99/11/11
موضوع: وحدت و کثرت/فصل سوم: «قاعده اتحاد الاثنین ممتنع» /معنا و مراد از قاعده/دیدگاه استاد جوادی در معنای ذات/ دیدگاه استاد
طلیعه: روایت اخلاقی-تربیتی
امیرالمؤمنین علیهالسلام: ألا حرٌّ یدع هذه اللُماظة لأهلها؟ إنّه لیس لأنفسکم ثمنٌ الّا الجنّة فلاتبیعوها الا بها[1] ؛
آیا آزادهای نیست که این تهمانده غذا را برای اهلش بگذارد؟ برای وجود شما و روحهای شما بهایی جز بهشت نیست، پس نفروشید آنها را مگر به همین بها. یعنی خودتان را به دنیا نفروشید، خودتان را به خدا بفروشید، که در آن وقت اگر انسان در راه بندگی باشد، بر اساس ارزش نیتش، مراتبی از جنت را مالک میشود. اون که به خاطر ترس از جهنم عبادت میکند، به یک نحو است آنکه به خاطر طمع در بهشت است به یک نحو و یکی هم علیوار عبادت میکند. اینها همه اهل بهشت هستند اما همه یکسان نیستند.
خلاصه:
1. عرض شد که مرحوم آخوند در این فصل پرداختند به مسألهای از مسائل وحدت و کثرت و آن این است که اتحاد الاثنین ممتنعٌ.
2. در اینکه مراد از اثنین فوق واحد است کسی مخالفت نکرده است اثنین یعنی کثیر؛ کثیر بخواهد اتحاد پیدا کند و بشود یکی، محال است.
3. اشکال: خیلی جاها اتحاد بحث شده مثل بحث حمل؛
4. پاسخ: اینکه میگوییم اتحاد الاثنین محال، منظور این است بمعنی صیرورة الذاتین ذاتاً واحدةٌ؛ دو ذات یعنی دو موجود یعنی دو وجود یا دو ماهیت موجوده بشوند یکی.
ذات چند معنا دارد، یکی از آن معانی، موجود است خواه آن موجود وجود باشد که موجود بالاصالة است و خواه آن موجود وجود باشد که موجود بالتبع است.
اما حضرت استاد آیت الله جوادی این ذاتین را [به گونهای دیگر تفسیر کردهاند]:
و فسّر شیخنا الاستاذ دام ظلّه الذاتین بالجوهرین المستقلّین؛[2]
در رحیق فرمودند ذاتین یعنی دو تا جوهر مستقل محال است که یکی بشوند.
ما گفتیم نه، دو تا موجود محال است یکی بشوند.
چرا جوهر مستقل فرمودند؟
چون جوهر دو رقم است.
و قیّد بالاستقلال حذراً عن الصور الجوهریة التی هی جواهرُ ناعتة أی موجوداتٌ لغیرها و بعبارة اخری موجوداتٌ ناعتة.
چون جوهر دو رقم است یکی جوهر ناعت که وصف چیزی دیگر است و چون وصف چیزی دیگر است وجود استقلالی نمیتواند داشته باشد مثل صورت جسمیه و صورت نوعیه. صورت از اقسام جوهر است اما جوهر مستقل نیست بر خلاف عقل و جسم که جوهر مستقل است.
چون دو تا صور جوهریه، میتوانند به یک وجود، موجود بشوند؛ یعنی این سیب، جسم بودنش به همان وجودی موجود است که سیب بودنش به همان وجود موجود است، اینطور نیست که جسم بودنش به یک وجود موجود باشد که آن وجود دیگر سیب نباشد و سیب بودنش به یک وجود دیگری موجود باشد که دیگر جسم نباشد، همین جسم است که سیب است و همین سیب است که جسم است.
پس میخواهند بفرمایند اگر صورت جوهریه بود، جوهر هست اما چون مستقل نیست و بلکه جوهر ناعت است، میتواند با یک جوهر دیگر به یک وجود موجود باشد.
ناعت که شد، منعوت میخواهد؛ صفت بدون موصوف محال است که موجود شود.
پس استاد فرمودند مراد از ذاتین یعنی دو جوهر مستقل.
