99/12/24
موضوع: وحدت و کثرت/فصل چهارم: بعضی از احکام وحدت و کثرت /وحدت در عین کثرت/تشبیه وحدت در عین کثرت به واحد و عدد/بیان و نقد شباهت هشتم
طلیعه: حدیث اخلاقی-تربیتی
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:أمانٌ لاُمّتی من الهمّ «لا حول و لاقوّة إلّا بالله» لاملجأ و لامَنجَی منه إلا إلیه»؛[1]
امام صادق علیهالسلام: «اذا حَزَنَکَ أمرٌ من سلطانٍ أو غیره، فأکثر من قول «لاحول و لا قوّة إلّا بالله» فإنّها مفتاح الفرج و کنزٌ من کنوز الجنّة»؛[2]
باز از امام صادق علیهالسلام: اذا نزلتِ الهموم فعلیک ب«لاحول و لاقوّة إلّا بالله»؛[3]
در حقیقت این ذکر، انسان را توجه میدهد به اینکه همة کارها دست اوست و وقتی همة کارها دست اوست و او ﴿ربّ العالمین و ارحم الراحمین﴾[4] است، پس آنچه را بهترین است برای من پیش آورده است.
عرض کردیم که مرحوم آخوند فرموده:
• مسألة واحد و عدد بهترین مثال است برای آنچه ما و عرفاء قائلیم که وجود واحد شخصی است و با همین وجود واحد شخصی، همة موجودات هم حقیقتاً موجودند؛
• تا الان هفت وجه از وجوه تقریب این مسأله را عرض کردیم که چطور میخواهند از واحد و عدد، مسألة وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت وجود را تقریب به ذهن کنند؛
۸. کون الواحد نصفَ الاثنین و ثلث الثلاثة و ربع الأربعة و خمس الخمسة و ... مثالٌ للنِسَب اللازمة للواجب التی هی صفاته.
واحد چقدر صفت دارد؟ بینهایت. چرا؟ چون یک دومِ ۲، یک سومِ ۳، یک چهارمِ ۴ و ... پس واحد با اینکه یک چیز است اما در عین حال، این همه صفت دارد.
نسبت در اصطلاح عارف به معنای شأن و تجلی به کار میرود.
اینکه واحد نصفِ دو و ثلثِ سه و ...است، این اوصاف مختلف واحد، مثالاند برای آن نسبتهایی یعنی برای آن شئون و تعینات و اوصافی که واجب دارد.
فراجع: شرح فصوص قیصری ص ۵۵۶: الارتباط بین الواحد و العدد مثالٌ للارتباط بین الحق و الخلق و کونُ الواحد نصف الاثنین و ثلث الثلاثة و ربع الاربعة و غیر ذالک، مثالٌ للنسب اللازمة (اینها مثالاند برای آن نسبتهایی که غیر قابل انفکاکاند از خدا) اللتی هی الصفات للحقّ[5] ( که آنها صفات حقاند)
آخوند هم همین وجه را گرفته، اما طوری گفته که ما آن را وجه نهم قرار میدهیم.
توضیحٌ: صفاته تعالی تنقسم (در یک تقسیم) إلی حقیقیّة محضة و حقیقیّة ذاتِ إضافة و إضافیّة؛
صفات الهی در یک تقسیم تقسیم میشود به:
1. حقیقی:حقیقی آن است که به اعتبار کسی وابسته نیست، همانطور که خود واجب یک حقیقت است این هم یک صفتی است که برای خدا حقیقت دارد.
خود حقیقیها دو دستهاند:
• یک دسته آنهایی که در معنایشان، اضافه به غیر نیست مثل حیات: خدا حیّ است، در معنایش دیگر «حیّ به چی، در چی» نداریم، ارتباط به غیر در معنای حیات نیست، به این قسم میگویند حقیقی محض. مثل جمال، کمال.
• آنهایی که در معنایشان، اضافه به غیر هست مثل علم، قدرت
1. غیر حقیقی: غیر حقیقی، یعنی اعتباری.
