درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

95/02/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: توضيح قضيه مشروطه عامه / بيان اصناف قضيه ضروري ذاتيه / موجهات/ منطق/ شرح منظومه.

ثم القضيه مشروطه عمّه[1]

بحث در اقسام ضروريه بود دو قسم كه يكي ضروريه ذاتيه و ديگري ضروريه ازليه بود بيان گرديد. اقسام ديگري باقي ماندند كه بايد بيان شود.

چند سوال مربوط به جلسه قبل:

سوال اول: در وقتي كه ضرورت ازليه بيان مي گرديد گفته شد « الله موجود بالضروره الازلیه » و « الله عالم بالضروره الازليه » . سپس اين سوال شد كه « الله موجود »، هل بسيطه است و « الله عالم » هل مركبه است. يا مثلا گفته مي شود « الله موجود » كان تامه است و « الله عالم » كان ناقصه است . آيا اين صحيح است كه خداوند تبارك هل مركبه دارد تا بتوان به او گفت « الله عالم » يا نمي توان گفت؟

جواب: بر خداوند ـ تبارك ـ اطلاق « عالم » مي شود اما در مرتبه بعد از ذاتش اطلاق مي شود در جايي كه تفصيل راه پيدا مي كند و ما ذات را از صفات جدا مي كنيم اطلاق « عالم » مي شود. اما در مقام ذات و همچنين در مقام احديت كه علم،‌ عين ذات است اطلاق عالم نمي شود چون در آنجا حيثيت ذات و حيثيت علم يكي است ولي در مرتبه ي بعد كه مرتبه تفصيل است گفته مي شود « الله عالم و قادر و حي و ... » كه همه اوصاف از هم جدا مي شود.

پس در مرتبه ي قبل از تفصيل، اوصاف عين ذات هستند و همه عين هم هستند نمي توان در آنجا گفت « الله عالم » به صورتي كه وصف براي خداوند ـ تبارك ـ باشد. لذا وقتي گفته مي شود « الله عالم » از وصف او خبر داده نمي شود بلكه از ذات او خبر داده مي شود همچنين وقتي « الله قادر » گفته مي شود از وصف او خبر داده نمي شود بلكه از ذات او خبر داده مي شود. چون قادر و عالم و ... در آن موضع، وصف نيستند بلكه عین ذاتند. وصف، غير از ذات است و اينها عين ذاتند. اينكه در علم كلام آمده « كمال التوحيد نفي الصفات عنه » به معناي اين نيست كه گفته شود خداوند ـ تبارك ـ عالم نيست بلكه به اين معنا است كه علمش عين ذاتش است و وصف او نيست. يعني نفي صفت كنيد و نفي صفت به اين معنا نيست كه گفته شود كمالات براي خداوند ـ تبارك ـ نيست چون اين معنا غلط است زيرا اگر گفته شود « خداوند ـ تبارك ـ عالم و قادر و ... نيست » لازمه اش نقص در خداوند ـ تبارك ـ مي شود بلكه معنا اين است كه قائل به صفت نشويم و كمالات را عين ذات بدانيم. زيرا صفت، اشاره به غيريت دارد و اينها در آن مقامي كه مقام ذات است عين مي باشند نه غير، لذا نمي توان آنها را صفت حساب كرد بنابراين در آنجا تعبير به « الله عالم » نمي شود بلكه بحث از حيثيت ذات مي شود.

در آن موطن،‌جاي هل مركبه و كان ناقصه نيست همانطور كه در آنجا « الله موجود » را هم نمي توان گفت زيرا وجود هم عين ذاتش است. در آنجا چيزي جدا نمي شود تا حمل گردد اما در مرتبه ي بعد كه مرتبه ي اسماء و صفات و مرتبه ي تفصيل است و در روايات آمده كه مرتبه ي خلق است يعني خداوند ـ تبارك ـ اسماء و صفات را براي خودش خلق مي كند يعني با آن حيثيت ذاتي كه دارد « عالم » را براي خودش خلق مي كند پس در ذات، علم هست ولي علم، جدا نيست بلكه عين است. همان، منشا براي يك علمِ جدا مي شود تا جداي از ذات ديده شود و جداي از قادر و امثال ذلك ديده شود. درآن موطن براي خداوند ـ تبارك ـ هل مركبه و كان ناقصه هست. اما در موطن ذات وجود ندارد. پس اينكه سوال شد كه آيا خداوند ـ تبارك ـ هل مركب دارد يا ندارد بايد بررسي شود كه كدام مقام مراد است آيا مقام ذات مراد است يا مقام اسماء و صفات مراد است؟ اگر در مقام ذات باشد هل مركبه نداريم زيرا چيزي غير از ذات وجود ندارد تا بخواهيم بر ذات حمل كنيم.

