متولد می شود. پس خلو جسم از اعراض اضافی به راحتی فهمیده می شود.
ترجمه: اما مجاورات و مماسات هرچه که از این قبیل باشد « یعنی اعراض اضافیه باشد » لازم طبیعت جسم نیستند « اینطور نیست که جسم باشد و این اعراض بر آن حمل شود بلکه باید جسم را وجود داد و وجودش با وجود جسم دیگری سنجیده شود » بلکه لازمِ وجود جسم هستند به شرطی که این جسم با جسم دیگر سنجیده شود که در اینصورت لازمِ وجود این جسم می شوند یا لازم وجود هر دو جسم می شوند « مثل مجاورت که لازمِ وجودِ هر دو جسم است اما مثل فوق و تحت اینگونه نیست زیرا فوق، لازمِ وجود یک جسم است و تحت، لازم وجود یک جسم دیگر است.
فلیس اذن یجب لا محاله ان یکون الجسم لذاته حاملا بالفعل لحال مما لایقوِّم  ماهیته و لا یلزم مایقوِّم ماهیته
این عبارت، نتیجه­ی کلی است که از این مقدمه­ی کلی می گیرد. نتیجه ای که می گیرد این است: حالّی که در جسم یا در ماده حلول کند و به تعبیر جامع در محلّ حلول کند و مقوِّمِ محل نباشد « یعنی مانند صورت که مقومِ ماده است نباشد » لازمِ محلّ یا لازمِ مقومِ محل هم نباشد « یعنی عرضِ لازم هم نباشد » اینچنین حالّی برای جسم لازم نیست و به تعبیر مصنف: لازم نیست که جسم، حاملِ چنین حالّی باشد بلکه می تواند چنین حالّی را نداشته باشد. دو حالّ است که جسم را نمی توان از آنها خالی کرد و جسم حتما باید حامل آنها باشد یکی آن است که مقومِ جسم می باشد مثل صورت، که ذاتی است و عرض نمی باشد. دیگری آن است که لازمِ این ذاتیات است که عرضِ لازم می باشد. هر چیزی غیر از این دو، لازم نیست جسم حامل آنها باشد اگرچه می تواند حامل بقیه اعراض باشد اما نه اینکه واجب است حامل باشد.
ترجمه: واجب نیست که جسم لذاته حاملِ بالفعل باشد برای حالّی که این صفت دارد « توجه کنید که هم قید لذاته را آورده و هم قید بالفعل را آورده است. ممکن است حاملِ بالقوه باشد و آن وقتی است که جسم، خالی از حالّ باشد که در اینصورت قوه ی پذیرش حالّ را دارد و نمی توان گفت حاملِ بالقوه نیست زیرا جسم همیشه حامل بالقوه است و نمی توان حاملِ بالقوه بودنِ آن را نفی کرد اما حاملِ بالحال بودنش قابل نفی است. پس حاملِ بالحال برای اعراض مفارقه و حال های مفارق نیست » که عبارتند از اینکه مقومِ ماهیت نیست « یعنی مثل صورت نیست و ذاتی نمی باشد » و حالّی که لازمِ مقومِ جسم هست نباشد « حالّی که هیچ یک از این دو صفت را ندارد می توان فرض کرد در حالی که جسم حاملِ بالفعل برای چنین حالّی نیست ».
فقد انحل التشکک
تشککی که با «فان قال قائل » مطرح شد منحل گردید چون آن قائل می گفت دائماً باید قاسر عوض شود تا عرض را تبدیل کند اما مصنف بیان کرد که ممکن است جسم خالی شود نه اینکه عرض در آن تبدیل شود. اگر جسم می تواند خالی از این عرض باشد لازم نیست قاسری پی در پی قسری را بر این جسم وارد کند. بله اگر این عرض می رفت و به جای آن، بدلش می آمد و هرگز این جسم از این عرض یا بدل خالی نمی شد جا داشت که گفته شود قاسرها پی در پی، این عرض یا بدلِ عرض را به جسم دادند اما اینگونه نیست همانطور که بیان شد جسم می تواند خالی از عرض شود بدون اینکه بدلِ عرض به جای آن بنشیند پس قاسر همیشه مشغول فعالیتِ قسری خودش نیست. مصنف تا اینجا شک را برطرف کرد ولی می بینید دوباره بحث را ادامه می دهد چون با ادامه دادنِ بحث، این شک بهتر رفع می شود. در ادامه بیان می کند که قواسر از قبیلِ قسم دوم هستند یعنی از قبیلِ « لایقوِّم ماهیته و لایلزم ما یقوِّم ماهیته » هستند به عبارت دیگر نه مقوِّم جسم هستند نه لازم مقومات جسم هستند. پس جسم می تواند از قاسر خالی باشد.
