درس بدایة الحکمة استاد فیاضی

جلسه 90

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: احکام متفرقه ای در مورد علم حصولی و اینکه هر مجردی عقل و عاقل و معقول است.
به مناسبت اینکه در گذشته سخن در علم حصولی بود در این فصل چند نکته راجع به علم حصولی بیان می شود.
اول اینکه در علم حصولی یک معلوم بالذات داریم و یک معلوم بالعرض. معلوم بالذات آن صورتی است که نزد انسان از اشیاء خارجی حاضر است که همان مفهوم ذهنی است. این را مفهوم بالذات می نامند زیرا این همان چیزی است که نزد نفس حاضر است و اولا و بالذات معلوم است.
معلوم بالعرض موجودی است که خارج از من و خارج از نفس من است و صورت آن و نه خودش، پیش من حاضر است. شیء خارجی معلوم بالعرض است یعنی بالمجاز به آن معلوم می گویند. در مجاز باید مناسبتی باشد و مناسبت در ما نحن فیه این است که معلوم بالذات ما ماهیّت همان شیء خارجی است بنا بر این وجود خارجی و ذهنی در این امر شریکند که ماهیّت هر دو یکی است. مثلا وقتی ما درختی را می بینیم آنچه به آن اولا و بالذات علم داریم صورت درخت است نه درخت خارجی. درخت خارجی معلوم بالعرض برای ماست.
دوم اینکه در اول بحث علم گفتیم که علم عبارت است از حصول مجردی نزد مجردی دیگر. همچنین گفتیم که وقتی علم، مجرد است عالم هم باید مجرد باشد. اکنون اضافه می کنیم وقتی علم، مجرد است، از نظر وجود از نفس اقوی خواهد بود زیرا نفس هرچند مجرد است ولی در مقام فعل تعلق به ماده دارد ولی آن صورت علمیه به تمام معنا یعنی ذاتا و در مقام فعل، مجرد است.
وجه دیگر بر اینکه آن اقوی است این است که نفس ناقص را کامل می کند زیرا نفس، به وسیله ی علومی که برایش حاصل می شود از قوه به فعل خارج شد و کامل می شود. حال که وجود مجردی نزد نفس حاضر است معنای آن این است که این امور مجرده که همان صور ذهنی ما هستند خودشان و با وجودشان نزد نفس حاضر هستند نه صورتشان. بنا بر این علم ما به آنها حضوری است و نه حصولی. علت اینکه به آنها علم حصولی می گویند این است که چون این علم با معلوم بالعرض اتحاد دارد ما تصور می کنیم که صورت هایی که در ذهن است را از راه ابزارهای ادراکی که همان حواس خمسه است از خارج انتزاع کرده ایم و در نتیجه می گوییم که ما فقط صورت آنها را از خارج انتزاع کرده ایم و نه خودشان را و بدین جهت علم ما به آنها حصولی است. بنا بر این حصولی بودن آن به سبب توهمی است که ما داریم و حال آنکه نه آنها را از خارج گرفته ایم و نه از راه چشم آنها به دست آمده است زیرا اینها صرفا یک عکس است که در چشم منعکس می شود و بعد حتی آن صورت هم نیست بلکه به صورت امواجی است که از طریق عصب به مغز می رسد. نگاه کردن هر چند لازم است ولی اینها نفس را آماده می کنند که آن صورت در ذهن خلق شود. به هر حال وجدانا من از آنچه در خارج دیدم دیگر صورت گیری نمی کنم زیرا خودش نزد من حاضر است و ثانیا اگر بخواهم به صورتش علم داشته باشم باید از صورتش نیز صورت گیری کنم و هکذا تا بی نهایت و هرگز نباید علم حاصل شود.
