99/12/12
موضوع: وحدت و کثرت/فصل چهارم: بعضی از احکام وحدت و کثرت /وحدت در عین کثرت/تشبیه وحدت در عین کثرت به واحد و عدد/بیان و نقد شباهت سوم
طلیعه:حدیث اخلاقی-تربیتی
حضرت علی علیهالسلام در غرر آمده که: أعقل الناس أنظرهم فی العواقب؛[1] خردمندترین مردم کسی است که بیشتر در عاقبتهای کارها دقت میکند، یعنی مثل بچه نیست که تا یک چیزی به نظرش رسید انجام دهد، بلکه راجع به عاقبتش میاندیشد، البته هیچ عاقبتی خیر نیست مگر آن عاقبتی که الهی باشد یعنی انسان را با خدای متعال نزدیک کند و رابطهاش را با خدای متعال تقویت کند و الا بقیه همه عاقبتش شر است و شرور زیاد است و یک راه فقط صراط مستقیم است و بس.
خلاصه
مرحوم آخوند فرمودند:
• بهترین مثال برای آنچه ما قائلیم درباره وجود که وحدت در عین کثرت است و کثرت در عین وحدت است، مثال عدد است؛
• دو وجهش را بیان کردیم که چرا این مثال، مثال خوبی است؛
• توضیح دادیم و معلوم شد که هیچ کدام از دو وجه، فرمایش تمامی نیست.
حالا وجه سوم برای اینکه عدد میخواهد مثال باشد برای کثرت در عین وحدت و وحدت در عین کثرت:
این وجه سوم در ابتدا به نظر میآید که خیلی مثال خوبی است:
وحدت در عین کثرت یعنی اینکه یک چیزی در عین اینکه واحد است کثیر باشد، خب عدد همینطور است:
کونُ کلّ مرتبة من العدد حقیقةً واحدة فی عین أنّها کثیرةٌ، مثالٌ لکون حقیقة الوجود کذالک
عدد هر مرتبهاش یک حقیقت واحد است، ۲ مثلاً یک حقیقت است و دلیل اینکه یک حقیقت است و با بقیه مراتب عدد فرق دارد، آثار آن است دو یک حقیقت است با آثار ویژة خودش. در عین اینکه یک حقیقت است ۲ تا است در عین اینکه یک حقیقت است کثیر است.
اینکه هر مرتبة عدد در عین اینکه کثیر است(چون عدد است) حقیقت واحدی است، مثال است برای اینکه حقیقت وجود هم همینطور است.
این هم در همان عبارات ابن عربی هست.
فراجع فصول الحکم(متن فصول، انتشارات الزهراء ص ۷۷-۷۸-همان عباراتی که قبلاً اشاره کردیم): فإن کان کلّ مرتبة من العدد حقیقةً واحدة کالتسعة و العشرة إلی أدنی و إلی أکثر(از تسعه برو پایین یعنی ۸ و ۷ تا ۲ یا از آن برو بالا ۱۰ و ۱۱ و ...) إلی غیر النهایة، ما هی مجموع( مثلاً ۲= ««۱» باز دوباره «۱»» نیست یعنی آحاد بالأسر را عدد نمیگویند، پس عدد چیست؟ «۱» و «۱»؛ یعنی این متکرر عدد است «الواحد المتکرّر مرّة یا الوحدةالمتکرّرة مرّة» میشود اثنینیت. پس صرف آحاد نیست بلکه باید یک چیزی باشد که آن چیز یک چیز است «تکرّر» یک چیز است، حقیقت عدد همان تکرّر است) و لاینفکّ عنها اسم جمع الآحاد(اما در عین حال نمیتوانی بگویی مجموعة آحاد نیست. مجموع آحاد است) فإنّ الاثنین حقیقة واحدة و الثلاثة حقیقة واحدة بالغاً ما بلغت هذه المراتب[2] (این مراتب به هر جا برسد از ۲ که اولش است شروع کردیم، هر چه این مراتب بالا برود، تا هر جا بروی، هر کدام حقیقت واحد است در عین اینکه کثیر هم هست. ما هم دنبال همین هستیم که وجود حقیقت واحد است در عین که کثیر هم هست).
و فیه:
أنّ الکثرة هی حیثیة الانقسام و الوحدة هی حیثیة عدم الانقسام، فهما متقابلان و یمتنع اجتماعهما فی شیء واحدٍ من جهة واحدة.
