درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/11/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تقسیم وجود به ذهنی و خارجی
یکی از تقسیم های وجود این است که به وجود خارجی و ذهنی تقسیم می شود. وجود خارجی همان وجودی است که منشأ آثار است و وجود ذهنی عبارت است از از ماهیّت یا مفهوم اشیاء که در ذهن است که همان ماهیّت خارج است ولی آثار خارج را ندارد بنا بر این از خارج حکایت می کند و ذاتا حاکی از خارج می باشد.
وجود خارجی بدیهی است و احتیاج به اثبات ندارد ولی وجود ذهنی احتیاج به اثبات دارد زیرا عده ای منکر آن هستند. منکران یا کلا منکر این هستند که چیزی به ذهن وارد شود یا قائل هستند که چیزی وارد ذهن می شود ولی وجود ذهنی اصطلاحی نیست بلکه چیزی در ذهن، موجود است که شبه خارج می باشد بنا بر این با آنچه در خارج است مغایر است و ماهیّت آن نیست. این دسته خود به دو دسته تقسیم می شدند، یک دسته می گفتند که این شبح، مشابه با خارج است و دسته ی دیگر می گفتند که حتی مشابه با خارج هم نیست.
علامه بعد از اقامه ی دو برهان بر وجود ذهنی قول به اضافه را باطل کرده و اکنون می افزاید:
اما بر قول به شبح محاکی این اشکال وارد است که این کار سفسطه است یعنی نمی توان خارج را درک کرد. زیرا وجود خارج به ذهن وارد نمی شود و ماهیّت آن هم اگر وارد نشود پس اصلا نمی توان خارج را درک کرد و این همان سفسطه است که معنای آن این است که ما علم به خارج نداریم بنا بر این تمامی علم های انسان باید جهل باشد.
اشکال دیگر این است که قائل به این قول می گوید که این شبح محاکی است یعنی وقتی وارد ذهن می شود انسان به واقع منتقل می شود. (البته به شکل انتقال ناقص). اشکال آن این است که انتقال، متوقف است بر اینکه ابتدا انسان به منتقل الیه علم داشته باشد. اگر انسان از یک شبح می خواهد به ذو الشبح منتقل شود باید ابتدا به ذو الشبح علم داشته باشد. اگر انسان از همان اول فقط سیاهه ببیند از آن می خواهد به چه چیزی منتقل شود. بنا بر این باید یا صاحب آن شبح را دیده باشد یا مماثل آن را. حال اگر علم ما به آن واقع و محکی بخواهد از طریق این شبح اتفاق بیفتد این مستلزم دور است. زیرا باید به آن واقع از این شبح منتقل شویم و به سبب این شبح به آن علم پیدا کنیم و از آن طرف و انتقال ما از این شبح به آن واقع مستلزم علم ما به آن واقع است.
اما آنهایی که قائل هستند که شبح غیر محاکی است همان اشکال سفسطه به طریق اولی بر آن بار می شود.
اشکال دیگر این است که این از آن سخن هایی است که خودش خودش را نقض می کند زیرا قائل به این قول می گوید: کل علم مخطء یعنی همه ی علم ها خطا است و هیچ وقت آنچه در ذهن است مطابق خارج نیست. این در حالی است که کل علم مخطء خود یک نوع علم است که نباید صحیح باشد و با واقع و خارج مطابق نباشد. اگر این قضیه که موجبه ی کلیه است نقیض آن که سالبه ی جزئیه است صادق است که عبارت است از بعض العلم لیس بخطأ بنا بر این بعضی ها وجود ذهنی دارند و ما هم در مقام اثبات همین هستیم و نمی خواهیم وجود ذهنی را به شکل مطلق ثابت کنیم. اثبات فی الجمله ی وجود ذهنی کافی است که تقسیم فوق که تقسیم وجود به ذهنی و خارج است صحیح در آید.
