درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/11/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حد یك شی را نمی توان از طریق استقراء بیان كرد/ معرفات/ منطق/ شرح منظومه.
و لیس باستقراء جزئیات اذ لم یفد علما بكلیات[1]
بحث درباره این بود كه حد یك شیء را چگونه و از چه طریقی می توان كسب كرد؟
بیان شد كه از طریق برهان نمی توان كسب كرد. از طریق حدِّ ضد هم نمی توان كسب كرد. از طریق اقتسام هم نمی توان كسب كرد. سه راه از راههای محتمَل رد شدند. راه چهارم استقراء است مصنف می خواهد این راه را هم رد كند. در پایان راه پنجم كه راه تركیب است را اثبات می كند و می گوید می توان حد شیء را از راه تركیب بدست آورد. قبل از توضیح راه چهارم ابتدا نكته ای مربوط به بحث جلسه قبل بیان می كنیم.
نكته مربوط به جلسه قبل: به عبارت « لما كان الحد مجهولا فكون حد هذا الضد لذاك و حد ذاك لهذا ایضا من المحتمل »كه در سطر 10 آمده بود توجه كنید. این فرضی كه مرحوم سبزواری در این عبارت مطرح می كند مربوط به جایی است كه حد سواد و حد بیاض روشن نیست یعنی معلوم نیست كه این حد برای سواد است و این حد برای بیاض است. لذا مصنف فرمود: احتمال دارد حد واقعی سواد را برای بیاض قرار داد و حد واقعی بیاض را برای سواد قرار داد. و الا اگر حد سواد معلوم باشد و حد بیاض معلوم نباشد حق نداریم حد سواد را جابجا كنیم چون وضعش روشن است.
پس در این عبارت فرض بر این است كه هر دو حد مجهول است نه این كه حد، مجهول است بلكه این مطلب كه این حد برای كدام یك از سواد و بیاض است مجهول می باشد مثلا « قابض » را نمی دانیم كه حد سواد است یا بیاض است همچنین « مفرق » را نمی دانیم كه حد سواد است یا بیاض است. چون نمی دانیم می توان جابجا كرد و گفت حد واقعی سواد كه « قابض لنور البصر » است برای بیاض است و حد واقعی بیاض كه « مفرق لنور البصر » است برای سواد است. بیان شد كه احتمال دارد ابن سینا به این مطلب اشاره كند ولی فرض ابن سینا جایی است كه روشن نیست این تعریف برای این معرَّف است و آن تعریف برای آن معرَّف است.
بحث امروز: آیا با استقراء می توان حدی را تعیین كرد؟
ابتدا باید بررسی كرد كه استقراء چیست؟ بعداً بیان كرد كه می توان حد را با استقرا تعیین كرد یا نه؟
تعریف استقراء: استقراء این است كه ما یك فرد از انسان مثل زید را ملاحظه می كنیم فرد دوم و سوم را ملاحظه می كنیم سپس از روی احساسی كه نسبت به این جزئیات داریم حكم كلی بدست می آوریم و با این امر كلی نوع را تعریف می كنیم. چون می دانید كه حد، برای نوع است ولی ناظر به اشخاص می باشد. وقتی گفته می شود « الانسان حیوان ناطق » یعنی « كل انسان حیوان ناطق » و به عبارت دیگر « كل شخص شخصٍ حیوان ناطق ». نمی گوییم « زید، حیوان ناطق است » یا « عمرو، حیوان ناطق است ». لذا حد را موجبه كلیه می دانند چون حد اگر چه سور ندارد و گفته می شود « الانسان حیوان ناطق » ولی چون ناظر به تمام اشخاص این نوع است سورِ موجبه كلیه می گیرد. در كتاب برهان شفا تصریح می شود كه حد، موجبه كلیه است. در كتاب شرح منظومه هم احتمال داده می شود كه اشاره شده. علت موجبه كلیه بودن حد این است كه اگر چه حد برای نوع آورده می شود ولی ناظر به تمام افراد نوع و اشخاص نوع است.
