درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/08/12

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بيان مطلب « ما » و مطلب « هل » و اقسام آنها/ بيان مطالب ثلاثه/ معرفات/ منطق/ شرح منظومه.
فما قسمان احدهما هو الشارح و ثانيهما هو الحقيقي[1]
بيان شد مطالب اصلي سه تا هستند كه عبارت از « ما » و « هل » و « لم » است. توضيح داده شد كه چرا به اينها مطالب اصلي مي گويند؟ سپس اشاره شد كه هر يك از اين سه به دو قسم تقسيم مي شوند پس 6 تا مي شود. مصنف مي خواهد 6 مطلب را بيان كند.
قبلا در باب تعريف گفته شدكه تعريف، گاهي شرح اللفظي است و گاهي حقيقي است ولي تعبير مرحوم سبزواري اين بود كه گاهي شرح الاسمي است و گاهي حقيقي است يعني به جاي « شرح اللفظي » از « شرح الاسم » استفاده كرد. در جلسه قبل سوال شد كه « شرح اللفظ » و به قول مرحوم سبزواري « شرح الاسم » جايگاهش در 6 مطلب كجاست؟ بنده « استاد » جواب دادم كه « شرح اللفظ » در اين 6 مطلب جا ندارد. اين جواب، ناقص است چون بايد تفصيل داده شود يعني نبايد به طور مطلق گفته شود كه شرح  اللفظ در هيچ يك از اين 6 مطلب نمي آيد. در « ما » ي شارحه كه اولين قسم از اقسام 6 گانه است شرح الاسم قرار داده مي شود حال اگر مثل مرحوم سبزواري، شرح الاسم و شرح اللفظ را يكي بگيرد مي توان گفت جايگاه شرح اللفظ همان « ما » ي شارحه است چون بعد از « ما » شارحه، شرح الاسم قرار داده شد و مرحوم سبزواري شرح الاسم را با شرح اللفظ يكي مي داند پس اگر بتوان بعد از « ما » ي شارحه، شرح الاسم آورد به قول مرحوم سبزواري مي توان شرح اللفظ را آورد. اما اگر شرح اللفظ را از شرح الاسم جدا كرديد چنانكه بعضي ها اين كار را كردند جوابي كه قبلا داده شده مي آيد و آن اين است كه شرح اللفظ در بين اين 6 تا جايگاه ندارد.
در اينجا دو مطلب بيان مي شود در مطلب اول، شرح الاسم با شرح اللفظ يكي شد. يعني دو تا نبودند تا با توسعه يكي در تحت ديگري قرار بگيرد بلكه هر دو، يكي شدند. وقتي كه بعد از « ما » ي شارحه بتوان شرح الاسم آورد. شرح اللفظ هم كه چيزي غير از شرح الاسم نيست مي آيد. در مطلب دوم شرح اللفظ و شرح الاسم دو تا شد در اينجا يا توسعه قائل مي شويم كه در اينصورت شرح الاسم، توسعه داده مي شود به طوري كه شامل شرح اللفظ هم بشود و قهرا حكم شرح الاسم به شرح اللفظ داده شود لذا مي توان بعد از « ما » ي شارحه شرح اللفظ را آورد زيرا شرح الاسم آورده مي شود. اما اگر توسعه داده نشد نمي توان اين كار را كرد يعني شرح الاسم بعد از « ما » ي شارحه مي آيد ولي شرح اللفظ جايگاهي ندارد.
نکته: مصنف وقتی فرمود حقیقت لفظ را ایضاح می کنم یعنی این لفظ که اسم برای معنا است را توضیح می دهم یعنی يكبار لفظ، اسم براي ماهيت است مثل اينكه مراد از انسان، ماهيت انسان باشد. يكبار مراد از انسان، معناي انسان است و كاري به ماهيت ندارد يعني معناي لغوي و موضوعٌ له مراد است. در اينجا شرح اللفظ درست مي شود. در اينصورت اگر انسان، اسم براي آن معنا قرار داده شود همانطور كه اسم براي ماهيت قرار داده شود اين شرح اللفظ، شرح الاسم مي شود.
