درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/06/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بيان ترتب در اجناس/ ترتب كليات/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.
ترتب الكليات، ترتب الاجناس كالمرقي اي كدرجاته عبر لجنس اعلي اي اليه من مقولات عشر[1]
از بين كليات، دو كلیِ جنس و نوع بحث شد سه كلي ديگر كه فصل و عرض خاص و عرض عام است باقي مانده كه بايد مطرح شود. بعد از اينكه بحث جنس و نوع تمام شد اين مطلب بيان مي شود كه اجناس، مترتب هستند. انواع هم مترتب هستند. مرحوم سبزواری اسم اين فصل را «ترتب الكليات » مي گذارد و مرادش از « كليات » همان اجناس و انواع است.
مرحوم سبزواري اجناس را به پله هاي نردبان تشبيه مي كند. همانطور كه پله هاي نردبان به ترتيب از پايين به بالا قرار گرفتند اجناس هم از پايين تا بالا قرار گرفتند هر چقدر كه جنس، پايين تر باشد سعه اش كمتر است و هر چقدر به سمت بالا رفته شود سعه اش بيشتر مي شود تا به جنس عالي رسيده مي شود كه وسيعترين جنس است و بالاتر از آن و وسيعتر از آن وجود ندارد.
اجناس عاليه همان مقولات 10 گانه هستند كه يكي از آنها جوهر است و بقيه، عرض است. وقتي به اين اجناس رسيده شود از اين اجناس تجاوز نمي شود و بالاتر از آن نمي رود.
در جوهر از نوعي كه جوهرِ نوعي ناميده مي شود شروع مي گردد مثلا انسان، جوهر است و نوع مي باشد به اين « انسان »، جوهر نوعي گفته مي شود يا فرس، جوهر نوعي است.از جوهر نوعي به جنس كه « حيوان » است رسيده مي شود و از جنس به جنس بالاتر كه « جسم نامي » است رسيده مي شود و از جسم نامي به « جسم مطلق » رسيده مي شود و از جسم مطلق به « جوهر » رسيده مي شود و «جوهر » چون يكي از اقسام مقولات عشر است آخرين جنس و عاليترين جنس به حساب مي آيد و به آن جنس عالي يا جنس اعلي يا مقوله گفته مي شود. هر چه جنس به سمت بالا مي رود وسيعتر مي شود تا به وسيعترين جنس كه جنس عالي مي باشد رسيده مي شود و از آن تجاوز نمي كند.
مرحوم سبزواري اين مطب را درباره « جوهر » و «كمّ » و « كيف » تطبيق مي كند اما در هفت عرضِ ديگر به صورت مستقل تطبيق نمي كند بلكه از آنها تعبير به اعراض نسبيه مي كند يعني « متي » و « إين » و « اضافه » و ... را به صورت جداگانه مطرح نمي كند. اما وقتي مي خواهد براي اعراض نسبيه مثال بزند مثال به اضافه مي زند. پس در اينجا 4 مطلب مطرح مي شود:
1 ـ ترتيب اجناس در جوهر.
2 ـ ترتيب اجناس در كم.
3 ـ ترتيب اجناس در كيف.
4 ـ ترتيب اجناس در اعراض نسبيه.
توضيح عبارت
ترتب الكليات  
مراد از كليات فقط جنس و نوع است و كاري به فصل ندارد عرض عام و عرض خاص هم كه مطرح نشده و به آنها هم كاري ندارد.
ترتب الاجناس كالمِرقي اي كدرجاته عَبَرَ لجنس اعلي اي اليه
ترجمه: ترتب اجناس مثل نردبان يعني مانند پله هاي نردبان، به سمت جنس اعلي عبور مي كند و در جنس اعلي متوقف مي شود.
لام در « لجنس » به معناي « الي » است لذا تعبير به « اليه »‌كرد.
« اي اليه »: تفسير براي لام در « لجنس »است و ضمير آن هم به خود « جنس » بر مي گردد.
من مقولات عشر
اين عبارت بيان براي « جنس اعلي » است. يعني همه مقولات عشر، جنس اعلي هستند.
