درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/06/31

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ ادامه بيان ترتب در انواع/ ترتب كليات/ 2 ـ تعريف فصل/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.
و فصله الاخير الحقيقي و هو العقل بالفعل المتحد بالعقل الفعال فصل الفصول قد تعي تسمع[1]
بحث در ترتيب كليات بود. ابتدا بحث از ترتيب اجناس ذكر شد سپس به بحث در ترتيب انواع پرداخته شد و گفته شد انواع از بالا به پايين مترتب هستند. نتيجه گرفته شد كه همه ي انواع قبلي در نوع اخير جمع هستند. لذا نوع اخير را نوع الانواع مي گويند يعني نوعي كه همه انواع را واجد است. سپس اين مطلب را اضافه مي كنند كه فصلي كه براي آن نوع وجود دارد آن فصل، فصل اخير است همانطور كه به نوع، نوع الانواع گفته مي شئد به آن فصل هم فصل الفصول گفته مي شود يعني تمام فصول قبلي در اين فصل اخير جمع هستند. پس اين فصل اخير واجد همه ي فصول « يعني فصل الفصول » مي شود. براي نوع الانواع مثال به « انسان » زده شد براي فصل الفصول هم مثال به « انسان » مي زند. توجه كنيد كه فصل الفصول اختصاص به فصل انسان ندارد بلكه هر فصل اخيري، فصل الفصول مي شود همانطور كه هر نوع اخيري، نوع الانواع است. چون در نوع الانواع مثال به « انسان » زده بودند در فصل الفصول هم مثال به « انسان » مي زند.
فصل حقيقي انسان عبارت از نفس اوست اينكه « ناطق » به عنوان فصل انسان به حساب آمده فصل منطقي است. فصل منطقي به فصلي گفته مي شود كه بتواند حمل شود. اما نفس خارجي را نمي توان حمل كرد چون حمل، در خارج اتفاق نمي افتد بلكه براي ذهن است. زيرا فصل منطق چيزي است كه بر نوع حمل مي شود ولي نفس نمي تواند بر نوع حمل شود لذا منطقيين ناطق را به عنوان فصل انتخاب كردند و گفتند فصل انسان است. پس به ناطق، فصل منطقي گفته مي شود ولي به نفس انسان، فصل حقيقي گفته مي شود. يعني آنچه كه حقيقتاً انسان را از ساير موجودات جدا مي كند نفسش است.
در اينجا سوال اين است كه كدام نفس مراد است؟ انسان وقتي انسان است كه فصل حقيقي داشته باشد. اما فصل حقيقي چيست؟ حكمت متعاليه معتقد است كه خيلي از افراد، حيوان هستند نه انسان، زيرا واجد فصل انساني نيستند پس بايد در زمره حيوانات باشند ولي بالقوه انسان هستند يعني فرقي كه اين انسان با بقيه حيوانات دارد اين است كه حيوانات، بالفعل حيوانند اما انسان، بالفعل حيوان است و بالقوه انسان است. گروه كمي از افراد انسان، بالفعل انسان هستند.
براي عقل 4 درجه قائل هستند نفس بايد به بعضي از اين درجات وارد شود تا انسان شود ولي در بعضي از درجات همچنان حيوان است. نفس انساني كه همان قوه ي عاقله اش مي باشد داراي 4 مرحله است:
1 ـ مرتبه هيولاني.
2 ـ مرتبه ي بالملكه.
3 ـ مرتبه ي بالفعل.
4 ـ مرتبه ي مستفاد.
در مرتبه ي هيولاني، هيچ تعقلي صورت نگرفته است نه امور بديهي تعقل شده و نه امور كسبي و نظري تعقل شده است. در چنين حالتي، انسان در مرتبه ي عقل هيولاني است يعني عقل، بمنزله ي هيولايي است كه مي تواند صور را بپذيرد ولي نپذيرفته است.