و حال القواسر حال هذه الاعراض
حال قواسر، حال همین اعراض هستند که نه مقوِّم جسم اند و نه لازم مقوم اند. همانطور که قبلاً گفته شد یا ملحق به ذاتِ جسم می شوند ولی می توانند از جسم جدا شوند یا با اضافه و مقایسه بر جسم، ملحق می شوند که آنها هم می توانند از جسم جدا شوند.
لان القواسر لا تقوّم ماهیته و لا تلزم مایقوِّم ماهیته
قواسر نه مقومِ ماهیت جسم اند و نه لازمِ مقوم ماهیت جسم اند « یعنی هیچ یک از آن حد قسمی که نتوانند از جسم جدا شوند، نمی باشند ».
فان القاسر هو الذی یرد من خارج
قاسر از خارج می آید. اگر از داخل بود امکان داشت که گفته شود جسم را رها نمی کند ولی چون از خارج می آید می تواند جسم را رها کند.
فیفید حالاً لولاه لَما کان لذلک الجسم تلک الحال
ضمیر « یفید » به « قاسر » برمی گردد.
ترجمه: پس این قاسر به آن جسم حالی را افاده می کند که اگر این قاسر نبود آن حال هم برای جسم نبود « چون، قاسر خارجی است ممکن است قاسر نباشد قهراً آن حال ولو خارجی نیست و بر روی جسم می آید اما وقتی قاسرش نیست آن حال هم می تواند نباشد پس جسم می تواند خالی از این عرض باشد ».
ولیس شیء من هذه واجبا ان یکون من الماهیه او لازما للماهیه
« هذه »: آنچه که از خارج به توسط قاسر بر جسم وارد می شود.
الف و لازم در « الماهیه و للماهیه » بدل از مضاف الیه است یعنی « من ماهیه الجسم ».
ترجمه: هیچ یک از اینها واجب نیست که از ماهیت جسم باشند یا لازم ماهیت جسم باشند.
فتوهُّم الجسم و لاقاسر یُقسره لیس ممتنعا بالقیاس الی طبیعه الجسم
« توهم » مبتدی است و « لیس ممتنعا » خبر است. « واو » در « و لاقاسر » حالیه است.
ترجمه: پس توهم و تصور کردن جسم در حالی که هیچ قاسری آن را قسر نمی کند این تحمل را دارد که خالی فرض شود « یعنی بدون قاسر و اثر قاسر تصور شود ».
و توهم الجسم غیر ذی أین یخصه او حیز ممتنع بالقیاس الی طبیعیه الجسم
ترجمه: توهم جسم که أین مخصوص یا حیّزِ مخصوص را نداشته باشد نسبت به طبیعت جسم، ممتنع است.
توجه کنید که این قیاس به صورت شکل ثانی است. عبارت « توهم الجسم و لا قاسر یُقسره لیس ممتنعا بالقیاس الی طبیعه الجسم » یک مقدمه است که سالبه می باشد و عبارتِ « و توهم الجسم غیر ... »، مقدمه دوم است که موجبه است. نتیجه را با عبارت « فالجسم تلزمه... » می گیرد.
فالجسم تلزمه فی طبیعته التی له ان یکون له حیز ذلک الذی لولا القاسر الذی یجوز ان لا یکون لکان له
« ذلک »: یعنی حیّز.