نقد و بررسی استاد:
و فیه:
أوّلاً أنّ الذات لم تستعمل بمعنی الجوهر المستقل؛
چیزی که ما عقلمان نمیرسد و به نظرمان میآید که نمیتوانیم این فرمایش را بپذیریم این است که ذات اصلاً به این معنا به کار نرفته است. آخوند هم که ذات را در جاهای دیگر معنا میکند معانی مختلفی برایش گفتند، دو تا را آخوند گفته، یکی را شیخ اشراق اضافه کرده است و به نظر ما هر سه معنا، معنای ذات هست اما هیچکدامش جوهر مستقل نیست.
آخوند گفته «صیرورة الذاتین» و شما دارید این را تفسیر میکنید. اگر در کلمات آخوند وقتی معانی ذات را بیان میکند، یکی از معانیاش جوهر مستقل بود، میشد گفت ذاتین یعنی دو جوهر مستقل.
و ثانیاً أنّ هذا التعبیر لا یشمل اتّحاد الواجب و الجوهر الممکن؛ بینما الدلیل شاملٌ له.
اتحاد الاثنین ممتنع، آیا اتحاد خدا با جسم ممتنع نیست؟ خدا که جوهر نیست، خدا که ماهیت ندارد که جوهر باشد. بعداً خود آخوند این را متعرض میشود که اینی که صوفیه گفتهاند اتحاد عارف با حق، اینی نیست که ما میگوییم، یعنی اگر این بود، میشد محال؛ چون به این اتحاد به این معنایی که ما قائل شدیم، اتحاد نمیگویند.
پس این اتحاد شامل واجب و جوهر ممکن نمیشود، با اینکه دلیلی که بر امتناع اتحاد آوردهاند شامل اتحاد واجب و جوهر ممکن میشود؛
استدلال: بعد از اتحاد هر دو هستند؟ پس اتحاد نشد بلکه دو تا هستند، هر دو معدومند؟ باز هم اتحاد نشد، هر دو معدوم شدند و یک چیز دیگری به وجود آمده است. فقط یکی از آن دو هست؟ باز هم اتحاد نشد، چون اتحاد این است که دو تا باشند و یکی هم باشند.
این استدلال بود، که در واجب هم جاری است. واجب با ممکن دو تا وجودند.
پس اگر گفتیم ذاتین یعنی جوهرین مستقلین، این مورد(اتحاد واجب و ممکن) را با اینکه دلیل شامل میشود، عنوان (جوهرین مستقلین) شامل نمیشود.
و یظهر من ذیل کلماته أنّ المراد من الذات، هو الوجود المستقل، ففسّر الذات بمعناها الثالث؛ أعنی الأمر المستقلّ بذاته فی مقابل الصفة.
یعنی دو جور تعبیر دارند. گفتند اتحاد الذاتین، یعنی اتحاد دو تا وجود مستقل. دیگر قید جوهر را نیاوردند، که در این صورت نه اشکال اول وارد است و نه اشکال دوم.
از این بیان بر میآید که ذات را به معنای سومش گرفتند، یعنی «امر قائم به ذات» در مقابل صفت. گفتیم ذات گاهی در مقابل صفت به کار میرود صفت یعنی وجود ناعت، یعنی امر قائم به غیر. ذات یعنی امر قائم به خود.
البته این معنا، با آن معنای قبلی(دو جوهر مستقل)فرق میکند، نباید صدر و ذیل کلام یک فیلسوف با هم متفاوت باشد، باید هماهنگ باشند.
نقد و بررسی استاد:
وفیه:
اگر این طور تفسیر کنیم باز هم یک اشکالی هست. و آن اینکه دو تا صفت، آیا داریم که دو تا وجود داشته باشند؟ در فلسفه خود صدرا ما نداریم اما در فلسفه ابن سینا داریم؛ چون ابن سینا میگوید علم صفت خدا است اما وجودش با وجود خدا فرق دارد، صوری است قائم به ذات حق. ابن سینا میگوید کیف صفت جسم است اما محمول بالضمیمه است یعنی یک جوهری داریم به نام جسم با یک وجودی و یک عرضی دارید به نام کیف مثلاً علم خود ما. که ابن سینا میگوید ذات شما یک موجودی است که هیچ پایین بالا نمیشود چون حرکت در جوهر محال است و تغیر جوهر فقط به زوال است اما اینکه از یک وضعی بیاید به یک وضع دیگر، این محال است چون حرکت در جوهر است که محال است پس وقتی عالم میشوید به وجودتان یک چیزی اضافه میشود،این دو تا در عین اینکه دو تا هستند بشوند یکی، محال است.
