درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/07/11

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه تقسیمات عرض/ باب ایساغوجی/ منطق/ شرح منظومه.
و ایضا مفارق ای کل منهما عرض مفارق یدوم کحرکه الفلک و کثیر من احواله بالنسبه الی جسمه المطلق[1]
بیان شد که عرض به دو قسم عام و خاص تقسیم می شود. سپس هر کدام از این دو به تقسیم دیگری تقسیم می شوند. زیرا عرض عام و خاص گاهی عارض وجودند و گاهی عارض ماهیتند. در جلسه قبل توضیح داده شد که شیئیتِ مطلق عبارت از مفهوم شیء بود و شیئیت خاص عبارت از مصداق شیء است مثل انسان و کتاب و همه موجوداتی که دیده می شوند.
شیءِ عام که مفهوم شیء و شیءِ مطلق است بر اشیاء خاصه حمل می شود در اینصورت عرض بر معروض حمل می شود و عارض، عارض ماهیت است یعنی شیئیت، عارض بر ماهیت انسان و ماهیت کتاب و ... است.
اما بحثی که در جلسه قبل شروع شده بود و ناتمام مانده بود این بود که قسم دیگری که برای عرض عام و عرض خاص وجود دارد عبارت از این است که این دو نوع عرض « که عام و خاص هستند » گاهی مفارق و گاهی لازم هستند. عرض مفارق، عرضی بود که قابلیت مفارقت داشت اما عرض لازم این بود که قابلیت مفارقت نداشت، آن عرض مفارق که قابلیت مفارقت داشت به دو قسم تقسیم می شود:
1 ـ یا مفارقت نمی کرد. این را دائمی گفتند.
2 ـ یا مفارقت می کرد. این به دو قسم تقسیم می شد:
الف: بسرعةٍ مفارقت می کرد و زائل می شد.
ب: ببطوءٍ مفارقت می کرد و زائل می شد.
در تقسیم دیگر گفته می شود عرض عام یا خاص اگر مفارق باشند گاهی مثبت هستند « یعنی ثبوتی اند » و گاهی منفی هستند « یعنی سلبی اند ». در این جلسه، مطالب جلسه قبل بیشتر توضیح داده می شود.
برای عرضی که مفارق دائم باشد مثال به حرکت فلک زده شد. بیان گردید که حرکت فلک، قابلیت انفکاک دارد ولی منفک نمی شود. چون قابلیت انفکاک دارد پس عرض مفارق می شود نه عرض لازم و چون منفک نمی شود و فعلیت مفارقت ندارد پس عرض مفارق دائم است نه عرض مفارق زائل.
ابتدا باید فلک را تحلیل کرد که این عرض برای کدام قسمت فلک، عرض مفارق است؟
فلک « و هر جسمی » تحلیل به سه جزء می شود:
1 ـ ماده.
2 ـ صورت جسمیه.
3 ـ صورت نوعیه.
یک جزء ماده است که بخشِ بالقوه ی جسم است و جسم اگر بخواهد چیزهایی را قبول کند به توسط این بخش قبول می کند.
بخش دیگر، صورت جسمیه است که بُعدِ جسم را تشکیل می دهد یعنی جسم به خاطر اینکه صورت جسمیه دارد طول و عرض و عمق دارد ولی طول و عرض و عمق آن را صورت جسمیه تعیین نمی کند. به همین جهت گفته می شود صورت جسمیه در تمام اجسام یکی است پس صورت جسمیه امری بالفعل است اما بدون تعیین می باشد. در اینجا اشکال نکنید که چگونه یک چیز بدون تعین موجود شده است؟ زیرا قبلا بیان شد که امر بدون تعین در ذهن هم موجود نمی شود اما الان گفته می شود صورت جسمیه در خارج موجود است با اینکه بدون تعیّن است. جواب داده می شود که کم متصل، عرض لازم برای صورت جسمیه است و هیچ وقت صورت جسمیه را رها نمی کند. پس او که معیِّن است همیشه همراه صورت جسمیه است و صورت جسمیه نه به برکت ذاتش بلکه به برکت این عارضش همیشه معین است. پس اگر موجود می شود به خاطر تعینی است که از طریق عارض گرفته است ولو ذاتا متعین نیست. ذات هم به تنهایی هیچ وقت موجود نمی شود بلکه ذات با آن عارض که معیِّن است موجود می شود پس این ذات همیشه در خارج معیَّن است اگر چه به لحاظ ذات معین نیست.