اگر نفس، بديهيات را قبول كرد از مرتبه ي هيولاني در مي آورد و به مرتبه ي بالملكه مي رسد عقل هيولاني در مرتبه بالقوه است اگر در بديهيات، فعليت پيدا كند عقل بالملكه مي شود و اگر در نظريات فعليت پيدا كند عقل بالفعل مي شود. اگر آن نظرياتي را كه فعليت پيدا كرده در نزدش حاضر باشد عقل مستفاد مي گويند. پس عقل بالفعل با عقل مستفاد فرقي ندارد هر دو واجد علوم عقليه هستند ولي عقل مستفاد آن است كه آنچه را دارد در نزدش حاضر است ولي عقل بالفعل همه را واجد است و وقتي مي خواهد ادراك كند آن را حاضر مي كند ولي اگر همه حاضر شوند عقل مستفاد مي شود.
چه وقتي انسان صاحب علوم عقليه ي بديهيه مي شود و چه وقتي انسان صاحب علوم عقليه ي نظريه مي شود؟ گفته مي شود كه مثل ابن سينا اينگونه مي گويند: وقتي شخص كليات را ادراك  مي كند چون اين كليات، صور عقليه هستند صاحب صور عقلي مي شود. اگر اين كليات، بديهيه باشند صور عقليه بديهيه نصيب شخص مي شود و اگر اين كليات، نظري باشند صور عقليه نظريی نصيب شخص مي شود. ابن سينا در جواب از اينكه چه وقت شخص صاحب صور عقليه ي بديهيه مي شود؟ مي گويد نمي دانيم ولی در مورد نظريات معلوم است كه با دليل بدست مي آيد اما بديهيات به افراد القاء مي شود بدون اينكه كسب صورت بگيرد پس بنابر نظر مشاء ابتدا عقل هيولاني است بعداً عقل بالملكه است. اين دو مرحله در اختيار خود انسان نيست ولی از اين مرحله به بعد در اختيار خود انسان است كه علوم كليه نظريه را كسب كند و عقل بالفعل شود.
اما كسب نظريات چگونه واقع مي شود؟ مشاء مي گويد شخص بايد متصل به عقل فعال شد تا صاحب عقل بالفعل شود. اما حكمت متعاليه مي گويد اگر كسي متحد با عقل فعال شود صاحب عقل بالفعل مي شود « اتحاد قويتر از اتصال است » البته ابن سينا بر اتحاد اشکالاتی کرده که حکمت متعالیه باید جواب دهد. اینکه اتصال و اتحاد چه فرقي دارند محل بحث نيست اما به صورت اشاره بيان مي كنيم كه اتصال يعني شخص، علومي را در عقل فعال مشاهده كند همانطور كه در آينه، عكسي مشاهده مي شود. ولی اتحاد به اين است كه شخص از نظر وجودي، درجه ي نفسي اش عالي شود به طوري كه در مرتبه ي عقل فعال قرار بگيرد » در اينصورت صور علميه ي در عقل فعال به همان مقداري كه شخص متصل شده افاضه مي گردد.
عقل فعال، يك موجود عقلي است نه جسماني، لذا داراي محسوسات و متخيلات نيست بلكه داراي معقولات است و چون معلمِ عقلي كل انسانها است بايد تمام معقولات را داشته باشد تا بتواند به انسانها تعليم كند يعني افاضه كند و هر انساني كه قابليتِ علم به چيزي را پيدا كرده است علم به آن چيز را، به آن انسان عطا می كند. « بنابر اتحاد هم همينگونه است ولي ابن سينا مي گويد اگر متحد با عقل فعال شوي بايد همه صور در اختيارت قرار بگيرد چون اتحاد غير از اتصال است زيرا شخص با آن عقل فعال يكي مي شود و هر چه عقل فعال دارد آن شخص هم واجد آن مي شود در حالي كه اينگونه نيست زيرا شخص يك صورت عقليه را كسب مي كند و از خيلي از صور عقليه غافل يا جاهل است. اما مرحوم صدرا ثابت مي كند كه اتحاد وجود دارد در عين حال عالم به همه علوم نمي شود ».
بيان كردند كه عقل فعال دهمين عقل از عقول دهگانه است. مشاء معتقد است كه 10 عقل در جهان وجود دارد كه 9 تا مدبر افلاك است و يك عقل، مدبر عالم كون و فساد است كه به آن يكي، عقل فعال گفته مي شود. البته همه ي عقول دهگانه عقل فعال هستند ولي رايج شده كه به آخري، عقل فعال گفته مي شود كه معلم عقلي انسانها هست.