کثرت حیثیت انقسام است، «نه قابلیت انقسام» کثرت همین است که این جداست و قسم و قسم وقسم است. وحدت هم حیثیت عدم انقسام است پس این دو (وحدت و کثرت) متقابلاند(حالا به هر تقابلی هست) و با هم قابل جمع نیستند.
و لذا نقول: الوحدة فی عین الکثرة و الکثرة فی عین الوحدة قسمان:
الأوّل: ما یختلف فیه جهة الوحدة عن جهة الکثرة، و هی ممکنة؛ این ممکن است و اشکالی ندارد، آنچه که میگویند متقابلان جمع نمیشوند، منظور این است که در شیء واحد از جهت واحد نمیشود اما از دو جهت، شدنی است. کما أنّ معنی الموضوع و معنی المحمول فی غالب أفراد الحمل الشائع کثیرة؛ در حمل شایع غالباً اینطور است که معنای موضوع با معنای محمول دو تا است پس کثیر است(اگر بگویی همینی که معنایش دو تا است، معنایش یکی است، نشدنی است، اگر هم میگویی یکی است یعنی وجودشان یکی است پس حیثیت کثرت به معنا میخورد و حیثت وحدت به وجود میخورد[یعنی جهت متعدد است]) و هما واحدٌ فی الوجود.
گفتیم این حرفی است بسیار ارزنده که صدرا روی آن تأکید میکند و آن اینکه وجود میتواند با معانی مختلف با یک وجود موجود شود، که اگر اینطور نباشد اصلاً حمل تشکیل نخواهد شد. تشکیل شدن حمل به همین است و این شدنی است.
پس از یک جهت کثرت دارند و آن اینکه این یک معنا است و آن یک معنای دیگر، و از یک جهت دیگر، وحدت دارند.
و قدیکون الوجود متکثّراً و بینهما معنیً مشترک. کالمتّحدین فی النوع أو الجنس أو عرضیٍّ؛زید و عمرو کثیرند در عین اینکه واحدند، چه اشکالی دارد؟ کثیرند یعنی شخصهایشان کثیر است، وجودهایشان کثیر است اما واحدند یعنی هر دو انساناند یعنی نوعشان واحد است از یک جهت کثیرند و از یک جهت واحد، هیچ اشکالی ندارد.
یا مثلاً میگوییم انسان و فرس کثیرند در عین اینکه واحدند، کثیرند در اینکه [هر کدام] یک نوعند و واحدند در اینکه یک جنساند.
یا مثلاً این دیوار با آن برف دو تا هستند در عین اینکه یکیاند در سفیدی. در سفیدی یکیاند اما در وجود، دوتاهستند.
حالا در مانحن فیه چطور است؟
و منه مثال العدد فإنّ وحدات کلّ مرتبة من العدد کثیرةٌ و نفس العدد بما أنّه کثرةٌ واحدةٌ.
وحدتها کثیرند، یعنی ۲، این وحدتش با این وحدتش، میشود دو تا، دو تا وحدت است اما چندتا دو تا است؟یک دوتا. دو تا وحدت است اما یک کثرت. یه دونه ۲ است. پس هم کثرت است(اما کثرت میخورد به وحدتها)و یک وحدت است(که به وحدتها نمیخورد بلکه به کثرت میخورد)
شما خودتان گفتید: عدد «۱» بعد این «۱» اول را رها کن، باز «۱»، نیست،[یعنی عدد آحاد بالأسر نیست] باید بگویی «۱» و «۱». این مجموعه چندتا است؟ مجموعه دو تا باشد یک مجموعه است که میشود عدد سه تا باشد، باز هم چند تا مجموعهاست؟! یک مجموعه است هر چه بالا بروی باز یک مجموعه است. پس مجموعه یکی است اما زیرمجموعهها کثیر است این تناقض نیست و مشکل ندارد.
پس در عدد بگویی وحدت در عین کثرت، درست است باید هم گفت چون حقیقتی است.
