درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

95/01/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اگر کلی مجهول از کلی معلوم بدست آمد احکام مشترکه ی جزئیات آن کلی هم معلوم می شود/ قضایای شخصیه در علوم عقلیه اعتبار ندارند/ قضایا/ منطق/ شرح منظومه.

و اذ استتبع تعقل کلی تعقل کلی آخر استتبع تعقل احکام جزئیاته[1]

بیان شد که جزئی چه در باب تصور و چه در باب تصدیق نه کاسب است نه مکتسب است. در باب تصور، معرِّف، کاسب است و معرَّف، مکتسب است. در باب تصدیق، قیاس، کاسب است و نتیجه مکتسب است. در هیچ یک از دو باب تصدیقات و تصورات نمی توان کاسب یا مکتسب را جزئی قرار داد به بیانی که گذشت بلکه در هر دو باب باید مکتسب و کاسب کلی باشد یعنی از یک کلی، کلی دیگر استخراج شود به اینصورت که از یک کلی که معلوم تصوری یا تصدیقی است کلی دیگر که مجهول تصوری یا تصدیقی است بدست آید. آن معلوم را کاسب و آن مجهول را مکتسب می گویند. مرحوم سبزواری می خواهد بفرماید که فکر نکنید اگر یک کلی را از کلی دیگر بدست آوردید جزئیات برای شما مبهم می ماند بلکه تمام احکامی که در جزئیات هست برای شما روشن می شود ولی توجه کنید که احکام مشترکه روشن می شود. مثلا فرض کنید در باب تصور از کلیِ « حیوان ناطق » به کلی « انسان » پی بردید یا در باب تصدیق از « تغیر عالم » پی به « حدوثش » بردید. در اینصورت تمام احکام جزئیات روشن می شود یعنی اینکه از « حیوان ناطق » پی به « انسان » بردید به تمام احکام جزئیات انسان که زید و بکر و عمرو هستند پی بردید. یعنی نه تنها حکم انسان برای شما روشن شده بلکه حکم جزئیات انسان یعنی افراد انسان هم برای شما روشن است ولی آن حکمی که مشترک است، می خواهد ذاتی باشد یا عرضی باشد. اگر حد بکار برده شود ذاتیات روشن شده است و اگر رسم بکار برده شود عرضیات روشن شده است ولی آن ذاتی و عرضی که مشترک باشد اما آن خصوصیات روشن نمی شود. خصوصیات باید با احساس بدست آید.

توضیح بیشتر: ما می خواهیم افراد انسان را بشناسیم. این افراد که جزئی می باشند را نمی توان تعریف کرد به بیانی که گفته شد. به سراغ کلی آن می رویم و کلی آن یعنی انسان را تعریف به « حیوان ناطق » می کنیم. سپس کلی که « حیوان ناطق » است معرِّف کلی دیگر که « انسان » است می شود. ما وقتی « انسان » را شناختیم تمام جزئیاتش را هم می شناسیم اما احکام مشترکه ی جزئیات شناخته می شود. انسان را به این شناختیم که جنسش حیوان و فصلش ناطق است. در همین حد هم جزئیات شناخته می شوند یعنی ذاتیات مشترکه ی آنها و مختصه ی آنها بدست می آید ذاتیِ مشترکشان حیوان است که در کلی آنها وجود داشت ذاتی مختصشان فصل است که در کلی آنها وجود داشت.

پس این چنین نیست که با شناختن کلی فقط کلی شناخته شود و از شناخت جزئیات غافل باشیم بلکه جزئیات هم می شناسیم اما احکام مشترکه نه مختصه.

نکته: بحث ما در جزئی حقیقی است « که نمی توان آن را کاسب یا مکتسب قرار داد » نه جزئی اضافی. چون جزئی اضافی می تواند حقیقی و می تواند غیر حقیقی باشد آن جزئی که غیر حقیقی می باشد در واقع کلی است و می توان آن را کاسب یا مکتسب قرار داد. « جزئی اضافی عبارتست از آنچه که تحت کلی مندرج است. آن چیز ممکن است زید باشد که تحت کلی انسان مندرج است. یا انسان باشد که تحت کلی حیوان مندرج است ».

