درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

95/01/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان دلیل سوم بر اینکه چرا قضایای شخصیه در علوم عقلیه اعتبار ندارند/ چرا قضایای شخصیه در علوم عقلیه اعتبار ندارند/ قضایا/ منطق/ شرح منظومه.

بل لیس جزئی بکاسب و لا مکتسب[1]

بحث در این بود که قضایای شخصیه «یعنی قضایایی که موضوعشان شخصی و جزئی بود » در علوم بکار نمی آید. دو دلیل بر این مدعا اقامه شد. الان می خواهد دلیل سوم بر این مدعا اقامه کند. قضیه شخصیه اگر در علوم بکار برود و این قضایا بدیهی نباشند بلکه نظری باشند احتیاج به استدلال دارند. استدلال یعنی از معلومی به مجهول رسیدن و کسب کردن. معلوم، کاسب می شود و مجهول، مکتسَب می شود. اگر این قضیه ی شخصیه، قضیه ی نظری بود و احتیاج به استدلال داشت باید دلیلی بر آن اقامه شود. آن دلیل اگر یک دلیل کلی باشد به طوری که این جزئی، مصداق از آن کلی باشد آن دلیل کلی می تواند ما را به این مصداق برساند مثلا گفته می شود « زید کاتب لان الانسان کاتب » یعنی دلیل، حکم انسان را بیان می کند و زید چون فردی از انسان است حکم انسان به او داده می شود. در اینجا در واقع از جزئی استفاده نشده است آن قضیه ای که در این علم آورده شده و گفته شده « زید کاتب » جزئی نبوده چون مراد این نیست که زید بخصوصه کاتب است بلکه مراد این است که انسان، کاتب است و زید از باب اینکه فردی از افراد انسان است کاتب می باشد. اما اگر جزئی بما هو جزئی در استدلال بیاید و جزئی بما هو جزئی، مدعا باشد در اینصورت گفته می شود که جزئی نه می تواند کاسب « یعنی دلیل » باشد. نه می تواند مکتسَب « یعنی مدعا باشد. بیان مطلب روشن است چون هیچ وقت از جزئی، جزئی دیگر احساس نمی شود بلکه برای جزئی دیگر، احساس دوم لازم است یعنی اولی احساس می شود ولی دومی را نمی توان از اولی بدست آورد مگر اینکه اولی، کلی شود و دومی، تحت کلی مندرج شود و همان حکمی که اولی داشته با استفاده از کلی، برای دومی درست شود. در اینجا استفاده از جزئی نشده بلکه کلی واسطه شده است.

پس نمی توان حکم یک جزئی را از جزئی دیگر بدست آورد چون حکم، مخصوصِ این جزئیِ اول است چگونه می توان به جزئی دوم سرایت داد؟ مثلا اگر یک شخص را دیدیم که سفید پوست است بعداً بگوییم انسان دیگری هم به ما پیشنهاد می شود و گفته می شود آن را هم نگاه کن. می گوید « لازم نیست نگاه کنم آن هم سفید پوست است ». این حکم کردن صحیح نیست چون همه انسانها که سفید پوست نیستند باید آن فرد را ببینیم و بعداً حکم به سفید پوست بودنش کنیم اما اگر حکم بر روی کلی انسانها بار شود می توان حکم این فرد را بر فرد دیگر سرایت داد از باب اینکه آن حکم بر روی کلی بار شده است.

در علوم همیشه قضایای بدیهی وجود ندارد بلکه قضایای نظری هم وجود دارد. در آنجا احتیاج به کسب است. با جزئی نمی توان کسب کرد. خود جزئی را هم نمی توان کسب کرد چون جزئی، کاسب نیست یعنی دلیل نمی شود. مکتسب هم نیست یعنی مدعا هم نمی شود. در علوم یا باید مدعا یا دلیل ذکر شود. و جزئی هیچ یک نمی تواند باشد پس در علوم راه ندارد.

توضیح عبارت

بل لیس جزئی بکاسب و لا مکتسب

جزئی نه کاسب است یعنی نمی تواند دلیل شود و حکمی را برای چیزی کسب کند نه مکتسب است یعنی نمی تواند مدعا شود و با دلیلی اثبات شود مگر اینکه دلیل، کلی شود و این جزئی از باب اینکه فرد کلی می باشد مکتسب شود.

برای اینکه نمی توان جزئی را کاسب و مکتسب قرار داد یک توضیح بهتری هم داده شده است و آن این است:

جزئی را نمی توان کاسب قرار داد یعنی اگر خود این جزئی یک حکمی دارد دلیل نمی شود که جزئی دیگر هم همین حکم را داشته باشد. چون جزئی اگر بخواهد دلیل قرار داده شود معنایش همین است که گفته شود این جزئی، این حکم را دارد پس آن جزئی دیگر هم این حکم را دارد. این روشن است که غلط باشد.

