درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/08/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بیان موردی که « ماهو » و « هل هو » و « لم هو » یکی باشد/ بیان مطالب ثلاثه/ معرفات/ منطق/ شرح منظومه
و مطلق الوجود بسیط لا جزء خارجی له و لاجزء حملی[1]
بحث در این بود که در وجودِ من که یک وجود متعین است همه سه مطالب جمع هستند هم « ما هو » و هم « هل هو » و هم « لم هو » جمع است. همه اینها یک جواب دارد. اجتماع این سه تا در یک امر اشکالی ندارد امّا اینکه جواب هر سه یکی باشد در همه جا اتفاق نمی­افتد به عبارت دیگر در همه جا « مگر موارد نادری » ممکن است سوال به « ماهو » و « هل هو » و « لم هو » جمع شوند و از هر سه سؤال شود اما در مورد خداوند تبارک از « لم هو » نمی توان سؤال کرد. از « ما هو » هم نمی توان سؤال کرد مگر « ما هو » یی که وجود است و ماهیت بالمعنی الاعم است ملاحظه شود. اما در جایی که می توان از « ماهو » و « هل هو » و « لم هو » سؤال کرد این سه سؤال جمع می شوند ولی جوابها یکی نیست. جواب از « ماهو » یک چیز است جواب از « هل هو » چیز دیگر است و جواب از « لم هو » چیز سومی است. در جایی که گفته می شود « ما هو » با « لم هو » یکی است مراد این است که جواب « ما هو » جواب « لم هو » یکی است. در جایی که گفته می شود این سه با هم یکی هستند معنایش این است که به هر کدام از این سه سؤال که سؤال شود یک جواب شنیده می شود. یعنی اگر از هر سه سؤال شود جواب به « وجود » داده می شود.
بحث در وجود خودمان است اما نه اینکه از من سؤال شود که تو چه کسی هستی تا من در جواب بگویم ماهیتِ اینچنینی و وجود اینچنینی دارم بلکه از وجود من سؤال می کند و به ماهیت من که انسانیت است کاری ندارد. از وجود من سؤال می کند و می گوید وجود تو چیست؟ می گویم « وجود » . اگر با « هل » سؤال کند و بگوید آیا وجود برای تو هست؟ باز هم جواب به « وجود » داده می شود مثلاً گفته می شود وجودِ تو چه چیز دارد؟ جواب داده می شود که « وجود » دارد و سؤال می شود وجودِ تو چه چیز است؟ جواب داده می شود که « وجود » است و اگر سؤال می شود فاعل وجود تو چه چیز است؟ جواب داده می شود که « وجود » است. یعنی در هر سه سؤال جواب به وجود داده می شود.
در جلسه قبل بعضی اشکال کردند آن که سؤال به « لم » است و فاعلش طلب می شود وجودِ من است. آن فاعلی که در جواب آورده می شود وجود من نیست بلکه وجود منبسط است در حالی که وقتی سؤال به « ما » حقیقیه می شود در جواب، « وجودِ من » می آمد و وقتی سؤال: « هلِ » وجودی می شود جواب، « وجود من » می آمد. الآن که سؤال به « لم هو » می شود در جواب « وجود من » نمی آید بلکه وجود منبسط می آید. پس این سه جواب یکی نشد. بنده « استاد » این اشکال را جواب دادم و آن وجود منبسط را با وجود خودم یکی کردم ولی باید سعی شود اختلافی که در فاعل و فعل است حفظ شود نمی توان وجودِ خودمان را هم فعل و هم فاعل گرفت یک شیء ممکن نیست هم علّت باشد و هم معلول باشد. بله یکی شیء ممکن است که هم عالم باشد و هم معلوم باشد به اینکه به خودش عالم باشد و معلوم خودش باشد. به عبارت دیگر یک شیء نسبت به یک شیء هم می تواند عالم باشد هم می تواند معلوم باشد اما یک شیء نسبت به یک شیء نمی تواند هم علّت باشد و هم معلول باشد زیرا ماده­ی علت و معلول اجازه اجتماع نمی دهد اما ماده­ی عالم و معلوم اجازه اجتماع می دهد پس نمی تواند علت و معلول یکی باشند و به تعبیر دیگر فعل و فاعل یکی باشند بلکه باید تفاوتی بین آنها باشد و این تفاوت به اطلاق و تقیّد است. یعنی وجودِ منبسط که مطلق است فاعل می شود و این وجودِ متعیّنِ من که مقید است فعل می شود ولی وقتی سؤال می شود که « لم هو »ی تو چیست؟ جواب داده نمی شود که وجود خودم است. اگر اینگونه جواب داده شود غلط است چون لازمه­اش این است که علت و معلول یکی باشد بلکه سؤال می شود علتِ تو چیست؟ می گوییم « وجود »، همانطور که از من می پرسید ماهیت وجود تو چیست؟ می گوییم « وجود » است و جواب به « وجود من » نمی دهیم. زیرا از ماهیت وجود می پرسد و « من » را دخالت نمی دهد و از « تعیّن من » سؤال نمی کند.
