درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/09/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فروعات مسأله ی تشکیک و احکام عدم
بعد از اینکه تشکیک اثبات شد فروعی از این مسأله به صورت مترتب استفاده می شود یعنی بعضی از این فروع لاحقه وابسته به مطالبی است که در فروع سابق بیان شده است. اکنون به فرع سوم رسیده ایم که این فرع متفرع بر فرع دوم و مسأله ی تشکیک است.
در فرع اول گفتیم که تمایز هر مرتبه از مرتبه ی دیگر به وجود خودش است نه چیزی خارج از وجود.
فرع دوم این بود که بین مراتب وجود اطلاق و تقیید وجود دارد به این گونه که هر مرتبه ی پائین تر محدودتر از مرتبه ی بالاتر است یعنی مقید است که چیزی از کمال در مرتبه ی بالاتر است را ندارد ولی مرتبه ی بالاتر نسبت به پائین تر مطلق است یعنی این قید در آن نیست هرچند همان مرتبه نسبت به مرتبه ی بالاتر از خودش مقید و محدود است تا جایی که به خداوند می رسد که مطلق علی الاطلاق است و طرف دیگر سلسله به موجودی مانند هیولی می رسد که مقید صرف است.
فرع سوم این است که بسیاری از مراتب وجود دارای حد و قید هستند یعنی یک جایی به انتهاء می رسند. این حدود با أعدام ملازمت دارند یعنی تا نقطه ای هست و از آن به بعد به عدم می رسد و دیگر نیست و با نبود در بیش از حد خودش ملازمت دارد. این نوع محدودیت را گاه به ترکیب از وجود و عدم تعبیر می کنند و می گویند: وجودهای محدود مرکب هستند یعنی از بود و نبود ترکیب یافته اند. (بود در جایی که هستند و نبود در جایی که نیستند و تمام می شوند.) این وجودها را علاوه بر مرکب، وجود غیر صرف نیز می نامند. البته واضح است که ترکیب از وجود و عدم ترکیب حقیقی نیست زیرا عدم چیزی نیست تا بتواند با وجود ترکیب شود. مراد از ترکیب فوق، فقط همان محدودیت وجود است.
در مقابل وجود فوق که مرکب است، وجودی است که بسیط است و هیچ نوع محدودیتی در آن نیست و غیر متناهی است. چنین وجودی بسیط است یعنی با عدم مرکب نیست و صرف است یعنی مخلوط با عدم نمی باشد یعنی هر چه هست وجود است و هیچ عدمی در آن راه ندارد. (البته صرف در ماهیّات معنای دیگری دارد و آن اینکه که ماهیّت بدون هیچ اضافه و شرطی استعمال شده است. مثلا انسان به معنای حیوان ناطق است بدون در نظر گرفتن هیچ خصوصیتی از رنگ و قد و مانند آن.) اما وجود صرف مساوق با وجود لا یتناهی است.
مرکب بر چند قسم است:
گاه مرکب خارجی است یعنی در خارج از ماده و صورت ترکیب شده است و اجزاء خارجی دارد مانند جسم. گاه مرکب از اجزاء خارجی نیستند یعنی بسیط می باشند. این بسیط در مقابل مرکب خارجی است مانند اعراض و مجردات که ماده و صورت و به بیان دیگر اجزاء خارجی ندارند.
گاه مرکب به معنای مرکب از اجزاء عقلی است که همان جنس و فصل می باشند. در نتیجه بعضی از اشیاء از جنس و فصل مرکب اند و بعضی مرکب از جنس و فصل نیستند. جنس و فصل حقیقی مختص چیزهایی است که ماده و صورت دارند زیرا خواهیم گفت که جنس، همان ماده و فصل، همان ماده است به این گونه که ماده و صورت وقتی وارد ذهن شوند و به شکل لا بشرط تصور شوند تبدیل به جنس و فصل می شوند. با این وجود، عقل برای چیزهایی که ماده و صورت خارجی ندارند می بیند که آنها نیز عرضیاتی دارند که بعضی از آنها عرضی خاص است و بعضی عرضی عام. سپس عقل، آن عرضی عام (یکی یا چند تا از آنها را) به عنوان جنس اعتبار می کند و یک یا چند تا از عرضی خاص را به عنوان فصل اعتبار می کند. در نتیجه آنها را اعتبارا دارای جنس و فصل می کند. بسیط چیزی است که حتی بالاعتبار هم جنس و فصل ندارد مانند خداوند متعال که ماهیّت ندارد تا جنس و فصل داشته باشند.