سوال دوم: در بحث گذشته در ضروريه ذاتيه بيان شد كه در سه جا تحقق پيدا مي كند:

1 ـ در حمل ذات بر ذات.

2 ـ در حمل ذاتيات بر ذات.

3 ـ در حمل لوازم بر ذات.

مثالي كه زده شد در آن مثال، لازمِ ماهيت بر ماهيت حمل شد و بحث ما در همين بود و گفته شد ذات بر ذات و ذاتی بر ذات و لازم ذات بر ذات حمل مي شود و مراد از لازم ذات يعني لازم ماهيت حمل بر ذات حمل شود. سوال شد كه لازم وجود خارجي و لازم وجود ذهني چگونه است آيا حملش ضرورت ازليه است يا نه؟

جواب: بايد در اينجا تفصيل داد. آن ذات كه در قضيه قرار داده شده يكبار ذات بماهي ذات ملاحظه مي شود مثل اربعه كه كاري به وجود ذهني و خارجي آن ندارید فقط مي گوييد اين ماهيت داراي زوجيت است. اين، لازمِ ماهيت مي شود كه هم در وجود خارجي و هم در وجود ذهني است كه بعضي به آن لازم الوجودين و بعضي به آن لازم ماهيت مي گويند. اين،‌ براي ماهيت ضرورت ذاتی دارد. اما اگر موضوع قضيه را ذات قرار نداديد بايد بررسي كنيد كه آيا ذات موجوده « چه موجود ذهني چه موجود خارجي » قرار داده مي شود يا نه؟ اگر موضوع را ذات موجود قرار دهيد آن لازمِ وجود براي اين موضوع، به ضرورت ذاتي حمل مي شود چون لازم وجود است و وجود، در موضوع آورده شده است. اين لازم، از وجود جدا نمي شود پس اين محمول كه لازم وجود است از اين موضوع سلب نمي شود پس ضرورت ذاتي دارد. اما اگر موضوع، فقط ذات بود نه ذات موجوده، در اينصورت لازمِ وجود ذهني و لازمِ وجود خارجي، عرض مفارق براي ذات است ولو براي وجود، لازم است اما براي ذات، مفارق است. شما اگر وجود خارجي را ذات گرفتيد وجود ذهني را به آن داديد اين لازم را ندارد يا اگر وجود ذهني را ذات گرفتيد و وجود خارجي را به آن داديد اين لازم ذهني را ندارد پس لازم ذهني و لازم خارجي براي ذات، لازم نيست. بنابراين اگر لازم ذهني يا خارجي را محمول قرار داديد و ذات را موضوع قرار داديد اين محمول، ضرورت ذاتيه با موضوع ندارد و جهتِ قضيه، ضرورت ذاتيه نيست اما اگر موضوع را ذات موجود قرار داديد اين محمول براي ذات موجود ذاتي مي شود چون براي وجود، ضروري است و وجود در موضوع اخذ شده است پس محمول براي موضوع ضروري مي شود ضرورت هم ضرورت ذاتيه است.

پس جايي كه محمول، لازمِ ذات موضوع است ضرورتي كه بين موضوع و محمول است ضرورت ذاتيه مي باشد و جايي كه محمول، لازمِ وجودِ موضوع است اگر وجود را در موضوع اخذ كرده باشيد ضرورت ذاتيه دارد اما اگر اخذ نكنيد ضرورت ذاتيه نداريد. غالبا هم وجود در موضوع اخذ نمي شود پس غالباً اينگونه محمول هايي كه لازم وجودند « چه لازم وجود ذهني چه لازم وجود خارجي » ضرورتي ذاتي براي موضوعشان نيستند.