و الاُولی صفة حقیقیة لیس فی معناها ارتباط إلی الغیر؛ ارتباط به غیر در معنایش نیست، کالحیات و الجمال؛
والثانیة صفة حقیقیة فی معناها ارتباطٌ إلی الغیر؛ کالعلم و القدرة؛
میگویید خدا قادر است. در مورد حیات اگر کسی میپرسید، «حیات به چی؟ بر چی؟» گفتیم «به و بر » در موردش معنا ندارد، اما اگر بپرسد که خدا قدرت دارد بر چی؟ بگویی «بر چی، را رها کن» معنایش این است که خدا قدرت ندارد، خدا اگر قدرت دارد حتماً (ثبوتاً. فعلاً با اثباتاً کار نداریم) به چیزی قدرت دارد. که میگوییم بر هر چیزی قدرت دارد یعنی بر هر ممکنی قدرت دارد. خدا عالم است به چه چیزی؟ به هر چیزی که شما فکر بکنید.
والثالثة صفة اعتباریّة (اصلاً حقیقی نیست) تُفِید نسبة ذاته تعالی إلی صفةٍ؛ کالعالمیّة والحَیَویّة
علم صفت حقیقی است، ذات خدا هم یک امر حقیقی است اما اینها عین هم هستند، چون عین هماند، دیروز گفتیم نسبت فقط در جایی معنا دارد که دو چیز غیر هم داشته باشیم، وقتی ذات و صفت در خارج عین هماند پس نسبت بین ذات و صفت در خارج نیست. وقتی در خارج نسبت نیست، اگر میگویید عالم بودنِ خدا، یعنی ارتباط ذات با علم را میخواهیم بگویید، این یک اعتبار ذهن است یعنی ذهن بعد از اینکه ذات را از علم تفکیک کرد، میگوید من تفکیک کردم اما واقعاً اینها از هم جدا نیستند، «عالمیتِ خدا» عالمیت این ذات یک رابطه است که شما بین ذات و علم برقرار میکنید بعد از اینکه خودتان در تحلیل اینها را از هم تفکیک کردید، هم تفکیکش اعتباری است هم ارتباطی که بعد از تفکیک به وجود میآورید، اعتباری است.
آنچه حقیقی است این است که یک ذاتی است عین علم «ذاتٌ هو علمٌ کلّه».
و أیضاً تنقسم إلی:ذاتیّة و فعلیّة.
این فعلیه، یک نام دیگر دارد که به آن «اضافیّة» هم میگویند، البته اضافیه لفظ مشترک است یک معنایش این است در تقسیم قبل هم «اضافیه» داشتیم، آن اضافی غیر از این اضافی است ولو خیلی این تفکیک را نکردهاند از جمله مرحوم خواجه در شرح اشارات. خواجه اضافی تقسیم قبل را به معنای اضافی تقسیم دوم گرفته است و گفته صفات خدا تقسیم میشود به صفات حقیقی محض و حقیقی ذات اضافه و صفات اضافی به معنای صفات فعل، در حالی که این خودش یک تقسیم دیگری است.
و الاُولی یکفی فی الاتصاف به نفسُ ذاته؛ نفس ذات خدا برای اتصاف به این صفت کافی است یعنی ذات اگر باشد این صفت هست، برای اتصاف به این صفت نیاز به غیر نیست. اینها را صفات ذاتیه میگویند. کالحیاة و العلم و العالمیّة؛ هر سه مثالی که آنجا در مورد تقسیم اول گفتیم همه صفات ذات بود، منتها صفات ذات گاهی حقیقی محضاند، گاهی حقیقی ذات الاضافهاند و گاهی هم اضافی محضاند.
سؤال: آنجا گفتید در علم تا غیر نباشد، علم معنا ندارد.
استاد
هرگز نگفتیم. ما گفتیم در معنای علم ارتباط به غیر هست، نگفتیم تا غیر نباشد علم معنا ندارد، لذا گفتیم خدای متعال وقتی هنوز هیچ چیزی خلق نکرده، به همة مخلوقاتش علم دارد و قدرت دارد. به همة مخلوقاتی که نیستند علم و قدرت دارد. ما نگفتیم «تا غیر نباشد آن صفت نیست» گفتیم «در معنای علم ارتباط به غیر هست» اما برای اتصاف خدا به آن، خود ذات کافی است.
میگویییم اتصاف خدای متعال به صفت علم، چیزی غیر ذات خدا نمیخواهد، یعنی همین که ذات خدا هست صفت علم هم هست، حالا علم به چه چیزی؟ به هر چیزی که بخواهی بگویی علم دارد.
در اتصاف به آن صفت، نفس ذات خدا کافی است، قدرت، علم. بعد میپرسید قدرت بر چه چیزی؟ میگوییم قدرت بر همان چیزهایی که نیستند، علم به همة آن چیزهایی که نیستند. برای اتصاف هیچ چیزی جز ذات لازم نیست باشد.