نوع سوم مرکب، مرکب از اجناس مقداری است. مقدار مرکب از اجزاء بالقوه و وهمی است. وقتی یک خط در نظر گرفت می شود مشاهده می شود که در ذهن قابل قسمت است. این بدان معنا نیست که صورت ذهنی، آن خط را تقسیم می کنیم بلکه به این معنا است که وقتی آن خطر را تصور کرده ایم می توانیم نصف آن را تصور کنیم. بنا بر این سه تصور از یک خط وجود دارد، یکی تصور کامل آن، دوم تصور نیمه ی اول آن و سوم، تصور نیمه ی دوم آن. بعد که این سه تصور انجام شده است می گوییم که آن دو نیمه به اندازه ی آن یک خط است. این تقسیم را تقسیم وهمی و یا توهم القسمة می نامند. زیرا صورت خارجی آن تقسیم نشده است و صورت ذهنی آن هم مجرد است و قابل تقسیم نیست و این صورت، در اختیار انسان نیست که بتوان آن را نصف کرد. آنی که ما تصور می کنیم که صورت ذهنی است و ما آن را تقسیم کرده ایم، توهم تقسیم است. یعنی ما در کنار آن صورت ذهنی، دو چیز دیگر که مجموع آن به اندازه ی صورت اول می شود را تصور کرده ایم در حالی که وجود خارجی ندارند. علت اینکه آن صورت اولی از بین نرفته است و تقسیم نشده است این است که می توان این دو تکه را با آن مقایسه کرد و این نشان می دهد که اولی وجود دارد که اکنون قابل مقایسه می باشد.
به هر حال ترکیبی که در وجود است با این نوع ترکیب ها فرق دارد. این ترکیب به اعتبار عقل است که می گوید: وجود محدود یعنی چیزی که از بود و نبود مرکب می باشد که وجود بسیط که مقابل آن است یعنی چیزی که هر چه هست بود است و هیچ نبودی در مورد آن تصور ندارد که آن را وجود صرف می نامند.

الأمر الثالث (فرع سوم) تبين من جميع ما مر (از آنچه گذشت روشن شد که) أن للمراتب المترتبة من الوجود (برای مراتب مرتبه ی وجود یعنی مراتبی که پشت سر هم هستند) حدودا (حد هایی وجود دارد یعنی در جایی تمامی می شوند و دارای مرز هستند و وجودشان در همان مرز تمام می شود.) غير أعلى المراتب فإنها محدودة بأنها لا حد لها (تا به بالاترین مراتب می رسیم که حدش در این است که حد ندارد.) و ظاهر أن هذه الحدود الملازمة للسلوب و الأعدام و الفقدانات التي نثبتها في مراتب الوجود و هي أصيلة و بسيطة (و همچنین واضح است که این حدها که ملازم با نبودها و عدم ها و فقدان ها است و ما آنها را در مراتب وجود اثبات می کنیم، و حال آنکه مراتب وجود همه اصیل و بسیط هستند زیرا مراتب وجود همان وجود است و وجود هم بسیط می باشد و نمی تواند مرکب از وجود و غیر خودش باشد) إنما هي من ضيق التعبير (همه از باب ضیق در تعبیر است) و إلا فالعدم نقيض الوجود و من المستحيل أن يتخلل في مراتب نقيضه. (و الا اگر از باب ضیق در تعبیر نباشد بلکه مراد ترکیب واقعی از وجود و عدم باشد، واضح است که عدم، نقیض وجود است و امکان ندارد نقیض شیء با خود شیء ترکیب شود زیرا از محالات است که عدم، در مراتب نقیض خود که وجود است تخلل کند و وجودی بسازد که مرکب از وجود و عدم است.) و هذا المعنى أعنی دخول الاعدام فی مراتب الوجود المحدودة (این معنا که گفتیم أعدام در مراتب وجود محدود، داخل می باشد) و عدم دخولها (و عدم دخول أعدام در یک مرتبه از وجود که همان مرتبه ی اعلی است) المؤدي إلى الصرافة (که این عدم دخول منجر به این می شود که آن وجود، وجودی صرف باشد) نوع من البساطة و التركيب فی الوجود (نوعی