نکته: ما ان شاء الله بعد ثابت می کنیم که هیچ وجود ذهنی ای خطا نیست و حتی قضایای کاذبه هم صحیح می باشند. آنچه به آن خطا می گوییم مربوط به انسان است که یک صورت ذهنی را بر غیر خودش تطبیق می کند. علامه این بحث را به شکل مشروح در اصول فلسفه و روش رئالیسم در عنوان خطا در ادراکات مطرح کرده است.

و لو كان الموجود في الذهن شبحا للأمر الخارجي (اگر قول دوم درست باشد که وجود ذهنی شبح برای امر خارجی باشد به گونه ای که) نسبته إليه نسبة التمثال إلى ذي التمثال (نسبت آن وجود در ذهن با امر خارجی نسبت مجسمه با صاحب مجسمه باشد.) ارتفعت العينية (عینیت بین علم و خارج از بین می رود) من حيث الماهية (و از حیث ماهیّت دیگر عینیت نیست. اما از حیث وجود ما نیز نمی گوییم آنچه در ذهن است وجودا عین خارج است زیرا وجود خارجی منشأ آثار است و وجود ذهنی آن اثر را ندارد.) و لزمت السفسطة (و این مستلزم سفسطه است یعنی علم به خارج غیر ممکن می شود.) لعود علومنا جهالات (و علوم ما هم جهل می شوند.) (اشکال دوم آن این است که) على أن فعلية الانتقال من الحاكي إلى المحكي (که اگر این شبح محاکی است یعنی مشابه با چیزی است و وقتی برای ما حاصل می شود منتقل به صاحب شبح می شویم. این فعلیت انتقال) تتوقف على سبق علم بالمحكي (این فعلیت انتقال متوقف است بر اینکه یک نوع علم به محکی از قبل وجود داشته باشد یعنی یا باید خود صاحب شبح یا مشابه آن را دیده باشیم.) و المفروض توقف العلم بالمحكي على الحكاية. (و حال آنکه علم به محکی متوقف بر همین حکایت است یعنی اول باید همین صورت ذهنی بیاید و به شکل ناقص از محکی حکایت کند.)
و لو كان كل علم مخطئا في الكشف عما وراءه (اگر قول سوم را اخذ کنیم یعنی بگوییم که هر علمی در کشف از ما وراء خود خطاء می کند و اگر شبحی در ذهن ایجاد می شود این شبح هیچ گونه مطابقتی با خارج ندارد و حتی شباهت با آن هم ندارد.) لزمت السفسطة (اشکال اول آن این است که سفسطه ایجاد می شود.) و أدى إلى المناقضة (اشکال دوم آن این است که موجب تناقض می شود یعنی هم باید کل علم مخطأ صحیح باشد و هم نباشد.) فإن كون كل علم مخطئا يستوجب أيضا كون هذا العلم بالكلية مخطئا (زیرا اینکه می گوییم هر علمی خطا است این خود یک علم است و باید این علم که کلی است خود خطاء باشد.) فيكذب (و این قضیه ی کلیه کذب و خطاء باشد) فيصدق نقيضه (بنا بر این باید نقیض آن که موجبه ی جزئیه است صادق باشد) و هو كون بعض العلم مصيبا. (و آن اینکه بعضی از علم ها لیس بمخطأ هستند. بنا بر این بعضی از صور ذهنی مطابق واقع هستند.)
(حال که این سه قول باطل شد) فقد تحصل أن للماهيات وجودا ذهنيا لا تترتب عليها فيه الآثار (ماهیّات یکی وجود ذهنی دارند که آثار وجود خارجی بر آنها بار نمی شود.) كما أن لها وجودا خارجيا تترتب عليها فيه الآثار (کما اینکه وجودی خارجی دارند که بر آنها آثار بار می شود.) و تبين بذلك انقسام الموجود إلى خارجي و ذهني. (و با این نکته واضح می شود که موجود به خارجی و ذهنی تقسیم می شود.)