اما صفت فعلی چیست؟
والثانیة ما لایتحقّق إلا بتحقق غیر ذاته الذی لیس إلا فعله؛
صفات فعلیه آن صفاتیاند تا غیر نباشد آن صفات نیستند، مثل اینکه خدا چیزی خلق نکرده، آیا خالق است؟ خیر. خدا به کسی روزی نداده، اصلاً کسی نبوده که بهش روزی بدهد. آن وقتی که خود خدا هست و هیچ چیز دیگر نیست، خدا در آن وقت، عالم هست، قادر هست، عالمیت اعتباری آنجا معنا دارد، اما خالق نیست، چون مخلوقی نیست، خالق بدون مخلوق نمیشود، لذا به صفات فعل، صفات اضافی میگویند چون اضافه هست، اینجا میگوید خالق-مخلوق، رازق-مرزوق؛
سؤال: علم فعلی را به عنوان صفت فعل قبول ندارید؟
استاد
چرا؟! علم فعلی صفت فعل است، آن علمی که آنجا گفتیم، علم ذاتی بود نه مطلق علم.
سائل: خدا قبل از اینکه کسی را خلق کند، بهش علم دارد.
استاد
ولی علم فعلی ندارد.
سائل: بعد از خلق چه اتفاقی میافتاد، اتفاق خاصی نمیافتد.
استاد
چرا؟! اتفاق خاصش این است که این حضور دارد نزد خدا و همین میشود علم حضوری.
سائل: یعنی علم حضوری است؟
استاد
بله علم فعلی، علم حضوری است؛
[علم ذاتی به اشیاء دیگر، چه علمی است؟]
ما میگوییم علم ذاتی خدا به اشیاء علم حصولی است، ملاصدرا اصرار دارد که محال است حصولی باشد. بنده چهار جلسه مجمع عالی رفتم و این فرمایش ملاصدرا را نقد کردم و گفتهام که علم خدای متعال به اشیاء، آن علم ذاتی، باید حتماً حصولی باشد همانطوری که خود ملاصدرا این حرف را در بحث اتحاد عاقل و معقول که در اواخر عمرش با توصل به بیبی فاطمة معصومه سلامالله علیها برایش این مسأله حل شد، میگوید بعد از اینکه ما ثابت کردیم که علم حصولی با عالم عینیت دارد، آن وقت دیگر اشکالاتی که ما به مشائین کردیم در علم حصولی دیگر به این وارد نیست، به حرف مشائین وارد است چون آنها اتحاد عالم و علم را قبول نداشتند و علم خدا را هم حصولی میدانستند لذا هشت اشکال آخوند به آنها وارد است اما آخوند میگوید اینطوری که ما علم حصولی را تقریر کردیم که علم عین عالم است دیگر هیچ کدام از آن اشکالات وارد نیست. این حرف را ملاصدرا گفته، اما آنجا آخر عمرش بوده است و آنجایی که بحث علم باری را کرده، گفته علم حصولی برای باری ممکن نیست.
این فرمایش که اینجا نوشته شد غیر فرمایش علامه است.
علامه آنجا گفته صفات فعل آنی است که نیاز به فرض غیر دارد.
میگوییم آن فرمایش علامه درست نیست، فرض غیر در صفات حقیقی ذات الاضافه هست، اما صفات ذاتیاند.
این دو تا تقسیم را ذکر کردیم.
ابن عربی گفت: اینکه واحد این همه صفت دارد مثال است برای اینکه خدا یک صفات لازمی دارد.
حالا ببینیم که کدام صفات، لازماند؟
و لا ریب فی أنّ صفاتِ الحقیقیةَ الذاتیةَ(یعنی حقیقی دو قسم بود: حقیقی محض و حقیقی ذات الاضافه که گفتیم که آن [ذات الاضافه] میتواند از صفات ذات باشد و میتواند از صفات فعل باشد. حالا اگر صفت حقیقی، ذاتی بود:) لازمة للذات؛ اینها لازم ذاتند.آن صفات، صفاتی هستند که ذات برای تحقق آنها کافی است پس همین که ذات باشد آن صفات هست.
پس اینکه در کلمات ابن عربی آمده «نسب اللازمه للواجب التی هی صفاته» شامل اینها میشود، صفات حقیقی ذاتی.