از بساطت و ترکیب است یعنی دخول اعدام در مراتب وجود موجب ترکیب و عدم دخول آن موجب نوعی از بساطت است.) غير البساطة و التركيب المصطلح عليها في موارد أخرى (که غیر از بساطت و ترکیبی است که در موارد دیگر مورد استعمال قرار می گیرد.) و هو البساطة و التركيب من جهة الأجزاء الخارجية أو العقلية أو الوهمية. (که عبارت است از بساطت و ترکیب از جهت اجزاء خارجی یعنی چیزی که اجزاء خارجی ندارد مانند غیر جسم، یا چیزی که مرکب از اجزاء خارجی است مانند جسم که ماده و صورت دارد و یا چیزی که مرکب از اجزاء عقلیه است که منحصرا جنس و فصل می باشد که اگر چیزی جنس و فصل داشته باشد از جهت اجزاء عقلی مرکب است و الا از جهت اجزاء عقلی بسیط می باشد مانند واجب تعالی و وجود رابط که جنس و فصل عقلی ندارند زیرا ماهیّت ندارند و جنس و فصل از اجزاء ماهیّت می باشند. یا چیزی که مرکب از اجزاء وهمی است که همان اجزاء مقداری است و در تعبیر کم خواهد آمد که الکم عرض یقبل القسمة الوهمیة بالذات یعنی اجزایی دارد که عقلا قابل تقسیم و تجزیه به اجزایی است. بسیط از این جهت چیزی است که این تقسیم وهمی را نیز قبول نمی کند. به هر حال بساطت و ترکیبی که الآن از آن بحث می کنیم چیزی دیگر است و عبارت است از ترکیب وجود و عدم و بسیط یعنی چیزی که عدم هرگز در آن راه ندارد. این نوع بساطت و ترکیب مستلزم یک نوع بساطت و ترکیب دیگری است که احیانا در کتاب ها مطرح شده است و آن عبارت است از بساطت از نظر ترکب از ماهیّت و وجود. یعنی گاه مرکب، از ماهیّت و وجود ترکیب یافته اند و بعضی چیزهای چنین نیستند. آن ترکب لازمه ی همین بساطت و ترکیبی است که در وجود مطرح است زیرا اگر ماهیّت، حد وجود می باشد وجود مرکب که از وجود و عدم مرکب است حتما باید ماهیّت داشته باشد ولی وجودی که مرکب نیست ماهیّت هم ندارد.)

امر چهارم از فروعات مسأله ی تشکیک این است که مرتبه ی وجود هر چه به طرف پائین تر بیاید حدود و أعدام و نقایصش کمتر می شود و هرچه به طرف بالاتر برود کمبودهایش کمتر می شود و وجودش وسعت بیشتری می یابد و به جایی می رسد که هیچ نقصی ندارد کما اینکه از طرف پائین به جایی می رسد که کل نقص است به گونه ای که هیچ کمالی را بالفعل ندارد.

الأمر الرابع أن المرتبة كلما تنزلت زادت حدودها و ضاق وجودها (امر چهارم این است که مرتبه ی وجود هرچه پائین تر بیاید حدود و محدودیت هایش کمتر می شود و وجودش ضیق تر می شود.) و كلما عرجت و زادت قربا من أعلى المراتب قلت حدودها و اتسع وجودها (و هرچه مرتبه ی وجود بالاتر رود و به اعلی المراتب نزدیک تر شود، حدودش کمتر شده و وجودش وسعت می یابد.) حتى يبلغ أعلى المراتب فهي مشتملة على كل كمال وجودي من غير تحديد و مطلقة من غير نهاية. (تا برسد به اعلی المراتب که مشتمل است بر هر کمال وجودی بدون اینکه هیچ محدودیتی در آن باشد و مطلق است بدون اینکه آخر و نهایتی داشته باشد. مخفی نماند که تنزل به معنای این است که موجود، به سمت معلول پیش رود و بالاتر رفتن این است که به سمت علل پیش رود.)

فرع پنجم این است که سلسله و حقیقت وجود، دو لبه دارد که یکی از آنها وجودی است که مطلق و کمال صرف است و هیچ عدمی در آن راه ندارد و طرف دیگر آن وجودی است که هیچ کمال بالفعلی را دارا نیست و محدویت صرف می باشد.

