درس شرح الاشارات - استاد حشمت پور
90/02/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: اثبات اینکه صورت نوعیه جوهر است ولی مجرد نیست/ الفصل السابع عشر/ النمط الاول: فی تجوهر الاجسام/ شرح اشارات و تنبیهات.
خلاصه جلسه قبل: گفتیم که جسم علاوه بر هیولی و صورت جسمیه صورت نوعیه هم دارد و بعد بر این مدعا استدلال کردیم به این صورت که ما در جسمهای مختلف امور مختلفی را میبینیم یعنی میبینیم که بعضی از اجسام قبول میکنند انفکاک و التیام و تشکل را بهسولة و بعضی قبول میکنند بعسر و بعضی قبول نمیکنند این امور را و این اختلاف را نه میتوان به هیولی نسبت داد و نه به صورت جسمیه لذا باید آن را به امر سومی که آن را صورت نوعیه مینامیم نسبت دهیم.
و بعد سراغ مشخصات این شیء میرویم و با بیان این مشخصات میفهمیم که این شیء سوم، صورت نوعیه است.
دو مشخصه برای این شیء داشتیم یکی اینکه این شیء مجرد نیست و باید حلول کند و دوم اینکه این شیء باید جوهر باشد و نمیتواند عرض باشد.
حال میخواهیم این دو مطلب را اثبات کنیم.
متن: و يجب أن تكون تلك الأمور مقارنة لهما...[1]
اثبات تجرد صورت نوعیه:
اما مطلب اول اینکه این شیء سوم، مفارق یعنی مجرد نیست.
مقدمه اول: اگر علت مفارق باشد چون در هیچیک از اجسام حلول نکرده است و میخواهد بر اجسام اثر بگذارد باید که اثر یکسانی بگذارد چون نسبت مجرد به تمام مادیات یکسان است و اشراف ثابتی بر همه دارد چه اشراف عِلِّی و چه اشراف تدبیری اما اگر عاملی باشد که در مکان خاصی باشد در این صورت میتوان گفت که این شیء بر اشیاء نزدیک به خودش اشراف دارد.
و مشخص است که مجرد مکان ندارد و وقتی مکان نداشت، نسبتش به همه مکانها و اجسام در مکانها مساوی است این مقدمه اول است.
مقدمه دوم: مقدمه دوم این است که این امری که ما یافتیمش که علت این امور مختلفه است، نسبتش به همه اجسام مساوی نیست.
نتیجه: پس نتیجه میگیریم که این امر (صورت نوعیه) مجرد نیست.
نکته: مفارق غیر تام یعنی آن چیزی که به نحوی وابسته به ماده باشد را فعلاً جزء مفارقات حساب نمیکنیم و بحثمان الآن در مورد عقول است.
صورت نوعیه همانطور که قبلاً توضیح دادیم از مراتب نفس است و ما میخواهیم بگوییم که این صورت نوعیه تجرد تام ندارد یعنی عقل نیست هر چند ممکن است نفس باشد یعنی ممکن است که تجرد ناقص داشته باشد مثل اینکه نفس را با آن عَرض عریضش صورت نوعیه بدانیم هرچند ما اینگونه نمیگوییم ولی این برهان فقط ثابت میکند که صورت نوعیه عقل نیست یعنی مجرد تام نیست.
این مدعای اول ما بود که اثباتش کردیم.
مدعای دوم این است که این شیء سوم عرض نیست بلکه جوهر است که بعداً آن را بیان میکنیم.
ترجمه و شرح متن:
شارح: و يجب أن تكون تلك الأمور [«تلک الامور» یعنی این اموری که در جمله «فعللها اذن امور مختلفه» آمد که آنها را ما صور نوعیه نامیدیم نه آن اموری که در عبارت «هذه امور مختلفه غیر واجبه بذواتها» آمد که عبارت باشد از قبول بسهولة و بعسر و امتناع] مقارنة لهما [پس واجب است که این امور یعنی این صور نوعیه مقارن باشند با هیولی و صورت یعنی مجرد نباشند] لأن المفارق تتساوى نسبته إلى جميع الأجسام [زیرا موجود مجرد نسبتش به تمام اجسام مساوی است. «تتساوی...» یک قیاس است که فقط یک مقدمه آن بیان شده است و مقدمه دیگر واضح است و آن این است که در حالی که آثار صور نوعیه در اجسام مختلف، متفاوت است و در نتیجه این امور مجرد نیستند].
متن: و يجب أن تكون متعلقة بالهيولى...