خود فلاسفه عقل فعال را اينگونه تطبيق كردند و گفتند مراد از عقل فعال همان است كه در لسان شريعت به آن جبرئيل عليه السلام گفته مي شود. ايشان، هم علم را به عهده دارد هم عذاب بني آدم را به عهده دارد. « البته مشاء نمي گويد عذاب به توسط ايشان است اما در لسان شريعت آمده كه عذابها به توسط ايشان نازل مي شود به همين جهت است كه يهوديان از حضرت جبرئيل السلام بدشان مي آيد. يهوديان به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مي گفتند چه كسي بر تو وحي مي آورد، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند جبرئيل. يهوديان گفتند اگر ميكائيل يا اسرافيل بر شما وحي مي آورد ما ايمان مي آوريم ».
در هر صورت شخصي كه علوم عقلي را در اختيار انسان مي گذارد به آن عقل فعال گفته مي شود اينطور نيست كه انسان، بي واسطه علوم را از خداوند ـ تبارك ـ بگيرد بلكه خداوند ـ تبارك ـ علوم را به موجوداتي افاضه مي كند و انسان از آن موجودات علوم را مي گيرد. به آن موجود عقل فعال گفته مي شود، مي خواهد حضرت جبرئيل عليه السلام باشد يا غير او باشد.
مرحوم سبزواري طرفدار حكمت متعاليه است و طرفدار حكمت مشائي نيست لذا تعبير به « متحد » مي كند نه « متصل » لذا مي گويد وقتي نفس متصل به عقل فعال مي شود به درجه ي عقل بالفعل مي رسد در آن هنگام است كه شخص را از حيوانات جدا مي كند اما قبل از اين مرحله، انسانِ بالقوه و حيوانِ بالفعل است مي تواند با اتحاد پيدا كردن، انسانِ بالفعل شود پس امتياز انسان به عقل بالفعل است كه پيدا مي كند. عقلِ بالفعل با اتحاد با عقل فعال درست مي شود پس در صورتي مي توان انسان را بالفعل جداي از حيوان فرض كرد كه با عقل فعال متحد شود اگر متحد نباشد، امتيازِ انسان از حيوانات بالقوه است. مرحوم صدرا معتقد است كه بسياري از انسانها، به صورت حيوانِ بالفعل متولد مي شوند و به صورت حيوان بالفعل مي ميرند. هيچ وقت رائحه ي انسانيت را حس نمي كنند تا چه رسد به اينكه انسان شود. اما اُوحَدّي از مردم انسان مي شوند.
مرحوم صدرا مي فرمايد اگر شخص توانست مَلَكي را ببيند در اينصورت متصل به عقل بالفعل شده است چون مرحوم صدرا معتقد است تمام علوم عقليه به صورت جوهر عقلي در عالمِ عقل موجود است و جوهر عقلي به معناي ملائكه ي عقلي هستند « چون ملائكه به سه صورت عقلي و نفسي و حسي هستند » كه همان صور علميه اند. اين صور علميه، كيف نيستند بلكه جوهر عقلي اند كه در عالم عقول موجودند و شخص اينها را از دور مشاهده مي كند و عالِم مي شود. اگر بتواند شخص اينها را ملاحظه كند و مَلَكي را ببيند در اينصورت به درجه عقل رسيده است. انبياء و اوصياء و بعض اولياء مي توانند ملك را ببينند لذا انسان هستند اما بقيه حيوان هستند حتي مشاء و بزرگان مشاء كه توانستند صورت علميه مفهومي بدست آوردند ولي با ملك تماس نداشتند را حيوان مي داند. اما مشاء مي گويد اگر شخص كليات رادرك كند به درجه ي عقلي رسيده است ولو ملك را نبيند. مرحوم صدرا مي گويد خيال هم مي تواند كليات را درك كند و مشاء با خيالشان كليات را درك كردند نه با عقل خودشان. لذا مشاء در مرتبه ي حيواني است.