نكته: يكبار وجود موضوع، جزء موضوع قرار داده مي شود در اينجا وجود موضوع، در موضوع اخذ شده است اما يكبار وجود موضوع هست ولي جزء موضوع قرار داده نمي شود. پس وجود موضوع را بايد داشته باشيم اما اينكه وجود موضوع، جزء موضوع قرار داده شود يا داده نشود با هم فرق دارد. مثلا يكبار گفته مي شود « النار الموجوده في الخارج حار » يعني موضوع، نار نيست نارِ موجود هم نيست بلكه نارِ موجودِ در خارج است كه موضوع مي باشد. حار، عرض لازم است و ضرورت ذاتي براي موضوع دارد. اما يكبار گفته مي شود « النار حاره » در اينجا حرارت، لازمِ ذاتِ نار نيست بلكه لازمِ وجود خارجي است در اينجا مي توان حرارت را از نار جدا كرد وقتي كه نار را تصوير كنيد و وجود ذهني بدهيد. پس حرارت قابليت دارد كه از نار جدا شود لذا لازم نار نيست بلكه لازم وجود نار است.

اگر گفتيد « النار حاره »، قيد « بالضروره الذاتيه » آورده نمي شود اما اگر گفتيد « النار الموجوده في الخارج حاره »، قيد « بالضروره الذاتيه » آورده مي شود.

پس توجه كنيد كه در همه جا وجود موضوع لازم است ولي در بعضي جاها وجود موضوع، جزء موضوع قرار داده مي شود در اينصورت لازم وجود براي اين موضوع، بالضروره الذاتيه ثابت مي شود.

سوال سوم: مصنف بيان كرد قضيه اي كه داراي جهت باشد قضيه ي رباعيه ناميده مي شود يعني قضيه اي كه داراي چهار جزء است كه عبارتند از موضوع و محمول و نسبت و جهت. سوال شد كه چرا سورِ قضيه، به حساب نمي آيد تا اين قضيه، خماسي شود نه رباعي؟

جواب: سور، جزء قضيه نيست. قضيه با تعداد جزئش نامگذاري مي شود اگر دو جزء داشته باشد « يعني موضوع و محمول باشد » به آن، ثنائيه گفته مي شود اگر سه جزء داشته باشد « يعني موضوع و محمول و رابطه باشد » به آن، ثلاثيه گفته مي شود اگر چهار جزء داشته باشد « يعني موضوع و محمول و رابطه و جهت باشد » به آن،‌ رباعيه گفته مي شود.سور، جزء قضيه نيست بلكه مبيِّنِ افراد موضوع است.

مثال به سلب زده شد كه گاهي بر رابطه وارد مي شود پس مربوط به رابطه مي شود و جزء جدايي به حساب نمي آيد. گاهي سلب، جزء محمول واقع مي شود مثل قضيه ي معدوله المحمول يا جزء موضوع واقع مي شود مثل قضيه ي معدوله الموضوع.

بعد از اينكه بنده ـ استاد ـ اين جواب را بيان كردم نوشته اي نشان داده شده كه حاشيه ي اسفرايني بر كتاب نجاه ابن سينا مي باشد در آنجا سوال شده بود كه چرا سور قضيه، جداگانه حساب نمي شود وقضيه را خماسي به حساب نمي آوريد؟ جواب داده بود كه چون سور، مبيّنِ مقدارِ موضوع است و جزء مستقل نيست. اما يك مطلبي اضافه بر آنچه بنده ـ استاد ـ گفته بودم بيان كرده بود و آن اين است: اگر هر چيزي كه در قضيه است را بخواهيد جزء مستقل به حساب بياوريد نسبتِ موجودِ در مشتق هم در قضيه هست مثلا گفته مي شود « زيد هو قائم » كه « هو» رابط بين موضوع و محمول است خود « قائم » چون مشتق است در مشتق، معناي نسبت هم هست يعني مشتق به چيزي نسبت داده مي شود اگر اين نسبت را هم ملاحظه كنيد در اينجا چند جزء براي قضيه پيدا مي شود كه يكي، موضوع است و يكي محمول است و يكي رابط بين اين دو است و يكي، نسبتي است كه مشتق ، آن نسبت را افاده مي كند پس بايد به اين قضيه، رباعي گفته شود. تازه اگر آن نسبت به حساب بيايد تكرار لازم مي آيد چون دوبار نسبت لحاظ شده زيرا يكبار بين موضوع و محمول آمده است و يكبار هم از طريق مشتق آمده است در حالي كه اينگونه گفته نمي شود پس معلوم است كه نسبتِ موجود در مشتق نگاه نمي شود. پس توجه كرديد كه خيلي چيزها در قضيه هست كه مورد توجه واقع نمي شود. آنچه مورد توجه قرار مي گيرد كه جزء قضيه باشد « حتي در معدوله الطرفين دو سلب وجود دارد كه هيچكدام جزء قضيه به حساب نمي آيد والا قضيه، هفت جزء مي شود به اينصورت كه يك نسبت در مشتق و يك نسبت در بيرون وجود دارد و موضوع و محمول و جهت هم دارد دو سلب هم وجود دارد كه مجموعا 7 تا مي شود ».