تتمه: این امور مختلفهای که ما آنها را صور نوعیه مینامیم باید به نحوی مرتبط با هیولی باشند یعنی تعلق خاصی به هیولی داشته باشند.
منظور از تعلق به هیولی یا تعلق حلولی است و یا تعلق تدبیری که البته ما برای صورت نوعیه تعلق حلولی قائلیم ولی اگر نفس را همان صورت نوعیه نامیدیم تعلق صورت نوعیه به هیولی را تعلق تدبیری مینامیم.
سؤال: چرا باید صورت نوعیه به هیولی تعلق داشته باشد؟
پاسخ: جسم اموری را که انفعالی هستند واجد میشود یعنی جسم منفعل میشود یعنی این صورت نوعیه اموری را اقتضا میکند که این امور اگر حاصل شوند، جسم را منفعل میکنند یعنی صورت نوعیه اقتضا میکند قبول بسهولة را و قبول بعسر را و اینها انفعال هستند پس وقتی صورت نوعیه این دو انفعال را اقتضا کرد یک چیزی باید باشد که این دو انفعال را بپذیرد و آن هیولی است پس صورت نوعیه اگر تنها و جدای از هیولی باشد این امور انفعالی پذیرفته نمیشوند یعنی اگر این امور انفعالی پذیرفته شوند باید که این صورت نوعیه کنار شیئی باشد که شأنش پذیرفتن باشد.
صورت نوعیه نمیتواند فعل خودش را قبول کند و صورت جسمیه نیز بالفعل است لذا باید شیئی که شأنش قبول است وجود داشته باشد تا این امور را قبول کند لذا صورت نوعیه باید همراه با هیولی باشد.
ترجمه و شرح متن:
شارح: و يجب أن تكون [و واجب است که این صورت نوعیه یا این اموری که گفتیم] متعلقة بالهيولى [متعلق باشند به هیولی به هر نوع تعلقی] لاقتضائها [چون این امور یعنی این صور نوعیه اقتضا میکنند] ما [کنایه از قبول است] يتعلق بالأمور الانفعالية [چیزی را که متعلق و مرتبط به امور انفعالی هستند یعنی اقتضا میکنند اموری را که انفعالی هستند پس صور نوعیه اقتضا میکنند اموری انفعالی را و انفعال به منفعل یعنی هیولی نیازمند است] كسهولة [مثال برای «ما» است و معنای کنایی «ما» را بیان میکند] قبول الفصل و الوصل و عسره [مانند سهولت و آسانی قبول فصل و وصل و عسر و سختی قبول آن. پس این امور اقتضا میکنند اموری انفعالی را و امور انفعالی احتیاج دارند به هیولی].
متن: و يجب أن يكون صورا لا أعراضا...
اثبات جوهریت صورت نوعیه:
مطلب دوم اینکه این اموری که اقتضا میکنند قبول بسهوله و بعسر را نمیتوانند عرض باشند بلکه باید جوهر باشند.
بیان مطلب به این صورت است که این امور مُحَصِّل جسم هستند و جسم بدون این امور تحصل ندارد و چون جسم جوهر است پس محصل او نیز باید جوهر باشد چون محال است که عرض محصل جوهر شود.
بریا اثبات این مدعا این امور باید توضیح داده شوند:
1. صورت نوعیه محصل جسم است:
اما اینکه این امور محصل جسم هستند: جسم اگر هیولی باشد؛ هیولی امر بالقوه است و امر بالقوه تحصل ندارد و تحصل یعنی وجود و چون وجود مرادف است با فعلیت پس تحصل یعنی فعلیت لذا اگر چیزی بخواهد محصل شود باید بالفعل باشد لذا ماده که بالقوه است وجود ندارد تا زمانی که صورت که امری بالفعل است بیاید و او را مجازاً متحصل و موجود کند یعنی حتی با آمدن صورت نیز، ماده متحصل نشده است لذا خود مادهای که متحصل نیست نمیتواند چیزی را متحصل کند.
صورت جسمیه هیولی یعنی جسم را از جهت ابعاد ثلاثه متحصل میکند ولی یک جسم در درون ذات خودش فقط امتداد نیست بنابراین تحصل جسم به امتداد تنها اکتفا نمیکند مثلاً ما وقتی جسمی را میبینیم هم امتداد را میبینیم و هم مثلاً انسان و یا فرس و یا فلک را میبینیم یعنی در هر جسم علاوه بر اینکه ابعاد ثلاثه آن را میبینیم، ذات جسم یعنی فرسیت و انسانیت و ... را نیز میبینیم. پس این اضافهها نیز در ذات جسم دخالت دارند.