لازم می باشد این جسم را در طبیعتی که برای جسم است اینکه حیّز داشته باشد آن حیّزی که اگر قاسری وجود نداشت باز هم برای جسم وجود داشت.
« لولا القاسر الذی یجوز ان لا یکون »: یعنی اگر قاسری وجود نداشت که می تواند وجود نداشته باشد. عبارتِ « که می تواند وجود نداشته باشد » را در ضمن این جمله افاده می کند و می گوید حیّزی که برای جسم ثابت است حتی اگر قاسری وجود نداشته باشد که می تواند وجود نداشته باشد.
برای اینکه این عبارت به خوبی معنا شود لفظ « لکان له » را جلوتر معنا کنید یعنی به این صورت بخوانید « ذلک الذی لولا القاسر لکان له »: حیّزی که اگر قاسر وجود نداشت این حیّز برای جسم بود. سپس مصنف عبارت « الذی یجوز ان لا یکون » را صفت برای « قاسر » قرار می دهد و می گوید: قاسری که می تواند نباشد اگر نباشد باز هم می بینید حیّز برای جسم است و در آن هنگامی که حیّز برای جسم است و قاسری وجود ندارد سؤال می شود که این حیّز توسط چه چیزی به جسم داده شد؟ چاره ای نیست جز اینکه گفته شود حیّز از طبیعتِ خود جسم بود. در اینصورت مطلوب ثابت می شود.
و کذلک الشکل و الکیف و غیر ذلک
مصنف می فرماید ما در حیّز بحث کردیم در شکل و کیف و امثال ذلک هم به همینصورت است یعنی آن صفاتِ لازمه ای که برای جسم است فرد طبیعی دارند.
و کذلک وضع الاجزاء ان کان له اجزاء بالفعل
اگر جسمی، اجزاء داشته باشد این داشتن اجزاء یعنی نسبت دادن اجزاء به هم، از اعراض لازمه است. توجه کنید که مراد، نسبت های خاص نیست زیرا ممکن است عوض شود ولی اصلِ نسبت داشتن اجزاء به یکدیگر امرِ لازم و جدا نشدنی از جسم است و این وضعی که لازم جسم است می تواند فرد طبیعی داشته باشد و باید این وضع را برای جسم لازم دانست و گفت یک فرد از این وضع برای جسم طبیعی است اگرچه ممکن است بقیه فردها قسری باشند.
« ان کان له اجزاء بالفعل »: یعنی مانند فلک نباشد که اجزایش فرضی است یا در عناصر قائل به قول ذیمقراطیس نباشیم. اگر در عناصر قائل شویم که از اجزاء لایتجزی تشکیل شده همه اجسام عنصری دارای اجزاء بالفعل می شوند حتی خود فلک هم دارای اجزاء بالفعل می شود. اما اگر قائل به قول ذیمقراطیس نشویم در فلک، اجزاء بالفعل نیست ممکن است در جسم بسیط هم اجزاء بالفعل نباشد ولی در جسم مرکب مثل بدن انسان، اجزاء بالفعل است مثل دست و پا و... . در جایی که اجزاء بالفعل هست وضع هم هست یعنی وضعِ بین اجزاء، یکی از اعراض لازمه است و این عرض لازم یک فرد طبیعی هم دارد.
فکل جسم فله حیز طبیعی فان کان ذا مکان کان حیزه مکانا
مصنف تا اینجا نتیجه­ی کلی را گرفت اما از اینجا می خواهد نتیجه ای که مناسب با بحث است را بگیرد لذا می گوید اگر جسم صاحب مکان باشد « و مانند فلک نهم نباشد » حیّزش، مکانش خواهد بود. اگر هم مثل فلک فهم باشد بنابر قول مشاء، مکان ندارد و حیّزش، جهت خواهد بود. علی ای حال، حیز خواهد داشت فرقی نمی کند آن حیز، مکان باشد چنانچه در همه اجسام غیر از فلک نهم اینگونه است و می تواند جهت باشد چنانچه در فلک نهم بنابر قول مشاء اینگونه است.




[1] الشفاء، ابن سینا، ج1 ص309، س11، ط ذوی القربی.