درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

95/02/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بيان اقسام ضروريه/ بيان اقسام مهمه ی موجهات/ موجهات/ منطق/ شرح منظومه.

غوص في بعض اقسام الموجهات المهمه[1]

دو سوال مربوط به بحث قبل:

سوال اول: بيان شد كه در شعر اخير كه فرمود « كذا في القضيه العقليه، معقول هذی جهه عقليه » بيان شد كه در آخر هر دو مصرع لفظ « العقليه » آمده است كه به ظاهر، ايطاء محقق شده است. ايطاء به معناي اين است كه آخر دو مصرع تكرار شود هم لفظا و هم معناً. سپس بيان شد كه براي دفع ايطاء ناچار شديم اولي را با الف و لام بياوريم و دومي بدون الف و لام آورده شود تا ايطاء حاصل نشود. در جلسه قبل بعد از كلاس سوال شد كه در اينجا دو لفظ « العقلیه‌» كه در دو مصرع آمده از نظر معنا تفاوت دارند لذا اصلاً ايطائي نيست تا به كمك نكره آوردن و معرفه آوردن دفع شود.

جواب: واضح است كه لفظ « العقليه » در هر دو مصرع به يك معنا است و دو معنا ندارد. بله موصوف آنها فرق مي كند و اگر موصوف فرق كند ايطاء را از بين نمي برد. بلكه بايد معناي آنها فرق كند تا ايطاء از بين برود.

سوال دوم: در آخرين خطي كه در جلسه قبل خوانده شد، بيان گرديد كه در علوم حقيقيه،‌ اعتنا به معقول مي شود و اعتنا به مطلقِ معقول ذهني نداريم. از اين عبارت استفاده شد كه معلوم ذهنی چند قسم است كه يك قسم آن، معقول است. توضيح بحث اين است كه ما سه قوه ي ادراكي داريم:

1 ـ احساس ظاهري.

2ـ احساس باطني.

3 ـ تعقل.

اين سه، ادراكند و مراتبشان متفاوت است. هرسه تحت جامعي به نام « ادراك » مندرج مي شود. مي توان گفت «علم » سه قسم دارد:

1 ـ علمي كه از سنخ احساس ظاهري باشد.

2 ـ علمي كه از سنخ احساس باطني باشد.

3 ـ علمي كه از سنخ تعقل باشد.

مي توان گفت وجود ذهني بر سه قسم است:

1 ـ محسوس به حس ظاهري.

2ـ محسوس به حس باطني.

3ـ معقول.

احساس ظاهري با يكي از حواس پنجگانه ظاهري انجام مي شود. اما احساس باطني بر دو قسم است « البته احساس باطني سه قسم است اما يك قسم آن، متمم احساس ظاهري است لذا جداگانه لحاظ نمي شود. وقتي چشم ما چيزي را مي بيند صورتی از آن چيز وارد باصره مي شود. قوه باصره در وسط پيشاني قرار دارد يعني جايي كه دو عصب چشم به هم برخورد مي كنند كه به آنجا اصطلاحاً ملتقي العصبتين مي گويند و قوه باصره در آنجا وجود دارد. اين چشمي كه ما در صورت اشخاص مي بينيم وسيله ي قوه باصره است و خودش بيننده نيست اين چشم فقط عكس را به قوه باصره مي دهد.