کما لاریب فی أنّ إضافیة المحضة(قسم سوم از تقسیم اول)لیست لازمةً للذات؛ چرا؟ چون قائم به اعتبار است بعد از اینکه ذهنی باشد و ذات و صفت را از هم تفکیک کند، تازه میگویی بین ذات و صفت یک ارتباطی هست و آن عبارت است از عالمیت این ذات؛ یعنی اتصاف این ذات به آن علم. آن عالمیت فقط حکایت میکند از آن ارتباط که اسمش اتصاف است اتصاف ذات به علم.
سؤال: این مربوط به نفس الأمر میشود؟
استاد
نفس الأمر اعتباری؛
سائل: یعنی نفس الأمر اعتباری، تا انسان نباشد وجود ندارد؟
استاد
نه خیر؛ ما میگوییم لازمة ذات نیست؛ چون در لازمة ذات، باید یک چیزی باشد که همسنخ ذات باشد، ذات یک امر حقیقی است و آن یک امر اعتباری است.
و أمّا الصفات الفعلیّة فبعضها لازمٌ للذات إن قلنا بضرورة وجود المعلول بسبب وجود علته التامة و هو الوجوب بالغیر؛
اما صفات فعلیه، آیا لازم ذات است؟
اول از دید فلسفی نگاه کنیم.
اگر گفتید علت تامه که بود وجود معلول واجب است، خب، خدای متعال برای اولین مخلوق و برای همة آن مخلوقاتی که غیر خدا علتی ندارند، خدا علت تامة آنها است، علت تامة صادر اول است (حالا بنشنید به جای ابن سینا و نگاه کنید، میگوید) خدا علت تامةقریب است برای صادر اول، علت تامة بعید است برای صادر دوم و همینطور. تا کجا؟ تا برسد به اصل ماده و صورت جسمیه و اولین صورت. یعنی ماده صورت جسمیه و اولین صورت نوعیه. خدای متعال علت تامة همة اینها است یعنی خدا که باشد باید همة اینها باشند. چرا؟ چون وقتی علت تامه هست، به سبب علت تامه وجود معلول واجب میشود. صادر اول که خیلی روشن است، صادر اول که به وجود آمد خود صادر اول، علت تامه است برای صادر دوم(عقل دوم) پس صادر دوم هم باید باشد، پس صادر دوم هم لازمة واجب است چون «لازمُ اللازم لازمٌ» لازمة لازمِ واجب، است و «لازم اللازم لازمٌ» تا بیاید آخرین چیزی که چیزی غیر فاعل نمیخواهد. تمام مجردات چیزی جز فاعل نمیخواهند. در عالم ماده هم خود هیولا و صورت جسمیه و اولین صورت نوعیه هیچ چیزی جز فاعل نمیخواهند پس همة اینها میشوند مخلوق خدا، أزلاً. اگر این است پس خدا از ازل خالق اینها است پس خالقیت صفت لازم است، اما نه هر خالقیتی؟ خالق نسل صدم من الان اصلاً نیست ذات خدا هست اما خالق او نیست، چون او هنوز وجود ندارد که خالقش باشد، در صفت فعل، باید فعل باشد تا صفت معنا داشته باشد.
أو عند وجود علته التامة و هو الوجوب بالقیاس؛
ممکن است کسی بگوید ما وجوب سابق را قبول نداریم، وجوب سابق به معنای وجوب بالغیر را قبول نداریم، اما وجوب بالقیاس را قبول داریم یعنی علت تامه که هست، نمیشود معلولش نباشد، باید باشد، خب باز هم لزوم درست میشود. خدای متعال که هست، ولو به سبب او این معلول واجب نمیشود چون اگر بخواهد بشود، لازمهاش این است که ما دو تا واجب داشته باشیم(که برخی چنین تخیلاتی داشتند) اما وجوب بالقیاس چطور؟ اگر وجوب بالقیاس هم گفتید، باز هم ضرورت درست میشود و این صفت میشود صفت لازم. این نسب لازمه درست میشود.
اما ما که این ضرورت را قبول ندرایم، نه ضرورت بالغیر را قبول داریم و نه ضرورت بالقیا
و أمّا اذا أنکرنا الضرورتین فلیس الصفات الفعلیة لازمة لذاته مطلقاً؛
اگر یکی را میگفتیم باید میگفتیم صفت فعل هم لازم است، اما وقتی هر دو را منکر شدیم، چطور؟
در صفت فعل که ما خالق مطلق نداریم، خالق باید مخلوق مشخص باشد تا بشود خالق. خالق عقل اول، بنابر نظر اول صفت لازم بود، اما خالق نسل صدم من، صفت لازم نبود؛ چون ذات بود و این صفت نبود.