اما صورت نوعیه، تفاوت بین اجسام را درست می کند مثلا این جسم، جسم انسان است و آن جسم، جسم شجر است اینها با هم فرق می کنند و طرقشان به صورت نوعیه آنها است نه ماده و صورت. پس صورت نوعیه باعث تفاوت انواع هستند نه اشخاص « اما شخص از شخص طبق نظر مشاء به وسیله عوارض جدا می شود و طبق نظر مرحوم صدرا و فارابی به وسیله وجود جدا می شود ».
تا اینجا معلوم شد که همه اجسام از سه بخش ماده و صورت جسمیه و صورت نوعیه تشکیل می شوند.
نکته: موادی که در جمادات و نباتات و حیوانات « انسان جزء حیوان است » بکار گرفته می شود عناصر اربعه است که عناصر اربعه هم، دارای ماده و صورت نوعیه و صورت جسمیه هستند. ولی ماده ی آنها، عناصر نیست بلکه هیولای اُولی است پس دارای صورت جسمیه هستند که بُعد آنها را تشکیل می دهد و دارای صورت نوعیه هستند که آب بودن یا هوا بودن یا خاک بودن یا آتش بودن را درست می کند پس مرکبات عنصری، ماده ی آنها عناصر است و ماده ی عناصر هم هیولای اُولی است به این ترتیب عناصر چه مرکب باشند چه بسیط باشند ماده ی اولیه آنها هیولای اُولی است. پس هیولی در همه موجودات می آید ولی در عناصر اربعه، ماده قرار می گیرد و در مرکبات عنصری با صورت نوعیه و جسمیه اش ماده قرار می گیرد. در عالم کون و فساد یک هیولی که اسمش هیولای اُولی است موجود می باشد آن هیولی، اگر صورت مائیه بگیرد ماء می شود و اگر صورت هوائیه بگیرد هواء می شود و اگر صورت ترابیه بگیرد زمین می شود و اگر صورت ناریه بگیرد نار می شود. در اینصورت 4 عنصر تشکیل می شود وقتی این چهار عنصر با هم ترکیب شدند یک صورت ترکیبی به نام صورت نبات یا جماد یا حیوان بر آن وارد می شود و عنصر مرکب به وجود می آید. عنصر بسیط و عنصر مرکب در هیولی شریک هستند لذا هیولای عالم عنصر را هیولای مشترکه می گویند.
نکته: وحدت هیولی، وحدت ابهامی است که با تکثر جمع می شود یعنی با اینکه واحد است ولی در همه کثرات موجود است مثل واحد نوعی که با کثرت شخصی جمع می شود.
تا اینجا روشن شد كه يك هيولي در عالم كون و فساد وجود دارد اما در مورد افلاك اينطور گفته مي شود كه نه فلك وجود دارد. اما آيا هيولاي افلاك هم مثل هيولاي عالم كون و فساد است؟ اينطور گفته شده كه 9 فلك و 9 هيولا وجود دارد. آنها هيولاي مربوط به خودشان را دارند. دو فلك، يك هيولاي مشترك ندارند. پس مجموع هيولاي عالم خلقت 10 تا است.
توجه كرديد كه هيولا در افلاك و عنصر با هم فرق كرد اما صورت جسميه « يعني بُعدِ جوهریِ غير معين » در فلك با عنصر يكي است. ولي صورت نوعيه فرق مي كند. صورت نوعيه در فلك اول با صورت نوعيه در فلك دوم فرق مي كند و در مجموع صورت فلكي با صورت عنصري فرق مي كند. صورت نوعيه ي فلك، حركت را ايجاب مي كند. يعني اگر صورت نوعيه ي فلك بيايد حركت، واجب است و عرض مفارق نخواهد بود. اگر در فلك، ماده و صورت جسميه اش را ملاحظه كنيد فلك، جسم مطلق مي شود كه با اجسام ديگر شريك است به محض اينكه صورت نوعيه به آن داده شود حركت براي آن واجب مي شود يعني عرض لازم مي شود اما اگر جسم مطلقِ فلك را ملاحظه كنيد حركت براي آن، مفارق است. پس حرکت دائم برای فلک، در صورتی عرض مفارق است كه جسمِ مطلقِ فلك ملاحظه شود اما اگر جسم فلك بما هو فلك ملاحظه شود حركت، عرض مفارق نيست بلكه عرض دائم است.