اینکه گفتیم در ذات جسم منظورمان با صرف نظر از اعراض بود یعنی درست است که اعراض مانند رنگ نیز به جسم تحصل میدهند ولی تحصل ذات جسم را بر عهده ندارند بلکه تحصل ما زاد بر ذات جسم را بر عهده دارند یعنی حتی اگر رنگ سفیدی و سایر رنگها نیز نباشند، باز دیوار دیوار است.
پس درست است که هر چیزی که برای جسم حاصل میشود به جسم تحصل میدهد ولی همه تحصل ها تحصل ذاتی نیستند.
پس صورت جسمیه تحصلی به جسم داده است ولی تمام تحصلش را موجود نکرده است یعنی اگر بخواهیم انسان را تعریف کنیم فقط به امتدادات ثلاثه اکتفا نمیکنیم بلکه امور دیگری چون حیوانیت و ناطقیت نیز دخیل هستند.
پس این امور که به آنها صور نوعیه گفتیم در تحصل ذات جسم خاص دخیل هستند یعنی چیزهای دیگری علاوه بر صورت جسمیه نیز دخیل هستند که به آنها صورت نوعیه میگوییم.
پس ثابت شد که آن چیزهایی که آنها را یافتیم و مسمی به صور نوعیه کردیم، محصلات جسم هستند و این مقدمه اول است.
2. محصل جوهر باید جوهر باشد:
مقدمه دوم این است که چون جسم جوهر است، پس محصل او نیز باید جوهر باشد یعنی محصل الجوهر جوهر و محصل جوهر نمیتواند عرض باشد.
اما بیان مطلب این است که عرض متکی به جوهر است و چیزی که متکی است نمیتواند محصل همان چیزی باشد که به آن تکیه کرده است چون محصل یعنی قوام دهنده ولی چیزی که متکی است، متقوم است نه مقوِّم.
اعراضی که بر این جوهر وارد نمیشوند که اصلا بحثی در آنها نیست و اعراضی که بر این جوهر وارد میشوند نیز متکی بر این جوهر هستند لذا اگر بخواهند مقوِّم این جوهر باشند محال لازم میآید چون یک چیز از یک جهت نمیتواند هم مقوِّم و هم متقوم باشد.
پس عرض نمیتواند محصل جوهر باشد و محصل جوهر حتماً باید جوهر باشد.
پس دو استدلال حاصل میشود به این قرار که:
استدلال اول: قیاس اقترانی
صغری: این اموری که یافتیم که آنها را صور نوعیه نامیدیم مُحَصِّل جسم هستند.
کبری: جسم جوهر است.
نتیجه: پس آن امور محصل جوهر هستند.
استدلال دوم: قیاس اقترانی
صغری: این امور محصل جوهر هستند.
کبری: محصل جوهر باید جوهر باشد.
نتیجه: پس این امور باید جوهر باشند.
حال که این امور جوهر هستند و فعلیت دارند و تحصل میدهند لذا صورت هستند چون ما صورت را به چیزی میگوییم که خودش متحصل است و به امری قابل تحصل میدهد و چون مخصوص به انواع است و در هر نوعی متفاوت است لذا به آن صورت نوعیه میگوییم.
نکته: فرق صورت نوعیه و فصل اعتباری است یعنی فصل همان صورت نوعیه است که لابشرط ملاحظه شده است و صورت نوعیه بشرط لا است.
ترجمه و شرح متن:
شارح: و يجب أن تكون صورا [و واجب است که این اموری که منشأ پیدایش انفصال و اتصال میشوند صورت باشند] لا أعراضا [نه عرض] لأن الجسم يمتنع أن يتحصل من غير أن يكون موصوفا بأحد هذه الأمور [(منظور از «هذه الامور»، صور نوعیه است) چون محال است که جسم تحصل پیدا کند قبل از اینکه موصوف به این امور باشد و بعد از گرفتن این امور جسم متحصل میشود لذا این امور در تحصل جسم نقش دارند لذا صورت هستند نه عرض.
سؤال: آیا تحصل با تعین فرق دارد و یا یکی هستند؟
جواب: تحصل یعنی وجود و حصول و چون وجود دو قسم است وجود ذهنی و خارجی لذا تحصل نیز دو قسم است ذهنی و خارجی.