سوال: جهت، كيفيت قضيه است. سلبي هم كه جزء محمول يا موضوع مي شود كيفيت محمول يا موضوع است. در معدوله گفته مي شود: « محمول، سالبه است ». در محصله گفته مي شود: « محمول، موجبه است ». پس يك كيفيتي براي محمول هست همانطور كه كيفيتي براي نسبت است. جهت، كيفيت نسبت است اما سلب، كيفيت محمول است چرا كيفيت نسبت، جداگانه لحاظ مي شود و كيفيت محمول، جداگانه لحاظ نمي شود؟

جواب: كيفيت نسبت، ماده است لذا جداگانه به حساب نمي آید. لفظي كه كيفيت نسبت را مي فهماند چون جزء قضيه است آن را حساب مي كنيم. پس جهت قضيه با كيفيت نسبت فرق كرد. كيفيت نسبت، همان ماده بود و هيچ وقت جزء اجزا قضيه به حساب نيامد. در تمام قضايا،‌ ماده را داريد ولي هيچ وقت در قضيه ثنائيه نگفتيم به اعتبار اينكه ماده در آن هست قضيه ثلاثيه است. پس كيفيت نسبت جزء قضيه به حساب نيامد. آن لفظي كه حاكي از كيفيت نسبت بود، آورده شد. آن لفظ هم جزء نسبت قرار داده نشد. اگر جزء نسبت قرار داده مي شود مثل اين بود كه سلب، جزء محمول قرار داده شود. سلب، كيفيت محمول است ولي جزء محمول قرار داده مي شود و وقتي جزء محمول قرار داده شود جدا لحاظ نمي شود اما كيفيت نسبت، جزء نسبت قرار داده نمي شود بلكه جزء قضيه قرار داده مي شود. اگر سلبي كه جزء محمول شده، جزء قضيه مي شد آن هم جزء قضيه به حساب مي آمد. آنچه مهم است جزء قضيه بودن است اما جزءِ جزءِ قضيه كافي نيست.

نكته: قضيه « زيد قائم است » ثلاثي مي باشد زيرا لفظ « است » رابطه مي باشد.

بحث امروز: بيان شد كه قضيه ضروريه داراي اقسامي است دو قسم آن كه ضروريه ذاتيه و ضروريه ازليه بود خوانده شد. چهار قسم ديگر باقي مانده كه عبارتنداز: مشروطه عامه، وقتيه مطلقه، منتشره مطلقه، ضرورت بشرط المحمول.

توضيح قضيه مشروط عامه: قضيه اي است كه ضرورتِ نسبت دارد. توجه كنيد وقتي لفظ « ضرورت » بكار برده مي شود مراد « ضرورت نسبت » است زيرا « ضرورت » براي « نسبت » و قيد آن است.

اگر قضيه اي به لحاظ وصفش، ضرورتِ نسبت داشت يعني به لحاظ وصفِ موضوع، ضرورت نسبت داشت نه به لحاظ ذاتِ موضوع، در اينجا محمول به ذات موضوع نسبت داده مي شود ضمناً اين محمول به وصف موضوع هم نسبت داده مي شود. اين ضرورت نسبتِ محمول، يا براي ذات موضوع است يعني گفته مي شود « ضرورت نسبت محمول به ذات موضوع » يا براي وصف موضوع است يعني گفته مي شود « ضرورت نسبت محمول به وصف موضوع ». ملاحظه مي كنيد در تمام قضايايي كه گفته مي شود، موضوع در آن قضیه، هم داراي ذات است هم داراي وصف است حتي در مثل « الانسان حيوان » موضوع در اين قضيه، « انسان » است كه داراي ذات است. وصف هم دارد كه همان انسانيت است. وقتي گفته مي شود « الكاتب متحرك الاصابع »، موضوع كه « كاتب » است، هم ذات دارد كه همان انساني است كه كتابت مي كند هم وصف دارد كه وصف كتابت مي باشد. تمام موضوع ها، هم داراي وصف هم داراي ذات هستند ولي وصف ها فرق مي كند. يك وقت وصف، وصف ذاتي است مثل « الانسان » كه وصف ذاتي دارد يعني وصفي كه ذاتش يكي است. به عبارت ديگر ذات انسان، انسانيت است وصفش هم انسانيت است اما يك وقت وصفي دارد كه ذاتي نيست مثل كتابت. يعني كتابت، ذاتي براي انسان نيست.