اما بنابراین نظر دوم(انکار ضرورتین) هیچ صفت فعلی، صفت لازم نیست؛ چرا؟ چون علت تامه که هست ولو معلولش با آن هست، اما لازم نیست که باشد، ضرورت که ندارد، اگر ضرورت ندارد پس آن صفت هم ضرورت ندارد [ و لازم نسیت] صفت هست و ضرورت ندارد.
لذا ما میگوییم صفات فعل، همه ممکناند، صفات ذات همه واجباند به وجوب ذات، عین ذاتند، صفات فعل همه ممکناند. ممکناند یعنی چه؟ یعنی ذات که هست میشود اینها نباشند، پس اینها لازم نیستند. لازم یعنی چیزی که ذات که هست، باید باشد.(این شد عرض ما.)
اشکال: بعد از اختیار اینها ضروری میشوند،یعنی علت تامه، ذات است با اختیار.
استاد
نه؛ اختیار را دارید با لفظ مشترک به کار میبرید؛ اختیار به معنای انتخاب را دارید میفرمایید. اختیار یک معنایش «کون الفاعل متمکّناً من الفعل و الترک» میباشد که علامه گفته است. ولی فعل لازم نیست باشد، علت تامه هست دیگر، خدا فاعل مختار است، مختار بودنش که با فعل محقق نمیشود، خود اختیار از صفات ذات است. بله، بعد از انتخاب یعنی بعد از فعل، هر چیزی موجود شد، واجب است، آن اختیار به معنای انتخاب است.
نکته: اینی که میگویند ما امری در زمانیم، زمان امر حقیقی است یا موهوم؟ اگر زمان امر حقیقی است و حرکت امر حقیقی است حقیقی بودنش به این است که نه گذشته اش موجود باشد و نه آیندهاش. فی الواقع موجود نباشد، نه برای کسی. میگوید: :زمان، دیروز برای شما که زمانی هستید، گذشته است، برای آن موجودی که فوق زمان است دیروز هم حاضر است، همانطوری که فردایی که برای شما نیامده برای او هم حاضر است» این معنایش این است که زمان واقعیت ندارد، بلکه آنی که واقعیت دارد یک وجود واحد قارّ است، شما به دلیل محدودیتت نمیتوانی همهاش را ببینی. مثالی که استاد ما میزد این بود که مثل یک قطار شتر میماند که همة قطار شتر وجود دارد ما شما به خاطر اینکه در اتاقت نشستی، یک پنجرهای داری که از آن پنجره، حتی یک شتر را نمیشود همهاش را دید، اول سر شتر را میبینی بعد گردنش بعد شکمش بعد پاهایش با دمش را میبینی، این معنایش این است که شتر وجود قارّ است شما نمیتوانی ببینی، این معنایش این است که زمان، موهوم است این همان حرف کانت است که زمان چیزی است که شما به خارج تحمیل میکنی، این، با اصولی که ما در فلسفه داریم که حرکت یک امر حقیقی است و زمان یک امر حقیقی است، سازگار نیست، لذا آن حرف[ که برای ما حاضر نیست اما برای مافوق زمان حاضر است] درست نیست و آن حرفی که میرداماد دارد که «المتفرّقات فی وعاء الزمان مجتمعاتٌ فی وعاء الدهر» به هیچ وجه از نظر عقلی قابل اثبات نیست، بلکه خلافش را عقل میفهمد.
اینها همه طبق نظر فیلسوفانه وقتی بخواهیم نگاه کنیم.
أمّا علی القول بوحدة الوجود فالصفات الفعلیة کالذاتیة لوازمُ للذات؛
چرا؟ چون همة فعل به عین وجود حق موجود است، اگر فعل به وجود حق موجود است پس واجب است دیگر. اگر میگوید مخلوق عین خالق است پس اینها لازم ذاتند. لذا این «نسب لازمه» که در کلام ابن عربی آمده همةصفات را میگیرد هم صفات ذات هم صفات فعل.
فردا که حرف ملاصدرا که همین حرف ابن عربی را گرفته اما یک جور دیگر تعبیر کرده و یک قیدی زده، ولی صدرا هم نسب لازمه را دارد چون او هم همین وحدت وجود را قبول دارد پس این نسب لازمه همه صفات را در بر میگیرد.