أوّلاً أنّ الاستدلال یشمل ما کان موجوداً ناعتاً؛
موجود ناعت باشد یعنی علم و شادی به نظر ابن سینا هر دو ضمیمه به نفس است شادی و علم هر دو کیف نفسانیاند. علم و اراده هر دو زائد بر نفس و کیف نفسانیاند. حالا آیا این دو میشود یکی شوند؟ در عین اینکه دو تا هستند یکی بشوند؟ آن دلیل میگوید محال است؛ چون وقتی میخواهند یکی بشوند یا هر دو باقیاند پس یکی نشدهاند یا هر دو معدومند و شیء سومی ایجاد شده، پس چطور یکی شدهاند؟! یا یکی باقی است که در این صورت اتحاد نیست چون اتحاد این است که هر دو باشند و یکی شوند.
پس استدلال شامل موجود ناعت میشود در حالی که شما فرمودید مراد از ذات، موجود مستقل است.
و ثانیاً نری المجوّزین للاتّحاد استدلّوا بصیرورة کیفیّتین کیفیّة واحدة، و لم یستشکل أحدٌ ذالک بأنّه خارج عن محلّ النزا
آنهایی که میگویند اتحاد محال نیست، یکی از استدلالهایشان این بود که یک جسم دو تا کیفیت دارد بعداً میشود دارای یک کیفیت. مثلاً این آلو، اول سبز است بعد یک لکة سیاه در آن پیدا میشود پس میشود سبز و سیاه، بعد یکپارچه سیاه میشود، یا سیب یک پارچه قرمز میشود پس دو تا کیفیت شد یک کیفیت.
آنها استدلال کردند، آخوند هم نگفته ما بحثمان در وجود مستقل و امر قائم به ذات است و اینی که شما میگویید امر قائم به ذات نیست. پس مشخص میشود که موضوع بحث، امر قائم به ذات نیست.
هیچ کس نگفته که اتحاد دو کیفیت،که شما میگویید از محل نزاع خارج است و محل نزاع دو امر قائم به ذات بود و کیفیت امر قائم به غیر است.
دیدگاه استاد در مراد از قاعده
با این عرایض ما میخواهیم بگوییم آن ذات به همان معنای اول ذات(موجود) است.
و ممّا ذکرنا یظهر أنّه کان الأولی أن یُعنوَن الفصل بقولنا «کون الکثیر واحداً محالٌ». حتّی یحترز بذالک عن استعمال المجاز و المشترک فی التعریف.
اتحاد الاثنین، در مورد اثنین که هیچ کس مخالفتی ندارد که مراد از اثنین ما فوق الواحد است، پس به جای آن بگویید «کثیر». ظهور اولیه اثنین در همان «دو» است که سه را شامل نشود همانطور که یک را شامل نمیشود. دو یک مرتبهای است بعد از یک و قبل از سه. این ظهور اولیة آن است، این لفظی را که ظهور اولیهاش در یک معنای دیگری است، شما در یک معنای دیگری به کار میبرید، آن هم در مقام تعریف و تحدید، یعنی عنوانی میخواهی بگویی، که مدعایت را باید محدود و مشخص بگویی. پس اثنین نمیگوییم بلکه «کثیر» میگوییم، آن اتحاد را هم میگوییم «کون...واحداً» اینکه کثیر بخواهد واحد باشد محال است مثل حرفی که مسیحیت میزند یا برخی دیگر هم میگویند. کسی بگوید کثیر واحد است، این محال است.
شما میگویید «ذاتین» اما مرادتان اعم از ذاتین و ذوات است. تثینه بگویید و فوق الواحد از آن اراده کنید، مجاز است، آنچه «دو» در آن حقیقت است، فقط «دو» است و استعمال آن در دو و بیشتر از دو، استعمال در غیر ما وضع له است.