كسی ممكن است به این جهت كه حد برای اشخاص است این طور بگوید « ما اشخاص را نگاه می كنیم سپس حاصل آن چه كه احساس شد را جمع می كنیم و این مجموعه را به صورت كلی برای یك نوع قرار می دهیم ». پس استقراء كردن یعنی تك تك افراد این نوع احساس می شود چون افراد با حس معلوم می شوند. بعد از اینكه با حس معلوم شدند متخیل می شوند بعداً معقول می شوند.
توجه می كنید كه ادراك به این صورت است كه ابتدا شخصِ خارجی ادراك می شود سپس تخیل می شود و در آخر، تعقل می شود یعنی مسیر تعقل از احساس تا تعقل است « مگر برای گروه كمی كه به طور مستقیم می توانند تعقل كنند بدون اینكه احتیاج به احساس داشته باشند. اینها كسانی هستند كه ملكه اتصال به عقل فعال را پیدا كردند » یعنی مثلا زید در مقابل شخص، حاضر است و آن شخص، زید را احساس می كند سپس در زمانی كه احساس می كند تخیل هم می كند یعنی در اینجا دو صورت نزد او حاصل است یكی صورت محسوسه است و یكی صورت متخیله است. بعداً زید از جلوی چشم این شخص كنار می رود و لذا احساس، باطل می شود و به دنبالش صورت محسوسه باطل می گردد ولی تخیل و صورت متخیله همچنان باقی است یعنی بعد از اینكه زید رفت چهره اش هنوز در ذهن ما هست. سپس این شخص، آن صورت متخیله را تقشیر و تجرید می كند و عوارض ماده را از آن می گیرد تا به سمت كلی شدن برود. بعضی گفتند در اینجا علاوه بر آن صورت متخیله كه جزئی است كلی هم تولید می شود ولی مثل ابن سینا و دیگران نمی گویند كلی تولید می شود بلكه می گویند نفس ما آمادگی برای افاضه پیدا كرده و از جانب معلم عقلی كه عقل فعال است « و یا بنا بر قولی، رب النوع انسان است » صورت عقلی به ما افاضه می شود و ما دارای صورت عقلیه و متخیله هر دو با هم می شویم. همه معتقدند كه صورت خیالی از بین نمی رود بلكه صورت خیالی باقی می ماند و یك صورت كلی در كنارش باقی می ماند.
در اینجا اگر ملاحظه كنید در ذهن ما دو صورت است یكی صورت زید است كه دست و پا و چهره و لباس و تمام خصوصیاتش در ذهن ما هست. یكی دیگر زیدی است به عنوان اینكه قدِ 180 سانتی متر دارد و رنگ چهره اش سفید است و امثال ذلك. این، كلی است.
توجه كنید زید به عنوان اینكه قدِ 180 سانتی متری است در ذهن ما هست. مراد، 180 سانتی متری كه در زید است نمی باشد. همچنین چهره زید سفید است اما نه آن سفیدی كه در زید دیده شده است بلكه سفید كلیِ 180 سانتی متری و کلی سفیدی در ذهن ما هست.
پس توجه كردید كه هم رنگ صورت زید در ذهن ما هست هم سفید بودنش كه امر كلی است در ذهن ما هست. هم آن قدی كه تا كجای از هوا ایستاده بود در ذهن ما هست هم می دانیم این قد، 180 سانتی متر است.
نكته: صورت محسوسه و صورت خیالیه تقریبا مثل هم هستند اما فرقشان این است كه صورت محسوسه بعد از اینكه شیء از جلوی چشم می رود باطل می شود اما صورت متخیله باطل نمی شود.
به بحث خودمان برگردیم بحث درباره استقراء بود. استقراء عبارت از این بود كه جزئیات ملاحظه شوند و سپس با توجه به جزئیات، نوع تعریف شود. تعریفی كه برای نوع می آید به وسیله استقراء جزئیات كسب می شود.