اینها را ابن سینا دارد:
فراجع الهیات الشفاء ص۱۱۱: والواحد قد یطابق الموجود(واحد مطابق با موجود است یعنی هر موجودی واحد است. کثیرها چطور؟) فی أنّ الواحد یقال علی کلّ واحد من المقولات(واحد به هر یک از مقولات گفته میشود همانطوری که وجود به همه گفته میشود واحد هم گفته میشود یکی از مقولات هم کمّ است و یکی از کمّها خصوص عدد است) لکن مفهوهما علی ما علمت مختلفان[3] (که محل بحث ما نیست)
و ص ۱۲۶-۱۲۷: و کلّ واحد من الأعداد فإنّه نوعٌ بنفسه و هو واحد فی نفسه من حیث ذالک النوع؛ از اینکه این نوع است واحد است و لیس بعجیب أن یکون الشیء واحداً من حیث له صورة ما؛[4] هیچ عیجب نیست که یک چیزی از نظر صورتش واحد باشد این صورت یعنی آن حالت اجتماعی، که گفتیم حقیقت عدد همان حالت اجتماعی و تکرر است.(لذا مرحوم میرداماد در کلماتش دارد که عدد وحدات بالأسر نیست بلکه وحدات است بشرط الاجتماع؛ با اجتماعش میشود عدد. بلکه بگویید عدد خود اجتماع و تکرر است)
و النجاة(چاپ دانشگاه تهران) ص۴۹۳-۴۹۴: و لمّا کان کلّ ما یصح علیه قولنا له إنّه موجودٌ فیصح أن یقال له واحد؛ هر چه را میشود به آن گفت موجود، میشود به آن گفت واحد. حتی أنّ الکثرة مع بُعدها عن طباع الواحد قد یقال لها کثرة واحدة؛[5] کثرت که از طبیعت واحد دور است چون مقابل آن است و با هم تقابل دارند، اما میگوییم یک کثرت، یک «۲»، دو تا «۲». همینکه عدد به آن عارض میشود معنایش این است که وحدت دارد چون عدد مجموعة آحاد است. عدد تکرّر آحاد است.
و شرح الإسفراینی علی النجاة ص ۸-۹: قوله «و لمّا کان کلّ ...» معناه أنّ الواحد مساوٍ للموجود فکلّ ما صح علیه أنّه موجود صح علیه أنّه واحدٌ. حتی أنّ الکثرة من حیث هی هی تعرض لها وحدة فیقال هذه کثرة واحدة. فإن قیل: الکثیر من حیث هو کثیر موجودٌ و لا شیء من الکثیر من حیث هو کثیرٌ بواحدٍ فلیس کلّ موجود بواحد، قیل: الوحدة عارضة لتلک الکثرة؛ وحدت عارض کثرت میشود میگویی کثرت واحد است این مجموعه واحد است. لا أنّها عرضتْ لما عرضت له الکثرة؛ نه اینکه وحدت عارض آن چیزی شود که کثرت عارض آن شده است. مثل اینکه وحدت عارض عشره است اما عشره عارض عشره نیست، معروض عشره آن واحدها هستند. عارضة للجسم أو لشیء آخر.[6] یک چیزی را معروض عشره قرار میدهی خود عشره معروض وحدت قرار میگیرد، پس اینها اجتماع وحدت و کثرت در شیء واحد نشد.
عین همین حرف در مباحث مشرقیه هم آمده است.
و مباحث مشرقیه ج ۱ ص۱۷۱-۱۷۲.[7] در کشف المراد هم علامه حلی آورده است:و کشف المراد(چاپ جامعه مدرسین) ص ۹۹.[8]
جالب است خود آخوند: و الأسفار ج ۲ ص۹۰: إنّ الوحدة عرضتْ للکثرة لا لما یعرض له الکثرة؛ وحدت عارض خود کثرت شده نه عارض چیزی که کثرت به آن عارض شده است. فموضوعاهما متغایران؛ پس موضوع کثرت با موضوع وحدت متغایر است. مثلاً العشرة عارضة للجسم و الوحدة عارضة للعشرة من أنّها عشرة فهنا شیئان: الکثرة و موضوعها فالکثرة للموضوع و الوحدة لتلک الکثرة؛ دو چیز داریم یکی کثرت و دیگری موضوع کثرت. آنچه موضوع کثرت است، متصف به کثرت است «فالکثرة للموضوع» کثرت مال آن موضوع مثل کتاب در ده تا کتاب، است و وحدت دیگر به آن کتاب عارض نمیشود بلکه به خود کثرت عارض میشود، فوحدة الکثرة لاتناقض تلک الکثرة؛[9] یعنی باید مناقضه داشته باشد که بگویی یک چیزی هم واحد است هم کثیر، اما اینجا نیست چرا؟ لعدم اتّحاد الموضوع.