الأمر الخامس أن للوجود حاشيتين من حيث الشدة و الضعف (امر پنجم این است که برای وجود از نظر شدت و ضعف دو لبه وجود دارد که یکی واجب تعالی و دیگری هیولی است.) و هذا ما يقضي به القول بكون الوجود حقيقة مشككة. (و این چیزی است که قول به اینکه وجود حقیقتی است مشکک به آن حکم می کند. معنای تشکیک طولی وجود که می گوید مراتب وجود نسبت به همدیگر علت و معلول هستند چنین اقتضایی دارد. البته تشکیک معنای عرضی هم دارد و آن عبارت است از وجودهایی که در عرض هم هستند مانند وجود این کتاب و وجود کتابی در کنار آن که بین آنها علت و معلولی نیست. حقیقت وجود در هر دو واحد است و این دو وجود از هم امتیاز دارند و امتیاز آنها به موجودیت خودشان است. چنین تشکیکی که عرضی است آن دو لبه را ندارد.)

امر ششم عبارت است از اینکه برای وجود در نظر عقل سه نوع تخصص وجود دارد. تخصص به معنای خصوصیت پیدا کردن است یعنی اگر کسی تمام هستی را در نظر بگیرد تخصص و تشخّص تمام هستی به چیست؟ جواب این است که وقتی چیزی غیر از کل هستی نیست پس چیزی نیست که مایه ی تخصص کل هستی شود.
برای توضیح می گوییم: یک ماهیّت، در ابتدا عام است و تخصص آن به قیودی است که به آن اضافه می شود مثلا انسان عام است ولی انسان عالم خاص می شود و انسان عالم عادل خاص تر می شود. تخصص در ماهیّات به این است که یک ماهیّت دیگر در کنار ماهیّت دیگر قرار می گیرد و عموم آن را از بین می برد و آن را خاص می کند این به سبب این است که ماهیّات متکثر هستند ولی وجود و همه ی وجودات حقیقت واحده هستند بنا بر این کل هستی اگر تخصص دارد این تخصص به نفس خود وجود است نه چیزی خارج از آن.
یک تخصص دیگر نیز هست که مربوط به هر مرتبه از مراتب حقیقة الوجود است یعنی حقیقة الوجود مراتبی طولی و کثراتی عرضی دارد که هر کدام از آنها یک وجود خاصی هستند و تخصص دارند. تخصص آنها نیز به خود وجود است. (این دو نوع تخصص مخصوص خود وجود است.)
یک نوع تخصص دیگر نیز هست که عبارت است از تخصص وجود به وسیله ی اضافه ی به ماهیّات مانند وجود انسان. این ماهیّات اعم است از ماهیّات کلیه که به آن ماهیّت مطلق و لا بشرط می گویند مانند وجود انسان یا ماهیّات جزئیه که به آن ماهیّت بشرط شیء می گویند که جزئی است و قیود و شروطی به آن اضافه شده است مانند وجود زید که نام دیگر آن تخصص وجود به افراد است (افراد چیزی بجز ماهیّات بشرط شیء نیستند. این نوع تخصص مجازی و بالعرض است زیرا در حقیقت، به خصوصیت ماهیّات بر می گردد و این تخصص صفت ماهیّت است نه وجود. بنا بر این اگر به وجود نسبت داده می شود این از باب اسناد شیء الی غیر ما هو له است.