توجه کنید که اگر یک وقت جزئی، معرِّف یا معرَّف قرار داده شد و این جزئی حاکی از کلی قرار داده شد اشکالی ندارد زیرا معرِّف و معرَّف در واقع کلی است و این جزئی، حاکی از کلی می شود که به عنوان نمونه ذکر شده است. این کار در علوم می شود. خیلی از موارد جزئی آورده می شود ولی نه به خاطر اینکه جزئی، تعریف شود بلکه به خاطر اینکه جزئی، شناخته تر و مانوس تر به ذهن است.

پس جزئی اگر بر آن کلی قرار داده شود، هم می توان آن را کاسب و هم مکتسب قرار داد و این در واقع به این صورت است که کلی، کاسب و مکتسب گرفته شده است.

نتیجه بحث این شد که اگر یک کلی در باب تصور روشن شد و در باب تصدیق اثبات شد این کلی به این صورت نیست که فقط خودش روشن شده باشد بلکه تمام جزئیاتش هم روشن است ولی احکام مشترکه ی جزئیاتش روشن است نه احکام مختصه. یعنی اگر خصوصیات انسان ذکر شود خصوصیات زید از آن در نمی آید حالات انسان، برای زید هم هست.

توضیح عبارت

و اذا استتبع تعقلُ کلیٍ تعقلَ کلیٍ آخر استتبع تعقل احکام جزئیاته و لکن احکامها الکلیه

ضمیر « جزئیاته » به « کلی آخر » و ضمیر « احکامها » به « جزئیات » بر می گردد.

« استتبع »: یعنی در پی داشته باشد، متبوع باشد. اما « تبع » به معنای « تابع بودن » است.

اگر تعقل کلیِ معلوم، تعقل کلی دیگر که مجهول است را در پی داشت « یعنی تعقل کلی معلوم، تعقل کلی مجهول کلی دیگر را در پی داشت یا تعقل کلی که در باب تصدیقات، ثبوت و اثباتش معلوم است تعقل کلی دیگر یعنی ثبوت کلی دیگر را در پی داشت. توجه کنید که در تصور، فهم مطرح است و در باب تصدیق، اثبات مطرح است گاهی از یک کلی، کلی دیگر فهمیده می شود اما گاهی از ثبوت یک کلی کلی دیگر اثبات می شود مثلا چون تغیّر برای عالم ثابت است حدوث برایش اثبات می شود » تمام احکام جزئیات کلی دیگر برای ما معلوم می شود « چه احکامی که باید بفهمیم و چه احکامی که باید اثبات کنیم ولی احکام مشترکه روشن می شود نه احکام مختصه » لکن احکام کلی آن جزئیات که همان احکام مشترک است نه احکام مختص.

نکته: اگر اصغر در صغری، جزئی قرار داده شود حتما مشیر به کلی است. مثلا اگر زید اصغر قرار داده شود به عنوان یک انسان، اصغر قرار داده شده است نه به عنوان یک زید خاص باشد.

بحیث لا یَشُذّ احکامُ فرد من الماضین و الغابرین عنه

این عبارت مربوط به عبارت « استتبع تعقل احکام جزئیاته » است یعنی تمام احکام جزئیات را برای تمام افراد می آورد چه افراد گذشته و چه افراد آینده و چه افراد حال. یعنی وقتی گفته می شود « انسان کاتب است » می فهماند که تمام افراد گذشته، کاتب هستند. افراد موجود را هم می فهماند که کاتب هستند افراد آینده را هم می فهماند که کاتب هستند. مراد از « کاتب »، « کاتب بالقوه » است نه بالفعل چون « کاتب بالفعل » برای همه افراد انسانها نیست. زیرا « کاتب بالفعل » به کسی اطلاق می شود که قلم به دست دارد و مشغول نوشتن است این حالت در همه افراد انسان وجود ندارد بلکه بعضی انسانها کاتب بالفعل هستند.