سپس علامه می فرماید: با این بیان مشخص می شود که تمامی علوم حصولیه در واقع علم حضوری است و دیگر اینکه علم حصولی مخصوص انسان است و در موجودات عالمی که ما فوق انسان هستند و مجرد می باشند علم حصولی در آنها راه ندارد زیرا آنها با ابزار مادی مانند چشم و گوش کار نمی کنند بنا بر این در مورد آنها حتی توهمی که در فوق ذکر شده بود که علم ما از خارج حصولی در است مورد آنها راه ندارد. اگر آنها به چیزی علم دارند به سبب این است که وجود آن اشیاء نزد آنها حاضر است.

الفصل العاشر في أحكام متفرقة (فصل دهم در احکام متفرقه در مورد علم است)
منها: أن المعلوم بالعلم الحصولي ينقسم إلى (معلوم بالذات) و (معلوم بالعرض)، (اول اینکه معلوم به علم حصولی تقسیم می شود به معلوم بالذات که واقعا معلوم است و معلوم بالعرض که واقعا معلوم نیست. این تقسیم مربوط به علم حصولی است که صورت شیء نزد من حاضر است ولی در علم حضوری چنین تقسیمی وجود ندارد زیرا خود شیء نزد من حاضر است و در آن معلوم بالعرض تصویر ندارد.) والمعلوم بالذات هو الصورة الحاصلة بنفسها عند العالم، (معلوم بالذات همان صورت است که وقتی حاضر است خودش نزد من حاضر است نه اینکه صورتی از آن نزد من حاضر باشد مثلا اگر صورت درخت خارجی نزد من حاضر است این صورت با وجودش نزد من حاضر است.) والمعلوم بالعرض هو الأمر الخارجي الذي يحكيه الصورة العلمية، (و معلوم بالعرض همان امر خارج از من است که صورت علمیه از آن حکایت می کند مانند درخت خارجی که خودش از من بیرون است و من فقط با صورت آن ارتباط دارم.) ويسمى: (معلوما بالعرض والمجاز) (و آن شیء خارجی بالعرض و از باب مجاز در اسناد معلوم است زیرا چون صورتش نزد من حاضر است و نه خودش مجازا به جای اینکه بگوییم صورتش معلوم ما است می گوییم خودش معلوم ما می باشد. مانند اسناد جریان به ناودان در جری المیزاب) لاتحاد ما له مع المعلوم بالذات. (زیرا موجود خارجی یک نوع اتحادی با معلوم بالذات که همان صورت ذهنی آن است دارد.)
ومنها: أنه تقدم أن كل معقول فهو مجرد، (حکم دیگر این است که در فصل اول و دوم گذشت که هر چیزی که به آن علم دارم مجرد است) كما أن كل عاقل فهو مجرد، (کما اینکه هر عالمی مجرد است زیرا وقتی معلوم، مجرد است اگر عالِم، مجرد نباشد معلوم باید مادی باشد.) فليعلم أن هذه المفاهيم الظاهرة للقوة العاقلة، (باید دانست که این مفاهیمی که از علم حوصلی ظاهر و حاضر می شود برای قوه ی عاقله) التي تكتسب بحصولها لها الفعلية حيث كانت مجردة، (مفاهیمی که قوه ی عاقله به سبب حاضر شدن آن مفاهیم برای قوه ی عاقله فعلیت کسب می کند. زیرا قبل از این مفاهیم قوه ی عاقله آنها را نداشت و بعد از آمدن آن صورت ها آن قوه تبدیل به فعلیت می شود. چون این مفاهیم مجرد هستند) فهي أقوى وجودا من النفس العاقلة التي تستكمل بها (پس آنها از نظر وجود، از نفس تعلق کننده که به وسیله ی آنها کامل می شود قوی تر هستند زیرا به گونه ای هستند که ارتباط نفس با آنها موجب کمال نفس می شود.) و آثارها مترتبة علیها (و این وجودات مجرده آثاری دارند که بر آنها مترتب است زیرا علم هستند و هر چیزی که با آنها ارتباط برقرار کند عالم می شود. بنا بر این اینها ماهیّت نیستند بلکه وجوداتی هستند که دارای اثر می