نكته: اگر مرحوم سبزواري می فرمود « حركت براي جسم عرض مفارق است » صحيح بود ولي نمي توانست بگويد عرض مفارق دائم است بلكه بايد بگويد براي جسم مطلقي كه در فلك است عرضِ مفارق دائم است و براي جسم مطلقي كه در عناصر است عرض مفارق غير دائم است.
مرحوم سبزواري حركت را براي فلك، عرض مفارق دائم قرار مي دهد و اين را وقتي مي تواند به عنوان مثال بيان كند كه جسم مطلق فلك را ملاحظه كند نه جسم خاصش را، لذا مرحوم سبزواري تعبير به « بالنسبه الي جسمه المطلق » مي كند.
فالحركه الوضعيه المستديره عرض عام لفلك الاطلس و السريعه اليوميه بالذات خاصه له
« السريعه » عطف بر « الوضعيه » است.
بيان شد كه عرض « چه عرض عام باشد چه عرض خاص باشد » تقسيم به مفارق و لازم مي شود اما مثال حركت كه بيان شد آيا عرض عام است يا عرض خاص است؟
نسبت به اجسام، عرض نيست يعني حركت مفارق دائم در مورد اجسام، عرضي نيست. حركت مفارق غير دائم، عرض براي اجسام عنصري است زيرا حركت دائم در غير فلك وجود ندارد اما حركت دائمي براي فلك، عرض مفارق دائم است. توجه داشته باشيد كه حركت فلك، حركت وضعي است يعني تغيير در وضع فلك ايجاد مي كند « چون فلك را كوچك و بزرگ نمي كند لذا حركت كمي ندارد و تغيير در كيف فلك هم ايجاد نمي كند لذا حركت كيفي هم نيست. و چون جاي فلك هم عوض نمي شود لذا حركت إيني هم نيست. و چون صورت نوعيه فلك يا جوهر فلك، تقويت و ضعف پيدا نمي كند لذا حركت جوهري هم نيست » و اين حركت وضعي فلك هم دوراني است لذا به آن، حركت وضعي مستدير گفته مي شود. تمام افلاك در اين حركت مشترك هستند پس اين حركت، عرض عام مي شود. اما عرض خاص چيست؟ مي فرمايد عرض خاص هم حركتي از حركات افلاك است ولي بايدمخصوص به خودشان باشد. مثلا حركت خورشيد در 365 روز يكبار به دور زمين مي چرخد. حركت خاص خورشيد، حركتي است كه با اين سرعت مخصوص مي باشد اما ماه در هر 28 روز يكبار به دور زمين مي زند.
مرحوم سبزواري حركت مستدير وضعي را مثال براي عرض عام مي آورد ولي براي عرض خاص مثال به حركت وضعي مستديري كه براي شمس با قمر است نمي زند بلكه تعبير به حركت يوميه مي كند. حركت يوميه، حركتي است كه روز و شب را مي سازد و به آن حركت اُولي هم گفته مي شود چون اولين حركتي است كه بشر به آن دسترسي پيدا كرد و آن را يافت. حركت يوميه، حركت فلك الافلاك « يعني فلك نهم »‌است كه مي گويند سريعترين حركت را دارد زيرا در يك شبانه روز دور زمين مي چرخد لذا اسم اين حركت را حركت سريعه يوميه مي گذارند. اين حركت، حركت خاص است كه اختصاص به فلك الافلاك دارد و در ساير افلاك نيست.
