درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/08/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بيان موردي كه « ماهو »و « هل هو » و « لم هو » يكي باشد/ بيان مطالب ثلاثه/ معرفات/ منطق/ شرح منظومه.
و في وجودی اتحد المطالب الثلاثه اي باعتبار ذات وجودي الحقيقي[1]
بعد از اينكه مطالب ثلاثه بيان شد، اشاره گرديد كه « ماهو » را مي توان با « هل هو » يكي كرد همچنين « ما هو » را مي توان با « لم هو » يكي كرد يعني دو تا از اين سه مطلب را مي توان با هم جمع كرد. الان مصنف مي خواهد با استفاده از آن دو بحثی كه كرد بيان كند كه در يك جايي مي توان هر سه مطلب را جمع كرد به عبارت ديگر جوابِ هر سه سوال يكي است ولي با وجود اين يكي شدنِ اين سه مطلب در عقول واضح نيست. اما در مثالي كه در اين جلسه بيان مي شود يكي شدن سه مطلب واضح است و آن مثال عبارت از « وجودي » است. توجه كنيد « ياء » در لفظ « وجودي » براي نسبت نيست بلكه ياء متكلم است يعني « وجود من ». نمي خواهد يك امر وجودي را بيان كند زيرا انسان هم يك امر وجودي است. يعني آنچه كه در خارج، موجود مي بينید امر وجودي است آن كه خودش را در خارج موجود نمي بينید ولو اتصافش را موجود بدانيد مثل عمي كه خودش در خارج موجود نيست ولي اتصاف به عمي در خارج موجود است. لذا مراد از « وجودي »، خود وجود نيست بلكه منسوب به وجود است و مصنف نمي خواهد درباره منسوبِ الي الوجود، سه مطلب را يكي كند. بلكه درباره وجودِ من مي خواهد سه مطلب را يكي كند.
مراد از « وجودي »، وجود خاص است. مي توانست تعبير به « وجود زيد » كند ولي خواست ما را به وجدان خودمان ارجاع دهد لذا كلمه « وجودي » آورد. در هر صورت مراد مصنف، وجودِ خاص است چه وجودِ من باشد چه وجود زيد باشد چه وجودِ موجود ديگري باشد.
توجه كنيد كه يكبار تعبير به « وجود حقيقي » مي شود كه در مقابل « وجود مفهومي » است و يكبار تعبير به « وجود خاص و متعين » مي شود كه در مقابل « وجود عام » است. ابتدا اين دو تقسيم بيان مي شود بعدا وارد بحث مي شود.
وقتي به شيئي كه در خارج موجود است توجه كنيد ذهن از اين شيء هم ماهيت و هم وجود انتزاع مي كند يعني هم مي گويد اين شئ انسان است هم مي گويد اين شئ، موجود است. آن ماهيتي كه انتزاع شده همانطور كه از لفظ « انتزاع » برمي آيد يك امر انتزاعي است. آن  وجودي هم كه انتزاع شده انتزاعي مي باشد. اين شئ در خارج وجود دارد و از وجودش يك وجودي انتزاع شده است آن وجودي كه انتزاع مي شود خارجي نيست اصطلاحا به آن، مفهوم وجود گفته مي شود يعني مفهوم وجود در خارج وجود ندارد بلكه فردِ اين مفهوم در خارج وجود دارد. به تعبير ديگر مصداقِ مفهومِ وجود در خارج هست اما خودِ مفهوم وجود در خارج نيست. به عبارت ديگر مفهوم وجود، وجود است ولي وجود حقيقي نيست. وجود حقيقي آن است كه اگر به ماهيت برخورد كند ماهيت را موجود مي كند. اگر مفهوم وجود را به هر ماهيتي مرتبط كنيد موجود نمي شود لذا به آن، وجود حقيقي گفته نمي شود بلكه وجود مفهومي يا مفهوم وجود گفته مي شود. الان بحث در وجود حقيقي است يعني وجود حقيقي خودمان كه در خارج هست نه آنچه كه بيننده از وجود ما انتزاع مي كند يعني نمي خواهد بيان شود مفهوم وجود، « ما هو » و « هل هو » و « لم هو » يش يكي است بلكه مي خواهد بيان شود وجود حقيقي كه در خارج موجود است و به بركت او، ماهيت موجود شده است هر سه مطلبِ « ما هو » و « هل هو » و « لم هو » در موردش يكي است. پس بحث ما در وجود حقيقي است نه وجود مفهومي.