یکبار سؤال می کند وجود تو با تعین چیست؟ در اینصورت باید طوری جواب داده شود که فقط مخصوصِ وجود خودم بشود ولی یکبار سؤال از وجودِ من می پرسد که حقیقتِ ذاتِ وجود تو چیست؟ جواب این است که حقیقت ذاتِ وجود، وجود است نه اینکه وجودِ من است بله وقتی که به « من » منسوب شود وجود من می شود ولی حقیقتش وجود است پس در جواب، « وجود » می آید نه « وجودی » . به عبارت دیگر از من نمی پرسد وجودِ متعینِ تو چیست؟ بلکه می گوید وجود تو چیست؟ یعنی نمی خواهد حقیقت وجودی را که به من منسوب است بداند بلکه حقیقتِ خود همین وجودی که هست را می خواهد بداند. نسبت این وجود و تعین این وجود را نمی خواهد بداند و الّا می پرسد « وجودی که در تو هست تعیّنش چیست؟ » او از اصل وجود سؤال می کند زیرا وجود من را می داند تعیّنش را هم می داند ولی از خود وجود سؤال می کند و می گوید حقیقت وجودی که در تو هست چه می باشد؟ حقیقتِ وجودی که در من است وجود است نه وجود من. وجود من، حقیقتِ من نیست. « من » بودن، حقیقتِ وجود نیست « من » بودن بر اثر اضافه­ی وجود به « من » پیدا می شود والّا حقیقت وجودِ من، وجود است.
اگر در سؤال به اینصورت بگوید « فاعلِ وجود تو چیست؟ » و انتظار داشت که من جواب به « وجود خودم » بدهم اولاً جوابِ باطلی است. ثانیاً نمی توان جواب به وجود منبسط داد چون وجود منبسط برای من نیست فقط سهم خودم از وجود منبسط برای خودم هست. این سهم من، اصل برای وجود من نیست بلکه آن مطلق، اصل برای وجود من هست که علّت می باشد. البته توجه داشته باشید که در جلسه قبل بیان کردیم اشکالی ندارد که گفته شود سهمِ من، علت من است چون سهم من که نور است با تعیّنِ من مخلوط می شود و سایه می سازد در اینصورت این نور علت سایه می شود.
سؤال: اشاره ای در جلسه قبل به این شد که کسی گفته بود بین وجود و عدم تناقض است و تناقض دو طرف بیشتر ندارد و شیء سومی نیست چگونه شما تعبیر به نور و ظلمت می کنید و سایه ای بین اینها لحاظ می کنید؟
جواب: ما نمی گوییم در جهان سه چیز وجود دارد که عبارت از نور و ظلمت و سایه باشد بلکه می گوییم دو چیز وجود دارد که عبارت از نور و ظلمت است که این دو چیز گاهی جدا جدا ملاحظه می شوند گاهی به صورت مرکب ملاحظه می شوند. وقتی که جدا ملاحظه می شوند نور و ظلمت درست می شود اما وقتی که مرکب ملاحظه می شوند سایه درست می شود. یعنی نور، نور است و دیوار هم ظلمت است اما ترکیب این دو که پشتِ دیوار قرار می گیرد سایه است.