فكما يُتَرتَّب الاجناس من الجوهر النوعي الي الجنس الاعلي كما هو المشهور
تا اينجا مرحوم سبزواري مدعا را ذكر كردند. مدعا اين بود كه در اجناس، مانند پله هاي نردبان از پايين به سمت بالا مي رويم و بالاترين جنس كه از مقولات عشر است آخرين مسير است و بايد در آنجا توقف كرد و جلو نرفت. مرحوم سبزواري اين مطلب را در جواهر واضح ديده و در اعراض، تشبيه به جواهر كرده و فرموده همانطور كه در جواهر از جوهر نوعي شروع مي شود و به جوهر كه يكي از مقولات عشر است ختم مي شود همچنين در كمّ هم از خطِ نوعي شروع مي شود تا به كمّ مطلق كه يكي از مقولات عشر است رسيده شود و در كيف هم از كيف نوعي شروع مي شود تا به مطلق كيف كه يكي از مقولات عشر است رسيده شود و هكذا در مقولات نسبيه.
ترجمه: چنانچه اجناس از جوهر نوعي شروع مي كنند تا به جنس اعلي برسند چنانچه اينچنين مشهور است، همچنين است كميات كه از كم نوعي شروع مي كند و به سمت بالا مي رود.
سوال: مرحوم سبزواري ترتب اجناس را مطرح كرد و بايد در مثال، از جنسي كه پايين تر است شروع مي كرد و به جنسي كه عالي تراست برسد. چرا از نوع شروع كرد و تعبير به « جوهر نوعي » كرد؟
جواب: اولاً عنوان بحث شامل اين مورد مي شود زيرا عنوان بحث، « ترتب الكليات » است و مشخص نشده كه مراد جنس است يا نوع است؟ آنچه كه مشكل دارد اين است كه اين بحث با شعر سازگار نيست چون در شعر تعبير به « ترتب الاجناس » شده است. و در ادامه بحث، مرحوم سبزواري مي فرمايند « فكما يترتب الاجناس من الجوهر النوعي الي الجنس الاعلي » يعني مرحوم سبزواري جوهر نوعي را جزء‌ اجناس گرفته است به اين علت كه تعبير به « جوهر » كرده و «جوهر » را جنس گرفته است ولو انسان نوع است ولي مرحوم سبزواري « جوهر نوعي » را عبارت از « انسان » نگرفته بلكه عبارت از « جوهر انسان »گرفته است و جوهر انسان همان جوهر كلي است كه در ضمن انسان آمده و مختص به انسان شده است كه اين، جنس براي انسان مي شود ولي چون در ضمن انسان است به آن، جوهر نوعي گفته مي شود. پس از جنس شروع كرده و به جنس ختم مي كند يعني ابتدا جوهر نوعي مي باشد كه انسان است سپس جوهر حيوان و جوهر جسم نامي و جوهر جسم مطلق و مطلق جوهر، كه همه اينها جنس هستند. در اين توضيحاتي كه داده شد شروع از جنس بود و به جنس ختم شد.
ممكن است مراد از « كما يترتب الاجناس من الجوهر النوعي الي الجنس الاعلي » اين باشد كه اگر از جوهر نوعي شروع مي كند نه به اين معنا كه « جوهر نوعي » جزء مراتب باشد بلكه از جوهر نوعي شروع مي كند و مرتبه ي بعد از آن جزء مراتب مي شود. و جوهر مطلق، آخرين مرتبه قرار داده مي شود. همانطور كه در ادبيات آمده: آيا مدخول غايت، داخل است يا نه؟ مثل « سرت من البصره الي الكوفه »‌، یعنی آيا كوفه هم داخل سير هست يا نه؟ در ما نحن فيه هم مي گويد « از جوهر شروع مي شود»‌ اما آيا اين جوهر نوعي هم داخل در ترتب هست يا نه؟ ممكن است گفته شودكه داخل نيست. در هر صورت اصل مطلب روشن است كه مرحوم سبزواري مي فرمايد كليات را مترتب مي كنيم و از كلي كه سعه اش كمتر است شروع مي شود و به كلي كه اوسع از همه است ختم مي شود.
كذلك الكميات من الكم النوعي كالخط المستقيم مثلا الي الخط المطلق؛ الي المقدار و الكمّ المتصل القار الي الجنس الاقصي الذي هو الكمّ المطلق الاعم من المتصل و المنفصل
« كذلك الكميات »: كميات هم اينچنين هستند كه ترتب در آنها است.