مطلب ديگر اين است كه يك « اصل الوجود » و يك « وجود متعين » داريم. « اصل الوجود » عام و مطلق است. توجه كنيد كه نگفتيم كلیِ صادق بر كثيرين است ولي مي توان گفت كلیِ سعي است يعني وسعت كمالات كه همان وجود منبسط است و مطلق مي باشد. مفهوم وجود، عام است ولي در خارج نيست و لذا وجود حقيقي نيست ولي وجود منبسط، وجود حقيقي است. پس دو وجود عام هست:
1ـ مفهوم، كه خارجيت و حقيقت ندارد.
2ـ وجود منبسط كه در خارج هست. به تعبير ديگر وجود مطلق است.
وجود منبسط در خارج است چه من باشم چه نباشم. بيان شد كه وجود منبسط از ازل تا ابد را پُر كرده است و از منبع نور يعني خداوند ـ تبارك ـ ساطع مي شود و جلوه ي خداوند ـ تبارك ـ است.
نمي شود كه خداوند ـ تبارك ـ باشد و جلوه نداشته باشد مثل نمي شود كه خورشيد باشد ولي نور نداشته باشد. به عبارت ديگر: گويا خداوند ـ تبارك ـ ماهيات را بر اين وجود مي ريزد « توجه كنيد كه اينگونه نيست ولي براي تفهيم مطلب اينگونه بيان مي شود » به اينصورت كه خداوند ـ تبارك ـ در يك گوشه از اين وجود، ماهيت عقل را مي گذارد. ماهيت عقل با آن قسمت از وجود متحد مي شود و يك وجود خاص عقلي درست مي شود. در گوشه ديگر فلك را قرار مي دهد در گوشه ديگر مَلَك را قرار مي دهد و در گوشه دیگر انسان و فرس و... را قرار مي دهد. من را هم در يك گوشه از وجود منبسط قرار مي دهد يعني تعيّنِ شخصي من بر روي آن قسمت از وجود واقع مي شود و من با آن قسمت از وجود متحد مي شوم و موجود مي شوم. الان همه ي ما از آن وجود منبسط برخورداريم. تعيّن ما ظلِّ عين ثابت ما هست يعني موجودات قبل از آنكه موجود شوند معلومِ خداوند ـ تبارك ـ بودند و خداوند ـ تبارک ـ عالم به همه بود و همه را عن علمٍ آفرید. اینطور نبود که موجودات را بیافریند بعداً عالم شود. پس همه ما وجود علمی داریم که به این وجود علمی ما نزد خداوند ـ تبارک ـ عین ثابت گفته می شود نه اینکه نوع انسان، یک عین ثابت دارد بلکه تک تک آنها در آنجا عین ثابت دارند. خداوند ـ تبارک ـ اينچنين نيست كه به نوع انسان عالم باشد ولي جاهل به اشخاص باشد و وقتي نيست كه اشخاص متولد مي شوند عالم شود بلكه همانطور كه به نوع انسان عالم است به اشخاص انسان هم عالم است. پس همه ما « شخصي و كلي » عين ثابت داريم و همه عين ثابت ها به وجود علمی در علم خداوند‌ـ تبارك ـ موجودند. هيچ وقت هم وجود خارجي پيدا نمي كنند بلكه ظل آنها وجود خارجي پيدا مي كند يعني من، ظلّ عين ثابت خودم هستم و خداوند ـ تبارك ـ وجود خارجي را به اين ظل مي دهد و به خود عین ثابت نمي دهد. عين ثابت فقط وجود علمي دارد. در مورد اعيان ثابته گفته شده « ما شَمَّت رائحه الوجود ابدا » يعني رائحه وجود خارجي را اصلا استشمام نمي كنند بلكه داراي وجود علمي اند، پس از اول تا آخر داراي وجود علمي اند و وجود علمي شان محفوظ است. ولي در اعيان ثابته، ظل براي من هست اما در وجود منبسط، خود آن مقدار از وجود منبسط كه سهم من است براي من است نه ظل وجود منبسط.
توجه كنيد من از تعين و وجود درست مي شوم. تعين من ظل عين ثابت من هست نه خود عين ثابت، زيرا عين ثابت در مرتبه ي علم موجود است و هرگز به خارج نمي آيد اما وجود من ظلِ وجود منبسط نيست بلكه بخشي از خود وجود منبسط است ولي وقتي وجود منبسط « يعني سهمي كه من دارم » با تعينِ من برخورد مي كند و با هم متحد مي شوند نور درست نمي شود بلكه سايه درست مي شود زيرا تعين من باعث مي شود كه سايه درست شود. پس وجود من سايه است در حالي كه وجود منبسط، اصل و نور است نه اينكه خود وجود منبسط را ابتدا سايه كنند و بعداً به من بدهند تا گفته شود ظل آن به من داده شده است بلكه از اول خود وجود منبسط به من داده شده است ولي چون تعين من، نور نبود وقتي آن نور گرفته شد مثل ديواري كه نور گرفت و پشت ديوار سايه شد من هم با گرفتن آن نور، سايه تشكيل دادم.