« الماضین و الغابرین »: به معنای « گذشته ها » است.

ترجمه: به طوری که کوتاه نمی آید احکام فردی از گذشته ها از این کلی که بیان می شود « یعنی این کلی نه تنها شامل حال می شود بلکه شامل گذشته ها هم می شود » حتی اضافه کنید که شامل آینده ها هم می شود.

و لا یبقی حاجه الی استیناف نظر لِتعقل ذاتیاتها و عرضیاتها المشترکه

لازم نیست که دوباره استیناف نظر « و توجه جدید » برای شناخت ذاتیات کرد. وقتی این کلی شناخته شد ذاتیات هم شناخته می شود. نه تنها ذاتیات کلی بلکه ذاتیاتِ جزئیات کلی و افراد کلی هم شناخته می شود. لازم نیست برای شناخت ذاتیات و عرضیات، توجه جدید و مستأنفی داشت. همان توجه قبلی که از طریق کلی درست شد کافی است که وضع جزئیات را روشن کند.

ترجمه: باقی نمی ماند حاجتی برای استیناف نظر و توجه جدید برای تعقل ذاتیاتِ آن جزئیات و عرضیاتِ آن جزئیات « بلکه همین اندازه که ذاتی آن کلی و عرضی آن کلی توجه شود کافی است ».

فمعلومک التصوری و التصدیقی من الکلیات نور یسعی بین یدی عقلک یرشدک الی حقایق کلیات اخری مجهوله

« من الکلیات » بیان « معلوم » است یعنی کلی تصوری و تصدیقی که معلومِ تو می باشد.

مصنف از اینجا به بعد می خواهد اهمیت کلی معلوم که وسیله برای کلی مجهول می شود را ذکر کند. اگر این معلومات نبود آن مجهولات کشف نمی شدند. آن معلومات هستند که شخص را به مجهولات ارشاد می کند. پس نور معلومات را بدست بیاور تا از این نور، مجهولات روشن شود.

« معلومک التصوری »: یعنی تصورات بدیهی.

« معلومک التصدیقی »: یعنی تصدیقات بدیهی.

ترجمه: کلیِ تصوری و تصدیقی که معلوم تو می باشد نوری و روشنایی است که می رود در مقابل عقل تو تا « مجهول را روشن کند و آن روشن شده را در مقابل عقل تو قرار دهد و » ارشاد کند تو را به شناخت کلیات دیگری که آن کلیات دیگر مجهول اند.

نکته: ابن سینا می گوید معلومات بدیهی « چه تصوری و چه تصدیقی » برای انسان حاصل می شود و انسان متوجه نمی شود که چه وقتی حاصل شد و از جانب چه کسی افاضه شد. اما در وقتی که معلوم نظری را بخواهید بدست بیاورید متوجه می شوید که چه کاری کردید و چه اتفاقی رخ داد؟ به عبارت دیگر چه زمانی این امر نظری برای شما حاصل شد؟ اما بدیهیات اینگونه نیست. در وقتی که شخص، کودک است فقط با حسیات سر و کار دارد. نه تجربیات و نه حدسیات برای او هست ولی یکدفعه متوجه می شود که یک چیزهایی را می داند. اگر از او بپرسند چه کسی این را داد و چه زمانی داد؟ جواب می دهد نمی دانم.

نکته: مراد از « معلوم »، معلومِ بیِّنِ تنها نیست بلکه هم بیِّن و هم مبیَّن اراده شده است.

« الی حقائق کلیات »: مصنف تعبیر به « الی کلیات » نمی کند بلکه لفظ « حقائق » را می آورد چون ما می خواهیم حقیقت کلی را بشناسیم که از طریق جنس و فصل شناخته می شود. پس ما نمی خواهیم پوسته و ظاهر کلی را بشناسیم بلکه مراد، شناخت ظاهر و باطن هر دو است و شناخت حقیقت و واقعیتش است که این کلی چه می باشد و الا اگر بخواهید پوسته ی آن را بشناسید کافی بود که احساس شود « اگر چه کلی، احساس نمی شود » پس مراد شناخت ظاهر و باطن جسم هر دو هست که توسط عقل انجام می گیرد.