بیان شد كه حد برای نوع است و ما اشخاص نوع را استقراء می كنیم تا حد برای نوع كسب شود. وقتی اشخاص ملاحظه می شوند در همه آنها مثلا حیوانیت دیده می شود همچنین ناطقیت دیده می شود بعداً حكم كلی « یعنی حكم مربوط به نوع » می كنیم كه « الانسان حیوان ناطق ». توجه كنید كه نمی گوییم « زید حیوان ناطق »، « عمرو حیوان ناطق ». بلكه حكم كلی می كنیم. این حكم و این حد، از استقراءِ اشخاص جزئی بدست آمد. آیا چنین كاری صحیح است یا نه؟ مصنف با سه دلیل می فرماید باطل است.
مدعا: حد یك شیء را نمی توان از طریق استقراء بیان كرد.
دلیل اول: شما با احساس جزئیات چگونه می توانید حیوانیت یا ناطقیت را برای این جزئی استنباط كنید تا بعداً این ها را جمع كنید و نتیجه بگیرید كه انسان حیوان ناطق است. استقراء به معنای احساس جزئیات است نه تعقل جزئیات. احساس، آلتِ ادراك است نه اینكه وسیله ی حكم باشد به عبارت دیگر با احساس نمی توان حكم كرد با احساس می توان درك كرد به عبارت سوم حس، افاده ی شیء نمی كند بلكه انفعال است و نمی تواند حكم كند اما حكم، افاده كردنی است. بنابراین حس نمی تواند حكم كند كه این انسانِ جزئی، حیوان  یا ناطق است. بله چون همه قوای ما مشغول فعالیت اند یك قوه ای از ورای حس حكم می كند كه این انسان جزئی، حیوان و ناطق است. در اینجا خَلط می شود و شخص فكر می كند كه حس حكم می كند، در حالی كه حس فقط می بیند یا می شنود و كار دیگری انجام نمی دهد مثلا حركت یك ماشین را ملاحظه كنید كه شخص این حركت را می بیند نه این كه بشنود یا لمس كند. اینكه شخص می گوید « حركت ماشین را دیدم » تسامح است زیرا « حركت »، دیدنی نیست.
یا مثلا دست خودمان را بر روی حشره گذاشتیم و حشره راه می رود در این صورت ما می گوییم « حركت حشره را لمس كردیم » در حالی كه حركت لمس نشده بلكه زبری یا نرمی  این حیوان که جابجا شده لمس گردیده و ما با استدلال كشف كردیم كه این حشره حركت می كند. حتی جابجایی حشره هم درك نمی شود بلكه نرمی حشره احساس می شود و فهمیده می شود كه این نرمی، كمی جا به جا شد. در این جا قوه ای در بدن ما فعالیت خودش را شروع می كند و  می گوید این حیوان حركت می كند. مثال دیگر این است كه  یك ماشین از پشت دیوار حركت می كند ما می شنویم كه این ماشین در حال نزدیك شدن است سپس كاملا نزدیك می شود و بعداً آن صدا ضعیف می شود. گوش ما فقط صدا را شنید و حركت را نشنید ولی یك قوه دیگر استدلال می كند و می گوید این صدا از ضعف به قوت رفت و از قوت به ضعف رفت. پس معلوم می شود كه ماشین حركت كرد. همچنین چشم ما فقط رنگ را می بیند. این موجود متحرك یك رنگی دارد وقتی شخص نگاه می كند می بیند این رنگ در این مكان است و همین رنگ را در مكان دیگری می بیند لذا استدلال می كند و نتیجه می گیرد كه صاحب رنگ حركت می كند.
پس حركت، نه دیدنی است نه شنیدنی و نه بوییدنی است. پس هیچ وقت حس ما حكم به حركت نمی كند بلكه از رنگ و صوت و زبری فقط منفعل می شود. آلت حس آلت ادراك و انفعال است حالتِ افاده و حكم نیست. تعبیر مرحوم سبزواری این است « لان الحس لا یفید شیا‌ ». حس، افاده شیء نمی كند بلكه فقط انفعال است و افاده، فعل می کند.
خلاصه بحث این شد که ما می خواهیم با استقراء بدست بیاوریم كه زید، حیوان ناطق است.
توجه كنید مراد از « استقراء » احساس است ولی احساس های مكرر و متعدد مراد است. پس به تعداد اشخاص، احساس می شود و همه احساس ها جمع می شوند و اسناد به نوع داده می شوند و تعریف برای نوع آورده می شود.