پس اینطور شد که ببین واحد با اینکه یک چیز است اما این همه صفت لازم دارد، «نصف الاثنین، ثلث الثلاثة، ربع الأربعة خمس الخمسة و ...» خدای متعال هم این همه صفت دارد از صفات ذات و صفات فعل.
اشکال: صفات بینهایت در عدد لایقفی است، و در واجب، بالفعل است؛
استاد
این مقدار فرق بین مثال و ممثل معفوّ است.
عرض ما این است که این مثال، مثال برای این ممثل هست اما بنا نبود مسألة صفات حق با ذاتش برای ما مشکلی باشد تا شما بخواهید این مشکل را با مثال حل کنید.
و فیه:
أوّلاً أصل اتصافه تعالی بصفاتٍ لازمةٍ لذاته و کذا کیفیة اتصافه تعالی بتلک الصفات، لیس أمراً بعیداً عن الذهن حتی یحتاج إلی تقریبه بالمثال؛ فإنّ الصفة مطلقاً لاتوجَد إلا بوجود موصوفه؛ لمکان الحمل.
این مشکل ما نبود، شما مثال را که برای این کار نزدید، صفات خدا و اینکه عین ذاتش است، مثال نمیخواهد. نیازی نیست که بروم واحد را ببینم که نصف دو است، ثلث سه است و ... . این دو تا کدامش ترجیح دارد که شما میگویید واحد و صفاتش را ببین تا واجب و صفاتش را بفهمی. من خود واحد را مثل همین میفهمم. چرا؟ چون صفت با موصوف اگر با یک وجود موجود نباشد اصلاً صفت و موصوف نیست؛ چون هر صفتی بر موصوفش حمل میشود و معنای حمل این است که موضوع و محمول به یک وجود موجودند.
این دو، همسانند، جوری نیستند که یکی بعید از ذهن باشد که بخواهیم با آن دیگری که قریب به ذهن است تقریب کنیم.
به تعبیر دیگر، یک کسی اصلاً نمیتواند این را هضم کند که معانی مختلف به وجود واحد موجود باشند، مثل ابن سینا، او هم آنجا اشکال دارد هم اینجا. یک کسی مثل ملاصدرا میگوید این از ضروریات فلسفه است که معانی مختلف به وجود واحد موجود میشوند، او هم آنجا را میفهمد و هم اینجا را و هیچ جا مشکل ندارد، آنی که مشکل ندارد هیچ جا ندارد، آنی که مشکل دارد همه جا دارد. نگویید این مثال برای آن است تا آن مشکل، با این مثال تقرب به ذهن بشود.
و ثانیاً لادَخلَ لاتصافه تعالی بصفاته اللازمة و لا لکیفیّة اتصافه بها، بماتقولونه فی الوجود؛ لأنّ الصفة لاتکون صفةً إلا بأن یکونَ موجوداً بنفس وجود الموصوف، فلیس هناک کثرةٌ فی الوجود بخلاف الممثّل له.
شما در وجود میگویید وحدت در عین کثرت، آنجا(در بحث وجود) میگویید کثرت وجودات در عین وحدت وجود، درصفات که نمیگویید کثرت وجودات، بلکه میگویید کثرت صفات. شما که میگویید صفات عین ذات است وقتی عینیت گفتی، یعنی هیچ فیلسوفی نمیگوید اینها چندتا وجودند، بلکه میگوید باید حتماً یک وجود باشد، چرا؟ چون حمل میشود. پس این مسأله ربطی به آنی که محل نزاع بود و مشکل بود، ندارد.
آنی که شما این مثال را برایش میآورید، تصریح میکنید کثرت در وجود ضروری عقل و ضروری وحی است و بنابراین نمیشود کثرت را انکار کرد، ولی در عین کثرت، وحدت شخصی هم دارد، این مشکل ما است، مشکل این بود که چطور در عین وحدت شخصی همراه با بساطت که بسیط الحقیقه (بعد میگویید کل الاشیاء) چطور میشود یک وجود واحد بسیط در عین حال وجودات کثیر باشد، یک فرد از وجود در عین اینکه افراد وجود است، این مشکل است، این مشکل کی با این مثال شما حل شد، کی با این حل میشود. این مسألة ذات و صفت یک بابی است، و آنکه افراد کثیره بخواهند به یک وجود موجود باشند یک بابی دیگر است.