لفظ «ذات» هم که معانی مختلف، خود آخوند فرمودند دارد، شما که میخواهید اتحاد الاثنین محالٌ، را تعریف کنید یا اتحاد الاثنین را که من میگویم یعنی این(صیرورة الذاتین ذاتاً واحدا)، مشکل این ذاتین این است که اولاً تثینه است و ثانیاً خود کلمة ذات لفظ مشترک است. وقتی میخواهید تعبیر کنید، طوری تعبیر کنید که کسی دچار شبهه و کجفهمی نشود.
و قد عرفتَ أنّ هذه الدعوی لا تحتاج الی الاستدلال؛ فإنّ تصوّر القضیة یکفی للتصدیق بها.
اینکه «کثیر بخواهد واحد شود، محال است» تصورش برای تصدیقش کافی است.
تصدیق، فهم صدق یک قضیه است. فهم صدق یک قضیه، گاهی احتیاج به استدلال دارد مثل مسائل نظری. استدلال گاهی یک قیاس بسیط است؛ یعنی یک صغری و کبرای بدیهی دارد و نتیجه نظری است. گاهی یک قیاس مرکب است که میتواند صد مقدمه داشته باشد و در آخر به آن نتیجه برسد.
با بزرگواری از اساتید روبهرو شدم گفت:
1. اینهایی که در جستارها گفتید، استدلال منطقی نیست اصولی است.
گفتم:
1. چرا؟
گفت:
1. چون استدلال منطقی باید دو تا مقدمه بیشتر نداشته باشد یکی صغری و یک کبری. یک مقدمه شرطیه داشته باشد و یک استثنا. این میشود منطقی.
گفتم:
1. منطق خودش در بحث قیاس میگوید قیاس تقسیم میشود به بسیط و مرکب. مرکب هم تقسیم میشود به موصول و مفصول.
حالا مگر اصولی استدلال میکند، از غیر طریق منطقی استدلال میکند؟! منطق که ابزار فلسفه تنها نیست، اصولی هم وقتی استدلال میکند از منطق استفاده میکند. مگر اصولی برای خودش یک منطق جدا دارد؟!
بنابراین وقتی یک قضیه به ذهن میآید، گاهی نیاز به استدلال دارد، گاهی نیاز به استدلال ندارد و یکی از اقسامی که نیاز به استدلال ندارد، اولیات است و اولیات قضایایی هستند که اگر در ذهن شکل گرفتند اگر کسی درست همین قضیه را درست تصور کند(که همین تعبیر معنایش این است که قضیه تصور است. برخی اباءدارند مثل اینکه گویا موضوع نفس تنها تصور است، محمول تنها تصور است، قضیه که شد میگویند فعل نفس است. باشه فعل نفس است، علم هست یا خیر؟ حاکویت دارد یا خیر؟ علم حصولی یعنی حاکی. همانطوری که موضوع حکایت دارد، محمول حکایت دارد آن هیئت هم که اسمش را میگذارید معنای حرفی،میگویید نسبت، آن هم حکایت دارد، «زید» حکایت دارد از شخص زید و «عادل» حکایت دارد از عادل بودن و «زیدٌ عادلٌ» حکایت دارد از اینکه همان که زید است عادل است یعنی هوهویت موضوع و محمول. اتحاد موضوع و محمول مفاد آن نسبت است.) این تصور، گاهی خودش برای به وجود آوردن تصدیق کافی است مثل اینکه «الف الف است» این، یک قضیه است همینکه در ذهن شکل میگیرد، همینکه تصور کند، میبیند الف الف است. خودت میگویی الف، مگر میشود الف نباشد.
«وحدت کثیر محال است»
چرا؟
چون وقتی وحدت را میفهمیم میبینیم با کثیر سازگار نیست و مقابل آن است، اگر کثیر است دیگر واحد نیست و اگر واحد است دیگر کثیر نیست. چرا؟ چون میگویید وجود تقسیم میشود به واحد وکثیر. واگر تقسیم میشود یکی از شرایط صحت تقسیم، تباین اقسام است. تقسیم وقتی صحیح است که اقسام مباین باشند؛ یعنی لا شیء من الواحد بکثیر و لا شیء من الکثیر بواحد؛ اگر اینطور است پس خیلی روشن است که کثیر نمیتواند واحد باشد پس وحدة الکثیر محالْ.