تا شكل،‌ وارد قوه ي باصره مي شود رويت شروع مي گردد. سپس اين صورت از ملتقي العصبتين وارد مغز مي شود در جلوي مغز، حس مشترك قرار دارد. حس مشترك يكي از حواس باطني است كه رويت در آنجا تمام مي شود. سمع هم همينطور است يعني وقتي موج هوا به عصب مفروش بر روي استخوان گوش مي رسد سمع شروع مي شود و در حس مشترك تمام مي شود. لمس و چشيدن و بوييدن هم همينطور است يعني تمام محسوسات، در حس مشترك تمام مي شود لذا حس مشترك را متمم حواس ظاهري مي گيرند و به صورت جدا حساب نمي كنند. لذا گفته مي شود حواس باطنه دو تا مي باشند در حالي كه سه تا است « اين تقسيم بندی كه بنده ـ استاد ـ بيان مي كنم خلاف آنچه كه مشهور گفتند مي باشد. زيرا مشهور مي گويند حواس باطنه پنج تا مي باشد كه دو تا مخزن است و سه تا، مُدرك است. يكي مخزنِ صور است كه به نام مصوره يا خيال مي باشد و يكي مخزنِ معاني جزئیه است كه به نام حافظه مي باشد. اما آن سه مدركه عبارت از حس مشترك و متخيله و متوهمه است. بنده ـ استاد ـ حس مشترك را از حواس باطنه بيرون كردم و گفتم متمم حواس ظاهره است. اين كار، صحيح است ولي خلاف آنچه كه مشهور گفتند مي باشد زيرا جزء حواس باطنه شمرده مي شود. حس مشترك با حوس ظاهره فرق مي كند. حس مشترك، صورت را مقداري نگه مي دارد اما حس ظاهره، صورت را نگه نمي دارد مثلا قطره باران را كه ملاحظه كنيد وقتي از بالا به سمت پايين مي آيد چشم من، آن را در همان نقطه اي كه هست آن را مي بيند ولي حس مشترك آن را در نقطه اول ديده است و صورت آن را از دست نداده و در نقطه دوم هم مي بيند و صورت آن را از دست نمي دهد و در نقطه سوم هم مي بيند و صورت آن را از دست نمي دهد. نقطه اول و دوم و سوم كنار يكديگر قرار مي گيرند و به صورت خط ديده مي شود پس ديدن حس مشترك با ديدن باصره فرق مي كند. اين صورتی را كه حس مشترك به مقدار كمي نگه مي دارد اگر وارد خيال شود خيال، آن صورت را مدت زيادي نگه مي دارد ممكن است سالها صورتي كه ديده شد،‌در قوه ي خيالِ يك شخص باقي باشد چون خيال او قوي است اما بعضي قوه ي خيالشان ضعيف است و وقتي امروز مي بيند فردا يادش مي رود » آن دو تا عبارتند از: تخيل و توهم. به « تخيل »، خيال هم گفته مي شود. توجه كنيد كه لفظ « خيال » دو اطلاق پيدا كرد و مشترك لفظي بين اين دو است:

1ـ مخزن صورت. در اینصورت قوه ي مدركه نيست بلكه فقط صورت را حفظ مي كند.

2ـ قوه ي مدركه. در اینصورت تخيل مي شود. اين قسم دوم، وهم است.

خيال، صورتهاي جزنيه را ادراك مي كند اما وهم، معاني جزنيه را ادراك مي كند مثلا صورت زيد به توسط خيال، تخيل مي شود و خيال آن را مي بيند. خيال، هم مي بيند هم مي شنود هم مي بويد هم لمس مي كند هم مي چشد يعني قوه خيال هر 5 كار را انجام مي دهد مثل حس مشترك كه هر 5 تا را انجام مي دهد. صورتهاي جزئي چه ديدنی باشد چه بوئيدنی و ... باشد به توسط قوه ي خيال درك مي شود. قوه ي واهمه، معني جزئيه را درك مي كند مثلا « محبت » يك معناي كلي است كه عقل آن را درك مي كند. « محبت مادر به فرزند » هم يك معناي كلي است كه عقل آن را درك مي كند اما « محبت اين مادر به فرزندش » جزئي است چون كلمه « اين » آمده است. اين به توسط واهمه درك مي شود. در اينجا توجه كنيد كه معلومِ حس باطني، دوتا شد كه يكي،‌ صورت جزئيه است و ديگري، معناي جزئيه است. پس توجه كرديد كه صورت جزئي و معناي جزئي هر دو مدركِ باطني و معلوم باطني شدند. تا اينجا سه مدرَك پيدا شد كه عبارتند از:

1ـ‌ محسوس ظاهري. اين باقي نمي ماند و زود از بين مي رود يعني به محض اينكه خارجي از جلوي چشم ما مي رود ما آن را نمي بينيم اگر چه صورت آن درقوه خيال محفوظ است.

