درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/09/03

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بیان موردی که « ماهو » و « هل هو » و « لم هو » یکی باشد/ بیان مطالب ثلاثه/ معرفات/ منطق/ شرح منظومه.
سیما ان القید الذی هو الماهیه الامکانیه اعتباری[1]
        بیان شد که درباره وجود متعیَّن مثل وجود خودمان هم می توان به « ما هو » و هم می توان به « لم هو » و « هل هو » سؤال کرد و یک جواب گرفت یعنی چه سؤال شود « وجود من چیست؟ » در جواب گفته می شود « وجود » و چه سؤال شود « هل هو » ی من چیست؟ در جواب گفته می شود « وجود » و چه سؤال شود « لم هو » ی من چیست؟ در جواب گفته می شود « وجود ». البته « هل هو » ی همه چیز وجود است از جمله وجود من.
در وقتی که خواستیم « لم هو » را با « ما هو » یکی کنیم بحث از وجود منبسط شد و وجود منبسط به صورت مطلق گرفته شد و تعینات، قیدِ آن قرار داده شد در اینصورت وجود متعیَّن، وجود مقیَّد شد. به عبارت دیگر آن قید که تعین است به وجود منبسط که مطلق است ضمیمه شد و مجموعه، مقیّد شد سپس گفته شد مقید مشتمل بر مطلق هست و مطلق را هم فاعل و هم غایت و هم اصل گرفته شد به بیانی که گذشت. ملاحظه کردید که در این تبیین، یک مقید « که وجودِ خودم به علاوه ماهیت خودم بود » و یک مطلق « که وجود منبسط است » مطرح شد سپس به مطلوب رسیدیم در چنین حالتی گفته شد که اگر از علت من سؤال شود جواب آن، « وجود » است. همچنین گفته شد این وجود که مطلق است در مقید هم وجود دارد بلکه اصلِ مقید است. الآن می فرماید « سیما ان القید الذی... » یعنی علی الخصوص اگر توجه کنیم که این تعیّنی که ما باعث مقید شدنِ این وجود قرار دادیم، اعتباری است. اگر تعین « یعنی ماهیت » در خارج می بود و به وجودِ منبسط مرتبط می شد مقیدی می ساخت که آن مطلق، فاعلش بود. حال فرض کنید که این تعیّن در خارج موجود نیست با توجه به این مطلب، به راحتی می توان گفت این مطلق، اصل است به عبارت دیگر در جایی که مقید درست می شد و فکر می کردیم تعینی هست و قیدی بر این وجود وارد می کند ما وجود را اصل و فاعل گرفتیم حال اگر بتوان گفت این ماهیت و تعین نیست بلکه اعتبار ذهن من است « چنانکه اصاله الوجودی اینگونه می گوید » به طریق اولی می توان گفت وجودِ منبسط، اصل و فاعل است.
توضیح عبارت
سیما ان القید الذی هو الماهیه الامکانیه اعتباری
ترجمه: « ما وجود منبسط را که مطلق است فاعل و اصل می گیریم و می گوییم اصل برای مقید و فاعل برای مقید است حتی اگر تعین را در خارج، موجود و اصیل ببینیم. اما اگر تعین را در خارج، اصیل نبینیم این مطلبی که گته شد به طریق اولی ثابت است » به خصوص فاعل بودن این وجود منبسط و اصل بودنش روشن تر است اگر قیدی را که ماهیت امکانیه است اعتباری بگیریم چنانچه اصاله الوجودی ها گرفتند.