پس ما نمی گوییم سه چیز داریم بلکه می گوییم دو چیز داریم که این دو چیز را یکبار جدا جدا ملاحظه می کنیم و یکبار به صورت مرکب ملاحظه می کنیم. در بحث خودمان هم به همین صورت است زیرا یک وجود محض داریم که خداوند ـ تبارک ـ است و یک عدم محض داریم و یک حدوسط داریم که تمام ممکنات هستند یعنی تمام ممکنات مرکب از وجود و عدم هستند. ما وجودِ انسان هستیم و وجود فرس و درخت و امثال ذلک نیستیم. ما مرک از یک وجود و هزاران عدم هستیم یعنی وجود انسان و عدم بقر و عدم فرس و عدم کذا و... .
توجه کنید که ترکیب در اینجا به معنای اجتماع نقیضین نیست. اجتماع نقیضین به این معنا است که در همان جایی که وجود رفته عدم بیاید. ما در انسانیتمان وجود آمده و در بقریّت و غنمیت و امثال ذلک، عدم رفته است. هر دو در یک چیز نیامده است. بلکه اگر گفته شود که هم انسان هستم و هم انسان نیستم تناقض می شد در حالی که گفته می شود انسان هستم و فرس نیستم. پس یک ترکیب من النقیضین داریم و یک اجتماع نقیضین داریم آنچه که باطل است اجتماع نقیضین است.
نکته: در جایی که سهم خودم را علت گرفتم معلول را وجود قرار ندادم بکله سایه گرفتم. ابتدا سهم من با تعین برخورد می کند و مشخص می شود بعداً سایه تولید می شود. رتبه ی علت مقدم است ولو زماناً یکی هستند و با هم حاصل می شوند یعنی سایه و نورِ برخورد کرده به تعیّن، با هم هستند همان وقتی که نور به تعین برخورد می کند سایه درست می شود یعنی از نظر زمان تفاوت ندارند ولی رتبه ی نور مقدم است باید نور بیاید و به تعین مرتبط شود تا سایه تولید شود مثل همان مثالی که زده می شود: حرکت ید علت حرکت کلید است ولی اینطور نیست که حرکت ید ابتدا بیاید و بعد از مدّتی حرکت کلید بیاید. علت و معلول اگر زمانی باشند در یک زمان واقع می شوند فقط اختلاف رتبی دارند. اما اختلاف زمانی ندارند یعنی اینطور نیست که زمان علت مقدم بر زمان معلول باشد بلکه رتبه علت مقدم بر رتبه معلول است ولو زمانا با هم متحدند. در ما نحن فیه هم به هینصورت است: این وجودی که سهم من است اگر بخواهد علتِ من باشد معلول، سایه می شود و این وجودِ سهم من از وجود منبسط، علت می شود و آن نور با این سایه، رابطه­ی علّی و معلولی دارد. نور وقتی به تعین برخورد می کند سایه را تولید می کند البته با کمک تعین و همراهی تعین. وقتی نور با تعیّن همراه شد سایه را تولید می کند پس سایه، مولَّد یا متولِّد می شود و نور، مولِّد می شود به عبارت دیگر نور علت می شود و سایه، معلول می شود.
توضیح عبارت
و مطلق الوجود بسیط لا جزء خارجی له و لا جزء حملی
مطلقِ وجود، بسیط است. مطلقِ وجود، تعین ندارد تعین از خارج می آید آنچه می ماند جزء است. برای وجود منبسط بدون توجه به تعینات، جزء نیست. تعینات هم که می آیند با وجود ترکیب می شوند و جزء وجود نمی شوند. وجود، جزء ندارد حتی تعینات، جزئش نیستند. با قطع نظر از تعینت وقتی خود وجود را ملاحظه کنید می گوییم وجود، جزء خارجی ندارد و مثل جوهر مادی نیست که جزء خارجی دارد که عبارت از ماده و صورت است.