اما علت اینکه جزئی را نمی توان مکتسب قرار داد؟ این مطلب در کتاب برهان توضیح داده می شود که جزئی، تغییر می کند و با تغییرش حکمش لااقل احتمال تغییر دارد. اگر بخواهید دلیلی بیاورید باید دلیل یقین آور باشد یعنی نسبت به این محمولی که بر این موضوع حمل می شود یقین پیدا شود اما تا چه وقتی یقین دارید؟ گفته می شود که یقین امر ثابت است و زائل نمی شود اگر این حکم برای این جزئی ثابت شود و جزئی تغییر کرد یا زائل شد « جزئی جسمانی، تغییر می کند و زائل می شود اما جزئیِ مجرد تغییر نمی کند و زائل نمی شود » در اینصورت یقین از بین می رود. می خواهد یقین تولید کند اما بر چه چیزی می خواهد یقین تولید کند؟ اگر بر چیزی که نمی تواند ثابت بماند یقین تولید کند علم به حکمش چگونه ثابت می ماند به عبارت دیگر خود موضوع نمی تواند ثابت بماند حکمش چگونه ثابت می ماند؟ پس معلوم شد که جزئی، مکتسب نیست چون تغییر می کند وقتی تغییر کرد احتمال داده می شود که حکمش هم تغییر می کند لذا نمی تواند یک قضیه شخصیه ای که حکمش در معرض تغییر است در علمی که احتیاج به یقین است آورده شود.

نکته: اگر بخواهید زمان را در جزئی دخالت بدهید و بگویید « زید در زمان قیامش قائم است » این یک قضیه ضروریه به شرط محمول می شود و یقین هم تولید می کند ولی یقینِ موقت است. اما توجه کنید که به یقین موقت، اصطلاحا یقین گفته نمی شود. چون علمی که تدوین می شود اینطور نیست که فقط برای امروز فایده داشته باشد بلکه در نسل های بعد هم مفید می باشد در اینصورت چگونه می توانید آن را مقید کنید؟ مثلا می تواند اینگونه گفت « من یقین دارم که زید در فلان ساعت قائم است » این یقین فایده ای ندارد فقط برای همین الان فایده دارد. اما اگر گفته شود «انسان، کاتب است» برای نسل های بعدی هم مفید فایده است. بله اگر گفته شود که «زید قائم بود » برای علم تاریخ فایده دارد و بحث علمی نخواهد بود.

ترجمه: جزئی نه کاسب است نه مکتسب است « یعنی نه استدلال است نه مدعا است ».

اذ مَن یُدرک جزئیا بما هو جزئی او حالَه الجزئی لا یُدرک منه جزئیا آخر بما هو جزئی

« او حاله الجزئی » عطف بر « جزئیا » است. ضمیر « حاله » به « جزئیا » برمی گردد.

چه خود جزئی را درک کنید چه حالتی از این جزئی را درک کنید، نه می تواند برای درک جزئی دیگر مفید باشد و نه می تواند برای درک حالتی از جزئی دیگر مفید باشد. جزئی دیگر را باید با احساس دیگر درک کرد نه اینکه با همان ادراکی که به جزئی اول تعلق گرفته احساس شود.

« بما هو جزئی »: به این قید توجه کنید که مصنف آن را در همه جا تکرار می کند. در جایی که جزئی مطرح می شود ولی کلی مراد است مراد نیست زیرا در آنجا هم کاسب بودن و هم مکتسب بودن درست می شود ولی اگر جزئی بما هو جزئی را ملاحظه کنید به طوری که اصلا کلی دخالت داده نشود این جزئی نه کاسب است نه مکتسب است.

ترجمه: کسی که جزئی بما هو جزئی « یعنی خود عین و جوهر جزئی » را درک کند یا حالت و صفت این جزئی را درک کند، جزئی دیگر بما هو جزئی را درک نمی کند. اما اگر جزئی اول را کلی کند به جزئی دوم می رسد و آن را درک می کند یا اگر جزئی دوم را کلی کند ممکن است از جزئی اول به کلی برسد که همان استقرا است ».

نکته: علمی که به جزئی تعلق می گیرد علم احساسی است نه تعقلی. به محض اینکه در مرتبه ی عقل بروید جزئی، کلی شده است در اینصورت سیر در کلیات خواهد بود. این را قبول داریم. اما بحث در جزئی است به این عنوان که به صورت جزئی باقی بماند و در کلی نرود که وارد مرحله ی عقل شود چون اگر وارد مرحله عقل بشود کلی می گردد. مثلا زید اگر در عقل برود انسان می شود که کلی است.

نکته: کلی، کاسب ِجزئی بما هو جزئی نیست. کلی، این جزئی را کسب می کند از باب اینکه فردی از خود این کلی است فقط در همان حدود مشترکه. به عبارت دیگر حدود مشترکه را می توان از این جزئی به جزئی دیگر منتقل کرد ولی مختصه را نمی توان منتقل کرد مثلا یک انسان را احساس می کنید. سپس آن را در عقل خودتان می برید و آن را تکه تکه می کنید به طوری که ذاتیات و عوارضش جدا می شوند ذاتی عام از ذاتی خاص جدا می شود. این کارها در انسان دیگر هم صادق است چون مشترک است اما یکبار این انسان را در عقل می برید. تا می خواهید خصوصیت آن را ملاحظه کنید عقل آن را قبول نمی کند چون عقل، جزئی را درک نمی کند بلکه کلی را درک می کند لذا باید خصوصیات آن را ملاحظه نکنید تا عقل بتواند آن را درک کند.