كمّ تقسيم به كم متصل و كم منفصل مي شود. كم متصل عبارت از مقدار است و كم منفصل عبارت از عدد است سپس مقدار را تقسيم به قارّ و غير قارّ مي كنند. غير قار، زمان است و قار تقسيم به سطح و حجم و خط مي شود سپس خط تقسيم به مستقيم و منحني مي شود. از اينجا به بعد، تقسيمي صورت نمي گيرد و اگر چيزي وجود دارد افرادِ مستقيم و منحني هستند. خط مستقيم و خط منحني نوع هستند و اين خط و خطوطي كه در خارج هستند افراد اين نوع مي شوند. پس خط مستقيم كمّ نوعي است يعني نوعي از كم است همانطور كه انسان، جوهر نوعي بود.
پس خط مستقيم، كمّ نوعي است و بالاتراز خط مستقيم، خط هست كه جنس براي خط مستقيم است و بالاتر از خط، كمّ متصل قار مي شود و بالاتر از آن، مطلق كمّ است كه جنس عالي مي شود.
ترجمه: همچنين است كميات كه از كم نوعي مثل خط مستقيم شروع مي شود و به سمت خط مطلق « كه كلّي بعدی است » مي رود و به سمت مقدار و كم متصل قار «‌كه كلّي سومي است » مي رود « مقدار و كم متصل قار هر دو يكي هستند بنابراين لفظ ـ الكم المتصل القار ـ عطف تفسير بر ـ المقدار ـ است » و به جنس اقصي « و بالاترين جنس » رسيده مي شود كه كم مطلق است و اعم از متصل و منفصل است « چون هم شامل مقدار مي شود و هم شامل عدد مي شود ».
و كذلك الكيفيات من الكيف النوعي كبياض العاج مثلا الي اللون، الي الكيف المبصر، الي الكيف المحسوس، الي الكيف المطلق الاعم من الكيف المحسوس و النفساني و المختص بالكم و الاستعدادي
در كيف هم به همين صورت است كه يك كيف مطلق داريم كه جزء مقولات است و تقسيم به چهار قسم مي شود كه عبارتند از:
1 ـ كيف محسوس، مثل رنگ.
2 ـ كيف نفساني، مثل علم و اراده كه كيفيتي براي نفس ما هستند.
3 ـ كيف مختص به كمّ، مثل انحناء كه كيفيتِ خط يا سطح است اما خود خط و سطح، كمّ هستند.
4 ـ كيف استعدادي، مثلا گفته مي شود اين شيء، قوي است و تاثير گذار است يا آن شيء قوي است و تاثير را به سختي مي پذيرد. مثلا صلابت كيفيتي براي سنگ است و اجازه مي دهدكه سنگ، نقش را به سختي بپذيرد. لينت كيفيتي براي آب است و اجازه مي دهد كه آب، نقش را به آساني بپذيرد.
از اين چهار تا، كيف محسوس انتخاب مي شود و تقسيم به مبصر، ملموس، مسموع، مشموم و مذوق مي شود سپس كيف مبصر هم تقسيم به اين مي شود كه مبصَرِ بالذات باشد یا مبصر بالعرض باشد. مبصر بالذات همان رنگ يا نور است رنگ هم اگر جزئي تر شود تقسيم به سواد و بياض مي شود. در اينجا بياض انتخاب مي شود كه كيفِ لون است. پايين تر از بياض چيزي وجود ندارد جزء افراد بياض. آنچه كه بعد از آن، افراد قرار دارد نوع مي باشد.  پس بياض، كيف نوعي مي شود كه اگر از آن بالاتر برويد لون مي شود كه جنس است و از لون بالاتر برويد كيف مبصر مي شود و از كيف مبصر اگر بالاتر برويد كيف محسوس مي شود و از كيف محسوس اگر بالاتر برويد مطلق كيف مي شود وقتي به مطلق كيف رسيده شود توقف مي شود.