پس توجه كرديد كه موضوع در همه قضايا، هم داراي وصف و هم داراي ذات است ولي وصف ها فرق مي كند بعضي ها وصف ذاتي اند اما بعضي وصف ذاتي نيستن.

در جايي كه محمول به موضوعي نسبت داده مي شود و اين محمول از موضوع نمي تواند جدا شود « يعني كيفيت نسبتش، ضرورت است » بايد بررسی كرد كه اين محمول به ذات موضوع نسبت داده شده يا به وصفش نسبت داده شده است. اگر به وصف موضوع نسبت داده شده باشد نمي توان ضرورت را ضروري ذاتي گرفت يعني اين محمول براي وصف، ضرورت دارد اما براي ذات، ضرورت ندارد مثلا فرض كنيد گفته مي شود « الكاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا » الان موضوع، ذات دارد كه ذاتِ آن،‌ زيد است. وصف هم دارد كه كتابت است. زيد به عنوان اينكه ذات است تحرك اصابع ندارد و تحرك اصابع براي زيد لزومي ندارد پس محمول كه تحريك اصابع است براي ذات ضروري نيست اگر چه نسبت با ذات دارد. ولي براي وصف « يعني كتابت » ضروري است يعني حركت اصابع با كتابت ضرورت دارد. در اينجا محمول نگاه مي شود و گفته مي شود كه اگر به ذات نسبت داده شود ضرورت ندارد اما اگر به وصف نسبت داده شود ضرورت دارد در اينجا گفته مي شود « ضرورت مادام الوصف » يعني ضرورت محمول براي موضوع است مادامي كه وصف موضوع باقي است به عبارت ديگر مادامي كه موضوع، اين وصف را دارد اين محمول برايش ضروري است يا نسبت اين محمول برايش ضروري است.

مراد از « مادام الذات » اين است: مادامي كه موضوع، اين ذات را دارد نسبت محمول به آن ضروري است. اما مراد از « مادام الوصف » اين است: مادامي كه موضوع، اين وصف را دارد نسبت وصف به آن ضروري است. پس موضوع در تمام قضايا، هم وصف دارد هم ذات دارد. محمول، نسبت به ذات موضوع داده مي شود ذاتي كه وصف هم دارد بايد بررسي كرد كه اين ضرورتِ نسبتِ محمول، براي ذات موضوع است يا براي وصف موضوع است. اگر براي ذات موضوع بود، ضرورت ذاتيه گفته مي شود و اگر براي وصف موضوع بود، ضرورت وصفيه گفته مي شود ولي تعبير به « ضرورت وصفيه » نمي شود بلكه تعبير به مشروطه عامه مي شود. پس مشروطه عامه، نوعي از قضيه ي ضروريه است كه محمولش براي وصف موضوعش ضروري باشد يعني محمول براي موضوع ضروري است مادامي كه موضوع، اين وصف را دارد. تا وقتي كه موضوع اين وصف را داشته باشد نمي توان اين محمول را از آن جدا كرد. مثلا تحرك اصابع را نمي توان از زيد جدا كرد مادامي كه وصف كتابت را دارد اما اگر وصف كتابت را نداشته باشد مي توان تحرك اصابع را از آن جدا كرد. پس ضرورت در اينجا وصفيه است يعني ضرورت محمول براي موضوع، مادامي كه موضوع وصف خاصي را داشته باشد.