2ـ محسوس باطني اگر صورت باشد « كه به حسن خيال در بياید ».

3 ـ محسوس باطني اگر معناي جزئي باشد « كه به حس وهم در بياید ».

4 ـ معناي كلي يا صورت كلي كه مربوط به عقل است چون عقل، صورت كلي يا معناي كلي را درك مي كند نه اينكه صورت زيد را درك كند بلكه صورت زيد كه كلي شده و قابل صدق بر كثيرين مي باشد را درك كرده است.

پس معلومات ذهني ما چهار تا شدند در حالي كه معقول، يكي از اينها مي باشد. الان مرحوم سبزواري مي فرمايد در علوم حقيقيه به معقول اعتنا مي شود اينطور نيست كه به هر معلوم ذهني اعتنا شود. چهار معلوم ذهني داريم كه به هر چهار تا اعتنا نمي شود فقط به يكي كه معقول است اعتنا مي شود اما به موهوم و متخيل و محسوسش اعتنا نمي شود. نمي خواهيم بگوييم در باب ادراك، به اين سه اعتنا نداريم بلكه اعتنا داريم اما در علوم حقيقيه به اين سه اعتنا نداريم. ممكن است گفته شود كه چگونه موهوم اعتنا ندارد در حالي كه تمام رياضيات اعم از هندسه و حساب و هيئت و ... حاصلِ وهم است و قوه ي واهمه همه اينها را ساخته است. در مورد وهم هم گفته شده كه اگر در محسوسات بكار برود صادق است. در معقولات اگر وهم بكار گرفته شود كاذب خواهد بود و قضايايي به دست مي آيد كه ماده براي مغالطه قرار مي گيرند. واهمه در معقولات اشتباه مي كند اما در محسوسات اشتباه نمي كند چون خداوند ـ تبارك ـ آن را براي محسوسات آفريد، نه براي معقولات. رياضيات، تماماً حاصل ادراك وهم در محسوسات است پس چگونه مي گوييد در علوم حقيقيه، اعتباري به موهوم نيست زيرا رياضيات جزء علوم حقيقيه است؟ جواب اين است كه وهم در آنجا تحت تدبير عقل كار مي كند. شما بر روي تخته، يك دايره رسم مي كنيد و در اين دايره، زاويه اي رسم مي كنيد و حكم و قانون کلی درباره ي اين زاويه بيان مي كنيد. اين حكمي كه توضيح داده مي شود با شكلي كه بر روي تخته كشيده شده يك حكم جزئي است چون آنچه كه ديده مي شود اين چيزي است كه برروي تخته كشيده شده است پس اين مطلب با وهم درك شد اما در رياضي اگر چه براي تفهيم، شكل كشيده مي شود و بیان بر روی شکل برده می شود اما در آخر یک قاعده ی کلی گرفته می شود و گفته مي شود كه مثلاً زاويه اي كه رأسش بر مركز دايره باشد زاويه مركزي ناميده مي شود اما زاويه اي كه رأسش بر محيط دايره باشد زاويه محيطي ناميده مي شود. اين مطلب اگر در وقتِ تفهيم كردنش، قوه ي واهمه به كار افتاد و جزئي را دريافت كرد ولي تحت تصرف عقل و تحت تدبير عقل، همين قضيه ي جزئي، كليه مي شود. در هندسه قواعد كلي داريم كه همه آنها معقولند. يعني معقولاني هستند كه كلي شده ي همان موهومات هستند وبه همين جهت اعتبار دارند پس در مطلق علوم حقيقيه، اعتبار به معقولات است حتي در علم رياضي كه به نظر مي رسد از موهوم استفاده مي شود اما در آخر، از معقول استفاده مي شود. پس همه مسائل علوم از معقولات تشكيل مي شود به همين جهت، معقول از بين اين چهار معلوم ذهني در علوم حقيقيه اعتبار دارد ولي بقيه اعتبار ندارند.