الأمر السادس أن للوجود بما لحقيقته من السعة و الانبساط تخصصا (امر ششم این است که برای وجود با آنچه برای حقیقتش از گستردگی و انبساط است تخصصی وجود دارد. علامه در حاشیه ی اسفار این تخصص را به معنای تخصص وجوب واجب گرفته اند که اعلی المراتب است البته این بر اساس بعضی از چاپ های کتاب است اگر این حاشیه صحیح باشد علامت آن است که علامه از این کلام در بدایه و نهایه برگشته است و این تخصص را مخصوص کل هستی اعم از واجب و ممکن می دانند.) بحقيقته العينية البسيطة (این تخصص به همان حقیقت عینیه ی بسیط است که همان وجود است زیرا غیر از وجود چیزی نداریم که تخصص وجود به آن باشد.) (اما تخصص نوع دوم:) و تخصصا بمرتبة من مراتبه المختلفة البسيطة (برای وجود تخصص دیگری وجود دارد که مخصوص هر مرتبه ای از مراتب وجود است یعنی هر مرتبه، وجود خاصی است و هر مرتبه بسیط نیز می باشد) التي يرجع ما به الامتياز فيها إلى ما به الاشتراك (مرتبه ای که به مقتضای بساطت، ما به الاشتراک در آن عین ما به الامتیاز است یعنی ما به الاشتراک و الامتیاز هر دو به خود وجود است.) (اما تخصص نوع سوم:) و تخصصا بالماهيات (و تخصصی هم به واسطه ی ماهیّات دارد مانند تخصص به انسان بودن و یا فرس بودن) المنبعثة عنه (ماهیّاتی که از وجود بر می خیزند. بنا بر این این تخصص نمی تواند حقیقی باشد زیرا اگر ماهیّت، از وجود بر می خیزد نمی تواند خودش مستقل باشد و سبب تخصص وجود باشد زیرا این موجب می شود که معلول در علت تأثیر بگذارد. به بیان دیگر، ابتدا باید وجود خاصی باشد تا ماهیّت بتواند موجود شود بنا بر این ماهیّت، از وجود خاص متأخر است.) المحددة له (ماهیّاتی که محدّد وجود هستند و برای وجود حد درست می کنند. البته ماهیّت از حدی که در وجود است حکایت می کند و نمی تواند برای وجود حدّ درست کند.) و من المعلوم أن التخصص بأحد الوجهين الأولين مما يلحقه بالذات (و واضح است که تخصص یکی از دو وجه اول و دوم تخصص به خود وجود بود. بنا بر این این دو تخصص از چیزهایی است که ذاتا به خود وجود ملحق می شود.) و بالوجه الثالث أمر يعرضه بعرض الماهيات. (اما تخصص سوم که تخصص به ماهیّات است امری است که به واسطه ی ماهیّات عارض وجود می شود یعنی ماهیّات در آنها واسطه در عروض است و اسناد تخصص به وجود، اسناد مجازی و الی غیر ما هو له می باشد.)

فصل چهارم در احکام عدم
در فصل قبل از احکام کلی هستی بحث کردیم یعنی پیش از آنکه هستی تقسیم شود، به طور کلی احکامی دارد مانند اینکه اصیل است، شیء می باشد، فعلیت دارد، مشکک است و مانند آن.
به مناسبت اینکه سخن از وجود بود و عدم نیز مقابل وجود است و در فلسفه لازم است به احکام عدم توجه شود تا انسان دچار مغلطه نشود، استطرادا این بحث ها نیز مطرح می شود و الا موضوع فلسفه، وجود است و بحث از عدم در آن داخل نیست.
البته بعضی از مباحث عدم توسط علامه به گونه ای مطرح شده است که به بحث از وجود بر می گردد.
روشن است عدم شیئیتی ندارد و چیزی نیست بنا بر این هیچ مِیزی در اعدام وجود ندارد. (در حالی که وجودها مانند وجود زید و وجود عمرو و یا وجود واجب و وجود ممکن از هم تمایز دارند.) این مسأله هرچند بدیهی است ولی قابل استدلال نیز می باشد. بدیهی چیزی است که احتیاج به استدلال ندارد و این دلیل نمی شود که استدلال هم نداشته باشد. (بله بعضی از انواع بدیهی ها قابل استدلال نمی باشد.)
استدلال برای عدم تمایز در اعدام به این گونه است که تمایز بین دو چیز یا باید به تمام ذاتشان باشد یا به جزئی از ذاتشان یا به وسیله ی اموری خارج از ذات. به بیان دیگر، تمایز بین دو شیء یا به وسیله ی ذاتی آنها است یا به وسیله ی عرضی اگر به وسیله ی ذاتی آنها شد یا به تمام ذاتشان است یا به وسیله ی جزء ذاتشان.
تمایز به تمام ذات مانند دو تا وجود است که ذاتشان بسیط است و خارج از وجود هم چیزی نیست و اگر آن دو با هم تمایز دارند این به تمام وجودشان است و تمام هستی یکی از آن دو غیر از تمام هستی دیگری است.
در مورد ماهیّات نیز گفته می شود که در اجناس عالیه، تمایز به تمام ذات است. نوعی از یک جنس عالی با نوع دیگر به تمام ذات تمایز دارد. یعنی هم جنسش با آن فرق دارد و هم فصلش مثلا انسان با بیاض و یا جوهر با عرض به تمام ذات متمایز است.