نكته: كيف مبصر به دو قسمِ كيف اوّلي و بالذات و كيف ثانوي و بالعرض تقسيم مي شود. براي توضيح اين مطلب اينگونه گفته مي شود: حكما گفتند دو چيز را مي توان ديد و غير از اين دو هيچ چيز قابل رويت نيست مگر بالعرض و المجاز « يعني بالواسطه ». آن دو چيز عبارت از لون و ضوء است « البته بعضي گفتند فقط لون ديده مي شود و ضوء وسيله ي ديدنِ لون است و الا ضوء ديده نمي شود » اما آيا شكل شيء هم ديده مي شود يعني اينكه اين شيء مربع است يا مدوّر است هم ديده مي شود؟ مي فرمايد اينها هم ديده نمي شود بلكه رنگ شيء ديده مي شود و بعداً گفته مي شود رنگ شيء در فلان جا تمام مي شود پس خود شيء تمام شد. در اينصورت استدلال مي شود و شكل آن شيء يافت مي شود. « پس اگرچه توجه نمي شود و شخص خيال مي كند كه شكل شيء را مي بيند ولي در واقع شكل، ديدني نيست بلكه آن رنگ ديده مي شود كه از فلان جا شروع شد و در فلان جا تمام شد » مثلا 6 طرفِ اين جسم نگاه مي شود و گفته مي شود رنگ از يك جا شروع شد و در يك جا تمام شد معلوم مي شود كه جسم داراي 6 سطح است پس شكل آن، مكعب است اما يكبار ديده مي شود كه اين رنگ دور مي زند « يعني رنگ ديده مي شود نه اينكه دور زدنِ رنگ ديده شود » در اينصورت استدلال مي شود كه اين شيء، مدور است. يا مثلا حركت ديده نمي شود بلكه آنچه ديده ي شود اين است كه اين رنگ كه بر جسم عارض شده منتقل مي شود در اينصورت استدلال مي شود كه پس حركتي انجام مي شود. يا مثلا گفته مي شود حركت را شنيد فرض كنيد شخصي در پشت ديوار قرار گرفته است و صدايي را مي شنود و مي بيند كه آن صدا كم كم قوي مي شود و بعداً كم كم ضعيف مي شود. اين شخص با اينكه اين ماشين و حركتش را نمي بيند ولي مي گويد ماشين از فلان جا حركت كرد و به ما نزديك شد و دوباره به سمت ديگري حركت كرد. در اينجا صدا شنيده مي شود و چون صدا نزديك مي شود گفته مي شود كه اين شيء به سمت شخص حركت مي كند و چون صدا دور مي شود گفته مي شود كه اين شيء از اين شخص دور مي شود. پس حركت، با استدلال شنيده مي شود با استدلال ديده مي شود. آنچه كه شخص مي بيند حركت و سكون و شكل نيست حتي حسن و قبح هم دیده نمی شود. مثلا گاهي رنگي ديده مي شود و آن رنگ پسنديده مي شود يا چهره اي ديده مي شود و گفته مي شود اين چهره زيبا است. در اينجا حسن و قبح ديده نمي شود بلكه فقط رنگ آميزي و ظاهر آن ديده مي شود و از آنجا استدلال به حسن و قبح آن مي شود. يك فرد از رنگ سرخ خوشش مي آيد مي گويد اين رنگ حسن است و يك فرد از رنگ سرخ بدش مي آيد مي گويد اين رنگ قبيح است. هر دو نفر رنگ سرخ ديدند ولي يكي مي گويد زيبا و يكي مي گويد زشت است اين زشتي و زيبايي با استدلال فهميده مي شودنه با ديدن.
زشتي و زيبايي و انتهاي شكل و حركت و سكون شيء بالواسطه ديده مي شود پس اينها كيف مبصر هستند اما نه بالذات و اولا بلكه بالعرض و ثانياً هستند. اما ضوء و لون، كيف مبصر بالذات و اولا هستند. پس كيف مبصر هم شامل كيف مبصر اوّلي و هم شامل ثانوي مي شود و به عبارت ديگر هم شامل كيف بلاواسطه هم شامل مع الواسطه مي شود و به تعبير سوم هم شامل بالحقيقه و هم شامل بالمجاز مي شود.
در ما نحن فيه اينگونه گفته مي شود كه از بياض به لون رسيده مي شود و از لون به كيف مبصر رسيده مي شود كه كيف مبصرِ بالذات است سپس به كيف مبصر مطلق رسيده مي شود كه هم بالذات است و هم بالعرض است سپس از كيف مبصر مطلق به كيف محسوس رسيده مي شود « توجه كنيد كه در اين سلسله، كيف مبصر مطلق هم اضافه شد » و بعد از كيف محسوس به مطلق كيف رسيده مي شود. مرحوم سبزواري چيز ديگري هم اضافه مي كند زيرا بياض را كيف نوعي قرار نمي دهد زيرا بياض داراي اقسامي است مثل بياض عاج و بياض ثلج. يعني یک بیاضی مثل بیاض برف خیلی سفید است و يك بياضي است كه كمي به سمت زردي و كِرِم مايل است مثل بياض دندان فيل. لذا مرحوم سبزواري بياض را نوع نمي داند بلكه جنس مي داند و بياض عاج و بياض ثلج را نوع مي داند. در اينصورت ترتيب كليات بيشتر مي شود چون ابتدا « بياض عاج » است بعداً « بياض » است بعداً « لون » است بعداً « كيف مبصر بالذات » است بعداً « كيف مبصر » مي شود و بعدا « كيف محسوس » مي شود و در پايان « كيف مطلق » مي شود.