نكته: اينكه اين موهوم، عقلي مي شود به خاطر استدلال است چون در شكلي كه بر روي تخته كشيده مي شود وقتي حكمي ثابت مي شود با استدلال اثبات مي شود كه آن استدلال، که حاصلِ فعل عقل مي باشد كلي است و لذا نتيجه ی كلي گرفته مي شود.

نكته: در جلسه قبل، احساس و تخيل و وهم بيان شد ولي توهم را ذكر نكردم چون بعضي معتقدند كه خيال با وهم هر دو يكي اند لذا بين تخيل و توهم فرق نمي گذارند اما بعضي ها فرق مي گذارند خود ابن سينا در علم النفس شفا طوري حرف مي زند كه گويا متمايل مي شود به اينكه بين اين دو فرق نگذارد. مي گويد يك قوه ي واحد، كار ادارك صور و معاني را بر عهده دارد به لحاظ ادراك صور به كارش تخيل گفته مي شود و به لحاظ ادراك معنا به آن توهم گفته مي شود. در اينصورت قوي خيال كه از آن تعبير به متخيله مي شود مدرِك نمي داند بلكه آن را قوه ي متصرفه مي داند. مرحوم خواجه هم در كتاب شرح اشارات تقريبا تابع همين مبنا است.

نكته: در دو جلسه قبل اين مطلب گفته شد كه گاهي جهتِ قضيه، جزء محمول مي شود. در اين هنگام وقتي قضيه تشكيل مي شود قضيه ضروريه است. شخصي سوال كرد كه آيا اين ضروريه، بشرط المحمول است؟‌ بنده ـ استاد ـ جواب دادم بله. بعداً متوجه شدم كه بي جهت اين سوال را تصديق كردم چون ضرورت بشرط المحمول، اين نيست. ضرورت بشرط المحمول، چيز ديگري است. الان براي اينكه روشن شود ضرورت بشرط المحمول را توضيح مختصري بيان مي كنم اگرچه در صفحه بعد مصنف توضيح مي دهد.

مثلا گفته مي شود «الانسان كاتب بالامكان ». لفظ « بالامكان » جزء محمول قرار داده مي شود و تبديل به « الانسان ممكن الكتابه » مي شود. اين قضيه، ضروريه مي شود يعني « الانسان ممكن الكتابه بالضروره » ولي اين، ضرورت بشرط المحمول نيست. بار ديگر مي گوييم « زيد كاتب بالامكان » سپس اين قضيه را عوض مي كنيم و مي گوييم « زيد الكاتب كاتب » يعني همان محمول آورده مي شود و در موضوع شرط مي شود يعني « زيد الكاتب، كاتب بالضروره » اين هم ضرورت است ولي ضرورت بشرط المحمول مي شود. پس ضرورت بشرط المحمول اين است كه محمول در موضوع اخذ مي شود ولي آنچه كه در دو جلسه قبل بيان شد اين بود كه جهت در موضوع اخذ شود. فرق اين است بين اينكه محمول، در موضوع اخذ شود يا جهت، در محمول اخذ شود، پس اينكه بنده ـ استاد ـ در جواب آن سوال كه گفته شد آيا اين، ضرورت بشرط المحمول است گفتم بله، صحيح نيست. زيرا ضرورت بشرط المحمول چيز ديگري است. آن ضرورتي كه از ناحيه ي ضميمه كردن جهت به محمول درست مي شود غير از ضرورتي است كه از شرط كردن محمول در موضوع درست مي شود.