باشند.) فهي في الحقيقة موجودات مجردة (بنا بر این علوم من در واقع موجودات مجرده ای هستند که) تظهر بوجوداتها الخارجية للنفس العالمة، (که با وجود خارجی اشان برای نفس جلوه می کنند. بنا بر این من وجود آنها را حس می کنم نه اینکه به واسطه ی ماهیّت، به آنها علم داشته باشم و صورتی از آنها در ذهن من باشد بلکه خودشان در نفس من هستند. گفته نشود که اینها وجود ذهنی هستند زیرا سابقا هم گفتیم که ذهنی بودن آنها در قیاس با وجود خارج است و الا از این جهت که علم هستند وجود خارجی اند نه وجود ذهنی و به همین دلیل کیف می باشند.) فتتحد النفس بها إن كانت صور جواهر، (اگر این معلومات صور جواهر باشند، نفس با خود آنها متحد می باشد که این مطلب را در بحث اتحاد عالم و معلوم بیان کردیم.) وبموضوعاتها المتصفة بها إن كانت أعراضا، (و اگر این معلومات عرض باشد نفس با موضوعات آنها متحد می باشد. بنا بر این علم من به همه ی آنها علم حضوری است نه حصولی.) لكنا لاتصالنا من طريق أدوات الإدراك بالمواد نتوهم أنها نفس الصور القائمة بالمواد نزعناها من المواد (ولی علت اینکه ما آنها را علم حصولی می نامیم این است که چون ما از طریق ادوارت ادراک مانند چشم و گوش و غیره با خارج ارتباط داریم خیال می کنیم که این مفاهیم که نزد ما حاضر هستند همان صورت هایی هستند که به ماده ی خارجی قائم اند و ما آنها را از آن موارد جدا کرده تصویری از آنها را وارد ذهن کرده ایم.) من دون آثارها المترتبة عليها في نشأة المادة، (و وارد ذهن شده اند بدون آن آثاری که بر آنها در وجود خارجی بار است. مثلا تصویر میوه در ذهن، رنگ و طعم میوه ی خارجی را ندارد.) فصارت وجودات ذهنية للأشياء لا تترتب عليها آثارها. (که در نتیجه وجود ذهنی آن اشیاء شده اند که آثار خارج در آنها وجود ندارد.)
فقد تبين بهذا البيان أن العلوم الحصولية في الحقيقة علوم حضورية. (به این بیان مشخص می شود که علم حصولیه در واقع همان علوم حضوریه است زیرا معلوم بالذات با وجودش نزد من حاضر است.) وبان أيضا أن العقول المجردة عن المادة لا علم حصوليا عندها، (و همچنین واضح شد که عقول مجرده که از ماده دور هستند و نه تنها مادی نیستند بلکه ارتباط با ماده هم ندارند، علم حصولی نیز ندارند و هر چه دارند حضوری است.) لانقطاعها عن المادة ذاتا وفعلا. (زیرا ذاتا و فعلا از ماده دور هستند و علم حصولی به سبب این بود که از راه ابزار ادراکی با ماده در ارتباط بودیم و حال آنکه آنها با ماده در ارتباط نیستند.)

فصل یازدهم: هر مجردی عاقل و عقل و معقول است.
هر مجردی عاقل است یعنی درک می کند. این عقل به معنای احساس و خیال نیست زیرا عقل به معنای ادراک کلی که در مقابل احساس و خیال است از اقسام علم حصولی است و ما گفتیم که مجردات علم حصولی ندارند و علم آنها حضوری است. بنا بر این عاقل بودن در مورد مجرد یعنی درک کننده.
هر مجردی هم علم دارد به خودش و هم علم دارد به مجردات دیگر. اما علم به خودش دارد زیرا واضح است که خودش از خودش غائب نیست همان گونه که نفس ما که مجرد است از خودش غائب نیست چه رسد به موجودات ما فوق ما که هیچ ارتباطی به ماده ندارند. بنا بر این علم که عبارت است از حضور شیء لشیء برای آنها وجود دارد زیرا نفس آنها نزد خودشان حاضر است.