نكته: ما به « الانسان حيوان » ضرورت ذاتيه مي گوييم ولي ضرورت وصفيه يعني مشروطه عامه گفته نمي شود. با اينكه « حيوان »، هم ضرورت براي ذات « انسان » دارد هم ضرورت براي وصف انسان دارد ولي ما به اين قضيه، مشروطه عامه نمي گوييم با اينكه ظاهراً مشروطه عامه هم هست. اما علت اينكه مشروطه عامه گفته نمي شود به خاطر اين است كه در اينجا يك قاعده مهم وجود دارد كه اگر يك اصل و یک فرع داشته باشيم و بتوانيم چيزي را، هم به اصل و هم به فرع نسبت دهيم نسبتِ به اصل، لحاظ مي شود اما نسبتِ به فرع، لحاظ نمي شود. در اينجا « حيوان » به اين موضوع نسبت داده مي شود كه هم ذات دارد و ذات، اصل است هم وصف دارد كه فرع است. در اينجا « حيوان » به موضوعي كه داراي اصل و فرع است نسبت داده مي شود. نسبتِ به اصل بايد لحاظ شود اما نسبتِ به فرع نبايد لحاظ شود چون اصل، جلوتر از فرع است. اصل، ريشه است اگر چيزي را بخواهيد نسبت بدهيد بايد به اصل نسبت بدهيد نه به فرع،‌لذا در چنين جايي قضيه،‌ مشروطه عامه نيست بلكه ضرورت ذاتيه است. در همه جا همينطور است مثلا اگر بتوانيد يك ادعايي كنید و دليل بياوريد اگر بر اصل دليل بياوريد حق نداريد بر فرع دليل بياوريد زيرا فرع، حكم اصل دارد اگر به اصل نسبت داديد به فرع هم نسبت داده مي شود به شرطي كه فرع هم قابليت داشته باشد مثلا در « الكاتب متحرك بالاصابع » فرع، قابليت براي اين محمول دارد اما اص،ل قابليت ندارد لذا ضرورتِ نسبت به اصل ملاحظه نمي شود. در قضيه « الانسان حيوان »، هم ذات انسان هم وصف انسانيت، قابليت ضرورت حيوانيت را دارند اما در مثل « الكاتب متحرك الاصابع » فقط وصف است كه ضرورت دارد اما ذات ضرورت ندارد لذا در اينجا ناچار هستيد اصل را نديده بگيريد و به سراغ فرع برويد. پس در جايي كه بتوان اصل و فرع هر دو را ملاحظه کرد بايد به سراغ اصل رفت. اما در جایی که نمی توان اصل را رعایت کرد باید به سراغ فرع رفت و فرع را رعايت كرد.

نكته: مشروطه عامه در مقابل مركبات است. ما الان بسائط را مي خوانيم. در بسائط لفظ « عامه » و در مركبات لفظ « خاصه » آورده مي شود. در بسائط لفظ « مطلقه » و در مركبات لفظ « مطلقه » آورده نمي شود الان بحث ما در بسائط است مثلا در قضيه ضروريه، يكبار مقيد به « لا دوام » يا ... مي شود يا قضيه مطلقه را مقيد به « لا دوام » مي كند و مركبه مي شود زيرا خود « لا دوام » يك قضيه ديگر است.

توضيح عبارت

ثم القضيه مشروطة عمةً ان كان بالوصف ذی ای ضرورةُ نسبتها

« ذي » اسم اشاره است و اسم « كان » می باشد كه اشاره به « ضرورة نسبتها » دارد لذا « ضرورة » به رفع خوانده شد.

قضيه مي تواند مشروطه عامه باشد اگر آن ضرورتِ نسبت، بالوصف باشد « يعني نسبت، ضرورت دارد به اعتبار وصفي كه براي موضوع است نه به اعتبار ذات » اگر آن ضرورتِ نسبت به اعتبار وصف موضوع باشد قضيه را مشروطه عامه مي گويند.

مثل: « كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا»

لفظ « مادام كاتبا » اگر ذكر نشود كافي است. ولي آورده مي شود تا بفهماند كه اين ضرورت، مادام الوصف است نه مادام الذات يعني نه اينكه كاتب، مادامي كه ذات را دارد متحرك الاصابع است. بلکه مادامی که وصف کتابت را دارد متحرک الاصابع است. پس « مادام كاتبا » آورده مي شود تا نشان دهد اين ضرورت، ضرورت وصفیه است و قضيه، مشروطه عامه است.

خلاصه: بيان شد كه قضيه ضروريه داراي اقسامي است دو قسم آن كه ضروريه ذاتيه و ضروريه ازليه باشد بيان گردید اما قضيه مشروطه عامه قضيه اي است كه ضرورتِ نسبت دارد و اين ضرورت نسبت يا براي ذات موضوع است يا براي وصف موضوع است.


[1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، ص260، سطر17، نشر ناب.