بحث امروز: در اينجا اقسام مهمه ي موجهات ذكر مي شود. يك جهت، ضرورت است و يك جهت، دوام است جهت ديگر ممكنه است و جهت ديگر فعليت است. ضرورت داراي اقسامي است كه اقسامش ذكر مي شود. دوام هم داراي اقسامي است كه اقسامش ذكر مي شود ولي فعليت داراي اقسامي نيست سپس اشاره به جهات مركبه مي كند.

بيان اقسام ضروريه:

1 ـ ضروريه مادام ذات الموضوع: يعني مادامي كه موضوع، ذاتش موجود است اين محمول برايش ضرورت دارد مثل « الانسان حيوان ناطق‌ ». تا وقتي كه « انسان »، موجود است « حيوان ناطق » را دارد و برايش ضروري است چه موجود رد ذهن باشد چه موجود در خارج باشد. به اين، قضيه ضروريه مي گويند.

2 ـ ضروريه مادام الوصف: اين در صورتي است كه در موضوع، وصف باشد مثلا « الكاتب » باشد. همه موضوع ها داري وصف هستند حتي « الانسان » هم كه موضوع قرار داده مي شود موصوف به « انسانيت » است. « كاتب » هم موصوف به « كاتبيت » است. وصف موضوع را اصطللاحا وصف عنوانی مي گويند يعني وصفي كه عنوان براي آن موضوع شده است. يعني اين موضوع را به عنوان انسان مي شناسيد، آن موضوع را به عنوان كاتب مي شناسيد.

پس وصفي در موضوع است. اگر محمول را به اين وصف ارتباط دهيد و ببينيد مادامي كه اين وصف براي موضوع حاصل است اين محمول حاصل است در اينجا گفته مي شود ضرورتِ مادام الوصف. مثل « الكاتب متحرك الاصابع ». لفظ « متحرك الاصابع » محمول است. مادامي كه اين وصف كتابت براي اين موضوع حاصل است تحرك اصابع ضرورت دارد. پس محمول، ضروري براي موضوع است مادامي كه موضوع، اين وصف را دارد اما در قبلي، محمول ضروري براي موضوع بود مادامي كه موضوع،‌آن ذات را دارد. به اين قسم، « مشروطه عامه » مي گويند.

3 ـ ضرورت مادام وقت المعين: مثلا كسوف براي قمر ضرورت دارد اما در وقت معين ضرورت دارد يعني در وقتي كه زمين فاصله بين خورشيد و ماه مي شود پس انخساف كه محمول است براي موضوع كه قمر است ضرورت دارد اما در وقت معين ضرورت دارد. به اين « وقتيه » مي گويند.

4 ـ ضرورت محمول براي موضوع في وقت: يعني محمول براي موضوع ضرورت دارد اما در وقتِ منتشر و نامعين مثل « كل انسان متنفس وقتا ما » يعني تنفس براي انسان ضروري است اما نه در وقت معين بلكه در اوقات منتشره. به اين « منتشره » مي گويند.

5 ـ ضرورت محمول براي موضوع بدون اين شرائطي كه گفته شد يعني نه قيد « مادام الذات » و نه قيد « مادام الوصف » و نه قيد « مادام الوقت المعين » و نه قيد « مادام وقت المطلق » لحاظ شود به اين، ضرورت مطلقه و گاهي ضرورت ازليه گفته مي شود مثل اوصاف الهي كه براي اِله ثابت است مثلا « الله عالم بالضروره » كه مراد از « بالضروره » هيچكدام از اين 4 مورد قبلي نيست بلكه مراد، قسم پنجم است يعني « الله عالم مطلقا ».

بنده ‌ـ استاد ـ مطالب را طبق بيان خودم توضيح دادم نه طبق بيان مرحوم سبزواري. در بين اين اقسام مي خواهيم ضروريه ذاتيه را توضيح بدهيم كه در چه مواردي هست. ضرورت در سه مورد، ضرورت ذاتيه است كه در جلسه بعد بيان مي شود.