مرحوم سبزواري چون نظر مرحوم صدرا قبول دارد مي فرمايد فصل اخير انسان، نفس ناطقه ي انسان است آن هم نفس ناطقه اي كه به درجه ي عقل بالفعل رسيده باشد و با عقل فعال متحد شده باشد. اينچنين نفسي مي تواند مميّز انسان از حيوان باشد و الا نفس هاي معمولي كه به اين درجه نرسيدند تميزِ بالفعل با حيوانات ندارند بلكه تميز بالقوه دارند. پس انسان ممتاز از حيوان است به خاطر اينكه اين قوه را دارد كه مي تواند عاقل شود. اگر عاقل شد امتياز پيدا مي كند. ظاهراً مرحوم سبزواري به همين مطلب اشاره مي كند. زيرا فرمود فصل اخير انسان كه جامعِ همه چيز است نفس مي باشد و الا نفس انسان معمولي جامع همه چيز نيست. انسان كامل، جامع همه چيز است پس تمام فصول در انسان كامل جمع است اما در انسان غير كامل، همه چيز مي تواند جمع باشد يعني بالقوه مي تواند داشته باشد ولي الان ندارد.
نكته: ظاهراً بحث در اينجا بحث منطقي است نه فلسفي. اين مباحثي كه مطرح شد مباحث فلسفي بود. در بحث منطقي راحت تر مي توان گفت كه فصل اخير انسان، نفس انسان است و اين شرائطي كه مرحوم صدرا بيان كرده اعتبار نمي شود حتي شرائط مشاء هم شايد اعتبار نشود. بالاخره نفس انسان به صرف اينكه قوه داردكه اين كارها را انجام دهد و به درجه ي بالفعل برسد و با عقل فعال متحد شود مميّزِ انسان از حيوان است لذا همه ي انسانها اين مميّز دارند و نفس آنها فصل اخير شان مي شود.
توضيح عبارت
و فصله الاخير الحقيقي و هو الفعل بالفعل المتحد بالعقل الفعال فصل الفصول قد تعي تسمع
ضمير « فصله » به « آدم » بر مي گردد كه مراد از آدم، حضرت آدم عليه السلام نيست بلكه مراد همه افراد انسان است لذا همه انسانها فصل اخير را دارند. اگر مراد فقط حضرت آدم عليه السلام بود معلوم مي شد كه انسان كامل را مطرح مي كند در حالي كه مراد، آدم نوعي است.
ترجمه: فصل اخير حقيقي « نه منطقي » كه عقلي است كه به درجه ي فعليت رسيده باشد و « اما چه وقت متحد مي شود؟ وقتي كه به درجه ي متحد با عقل فعال شده است فصل الفصول شنيده مي شود.
« قد تعي » در اصل « قد تعي » ‌بود و به معناي « تسمع » است يعني آن را فصل الفصول مي شنوي. به عبارت ديگر هم به آن « فصل الاخير » گفته مي شود هم فصل الفصول گفته مي شود.
مرحوم سبزواري لفظ « تعي » را تفسير به « تسمع » كرده بدون اينكه لفظ « اي » را بياورد و اين كار، بسيار رايج است كه لفظ « اي » را نمي آورد. در آينده هم مرحوم سبزواري اين كار را مي كند. بعضي تفسيرها مثل تفسير مرحوم شبّر به صورت مزجي نوشته مي شود اگر بخواهد فعلي بياورد و قبل از آن لفظ « اي » بياورد بايد در يك صفحه حدود 30 مرتبه اين لفظ را بياورد لذا نوعاً لفظ « اي » را حذف مي كنند و بعد از آن قسمت از آيه، تفسير آيه بدون لفظ « اي » آورده مي شود.
نكته: در بين توضيحاتي كه بنده « استاد » مي دادم گاهي تعبير به « نفس انساني » و گاهي تعبير به « قوه ي عاقله »‌يا « نفس ناطقه » كردم. قيد « ناطقه » يا تطبيق نفس بر قوه ي عاقله نياز به توضيح دارد. توضيحش اين است كه نفس « همانطور كه بيان شد » داراي مراتب معدني و نباتي و حيواني و انساني است. مرتبه ي معدني انسان، مميّز انسان نيست. البته همانطور كه قبلا بيان شد لا بشرطيتِ اين مرتبه، مميّز است ولي خودش مميز نيست. صورت معدني را جمادات و نباتات و حيوانات دارند. همچنين انسان داراي نفس نباتي است. چون قوه ي غاذيه و ناميه و مولده است ولي نفس انسان، لا بشرط است بر خلاف نباتات كه نفسشان بشرط لا است. اين لا بشرط و بشرط لا مميز هست ولي در واقع مي توان گفت نفس نباتي، مميّز نيست چون نفس نباتي در نبات و حيوان است. نفس حيواني هم مميّز انسان نيست اگرچه نفس حيواني با نفس حيوان فرق مي كند « زيرا نفس حيواني انسان، لا بشرط است و نفس حيوان، بشرط لا است » ولي از نظر مرتبه، بخش حيواني نفس انسان با نفس حيوان تقريبا يكي است. آن كه مميز است مرتبه ي عالي نفس انساني است كه همان قوه عاقله اش است و از آن تعبير به نفس ناطقه مي شود. گاهي هم تعبير به قوه ي عاقله مي شود. گاهي هم تعبير به نفس انسان مي شود.