الا ان یُحِسَّه باحساس آخر

ترجمه: مگر اینکه احساس کند آن را به احساس دیگر « یعنی جزئی دوم را با احساس دیگری احساس کند در اینصورت علم حسی به جزئی دوم پیدا می کند ولی از آن علمی که به جزئی اول پیدا کرد علم به جزئی دوم پیدا نمی کند بلکه از حس دوم، علم به جزئی دوم پیدا می کند.

نکته: این استثناء، منقطع است نه متصل. یعنی مستثنا داخل در مستثنی منه نبوده که بخواهد خارج شود. مستثنی منه عبارت از «ادراک جزئی از جزئی دیگر » است اما مستثنی عبارت از « احساس منتقل به جزئی دیگر » است.

و لا یکون الآخرَ مکتسبا منه

مراد از « الآخر »، جزئی دوم است.

ترجمه: جزئی دوم از جزئی اول، اکتساب نشده است « بلکه از احساس مستقل اکتساب شده است.

و لا من الکلی لان الکلی اجل من ان ینال الجزئی بما هو جزئی

جزئی دوم از کلی هم استخراج نشده است چون کلی، اجلّ از این است که جزئی را نتیجه بدهد. کلی، کلی را نتیجه می دهد و ما آن مشترک را از کلی بدست می آوریم و بر این جزئی بار می کنیم مخصوص را نمی توان از کلی بدست آورد چون مخصوص، در عقل نمی رود زیرا وقتی این جزئی در عقل می رود که تجرید شود و وقتی تجرید شود آنچه مخصوص جزئی بوده ریزش پیدا می کند.

پس هیچ وقت کلی، جزئی را نتیجه نمی دهد مگر مشترکات جزئی را نتیجه بدهد یعنی آنچه که این جزئی با جزئی دیگر شرکت دارد به وسیله کلی می توان نتیجه گرفت و چون آن مشترکات، کلی اند پس کلی، کلی را نتیجه می دهد نه جزئی را.

ترجمه: جزئی دیگر را نمی توان از کلی استخراج کرد چون کلی بالاتر از این است که به جزئی بما هو جزئی منتهی شود.

و الکاسب و المکتسب هو الکلی

تا اینجا روشن شد که جزئی نه کاسب است و نه مکتسب است بلکه کاسب و مکتسب فقط کلی است.

نکته: در بحث تصدیقات بنده ـ استاد ـ بحث را روی استدلال بردم در بحث تصورات هم همینگونه است که معرَّف، مکتسب می شود و معرِّف کاسب می شود. جزئی را نمی توان تعریف کرد و نمی توان تعریف قرار داد. وقتی گفته می شود «زید حیوان ناطق » در واقع، انسان تعریف می شود نه زید.

توجه کنید که می گوییم « زید پدر فلان شخص است و پسر فلان شخص است و در فلان زمان بدنیا آمده و در فلان مکان زندگی می کند و رنگش سفید است » با این تعریفات، زید معرفی نشده است چون پسر فلان شخص ممکن است شخص دیگری هم باشد همچنین ممکن است پدر شخص دیگری هم باشد. اینکه گفته شد در فلان زمان بدنیا آمده می گوییم در فلان زمان خیلی افراد بدنیا آمدند. اینکه گفته شود در فلان مکان زندگی می کند می گوییم در فلان مکان خیلی افراد زندگی می کنند. خود زید را اگر به این خصوصیات بخواهید تعریف کنید نمی توانید تعریف کنید. تعاریفی که آورده می شود همه آنها کلی اند. این قیودی هم که آورده می شود همه کلی اند مگر اینکه گفته شود از مجموع این کلیات که کنار یکدیگر چسبیده شده یک موجود در خارج یافت شده که تمام این مجموعه را دارد ولی امکان دارد که موجودات دیگری هم در خارج باشد که این مجموعه را دارد ولی خداوند ـ تبارک ـ خلق نکرده است. پس این مجموعه، کلی است ولو در خارج تطبیق بر یک فرد می کند آن هم از باب اینکه خداوند ـ تبارک ـ فرد دیگر را ایجاد نکرده با تمام این خصوصیات. و الا اگر فرد دیگری ایجاد می کرد این تعریف، قابل صدق بر آن بود. پس این تعریف، تعریف جزئی نیست بلکه کلی است که یک مصداق بیشتر ندارد لذا چون یک مصداق بیشتر ندارد می توان این کلی را تطبیق بر آن کرد.

توجه کنید که این تعریف واقعا تعریف زید نیست بلکه تعریف زید و هر کسی که مثل زید است می باشد ولی خداوند ـ تبارک ـ شخصی مانند زید نیافریده است اگر می آفرید این تعریف قابل صدق بر آن بود. پس تعریف را نمی توان جزئی کرد بلکه همیشه تعریف، کلی است ولی تعریف کلی اتفاقا طوری شده که بیش از یک مصداق ندارد لذا بر این جاری می شود.


[1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، ص247، سطر2، نشر ناب.