توضيح عبارت

غوص في بعض اقسام الموجهات المهمه

« المهمه » صفت براي « اقسام » است اگر صفت را براي « الموجهات » هم گرفته شود اشكال ندارد. اگر « بعض » كسب تانيث كرده باشد مي توان « المهمه » را صفت براي « بعض » گرفت.

ترجمه: این فصل در بعضي اقسام موجهات، آن اقسامي كه مهم هستند بحث مي كند.

فالحكم في القضيه ان ضرورةً للنسبه ابانا اظهر مادام جوهر الموضوع أَيساً اي موجوداً كانا

الف در « ابانا »، اشباعي است و در اصل « ابان » هست. « أيس » به معناي « موجود » و در مقابل « ليس » است كه به معناي « عدم » مي باشد.

‌جوهر در اينجا به معناي گوهر ذات است. جوهر اطلاقات متعدد دارد اينطور نيست كه در مقابل بالعرض باشد گفته مي شود اطلاق جوهر بر خداوند ـ تبارك ـ محال و باطل است و گفته مي شود اطلاق جوهر بر خداوند ـ تبارك ـ جايز است. هر دو صحيح است. چون اطلاق جوهر به معناي « ماهية كذا » بر خداوند ـ تبارك ـ محال است چون خداوند ـ تبارك ـ ماهيت ندارد. اما جوهر به معناي گوهر و ذات، بر خداوند ـ تبارك ـ اطلاق مي شود. لفظ جوهر در اينجا به معناي گوهر است نه به معناي اصطلاحي.

ترجمه: حكم « يعني محمول » در قضيه اگر ضرورتِ نسبت را آشكار كند « يعني اين حكم كه محمول است به موضوع نسبت دارد. اگر اين قضيه، آن نسبت را به صورت ضرورت ظاهر كند » اما ضرورتي كه مادامي كه جوهرِ موضوع، موجود باشد.

هذه العباره كقولهم: « مادام ذات الموضوع موجود »

اين عبارتِ « مادام جوهر الموضوع أيسا كانا » به منزله قول منطقين است كه گفتند « مادام ذات الموضوع موجود ». يعني مرحوم سبزواري مي فرمايد به جاي « مادام ذات الموضوع موجود » كه ديگران گفتند من گفتم « مادام جوهر الموضوع ايسا كانا ».

كانت القضيه ضروريه الذاتيه اي تسمی بالضروريه الذاتيه

مصنف لفظ « ضروريه » را بدون الف و لام آورده به خاطر ضرورت شعري است لذا به دنبال آن كه مي خواهد بدون شعر بيان كند براي هر دو الف و لام مي آورد.

اگر حكم، ضرورتِ اينگونه اي را آشكار كند « يعني اگر محمول براي موضوع، چنين ضرورت داشته باشد كه مادام ذات الموضوع، از موضوع جدا شود » قضيه،‌ ضروريه ذاتيه است.

خلاصه: اقسام ضروريه:

1 ـ قضيه ضروريه: مادامي كه موضوع، ذاتش موجود است اين محمول برايش ضرورت دارد مثل « الانسان حيوان ناطق ».

2 ـ قضيه مشروطه عامه: در صورتي كه در موضوع وصف باشد و اين وصف براي موضوع حاصل باشد مثل « الكاتب متحرك الاصابع ».

3 ـ قضيه وقتيه: مثل كسوف براي قمر كه ضرورت دارد ولي دروقت معين ضرورت دارد.

4 ـ قضيه منتشره: محمول براي موضوع در وقتِ منتشر و نامعين ضرورت دارد مثل « كل انسان متنفس وقتا ما ».

5 ـ قضيه مطلقه: ضرورت محمول براي موضوع بدون اينكه يكي از اين چهار تا باشد مثل اوصاف الهي كه براي اِله ثابت است.

 


[1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، ص260، سطر5، نشر ناب.