گاهي از اوقات كه مي خواهند مميّز درست كنند تعبير به « نفس» نمي كنند بلكه تعبير به « نفس انساني » يا « نفس ناطقه » و يا حتي تعبير به « قوه عاقله » مي شود. در اينجا مراد از فصل اخير حقيقي كه نفس انسان است همان قوه ي ناطقه و عاقله است كه با عقل فعال متحد مي شود اما نفس نباتی و حيوانی با عقل فعال متحد نمي شوند.
پس نفس انساني، مميّز است يعني اوّلا مراتب پايين را لا بشرط دارد و ثانيا مراتب پايين را دارد. چون نفس انساني مرتبه ي عالي را دارد و ما دون، لا بشرط هستند لذا قيد لا بشرط آورده مي شود و شرط اول حذف مي شود و گفته مي شود نفس به شرط اينكه قوه عاقله داشته باشد مميّز است.
صفحه 170 سطر 1 قوله « الفصل »
مراد از « الفصل »، عنوان براي بحث نيست بلكه مراد فصل منطقي است. در اين بخش سه بحث مطرح مي شود:
1 ـ فصل منطقي.
2 ـ عرض خاص.
3 ـ عرض عام. يعني در واقع دو بحث هست كه يكي درباره فصل و يكي درباره عرض است بعداً عرض تقسيم به عام و خاص مي شود مرحوم سبزواري ابتداً فصل را تعريف مي كند بعداً آن را تقسيم مي كند سپس همان تقسيم را براي عرض مي آورد ولي يك كلمه را بر مي دارد و كلمه ي ديگر قرار مي دهد.
تعريف فصل: كلّي كه در جواب از سوال « ايّ شيء في جوهره » واقع شود. ما به يك چيزي مثل درخت برخورد مي كنيم و سوال مي شود « اي شيء في جوهره » ضمير « جوهره » به درخت بر مي گردد. در جواب از اين سوال يك كلّي مي آيد كه فصل منطقي مي گويند.
« اي شيء في جوهره »: كلمه « في » نشان مي دهد كه سوال درباره ی كلِّ اين شيء نيست بلكه از بخشي از آن چيز سوال مي شود. به عبارت ديگر لفظ « في » نشان مي دهد كه در جوهر اين شيء، چيزي وجود دارد كه از آن چيز سوال مي شود. اگر از همه ي آن شيء سوال شود در جواب، نوع مي آيد. « جوهر » در اينجا به معناي « ذات » است يعني « اي شيء في ذاته » يعني اگر ذات اين شيء، تحليل شود چه چيزي در اين ذات ديده مي شود كه آن را از بقيه ممتاز كرده است؟ به آن چیز فصل مي گويند.
اگر شخصي به انسان نگاه كند و بگويد « اي شيء في جوهره » در جوابش « حيوان » گفته نمي شود چون اين شخص از شيئ سوال مي كند كه فقط در اين موجود، وجود دارد. اگر تعبير به « حيوان » شود هم در جوهر اين شيء موجود است هم در جوهر و ذات اشياء ديگر هم وجود دارد. پس بايد « ناطق » در جواب قرار بگيرد.
اما اگر اينگونه سوال شود « اي شيء في عرضه » در اينجا فصل در جواب نمي آيد بلكه عارض در جواب مي آيد.
بيان شد كه « جوهر » به معناي « ذات » است « اما يكبار جوهر در مقابل عرض است يعني وجودش در خارج منوط به چيزي نيست مثل ديوار. ولي وجود رنگ متوقف بر ديوار است فخر رازي در مباحث مشرقیه مي گويد جوهر 5 معنا دارد ». علت اينكه جوهر به معناي ذات گرفته شد اين است كه فصل اختصاص به جوهرِ اصطلاحي ندارد بلكه عرض هم داراي فصل است ولي فصل عرض، فصل اصطلاحي نيست.