صفحه 202 سطر 6 قوله « و علی قول »
تا اینجا درباره وجود خودمان بحث شد در حالی که ماهیت شخصیه خودمان را لحاظ می کردیم، ماهیت شخصیه عبارت از ماهیت نوعیه به ضمیمه عوارض هست مثلاً هر شخصی از انسان را که ملاحظه کنید ماهیتِ نوعیه « یعنی انسانیت » را دارد اما انسانیت همراه با این قد و این رنگ و این پدر و مادر و با این شهر « یعنی مکان » و با این زمان « چون در زمانِ محدودی زندگی می کند » که بشود ممتاز می شود و این شخص را از شخص دیگر جدا می کند. ما اصطلاحاً به ماهیتِ کلیه، « ما هو » می گوییم و به ماهیت جزئیه که شخص را تعیین می کند « من هو » می گوییم. ما تا الان وجود خودمان را با ماهیت خودمان « که من هو بود » ملاحظه کردیم یعنی برای خودمان و نفس خودمان ماهیت قائل شدیم اما اگر کسی اینچنین بگوید که نفس، ماهیت ندارد بلکه وجودِ خالص است « چنانچه بعضی گفتند » یعنی خداوند ـ تبارک ـ وجودِ خالص است. عقول هم وجود خالص است. نفس هم وجودِ خالص است ولی وجودها از نظر شدت و ضعف فرق می کنند و این تفاوت را به ماهیت نمی دهیم « چون بعضی ها همین تفاوت را به ماهیت می دهند » مرحوم صدرا در صفحه دوم شواهد الربوبیه که می خواهد تشکیک و تباین را به هم برگرداند همین را بیان می کند و می فرماید اختلاف مرتبه ی عقل با نفس، اختلاف در مرتبه ی وجود است ولی ما از مرتبه ی عقل تعبیر به ماهیت عقل می کنیم و از مرتبه ی نفس تعبیر به ماهیت نفس می کنیم و اختلاف را به ماهیت می گیریم با اینکه اختلاف، ابتدا مربوط به مرتبه بود و مربوط به ماهیت نبود. اما می گوییم این مرتبه از وجود اقتضای ماهیت می کند و آن مرتبه از وجود اقتضای مرتبه ی دیگر از ماهیت را می کند. در اینصورت اختلاف در مرتبه را با اینکه ربطی به ماهیت نداشت مربوط به ماهیت می کنیم. توجه کنید اختلاف بین عقل و نفس را به دو صورت می توان بیان کرد یکی اینکه گفته شود اختلاف آنها به مرتبه ی وجودی آنها است « که این را تشکیکی ها می گویند » دیگر آنکه گفته شود اختلاف آنها  به ماهیت آنها است یعنی عقل، ماهیت عقلی دارد و نفس، ماهیت نفسی دارد. هر دو بیان صحیح است.
کسانی هستند که مرتبه را لحاظ می کنند و می گویند در جایی که مرتبه ی وجود خداوند ـ تبارک ـ لحاظ می شود در نور، شدتاً بی نهایت است بعداً به عقل می رسیم که کمی کم رنگ تر است و سپس به نفس می رسیم که کم رنگ تر از عقل است. اینها تفاوت مرتبه است.
در مورد خداوند ـ تبارک ـ ماهیت نیست زیرا حدی وجود ندارد اما در مورد عقل و نفس، اگر ماهیت آورده شود بحث به همان صورت مطرح می شود که تا الآن بیان شد. ولی اگر ماهیت برداشته شود و فقط اختلاف به مرتبه ی وجود گرفته شود عقل، وجود می شود اما با مرتبه ی قویتر می شود. نفسِ ما هم وجود می شود اما با مرتبه ی قویتر می شود. گفته نمی شود نفس، ماهیتی با این مرتبه از وجود است و عقل، ماهیتی با آن مرتبه از وجود است بلکه « ماهیت » را حذف می کنیم و می گوییم نفس، وجودی در این مرتبه است و عقل هم وجودی در آن مرتبه است. وقتی « ماهیت » حذف شد مطالبِ گفته شده « که اتحادِ ما هو و هل هو و لم هو یا ماهو و لم هو است » در نفس روشن تر می شود.
توضیح: در وقتی که « لم هو »ی شئ بیان می شود همانطور که در منطق خواندید باید تمام 4 نوع علت آن آورده شود. اما اگر یک موجودی « مثل عقول » فقط علت فاعلی و غایی داشته باشند که خداوند ـ تبارک ـ است اگر از « لم هو »ی آنها سؤال شود فقط خداوند ـ تبارک ـ در جواب می آید اما موجودی که هر 4 علت را دارد وقتی از « لم هو » سؤال می شود فاعل به تنهایی کافی نیست باید همه آنها آورده شود.