در تحصل ذهنی لازم است که شیء نوع شود تا تحصل پیدا کند یعنی ذهن من میتواند نوع را تصور کند و نمیتواند شیء مبهم را تصور کند پس تحصل ذهنی با نوع درست میشود و شیء مبهم وقتی فصل را گرفت و نوع شد، آن وقت قابل درک است و ذهن وقتی میخواهد چیز مبهمی را درک کند، آن مبهم را به نحوی در ضمن متعینات تطبیق میدهد و بعد آن را درک میکند مثلاً حیوان مبهم که جنس است (به نحوی باشد که با همه انواع سازگار باشد ولی بر هر چیزی منطبق نشده باشد) این قابل درک نیست بلکه همیشه در ضمن یک چیز معین درک میشود البته حیوان به معنای جسم نام حساس متحرک بالاراده مبهم نیست و معین است و این حیوان جنسی نیست.
این حال وجود ذهنی است ولی در وجود خارجی نوع بودن نیز کافی نیست و همانطور که جنس در ذهن موجود نمیشود، نوع نیز در خارج موجود نمیشود بلکه این شخص است که در خارج موجود میشود پس تحصل دو قسم است یکی ذهنی که مرادف است با نوع و دوم خارجی که مرادف است با شخص.
اما تعین غالباً بلکه شاید بالاتر از غالباً در مورد شخص استفاده میشود و بر تشخص اطلاق میشود لذا تعین یعنی تشخص یا همان تحصل خارجی پس بنا بر این تفسیر تعین اخص مطلق از تحصل است و تحصل اعم مطلق است.
ولی طبق یک اطلاق دیگر تعین بر معنایی اعم از تشخص اطلاق میشود. طبق این اطلاق تعین یعنی درآمدن از اطلاق چه بهوسیله نوع شدن و چه بهوسیله شخص شدن و بنابراین اطلاق تعین مرادف است با تحصل است و فرقی بین این دو نیست البته این معنا تقریباً لغوی است و کمتر استعمال میشود.
عامل تعین هم همان عامل تحصل است یعنی وجود خارجی به شیء تحصل و تشخص و تعین میدهد البته این طبق نظر مشاء است و به نظر مشاء به جز فارابی عامل تشخص عوارض هستند. البته صدرا حرف مشاء را به حرف خودشان برمی گردانند و میگویند که آنها هم منظورشان این بوده که عامل تشخص نیز مانند عامل تحصل وجود است و اقوال دیگری نیز مطرح است مثل تشخص عرض به موضوعش و تشخص اشیاء به فاعلشان و صدرا همه این اقوال را به قول خودشان برمیگردانند و میگویند چون فاعل به شیء وجود میدهد لذا همان وجود است که عامل تشخص است و توجیهاتی از این قبیل و فقط در مورد برگرداندن حرف مشاء به حرف خودشان کمی به سختی میافتند.
اشکال: تحصلی که در درون ذات است تحصل ذهنی باید باشد نه تحصل خارجی چون تحصل خارجی از طریق عوارض میآید لذا نمیتوان به آن تحصل ذاتی گفت یعنی آنچه که در ذات دخالت دارد باید در درون ذهن تأمین شود تا ذات تأمین شود.
جواب: ما وقتی تحصل میگوییم متعلق تحصل چیست؟ آیا متعلق تحصل «ما هو» است یا «من هو»؟ یعنی آنکه متحصل میشود ما هو است یعنی ماهیت جسم است که همان کلی طبیعی باشد یا من هو است یعنی ماهیت بهعلاوه مشخصات است. ماهیت زید و بکر یکی است ولی من هو آنها متفاوت است یعنی اگر بخواهیم از من هو جواب دهیم نمیتوانیم بگوییم که انسان است بلکه باید گفته شود که پسر فلانی است و اینگونه است و او را نشان دهیم.
پس در من هو عوارض، ذاتی به حساب میآیند چون سازنده من هو هستند ولی اگر ما هو را لحاظ کنیم کلی طبیعی کافی است و ذاتی است و بقیه چیزها عوارض هستند.
و این تحصلی که مشاء میگویند در درون ذات است، اگر در مورد ما هو باشد فقط باید چیزهایی که در نوع دخالت دارند لحاظ شوند و اگر من هو مراد باشد عوارض نیز در ذات دخیل هستند.
اما الآن ما داریم جسم را به صورت نوعی و نوع خاصی از جسم را تبیین میکنیم لذا صورت نوعیه محصل است و ما بعد صورت نوعیه محصل نیست و در اینجا فقط به ما هو یعنی ماهیت توجیه داشتیم و اگر بحثمان در مورد شخص اجسام بود آن وقت اعراض نیز محصل میشدند.
پس چون بحثمان در ما هو است نه من هو لذا عوارض ذاتی نمیشوند.
بقیه مطلب که دلیل دوم بر وجود صورت نوعیه است را در جلسه آینده مطرح میکنیم].