اما آنچه مهم است این است که هر مجردی علم به همه ی مجردات مجرده ی دیگر دارد زیرا مقتضی موجود است و مانع مفقود. مقتضی موجود است زیرا این امکان برای موجودات مجرد هست که مجردات دیگر را ادراک کنند و این امر محال نیست و مانعی هم برای آن وجود ندارد. وقتی چنین است می گوییم: در موجودات مجرد، هر آنچه ممکن باشد در آنها محقق است زیرا امکان ندارد چیزی برای موجودات مجرد ممکن باشد ولی آن را بالقوه داشته باشند بلکه هر آنچه برایشان ممکن است را بالفعل دارند. از آن سو خداوند که تام الفاعلیة است و قدرت تام دارد و علم تام دارد و بخیل هم نیست بنا بر این به هر موجودی تا هر آنقدر که استعداد دارد افاضه می کند. بله، موجودات مادی مانند انسان باید توسط حرکت مراحلی را طی کند تا بتواند آن فیض را دریافت کند ولی در موجودات مجرد چون چنین حرکتی نیست و حرکت از قوه به فعل در آنها وجود ندارد بنا بر این هر آنچه برایشان ممکن است را بالفعل دارند. درک موجودات مجرد دیگر یکی از این ممکنات است. بنا بر این هر موجود مجرد، موجودات مجردی که در سطح او یا مادون او هستند را درک می کند. ولی موجودات ما فوق که محاط بر آنها هستند را نمی توانند بتمامه درک کنند زیرا در این صورت آن وجود ما فوق که محاط است باید محیط باشد و آن وجود وسیع تر ضیق شود تا بتواند در مادون گنجانده و درک شود.
مستشکل اشکال می کند که اگر چنین است، نفس انسان هم باید همه ی مجردات عالم را درک کند و حال آنکه چنین نیست زیرا ما بالوجدان چنین درکی را در خود حس نمی کنیم.
جواب این است که نفس، ذاتا مجرد است و بنا بر این خودش را درک می کند ولی چون نفس در مقام فعل متعلق به ماده است و باید به وسیله ی حرکت جوهری خود را به فعل برساند چنین درکی ندارد. البته می تواند به جایی برسد که همه ی آنچه در عالم است نزد او حاضر باشد و این زمانی است که عقل مستفاد شده باشد. این مرحله ی بالاترین مرحله ی ادراکی یک انسان است.
نکته ی دیگر این است که وقتی می گوییم هر مجردی عاقل است مراد مجرد جوهری است ولی اگر مجردی، عرض باشد (زیرا عرض مجرد جوهری، جوهری است مثلا اگر موجودی مثالی باشد، حجمش که عرض است هم مجرد است و هکذا رنگش.) واضح است که مجرد عرضی چنین درکی ندارد زیرا وجودش لغیره است و از خودش چیزی ندارد بنا بر این وقتی وجودش لغیره است یعنی وجودش برای غیر خودش است و برای خودش نیست تا درک مزبور هم برای خودش باشد.

الفصل الحادي عشر كل مجرد فهو عاقل وعقل ومعقول (فصل یازدهم در اینکه هر موجود مجردی هم عاقل است یعنی مدرک است و آن هم به شکل حضوری و نه حصولی و همچنین عقل است و معقول.)