میگوییم شما که اینها را فرمودید، چطور در وجود میگویید وجود از همان حیث که وجود است واحد است در عین حال همان، کثیر است؟! اگر نگویی «همان کثیر است» که دیگر قول جدید نخواهد بود. شما میگویید:
یک عده قائلند به وحدت محضه، وجود فقط واحد است اصلاً کثرت در آن نیست. آنی که میگویید جهلة صوفیه میگویند.
یک عده هم قائلند به کثرت محضه. چه کسی؟ میگویید ابن سینا. ابن سینا میگوید کثرت است و وحدت نیست.
دسته سوم میگویید محقق دوانی است که میگوید وحدت وجود و کثرت ماهیات منتسب به آن وجود.
میگویید اینها مربوط به راسخان فی العلم نیست، اینها به خاطر این است که سطح علمی آنها خیلی کم است پایین است، آنی که سطح علمیاش بالا است میگوید وحدت وجود در عین کثرت خود وجود.
گفتیم تعبیرات آخوند گاهی گفته معانی مختلف به وجود واحد موجودند که گفتیم این هیچ اشکالی ندارد، گاهی فرموده وجود واحد است و موجود کثیر است، این هم اشکالی ندارد، آنی که اشکال دارد این است که وجود در عین اینکه واحد است در عین حال کثیر است، «وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت». خود آخوند فکر میکند که اینها هر سه یکی است. تعبیرات مختلف را فکر میکند یکی است.
این حرف (وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت) را عقل نمیتواند باور کند و این همان «اتحاد محال» است.
الثانی: ما لایختلف فیه جهة الوحدة عن جهة الکثرة، کما یقول العارف و الآخوندُ فی الوجود، حیث یقولان بوحدة الوجود شخصاً فی عین کثرته أشخاصاً و کثرة أشخاصه فی عین وحدته شخصاً. و هذا محالٌ؛ لأنّه فی الحقیقة وحدة الکثیر بما هو کثیر فهو نظیر تکرّر الوجود فی أنّه أیضاً کثرة الواحد بما هو واحد؛
اینکه به عارف نسبت میدهیم طبق آن چیزی است که خود آخوند نسبت میدهد و ما هم فکر میکنیم همین نسبت درست است که عارف میگوید همه وجود دارند، عارف وجود دارد، محجوب هم وجود دارد خدای هر دو هم وجود دارد اما وجود هم واحد شخصی است یعنی در عین اینکه کثیر است خود وجود در عین حال واحد است و تأکید میکند که آن وجودی که ما میگوییم واحد است، بسیط است و هیچ نوع ترکیبی در آن نیست در عین اینکه ترکیب در آن نیست و وجود واحد بسیط است در عین حال «کلّ الوجودات» است در عین اینکه واحد است کثیر است.
میگویید اشخاص کثیر دارد در عین حال شخص واحد است. واحد شخصی است در عین اینکه کثیر است.
این همان اتحاد محالی است که شما در فصل قبل(فصل ۳) گفتید. اتحاد محال این بود که دو چیز از همان جهت که دو چیزند یک چیز باشند و یک چیز از همان جهت که یکی است دو تا باشد. یعنی نگوییم وجودشان واحد است معناهایشان متکثر است نگوییم معنا واحد است وجودش متکثر است، این دو شدنی است و شما این را نمیگویید، شما همانی را که محال بودنش را برهانی کردید، حالا میگویید آنی که راسخ در علم میگوید و حق است این است که وجود در عین اینکه واحد شخصی است در عین حال اشخاص کثیره است و لذا قائلید به اینکه وجود حق عین همة وجودها است و وجودها همة عین آن وجود واحد شخصیاند که «بسیط الحقیقة کلّ الأشیاء»
اینی که شما میگویید «وحدة الکثیر است» یعنی با اینکه وجوداً کثیر است از همان جهت که وجود کثیر دارد همان وجوده باز واحد است وجود کثیر، وجود واحد است.
پس شما چنین چیزی را میگویید که نظیر تکرر وجود است. تکرر الوجود که گفتیم محال است این بود که مثلاً این قلم، خودش بیاید بغل خودش بایستد. امام جماعت شخص خودش بعینه بیاید پشت سر خودش اقتدا کند و بشود مأموم خودش.(تکرر وجود بعینه)
شما آنجا خودتان میگویید یک وجود واحد نمیتواند کثیر باشد، چون تناقض است تا میگویید کثیر است یعنی دومی غیر از اولی است و مغایر با آن است مباین با آن است یعنی جدا است، تا میگویید عین آن است خودش است یعنی جدا نیست عین همان است یعنی هم عین آن هست هم عین آن نیست و این تناقض است هم با آن بینونت دارد هم ندارد.