 مرحوم سبزواري بين شرح الاسم و شرح اللفظ تفاوت نگذاشته « اما ديگران تفاوت گذاشتند » و بيان كرده كه مراد در شرح الاسم، بيان معناي لفظ است نه بيان ماهيت شيء، و بيان معناي لفظ همان شرح اللفظ است كه مرحوم سبزواري اسم آن را شرح الاسم گذاشته است. اما ديگران شرح الاسم را بيان ماهيت مي دانند ولي ماهيتي كه هنوز وجودش اعلام نشده است.
بحث امروز: مرحوم سبزواري « ما » را به دو قسم تقسيم مي كند 1 ـ « ما » شارحه 2 ـ « ما » حقيقيه. سپس بيان مي كند که به « ما » شارحه، مفهوم لفظ سوال مي شود « توجه كنيد كه مرحوم سبزواري طبق مبناي خودش بحث مي كند اما ديگران مي گويند با ـ ما ـ شارحه، حقيقت شيء سوال مي شود ولي از حقيقتِ قبل از وجود سوال مي شود ». و با « ما » حقيقيه كه بعد از « هل » بسيطه مي آيد حقيقت شيء سوال مي شود كه چيست؟
توضيح عبارت
فما قسمان احدهما هو الشارح و ثانيهما هو الحقيقي
مطلبي كه عبارت از « ما »‌ است به دو قسم تقسيم مي شود يكي « ما » يي است كه شرح دهنده ي معنا است. به آن، « ما » شارحه گفته مي شود. دوم « ما » يي است كه بيان كننده حقيقت شيء است.
نكته: « ما » را شارحه می گویند به این معنا که « ما »یی است که از شرح سوال می کند و جوابِ « ما » در واقع شارح است. به عبارت دیگر « ما » شارحه، « ما »یی است که طالب شرح است. در اینصورت جواب ن، شرح است. اما اگر گفته شود خودِ « ما » شرح می دهد مجازگویی گفته است. اما مراد این است که « ما » چون طلب شرح می کند « ما »ی شارحه گفته می شود.
ترجمه: « ما » دو قسم است كه يكي از دو قسم، شارح است و ديگري حقيقي است.
فيطلب بما الشارحه اولا شرح مفهوم اللفظ
كلمه « اولا » قيد براي « يطلب » است يعني اولين طلبي كه طالب مي كند طلب به وسيله ي « ما » است بعداً طلب به وسيله « هل » است و بعداً طلب به وسيله « ما » ي حقيقيه است.
ترجمه: اولا « يعني قبل از هر سوالی » طلب شرحِ مفهوم لفظ مي كند « لفظي مطرح شده، سوال مي شود كه مفهومش چيست؟ »
مثل ما الخلاء و ما العنقاء
مرحوم سبزواري دو مثال مي زند كه هر دو معدوم اند. اوّلي « يعني خلاء » معدومي است كه ممتنع است و دومي « يعني عنقاء » معدومي است كه ممكن است اما خداوند ـ تبارك ـ او را خلق نكرده است ولي هر دو مثال، مثال به معدوم است. مرحوم سبزواري اين دو مثال را به چه علت انتخاب كرد؟ چون اگر اين دو مثال موجود بودند ممكن بود كسي فكر كند سوال به « ما » سوال از حقيقتشان است و « ما » را « ما » ي حقيقيه حساب مي كند. ایشان مثالي زده كه يقيناً « ما » در آن، « ما » ي شارحه است و حقيقيه نيست يعني درباره چيزي كه معدوم است سوال مي شود و درباره ي چيزي كه معدوم است از حقيقتش سوال نمي شود چون وقتي معدوم است حقيقت ندارد. پس سوال در مورد اسم آن مي شود و لذا اشتباه با « ما » ي حقيقيه نمي شود.