توضيح: موجودات به دو قسم تقسيم مي شوند:
1 ـ مجرد.
2 ـ مادي.
مادي هم به دو قسم تقسيم مي شود:
الف: جوهر.
ب: عرض.
جوهر هم به دو قسم بسيط و مركب تقسيم مي شود.
جوهرِ مجرد يا موجود مجرد داراي جنس و فصل نيست بلكه ما به الاشتراك و ما به الامتياز دارد. از ما به الاشتراكش « با نفس » جنس گرفته مي شود و از ما به الامتيازش فصل گرفته مي شود يعني جنس و فصل براي آن ساخته مي شود. پس عقول، جنس و فصل ندارند و نوعشان منحصر در فرد است.
عرض هم مانند عقول است كه در خارج، ماده و صورت ندارد بنابراين در ذهن، جنس و فصل حقيقي ندارند چون جنس و فصل از ماده و صورت گرفته مي شود فقط جوهر مادي است كه در خارج، ماده و صورت دارد و در ذهن هم جنس و فصل دارد اما در عين حال مرحوم سبزواري براي عرض، قائل به فصل شد به همين بياني كه گفته شد. درباره فصلِ عرض اگر سوال شود با همين سوالِ « اي شيء في جوهره » سوال مي شود پس لفظ « جوهر » در اين سوال، نمي تواند به معناي اصطلاحي باشد. اگر به معناي اصطلاحي باشد درباره ي عرض بكار نمي رود لذا بايد به معناي ذات باشد يعني ذاتياتِ عرض چيست؟ پس چه درباره ي جوهر سوال شود چه درباره ي عرض سوال شود اگر سوال از فصل باشد عبارتِ « اي شيء في جوهره » مي آيد خلاصه اينكه فصل، يك امر ذاتي است نه عارضی لذا وقتي سوال مي شود از ذاتي و جوهر سوال مي شود.
توضيح عبارت
الفصل و العرض الخاص و العام
مراد از الفصل، فصل منطقي است.
و ما كلي يقال و يحمل في جواب ای شيء في جوهر الشيء هو الفصل
« ما » كنايه از كلي است لذا مرحوم سبزواري آن را تفسير به « كلي » مي كند بدون اينكه لفظ « اي » بياورد.
مرحوم سبزواری لفظ « يحمل » را عطف بر « يقال » مي گيرد تا بفهماند كه « يقال » به معناي « يحمل » است. ممكن است عطف تفسيري نباشد بلكه به اين صورت معنا شود « هم گفته مي شود و هم حمل مي شود ».
« يحمل »: نحوه حمل كردن به اين صورت است كه وقتي شخص سوال مي كند « اي شيء في جوهره » در جواب، « ناطق » مي آيد ولي « ناطق » به معناي « هو ناطق » يا « الشيء الذي في جوهره هو الناطق » است. يعني در اين جواب، حمل صورت مي گيرد ولي موضوع ذكر نشده. پس هم «‌يحمل » صحيح است هم « يقال » صحيح است.
ترجمه: كلّي كه در جواب « اي شيء في جوهر الشيء » گفته مي شود فصل است.
نكته: مرحوم سبزواري تعبير به « جوهر الشيء » كرد ولي بنده « استاد » تعبير به « جوهره » كردم. لفظ « الشيء » كه بعد از « جوهر » آمده غير از « شي » است كه قبل از « جوهر » آمده است زيرا آن « شيء » كه بعد از « جوهر » آمده نوع است ولي « شيء‌ » كه قبل از « جوهر » آمده كنايه از فصل است. معناي عبارت اينگونه مي شود: چه فصلي در ذات اين نوع است؟
يا بُنيّ
اين لفظ براي تكميل شعر آورده شد و « بنيّ » تصغير « ابن » است و تصغير هميشه براي تحقير نيست گاهي براي ترحّم و اظهار لطف است در اينجا اينگونه است كه مرحوم سبزواري مي خواهد با خوانندگان اظهار ملاطفت كند لذا گاهي مردي به پسر خودش كه بزرگ شده مي گويد « يا بنيّ ».


[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص166، س4، نشر ناب.