خیلی به بداهت «اتحاد الاثنین محال» تصریح کردند.
بدیهیات خودشان دو قسماند:
۱) قسمی که نمیشود بر آنها استدلال کرد؛ اینها ارکان فهم بشری هستند و فهم بشری از آنها شروع میشود و به اصطلاح معرفتشناسان مبنا هستند؛
۲) خیلی از بدیهیات با اینکه بدیهی هستند، اما میشود بر آنها استدلال آورد، از همان مبانی و اصول اولیه برای استدلال بر آنها استفاده کرد.
آخوند اینجا استدلال بر استحاله اتحاد الکثیر آورده است، اما این استدلال در اصل از ابن سینا است که آن را در بحث اتحاد عاقل و معقول آورده و گفته محال است به این دلیل. آخوند آنجا گفته این دلیل مدعای شما را اثبات نمیکند اما خود آخوند از همین استدلال برای یک مدعای دیگری استفاده کرده است و آن «استحالة اتحاد الکثیر» است.
تا اینجا حرف کسی که قائل به این است که اتحاد الاثنین محالٌ، تمام شد.
اما عده ای هم گفتند اتحاد الاثنین محال نیست و به اموری استناد کرده بودند.
نعم هذه القضیة من البدیهیات التی یمکن الاستدلال علیها؛ فإنّ البدیهیات قسمان: ممتنع الاستدلال و ممکن الاستدلال.
ابن سینا گفته اعادة معدوم را اگر درست تصور کنی، میفهمی نشدنی است؛ چون منظور فیلسوف که میگوید اعادة معدوم محال است، اعادة معدوم است بعینه؛ یعنی خود همان شیء بشخصه بیاید نه مثل آن؛ اشکالی ندارد که چیزی از بین برود بعد مثلش به وجود بیاید. قرآن هم گفته : أو لیس الذی خلق السماوات و الأرض بقادر علی أن یخلق مثلهم؛ اما آن متکلمی که توجه ندارد میگوید عین همان بدنی که در دنیا بود میآید. ابن سینا میگوید اگر تصورش بکنی میفهمی محال است؛ چون تا میگویی عین اون است، یعنی یکی دیگه نیست. تا میگویی دوباره میآید یعنی یکی دیگه است. این همان کثرت واحد است(در مقابل آن چه الان بحث میکنیم) از یک طرف میگویید خودش است یعنی یکی است از طرف دیگر میگوید دوباره قیامت میآید یعنی دو تا است. این محال است اما در عین اینکه محال است ابن سینا عبارتش این است: «والقائلون بنظریة المسألة» کسانی که میگویند مسأله نظری است استدلالهایی بر آن آوردهاند. پس یک مسأله است برخی میگویند نظری است و برخی میگویند بدیهی است؛ چرا؟ چون بدیهی است که میشود بر آن استدلال کرد. اما بدیهیای که نمیشود بر آن استدلال کرد، دیگر نمیشود کسی بر آن استدلال کند.(البته منظور از استدلال، استدلال درست است و الا ممکن است کسی بگوید من استدلال میکنم و چیز نامربوطی میگوید و فکر میکند اینی که آورده دلیل است در حالی که مصادره است در بعضی از مقدمات خود مطلوب اخذ شده است.)
نکته: بدیهی [تصدیقی] یعنی چیزی که نیاز به استدلال ندارد. مثل اینکه گفته شود زید برای رفتن به درس نیازی به مرکب ندارد، اما میتواند با مرکب برود. نیاز به دلیل ندارد اما میتوان بر آن دلیل آورد.
و أمّا ما استدلّ به المجوّزون من صیرورة المیاه الکثیرة ماءً واحداً و صیرورة الخلّ و السُّکر سکنجبین و صیرورة الماء بالغلیان مع الهواء المجاور له هواءً واحداً و صیرورة الکلیفیتین کیفیةً واحدة؛
آنها اینطور استدلال کردند.
روی این استدلال مجوزین و پاسخ آخوند فکر کنید، ببینید آخوند بر چه مبنایی دارد این را جواب میدهد به نظر میرسد با مبنای خودش پاسخ نداده بلکه بر مبنای مشائین پاسخ داده است.