وقتی نفس همراه ماهیت باشد ماهیت دارای جنس و فصل است. جنس با ماده مرتبط است و فصل با صورت مرتبط است لذا یک نحوه ارتباطی با ماده و صورت پیدا می شود در اینصورت « لم هو » نمی تواند خالی از ماده و صورت باشد و نمی توان فقط به فاعل اکتفا کرد. اما اگر نفس از ماهیت خالی شد جنس و فصل می رود قهراً ماده و صورت هم می رود آنچه که می ماند فقط فاعل و غایت است و فاعل و غایت، وجود منبسط بود پس در اینصورت به آسانی روشن می شود که وجود منبسط، « لم هو »ی نفس است چون ماده و صورت دخالت ندارند تا گفته شود ماده و صورت در وجود منبسط وجود ندارد. اگر وجود هم نداشته باشد مهم نیست چون دخالتی ندارد.
توضیح عبارت
و علی قول من یقول: ان النفس الناطقه القدسیه لاماهیه له فالمراد اوضح
ترجمه: بنابر قول کسی که می گوید نفسِ ناطقه ای که برای عالم قدس است و مجرد از ماده است پس امر « اتحادِ ما هو و لم هو » اوضح است.
« القدسیه »: این لفظ، صفتِ احترازی نیست زیرا نفسِ ناطقه، قدسیه است. یعنی نمی خواهد بگوید یک نفسِ ناطقه ی غیرقدسیه هم داریم. قدس به معنای عالم قدس است و عالم قدس به معنای عالم تجرد از ماده است تمام موجودات مجرد را قدسیان می گویند  چنانچه در شعر مرحوم محتشم آمده « قدسیان سر به زانوی غم گذاشتند » که مراد ملائکه مجرد است.
اذ لا جنس و لا فصل و لا ماده و لا صوره لها
وقتی ماهیت برداشته شود جنس و فصل برداشته می شود و ارتباط با ماده و صورت برداشته می شود. فقط نفس به یک موجودی که به فاعل اکتفا می کند ملاحظه می شود. در اینصورت « لم هو » ی  آن، علتی نیست که مرکب از این امور باشد بلکه « لم هو » علتی می شود که فاعلی و غایی است و آن هم وجود منبسط است که قبلاً گفته شد.
و کلّ هذه لیست فی قوام وجود الناطقه
هر یک از جنس و فصل و ماده و صورت، در قوامِ وجود نفس ناطقه دخالت ندارند. تا وقتی که « لم هو » یعنی مقوم را می خواهد ذکر کند اینها آورده شود. بلکه اگر اینها در قوامِ وجود نفس ناطقه دخالت داشتند در وقتی که مقوم ذکر می شد  اینها باید ذکر شوند.
فقوام وجودها بالوجود المنبسط الذی هو ظلّ اللّه
پس قوام وجود نفس فقط به فاعل و غایت است و نیاز به جنس و فصل ندارد. آنها مقوِّم نیستند تا « لم هو » که سؤال از مقوِّم است همراه با ماده و صورت و جنس و فصل شود بلکه در جواب « لم هو » فقط وجود منبسط می آید زیرا به غیر از وجود منبسط، چیزی در قوامِ نفس دخالت ندارد.
ترجمه: پس قوام وجود نفس به وجود منبسطی است که این وجود منبسط، ظلّ اللّه است.