و احکام مشترکه بین الجزئیات

این عبارت عطف بر « حقائق » است.

نه تنها از این معلوم، ارشاد به مجهولی که کلی است می شوید بلکه ارشاد به احکام جزئیات آن کلی هم می شوید یعنی دو چیز روشن می شود زیرا هم آن کلی روشن می شود هم احکام جزئیاتش روشن می شود. نه اینکه خود جزئی با خصوصیاتش روشن شود بلکه احکامش روشن می شود. لذا لفظ « احکام مشترکه » عطف بر « حقایق » است یعنی این معلوم تو را ارشاد به دو چیز می کند:

1ـ حقایق کلیات مجهوله.

2ـ احکام مشترکه بین جزئیات.

فکمال النفس فی سباحه بحار الکلیات و غوصها و سیاحة دیار المرسلات و دوسها

« سباحه » به معنای « شنا کردن » است. « فی سباحه » خبر برای « فکمال النفس » است.

حالی که این کلی، اینهمه به نفس کمک می کند و نور برای نفس می شود و مرشد نفس می گردد ولی جزئی هیچکدام از این کارها را نمی تواند به عهده بگیرد، در اینجا آیا سزاوار است که تو وقت خودت را صرف کلیات کنی که نور و کمالِ نفس تو هستند یا صَرفِ جزئیات کنی که چیزی بر کمال نفس تو نمی افزایند؟ روشن است که صَرف کردن عمر در کلیات بهتر از صرف کردن عمر در جزئیات است. پس به علوم کلیه و حقیقیه بپرداز نه به امور اعتباری.

ترجمه: کمال نفس در شنا کردن در دریاهای کلیات است.

نکته: مصنف در سطر 2 لفظ « حقایق » را به صورت جمع آورد با اینکه هر کلی، یک حقیقت بیشتر ندارد. این به خاطر این است که چون مضاف الیه جمع بود مضاف هم جمع آورده شد یعنی چون لفظ « کلیات » بود لذا تعبیر به « حقائق » کرد در اینجا هم تعبیر به « بحار الکلیات » کرد و لفظ « بحار » را جمع آورد یعنی هر کلی تنها خودش دریا است، دریایی که جزئیاتش در آن هستند. کلی دیگر، دریای دیگری است که جزئیاِت خود آن کلی دیگر در آن دریا هستند تو در این دریاها ساکن یعنی در کلیات تفحص داشته باش.

توجه کنید که مراد از کلی در اینجا امر ثابت است چه دارای افراد متعدد باشد چه دارای یک فرد مجرد باشد. جایی هم که مثل خورشید دارای یک فرد است و مجرد هم نیست گفته می شود « خورشید و مانند خورشید »، یعنی آن هم کلی است چون حکم بر روی خورشید و آنچه که مثل خورشید است برده می شود.

مراد از کلی، هم کلی مفهومی و هم کلی سِعِی است لذا در صفحه 247 سطر 1 فرمود « الکلیات المحفوظه بتعاقب الافراد سیما الکلیات العقلیه المجرده الدائمه الثابته ».

ترجمه: کمال نفس در شنا کردن دریاهای کلیات است و در غوص و غواصی کردن کلیات و سیاحتِ دیار مرسلات است.

« دیار »: جمع « دار » است.

« المرسلات »: یعنی مطلق و رها از قیود ماده و حواشی و عوارض ماده باشد. پس مراد از « دیار المرسلات »، دیار مجردات است یعنی موجوداتی که کلی اند و ماده ندارند که جزئیِ شخصی و جزئی جسمانی بشوند.

« دوسها »: « دوس » به معنای « پا زدن » و « لگد مال کردن » است ولی در اینجا به معنای « طی کردن » است. اگر گفته می شود « این زمین را پا بزن » به معنای این است که از اینجا عبور کن.