وجود، جزء حملی « یعنی جنس و فصل » هم ندارد. جنس و فصل قابل حمل هستند اما جزء خارجی قابل حمل نیست زیرا ماده را نمی توان بر صورت حمل کرد. صورت را هم نمی توان بر ماده حمل کرد چون بشرط لا هستند ولی اجزاء ذهنی مثل جنس و فصل قابل حمل هستند بر یکدیگر هم حمل می شوند یعنی جنس بر فصل و فصل بر جنس حمل می شود. این دو بر نوع حمل می شوند نوع هم بر اینها حمل می شود. این اجزاء، اجزاء حملی هستند. وجود منبسط، جزء حملی هم ندارد یعنی جنس و فصل برای آن نیست.
پس نه جزء خارجی دارد نه جزء ذهنی « یا جزء حملی » دارد.
ترجمه: مطلقِ وجود، بسیط است نه جزء خارجی دارد نه جزء حملی دارد.
« بسیط » به معنای « مطلق » است و مطلق اصل برای مقید است چون مطلق به وسیله قید، مقید می شود. پس اصل را می توان علت گرفت و مقید را معلول گرفت. بنابراین وجود منبسط که بسیط است و به عبارت دیگر مطلق است اصل قرار داده می شود. وجودهای خودمان که متعیَّن است فرع یا معلول قرار داده می شود چون مقید، معلول مطلق است زیرا مطلق به کمک قید، مقید را می سازد اما مقید، مطلق را نمی سازد بلکه مشتمل بر مطلق است.
فتحقق وجودی الحقیقی بالوجود المنبسط الذی هو فاعله و غایته و اصله
ترجمه: تحققِ وجود من « اما وجود حقیقی ام نه مفهوم انتزاعی وجود » به وسیله وجود منبسط است که آن وجود منبسط، فاعلِ وجود من و آیتِ وجود من و اصل وجود من است.
اذ المضاف غیر خالٍ عن الصرف و المقید عن المطلق
عبارت « و المقید عن المطلق » را به اینصورت در تقدیر بگیرید « و المقید غیر خال عن المطلق » چون عطف بر عبارت قبلی است لذا لفظ « غیر خال » می آید.
این عبارت بیان می کند به چه علت فاعل وجود من، اصل وجود من است؟ یا به چه علت فاعل و غایت است؟
نکته: در کلمات بنده « استاد » عبارتی بود که موهِم بود اما آن عبارت در کلام مرحوم سبزواری بود که باید آن توهم مطرح شود و جواب داده شود. آن توهم این است که سازنده ی شیء به دو صورت است. ماده و صورت، سازنده ی جسم اند. آن عقلی هم که جسم « یعنی ماده و صورت » را صادر می کند، سازنده جسم است. کلمه « سازنده » بر هر دو اطلاق می شود یعنی مرکب، از دو جزء خودش ساخته می شود و این مرکب از طریق فاعلش ساخته می شود. آن سازندگی که از دو جزء حاصل می شود غیر از سازندگی است که از فاعل حاصل می شود. الان در تعبیر مرحوم سبزواری اینطور آمده است که مطلق کنار مقید قرار می گیرد و این دو با هم مقید را می سازند. این مثل این است که جزئی با جزء دیگر، یک مجموعه را بسازد و مطلق با مقیدی، یک مجموعه ای که مقید است را می سازد. این را نمی توان گفت که فاعل است اگرچه سازنده است زیرا هر سازنده ای فاعل نیست. مثل ماده و صورت، جسم را می سازند ولی هیچکدام فاعلِ جسم نیستند. فاعلِ جسم، عقل فعال است که ماده و صورت را افاضه کرده و این دو را به هم جفت کرده است که به آن، سازنده و فاعل گفته می شود. در اینجا مطلق، سازنده ی مقید قرار داده می شود اما آیا معنایش این است که مطلق، فاعلِ مقید است؟ درست است که مطلق، اصل برای مقید است اما آیا فاعل هم هست یا نه؟
هر سازنده ای را نمی توان فاعل گرفت ولی مصنف سازنده ای را بیان می کند که مقید می سازد. مطلق، مقید را می سازد یعنی خودش بخشی از این مقید می شود و آن قید هم بخش دیگر می شود مجموع مطلق و قید، مقید را می سازد. پس مقید، ساخته شده به توسط مطلق و قید می شود. همانطور که قید را نمی توان فاعل قرار داد و فقط باید گفت سازنده است مطلق را هم نمی توان فاعل قرار داد و فقط باید گفت سازنده است. در حالی که الان وجود منبسط که مطلق است فاعل فرض شده. شاید لفظ « ساختن » در فارسی مشترک لفظی بین دو گونه تأثیر باشد:
1ـ تأثیر در تعیین مرکب.