ولی گاه به بعضی از ذات متمایز هستند مانند دو نوع از یک جنس مانند انسان و فرس که جنسشان یکی است ولی فصلشان با هم فرق دارد.
گاه به وسیله ی منضمات مانند عرضیات از هم متمایز می شوند مانند دو فرد از یک نوع مانند ماهیّت زید و ماهیّت عمرو که ذاتی هر دو انسان بودن است.
این در حالی است که عدم، ذات ندارد بنا بر این تمایزی بین اعدام نیست ولی از آنجا که وجودها با هم تمایز دارند، عقل می تواند عدم را به وجود اضافه کند و در نتیجه اعدام را نیز در اعتبار خود برای عدم ها حظی از وجود لحاظ کند و در نتیجه آنها را از هم متمایز بداند. بنا بر این وقتی کتاب و مداد دو وجود جداگانه هستند و با هم متمایز می باشند، عقل عدم را به آن دو اضافه کرده و عدم کتاب و عدم مداد را اعتبار می کند و در نتیجه این دو را نیز از هم متمایز می داند در نتیجه می گوید که مداد نداشتن غیر از کتاب نداشتن می باشد. این در واقع به این بر می گردد که کتاب داشتن غیر از مداد داشتن است و عقل هم عدم هر کدام را به وجودشان اضافه می کند. البته واضح است که این تمایز چون بر پایه ی اعتبار است نمی تواند حقیقی باشد.
بر همین اساس که نبودن شنوایی مثلا با نبود بینایی متمایز است.
از اینجاست که عقل می گوید: عدم العلة، علة لعدم المعلول. زیرا در واقع آنی که واقعیت دارد علت و معلول است و عقل بعد از آنکه عدم را به علت و معلول اضافه می کند همان رابطه ای که در وجودها بود را بین این دو عدم اعتبار می کند. این در واقع یک نوع مجاز است.

الفصل الرابع في شطر من أحكام العدم (فصل چهارم در بعضی از احکام عدم)
قد تقدم أن العدم لا شيئية له (قبلا گفتیم که عدم هیچ چیزی نیست) فهو محض الهلاك و البطلان (بلکه صرف نابودی و پوچی می باشد.) و مما يتفرع عليه أن لا تمايز في العدم (از چیزهایی که بر آن متفرع می شود این است که هیچ تمایزی در عدم نیست.) إذ التمايز بين شيئين إما بتمام الذات كالنوعين تحت مقولتين (زیرا تمایز بین دو چیز یا به تمام ذات است مانند دو نوع که تحت دو مقوله اند. البته رایج این است که تمایز را بین ماهیّات مطرح می کنند ولی علامه مثال فوق را انتخاب کرده است زیرا می خواهد مثالی بزند که با اصالة الوجود سازگار باشد.) أو ببعض الذات كالنوعين تحت مقولة واحدة (یا به بعضی از ذات است مانند دو نوع تحت یک مقوله که در جنس مشترک هستند ولی فصلشان با هم متمایز است) أو بما يعرض الذات كالفردين من نوع (و یا به چیزی که عارض بر ذات می شود و خارج از ذات می باشد مانند دو فرد از یک نوع که تمام ذات آنها یکی است و فرق آنها در اعراض است مانند زید و عمرو.) و لا ذات للعدم. (و این در حالی است که عدم، ذات ندارد.)
نعم ربما يضاف العدم إلى الوجود (بله گاه عدم به وجود اضافه می شود مانند عدم زید و عدم عمرو) فيحصل له حظ من الوجود (پس برای عدم بهره ای از وجود حاصل می شود. این بهره حقیقی نیست بلکه اعتباری می باشد و عقل آن را اعتبار می کند.) و يتبعه نوع من التمايز (سپس به دنبال آن نوعی از تمایز نیز قابل اعتبار است.) كعدم البصر الذي هو العمى و المتميز من عدم السمع الذي هو الصمم (مانند عدم بصر که کوری است و از عدم سمع که کری است متمایز می باشد که در واقع بینایی است که از شنوایی متمایز است (واو در و المتمیز اشتباه تایپ شده است) و كعدم زيد و عدم عمرو المتميز أحدهما من الآخر. (و یا مانند عدم زید و عدم عمرو که از همدیگر متمایز هستند. که در واقع زید است که از عمرو متمایز می باشد.)