بل الجزئی المادی کسراب فی الفلا او کحباب فی الدأماء و الفلا جمع الفلاة

مرحوم سبزواری جزئیِ مادی را کم ارزش کرد اما از اینجا می خواهد آن را بی ارزش کند و از « بل » ترقی استفاده می کند.

وقتی از « سراب » دور هستیم به صورت یک واقعیتی نزد ما هست. وقتی نزدیک می رویم می بینیم خالی از واقعیت است. در فاصله ی کوتاهی برای ما روشن می شود که سراب چیزی نیست. در واقع می توان گفت عمرِ حقیقت داشتن سراب کوتاه است. عمرش به همین اندازه است که ما از مکانی که قرار داریم به کنار سراب برویم وقتی رسیدیم سراب باطل می شود.

عمرِ « کلی » دراز و دارای ابدیت است اما عمر جزئیات کوتاه است زیرا بعد از اینکه آمدیم برای جزئی، واقعیت قائل شویم می بینیم می رود و دیگر وجود ندارد. از طرف دیگر سراب، خالی است جزئی جسمانی هم در واقع خالی است زیرا دارای یک کلی و خصوصیات است. آن کلی، حقیقت این جزئی است اما خصوصیات این جزئی، عوارض هستند که می آیند و می روند و باقی نمی مانند. حقیقت هر جزئی به آن کلی و انسانیتش است. اما جزئیات، حقیقت ندارند. پس از این جهت هم سراب است.

توجه کنید که جزئی از دو جهت مانند سراب است یکی اینکه عمر جزئی کوتاه است دیگر اینکه جزئی، تو خالی است و مانند سراب می باشد زیرا خصوصیات آن جزئی از بین می رود.

ترجمه: مثل سراب در فلات « فلات به معنای دشت و زمین صاف هموار را می گویند» یا مانند حباب در دریا است.

« حباب »: چیزی که بر اثر موج پدید می آید و بر روی آب می ایستد را حباب گویند. عمرِ حباب مثل سراب است چون به محض اینکه باد بیاید یا موج ادامه پیدا نکند این حباب از بین می رود. توی حباب هم خالی است یعنی داخل آن آب وجود ندارد. اگر دست به آن بزنید می بینید یک ذره دست شما را مرطوب می کند ولیبعداً دست وارد خلأ از آب می شود و دیگر دست شما را مرطوب نمی کند و هیچ فایده ای ندارد. اگر فایده ای هست برای آن آبی است که حباب را ایجاد می کند. در ما نحن فیه هم اگر فایده ای هست برای آن کلی می باشد که در ضمن جزئی است.

فالجزئی کسراب بقیعه یحسبه الظمأن ماء حتی اذا جائه لم یجده شیئا و وجدالله عنده فوفّاه حسابه

این عبارت آیه 39 سوره نور است. ابتدا آیه را بدون توجه به تشبیهی که شده معنا می کنیم بعداً با توجه به تشبیه معنا می کنیم. به عبارت دیگر ابتدا تفسیری معنا می کنیم بعداً فلسفی معنا می کنیم.

اَعمالِ کفار مانند سراب است. سراب عبارتست از اینکه در فلات و دشتی که صاف است نور خورشید در نزدیک ظهر بر این زمین برخورد می کند و انعکاسی پیدا می شود آن انعکاس، بیننده را به خیال آب می اندازد در حالی که آب نیست. پس سراب به معنای بیابانی است که در آن آب نیست ولی آن آبی را که نیست نشان می دهد یعنی واقعیتی ندارد و به عبارت دیگر ظاهرِ تو خالی است.

« قیعه »: یا به معنای « قاع » است یا جمع « قاع » است. « قاع » به معنای زمین مستوی و هموار است. در زمینهایی که کوه و پستی و بلندی وجود دارد سراب دیده نمی شود. لفظ « کسراب بقیعه » یعنی سرابی که در یک قیعه حاصل است. « باء » در « بقیعه » به معنای « فی » است.