یکی از شاگردان: میگویند این عین همان است اما تجلی آن بالایی است عین همینی که پایین است در بالا هست. این تجلی بالایی است. به نحو تجلی نه تجافی.
استاد
ما هم همین را میگوییم. میگوییم این تجلیات هر کدام برای خودشان وجودی دارند یا خیر؟
اگر بگویند ندارند، میشود وحدت محض. هیچ اشکالی ندارد، یک وجود هزارها تجلی داشته باشد، اما تجلیها وجودی غیر از خود آن متجلی ندارند. این یک تفسیر از وحدت وجود است که گفتیم از نظر عقلی محال نیست ولو اینکه دلیل بر بطلانش هست. دلیل بر بطلانش این است که اگر تجلی آن است باید خود آن باشد، خود آن، یک وجود لایتناهی است، اگر اینطور است این تجلی، اشاره به شخص جنابعالی و بنده است جنابعالی تجلی آن وجود لایتناهی هستید و به همان وجودلایتناهی موجودید، آیا در آن صورت میشود غفلت داشته باشید؟ میشود یک وجودی لایتناهی باشد و غفلت داشته باشد؟! هر کسی در خودش غفلت را مییابد. خیلی از چیزها را آدم میخواهد به ذهنش بسپارد یادش میرود.
شما اگر گفتید همه به آن یک وجود واحد موجودند، هر چیزی در تناهی و عدم تناهیاش تابع وجودش است اگر شما بخواهید علم بینهایت داشته باشید، آیا میشود با وجود متناهی علم نامتناهی داشت؟! محال است؛ چون اگر وجودتان متناهی است آن علمی که دارید میتواند بیش از آن باشد؟! علمتان به این وجود موجود است اگر این وجود یک مقدار وسیعتر بشود علمتان وسیعتر میشوید.
شما میگویید من به آن وجود لایتناهی موجودم، در حالی که شما غفلت را در حقیقت خودت مییابی.
قبلاً ما یک مثال دیگر میزدیم و میگفتیم شما آرزو ندارید؟! بنده که پیر شدم دارم شما حتماً بیشتر دارید وقتی آرزو داری، یعنی یک چیزهایی را نداری، چون چیزی را که انسان دارد آرزویش را نمیکند. نداری، پس وجود لایتناهی نداری، اگر وجود لایتناهی داشتی که هیچ چیز نبود که نداشته باشی که آرزویش را بکنی.
لذا آن حرف که شما میفرمایید(که همه تجلی باشند و به عین وجود حق موجود باشند نه به وجودی دیگر) باطل هست اما به بطلان این حرفی نیست که آخوند میگوید.
آخوند میگوید وجودات کثیرند در عین اینکه وجود واحد است. وحدت وجود در عین کثرتِ خود وجود و کثرت وجود در عین وحدت خود وجود. این، نامعقول است این همین است که خود شما فرمودید اگر جایی دیدیم وحدت با کثرت جمع شده، حتماً موضوعاتش فرق کرده است اما یک جا بخواهد موضوع یکی باشد، نشدنی است چطور میشود هم حیثیت عدم انقسام داشته باشد که وحدت است و هم حیثیت انقسام داشته باشد که کثرت باشد؟!
خواستید با مثال عدد یک مطلبی را برای ذهن ما تقریب کنید، گفتیم این مثال با ممثَّل تطابق ندارد وقتی میتواند آن مسأله را تقریب به ذهن بکند که در آن جهتی که مورد نظر شما است تطابق داشته باشد، در هیچ جهت تطابق نداشته باشد، در این جهت مورد نظر شما باید تطابق داشته باشد[تا مثال باشد] و این جهت، همان محل حرف است که شما در مقابل قولهای دیگر که وحدت محضه یا کثرت محضه یا وحدت وجود و کثرت ماهیات منتسب به وجود، میگویید وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت. میگوییم این مثال با ممثل در همینجا فرق دارد و چون در همینجا فرق دارد نمیتواند مثال باشد تا چه برسد به اینکه بتواند بهترین مثال باشد.