معنا خلأ: خلأ عبارت از اين است كه فضائي وجود داشته باشد و در آن فضا چيزي وجود نداشته باشد « يعني نه جسم مايع نه جسم جامد و نه جسم گاز وجود دارد ». چنين خلائي را مي گويند وجود ندارد اما امروزه مي گويند خلأ وجود دارد ولي خلأ را به معناي جايي مي گيرند كه هواي رقيق آنجا را پُر كرده است يا به تعبير خودشان اِتِر آنجا را پر كرده است. اما جايي كه كاملاً خالي باشد هنوز پيدا نشده. حتي در بين ستارگان ادعا دارند اِتِر « كه همان اثير است » وجود دارد. پس خلائي كه در گذشته گفته مي شد وجود ندارد امروزه هم مي گويند وجود ندارد. امروزه براي خلا مثال به لامپ مي زنند كه آن را خالي مي كنند تا سيمِ درونش زنگ نزند. در حالی كه در اين لامپ هوا وجود دارد ولي خيلي رقيق است به طوري كه نتواند اثر زنگ زدگي بر روي اين فلز ايجاد كند. امروزه مي گويند اگر ظرف روغن نباتي 5/4 كيلوئي خالي از هوا شود اين ظرف، لِه مي گردد چون هوا به آن فشار مي آورد و آن را لِه مي كند. مثل سطلي كه از آب بيرون مي كشيد تا وقتي از آب در مي آيد سبك است ولي وقتي بيرون از آب مي آيد خيلي سنگين مي شود.
معناي عنقاء: عنقاء  به معناي سيمرغ است يعني موجودي كه به اندازه 30 تا مرغ باشد يا به اين معنا است: 30 مرغ مختلف النوع در آن جمع باشد. چنين موجودي شايد موجود باشد.
و بما الحقيقيه نعقل ماهيته النفس الامريه
لفظ « يطلب » بر « بما » داخل مي شود.
به وسيله « ما » حقيقيه سوال از اين مي شود كه ماهيت اين شيء چيست؟ يعني اين شيء در واقع و در خارج چه ماهيتي برايش است.
نكته: مصنف تعبير به « ماهيه الخارجيه » نكرد تا شامل ماهيت ذهنيه هم بشود. شايد منظورش اين بوده كه موجوداتي فقط در ذهن هستند و داراي ماهيت هستند. مي توان ماهيت آنها را هم با « ما » حقيقي سوال كرد. مثلا فرض كنيد نوع كه يك اصطلاح منطقي است، معقول ثاني است « اگر قائل شويم معقول ثاني داراي ماهيت است در اينصورت » وقتي وجود ذهني پيدا مي كند حقيقت دارد. ممكن است با « ما » حقيقيه سوال شود كه حقيقت نوع چيست؟
ترجمه: و به « ما » حقيقيه طلب مي شود تعقل ماهيت نفس الامريه ي شيء.
مثل ما الحركه ؟ و ما المكان ؟
مصنف مثال به چيزي مي زند كه در خارج، موجود است يعني حقيقت دارد. در اينصورت مي توان با « ما » حقيقيه از آن سوال كرد. بر خلاف خلأ و عنقاء كه حقيقت نداشتند تا با « ما » حقيقيه از آنها سوال كرد.
و لذا يقال: التعريف للماهيه و بالماهيه
« لذا »: چون به « ما » حقيقيه، حقيقت شي كه همان ماهيتش است سوال مي شود و جواب هم كه داده مي شود تبيين همان ماهيت مورد سوال است لذا گفته مي شود تعريف براي ماهيت است و به سبب ماهيت است يعني در هر تعريفي كه نگاه كنيد ماهيت، تعريف مي شود پس تعريف براي ماهيت است يعني براي واضح كردن ماهيت است و تعريف، به سبب ماهيت است يعني آن تعريفي كه آورده مي شود و جوابي كه در مقابل « ما » حقيقيه آورده مي شود ماهيت را در جواب مي آورد ولي ماهيتِ تفصيل يافته است يعني لفظ « انسان » گفته نمي شود بلكه « حيوان ناطق » گفته مي شود كه همان ماهيت انسان است كه تفصيل يافته است.
پس تعريف براي ماهيت است و به وسيله ي ماهيت است به عبارت ديگر معرِّف، ماهيت است. معرَّف هم ماهيت است ولي معرَّف، ماهيتِ تفصيل نيافته است و معرِّف، ماهيتِ تفصيل يافته است.
ترجمه: و چون با « ما » حقيقيه سوال از ماهيت مي شود و جواب هم براي ماهيت مي آيد گفته مي شد تعريف كه در جواب « ما » حقيقيه قرار مي گيرد، هم براي ماهيت است هم به سبب ماهيت است.
و ذو اشتباك مع هل انیق
« ذو » صفت براي « ما » است.