نكته:‌ مرحوم سبزواري لفظ « بالذات » ‌در عبارت آورده علتش اين است كه فلك وقتي در يك شبانه روز مي چرخد تمام 8 فلك درون خودش را هم به دور زمين مي چرخاند يعني اينطور نيست كه بر روي فلك هشتم لِيز بخورد بلكه مانند چرخ دنده است كه در فلك هشتم فرو رفته. وقتي مي چرخد همه افلاك هشت گانه درون خودش را مي چرخاند لذا مي بينيد خورشيد هم در هر شبانه روز يكبار به دور زمين مي چرخد اين حركت براي خورشيد، حركت خاصش نيست چون حركت خاص خورشيد 365 روز است.
پس حركت سريعه يوميه براي همه 9 فلك است و عرض خاص نمي باشد اما اگر قيد « بالذات » آورده شود حركت سريعه ي يوميه ي بالذات مخصوص به فلك الافلاك مي شود و عرض خاص براي فلك الافلاك مي شد اما براي افلاك ديگر بالعرض است.
ترجمه: حركت وضعيه ي مستديره « بدون قيد سريعه و يوميه » عرض عام براي فلك اطلس است « براي فلك هشتم و تك تك افلاك هم عرض عام است چون مربوط به همه افلاك مي شود. لفظ ماشي هم شامل  انسان و غير انسان مي شود پس براي انسان، عرض عام مي شود در اينجا هم حركت وضعيه ي مستديره براي كلِ 9 فلك، عرض عام نيست بلكه عرض خاص آنهاست زيرا عناصر اين عرض را ندارند. ولي براي فلان فلك خاص عرض عام مي شود. مرحوم سبزواري فلك اطلس را به عنوان مثال انتخاب كرد لذا عرض عام و عرض خاص فلك اطلس را بيان كرد » و حركت سريع يوميه، عرض خاص براي فلك اطلس است.
او يزول كالانكساف و الانخساف و حمره الخجل و صفره الوجل
عبارت « ‌او يزول » عطف بر « يدوم » است. زيرا عرض مفارق را كه ذكر كرد آن را تقسيم به « يدوم » و «‌ يزول » كرد. قسم دوم را هم با عبارت « بطوءً سراعاً » دو قسم مي كند يعني زوال گاهي زوالي است كه به كُندي مي باشد گاهي با تندي است.
« انكساف » و « انخساف » مربوط به فلك است و « حمره الخجل » و « صفره الوجل » مربوط به انسان است.
بعض از حالات براي فلك عرضي است كه قابل زوال مي باشد مثل انكساف كه به معناي خورشيد گرفتگي است و انخساف به معناي ماه گرفتگي است. البته در زمان ابن سينا كسوف و خسوف گاهي بر همديگر اطلاق مي شدند يعني مي بينيد ابن سينا ماه گرفتگي را در موارد زيادي به كسوف تعبير مي كند. لذا اگر در عبارت ابن سينا كه بحث از قمر مي كند و تعبير به كسوف مي كند اشكال نكنيد زيرا امروزه لفظ « كسوف » مخصوص به خورشيد شده و «‌خسوف » مخصوص به ماه شده است اما در گذشته اينها به جاي همديگر بكار برده مي شدند. در زمان مرحوم سبزواري اين دو اصطلاح از هم جدا شدند لذا ايشان دو مثال مي زند.
انخساف و انكساف هر دو، حالت براي كوكب و عرض خاص هستند. انكساف، خاص خورشيد است و انخساف، خاص ماه است. اما در گذشته عرض عام به حساب مي آمدند چون هر كدام قابل براي خورشيد يا ماه بودند اما امروزه عرض خاص هستند ولي عرض خاصي هستند كه زائل مي باشند و دائم نيستند يعني مانند اصل حركت كه دائم بود نيستند. اين دو، عرض هستند ولي با بطوء، زائل مي شوند البته گاهي هم با سرعت زائل مي شوند زيرا بستگي به اين دارد كه چه مقدار از خورشيد يا ماه گرفته شده باشد. اگر كل آنها گرفته باشد خيلي طول مي كشد تا منجلي شود اما اگر بخشي از آنها گرفته باشد زود منجلي مي شود.
« حمره الوجل »: يعني سرخي كه از خجالت درست مي شود. اين سرخي، عارضي بر بدن انسان است و مفارق هم مي باشد و سريع الزوال است.
« صفره الوجل »: يعني زردي كه از ترس درست مي شود. اين زردي هم زود زائل مي شود.