2ـ تأثیر در ایجاد مرکب.
آن که مرکب را مرکب می کند به این معنا است که مرکب را تشکیل می دهد، زیرا اجزاء، مرکب را تشکیل می دهند اما فاعل، مرکب را ایجاد می کند. در فارسی به هر دو سازنده می گویند یعنی اشتراک لفظی است اما در عربی شاید به اینصورت نباشد که تشکیل دهنده و ایجاد کننده باشد. در اینصورت مشترک لفظی نیست زیرا « تشکیل دهنده » به معنای این است که دو جزء را تشکیل می دهد و « ایجاد کننده » آن موجودی است که این مرکب را افاضه می کند.
جواب این سؤال « که این اصل در اینجا فاعل است » چیست؟ مصنف در عبارت « اذ المضاف غیر خال عن الصرف و المقید عن المطلق » تعلیل را برای اصل آورد و البته هیچ قرینه ای وجود ندارد که تعلیل منحصراً برای اصل باشد احتمال دارد که تعلیل برای فاعل و غایت باشد نیز هست یعنی تعلیل برای هر سه باشد. بنابراین باید این عبارت به نحوی معنا شود که با هر سه بسازد. هم با اصل بودن وجود منبسط هم با فاعل بودنش و هم با غایت بودنش بسازد. سپس باید فاعل و غایت را در اینجا یکی کرد چون ایشان یکی کرده است. این مطلب ظاهراً احتیاج به توضیح دارد که در جلسه بعد بیان می شود.
سؤال: چه رابطه ای بین اعیان ثابته و وجود منبسط است؟ چون بیان کردیم اعیان ثابته با وجود منبسط ترکیب می شوند و ما ساخته می شویم و اصرار کردیم که خود اعیان ثابته ما را نمی سازند بلکه ظلِّ آنها ما را می سازد زیرا بیان شد « ما شَمَّت رائحه الوجود ». اما خود وجود منبسط، ما را می سازد و ظلِ وجود منبسط ما را نمی سازد. ولی وقتی با تعینِ ما همراه شد سایه ای تشکیل می دهد که این سایه، ظلِ آن وجود منبسط است. الآن سؤال می شود که رابطه وجود منبسط و اعیان ثابته چیست؟
جواب: اعیان ثابته، علم خداوند ـ تبارک ـ به ماعدا است پس صفت برای خداوند ـ تبارک ـ به حساب می آیند. وجودِ منبسط، فعلِ صادرِ از خداوند ـ تبارک ـ است. رتبه صفت مقدم بر رتبه فعل است. خداوند ـ تبارک ـ این علم را در ازل در رتبه ذات دارد و این فعل را در ازل، صادر کرده اما در رتبه­ی بعد از ذات. پس اعیان ثابته رتبه آنها رتبه ی ذات است چون علم است و علم عین ذات است اما وجود منبسط رتبه اش بعد از ذات است چون فعل است و فعل بعد از فاعل است. توضیح بیشتر این مطلب در جلسه بعد بیان می شود.


[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص202، س3، نشر ناب.