معناي « اشتباك » در جلسه قبل بيان شد. از آن معنايي كه گفته شد استفاده مي شود كه « اشتباك » به معناي ترتيب است. اشيايي كه با هم مرتبط باشند به آنها متشابك گفته مي شود. و به ترتيبِ آنها اشتباك گفته مي شود.
« انیق » به معناي حس است.
ترجمه: « ما » با « هل » صاحبِ ترتيبِ حسن و زيبايي است.
نكته: ابتدا « ما » شارحه است بعداً « هل » بسيطه است بعداً « ما » حقيقيه است بعداً « هل » مركبه است. توجه مي كنيد كه ترتيب حسن بين آنها برقرار است.
اي ما و هل ذوا ترتيب حسن
مرحوم سبزواري در شعر فرمود: « ما » با « هل » ذو ترتيب حسن است. مصنف « ما » را با « هل » حساب مي كند لذا تعبير به « ذوا ترتيب » مي كند و تعبير به « ذو ترتيب » نمي كند.
نكته: يكبار گفته مي شود « ما » با « هل » ترتيب حسن دارد اما يكبار گفته مي شود « ما » و « هل » ترتيب حسن دارد. در صورتي كه « ما » به تنهايي مي آيد لفظ « ذو » آورده مي شود. در شرح كه « ما » و « هل » را با هم مي آورد « ذوا » مي گوید.
فكما اشرنا ما الشارحه مقدمه علي هل البسيطه
همانطور كه اشاره كرديم « ما » شارحه بر « هل » بسيطه مقدم است. ابتدا سوال از معناي لفظ مي شود وقتي معنا روشن شد سوال مي شود كه اين معنا آيا وجود دارد يا ندارد؟
مراد از « اشرنا »، لفظ « اولا » در عبارت « فيطلب بما الشارحه اولا » در صفحه 190 سطر 4 است. چون اگر اولِ همه است قبل از « هل » بسيطه است و الا اگر بعد از « هل » بسيطه باشد اوّلِ همه نمي شود.
ترجمه: همانطور كه اشاره كرديم « به وسيله لفظ اولاً » پس « ما » شارحه مقدم بر « هل » بسيطه است بلكه مقدم  بر كل است.
نكته: مراد از سوال به وسيله « هل »، وجود خارجي است نه وجود ذهني.
بل علي الكل
بلكه « ما » شارحه مقدم بر همه است.
اذ لابد ان يفهم مدلول اللفظ اولا
به چه علت « هل » شارحه مقدم بر همه است؟ مصنف مي فرمايد اگر لفظي القاء شود و مخاطب معناي آن را نداند درباره آن هيچ سوالي نمي توان كرد نه مي توان سوال كرد كه موجود هست يا نه و نمي توان سوال كرد كه چه صفاتي دارد و فاعلش كيست؟ پس اولين سوال بايد سوال از معنا باشد. از اين جهت معلوم مي شود « ما » شارحه مقدم بر همه ي سوالها است. چون سوالهاي بعدي بعد از شناخت معنا مي آيد. تا شناخت معنا حاصل نشود سوالات بعدي نمي تواند به ذهن بيايد. به اين جهت است كه ابتدا سوال به « ما » شارحه مي شود تا معنا حاضر شود سپس شك هايي كه درباره اين معنا است سوال را بر طرف مي كند مثل اينكه شك داريم آيا وجود دارد يا نه؟ يا شك داريم آيا چيزي براي آن موجود مي شود يا نه؟ فاعل دارد يا نه؟ اينها بعد از شناختن معنا سوال مي شود. پس تا معنا شناخته نشود هيچ سوالي وجود نمي گيرد به اين جهت « ما » شارحه بايد مقدم بر همه باشد لذا مي فرمايد « بل علي الكل » يعني « ما » شارحه مقدم بر همه سوالها است. زيرا كه بايد مدلول لفظ، اولاً « يعني قبل از هر سوالي » دانسته شود تا بعداً‌ سوال از چيزهاي ديگر شود.
ثم هل البسيطه مقدمه علي ما الحقيقيه
لفظ « ثم » كه بعد از « اولا » آمده فكر نكنيد كه به جمله اي قبل كه مشتمل بر « اولا » است مربوط می باشد و اينگونه معنا كنيد: « لابد است كه مدلول لفظ، اولا فهميده شود سپس هل بسيطه فهميده شود »، بلكه مي خواهد بيان كند « ما » شارحه مقدم بر كل است سپس هل بسيطه مقدم بر « ما » حقيقيه است لذا « ثم » عطف بر « مقدمه علي هل البسيطه » است.