لأن المجرد تام ذاتا، لا تعلق له بالقوة (زیرا هر مجرد از نظر ذات تام است و هیچ ارتباطی با قوه و توان ندارد که الآن کامل نباشد و بعد کامل شود.) فذاته التامة حاضرة لذاته موجودة لها، (بنا بر این ذات او که مجرد است و تام می باشد برای خودش حاضر است و برای خودش حاضر می باشد.) ولا نعني بالعلم إلا حضور شئ لشئ بالمعنى الذي تقدم، (و معنای علم چیزی نیست مگر اینکه چیزی برای چیز دیگری حاضر باشد به شکل حضور مجرد برای مجرد دیگر. در ما نحن فیه هم مدرِک و مدرَک هر دو مجردند بنا بر این علم حاصل است.) هذا في علمه بنفسه، (این در جایی است که می گوییم مجرد علم به خودش دارد.) وأما علمه بغيره، (و اما علم مجرد به غیر خودش) فإن له لتمام ذاته إمكان أن يعقل كل ذات تام يمكن أن يعقل، (به خاطر این است که برای این مجرد، چون ذاتش تام است این امکان وجود دارد که هر ذات تامی را که ممکن است درک شود را درک کند. یعنی هر ذات تامی که مساوی یا مادون او باشد را می تواند درک کند. و هکذا موجودات مافوق را به اندازه ی سعه ی وجودی خودش می تواند درک کند.) وما للموجود المجرد بالإمكان فهو له بالفعل، (و هر آنچه که برای موجود مجرد ممکن است برای او بالفعل وجود دارد زیرا حرکت در موجود مجرد نیست و وقتی قابلیت داشتن چیزی را داشت از آنجا که از ناحیه ی خداوند بخلی نیست، بالفعل همان را دارا می باشد.) فهو عاقل بالفعل لكل مجرد تام الوجود، (بنا بر این مجرد، بالفعل هر مجرد تام الوجودی را درک می کند.) كما أن كل مجرد فهو معقول بالفعل (از این رو هر مجردی بالفعل معقول هم هست زیرا هر مجردی ابتدائا خودش را درک می کند.) وعقل بالفعل. (و از آنجا که ادراک به معنای حضور شیء لشیء است بنا بر این هر مجردی ادراک است.)
فإن قلت: مقتضى ما ذكر كون النفس الانسانية عاقلة لكل معقول، لتجردها، (اگر اشکال شود که نفس انسانی نیز مجرد است و باید هر مجرد دیگری که قابل درک هستند را درک کند.) وهو خلاف الضرورة. (و این بر خلاف ضرورت است زیرا ما که نفسمان مجرد است چنین درکی نداریم.)
قلت: هو كذلك، (بنا بر این هر مجردی باید مجردات دیگر را درک کند.) لكن النفس مجردة ذاتا لا فعلا، (ولی نفس در مقام ذات مجرد است و نه در مقام فعل) فهي لتجردها ذاتا تعقل ذاتها بالفعل، (و چون ذاتا مجرد است خودش را بالفعل درک می کند.) لكن تعقلها فعلا يوجب خروجها من القوة إلى الفعل تدريجا بحسب الاستعدادات المختلفة، (لکن چون فعلا به ماده وابسته است درک در او موجب می شود که او از قوه به فعل به حسب استعدادات مختلفی که کسب می کند تدریجا خارج شود.) فإذا تجردت تجردا تاما ولم يشغلها تدبير البدن، (و اگر به شکل تام مجرد شود و تدبیر بدن او را مشغول نکند.) حصلت لها جميع العلوم حصولا بالعقل الاجمالي، (در آن حال تمامی علوم برای او به شکل درک اجمالی حاصل می شود یعنی با یک وجود واحد بسیط تمامی همه چیز را درک می کند. مانند ملکه ی اجتهاد که مجتهد با داشتن آن تمامی مسائل فقهی را حل می کند.) وتصير عقلا مستفادا بالفعل. (و نفسی که در ابتدا عقل هیولانی بود الآن عقل مستفاد بالفعل می شود که آخرین مرحله ی ادراک نفس انسانی است.) وغير خفي أن هذا البرهان إنما يجري في الذوات المجردة الجوهرية، (مخفی نماند که این برهان که هر مجردی هم خودش را درک می کند و هم مجردات دیگر در مجردات جوهری جاری است.) التي وجودها لنفسها، (که وجودشان برای خودشان است.) وأما أعراضها التي وجودها لغيرها فلا، بل العاقل لها موضوعاتها. (اما در اعراض که وجودشان لغیره است چنین نیست مدرک در آنها همان موضوعات آنها می باشند؛ همان هایی که وجود اعراض برای آنها است.)