بطوءً ‌سراعاً حال ليزول
لفظ « بطوء » و « سراعا » حال براي « يزول » است يعني يك حالت براي زوال، زوالِ بطوئي است و حالت ديگر براي زوال، زوالِ سِراعي است. پس تقدير عبارت اينگونه می شود « يزول زوالاً بطوءاً و يزول زوالاً‌ً سراعاً‌ »
تا اينجا تقسيم اول براي عرض مفارق را بيان كرد اما با عبارت بعدي تقسيم دوم را بيان مي كند.
سلب او فصول
عرض مفارق گاهي سلبي است و گاهي حصول و ثبوتي است پس بايد چهار مثال زده شود زيرا عرض مفارق يا عام است يا خاص است و هر كدام از اين دو يا سلبي اند يا ثبوتي اند.
مثال عرض خاص و عام ثبوتي: مانند تعقل و ادراك.
هر دو عرض مفارق اند. انسان، هم تعقل مي كند و هم ادراك مي كند. گاهي مشغول تعقل و ادراك هست گاهي مشغول نيست. پس ادراك و تعقل، دو عرض مفارق اند. تعقل، عرض خاص انسان است چون در انسان هست ولي در ساير حيوانات نيست ولي ثبوتي است. اما ادراك، عرض عام انسان است چون در ساير حيوانات پيدا مي شود ولی نسبت به انسان عرض عام مي شود زيرا ادراك، مي تواند احساسي باشد و تعقلي نباشد.
مثال عرض خاص و عام سلبي: مانند جهل.
جهل، عرض خاص انسان است زيرا به حيوان، جاهل گفته نمي شود ولي سلبي است. مرحوم سبزواري براي عرض عام مثال نمي زنند. جهل را مقيد به جهل بسيط مي كند زيرا جهل مركب، ثبوتي است. جهل بسيط يعني نداشتن اما جهل مركب يعني اعتقاد به اينكه اين ناداني من، دانائي است. يعني جهل مركب تفسير به «‌اعتقاد » مي شود كه امر ثبوتي است. اما جهل بسيط تفسير به « اعتقاد نداشتن » مي شود.
ترجمه: عرض مفارق گاهي سلبي است گاهي حصولي است.
اي قسمه اخري لهما
اين عبارتِ « سلب او حصول » قسمت ديگري براي عرض عام و عرض خاص است. توجه كنيد كه چون بحث در تقسيم عرض عام و عرض خاصِ مفارق است لذا ضمير « لهما » را به عرض عام مفارق و عرض خاص مفارق برگردانيد.
اَن كلا منهما اما صفه ثبوتيه للمعروض او سلبيه كالتعقل و الادراك للنفس الانسانيه و الجهل البسيط لها
ضمير « منهما » به همان بر مي گردد كه ضمير « لهما » برگشت.
ترجمه: هر يك از دو عرض، يا صفتِ ثبوتي براي معروض هستند يا سلبي اند مثل تعقل « كه صفت ثبوتي و عرض خاص است » و مثل ادراك « كه صفت ثبوتي و عرض عام است » كه عارض بر نفس انساني هستند و مانند جهل بسيط براي نفس انسانيه « كه صفت سلبي است ولي عرض خاص است اما براي عرض عام، مثال نزده است.
و البياض و العمي للبدن
اين عبارت مثال ديگر است. بياض، امر ثبوتي است و عمي، امر سلبي است. هر دو را براي بدن انسان ثابت مي كند « شايد هم مراد اعم از بدن انسان و حيوان باشد در اينصورت بياض، عرض عام براي حيوان و عمي عرض خاص براي حيوان مي شود. » كه بياض و عمي، عرض عام مي شود.
نكته: « بياض »، عرض عام شد و «‌عمي » در يك فرض عرض عام و در يك فرض عرض خاص شد لذا هم براي عرض عام ثبوتي و سلبي مثال زده شد هم براي عرض خاص ثبوتي و سلبي مثال زده شد اما براي عرض خاص سلبي، مثال به جهل زده شد و براي عرض عام سلبي مثال به عمي زده شد در صورتي كه مراد از بدن، بدن انسان باشد.



[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص172، س3، نشر ناب.