با بیانی که از وجود ذهنی ارائه شد معلوم می شود که وجود ذهنی عبارت است از ماهیّت اشیاء در ذهن بدون آثار. بنا بر این اگر این ماهیّات خودشان بر خودشان حمل می شوند این حمل اولی است نه شایع صناعی. بنا بر این اگر می گوییم: الانسان انسان این حمل اولی است زیرا مفهوم انسان که در ذهن است خودش خودش است و چون آثار خارجی بر او بار نمی شود به حمل شایع انسان نیست. بنا بر این مصداق انسان فقط مفهوم انسان است. از این رو آنی که در ذهن است هرچند انسان است ولی فرد انسان نیست. حال که فرد و مصداق انسان نیست فرد و مصداق آن مقوله ای که انسان تحت آن قرار دارد نیز نیست. مثلا انسان تحت جوهر است بنا بر این انسان ذهنی هرچند جوهر بر آن حمل می شود ولی به حمل اولی است ولی به حمل شایع جوهر نیست و نمی تواند مصداق جوهر باشد. زیرا هنگامی مصداق جوهر است که آثار جوهر بر آن بار شود و حال آنکه صورت ذهنی قائل به نفس نیست بلکه قائل به غیر است که همان ذهن می باشد. همچنین است در مورد جسم، ذو ابعاد، نام، متحرک بالاراده، ناطق.
اگر کسی بگوید که مصداق بودن مستلزم این نیست که آثار آن را هم داشته باشد بلکه صرف صدق مفهوم چیزی بر چیزی موجب مصداق بودن آن چیز برای آن مفهوم می شود می گوییم: لازمه ی آن این است که هر مفهومی که در ذهن است فرد برای خودش باشد. یعنی انسان در ذهن، یک فرد از انسان باشد. بنا بر این اگر هفت میلیارد انسان داریم و هر انسان یک انسان در ذهن خود تصور کند (و نه بیشتر) باید لا اقل چهارده میلیارد انسان وجود داشته باشد. لازمه ی آن این است که مفهوم ذهنی هم جزئی باشد و هم کلی زیرا هم یک فرد است و مصداق خودش می باشد بنا بر این جزئی است و هم چون مفهوم است و بر خودش و غیر خودش صدق می کند باید کلی باشد.
نتیجه اینکه آنی که در ذهن است به حمل اولی بر جوهر و سایر مقولات حمل می شود، بنا بر این اشکالات منکرین وجود ذهنی وارد نمی باشد. اشکالات و شبهات آنها در واقع ادله ی نفی وجود ذهنی است.

و قد تبين بما مر أمور (از آنچه گفته شد اموری واضح می شود.)
الأمر الأول أن الماهية الذهنية غير داخلة و لا مندرجة تحت المقولة التي كانت داخلة تحتها و هي في الخارج تترتب عليها آثارها (امر اول این است که ماهیّت ذهنی داخل نیست و مندرج هم نیست تحت مقوله ای که هنگامی که در خارج بود و آثار خارج بر آن بار می شد تحت آن مندرج بود. عبارت غیر داخله و عبارت لا مندرجه هر دو به یک معنا است و علت تفاوت این دو تعبیر این است که عبارات قوم در این مورد متفاوت است.) و إنما لها من المقولة مفهومها فقط (و تنها برای این ماهیّت ذهنی از آن مقوله فقط مفهوم وجود دارد. بنا بر این انسان ذهنی از مقوله ی جوهر فقط مفهوم جوهر را دارد.) فالإنسان الذهني و إن كان هو الجوهر الجسم النامي الحساس المتحرك بالإرادة الناطق (بنا بر این انسان ذهنی هرچند این چنین است که جوهر است و ...) لكنه ليس ماهية موجودة لا في موضوع بما أنه جوهر (ولی اینکه می گوییم جوهر است به این معنا نیست که ماهیّتی است موجوده که از آن جهت که جوهر است لا فی موضوع است.) و لا ذا أبعاد ثلاثة بما أنه جسم (ولی اگر جسم است فقط مفهوم جسم است و از این رو دارای طول و عرض و عمق نیست.) و هكذا في سائر أجزاء حد الإنسان (و هکذا در مورد بقیه ی اجزای تعریف انسان مانند نامی و غیره.) فليس له إلا مفاهيم ما في حده من الأجناس و الفصول (بنا بر این برای مفهوم ذهنی فقط