ترجمه: كيفيات هم اينچنين هستند « كه از پايين شروع مي كنند و به سمت بالا مي روند » كه از كيف نوعي مثل بياض عاج شروع مي كند و به سمت « بياض مي رود سپس به سمت » لون مي رود بعداً به سمت « كيف مبصر بالذاتِ اول مي رود و بعداً به سمت » كيف مبصر مطلق مي رود « مرحوم سبزواري » خود بياض و كيف مبصر بالذات را بيان نكرده » و بعداً به سمت كيف محسوس مي رود تا در پايان به كيف مطلق مي رسد كه اعم از كيف محسوس و نفساني و مختص به كم و استعدادي است.
و في الاعراض النسبيه من الاضافه النوعيه كالتحتيه في شيء للسقف، اليها للسماء، الي الاضافه المتخالفه الاطراف
« للسقف » متعلق به « تحتيت » است. ضمير « اليها » به « تحتيت » بر مي گردد.
از اينجا مثال به اعراض نسبيه مي زند. اين مثال مشكلي را كه در ابتداي بحث گفته شد بهتر حل مي كند.
بيان شد كه در اعراض نسبيه كه باقي اعراض هستند مرحوم سبزواري فقط اضافه را انتخاب مي كنند يعني دو عرض به نام كيف و كم هستند اما بقيه اعراض در آنها نسبت هست مثل « متي » كه « نسبه الي الزمان » است و مثل « إين » كه « نسبه الي المكان » است يا مثل « اضافه » كه نسبت طرفينی است. در بين اين 7 تا چون معروفترين آنها اضافه است لذا مثال به اضافه مي زند.
[نكته: مرحوم سبزواري تعبير به « اعراض نسبيه » مي كند نه « نسبه » لذا قائل به اين است كه چندين مقوله وجود دارد نه اينكه همه آن 7 تا را يكي حساب كند پس ايشان طرفدار اين است كه مقولات 10 تا است نه اينكه 4 تا باشد كه عبارت از كم و كيف و نسبت و جوهر باشد بعضي حركت را هم اضافه مي كنند و 5 تا مي شود اما بعضي مثل ابن سينا حركت را جزء مقوله نمي داند و ملحق به انفعال مي كند.]
مرحوم سبزواري در مورد اضافه اينگونه مي فرمايد: شيئي را زير سقفي قرار دهيد آن را متصف به « انه تحتٌ » مي كنيد يعني « تحت للسقف » است پس نسبت به سقف، تحتيت دارد.
اين، يك اضافه ي نوعي است يعني تحتِ سقف بودن است و پايين تر از اين وجود ندارد. « به عبارت ديگر پايين ترين اضافه اي كه در اين مثال تصور مي شود، تحت سقف بودن است ». اما تحت سماء بودن مقداري وسيعتر است يعني شامل اين سقف و آن سقف و .... مي شود كه همه آنها تحت سماء هستند. اين شيئي كه تحت سقف است اگر كمي عامتر فرض شود گفته مي شود تحت سماء است.
مقابلِ « تحت سقف بودن »، فوق بودن است. تحت و فوق، دو طرفِ اضافه هستند و مخالف هم هستند مثل ابوت و بنوت كه دو طرف اضافه هستند و مخالف هم هستند. اما اخوت، اضافه نيست ولي اخوت واخوت دو طرفِ اضافه هستند « يعني بايد لفظ اخوت را دوبار تكرار كنيد تا اضافه درست شود » كه مثل هم هستند و به اين، اضافه ي متفق الطرفين يا متفق الاطراف مي گويند.