وجود منبسط در خارج هست پس اولا وجود حقيقي است و مانند مفهوم وجود نيست ثانيا عام است و مخصوص من و شما نيست. همه موجودات جهان از ازل تا ابد برخوردار از اين وجود هستند پس مطلق را خداوند ـ تبارك ـ مقيد مي كند يعني تعين من را بر روي اين مطلق قرار مي دهد و اين مطلق، معيّن و مقيّد مي شود به عبارت ديگر آن عام، مخصَّص مي شود و آن اصل، فرع پيدا مي كند پس وجود منبسط اصل براي من مي شود و من فرع براي آن مي شوم و آن، علت براي من مي شود و من معلول مي شوم. به عبارت ديگر وجود من، مقيد مي شود و وجود منبسط، مطلق مي شود. هر مطلقي اصل براي مقيد است. « چون مطلق به وسيله قيد، مقيد مي شود. اگر مطلق نباشد نمي توان مقيد را داشت » و علت براي مقيد است. بنابراين تمام وجودهاي خاص، معلول وجود منبسط شد.
پس وجود منبسط كه يك وجود حقيقي است علت وجود ما و سازنده ي ما هست.
در اينجا از وجود خودم سوال مي شود نه درباره ماهيت خودم سوال شود يعني گفته نمي شود تو چه هستي؟ تا در جواب گفته شود « من انسانم » بلكه  مي گويد « حقيقت وجود تو چيست؟ » در جواب مي گويد « حقيقت وجود من وجود است » چون ذات اين شخص موجود است و وجود دارد سپس سوال مي كند « هل هو » یعني وجود تو چيست؟ مي گويد وجود است. « ما هو » ي وجود من، وجود است، « هل هو » ی وجود من هم وجود است. با « لم هو » از فاعل وجود سوال مي شود يعني سوال مي شود كه فاعل وجود تو چيست؟ گفته مي شود وجود منبسط است پس « لم هو » هم وجود است.
نكته: عرفا مي گويند موجودات، وجود ندارند بلكه حكايت از وجود مي كنند. به عرفا اشكال مي شود كه اگر ما وجود نداريم پس چه هستيم؟ ما الان خودمان را مي بينيم پس هستيم. اگر وجود نداریم به معناي اين است كه نيستيم. توجه كنيد عارف مي داند معناي اين كه مي گويد موجودات، حاكي هستند يعني موجودات در حدّ سايه هستند نه وجود. يبه عبارت دیگر وجود ندارند بلكه حكايت از وجود می کنند. عارف نمي گويد موجودات وجود ندارند بلكه مي گويد موجودات، حكايت مي كنند و در حكايت بودنشان مجاز گويي نيست بلكه حقيقتاً حكايت مي كنند. پس عارف اين مقدار وجود را قائل است. اينكه امروزه رايج است و مي گويند اگر فقط يك جود هست و آن، خداوند ـ تبارك ـ است و بقيه وجود ندارند حرف غلطي است زيرا بقيه حاكي هستند. يعني يك نور هست و بقيه به صورت سايه هستند. نمي توان گفت سايه، هيچ است بلكه حاكي از نور است. پس موجودات در حاكي بودنشان حقيقت هستند.
نكته: توجه كنيد كه در اينجا علت و معلول يكي نيست. زيرا علت، نور است و معلول، سايه نور است. وجودِ من كه با ماهيت برخورد كرده سايه ي وجود اصلي است. بعد از اينكه وجود اصلي كه سهم من بود به تعيّنِ من تعلق گرفت سايه درست شد من الان آن تعين به علاوه سايه هستم، كه سايه معلول آن نوري است كه سهم من بود. گفته نمي شود سايه، معلول كل نور منبسط است بلكه سايه، معلول سهم من از وجود منبسط است. سهم من از وجود منبسط، نور بود كه به تعين برخورد كرد. آن كه الان من هستم آن نور نيست بلكه سايه است. تعينِ من از ابتدا ظلِ ثابت است ولي وجود من از ابتدا، ظلِ وجود منبسط نيست بعداً كه وجود منبسط به تعينِ من برخورد مي كند ظل مي شود. در هر صورت آنچه كه الان حاصل است ظل مي باشد يعني هم ظلِ عين ثابت را دارم كه ماهيتِ من مي شود هم ظلِ وجود منبسط را دارم كه وجود من مي شود ولي همين ظل واقعيت دارد و معلول آن نور است. پس نور كه عبارت از وجود منبسط است « نه مطلق نور بلكه آن نوري كه سهم من است » به تعينِ من برخورد كرده و من را ساخته است.