مفهوم آن اجناس و فصول وجود دارد.) من غير ترتب الآثار الخارجية (بدون اینکه آثار خارجیه بر آن بار شود.) و نعني بها الكمالات الأولية و الثانوية (و مراد ما از آثار خارجیه کمالات اولیه و ثانویه ی شیء است. کمالات اولیه عبارت است از ذاتیات و صورتی که حقیقت شیء را نشان می هد و مراد از کمالات ثانویه عبارت است از اعراض و آثار شیء که همان عرضیات شیء است. بنا بر این کمال اولیه ی جسم این است که ذو ابعاد باشد که صورت ذهنی این کمال را ندارد. و یکی از خواص و عرضیات آن وزن است و یکی دیگر از خواص آن کم است و مفهوم ذهنی آن را هم ندارد.) و لا معنى للدخول و الاندراج تحت مقولة إلا ترتب آثارها الخارجية (و برای معنای دخول و اندراج تحت یک مقوله چیزی نیست مگر مترتب شدن همین آثار خارجی بر آن.) و إلا فلو كان مجرد انطباق مفهوم المقولة على شي‏ء كافيا في اندراجه تحتها (و الا اگر اشکال شود که برای اندراج یک شیء تحت  یک مقوله صرف صدق مفهوم آن مقوله بر آن مفهوم کافی باشد.) كانت المقولة نفسها مندرجة تحت نفسها (خود آن مقوله می بایست مندرج تحت خودش می شد.) لحملها على نفسها (زیرا آن چیزی که در ذهن است بر خودش حمل می شود.) فكانت فردا لنفسها (و خودش باید یک فرد برای خودش می شد. بنا بر این خودش در عین اینکه کلی است باید فرد و جزئی باشد.)
و هذا (آنچه از اول امر اول تا اینجا گفته شده) معنى قولهم إن الجوهر الذهني جوهر بالحمل الأولي لا بالحمل الشائع. (معنای قول فلاسفه است که می گویند: جوهر ذهنی به حمل اولی جوهر است نه به حمل شایع. و حمل اولی موجب اندراج نمی شود.)
سپس علامه به این اشکال اشاره می کندکه منطقیین چرا افراد را به ذهنی و خارجی تقسیم می  کنند و می گویند گاه موضوع در خارج محقق است که به آن قضیه ی خارجیه می گویند و گاه افراد آن ذهنی است که به آن قضیه ی ذهنی می گویند. این تقسیم در منطق مبنی بر مسامحه است و الا مفهوم ذهنی، فرد نیست بلکه صرفا مفهوم است. مفهوم اجتماع نقیضین در هر اجتماع نقیضینی محال است فردی از اجتماع نقیضین نیست بلکه مفهوم آن است و اگر هم می گویند کلی است معنایش این است که هر گونه که اجتماع نقیضین از نظر مصداق تصور شود، مانند کتاب و لا کتاب، زید و لا زید و یا وجود و لا وجود در هر حال محال است.

و أما تقسيم المنطقيين الأفراد إلى ذهنية و خارجية فمبني على المسامحة تسهيلا للتعليم. (و اما تقسم منطقی ها که فرد را به ذهنی و خارجی تقسیم می کنند مبنی بر مسامحه است و برای این است که امر را برای تعلیم تسهیل کنند زیرا در منطق این گونه دقت ها راه ندارد.)
سپس علامه اضافه می کند که با این توضیح پنج اشکال بر وجود ذهنی جواب داده می شود و این اشکالات در واقع ادله ی انکار وجود ذهنی است.
اشکال اول این است که اگر وجود ذهنی داشته باشیم لازمه اش این است که شیء واحد هم جوهر باشد و هم عرض. زیرا اگر انسان را مثلا تصور می کنیم ماهیّت آن که همان جوهر ذو ابعاد است وارد ذهن می شود. حال اگر ماهیّت داخل ذهن جوهر است، و از آن سو چون قائم به نفس است زیرا علم است و کیف نفسانی می باشد و چنین چیزی عرض می باشد. نتیجه اینکه هم باید جوهر باشد و هم عرض. چنین چیزی مستلزم تناقض است زیرا اگر جوهر است یعنی لا فی موضوع است و اگر عرض است یعنی فی موضوع است یعنی باید هم در موضوع باشد و هم نباشد. بنا بر این باید گفت که یا چیزی در ذهن نمی آید و یا شبحی وارد ذهن می شود که جوهر نیست.