اما اضافه ي تحتيت كه مقابلش فوقيت است خودش تحتِ « اضافه ي مختلف الاطراف » قرار مي گيرد يعني جنسِ آن عبارت از « اضافه ي مختلف الاطراف » مي شود. و «اضافه مختلف الاطراف » يك جنسِ اوسع از خودش دارد كه « مطلق اضافه » است كه هم شامل « اضافه ي مختلف الاطراف » مي شود و هم شامل «اضافه ي متفق الاطراف » مي شود. پس ترتيب اين مثال به اين صورت است كه ابتدا « اضافه » است كه اوسع از همه است و از آن پايين تر مي آيد كه « اضافه ي مختلف الاطراف » است و از آن پايين تر مي آيد كه « اضافه ي تحت سماء بودن » است و از آن پايين تر مي آيد كه « اضافه ي تحت سقف بودن » است. مرحوم سبزواري از پايين به سمت بالا رفته و وقتي به مطلق اضافه مي رسد چون به مقوله مي رسد متوقف مي شود و ترتيب را ادامه نمي دهد.
ترجمه: در اعراض نسبيه از اضافه نوعيه شروع مي شود « اما در جواهر از جوهر نوعي و در كمّ از كم نوعي و در كيف از كيف نوعي شروع شد اما در اعراض نسبيه، مثلا از اضافه ي نوعي شروع مي شود » مثل اينكه در شيئي، تحتيتِ نسبت به سقف ثابت مي شود و به سمت تحتيتي مي رود كه اين شيئ نسبت به آسمان دارد و سپس به سمت اضافه ی متخالفه الاطراف مي رود « و بعداً به سمت اضافه ي مطلق مي رود ».
و قس عليها بواقي المقولات
و بر اضافه « يا بر تمام آنچه كه ذكر شد » بواقي مقولات را قياس كن.
نكته: مرحوم سبزواري از « تحت سقف بودن »‌ عبور مي كند و به « تحت سماء بودن » مي رسد « تحت سقف بودن » را يك جنس مي گيرد و « تحت سماء بودن » را جنس ديگر مي گيرد در حالي كه اين دو، جنس نيستند. اين مطلب، تاييد مي كند همان توجيهي كه بيان شد كه مرحوم سبزواري مي خواهد از كلي به كلیِ فوق برود لذا گفت از جوهر نوعي به جنس مي رويم و از جنس به جنس متوسط مي رويم تا به جنس عالي مي رسيم. يعني جوهر نوعي را هم جزء ترتيب آورد. روشن است كه منظورش اگرچه در ظاهر، جنس است ولي منظورِ باطني اش كلي است يعني مي خواهد كليات را مترتب كند.
« تحت سقف بودن » يك كلي است كه اضيق از « تحت سماء بودن » است. مرحوم سبزواري اوسع را جنس گرفته كه تحت سماء بودن است در حالي كه اينچنين نيست كه گفته شود تحت سماء، با يك فصل تبديل به « تحت سقف » شود. اگر چه مي توان اين كار را كرد ولي ظاهراً اين كار را نمي كند پس روشن است كه مرحوم سبزواري كليات را مترتب مي كند و به نوع بودنش توجهي ندارد.
نكته: تا اينجا اجناس از پايين به بالا مترتب شد يعني اجناس به صورت متصاعد ملاحظه شد كه صعود مي كردند اما در ادامه مي خواهد انواع را مترتب كند ولي متنازلاً مترتب مي كند يعني از بالا به پايين مي آيد اما آيا مي توان اجناس را از بالا به پايين مترتب كرد و انواع را از پايين به بالا مترتب كرد؟ جواب اين است كه اگر اين ترتيب، ترتيب وضعي باشد مي توان اين كار را كرد چون وضع به معناي قرارداد است طبق قرارداد مي توان از بالا به پايين آمد و مي توان از پايين به بالا رفت ولي اگر اين ترتيب، ترتيب طبيعي باشد اينگونه گفته مي شود كه جنس به معناي وسعت است و اگر ترتيب طبيعي بخواهد ملاحظه شود بايد از وسيع به سمت اوسع رفت و در نوع بايد از اوسع به سمت اضيق رفت ما نحن فيه ترتيب طبيعي است لذا مرحوم سبزواري جنس را از پايين به سمت بالا برد و نوع را از بالا به سمت پايين مي برد بعداً بايد بحث شود كه از نوع اضافي كه از وسع است شروع مي كند و تا نوع حقيقي كه اضيق است مي رسد و اين، خلاف آن چيزي است كه بنده « استاد » گفتم چون بنده بيان كردم كه در نوع از اضيق به سمت اوسع مي رود ولي مرحوم سبزواري از اوسع به سمت اضيق مي رود.




[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص164، س8، نشر ناب.