ترجمه: « هل » بسيطه كه از وجود تنها سوال مي كند مقدم است بر « ما » كه از حقيقت سوال مي كند.
اذ الوجود مقدم بالحقيقيه علي الماهيه
علت اينكه اوّل سوال از « هل » بسيطه مي شود اين است: تا وقتي وجود شيء روشن نشود به وسيله « هل » بسيطه سوال از وجود شيء مي شود به عبارت ديگر تا وقتي وجود شيء روشن نشود نمي توان سوال از حقيقت شيء كرد چون چيزي كه وجود ندارد داراي حقيقت نيست تا سوال از حقيقت آن شود. ابتدا بايد فهميد كه وجود دارد و با وجود گرفتن داراي حقيقت مي شود. سپس سوال از حقيقت آن شود.
ترجمه: زيرا وجود حقيقتاً مقدم بر ماهيت است « به اين معنا كه تا ماهيت، وجود نگيرد حقيقت پيدا نمي كند ».
و ما لا وجود له لا ماهيه له
آن كه وجود ندارد « يعني وجود در ذهن و در خارج ندارد » ماهيتِ « محققه » هم ندارد « ولي آن كه وجودِ در خارج ندارد ماهيت ذهنيه دارد پس مراد از ـ ما لا وجود له ـ يعني آن كه هيچ وجودي برايش نيست نه وجود ذهني و نه وجود خارجي. اگر وجود ذهني پيدا كند ماهيت كليه دارد و اگر وجود خارجي پيدا كند هويت شخصيه دارد. توجه كنيد كه ما تعبير به « هويت شخصيه » كرديم نه « ماهيت شخصيه » چون فلاسفه از « ماهيت شخصيه » تعبير به « هويت شخصيه » مي كنند. فقط متكلمين هستند كه ماهيت شخصيه را قائل هستند. فلاسفه هم اگر اطلاق ماهيت شخصيه كنند به اعتبار ماهيتي است كه بشرط شيء است و داراي عوارض است. فلاسفه به اين، ماهيت شخصيه نمي گويند بلكه به اين، « من هو » مي گويند.
نكته: ماهيت تا وجود نگيرد ماهيت نيست. هم اصاله الماهوي اين مطلب را مي گويد هم اصاله الوجودي اين را مي گويد. اصاله الماهوي نمي گويد ماهيت در خارج اصيل است بلكه مي گويد وقتي وجود مي گيرد در خارج مي آيد. اصاله الماهوي معتقد به اين نيست كه ماهيتِ بدون وجود اصيل باشد لذا مرحوم صدرا بر آنها اشكال مي كند و مي گويد اگر وجود اصالت به ماهيت مي دهد چگونه خود وجود، اصالت ندارد؟ پس آنها معتقدند كه وجود به ماهيت، اصالت مي دهد و ماهيت خودبخود اصيل نيست.
و الحكيم يبحث عن الحقايق
سوال به « ما » از ماهيت موجوده مي شود يعني از حقيقت سوال مي شود چون حكيم از حقيقت بحث مي كند نه اينكه از ماهيت خالي بحث كند. حقيقت، ماهيتِ همراه با وجود است پس بايد اوّل حكيم، وجود را مفروغ عنه بگيرد بعداً درباره حقيقت به وسيله « ما » حقيقيه سوال كند.
و ما لم يعتبر الوجود مع الماهيه لا تستحق اطلاق لفظ الحقيقه
و مادامي كه وجود نيايد حقيقت درست نمي شود پس اوّل بايد وجود ثابت شود تا بعداً از حقيقت سوال شود.
و لهذا فالوجود حقيقه كلّ ذي حقيقه
و به همين جهت است كه وجود، حقيقت هر ذي حقيقتي حساب مي شود يعني هر موجودي كه بخواهد اصيل شود و حقيقت پيدا كند به توسط وجود، حقيقت پيدا مي كند به توسط وجود، حقيقت پيدا مي كند. معلوم مي شود خود وجود حقيقت دارد.




[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص190، س3، نشر ناب.