در اینجا دقت كنید در مورد « زید » كه احساس می كنیم، نمی توان حكم كرد و گفت « انسان ناطق است » در اینجا قوه ی دیگرِ ما حكم می كند و احساس حكم نمی كند. در حالی كه استقراء به معنای بكار گرفتن احساس است. در استقراء حكمی نیست حتی احساس، برای یك نفر هم حكم به « حیوان ناطق » نمی كند تا چه رسد به اینكه برای همه حكم كند و شخص این همه را جمع كند و حكم را به نوع اسناد دهد. از همان اول حكمی درباره شخصی درست نمی شود تا حكم در مورد اشخاص را بدست بیاوریم و با یكدیگر جمع كنیم و حكمی كه درباره اشخاص است به نوع نسبت دهیم تا حد ساخته شود زیرا نوبت به ساختن حد نمی رسد یعنی این شخص به نوع نمی رسد و در خود اشخاص توقف می كند.
در « تركیب » گفته می شود اشخاص را نگاه كن و اشراف بر اشخاص پیدا كن. اشراف به وسیله احساس نیست یعنی آن قوه ای كه حكم می كند را بكار بگیرد.
پس توجه كردید در تركیب به اشخاص توجه می شود و بر آنها اشراف پیدا می شود. اما در استقراء فقط اشخاص احساس می شوند و احساس حكمی را بدست نمی آورد اما اشراف حكم می دهد.
با توجه به این توضیحاتی كه داده شد در تركیب می توان جمع كرد و نتیجه گرفت. در تركیب، عقل ما در پی حس، شروع به فعالیت می كند. در تركیب، توقفی در احساس نیست بلكه تخیل و تعقل هم مطرح می شود. در این صورت می توان حكم كرد اما در احساس، توقف می شود. خود احساس می خواهند همه كاره شود ولی نیست چون نمی تواند حكم كند.
پس در جزئیِ اول نمی توان تعبیر به « حیوان ناطق » كرد چه برسد به جزئی بعدی و چه برسد به همه جزئیات تا بعداً جمع شود و حكم به نوع نسبت داده شود.
بنابراین حس لایفید شیئا. در این صورت حكم به « حیوان ناطق » بودن این فرد خاص نمی توان حكم به «حیوان ناطق » بودن آن فرد دیگر هم نمی توان كرد. لذا حكمی نداریم تا جمع كنیم و به نوع نسبت دهیم. پس استقراء در این مساله عقیم است اما « تركیب » كه بعداً می آید عقیم نیست چون می گوید اشراف بر فرد پیدا كن اما در « استقراء » گفته می شود: فرد را احساس كن. احساس با اشراف فرق می كند. اگر اشراف بر فرد پیدا كنیم می توان بر فرد حكم كرد به این كه « حیوان ناطق » است اما در استقراء فقط احساس است و احساس، اشراف نیست.
نكته: اگر حیوان بودن و ناطق بودنِ زید را درك كنیم و اگر درك كنیم كه اینها ذاتی هستند در این صورت می فهمیم كه ذاتیات زید را درك كردیم و ذاتیات عمرو را هم درك كردیم و ذاتیات بكر را هم درك كردیم در پایان می گوییم ذاتیات نوع را درك كردیم.
توجه كنید اگر كسی بگوید كه من یك فرد را نگاه می كنم و می بینیم حیوان ناطق است و این حیوان ناطق برای آن ذاتی است پس همه همین طورند. این نحوه بیان كردن، قیاس است و به این صورت می باشد: این یك فرد، ذاتش حیوان ناطق است و این فرد، فردِ نوع واحد است و نوع واحد، همه افرادش مساوی اند پس همه افراد، حیوان ناطق اند. پس نوع، حیوان ناطق است. در این جا كه از جزئی به كلی پی برده شد را استقراء نمی گویند بلكه قیاس می گویند. استقراء این است كه جزئی ها كنار یكدیگر چیده شوند. به یك جزئی نمی توان اكتفا كرد. باید همه جزئی ها استقراء شوند تا این استقراء، استقراء تام شود.