« یحسبه الظمأن ماء »: انسانِ تشنه، سراب را به صورت آب می بیند. اما فقط انسان تشنه، سراب را به صورت آب نمی بیند بلکه انسانهایی که سیراب هستند هم سراب را به صورت آب می بینند. سراب را همه افراد به صورت آب می بینند اما چرا خداوند ـ تبارک ـ فقط انسانِ تشنه را ذکر کرد؟ چون مایوس شدنِ تشنه خیلی واضح است. شخصی که تشنه است با یک شوقی به سراغ سراب می رود بعداً که به سراب می رسد یک حال عجیبی به او دست می دهد و می بیند که آب نیست. اما آن شخصی که سیراب است می گوید برویم و آن آب را تماشا کنیم. خیلی حاجتی به تماشا کردن ندارد وقتی هم به آنجا رسید و متوجه شد که آب نیست به خودش می خندد و برمی گردد و می گوید چه اشتباهی کردم. یعنی آنچنان حالت یاس و سرخوردگی به او دست نمی دهد ولی انسان تشنه اینگونه نیست بلکه حالت یأس و سرخوردگی به او دست می دهد و گریه می کند.

خداوند ـ تبارک ـ اَعمال کفار را تشبیه به سراب می کند یعنی وقتی که یک روزی می آید که این اعمال نزد آنها روشن شود حالت یأسشان معلوم می شود. چون کفار، بت ها را عبادت کردند و کارهای خلاف انجام دادند و خیلی خوشحال هستند می گویند وقتی وارد آخرت شویم چه امتیازی به ما داده می شود. وقتی به قیامت می رسند مثل تشنه ای است که به سراب می رسد و حالت یأس و سرخوردگی و ناراحتی به او دست می دهد و به جای اینکه خوشحال باشد گریه می کند.

پس توجه کنید که خداوند ـ تبارک ـ لفظ « الظمأن » را ذکر کرده تا کاملا وضعِ مشبه را مشخص کند. مشبه، اعمال کفار است که تشبیه به سراب می شود. این تشبیه در صورتی کامل تر می شود که « ظمأن » در آن ذکر شود.

« حتی اذا جائه لم یجده شیئا »: ضمیر « جائه » به « سراب » برمی گردد نه به « ماء ». یعنی وقتی به آنچه که گمان می کند آب است می رسد شیئی نمی یابد. البته آنجا قسمتی از بیابان است و لذا لفظ « شیء » بر آن صدق می کند اما مراد از این عبارت این است که شیئی از آنچه که گمان می کرده، نمی یابد. نه اینکه هیچ چیزی نیابد.

« و وجد الله عند فوفاه حسابه »: یعنی جزای خداوند ـ تبارک ـ را در آنجا می یابد. لفظ « جزاء » را مفسرین در تقدیر گرفتند. ترجمه این عبارت به اینصورت می شود: « جزای خداوند ـ تبارک ـ را در نزد آن سراب می یابد و خداوند ـ تبارک ـ حسابش را به طور کامل انجام می دهد و جزایش را به طور کامل عطا می کند ».

تا اینجا معنای ظاهر آیه بیان شد. یعنی این کافر وقتی وارد قیامت می شود می بیند هیچ چیزی ندارد. جزای خداوند ـ تبارک ـ را در مقابل هیچ یا در مقابل جرمی که انجام داده، می یابد.

معنای تشبیهی آیه را در جلسه بعد بیان می کنیم.

و اما الکلی فدائم مجرد

مصنف فرمود « جزئی کسراب فی الفلا ». اما الان می گوید کلی هم دائم است « یعنی هر وقت به سراغ آن بروی آن را واقعیت دار می بینی که به صورت دائمی است » و هم مجرد است « یعنی ماده ای که تغییر در آن هست و باعث می شود که پوچی شیء را آشکار کند، همراه ندارد. پس مجرد همیشه هست و هر گاه به سمت آن بروی آن را پوچ نمی یابی بلکه با واقعیت می یابی ».

 


[1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، ص247، سطر6، نشر ناب.