جواب این همان است که گفتیم و آن اینکه آنی که در ذهن است جوهر نیست بلکه مفهوم جوهر می باشد.
و يندفع بما مر إشكال أوردوه على القول بالوجود الذهني (و با آنچه گفتیم اشکالی که بر وجود ذهنی وارد کرده اند خود به خود دفع می شود) و هو أن الذاتيات منحفظة على القول بالوجود الذهني (و آن اینکه بنا بر قول به وجود ذهنی یعنی ماهیّات اشیاء با تمامی ذاتیاتش وارد ذهن می شود.) فإذا تعقلنا الجوهر كان جوهرا نظرا إلى انحفاظ الذاتيات (بنا بر این اگر جوهری مانند انسان را تصور کردیم باید متعقَل ما جوهر باشد زیرا ذاتیات در وجود ذهنی حفظ می شود.) و هو بعينه عرض (در حالی که همین جوهر، عرض می باشد.) لقيامه بالنفس قيام العرض بموضوعه (زیرا کیف نفسانی است و قائل به نفس می باشند همان گونه که عرض به موضوعش قائم است.) فكان جوهرا و عرضا بعينه و استحالته ظاهرة. (بنا بر این متصوَر ما هم باید بشخصه هم جوهر باشد و هم عرض و چنین چیزی محال است زیرا هم باید قائم به موضوع باشد و هم نباشد و چنین چیزی مستلزم تناقض است.)
وجه الاندفاع أن المستحيل كون شي‏ء واحد جوهرا و عرضا معا بالحمل الشائع (وجه دفع اشکال این است که آنی که محل است این است که شیء واحد به حمل شایع هم جوهر باشد و هم عرض یعنی هم مصداق جوهر باشد و هم مصداق عرض.) و الجوهر المعقول جوهر بالحمل الأولي و عرض بالحمل الشائع فلا استحالة. (و حال آنکه جوهری که در ذهن آمده و تصور شده است به حمل اول جوهر است یعنی مفهوما جوهر است و به حمل شایع عرض می باشد یعنی مصداق عرض است در نتیجه تناقضی در کار نیست.)

اشکال دوم شبیه اشکال اول است ولی قائلین به این اشکال گفته اند که این اشکال از اشکال قبلی قوی تر است زیرا در اشکال اول، شیء واحد هم جوهر است و هم عرض و ممکن بود آن را این گونه حل کرد که جوهر، جنس عالی است ولی عرض جنس عالی نیست بنا بر این آنی که در ذهن است می تواند جوهر باشد و عرض هم عرضی او باشد یعنی جوهرا ذاتا و عرض عرضیا باشد. ولی این اشکال چنین مشکلی در بر ندارد و خلاصه ی آن این است که لازمه ی قول به وجود ذهنی این است که یک جنس واحد تحت دو جنس عالی یا دو نوع از یک جنس عالی مندرج شود. یعنی یک شیء باید دارای دو ماهیّت باشد که معنای آن این است که هم یک شیء باشد و هم دو شیء.
توضیح اینکه اگر جوهری را تصور کنیم. آنی که در ذهن است حتما باید جوهر باشد زیرا ذاتیات در وجود ذهنی حفظ می شود. از آن سو، کیف هم هست زیرا علم است و کیف نفسانی می باشد. جوهر یک جنس عالی و یک مقوله و کیف، یک جنس عالی و یک مقوله ی دیگری است. مقولات و اجناس عالیه به تمام ذات تباین دارند و یک شیء نمی تواند تحت دو مقوله باشد.