تا این جا دلیل اول «و به عبارتی اشكال اول » بود كه حس، افاده ی شیئی نمی كند تا از طریق استقراء بتوان آن حكم كلی را بدست آورد و برای نوع قرار داد.
توضیح عبارت
و لیس باستقراء جزئیات اذ لم یفد علما بكلیات
ضمیر « لیس » به « اكتساب حد » بر می گردد.
ترجمه: نمی شود حد را به توسط استقراء جزئیات كسب كرد زیرا كه این استقراء علم به كلیات را افاده نمی كند.
نكته: توجه كنید این عبارت را توضیح كامل نمی دهیم در همین حد كه بیان شد توضیح داده می شود.
« اذ لم یفد علما بكلیات »: استقراء علم به كلی را افاده نمی كند یعنی اگر نوع را كه كلی است بخواهید برایش حكمی بیاورید از طریق استقراء نمی توانید بیاورید زیرا استقراء علم به كلی افاده نمی كند. استقراء، جزئیات را برای شما روشن می كند.
توجه كنید كه این مصرع را بنده ـ استاد ـ به سه نحوه معنا می كنم چون در این جا سه اشكال بیان می گردد كه این عبارت به هر سه اشاره می كند. توجه كردید كه الان به اشكال اول اشاره كرد یعنی اگر اشكالی غیر از اشكال اول نبود این مصرع معنا شد. پس این مصرع را می توان بر اشكال اول منطبق كرد.
لان الحس لایفید شیئا
به لفظ « لا یفید » توجه كنید. یعنی حس، افاده ی چیزی نمی كند بلكه فقط انفعال است. حس، فعل نیست و نمی تواند حكم كند و چیزی را تعیین كند. بلكه فقط از این صورت منفعل می شود.
و الجزئیات غیر متناهیه فكیف اِستَقریتَ الكل حتی تجعل حدها لنوعها
این عبارت اشكال دوم و به تعبیری دلیل دوم است.
دلیل دوم: در استقراء اگر بخواهید به كلی برسید باید تمام افراد نوع را استقراء كنید. اگر بخواهید بعض افراد نوع را استقراء كنید و حكم كل را بدست بیاورید به این، استقراء نمی  گویند. این، استفاده كردن حكم سایر جزئیات است از یك جامع كلی كه عبارت از اندراج تحت نوع واحد می باشد.
پس اگر خصوصیت ذاتی برای این جزئی هست برای آن جزئی هست برای جزئی سوم هم هست به این ترتیب حكم به تمام افراد سرایت داده می شود و بدون استقراء درباره افراد حكم می شود. اگر بخواهید از طریق استقراء حد را بدست بیاورید باید تمام جزئیات را تك تك ملاحظه كنید و در هیچ جا قیاس و تمثیل استفاده نكنید. آیا ممكن است كل افراد یك نوع را استقراء كرد؟ جواب می دهیم كه افراد یك نوع، بی نهایت است علی الخصوص طبق مبنای مشاء كه می گوید نوع انسان از ازل خلق شد و تا ابد هم ادامه دارد. افراد انسان قابل شمارش نیستند. « توجه كنید كه ـ بی نهایت ـ به دو معنا است معنای اول این است كه اصلا قابل شمارش نیست معنای دوم این است كه ما كه محدود هستیم نمی توانیم آن را بشماریم. مراد در این جا معنای اول است ».
ترجمه: جزئیات غیر متناهی اند « مراد غیر متناهیِ واقعی است نه غیر متناهی به این معنا كه ما نمی توانیم بشماریم » پس چگونه كلِّ افراد بی نهایت را استقراء كردی تا به تو اجازه داده شود كه حد این جزئیات را برای نوع جزئیات بگذاری « كل با جزئیات فرق نمی كند ولی چون ضمیر مونث آمده لذا ضمیر ـ حدها ـ و ـ لنوعها ـ را به ـ جزئیات ـ بر گرداندیم ».
نكته: به مصرع دوم توجه كنید كه می خواهیم با توجه به اشكال دوم معنا كنیم: استقراء چون به نهایت نمی رسد و همه افراد را فرا نمی گیرد لذا افاده ی علم به كلیات نمی كند.


[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص227، س12، نشر ناب.