پس وقتي سوال شود كه علت وجود تو چيست؟ گفته مي شود وجود است. و وقتي سوال شود كه حقيقت تو چيست؟ گفته مي شود وجود است. و وقتي سوال مي شود « هل هو » ي تو چيست؟ گفته مي شود وجود است. پس وجود متعيّنِ من، « ما هو » و « هل هو » و « لم هو » یش يكي است.
توضيح عبارت
و في وجودي اتحد المطالب الثلاثه
در وجود من هر سه مطلب، متحدند.
اي باعتبار ذات وجودي الحقيقي
اين عبارت به اين صورت معنا مي شود « اي اتحد المطالب الثلاث باعتبار ... ».
مطالب ثلاثه متحد مي شوند با اعتبار و ملاحظه ي خودِ وجودِ خودم « نه وجودِ من با ماهيتم ».
« الحقيقي »: يعني مراد، وجود حقيقي خودم است نه مفهوم كه شخص بعد از ديدن من انتزاع مي كند بلكه همان كه در خارج من را موجود كرده است.
فان الوجود الحقيقي موجود بذاته لا بوجود زائد
وجود حقيقي، خودش موجود است و مانند ماهيت نيست كه با وجود زائد موجود شود، ماهيت را وقتي بخواهيد موجود كنيد بايد يك وجود بر آن عارض كنيد كه در ذهن بر آن عارض مي شود اما در خارج به آن عطا مي شود تا موجود شود. ولي اگر وجود را بخواهيد موجود كنيد لازم نيست به آن وجود ببخشيد زيرا ذاتش وجود است. كافي است كه وجود افاضه شود. توجه كنيد كه وجود را افاضه مي كنند نه اينكه وجود را موجود كنند و همچنين ماهيت را موجود مي كنند ولي وجود را موجود نمي كنند چون ذاتش وجود است مثل اينكه گفته شده نمك را شور نمي كنند بلكه فقط نمك را ايجاد مي كنند ولي بقيه چيزها را با نمك شور مي كنند. در ما نحن فيه هم گفته مي شود ماهيت را با وجود موجود مي كنند ولي وجود را با وجود موجود نمي كنند فقط كافي است كه افاضه اش كنند.
ترجمه: وجود حقيقي، موجود است بذاته « يعني بدون ضميمه وجود و عروض وجود » نه اينكه وجود زائد و عارضي بيايد و اين وجود را موجود كند.
و لا ماهيه مقومةً له
ماهيتي مقومِ وجود نيست. ماهيت مقومِ موجود هست ولي مقوم وجود نيست. ما يك موجودي هستيم كه دو بخش داريم و هر بخشي مقوم ما است. هم بخش ماهيت مقوم ما است هم بخش وجود مقوم ما است ولي يكي اصيل است و يكي اعتباري است. علي اي حال، هر دو مقوم ما هستند اما اگر خود وجود به تنهايي ملاحظه شود ماهيت، مقوم آن نيست بلكه خود ذاتش كه وجود است مقوم خودش است.
فماهيته و ذاته الوجود
ضمير « ماهيته » به « وجودي » برمي گردد.
« ذاته » عطف تفسير بر « ماهيته » است.
ترجمه: ماهيت و ذات اين وجودِ من، وجود است « به تعبير ديگر وجودِ وجودِ من، ماهيتش است يعني ماهيتش وجود است و وجودش هم ماهيت است ذاتش، وجود است و وجودش هم ذات است ».
و وجوده ماهيته
وجود او، ماهيتش است اما نه ماهيت به معناي خاصي كه « مقول في جواب ما هو » است بلكه ماهيت به معناي عام است كه به معناي « ما به الشئ هو هو » است يعني شئ به وسيله آن، همين است كه مي باشد. مثلا انسان به وسيله انسانيتش انسان است آن وجود هم به وسيله وجودش انسان است يعني هر چيزي به ذات خودش همان است كه هست. ذات انسان، انسانيت است پس انسانيتش به همين ذاتش است و ذات وجود، وجود است پس وجودش به همين وجود است. به اين، ماهيت گفته مي شود يعني ذات به معناي عام كه « ما به الشئ هو هو » است.
فما و هل فيه واحد
« ما » و « هل » در « وجودي » واحد است.
تا اينجا « ما » و « هل » را يكي كرد از عبارت بعدي مي خواهد « لم » را هم با اين دو يكي كند كه در جلسه بعد توضيح داده مي شود.




[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص200، س1، نشر ناب.