همچنین اگر خط را تصور کنیم مفهوم آن وارد ذهن شده است که یک نوع کم می باشد. از آن سو علم است که کیف نفسانی می باشد. بنا بر این هم کیف است و هم کم که آنها هم دو جنس عالی هستند که در یک شیء جمع نمی شوند. حتی در کیف هم همین مشکل است یعنی اگر کیفی غیر نفسانی مانند کیف محسوس که بیاض است تصور شود هم کیف محسوس است و هم کیف نفسانی زیرا علم است و لازمه ی آن این است که یک شیء تحت دو نوع از یک کیف باشد و حال آنکه دو نوع باید مباین با هم باشند تا دو نوع را تشکیل دهند که لازمه ی آن این است که یک شیء تحت دو ماهیّت مباینه باشد یعنی یک شیء در واقع دو شیء باشد.
جواب آن این است که آنی که در ذهن است فقط کیف نفسانی است ولی جوهر، کم یا کیف محسوس نیست بلکه فقط مفهوم آنها است و آثار جوهر و کم و کیف محسوس را ندارد.

و إشكال ثان و هو (اشکال دوم بر وجود ذهنی این است که) أن لازم القول بالوجود الذهني أن يكون الجوهر المعقول جوهرا نظرا إلى انحفاظ الذاتيات (لازمه ی قول به وجود ذهنی این است که جوهری که تصور کرده ایم باید جوهر باشد زیرا ذاتیات باید در آن محفوظ باشد.) و العلم عندهم من الكيفيات النفسانية (و علم حصولی نزد آنها کیفیتی نفسانی است. اینکه علامه می فرماید: نزد آنها این است که در بحث های بعدی خواهد آمد که علامه علم حصولی را کیف نفسانی نمی داند یعنی نمی گوید که چیزی در نفس تصور می شود بلکه نفس بالا می آید و با موجوداتی که از قبل بوده اند ارتباط برقرار می کند و با آنها متحد می شود. یعنی علم به سراغ عالم نمی آید بلکه عالم به سراغ علم می رود و با آنها متحد می شود. حاجی و ملا صدرا هم به همین قائلند.) فالمعقول من الجوهر مندرج تحت مقولة الجوهر و تحت مقولة الكيف (بنا بر این آنچه در ذهن می آید و تعقل می شود هم باید مندرج تحت مقوله ی جوهر باشد و هم مندرج تحت کیف.) و هو محال لأدائه إلى تناقض الذات لكون المقولات متباينة بتمام الذات (و چنین چیزی محال است زیرا به تناقض در ذات منجر می شود یعنی ذات باید متناقض باشد زیرا مقولات به تمام ذات با هم متباین هستند.)
و كذا (و اشکال دوم که مهمتر است این است که) إذا تعقلنا الكم مثلا كانت الصورة المعقولة مندرجة تحت مقولتي الكم و الكيف معا و هو محال (اگر کمی را مثلا تصور کنیم صورت معقوله هم باید تحت مقوله ی کم باشد و هم تحت مقوله ی کیف و این محال است.) و كذا إذا تعقلنا الكيف المبصر مثلا كان مندرجا تحت نوعين من مقولة الكيف و هما الكيف المحسوس و الكيف النفساني. (و همچنین اگر کیفی محسوس را مانند کیف مبصَر را تصور کنیم هم باید کیف محسوس باشد و هم کیف نفسانی و یک شیء نمی تواند تحت دو ماهیّت مباین باشد.)
وجه الاندفاع (وجه اندفاع به این است که) أنه كيف نفساني بالحمل الشائع فهو مندرج تحته (آنی که در ذهن می آید به حمل شایع حمل نفسانی است بنا بر این مندرج تحت کیف نفسانی است و ما هم آن را قبول داریم) و أما غيره من المقولات أو أنواعها فمحمول عليه بالحمل الأولي و ليس ذلك من الاندارج في شي‏ء. (امر غیر آن از از دیگر مقولات یا انواع دیگر از یک مقوله همه بر او به حمل اولی حمل می شوند که معنای آن این است که ماهیّت ذهنی تحت آنها مندرج باشد. زیرا حمل اولی نمی گوید که آن شیء مصداق آن است بلکه می گوید که این همان است.)