نکته: در مورد « شعاع » امروزی ها معتقدند که قسمتی از خورشید است و از خورشید جدا می شود و لذا با جدا شدن این شعاع ها یک روزی خورشید تمام می شود. نظر قدیمیها این بود که از خورشید چیزی جدا نمی شود چون آنها می خواستند همین خورشید را از ازل تا ابد حفظ کنند و چیزی از آن کم نمی شود. اگر کم شود نمی تواند تا ابد باقی بماند. نظر قدیمیها در مورد اشعه این بود که وقتی خورشید مقابل یک جسم قرار می گیرد نه اینکه خورشید، شعاعی بر این جسم وارد کند بلکه با شرطِ مقابله، خداوند ـ تبارک ـ یا عقولی که از جانب خداوند ـ تبارک ـ ماذون هستند شعاعی را بین آن مقابِل و این مقابِل تولید می کنند بدون اینکه خورشید شعاعی را تولید کرده باشد و از خورشید چیزی کم شده باشد. در مورد شعاع این بحث را می کردند که آیا شعاع، جسم است یا عرض است. اگر جسم است جدا شدنش از خورشید معنا ندارد زیرا نمی توان خورشید را کم کرد. اگر هم عرض است قابل انتقال نیست. چگونه شعاع که عرض است به این معروف وارد می شود؟ در فاصله ی انتقال به کجا متّکی می شود چون عرض همیشه باید متّکی باشد. وقتی از خورشید در بیاید متکی به خورشید نیست تا وقتی که به زمین برسد در این فاصله به کجا متکی است؟ متکی به هوا نیست چون هوا ممیز شعاع است آنها می گفتند هوا، تاریک است و وقتی نور عبور می کند آن نورِ نافذِ در هوا روشن است و بالمجاز گفته می شود هوا روشن است.
پس در خورشید که نور حسی است شعاع وجود ندارد تا گفته شود شعاع، نور است. اما موجودی مثل وجود منبسط، شعاعِ اِلاه به حساب نمی آید چون اگر بخواهد شعاعِ اِلاه باشد باید همان مباحث درباره آن مطرح شود ولی آن، شعاعِ حسی برای منیرِ یحس بود و این، شعاعِ معنوی برای مُنیر معنوی است. چون شعاع حسی نداریم پس شعاع معنوی هم نداریم اگرچه گاهی تعبیر به شعاع می شود باید گفته شود وجود منبسط، ظلِّ خداوند ـ تبارک ـ است. ظلّ به معنای حاکی است. ظل یعنی از منبع نور چیزی ندارد. به عبارت دیگر نفسِ منبع نور در آن نیست ولی یک چیزی در آن هست که می تواند از آن نور حکایت کند مثل سایه که نفسِ شعاعِ شمس در آن نیست ولی یک نوع روشنایی کِدِری دارد که می تواند از نور حکایت کند. وجود منبسط هم یک نوع روشنایی دارد که می تواند از نور الهی حکایت کند لذا ظلّ اِلاه است ولی از روشنی خداوند ـ تبارک ـ چیزی به آن داده نشده است. روشنی خداوند ـ تبارک ـ مخصوص به خودش است زیرا روشنیِ خداوند ـ تبارک ـ روشنی واجب الوجود است و به ممکنات نمی دهد. پس او را به این مناسبت، ظلّ اللّه می نامیدند. بنابراین وجود منبسط، ظلّ اللّه می شود. وجود ما همانطور که قبلاً اشاره شد، ظلّ الظل می شود یعنی وجود ما حاکی از وجود منبسط است و وجود منبسط حاکی از وجود خداوند ـ تبارک ـ است. پس ما هم از وجود خداوند ـ تبارک ـ حکایت می کنیم ولی با واسطه اینکه فیض خداوند ـ تبارک ـ و به تعبیر دیگر ظل او در ما هست.
فما هو فیه لم هو ایضا
این عبارت نتیجه بحثی است که از 6 خط قبل شروع شد. در صفحه 202 سطر 2 فرمود « فما و هل فیه ـ یعنی فی وجودی ـ واحد » و با عبارت « و مطلق الوجود » شروع در تبیین این مطلب کرد که « ما » را با « لم » یکی کند و موفق به این کار شد. الآن در پایان بحث می گوید « ما هو » در وجودِ من، « لم هو » است ایضا « یعنی همانطور که هل هو است ».


[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص202، س5، نشر ناب.